پنجشنبه , آذر 22 1403

داستان ماهیار بازارگان رازی

G:\nask\books\هشت سرنوشت بهرام\Untitled-1.jpg

IzAR I rAiaAM

داستان ماهیار بازارگان رازی

مرد بازرگان انبانی از دفتر و دستک‌ها در کنار داشت. نخست در نور شعله‌های آتش کورمال درونش را گشت و کاغذی زیبا و زرنگار را بیرون کشید و به دیگران نشانش داد. همنشینان کاغذ را دست به دست گرداندند و یدان نگریستند. بر کاغذ نقش گاوی بالدار کشیده و زیرش نام ماهیار رازی را به خط پهلوی به زیبایی نوشته بودند. حکمی بود به اسم ماهیار که در پای آن نقش مهر شاهنشاه بهرام به چشم می‌خورد.

ماهیار گفت: « هفت پشت از اجداد من بازرگانانی بودند که نخست در پَشاپویَه و بعدتر در ری حجره و دکان داشتند. کاروانهای پدرانم از روزگارانی بسیار دور در هفت اقلیم راه می‌پیمودند و خاور و باختر را با داد و ستد به هم می‌دوختند. من نیز به حکم زاده شدن در این خاندان از کودکی با بازرگانان و مسافران در تماس بودم و راز و رمز سفر کردن آشتی‌جویانه و سوداگری درستکارانه را از ایشان آموختم.

هنوز کودکی بیش نبودم که در نخستین سفر تجاری بزرگم با پدرم همراه شدم و یک سال را در سفر گذراندم. ما از ری تا نیشابور و از آنجا تا چاچ که مرکز خوارزم است و از آنجا تا بلخ و از آنجا تا هرات و از آنجا تا تاکسیلا و پنجاب را پیمودیم. و این زمانی بود که شاپور آلان‌شاه شهربان هند بود و مردم سند و هند و پنجاب او را هندوشاه می‌نامیدند و بزرگ می‌داشتند.

وقتی بهرام‌شاهنشاه شد و برادر را به قلمرو تازه‌اش گسیل کرد، شاپور هندوشاه سخت شیفته‌ی آیین بودایی شد. چند سالی بعد به این کیش گروید و کمر همت به تبلیغ دارما بست. هرچند که مادرش سوکامه بوداییان را خوار می‌دانست و در این مورد با فرزندش همداستان نبود. معبد بزرگ بوداییان در بلخ و بخارا که به خاطر کوچ مردم هپتالی به آن منطقه از رونق افتاده بود، با یاری‌های او دوباره شکوه و عظمت گذشته‌ی خود را بازیافت. هم او بود که ساخت تندیس‌های عظیم بودا در کوههای بامیان را به پایان برد. این کاری بود که پسرعموی پدربزرگش نَرسه‌ سی سال پیشتر آغاز کرده بود. او همان شاهزاده‌ی دلیری بود که نوبتی بر هپتالی‌ها غلبه کرده بود و چون بیشتر از میان دلیران سکای سیستانی سرباز می‌گرفت، با لقب سکانشاه شناخته می‌شد.

وقتی ساخت بوداها پایان یافت، سرزمین بامیان که در میانه‌ی راه بلخ و پنجاب بود، به مرکزی زیارتی تبدیل شد. به همراه آن، مسیرهای تجاری هم شکوفا گشت و کاروانهای بزرگی از زائران بودایی و تاجران سغدی به آن سو روی آوردند. امیرانی که در آنسوی هندوکش در ترکستان حکومت می‌کردند و از فرزندان ساسان فرمان می‌بردند، برای آراستن معبدهایش زر و سیم و سنگهای قیمتی پیشکش ‌کردند و شاپور که باوری راسخ به چرخ آیین پیدا کرده بود، هر سال کاروانی بزرگ به سوی چین گسیل می‌کرد تا پارچه‌های ابریشمی گرانبهایی برای پوشاندن بر تن بوداها فراهم آورند. در همین حال و هوا بود که بازرگانان ری و همدان و دمشق و تیسفون هم سر رسیدند و در ایستگاههای سر راه بامیان دفتر و دستک نهادند و برای فروختن کالاهای خود به مسافران با هم به رقابت پرداختند.

من در همان بار نخستی که چشمم به بوداهای بامیان افتاد و عظمت باورنکردنی‌شان را دیدم، چنان مبهوت شدم که گویی آذرخشی به سرم اصابت کرده باشد. همان شب زمانی که در خیمه‌ی بازرگانان در کنار پدرم خفته بودم، رویایی تکان‌دهنده دیدم. مردی زیبارو، با وقاری شاهانه برابرم ظاهر شد و مرا به غاری در کوه راهنمایی کرد. آنگاه کتیبه‌ای را بر دیواره‌ی صخره‌ای نشانم داد و فرمان داد تا بخوانمش. اما کتیبه به خطی بود که نمی‌دانستم. هرچه کردم، در خواندن‌اش ناکام ماندم. پس آن مرد دستش را روی پیشانی‌ام نهاد و گفت باید همان‌جا بمانم تا از عهده‌ی خواندن آن نوشته برآیم.

وقتی بامدادان برخاستم، هنوز خورشید در آسمان لاجوردین سر نزده بود. پدر و خویشاوندانم هنوز خفته بودند. چندان از دیدن رویا بی‌قرار بودم که از خیمه به در شدم و به سوی کوه شتافتم. تا آن‌که‌ خود را برابر صخره‌های عظیمی یافتم که همچون پای بودا تراشیده شده بودند. در برابر تندیس غول‌پیکر آتشدان‌هایی مفرغین نهاده بودند که نقش و نگارهایی زیبا داشت. از آتشی که کاهنان دیشب برافروخته بودند، تنها ذغال‌هایی فروزان باقی مانده بود. هوا سرد بود و من جامه‌ای گرم در بر نداشتم، پس چون از یافتن غار نومید شدم، کنار آتشدان‌ها رفتم و سرگردان آنجا نشستم. تا آن‌که‌ دقایقی بعد پیرمردی بلندقامت با اندامی تکیده نزدم آمد و پرسید که آنجا چه می‌کنم.

با دیدن ردای سرخی که در بر داشت و نشانه‌ی چرخی که بر پیشانی خالکوبی کرده بود، دانستم که راهبی بلندپایه از پریستاران بوداست. درباره‌ی غاری که در آن حوالی است و کتیبه‌ای دارد پرس و جو کردم و چون کنجکاو شد برایش گفتم که دیشب خوابی چنین دیده‌ام و مردی چنان نشانی غار را به من داده است. خواست تا آن مرد شاهوار را توصیف کنم و برایش تعریف کردم که مرد چشمانی به رنگ لاجورد داشته و موهایی مجعد و گوشهایی آویخته از وزن گوشواره‌ها.

کاهن با شنیدن این حرفها به هیجان‌ آمد و دستم را گرفت و همراهم به خیمه‌ و خرگاه پدرم وارد شد. آنجا در سکوت نشستیم. برایم شگفت بود که می‌توانست چنین طولانی جایی آرام بنشیند، بی آن‌که‌ کلامی بگوید یا حرکتی کند. این هم غریب بود که در حضورش سرمای هوا از میان رفته بود و من هم چندان آسوده شده بودم که کنارش بر زمین نشستم و در انتظار ماندم تا سپیده‌دم زد و پدرم از خواب برخاست و از خیمه خارج شد و با دیدن ما حیرت کرد.

‌چنان‌که حدس زده بودم، مرد کاهنی بودایی بود. آنچه خبر نداشتم آن بود که کاهن اعظم معبد بامیان بود و سراسر آن سرزمین او را به تقدس و بزرگی می‌شناختند. پیرمرد ماجرای رویای مرا برای پدرم تعریف کرد و گفت که آن مردی که در رویا دیده‌ام، خودِ بودا بوده و من باید برای رعایت فرمان او در آنجا بمانم و به سلک رهروان بودا بپیوندم. پدرم که به کیش زرتشتی پایبند بود، سخت با این فکر مخالفت کرد. ‌گفت من تنها کودکی هستم که با دیدن تندیسهای عظیم بودا و شکوه معبدها دچار خیالات شده‌ام. از زند و اوستا گواه آورد که مردمان باید تا پانزده سالگی جستجو کنند و دین خویش را بنا به عقل و خرد خویش در این سن برگزینند، و برای این پرسش پاسخی یابند که از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند. می‌گفت پیش از سن بلوغ ممکن است روان کودکان فریفته شود و از این رو تا پانزده سالگی تنها آموختن چیزهای گوناگون مجاز است و نه مقید شدن به دینی خاص. همچنین گفت من پسر مهترش هستم و قرار است در کار بازرگانی جانشین او گردم و اگر به معبد بپیوندم باید به رسم ایشان از دست زدن به پول و داد و ستد پرهیز کنم و به این ترتیب رسم سوداگری را در خاندان‌مان بر خواهم انداخت.

