داستان مهرزاد، آهنگر بلخی
مهرزاد بلخی که دید همه مشتاقانه به او گوش سپردهاند، با انگشت بر ماسهها اسم خویش را به خط بلخی نوشت و گفتار خویش را چنین آغاز کرد:
«من مهرزاد هستم، پیشهام آهنگری است و به دودمان هوران از قبیلهی سرافراز تُخارها تعلق دارم. در آن هنگام که شاهنشاه ارشکِ کامکار رومیان را از ایرانشهر بیرون میراند، نیاکان من از تُخارستان به باختر کوچیدند و در بلخ مسکن گزیدند. از همان هنگام پیشهی ما آهنگری بوده است و چه فراوان زرههای استوار و شمشیرهای برنده که دشمنان ایرانزمین را مهار کرده و بر خاک انداخته و بر سندان مردان خاندان ما کوفته شده است.
در آن هنگام که شاهنشاه اردشیر بابکان به تاج و تخت دست یافت، شهربان مرو و بلخ که از بزرگان پارتی بود و خاندان من نمکپروردهی او محسوب میشدند، به فرزندان ساسان پیوست و از نخستین فرمانداران اشکانی بود که به او ابراز وفاداری کرد. اردشیر که مردی حقشناس و نیکونهاد بود، این یاری او را پاس داشت و وی را بر اورنگ شهربانی باقی نهاد و وظیفهی رویارویی با هپتالیها را به وی واگذار کرد، که به تازگی در مرزهای خاوری ایرانشهر پدیدار شده بودند. پس از آنکه شاپور به جای اردشیر بر تخت نشست، شهربان مرو را که قدرتی بیش از حد گرفته بود از مقام خود کنار گذاشت، اما وی را به سپهسالاری مرو و بلخ و مرزبانی دیوار کوروش منصوب کرد. جد من از خدمتگزاران وی بود و همراه با اردوی او در سغد و خوارزم سفر میکرد و در دستگاهش بر ساخت زره و سرنیزه و تبرزین و کلاهخود نظارت میکرد.
وقتی یزدگرد بزهکار درگذشت و اوضاع ایران آشفته شد، شاه هپتالیها به بلخ تاخت و این شهر را در اختیار گرفت و این در روزگار نوجوانی پدرم رخ داد. وقتی بهرام گور به قدرت رسید، با حملهای برقآسا هپتالیها را بر سر جای خود نشاند. او در میدان نبرد سرداران سرکش و غارتگرشان را یکایک از میان برد. تا آنکه هپتالیها گردن نهادند و کمان و کمربند و دستار فرستادند و سواران خویش را در اختیار بهرام گذاشتند. پس شاهنشاه بهرام به نشانهی پیمان برای خاقان طوق و یاره فرستاد و برادر کهترش نرسه را به حکومت بلخ برکشید.
بهرام اجازه داد هپتالیها در بلخ باقی بمانند، و در مقابل ایشان بر عهده گرفتند که گوش به فرمان نرسه باشند و دوش به دوشِ کیداریهای جنگاور با مهاجمانی وحشی بجنگند که فوجفوج از مرز خاور سر میرسیدند و بسیاریشان پهلوی سخن گفتن نمیدانستند. من خود در کودکی بارها نرسهی دلیر را دیده بودم که در ایوان کاخ بلخ برمینشست و بار عام میداد و به دادخواهی ستمدیدگان رسیدگی میکرد. او را مردی نژاده و نیرومند و دادگر یافتم، که بعید است با زنی جادوگر همدست بوده باشد.
زمانی که بهرامِ گور در شکارگاه ناپدید شد، من کودکی نوباوه بیش نبودم، اما آنچه که گذشت را نیک به یاد دارم و بعدتر آن را بارها و بارها با آب و تاب بیشتر از خویشاوندانم شنیدهام. آنچه میخواهم برایتان تعریف کنم، داستانی است که جز مردان و زنان خاندان ما، کسی از آن خبر ندارد. با دانستناش گره از معمای ناپدید شدن شاه بهرام گشوده میشود و خواهید دید آنچه فرامرز نیکوسرشت و مار آموی خردمند گفتند، درست است، اما همهی حقیقت نیست.
قهرمان ماجرایی که برایتان تعریف میکنم، زنی است زیباروی و هنرمند و پرآوازه که دلارام نام داشت و از خویشاوندان ما بود. برادر مهتر من که بعد از پدرم مهترِ خاندان ما شد، پانزده سال از من بزرگتر بود. زمانی که من کودکی خردسال بیش نبودم، او به سن مردی رسید و با دختری زیبارو از اهالی بلخ ازدواج کرد که آرامَک نام داشت. این زن که مانند مادری مرا پرورد و همچون فرزندانش مرا دوست داشت، نژادی دو رگه داشت. چنانکه از وصلت خاندانی از روستاییان بلخ با سردارانی مقدونی زاده شده بود. پیشینهی این پیوند البته به قرنها پیش بازمیگشت. ولی به خاطر همین خون مقدونیای که در رگهای خویشاوندانش جریان داشت، در بلخ تیرهشان را رومی مینامیدند. این از آن رو بود که رومیان بعدتر جانشین اسکندر گجسته شده بودند.