پیرمرد رؤیای مرا جدی گرفته بود و اصرار داشت که آنجا بمانم. پس پیشنهادی کرد که زیرکی‌اش را نشان می‌داد. گفت پدرم می‌تواند با پشتیبانی او دکانی در بامیان داشته باشد و کارگزاری را از خویشاوندان خویش در آنجا به کار بگمارد و مرا زیر سرپرستی او به معبد بفرستد تا خواندن متون بودایی را فرا بگیرم. بعد هم گفت که پیروان بودا دو گروه‌ هستند. برخی راهب‌اند که سوداگری را پلید می‌دانند، و باقی پیش‌نشین‌اند و می‌توانند تجارت کنند و حتا خوردن گوشت هم برایشان جایز است. پیشنهادش آن بود که فرصتِ آموزش دیدن در معبدی بودایی را برای من محترم بشمارد و تصمیم درباره‌ی این‌که من پیش‌نشین شوم یا راهب را به خودم واگذار کند تا به رسم زرتشتیان وقتی به پانزده سالگی رسیدم، خود راهم را برگزینم.

پیشنهادی که پیرمرد می‌کرد، با توجه به پایگاه بلندی که در آن منطقه داشت، برای پدرم وسوسه‌کننده بود. در نتیجه پسرعمویم بُرزیار را که جوانی بیست و پنج‌ساله و زبر و زرنگ بود، و در ضمن پافشاری‌ای در مزدیسنی داشت، فرا خواند و او را به نمایندگی از تجارتخانه‌ی خویش در بامیان گماشت و مرا به او سپرد و پذیرفت که طبق پیشنهاد پیرمرد عمل کنیم.

آن پیرمرد، در اصل از کوه‌نشینان آنسوی هندوکش بود و وایودِوَه نام داشت. با دستور او به معبد بوداییان وارد شدم و به رسم آنان موهای سرم را تراشیدند و ردای زرد بر تنم کردند و در معبدی که درست رویاروی مجسمه‌های عظیم بودا قرار داشت، مقیم شدم. بُرزیار هم خانه‌ای خرید و دکانی به راه انداخت و هر روز برای دیدن من به معبد می‌آمد. چون جوانی باهوش و باسواد بود و در هیربدستان نیکو درس آموخته بود، همزمان با تعالیم بودایی خط و ربط دین زرتشتی را به من یاد می‌‌داد و مراقبت می‌کرد که خواندن متون اوستایی و زندهای پهلوی را نیز بیاموزم.

به این ترتیب من پنج سال در بامیان مقیم معبد بوداییان بودم و از شاگردان وایودوه به شمار می‌آمدم. در همان‌جا بود که سوکامه را دیدم و آنچه از او در یاد دارم با آن‌که‌ شما وصف کردید تفاوتهایی جدی دارد. هرچند سرورانم در اینجا بی‌شک از سرِ عقل و خرد سخن می‌گفتند، اما بگذارید من هم روایت خویش را از این زن بازگو کنم. چون فکر می‌کنم هیچ یک از شما از نزدیک او را ندیده و با او نشست و برخاست نکرده باشید، در حالی که من زمانی به نسبت طولانی در چنین موقعیتی قرار داشتم و خلق و خو و کردارهایش را در زندگی روزمره مشاهده‌ کرده‌ام.

پیش از پرداختن به داستان سوکامه این را بگویم که جایگاه من در معبد بوداییان بامیان ویژه و غیرعادی بود. ‌چنان‌که سرورانم نیک می‌دانند، بامیان از دیرباز سرزمینی مقدس بوده است. حتا پیش از آن‌که‌ سکانشاه نرسه در آنجا بوداها را بسازد نیز آن کوهستان در چشم مردمان ابهتی و تقدسی داشت. نامش را هم از آن رو بامیان نهاده بودند که کوههایش را مقدس می‌شمردند. می‌گفتند شبانگاهان فروهر ورجاوند مقدسان از آسمان بر آن فرود می‌آیند و انجمن می‌آرایند و درباره‌ی راههای غلبه بر اهریمن رایزنی می‌کنند. به همین خاطر مردم روستاهای آن حوالی معتقد بودند شامگاهان بر فراز کوهها نوری درخشان دیده می‌شود که فروغ همین روانهای جنگاور است. من خود نیز چند باری چنین نوری را بر فراز کوهها دیدم. نام بامیان را پس از آن رو بر این منطقه نهاده‌اند که بامی در زبان مردم هرات «روشن و درخشان» معنا می‌دهد.

به خاطر دیرینه بودن تقدس این کوهها بود که در آن حوالی معبدهایی بی‌شمار وجود داشت. مانویان که بودا را به همراه زرتشت و مانی سه پیامبر بزرگشان می‌دانستند، مانستان بسیار مجلل و زیبایی روبروی صخره‌ها ساخته بودند که سراسر دیوارهایش از نقاشی‌های دیوها و ایزدان پوشیده شده بود و مردم از دوردستها برای تماشا به آنجا می‌رفتند. زرتشتیان هم که در میان روستاییان آن حوالی اکثریتی داشتند، برای خود آتشکده‌ای بر فراز کوهستان ساخته بودند. بنای آن نو بود و در دوران اردوان اشکانی ساخته شده بود، اما می‌گفتند آنجا از هزاران سال پیش آتشکده‌ای بوده و خودِ زرتشت خشت پایه‌ی آن را نهاده است. معبد عظیم بوداییان هم که منزلگاه من بود، چسبیده به کوه، پیش پای بوداهای عظیم قرار داشت. همیشه جمعیتی انبوه در آنجا موج می‌زد و راهبان بودایی از چین و ماچین و هند و یمن برای زیارت به آنجا می‌آمدند.

من جایگاهی ویژه داشتم. چون به خانواده‌ای زرتشتی تعلق داشتم و همچنان پیوندهایم را با تجارتخانه‌ی پدرم حفظ کرده بودم. وقتی یک سال از اقامت من در آنجا گذشت و پیشرفت در کارم نمایان شد، پدرم از ماندنم در آنجا احساس رضایت کرد. پس چون مردی توانگر بود، بی آن‌که‌ نمایش دهد یا فاش سازد، کمک مالی چشمگیری به معبد وایودِوه ‌کرد. برخی از راهبان بلندپایه که از این موضوع خبر داشتند، شاید به آن دلیل، زیاد به من سخت نمی‌گرفتند. برزیار که هر از چندی با من دیدار می‌کرد و درس و مشق و زند و اوستاخوانی‌ام را رسیدگی می‌کرد، واسطه‌ی پرداخت این کمکها بود.

من هرچند شور و شوقی داشتم، اما درست نمی‌دانستم چرا در آنجا زمینگیر شده‌ام و ترکِ خانه و خانواده گفته‌ام. در سلسله مراتب بوداییان پیش‌نشین محسوب می‌شدم، یعنی مریدی بودم که رهایی کامل از نیروانه را آماج نکرده و تنها پرهیزگاری و آموختن آموزه‌های بودا را می‌طلبد. از این رو مجبور نبودم بسیاری از سختگیری‌های زاهدانه‌ی بوداییان را رعایت کنم. مثلا راهبان بودایی پس از آن‌که‌ خورشید به فرق سر مردمان می‌تابید، دیگر حق نداشتند غذا بخورند و بخش عمده‌ی روز را روزه داشتند. من از این ریاضتها معاف بودم. هرچند در سال نخست اقامتم در آنجا که سری پرشور و دلی پرایمان داشتم، داوطلبانه این قوانین را رعایت می‌کردم.

وقتی سال نخست سپری شد و گذشت، ‌کم‌کم شکی در دلم پدید آمد و برزیار زیرک نیز در این مورد بی‌تاثیر نبود. چون مدام تفاوت باورهای زرتشتی و بودایی را به رخم می‌کشید و گوشزد می‌کرد که آزردن تن و سرکوب بی دلیلِ میل و خواست در کیش مزدیسنی گناه است و آن را به قانون طبیعت نزدیکتر می‌دید.