آرامک زنی بسیار مهربان و کدبانو بود و چون پدرش با مانویان حشر و نشر داشت، به شیوهی ایشان خوش نوشتنِ خط و خوش نواختن چنگ و تنبور را میدانست. او خواهری داشت به نام آزادَک، که در میان مردمان با نام دلارام شهرت دارد. دلارام در زیبایی و هنرمندی سرآمد دختران بلخ بود و هم او بود که به دلدارِ نامدارِ بهرام گور تبدیل شد.
داستان بهرام و دلارام را شاید شنیده باشید. ولی آنچه من دربارهشان میدانم را بیشک نمیدانید. چرا که دلارام خواهرِ زن برادرم است و او را از کودکی همچون خالهای بزرگ محترم میداشتیم. دلارام چند سالی از آرامک بزرگتر بود و از این رو داستانِ راز و نیاز کردناش با بهرام به سالهای پیش از ازدواج برادرم با خواهرش مربوط میشود، ولی جزئیات دقیق آن را از آرامک و خودش بارها شنیدهام.
همه این را میدانند که شاهنشاهمان بهرام گور جنگاوری دلیر بود و مردانه، که روزگار به بزم و رزم میگذراند. به همان اندازه که در آوردگاه و شکارگاه دلیرانه میتاخت، در همنشینی با زنان نیز حد و اندازه نمیشناخت. از این رو بود که شمار زیادی از دختران زیبارو در زندگیاش حضور داشتند. این هم برای مادرش ملکه شوشاندخت ناراحتکننده بود و هم سوکامه که در دربار مرتبهای فروپایهتر داشت، آن را تهدیدی برای موقعیت و نفوذ خویش قلمداد میکرد. چرا که ورود هر زنِ زیبارو و باهوشِ تازه به دربار قدری از اعتبار و اهمیت ایشان فرو میکاست. از شگفتیهای روزگار آن بود که دلارام را خودِ شوشاندخت به بهرام معرفی کرد و نهتنها از پیوند آن دو ناخوشنود نبود، که در پشت پرده مشوق آن هم محسوب میشد.
داستان از آنجا شروع شد که چند سالی پس از فرو نشستن فتنهی هپتالیها، در آن هنگام که برادر کهترش نرسه شهربان بلخ بود، بهرام طی سفرهای سالانهاش به بلخ وارد شد و مادرش ملکه شوشاندخت نیز با وی همراه بود. در این هنگام چند سالی میشد که شاپور هندوشاه و مادرش به تاکسیلا رفته و به نمایندگی از پسران ساسان بر هند حکومت میکرد.
بهظاهر گزندی از سوکامه بر نمیخاست و انگار که سودای بر تخت نشاندن پسرش را از سر بیرون کرده باشد. ولی شوشاندخت که سخت دلنگران پسرِ دردانهاش بود، همواره با بدگمانی احوال او را رصد میکرد و مراقب بود که راه نفوذ دوبارهاش در دربار بهرام را ببندد. در این میان بر خلاف آنچه کشاورز برومند و پیر خردمند گفتند، سوکامه به نظرم بیگناهتر بود و این شوشاندخت بود که به زیبایی و نفوذ وی حسد میبرد. با این همه پسران به کشمکش مادران بیتوجه بودند و شاپور پسر سوکامه مردی جوانمرد بود که در وفاداریاش به بهرام تردیدی نبود. میان این دو برادر ناتنی صمیمیت و اعتمادی برقرار بود که مادران هردو آن را خوش نمیداشتند.
بهرام که شایعههایی دربارهی ناآرامی قبایل هون و ترک در ترکستان شنیده بود، برای سامان دادن به کارشان به بلخ آمد و چند ماهی در این منطقه درنگ کرد و خاطرجمع شد که تورانشاه نرسه به استواری و هوشیاری بر تختگاه بلخ برنشسته است. همان روزها بود که کاروانی از هند به بلخ آمد که شاپور هندوشاه فرستاده بود، انباشته از پیشکشهایی گرانبها و ارجمند برای شاهنشاه. در میان این پیشکشها، سه دختر زیباروی هندی از دستپروردگان سوکامه نیز بودند که در خنیاگری و نواختنِ ساز مهارتی تمام داشتند. شوشاندخت به محض دیدن چهرههای زیبا و پیکر آبنوسی تراشیدهشان دریافت که این دختران را سوکامه برای نفوذ در حرمسرای شاهنشاه گسیل کرده است.
در همین هنگام بود که شوشاندخت با دلارام آشنا شد. شرحش هم چنین بود که شوشاندخت خود به رسم قوم یهود نی و مزمار نیکو مینواخت و چون بانگ نی و چنگ همنوایی دارند، در پی چنگنوازی چیرهدست میگشت که در بزمها نوای نی او را همراهی کند. دلارام را از آن رو به ملکه معرفی کردند که هم نوازندهای بسیار ماهر بود و هم صدایی خوش داشت و آوازهای گوناگونی را به زبانهای پارتی و پهلوی و بلخی و سغدی در حافظه داشت و روان و شیوا بر میخواند.
شوشاندخت نوبتی دلارام را به درگاه خویش فرا خواند و در همان نخستین بار، با او دوست شد و با بخشیدن گوهری گرانبها هنرش را پاس داشت. دلارام در آن هنگام بیاغراق زیباترین دختر بلخ بود و چندان آوازهی رخسار فریبایش در همهجا پیچیده بود که وقتی از خانه به بازار میرفت، مردم بر کوی و بام گرد میآمدند تا تماشایش کنند. دلارام از هر نظر دوستداشتنی و نیکو بود. تنها ایرادی که داشت، خیرهسری و تندخوییاش بود و این عادت که با زبان تند و تیزش اطرافیان را میآزرد. شاید به خاطر همین تلخزبانی بود که شوشاندخت دربارهاش احساس امنیت کرد و تصمیم گرفت او را به خدمت بگیرد و در مبارزهاش با سوکامه از او بهره جوید. البته در آن زمان ما در بلخ از داستان سوکامه چندان خبر نداشتیم و اکنون که روایتهای شما را شنیدم دریافتم که آن زنی که دلارام از او همچون رقیب مادر شاه سخن میگفت، همین سوکامهای بوده که شما داستانش را گفتید.
کوتاه سخن آنکه شوشاندخت با قول و قرارهای بسیار، دلارام را در جرگهی ندیمههای خویش در آورد و در بزمی باشکوه او را به بهرام معرفی کرد. ترفندش هم چنان بود که به هنگام شادخواری به نواختن نی پرداخت و از میان ندیمههایش حریفی طلبید تا با او همساز شود. دلارام که پیشاپیش با او هماهنگ کرده بود و در جامهای شاهوار و آرایشی دلفریب در میان ندیمهها حضور داشت، داوطلب این کار شد و نهتنها با نوای چنگ خود ملکه را همراهی کرد، که با خواندن سرودی طولانی و زیبا به زبان کهن مردم بلخ مایهی تحسین و شگفتی بهرام گشت. بهرام همانجا دل به دلارام باخت و شوشاندخت هم که در چهرهی زیبای دلارام کلیدِ دل کندنِ بهرام از کنیزان سوکامه را میجست، او را در این راه یاری داد.
به این ترتیب بود که دلارام به همراه همیشگی بهرام تبدیل شد. چندان که حتا در نبرد و نخجیر هم او را همراه میبرد و آن سه کنیزِ هندی با این ترفند به حاشیه رانده شدند. دلارام به شوشاندخت وفادار باقی ماند و بهرام را نسبت به سوکامه و تا حدودی شاپور بدگمان کرد. در حدی که سه کنیز هندی را پس زمانی کوتاه با هدایایی گرانبها به دربار شاپور پس فرستادند. شوشاندخت که از این پیروزی نمایان بسیار خرسند بود، بیش از پیش دست دلارام را در شبستان بهرام باز گذاشت. بهزودی کار به جایی کشید که دلارام سوگلی خلوت شاهنشاه شد و دیگر از ملکه نیز حرفشنوی نداشت.
داستان مشهور بهرام و دلارام چنین است که روزی در جریان یکی از همین شکارها، بهرام بر شتر بلخی سپید غولپیکری نشسته بود و به گردش در بیشهها مشغول بود و دلارام نیز پشت سرش برنشسته و چنگی در دست داشت و هر از چندی برایش نغمهای میسرود. این دو شاد و سرخوش فرسنگی پیشاپیشِ اردوی شاهی دشتها را میپیمودند و چنانکه رسم دلداران و دلباختگان است، گل میگفتند و گل میشنیدند.
تا آنکه بهرام در میانهی گفت و شنیدشان برای آنکه دلارام را بستاید گفت که جایگاه دلارام در میان رامشگران برترین است و به جایگاه بهرام در میان پهلوانان و کمانگیران میماند. اما دلارام که گفتیم زبانی تلخ و تند داشت، مرتبهی خویش را از یاد برد و اعتراض کرد که رامشگری به زیبایی و خوشصدایی او در جهان یافت نمیشود. در حالی که کمانگیران و دلیران در جهان بسیار بودهاند و بعد از آرش داستانها زد و کمانگیری او را از بهرام برتر شمرد.
بهرام که از این سخن برآشفته شده بود، لاف زد که کمانگیری چیرهدستتر از او از مادر نزاده است. گفت آرشِ شیواتیر تنها زور بازو داشته و دور تیر انداختن از دقیق بر هدف نشاندنِ پیکان فروپایهتر است. دلارام خیرهسری کرد و از سخن خود برنگشت و اصرار داشت که دقت تیراندازی آرش نیز از بهرام برتر بوده است. در همین هنگام بود که آهویی زیبا و چالاک را در افق دشت دیدند و دلارام از سر لجبازی گفت تنها زمانی سخن بهرام را میپذیرد که تنها با یک تیر، سمِ پای چپ آن آهو را به گوشاش بدوزد!