وقتی دو سال از اقامت من در آن معبد گذشت، ‌به‌کلی سرگردان شده بودم. هم به معبد مانویان رفت و آمد می‌کردم و نغمه‌های زیبا و سرودهای دسته‌جمعی‌شان را می‌شنیدم، و هم گهگاه راه طولانی تا بالای کوه را می‌پیمودم تا در جشنهای زرتشتیان شرکت کنم، اما همچنان بخش عمده‌ی وقتم را در معبد بوداییان می‌گذراندم و مانند سایر پیش‌نشین‌ها به زائران خدمت می‌کردم. هنوز در دل مردی زرین که در رویا دیده بودم را ارجمند می‌دانستم و یقین داشتم پیامش معنایی سرنوشت‌ساز برایم داشته است. هرچند درباره‌ی محتوای این پیام و درست فهمیدن‌اش دچار تردید شده بودم. در این مدت آن کتیبه‌ای که او نشانم داده بود را هیچ جا ندیدم و راهبان بلندپایه نیز چیزی از آن نشنیده بودند. وایودوه تردیدهای مرا تاب می‌آورد و مرا به حال خود گذاشته بود تا آیین‌های گوناگون را ببینم و خود در نهایت تصمیم بگیرم. استادانم در آموزاندن زبان پالی و سانسکریت هیچ کوتاهی نمی‌کردند، ‌چنان‌که در پایان سال دوم کتاب مقدس بوداییان یعنی «سه سبد» را می‌خواندم و هشت قانون ارجمند مینویی را به همراه دعاهای بسیار از بر کرده بودم. وایودوه بعدها به من گفت استادانش کتیبه‌ای شبیه به آن‌که‌ من در رویا دیده بودم را پیشتر برایش وصف کرده بودند. اما کسی جای آن را نمی‌دانست. به همین خاطر از رؤیای من چنین هیجان‌زده شده بود و مرا نظر کرده‌ی بودا پنداشته بود و انتظار می‌کشید تا شاید راهی برای یافتن‌اش نشان دهم.

در چنین حال و هوایی بود که سوکامه با خدم و حشم فراوان از هند به پنجاب آمد و از آنجا به بامیان سفر کرد و در میان شگفتی همگان، اعلام کرد که قصد دارد همچون راهبی ساده به معبد بوداییان بپیوندد. در همین روزها بود که من او را برای بار نخست دیدم. زنی بود در سنین نزدیک پنجاه، که هنوز چهره‌ی فریبا و بدن استوار و ورزیده‌اش را حفظ کرده بود، هرچند موهای سیاهش با سپیدی رگ به رگ شده بود و چینها راه خود را به کنار چشمان و لبانش گشوده بودند.

‌چنان‌که سرورانم گفتند، سوکامه از دیرباز به خاطر دشمنی با بوداییان شهرتی داشت. می‌گفتند زمانی که جوان بوده چند راهب نامدار بودایی را نیز با دسیسه‌های خویش به کشتن داده است. بعدها که به هم نزدیکتر شدیم، برایم تعریف کرد که این حرفها اغلب شایعه بوده است. البته او در زمان جوانی با بوداییان دشمنی داشت، اما این جبهه‌گیری را از قبیله‌اش به ارث برده بود، که قرنها پیش از سرزمین اصلی خود رانده شده بودند. این زمانی بود که فرزندان آشوکا که بودا را ارج می‌نهادند، به قلمروشان حمله بردند و کشتارشان کردند و زمین‌هایشان را به راهبان بودایی هبه کردند. سوکامه می‌گفت مردان قبیله‌اش بارها دست خود را به خون مهتران بودایی آلوده‌اند، اما خودش با وجود تنفری که از این آیین داشت، خونی از این قوم بر گردن نگرفته بود. بیشتر قتلهایی که به او منسوب می‌شد کار برادرانش بود، که مردم آنها را به خواهر نامدارترشان مربوط می‌پنداشتند.

سوکامه زمانی که در هند مقیم بود، شاهد رخدادی بود که باعث شد موضع‌اش را درباره‌ی بوداییان تغییر دهد. این روایت را از ملازمان و ندیمه‌هایش شنیدم و ایشان می‌گفتند که که یکی از دختران سوکامه از شوهر دومش، که از خاندان ساسانی نسب نمی‌برد، پسری زیبا زاده بود. این بچه شبی در راهی با ماری برخورد کرده و خدمتکارانش او را در حالی یافته بودند که جای گزشی مرگبار بر پایش باقی بوده و در آستانه‌ی مرگ قرار داشته است. سوکامه و دخترش شیون‌کنان برهمنان را به بالین او فرا خواندند، اما همه می‌گفتند آتمان که روان است، از تن کودک بیرون رفته و راهی برای بازگرداندن‌اش وجود ندارد.

سوکامه خود برایم اصل ماجرا را تعریف کرد. برهمنان گویا چون دیده بودند نوه‌اش رو به مرگ است، ترسیده بودند دست به معالجه بزنند و بابت ناکامی‌شان مورد بازخواست قرار بگیرند. در همین گیر و دار راهب بودایی سالخورده‌ای که از آن حوالی می‌گذشته، صدای شیون را می‌شنود و بی دعوت و خوشامد به قصر سوکامه وارد شده و زخم کودک را می‌مکد و آن را می‌بندد و دعایی بر او می‌خواند و همان طور که آمده بود،‌ بی سر و صدا آنجا را ترک می‌کند.

ملازمان سوکامه می‌گفتند کودک به محض آن‌که‌ راهب لمس‌اش کرد آرام گرفت و تپش قلبش قوی‌تر شد. تا فردای آن روز هم ورم پایش ‌کم‌کم خوابید و از این مهلکه جان به در برد. سوکامه هرچه کرد نتوانست آن راهب را بیابد و پاداشی سزاوار به او بدهد. پس بر نفرت و کین خود غلبه کرد و برای پرس و جو درباره‌ی او به معبدی بودایی رفت. آنجا دیدن پرهیزگاری و پارسایی راهبان تکانش داد و به‌ویژه سخن یکی از مهتران انجمن بوداییان بر او کارگر افتاده بود که می‌گفت در پیشانی‌اش نوشته شده که عمر خود را همچون راهبی بودایی به سر خواهد آورد و گناهانش شسته خواهد شد.

سوکامه به قبیله‌ای تعلق داشت که مار را مقدس می‌دانستند و از این رو این فکر برایش ایجاد شده بود که گزش مار در اصل نشانه‌ای بوده برای آن‌که‌ او را با کیش بودایی آشتی دهد. پس از آن بود که قدری درباره‌ی این آیین پرس و جو کرده و در نهایت تصمیم گرفته بود به سلک راهبان بپیوندد. این البته مایه‌ی شگفتی همگان شد که چگونه زنی مقتدر و نامدار که عمر خود را در دشمنی با بودا به سر آورده، ناگهان از گذشته‌ی خود بریده و راه و روشی نو برگزیده است.

چنین بود که سوکامه به بامیان آمد و من برای نخستین بار او را زمانی دیدم که با کاروان باشکوه خویش وارد شهر شد و یکسره به پای کوه و معبد بوداییان آمد و همان‌جا بی آن‌که‌ درنگی کند، جامه‌های شاهوار و تاج زرین و زیورهای جواهرنشان خود را از تن برکند و همه را به معبد پیشکش کرد. وایودوه انگار انتظار آمدنش را داشت. چون با متانت و خونسردی با این حرکت او برخورد کرد و دستیارانش که از این واقعه مبهوت بودند، جامه‌ی زمخت و ساده‌ی رهبانان را بر تن وی پوشاند.

وایودوه به درستی تشخیص داده بود که هنوز در ذهن سوکامه رگه‌ای از آن نفرت قدیمی از بوداییان باقی مانده است. از این رو به دنبال کسی می‌گشت که همچون ندیم و یاوری با او همراه شود، و در ضمن بودایی متعصب و سرشناسی هم نباشد. چنین بود که قرعه‌ی فال به نام من خورد و از من خواست تا او را با آداب معبد آشنا کنم و اگر به خدمتی نیاز داشت، یاری‌اش کنم. در این هنگام من نوجوانی دوازده‌ساله بودم و چون هنوز مویی بر رخسارم نروییده بود، می‌توانستم به بخشهای زنانه‌ی معبد هم رفت و آمد کنم. علاوه بر این اهالی ری در چشم مردم هند مقامی ارجمند و بلند داشتند، و من زاده‌ی این شهر باستانی بودم. به همین خاطر سوکامه نیز از ملازمت من خرسند شد.