بهرام با شنیدن این شرطبندی بهظاهر ناممکن، لبخندی زد و تیری در چلهی کمان نهاد و مهرهای شیشهای بر پیکان بست و به این ترتیب تیزی آن را گرفت. پس آنگاه نشانه گرفت و تیر را طوری زد که مهره از بیخ گوش چپ آهو گذشت و آن را به خارش انداخت، بی آنکه زخمی به وی وارد آورد. آهو پایش را بالا برد تا به عادت جانوران گوشش را بخاراند و بهرام در همین هنگام با تردستی تیری صاعقهآسا بر او انداخت، طوریکه پایش را با گوشش و سرش به هم دوخت.
بهرام شتر را راند و آهوی در خون تپیده را پیروزمندانه به دلارام نشان داد. دلارام به جای آنکه شکست خود را بپذیرد و از خیرهسری دست بردارد، چنگ به دست گرفت و سرودی که خود همانگاه ساخته بود را با نوای خوش برخواند. در آن سرود مردان جنگاور به خاطر آنکه بیهوده به خویشتن مغرور میشوند نکوهیده شده بودند. دلارام در سرود خویش از پهلوانان گذشته داستانها زد و هنر همگی را خوار شمرد، چرا که نیزهبازی و کمانگیری و سوارکاریشان از تمرین و عادت برخاسته بود و نه از استعدادی خداداد و معجزهآمیز مثل صدای خوش و هنر شاعری. در نهایت هم سخن را به خشونت و خونریزی جنگاوران کشاند و بر مرگ آنان که در میدان جنگ بر خاک میافتند دریغ خورد و بر آهوانی که به دست شکارچیان در خون خود میتپیدند دل سوزاند.
بهرام از شنیدن این سرود خشمگین شد و وقتی دلارام سخن را به آهوی شکارشده کشاند و برای او دلسوزی کرد و کشندهاش را مردی بیرحم و خودبین دانست، چندان از خود بیخود شد که دست برد و چنگ را از دستان دلارام بیرون کشید و با پنجهي نیرومندش ساز را درهم شکست و بعد هم دلارام را از شتر به زیر انداخت و گفت دیگر نمیخواهد چشمش به او بیفتد. آنگاه شتر را هی کرد و رفت. ساعتی بعد، وقتی اردوی شاهی و شکاربانان به آنجا رسیدند، نشانی از دلارام نیافتند.
بعدها افسانههای زیادی دربارهی چگونگی جدا شدن بهرام و دلارام بر سر زبانها افتاد. یکی از درباران ادعا کرد که بهرام دلارام را به دست او سپرده و دستور داده بود تا به قتلش برسد، اما او دلارام را به روستایی فرستاده و از این فرمان سرپیچی کرده است. من چون از نزدیک دلارام را میشناختم و میدانستم که آن درباری از دیرباز سخت دلباخته و شیفتهی او بوده، این سخن را جدی نگرفتم. علاوه بر آن بهرام که سخت دلباختهی دلارام بود و در کل با زنان نرمخویی میکرد، ناممکن بود به اعدام او حکم کرده باشد. این نکته هم بماند که آن مرد از دیوانیان و دبیران بود و دلیلی نداشت بهرام قتل رامشگری را به او بسپارد.
در این میان مردی دیگر پیدا شد که ادعا میکرد آن روز در اردوی شاهی حضور داشته و زودتر از بقیه به محل رسیده و دلارام را خشمگین و آزرده بر دشت تنها یافته و همانجا از او خواستگاری کرده و دلارام هم که از شاهنشاه خشمگین بوده به او پاسخ مثبت داده و به این ترتیب وی را به سرای خویش برده است. اما آن مرد هم از لافزنان و دروغگویان بود و عادت داشت که دربارهی ارتباطهایش با زنان داستانسرایی کند. از این رو کسی سخنانش را جدی نگرفت. با این همه دلارام بهراستی غیب شده بود و هیچکس از سرنوشتش خبر نداشت.
از سوی دیگر سوکامه از گم شدن دلارام خرسند شد و شایعههایی فراوان ساخت و پرداخت. چنین بر سر زبانها افتاد که دلارام قصد جان شاهنشاه را داشته و با سرعت عمل بهرام در این کار ناکام مانده و خود قربانی این دسیسه شده است. میگفتند بهرام وقتی دیده دلارام میخواهد با خنجری زهرآگین او را از پشت بزند، وی را همانجا به قتل رسانده است.
برخی دیگر میگفتند دلارام وقتی خشم بهرام را دیده خود از شتر پیاده شده و در بیابان پا به گریز گذاشته و بهرام صبر کرده تا در دوردستها به نقطهای کوچک تبدیل شود و بعد با چیرهدستی با یک تیر او را از پای درآورده است. زیرا چندان به دلارام دلبسته بوده که تا وقتی در چشماندازِ پیشارویش سایه و اندام او را تشخیص میداده، دریغش میآمده به سویش تیر بیندازد.
اینها همه شایعههایی بیپایه است. تنها من و چند تنی دیگر حقیقت ماجرا را میدانیم. چرا که خویشاوند دلارام بودیم و ادامهی داستان را از زبان خودش شنیدهایم. حقیقت همان است که گفتم: بهرام به خاطر تلخزبانی و خیرهسریاش بر دلارام خشم گرفت. اما گزندی به او نرساند و فقط چنگ را از دستش بیرون کشید و در پنجه خُرد کرد. بعد هم دلارام را از شتر پیاده کرد و گفت که دیگر نمیخواهد چشمش به او بیفتد. این را گفت و شتر خود را هی کرد و در بیابان پیش تاخت، با این تصور که درباریانش از پشت سر خواهند رسید و دلارام را خواهند یافت و کسی او را بر خواهد گرفت و به زادگاهش بازپس خواهد فرستاد.
دلارام که گفتیم زنی سرکش و مغرور بود، سخت از این حرکت بهرام خشمگین شد. پس دواندوان از مسیر درباریان فاصله گرفت و پشت تپهای پنهان شد و منتظر ماند تا ملازمان شاهنشاه از آنجا بگذرند. بعد هم پای پیاده راهی دراز پیمود تا به روستایی در کنارهی دشت رسید. آنجا از شدت خستگی از پا در آمد و شبانگاه زن و مردی سالخورده از میان روستاییان او را به خانه بردند و پناهش دادند. پیرمرد که رُهام نام داشت، از دهقانان قدیمی منطقهی نیشابور بود که سالها پیش گذرش به آن روستا افتاده و دلباختهی زنی به نام خوریزَم شده بود. عشقش به او چندان بود که در روستا ساکن شد و حتا بعدتر هم که دریافت همسرش نازاست، او را ترک نکرد و با او زندگی را به روزگار پیری رساند. این زوج مهربان که فرزندی نداشتند، آن شب سرپناهی در اختیار دلارام گذاشتند.
دلارام که در میان مردم بلخ نام و ننگی داشت و بارها در کنار بهرام همچون ملکهای نزد آشنایان ظاهر شده بود، در آن شرایط روی آن نداشت که همچون زنی مطرود به شهر خویش بازگردد. از این رو به رهام و خوریزم گفت که بیخانمان است و جایی برای رفتن ندارد. آنان هم که شیفتهی وقار و زیباییاش شده بودند، او را به دخترخواندگی پذیرفتند و در سرای خویش جایی به او دادند.
دلارام از فردای آن روز در آن روستا ماند و به زیستن در میان روستاییان خو گرفت. مردم روستا که از چهرهی زیبا و مهارت نوازندگی این همسایهی نوآمده غرق شگفتی بودند، داستانهایی عجیب و غریب دربارهاش بربافتند. کسی میگفت او دختر شاه پریان است و بنا به شرطی که با پهلوانی بسته، ناگزیر است هفت سال نزد روستاییانی تهیدست خدمت کند. کسی دیگر میگفت ایزدبانویی است که قرنها در دل ترنجی پنهان بوده و وقتی خوریزم ترنج را پوست کنده، وی از میانش بیرون جسته است. به گمان برخی هم چون رهام و خوریزم نیکوکار و پرهیزگار بودهاند، خداوند به جبران عمری اجاقکوری، ناگهان دختری بالغ و جوان به ایشان بخشیده است.
دلارام با لبخندی این حرفها را میشنید و مهربانی مردم را با مهربانی پاسخ میگفت و سر و دست شکستنهای جوانان ده برای جلب توجهش را نادیده میانگاشت. با آمدن دلارام اوضاع زندگی رهام و خوریزم دگرگون شد و وضع فقیرانهشان بهتدریج بهبود یافت. چندی پس از ورود دلارام به روستا گاو رهام زایید و کمی بعد محصول باغ کوچکشان به بار نشست و کمکم گشایشی در کار و بارشان رخ نمود. دلارام در این میان به ورزش و تمرین روی آورد و با خود قرار گذاشت که هر بامداد گوسالهای که تازه زاده شده بود را بر دوش بکشد و پلههای خانه را تا بام طی کند.
به این ترتیب چند سالی گذشت و دلارام همچون فرزندی گرامی نزد رهام و خوریزم زیست و هر از چندی در جشنها با آواز و موسیقی خویش مردم ده را سرمست میساخت. هر بامداد هم گوساله را بر دوش میگرفت و بر بام میبرد و چندان در این کار پیگیر بود که بهتدریج زور بازویی چشمگیر پیدا کرد. طوریکه کمکم گوساله به گاوی پروار تبدیل شد و دلارام همچنان هر صبح او را بر دوش گرفته بر بام میبرد و بازمیآورد.
هفت سال به این ترتیب گذشت، تا آنکه گذر بهرام گور به آن روستا افتاد و این همان موقعیتی بود که دلارام با شکیبایی انتظارش را میکشید. بهرام و چند تن از نزدیکانش که سر در پی شکار داشتند، هنگام گرگ و میش غروب به روستا رسیدند و رای زدند که شبانگاه را آنجا بگذرانند. پس سرهنگان و شهسواران به روستا اندر آمدند و گوهرهایی گرانبها به مردم بخشیدند و سرپناهی و خوراکی شاهانه از ایشان طلب کردند. اهالی روستا که از ورود شاهنشاه به محلهشان به شوق آمده بودند، بزمی بزرگ آراستند و تا پاسی از شب گذشته همراه با بهرام و درباریانش خوردند و نوشیدند و آواز خواندند. رهام و خوریزم فراوان اصرار کردند تا دلارام نیز به بزم بیاید و با آواز سحرانگیز خود به استقبال شاه برود، اما رامشگرِ دلآزرده نپذیرفت و گرفتگی صدایش را بهانه کرد و در بزم حضور نیافت.