طی سه سال بعد بیشتر روزها او را می‌دیدم. در ابتدای کار من بودم که آداب معبد را به او آموزش می‌دادم و راه و چاه زیستن در سلک راهبان را نشانش می‌دادم و همچون خدمتگزاری در رکابش بودم. پس از چندی، او مرا همچون پسر خویش گرامی داشت و از زندگی خویش و دانسته‌هایش با من سخن گفت و چیزهایی فراوان به من آموخت. همان‌ها باعث شد بعدتر با چشمی باز راه خود را انتخاب کنم و به بازرگانی کامیاب تبدیل شوم.

آنچه من از سوکامه دریافتم، با آنچه سرورانم از او تعریف می‌کنند متفاوت است. من او را زنی مهربان و نرمخو دیدم. راست است که قدرتی جوشان و نیرویی مهیب را درون خویش پنهان کرده بود، اما در پی آزار کسی نبود و اغلب جز نیکخواهی از او به چشم نمی‌آمد. سوکامه طی این سالها داستانهایی فراوان از زندگی خود برایم تعریف کرد، و آنچه درباره‌ی یزدگرد بزهکار و بهرام گور می‌گفت، کمابیش با آنچه سرورانم گفتند همسان بود. ولی زاویه‌ی دید او تفاوت داشت و جای اشونان و دروغزنان در آن واژگون شده بود.

سوکامه برایم از قبیله‌اش تعریف کرد، و گفت که نیاکانش به تیره‌ی نیرومند کَمْبوجَه تعلق داشته‌اند. کمبوجه‌ها مردمی دلیر و جنگجو بودند که زمانی قلمروی وسیع را از هرات تا پنجاب در اختیار داشتند. در روزگار قدیم چندان نامدار و بلندآوازه بودند که شاهان باستانی خود را به نامشان می‌خواندند. ‌چنان‌که نام پدر و پسر کوروش بزرگ کمبوجیه بود، یعنی اهلِ طایفه‌ی کمبوجه. او بندهایی از کتاب مقدس هندوان که مهابهاراتا نام داشت را نیز برایم خوانده بود که در آن دلاوری‌های جنگاوران زورمند این قوم ستوده شده بود. اینها حتا به پیش از یگانه شدن ایران‌زمین به دست کیانیان بازمی‌گشت. دورانی که هندیان عصر شانزده امیر می‌نامند.

سوکامه می‌گفت کمبوجه‌ها با خاندان کیانی پیوند داشته‌اند و از روز نخست با پارسیان متحد بوده‌اند. برخی از اهالی قبیله‌اش تا به امروز کوروش بزرگ را همچون خدایی می‌پرستند و می‌گویند پدر و پسرش تناسخهایی دیگر از او هستند و این سه را یک پیکر و یک نفس می‌دانند. برخی هم آنها را با سه اختری همتا می‌شمردند که در آسمان شبانگاهی بر کمربند «شکارچی» نشسته‌اند.

قبیله‌ی کمبوجه که زمانی پوزه‌ی سپاهیان اسکندر را به خاک مالیده بود، در گذر قرنها به‌تدریج از توش و توان افتاد. همان طور که جمعیت‌شان کمتر و کمتر می‌شد، قبیله‌های همسایه و امیران جاه‌طلب به سرزمین‌شان طمع کردند و تکه‌تکه از قلمروشان را کندند. طایفه‌ی خودِ سوکامه اهل سرزمینی بودند در جنوب و پای کوههای هندوکش می‌زیستند، نزدیک به جایی که بودا در آن زاده و پرورده شده بود. اما زیاده‌خواهی خاندان‌های نیرومندِ نوپا باعث شد کمبوجه‌ها از قلمرو خود رانده شوند و بسیاری‌شان ناگزیر به منطقه‌ی تاکسیلا کوچیدند.

در میان دشمنان قوم کمبوجه، بیرحم‌تر از همه شاهی بودایی بود به اسم آشوکا، که بسیاری از مردان‌شان را کشتار کرد و باقی را به دل جنگلها فراری داد. دلیل دشمنی خاندان سوکامه با بوداییان نیز همین بود. سوکامه به انتقام این کشتارها بود که وقتی همسر شاهنشاه ایران شد، بسیار برای آسیب زدن به بوداییان دسیسه چید. او همه‌ی اینها را با جزئیات نزد وایودوه اعتراف ‌کرد، و راهب اعظم او را به بخشش و مهربانی بودا دلخوش ساخت.

سوکامه داستان برخوردش با یزدگرد را نیز برایم تعریف کرد و می‌گفت در همان نخستین دیدار عاشق او شده بود. از فرزند برومندی که از پشت شاهنشاه زاییده بود بسیار تعریف می‌کرد و سخت از دلیری و نیکخویی شاپور هندوشاه شادمان بود و به پسرش می‌بالید. از شوشاندخت نیز چیزهایی گفته بود و او را زنی حسود و بدخواه تصویر می‌کرد که از هر فرصتی برای لطمه زدن به او و شاپور بهره می‌جسته است.

سوکامه از آن گوهری که به یزدگرد هدیه داده بود نیز سخن گفت و داستانی متفاوت را برایم تعریف کرد. داستانی سازگار با آنچه سرورانم گفتند، اما با تفسیری متفاوت. آنچه درباره‌ی خاستگاه این سنگ سرخ می‌گفت، بسیار به آنچه مار آموی دانشمند تعریف ‌کرد، شباهت داشت. چند نکته‌ی افزوده هم داشت که شاید شنیدن‌اش برای سرورانم سودمند باشد. نخست آن‌که‌ سوکامه می‌گفت شاگردان بندوا در استان هند و پنجاب دیرزمانی باقی بوده‌اند و معبدها و بت‌های خود را داشته‌اند. می‌گفت اینان بتی عظیم و سنگی را می‌پرستیدند که تندیس مردی با سرِ شیر بود و ماری دورادور بدنش پیچیده بود.

پیروان بندوا کودکانی را از قبایل دیگر می‌دزدیدند و برای این بت قربانی می‌کردند. خون این قربانیان کوچک را در کاسه‌ی سنگی بزرگی می‌ریختند که در دستان بت نهاده شده بود. آن گوهر سرخ را هم بر همین تندیس کار گذاشته بودند. ته همان کاسه سوراخی داشت که با این گوهر بسته می‌شد و هر از چندی کاهنان در مراسمی گوهر را از رویش بر می‌داشتند تا خون دلمه بسته و گندیده فرو بریزد و دامان سنگی بت را رنگین کند.

سوکامه می‌گفت پیروان بندوا پس از فروپاشی اقتدار کیانیان به قلمرو هند و پنجاب آمدند و با پشتیبانی سرداران مقدونی در آن سامان جایگیر شدند و ظلم و ستم بسیار به مردم بومی روا داشتند. تا آن‌که‌ قرنی بر مرگ اسکندر گجسته گذشت و یکی از امیران مقدونی که آزِس نام داشت و مادری سکا داشت، چون به آیین زرتشتی گرایش یافته بود، به مخالفت با ایشان برخاست. اما پیروان بندوا با برخی از مقدونیان که نگران به قدرت رسیدن سکاها و تخاری‌ها بودند، همدست شدند. آنان آدمکشانی متعصب و خونریز در اختیار داشتند. پس شبی با بدنهای رنگ‌شده و کلاههای پردار به سراپرده‌اش رفتند و آزس و خاندانش را به قتل رساندند. از آزس تنها پسری نوزاد باقی ماند. نیای بزرگ سوکامه که در این هنگام خدمتگزاری در اردوگاه امیران مقدونی بود، جان او را نجات داد و به فرزندی قبولش کرد. این پسر را هم آزس نامیدند و وقتی به سن مردی رسید، سرگذشت پدر واقعی‌اش را برایش تعریف کردند.

آزس دوم بالید و به مردی دلیر تبدیل شد و به قلمرو پدری‌اش لشکر کشید و با یاری کمبوجه‌ها بار دیگر قدرت را در امیرنشین پنجاب به دست گرفت و سکه ضرب کرد. بعد هم به قلمرو پرستندگان بت خونخوار حمله برد و کاهنان پیرو بندوا را کشتار کرد. اما باز این ماجرا تکرار شد. نوبتی دیگر آدمکشان بندوا کمین کردند و آزس را زمانی که در جنگلی به شکار ببر رفته بود، به قتل رساندند. در این هنگام همسر و کودک نوزاد او نیز همراهش بودند. زن او به قبیله‌ی کمبوجه تعلق داشت و خویشاوند دور سوکامه محسوب می‌شد.

کمی پس از این واقعه بود که پارتی‌ها فراز آمدند و از شمال به جنوب پیشروی کردند. بر سر راه خود هر اردوی مقدونی که می‌دیدند، با خاک یکسان می‌کردند. همه‌جا برده‌داری را بر می‌انداختند و امیران ستمگر محلی را از بین می‌بردند. رهبرشان مردی شگفت‌انگیز و دلیر بود که ارشک نامیده می‌شد. بوداییان می‌گفتند تناسخ کوروش بزرگ است و کمبوجه‌ها هم این را پذیرفته بودند و او را خدایگان ارشک می‌نامیدند. فرزندان ارشک تا پانصد سال بعد همگی نام او را بر خود ‌نهادند و از این رو با لقب اشکانی شهرت یافتند. بسیاری از سربازان خاندان اشکان مردان دلیر و بلندقامت سکایی و تُخاری بودند که از شمال می‌آمدند و بیشتر عمر خود را بر پشت اسب می‌گذراندند.

در همین زمان و در هیاهوی ورود ارشک به پنجاب و هند بود که واپسین معبد پیروان بندوا ویران شد. آن کسی که حمله‌ی کمبوجه‌ها به این معبد را رهبری کرد، نیای بزرگ سوکامه و رئیس قبیله‌‌شان بود. مردی دلیر و جسور که کاهن اعظم فرقه بندوا را با دست خود کشت. این کاهن مردی غول‌پیکر و مهیب بود که می‌گفتند در زمان جنگ زهر به چشم حریفان می‌پاشد. نیای سوکامه هم دچار همین نفرین شد و پس از نبرد با او نابینا شد و چند ماه بعد با همین زخم درگذشت. مرگ او بی‌حاصل نبود. چون پیش از آن‌که‌ روانش به مینو بشتابد، ریشه‌کنی آیین بندوا را دید.

کمبوجه‌ها پس از غلبه بر پریستاران بت خونخوار، در معبد او با صحنه‌هایی وحشتناک روبرو شدند. دخمه‌های زیرزمینی معبد در اصل از سیاهچال‌هایی تشکیل می‌شد که انبوهی از مردم را در آن به بند کشیده بودند و به نوبت برای خدایشان قربانی می‌کردند. در دو سوی بت کله‌مناره‌هایی درست کرده بودند که در طبقه‌های پایینی‌اش جمجمه‌هایی پاکیزه و سپید، و در بخشهایی بالایی‌اش سرهای تازه بریده‌شده و متعفن نمایان بود.

نیای سوکامه با تبر جنگی بزرگش سر بت را از تن جدا کرد و آن را درهم شکست. کاسه‌ی نفرین‌شده را هم فرو کوفت و گوهر سرخ را تصاحب کرد. پیروان بندوا معتقد بودند هرکس جز کاهن اعظم‌شان به گوهر دست بزند، در چشم بر هم زدنی خاکستر خواهد شد. پس وقتی دیدند چنین نشد، اغلب اعتقادشان را از دست دادند و پراکنده گشتند.

این را همه می‌دانستند که روح هزاران جنگاور نیرومند در گوهر سرخ اسیر شده و به دارنده‌اش نیرویی بزرگ می‌بخشد. از این رو آن را در قابی زرین جای دادند و همچون میراثی ارجمند در خاندان سوکامه از پدر به پسر دست به دست می‌شد. البته برخی مردمان می‌گفتند این سنگ نفرین شده است. چون از همان هنگام زنان قبیله‌ی کمبوجه کمتر کودک زادند و این قوم نیرومند و باستانی پس از چند نسل به قبیله‌ای کوچک در میان قبیله‌های دیگر بدل شد.

پدربزرگ سوکامه که این سنگ را به ارث برده بود، وقتی دید قبیله‌اش رو به زوال دارد، به این نتیجه رسید که سنگ سرخ نفرین شده‌ است و به خاطر تصاحب آن است که مردمش به چنین بلایی گرفتار شده‌اند. پس طلسم را به غاری دورافتاده برد و به معبد یکی از ایزدان کهنسال و فراموش‌شده‌ پیشکش کرد. این ایزد از زمانی بسیار دوردست باقی مانده بود و تنها چند قبیله‌ی کوچک او را بزرگ می‌داشتند و برایش قربانی می‌گذاشتند. شمنان ستونی سنگی را در میانه‌ی غاری نماد او می‌دانستند و بت ساختن را روا نمی‌دانستند. جنگل‌نشینان این ایزد را همچون ماری بزرگ تصویر می‌کردند و پرستندگانش هنگام اجرای مناسک دینی با کارد به تن خود زخم می‌زدند و خون خود را به ستون سنگی می‌مالیدند.

پدربزرگ سوکامه با دشواری غار مقدس او را یافت و سنگ را به آن معبد برد و بر فراز آن ستون سنگی نهاد. در این مورد هم به هیچکس چیزی نگفت و آن راز را با خود به گور برد. تنها کسی که در قبیله‌ی کمبوجه از جای سنگ سرخ خبر داشت، سوکامه بود. او در خردسالی محبوب پدربزرگش بود و در این سفرِ پرماجرا با او همراه بود. پدربزرگش او را کودکی ناپخته‌‌ می‌پنداشت. اما بر خلاف انتظارش همان دختربچه‌ی چهار پنج‌ساله همه چیز را به خوبی دید و دریافت و به خاطر سپرد.

مدتها بعد وقتی سوکامه به زنی بالغ و جنگاور تبدیل شد، شبی خوابی اثرگذار و غریب دید و در آن یزدگرد شاهنشاه ایران را دید که با او در می‌آمیزد. این رویا که در آغاز لذتبخش و شیرین بود، دنباله‌ای کابوس‌‌گونه داشت. او دید همان اهریمنی که بندوا می‌پرستید، با همان سر شیرسان و بدن مارپیچ بر او ظاهر ‌شده و هشدارش می‌دهد که سنگ سرخ را زود از غار بیرون ببرد. چون آن گوهر به آن ایزد تعلق ندارد و باید در اختیار سوکامه باقی بماند.

سوکامه نخست این رویا را جدی نگرفت. تا آن‌که‌ چند روز بعد ناغافل با شاهنشاه روبرو شد و مورد توجه او قرار گرفت. وقتی کار دلدادگی سوکامه و یزدگرد ‌به‌سرعت بالا گرفت، رویایی که دیده بود در چشمش اهمیتی بیشتر یافت. پس با زحمت فراوان و پرس و جوی بسیار از روستاییان، توانست راهی که در کودکی پیموده بود را پیدا کند. آن قبیله‌های جنگل‌نشین در این مدت منقرض شده و جوانان‌شان به شهرهای نوسازی کوچیده بودند که شاهنشاهان ساسانی می‌ساختند. تنها مشتی پیرمرد و پیرزن از ایشان به جا مانده بود که در یکی دو روستای خالی از سکنه پای کوهستان زندگی می‌کردند و سالها بود زیارت بت قدیمی‌شان را از یاد برده بودند. سوکامه به تنهایی به آنجا رفت و تا حدودی با راهنمایی‌های ایشان و تا حدودی بر مبنای خاطرات کودکی‌اش، غار و بت را یافت. مغاره‌ای که زمانی پرستشگاهی محلی بود حالا مدتها بود متروک مانده بود و دهانه‌اش را شاخ و برگ درختان پوشانده بود. بت نگون‌‌بخت هم که سالها بود طعم خون قربانیان را از یاد برده بود، ساکن در تار عنکبوت و غبار و خاشاک خفته بود. سنگ سرخ همچنان بر پیشانی آن ستون سنگی باقی بود و سوکامه به سادگی را تصاحب کرد.

سوکامه می‌گفت در رویای خویش یقین آورده بود که این سنگ نیرویی جادویی دارد و دارنده‌اش را از گزند دشمنان مصون می‌دارد. پس چون به یزدگرد دل سپرد و به همسری‌اش در آمد، آن سنگ را به او بخشید، و آن سنگ به‌راستی بارها در برابر توطئه‌ی دشمنان از شاهنشاه پاسداری کرد. تا آن‌که‌ یزدگرد در خراسان به قتل رسید.