غیبت او چندان مایهی حیرت اهل روستا بود که مدام دربارهاش سخن میگفتند. وقتی دیدند شاهنشاه دربارهی این زیباروی مرموز کنجکاوی به خرج میدهد، او را در انبوهی از داستانهای تخیلی و شایعههای غریب غرقه ساختند. همداستان هم بودند که این دختر زیباروی خوشآواز، پهلوانی شگفت هم هست و هر بامداد گاوی را بر بام خانه میبرد و از همان راه پله بازمیگرداند. بهرام با شنیدن این حرف خندهاش گرفت و گمان کرد دروغی در کار است. ولی رهام و خوریزم که در بزم حضور داشتند این حرف را تایید کردند و از شاه دعوت کردند تا سپیدهدم فردا به خانهشان بیاید و خود به چشم وی را گاو بر دوش ببیند.
بهرام و همراهانش آن شب را در خانهی کدخدا به صبح رساندند، در حالی که موضوع را شوخی گرفته بودند. اما فردا صبح کدخدا بیدارشان کرد و گفت که اگر میخواهند صحنهی بردن گاو بر بام را ببینند، باید بجنبند. بهرام که فکر نمیکرد قضیه جدی باشد، با چند تن از یارانش پنهانی به سوی سرای رهام و خوریزم رفت. آن دو نیز در آستانهی در چشم به راهِ شاه ایستاده بودند. همگی آنجا زیر آسمان کبودی که هنوز سپیده در آن ندمیده بود، بی سر و صدا ایستادند و انتظار کشیدند. تا اینکه دلارام در حالی که روبندی بر چهره بسته بود از خانه خارج شد و به آخور رفت و گاوی بزرگ را بر دوش کشید و به چالاکی از پلههای خانه بالا رفت و گاو را بر پشت بام گذاشت. بعد هم کنار گاو بر بام نشست و سر زدن سپیده را از آن بالا تماشا کرد و باز گاو را بر دوش گرفت و از بام به زیر آورد.
بهرام و پهلوانان همراهش با دیدن این صحنه مبهوت ماندند و گمان کردند که پری یا فرشتهای سر و کار دارند. بهرام تاب نیاورد و پا پیش گذاشت و دلارام را درود گفت و از نام و نشانش پرسید. دلارام بی آنکه نقاب از چهره بگشاید به کوتاهی گفت که فرزند خواندهی آن خانواده است و توضیحی بیشتر نداد. بهرام حیران از او پرسید که چگونه چندان زورمند شده که گاوی را بر دوش میگیرد، و دلارام باز با کوتاهی پاسخ داد که چند سالی تمرین کرده و هر کاری را با ورزیده ساختن خویش و تمرین میتوان انجام داد. بهرام که همچنان مبهوت زور بازوی دختر باریک اندام بود، طنینی آشنا در این سخن یافت. اما به روی خود نیاورد و در مقابل وی را ستود و گفت که زنی یگانه و بینظیر است و زورمندترین بانویی است که بر زمین گام نهاده است.
دلارام مخالفت کرد و گفت در زور بازو و مهارتهای جنگی تمرین است که حرف نخست را میزند و در این زمینه دشوار است بتوان کسی را برتر از باقی دانست. بعد هم از بانوگشسپ دختر رستم یاد کرد که گرزی به وزن سی من را بر دست میچرخاند و از گردآفرید یاد کرد که در شمشیر زنی و اسب تاختن با سهراب یل برابری میکرد. آنگاه افزود که در این میان تنها هنر است که از زورمندی برتر است و در میان هنرها هم موسیقی و آواز از همه برتر است، چرا که سرشتی ویژه میخواهد و تنها با تمرین نمیتوان بر آن چیره گشت.
اینجا بود که بهرام کمکم به هویت او شک کرد. هنوز باورش نمیشد دلارام تندخویی که از خود رانده بود، حالا به زنی پهلوان و چنین زورمند تبدیل شده باشد. پس دنبالهی سخن را گرفت و گفت برخی از هنرنماییهای رزمی با موسیقی پهلو میزنند و از هنر کمانگیران یاد کرد. دلارام هم تاب نیاورد و گفت هنر کمانگیران نیز فرقی با بردن گاو بر بام ندارد، هرچند دشوار بنماید، و حتا اگر بتواند با یک تیر پای چپ آهویی را به گوش راستش بدوزد. اینجا بود که بهرام هویت وی را دریافت و خواست تا نقاب از چهره بیندازد و دلارام نخست گوشزد کرد که شاهنشاه پیشتر قصد کرده بود دیگر این رخسار را نبیند و تنها اگر پوزش بخواهد باز خواهدش دید. پس بهرام پوزش خواست و نقاب از رویش گشود و او را در بوسه غرق ساخت.