آری، سرورانم. می‌دانم که از این جمله‌ام حیرت کرده‌اید. به‌ویژه تو ای پهلوان دلیر که نقش خاندان سورن را بر زره داری، حق داری که از گفتار من شگفت‌زده شوی. چون همگان داستان مرگ یزدگرد را یا خیالی روایت کرده‌اند و برای توجیه مرگ شاهنشاهی که دلیرترین و جنگاورترین مردِ زمانه‌ی خود بود، به داستانهای خیالی و افسانه‌های موهوم پناه برده‌اند. ولی سوکامه در همان هنگامی که در معبد بامیان مقیم بود و من خدمتش را می‌کردم، ‌برایم به تفصیل شرح داد که اصل ماجرا چه بوده است.

سوکامه نیز می‌گفت یزدگرد در سالهای پایانی عمرش به مردی تلخ و بدخلق تبدیل شده بود. اما این از تاثیر سنگ سرخ بر نمی‌خاست و دلیلی ساده‌تر و زمینی‌تر داشت. یزدگرد برادری داشت به نام خسرو که از او سالمندتر بود، اما چون در دوران جوانی نوبتی در جنگ با هپتالیان سستی و ترس از خود نشان داده بود،‌ از دسترسی به تاج و تخت باز مانده بود. خسرو زمانی دراز شهربان سغد و خوارزم بود و با قبایل هپتالی و هون‌ها دوستی و نزدیکی داشت و همسرش هم دختر خاقان کیداری‌ها بود که قومی خویشاوندشان بودند و از ترکستان به خوارزم و از آنجا به سغد کوچیده بودند.

یزدگرد کمی پس از آن‌که‌ با سوکامه پیوند یافت، خبردار شد که خسرو خوارزمشاه به توطئه بر ضد او مشغول است. خسرو ده سالی از یزدگرد بزرگتر بود و در این دوران کمابیش مردی پیر و سالخورده محسوب می‌شد. او پسری جاه‌طلب و جویای نام داشت به نام مرزبان که جنگاور و شجاع بود و بارها به شمال لشکر کشیده و با قبایل سکا رزم انگیخته بود. او همان سرداری بود که وقتی چینی‌ها به سوی ترکستان پیش آمدند و کاشغر و یارشهر را تهدید کردند، با رسته‌ای از شهسواران زره‌پوش سغدی به آن سو شتافت و بر لشکری بزرگ از چینی‌ها غلبه کرد، که تنها پیاده‌نظام داشتند و از دیدن سواران زره‌پوش وحشت‌زده شده بودند.

خسرو در پی آن بود که به ترتیبی برادر کهترش یزدگرد را از پای در آورد و خود به جای او بنشیند و مرزبان را به عنوان سپهسالار و ولیعهد خویش بر اورنگ ساسانی استوار دارد. اختلاف این دو برادر تنها به جاه‌طلبی مرزبان باز نمی‌گشت و دلایلی دینی هم داشت. چون یزدگرد مردی کمابیش بی‌دین بود و به هیچ آیینی پایبند نبود و در ضمن همه‌ی ادیان را محترم می‌شمرد. اما خسرو و مرزبان زرتشتیانی سرسخت بودند و از این‌که یزدگرد رهبران ادیان دیگر را نیز گرامی می‌داشت،‌ خشمگین بودند. به‌ویژه با مانویان دشمنی شدیدی داشتند و از رونق این دین در سغد و خوارزم دلگیر بودند.

وقتی یزدگرد دریافت که خسرو با خاندانهای مقتدر مهران و کنارنگ دسیسه‌ای چیده و در پی آن است که سر به شورش بردارد، خشمگین شد. اما در دل راضی نبود که برادر مهترش را در پیرانه‌سر عقوبت کند. چرا که در دوران کودکی و نوجوانی زیر چتر حمایت همین خسرو پرورده شده بود و خویش را به او مدیون می‌دید. پس پیکی به نزد خسرو فرستاد و خطاهای وی را برشمرد و خبرش کرد که از هرآنچه پشت پرده می‌گذرد آگاه است. پیک که پیرمردی محترم از خاندان سورن بود، پیام شاهنشاه را به خسرو رساند و او را اندرز داد که از در پوزش و اطاعت در آید و خود و خاندانش را به خطر نیندازد. خسرو که در کل مردی ملایم و ترسو بود، فروتنانه پیام را شنید و به گناه خود اعتراف کرد و پیک را با وعده‌های شیرین و جمله‌های فریبنده روانه کرد.

با این همه به جای آن‌که‌ این فرصت را غنیمت بشمارد و از راه نادرستی که می‌رفت بازگردد، با شنیدن پیام برادرش هراسان شد و گمان برد که به هر صورت عقوبت خواهد شد. پس پنهانی همدستان خود را در جریان گذاشت، که مهتران خراسان و از خاندان کنارنگ و مهران بودند. اما مرزبان که بیش از بقیه در خیانت پیش رفته بود، بی اطلاع دیگران نقشه‌ای چید و وقتی پیک از شهر توس می‌گذشت، بر سر راهش کمین کرد و او را دستگیر کرد و در قلعه‌ای به بند کشید.

شاهنشاه یزدگرد که خبرچینانی در همه‌جا داشت، از گرفتاری پیک‌ خود خبردار شد، اما چشم و گوشهای شاه از سوی دیگر از ابراز ندامت خسرو خبر داده بودند. پس گمان کرد اشتباهی رخ داده و با گفتگو و مهر رفع خواهد شد. آنگاه با سپاهیانی اندک که از پهلوانان ارمنی تشکیل می‌شدند و سردارشان واهیک مامیکونی بود، به بهانه‌ی شکار به سوی خراسان حرکت کرد.

خبر فراز آمدن یزدگرد توطئه‌گران را بیش از پیش هراسان کرد و به‌ویژه حضور واهیک برایشان رعب‌برانگیز بود. چون او پیشتر هنگام سرکوب شورشیان ارمنستان صلابت چشمگیری نشان داده بود بود. پس گمان بردند که شاه برای کشتار مخالفانش به سمت سغد و خوارزم می‌شتابد. چنین شد که سران خاندان مهران و کنارنگ فوری مرزبان را دستگیر و زندانی کردند و پیک را از بند رهاندند و به همراه خسرو برای استقبال از شاهنشاه به توس رفتند تا از او دلجویی کنند.

یزدگرد وقتی به توس وارد شد، دید که آن مرزبان دستگیر‌شده و خطاکاران همه به پوزش در برابرش صف بسته‌اند. پس ایشان را بخشید و مرزبان را هم که برادرزاده و همخون‌اش بود، عفو کرد. او دریافت که این فتنه‌ها از مرزبان بر می‌خیزد. پس او را با رسته‌ای از سواران کنارنگی همراه کرد و فرمان داد تا به قفقاز بروند و قبیله‌های هون‌ها که از شمال به آن سو می‌تاختند، بستیزند. با این تدبیرها چنین می‌نمود که سرکشی فرو نشسته و صلح و آرامش به خراسان بازگشته باشد.

مرزبان که مردی بدگمان و دسیسه‌چی بود، شبانگاه نزد پدرش رفت و با او داستان کرد و گفت که شاهنشاه انگار قصد دارد او را به بهانه‌ی جنگ با امیر هون از قلمرو پدری دور کند و به ترتیبی نابودش کند. مرزبان که شمار اندک اسواران ملازم شاهنشاه را دیده بود، فکر می‌کرد یزدگرد بنا به مصلحت و چون شمار همراهانش اندک‌اند در برابر ایشان نرمی نشان داده و می‌گفت او در نهایت زهر خویش را به خائنان خواهد ریخت. خلاصه که پدر و پسر آن شامگاه با هم همدست شدند تا جان یزدگرد را بستانند.

فردای آن روز مرزبان و چند تن از یاران معتمدش یزدگرد را به بهانه‌ی بازدید از دریاچه‌ای از شهر دور کردند. مردم محلی می‌گفتند اسبان دریایی در این دریاچه زندگی می‌کنند و در شبهای مهتابی برای جفتگیری با اسبان نژاده از دل آبها خارج می‌شوند. یزدگرد که از ابراز سرسپردگی برادر و برادرزاده‌اش خوشدل شده بود، بی آن‌که‌ اندیشه‌ی بدی به دل راه دهد، با مرزبان همراه شد و رفت تا دریاچه و اسبان دریایی را ببیند. در این میان واهیک که در تشخیص توطئه هوشیارتر بود، بو برد که ایرادی در کار است و با شاهنشاه همراه شد. پس از آن را دیگر همه می‌دانند. مرزبان و همراهانش از این گردش بازگشتند، در حالی که پیکر بی‌جان یزدگرد را همراه داشتند و مدعی بودند اسب دریایی شگفت‌انگیزی او را با سم کوفته و کشته است. واهیک نیز در این میان جان باخته بود و درباره‌ی او نیز می‌گفتند کوشیده تا شاهنشاه را از زیر پای اسب برهاند و به سرنوشت وی دچار آمده است. آنچه در این میان شگفت بود آن‌که‌ پیکر بی‌جان یزدگرد کاملا سالم بود و تنها بر سینه‌اش جای کبودی بزرگی نمایان بود که به جای کوبیده شدن لگد اسب شبیه بود، و واهیک نیز دقیقا بر سینه‌اش نشانی مشابه داشت و بر تن هیچ یک نشانی از زخم و درگیری نمایان نبود. به همین خاطر بود که یاران و همراهان یزدگرد ناگزیر شدند ادعای مرزبان و دیگرانی را بپذیرند که مدعی بودند به چشم خویش درگیری اسب دریایی و شاهنشاه را دیده‌اند. با این همه بر سوکامه و نزدیکان به شاهنشاه آشکار بود که توطئه‌ای در کار است و ملازمان شاهنشاه را به قتل رسانده‌اند.

خسروی خوارزمشاه که مردی سالخورده بود، گمان می‌کرد در اغتشاشی که پس از مرگ یزدگرد رخ می‌دهد، خود به تاج و تخت دست خواهد یافت. به‌راستی هم چنین شد و چون خسرو ارتباطی نزدیک و دوستانه با خاقان هپتالی داشت، اهالی بلخ و خوارزم و سغد از او هواداری می‌کردند و نزدیک بود که انجمن مِهان به جانشینی او حکم کند. اما شاپور هندوشاه که پیشتر بر آلان فرمان رانده و آلان‌شاه نیز لقب داشت از سویی مدعی تاج و تخت شد و شاهزادگان دیگری همچون شگنان زیباروی و ویوَرد زیرک و پهلُوسپاه دلیر از گوشه و کنار سر بر کشیدند و آنان نیز خود را برای نشستن بر اورنگ ساسانی سزاوار شمردند.

در این هنگامه بود که بهرام با بیست هزار سوار نیزه‌دار از عربستان خروج کرد و به تیسفون رفت و در انجمن مهتران حضور یافت. او همه را مطمئن کرد که قصد ندارد با پشتوانه‌ی جنگاورانش قدرت را غصب کند. بلکه خواستار شد تا آیین گزینش شاهنشاه به شیوه‌ی پارسیان قدیم برگزار شود و فرهمندی رقیبان محک بخورد تا شایسته‌ترین کس در میان مدعیان تاج و تخت نمایان شود.

مهتران نخست اندیشه کردند که آیین مرد و مرد در پیش گیرند و آنان که سودای سلطنت دارند در حضور داوران و مردم با هم بجنگند و پیروزمند میدان به تاج کیانی برسد. پهلوسپاه دلیر که مردی سالمند بود اما پیشتر دو بار سپاهیان رومی را شکست داده بود و در شصت سالگی هنوز حریفی در کشتی و نیزه‌بازی نمی‌شناخت، این رسم را پذیرفت و شگنان که کمانگیری چیره‌دست بود با وی همداستان شد. این شگنان شاهزاده‌ای بسیار دلیر بود و چندان زیباروی که در میدان نبرد دشمنان به سویش تیراندازی نمی‌کردند و حریفان از نبرد در برابرش شانه خالی می‌کردند، چون نمی‌خواستند دستشان را به خون او بیالایند.

خسروی کهنسال که آمادگی رزمی نداشت و می‌دانست در این میدان بختی ندارد، و در ضمن همچون رئیس دولت اقتداری یافته بود، از آیین مرد و مرد سر باز زد و پیشنهاد کرد که آیین وَر برگزار شود و فرزندش مرزبان را به جای خود برای شرکت در این مراسم به تیسفون گسیل کرد. ویوَرْد که مردی بسیار زیرک و دانا بود نیز به این سو گرایش بیشتری داشت. نتیجه آن شد که شاپور هندوشاه و بهرام گور هم این شرط را پذیرفتند و قرار شد آیین ور برگزار شود.

پس همه‌ی مدعیان در تیسفون گرد آمدند و به هنگام جشن مهرگان در ساعتی سعد بر میدانگاهی برابر آتشکده‌ی آناهیتا مجلسی آراستند و همه‌ی بزرگان برای برگزیدن شاهنشاه در آن گرد آمدند. خسروی خوارزمشاه که موهای پیشانی‌اش فرو ریخته بود و به رسم سغدیان ریش خود را می‌تراشید و سبیل‌های بلندش را به بالا می‌تافت، در میان ملازمان خود بر جایگاهی نشست و فرزندش مرزبان که به رونوشتی جوان از پدرش شبیه بود، در میان صف رقیبان ایستاد. در دست چپ خسرو، ایران‌سپاهبد و ارتشتاران بلندمرتبه برنشستند و در سمت راست او موبدان. پشت سرش رهبران کشاورزان و صنعتگران و صنف‌های شهری بر جایگاه خویش قرار گرفتند و پیشارویش بزرگان خاندان ساسانی و خویشاوندان یزدگرد جای گرفتند، که در میان‌شان شوشاندخت و سوکامه برجسته‌تر و نامدارتر از باقی بودند.

در این میان هیچکس جز مغان بلندپایه خبر نداشتند که چه آزمونی برای یافتن و نمایان ساختن فره کیانی انتخاب شده است. تا آن‌که‌ ویستهمِ اسپهبد با دلیرانی که از گرگان می‌آمدند به میدان وارد شدند و دو شیر غول‌پیکر را بر دو میخگاه بر زمین زنجیر کردند. موبدان‌موبد تاج کیانی را از خسرو تحویل گرفت و بر میانه‌ی دو شیر بر زمین نهاد. شیرها وحشی بودند و چند روز پیش با همین قصد از دشتهای سیستان شکار شده بودند،‌ بی آن‌که‌ گزندی یا زخمی ببینند. هردو شیر، نر بودند و بالغ و خشمناک و درنده، و معلوم نبود کدام شکاربان جسوری توانسته بود خطر کند و نقش ایزد مهر را که به گردونه‌ای چهارپر شبیه بود، بر پیشانی‌شان نقش کند. شیرها به این‌سان نماینده‌ی مهر بغ شمرده می‌شدند و ایشان بودند که دسترسی شاهزادگان به تاج کیانی را تعیین می‌کردند.

شیرهای عظیم و درنده، بسته به زنجیرهای بلندی که بر گردن داشتند، گرداگرد تاج می‌چرخیدند و به سوی جمعیت غرش می‌کردند و صدای مهیب‌شان چندان بلند بود که سوکامه می‌گفت چند تن از زنان درباری از ترس رنگشان پرید و بیهوش شدند.

وقتی معلوم شد آزمون انتخاب شاه چنین است، مدعیان تاج و تخت یک به یک از دعوی خود چشم پوشیدند. خسرو خود برخاست و پسرش مرزبان را به انصراف از شرکت در این رقابت اندرز داد و وی نیز ‌به‌سرعت گردن نهاد و از این آزمون کناره گرفت. سوکامه می‌گفت از ویستهم اسپهبد شنیده که دلیل این کناره‌گیری‌اش آن بوده که دستش به خون یزدگرد آلوده بوده و درباره‌ی مرگ وی دروغ بافته بوده و از این رو می‌ترسیده که ایزد مهر در پیکر دو شیر فرود آید و او را کیفر دهد.

شگنان و ویورد و دیگران نیز که یارای جنگیدن با شیرها را نداشتند، از رقابت کناره جستند و تنها پهلوسپاه و شاپور و بهرام باقی ماندند. برای این سه نوبت تعیین کردند و قرار شد از جوان به سالمند به میدان بروند تا رعایت حال پهلوسپاه سالمند را کرده باشند. آنگاه همه سوگند خوردند تا فرمانبردار کسی باشند که نخست تاج را به دست می‌آورد.