چنین بود که بار دیگر بهرام و دلارام به یکدیگر درپیوستند. هرچند از ترس بدخواهان و بدگویان این بار پیوند خویش را برملا نساختند. طوریکه جز رهام و خوریزم و چند تنی از نزدیکانشان کسی از وصال دوبارهی این دو خبر نداشت. دلارام پس از آن بود که به خواهرش و خویشاوندانش در بلخ نامه نوشت و بعد هم چند باری به دیدارمان آمد و ما به این ترتیب از حال و روزش با خبر شدیم. اما نمیدانم چه رازی در کار بود که دلارام همچنان از بازگشت به بلخ و ماندن در زادگاهش ابا داشت. از این رو بهرام برایش در جایی پنهانی کاخی ساخت و هر از چندی نزدش به آسودگی منزل میکرد. دلارام هم که بار دیگر از بزرگواری شاه برخوردار بود، رهام و خوریزم را در درهم و دینار غرقه کرد و خواست تا اهالی روستا از خراج معاف باشند، و بهرام پذیرفت.
پس بر پیوند دوبارهی دلدار و دلداده سالها برگذشت، تا آنکه خبر بیماری دلارام به بلخ رسید، مردی بازرگان که نامهی دلارام را برایمان آورده بود خبر داد که بانوی زیباروی فرستندهی پیام، سخت از چیزی هراسان بوده و فکر میکرده کسانی او را میپایند. از این رو نامه را پنهانی به او سپرده و در لابلای گفتارهایش اشاره کرده که شاید عمری برایش باقی نباشد و نزدیک است که به مرضی از دنیا برود. مرد بازرگان میگفت آن بانو نشانی از بیماری یا سستی از خویش ظاهر نمیکرد، و تنها ترس بود که ردپایی از رنگپریدگی بر رخسارش نمایان میساخت.
وقتی این پیام به ما رسید، پدرم که مردی دلیر و جسور بود با برادرم، شوهر آرامک، همراه شد و رفت تا دلارام را بیابد و او را صحیح و سالم به بلخ بازآورد. بنا به نشانیای که از مرد بازرگان گرفته بود، به کاشان رفت و دربارهی بانویی چنین و چنان پرس و جو کرد و دریافت که دلارام در قصری در کنارهی کویر زندگی میکند که شکارخانهی بهرام است. این همان بنایی است که امشب سرپناه ما شده و همگی در صحن ویرانهاش گرد آمدهایم. من در آن زمان نوزادی خردسال بیش نبودم و هرآنچه در این مورد میگویم را از برادرم شنیدهام.
پدرم و برادرم همراه با خدمتکاری خانهزاد بود و دستیار آهنگر، شتابان به سوی قصر بهرام تاختند. نخست یافتن جای قصر برایشان دشواری بود. چون بهرام جایگاهی دورافتاده را در نظر گرفته و پنهانی در آنجا کاخی ساخته بود. طوریکه مردم روستاهای نزدیک هم از آن بیخبر بودند. خرابههای قصری که میبینید، پس از آنکه ملکه شوشاندخت در آن اقامت گزید و جویندگان پیکر بهرام را آنجا گرد آورد، شهرتی یافت. وگرنه پیش از آن جز چند تن از نزدیکان بهرام کسی بدان گام ننهاده بود. پدرم وقتی دید که قصر چنین با مهارت از چشمها پنهان شده، حتم کرد که رازی در کار بهرام و دلارام هست و خطری تهدیدشان میکند. چرا که دلیلی نداشت شاهنشاه برای رامشگرش میعادگاهی در چنین جای پرتی بسازد.
به هر روی، این سه پرسان و جویان پیش رفتند تا اینکه از آبگیری در شکارگاهی خبر گرفتند و حدس زدند قصر پنهانی بهرام آنجا باشد. پس بدانسو شتافتند و همین ساختمان را بازیافتند، با دیوارهایی سپید و بلند و دروازهای از چوب آبنوس حکاکیشده و گنبدهایی لاجوردین و شبستانهایی زیبا و انباشته از قالیهای رنگین و اثاثیهی گرانبها.
جز دو خدمتکار کسی در آنجا حاضر نبود و آنها نیز نمیدانستند دلارام چه شده است. پدرم و همراهانش کل قصر را و حوالی آن منطقه را زیر و رو کردند اما از دلارام نشانی نیافتند. دو خدمتکار از دوستداران دلارام بودند و از اهالی همان روستای رهام و خوریزم. میگفتند عصرگاه دو روز پیش دلارام سوار بر اسب از قصر خارج شده و به سوی صحرا تاخته و دیگر بازنگشته است. پدرم آن شب در قصر ماند و از مهماننوازی خدمتکاران برخوردار شد. ولی بامداد فردا با حالی ناخوش و بدنی دردناک از خواب برخاست. او بهسرعت دریافت که شامی که دیشب خورده بودند، مسموم بوده است. چون برادرم که کمخوراک بود حالی بهتر داشت و خدمتکارمان که بیش از همه خورده بود، هرگز از آن خواب برنخاست.
برادرم که حال و روزی بهتر داشت، در جستجوی پادزهر سراسر قصر را گشت. اما هیچ نیافت و به جای آن با جسد بیجان دو خدمتکار بخت برگشته روبرو شد. معلوم بود آنان هم از مسموم بودن خوراک بیخبر بوده و از آن خورده و جان باختهاند. پس برادرم پدر را در آغوش کشید و شتابان به سوی نزدیکترین شهر تاخت، تا شاید مهردارویی برای درمان او بیابد. اما حال پدرم وخیم شد و در آغوش برادرم جان باخت.
برادرم وقتی اندکی بزرگتر شدم، برایم تعریف کرد که چطور سیاهپوش و عزادار با پیکر بیجان پدر و دستیارش به بلخ بازگشته و سوگند خورده بود که انتقام مرگشان را بستاند. تردیدی نداشتیم که دلارام نیز با همین خوراک مسموم شده و شاید زمانی که در بیابان اسب میتاخته، حالش به هم خورده و همانجا از پای افتاده است. از آن سو زمان بیرون شدن دلارام از قصر، مصادف بود با گم شدن بهرام. پس این حدس شکل گرفت که شاید بهرام و دلارام قراری با هم داشتهاند و چه بسا خوراک مسموم را با هم شریک شده و هردو جان به جانآفرین تسلیم کرده باشند.
برادرم پس از آن روز هر از چندی به گردش در اطراف میپرداخت تا از دسیسهچیانی که این جنایت را مرتکب شده بودند، خبری به دست آورد. من نیز از هشت سالگی توانستم بر اسب استوار بنشینم و با او همرکاب شدم و به خونخواهی پدر دشتها و شهرها را زیر پا گذاشتم. اما هرچه بیشتر گشتیم کمتر یافتیم. جای قصر چندان پنهان نگاه داشته میشد که حتا رهام و خوریزم هم از جایگاهش خبری نداشتند. نه از دلارام و بهرام خبری یافتیم و نه کسی را پیدا کردیم که خواهان قتلشان بوده باشد. همهی ما به سوکامه و خویشاوندان او مشکوک بودیم، ولی در همان حدود زمانی به مرگ طبیعی از دنیا رفت و بعید است که در این ماجرا دستی داشته باشد.
من و برادرم هر سال سه ماه زمستان را به جست و جو میپرداختیم. سه ماهی که هیزم برای داغ کردن تنور آهنگری اندک بود و مردمان اغلب در خانههای خود قرار مییافتند. هر سال در کولاک و سرما مسیرهایی طولانی را پا به پای هم پیمودیم، تا آنکه برادرم چند سال پیش بیمار شد و کمی بعد درگذشت. در بستر مرگ وصیتی که پدرم کرده بود را تکرار کرد. پدرم در دم مرگ از برادرم خواسته بود تا قاتلش را بیابد و انتقام او را بستاند. حالا بر عهدهی من بود که این وصیت پدرم را بر آورده کنم.
چنین بود که سال در پی سال در این صحراها سرگردان شدم و بارها و بارها از این قصر بازدید کردم. دیدم که بهتدریج قصر متروکه فرسوده و ویرانه شد، اما چون دیگر به آن نزدیک نمیشدم خبر نداشتم که این پیرمرد در آن اقامت گزیده است. امشب هم در ادامهی همین گشت زدنها بود که به این سو آمدم و با دیدن جنب و جوشی به حضور مسافرانی دیگر پی بردم. حالا هم که در نزد شما به بازگو کردن داستان خویش مشغولام.
من دربارهی مرگ بهرام تردیدی ندارم و نیک میدانم چه بر او گذشته است. او به سودای قراری که با دلارام داشت، به بهانهی تعقیب آهویی از کاروان شکارچیان جدا شده و قاعدتا او را در صحرا دیده و با هم غذایی خوردهاند، که به زهری کشنده آغشته بوده است. نمیدانم میعادگاه دیدار این دو در کدام نقطهی پنهانی بوده که بعدها جسد هیچ یک را پیدا نکردند. اما تردیدی ندارم که داستان همین بوده و از پا نخواهم نشست؛ مگر هنگامی که انتقام پدرم را از قاتل ایشان بگیرم.
پس از پایان یافتن گفتار مهرزاد آهنگر همگان دقایقی سکوت کردند. از سویی به احترام خونخواهی جوان بلخی از قاتل پدرش لب از سخن فرو بسته بودند و از سوی دیگر به مسموم شدن بهرام و دلارام میاندیشیدند. در نهایت این بازرگان رازی بود که سرفهای کرد و با این کار چشمها را متوجه خود کرد. مرد رازی قدی بلند و اندامی درشت و شکمی برجسته داشت. معلوم بود برای جلب توجه همنشینان سرفه کرده است. چون وقتی همه به او نگریستند با حالتی حق به جانب نیمخیز شد و انگشتانش را که انگشترهایی با نگینهای درخشان بر آن جلوه میفروخت، بر ریشاش کشید. اردشیر سورن که همه نقشاش در نوبت دادن به سخنگویان را پذیرفته بودند، تکانی به خود داد و گفت: «ای بازرگان ارجمند، داستان تو چیست؟ تو چرا در این نیمهشب در برهوتی چنین دوردست با گروهی چنین ناهمگون همنشین شدهای؟»
ادامه مطلب: داستان ماهیار بازارگان رازی