پیش از همه شاپور به میدان رفت و سوکامه می‌گفت وقتی شیرها به او حمله بردند، نزدیک بوده قلبش از شدت مهر مادرانه‌ از سینه بیرون بزند. پهلوانان از حمل سلاح پرتابی منع شده بودند و هریک تنها مجاز به حمل یک سلاح بودند. شاپور شمشیر بلند پارتی‌‌اش را برداشت و به میدان رفت. شیرها به او حمله بردند. نخست در برابر دلیری او و نعره‌ی جنگاورانه‌اش عقب نشستند، اما بعد از چند حمله و گریز نقاط قوت و ضعف او را دریافتند. شاپور در این میان به دست یکی زخمی زد و شانه‌ی دیگری را خراشید، ولی در برابرشان تاب نیاورد و آخر کار شکست خورد. شیری دست زره‌پوش‌اش را به دندان گرفت و چندان فشرد که استخوانش شکست و شمشیر از کف‌اش رها شد و شیری دیگر به ضرب پنجه او را بر زمین افکند و کوس بست که کارش را تمام کند. در این هنگام بود که بهرام گرزی بزرگ در دست گرفت و پیش از آن‌که‌ نوبت‌اش اعلام شده باشد، به میدان رفت و هردو شیر را از پیرامون برادر پراکند. او نخست شاپور زخمی را کشان‌کشان از میدان بیرون برد و جانش را رهاند. بعد از موبدان‌موبد دستوری خواست و به میدان بازگشت و با هردو شیر درآویخت، چندان که گویی تاجی در میان نباشد و هدف غلبه بر آن دو باشد. شیرها به سختی با او گلاویز شدند، اما تاب ضرب گرزش را نداشتند و اندکی بعد هردو کوفته از ضربت‌هایش عقب نشستند و به دو سوی میدان گریختند. بهرام در این هنگامه چندان هوشیار بود که از کوفتن بر سر شیرها پرهیز کرده بود. گویی شیربانی بود که قصدش رام کردن‌شان بود و نه کشتن‌شان. پس وقتی ‌هردو شیر عقب نشستند، بهرام آسوده‌خاطر به میانه‌ی میدان رفت و تاج کیانی را از خاک برداشت و بر سر نهاد، و همگان از جمله خسرو و مرزبان در برابرش کرنش کردند و به فرهمندی‌اش آفرین خواندند.

این داستان را همه‌ی سرورانم در اینجا نیک می‌دانند، اما لازم دیدم آن را بار دیگر تعریف کنم تا دریابید که سوکامه این حادثه را چگونه دریافته بود. او از صمیم قلب یزدگرد را دوست داشت و پس از این ماجرا فرزندش بهرام را نیز بسیار گرامی می‌داشت، چرا که جان فرزند برومندش شاپور را نجات داده بود. سوکامه در آن هنگامی که به معبد بوداییان رفته و خلوت گزیده بود، نه سودای اقتداری سیاسی داشت و نه از جاه‌طلبی‌های جوانی‌اش نشانی در دل‌اش باقی مانده بود. از این رو آنچه می‌گفت را راست و درست می‌دیدم، و باور دارم که آنچه درباره‌اش گفتید تهمتی بیش نیست. او نه در مرگ یزدگرد نقشی داشته و نه زنی جادوگر و بدکار بوده و نه دشمن بهرام محسوب می‌شده است.

پس از بر تخت نشستن بهرام، پیوند برادرانه‌اش با شاپور بیش از پیش استوار شد. این دو برادر ناتنی از دیرباز مهری به هم داشتند، اما چون شاپور در سرزمین آلان و بهرام در عربستان ساکن بود، به ندرت یکدیگر را می‌دیدند. پس از آن‌که‌ بهرام به قدرت رسید این دو هر از چندی دیداری داشتند. شاپور که مردی نیکوسرشت و قدرشناس بود، به یار وفادار بهرام تبدیل شد و هر از چندی با فرستادن هدایایی گرانبها و سپاهیانی دلیر به هنگام جنگها، می‌کوشید جوانمردی برادرش را جبران کند.

بهرام پس از آن‌که‌ بر تخت نشست، سه تن از مغان هوشمند و زیرک را از میان مردان وفادار خویش مامور کرد تا جستجو کنند و دلیل واقعی مرگ یزدگرد را دریابند. هرچند یزدگرد با بهرام چندان بر سر مهر نبود و او را دور از جریانهای اصلی سیاست ایرانشهر قرار می‌داد، اما بهرام بر مهر فرزندی پابرجا بود و با خود عهد کرده بود تا به راز مرگ پدر پی ببرد و گناهکاران را کیفر دهد. او نیز مانند بسیاری دیگر بر این باور بود که داستان اسب دریایی افسانه‌ای تخیلی است و یزدگرد به دست مخالفان خود به قتل رسیده است. هرچند مادرش شوشاندخت قصه‌ها را باور کرده بود و در گوشش می‌خواند که شاهنشاه قربانی نیرویی جادویی شده است، و او را به حفظ سنگ سرخی که به ارث برده بود سفارش می‌کرد. ولی بهرام بر این باور بود که سنگ اثری ندارد و توطئه‌ای درباری جان پدرش را ستانده است.

دیری نگذشت که سه مغی که به سغد و خوارزم گسیل کرده بود، بازگشتند و گواهانی آوردند که قتل یزدگرد و واهیک ارمنی به فرمان پسرعمویش مرزبان انجام شده است. بهرام وقتی این خبر را شنید، سوگند خورد که انتقام پدر را بستاند. در همین حدود زمانی بود که هپتالی‌ها به ایرانشهر حمله آوردند و بهرام فریبشان داد و در حالی که گمان می‌کردند در ری به عیش و نوش نشسته، با شماری اندک از دلیرترین جنگاورانش به سوی مرزهای شرقی شتافت و در نبردی غافلگیرانه خاقان هپتالی را شکست داد و نیروهایش را تار و مار کرد. خاقان نیرومند هپتالی برادر زن خسروی خوارزمشاه بود و دایی مرزبان. هم او و هم خسرو سالخورده بودند و به تاج و تخت ایرانشهر چشم نداشتند، اما فریفته‌ی جاه‌طلبی مرزبان شده بودند و از او پیروی می‌کردند. خاقان با آن‌که‌ در این هنگام حدود هفتاد سال داشت، مردی دلیر و جنگ‌آزموده بود و وقتی با سپاهیان شاهنشاه رویارو شد، سراپا زره پوشیده و بر پیلی عظیم برنشسته بود و فوجی از جایگاهش حراست می‌کردند. با این حال بهرام که در کمانگیری بی‌مانند بود، در گرماگرم نبرد به سویش تاخت و تنها با یک تیر که از شکاف کلاهخود به چشمش زد، او را از پای در آورد.

بهرام در همان هنگام که به سوی مرزهای خاوری اسب می‌تاخت، نیک می‌دانست که هپتالی‌ها با تحریک و یاری مرزبان و موافقت خسرو به سرکشی روی آورده‌اند. از این رو گروهی کوچک را برای دستگیری‌شان به بلخ فرستاد و دستور داد اگر مقاومتی کردند، هردو را بکشند. پدر و پسر که رسوا شده بودند، کوشیدند در برابر فرستادگان مقاومت کنند. اما سربازان بلخی وقتی فهمیدند ایشان در مرگ شاهنشاه یزدگرد دست داشته‌اند، از آنها رویگردان شدند. مرزبان و خسرو ناچار با گروهی انگشت‌شمار از همدستان‌شان از شهر گریختند، اما سواران بهرام با ایشان درآویختند و همه را از پای در آوردند.

بهرام پس از شکست دادن ترکان پسر خاقان درگذشته را به رهبری‌شان برگزید و برادر کهترش نرسه که در نبرد دلاوری نشان داده بود را به شهربانی بلخ گمارد. خاقان نو که جوانی زیرک بود با هدایایی گرانبها به اردوگاه بهرام رفت و خواهرش را هم مانند گروگانی به شاهنشاه پیروزمند پیشکش کرد. بهرام چون دید نرسه در نخستین نگاه به دختر زیباروی هپتالی دل باخته، وی را همان‌جا به عقد برادرش در آورد و به این ترتیب اتحادی میان دو خاندان برقرار شد.

رازی که سوکامه در معبد بامیان برای من فاش کرد و باعث شد تا از زندگی راهبانه دست بکشم،‌ آن بود که برایم تعریف کرد شاپور هندوشاه هر از چندی برای برادر تاجدارش هدایایی گرانبها می‌فرستاد و کاروانهایی بزرگ گسیل می‌کرد. یکی از این کاروانها، حامل تندیسی زرین از بودا بود که اندرونش خالی بود و دندان مقدس بودا را که قرنها در پاگودای تاکسیلا حفظ شده بود، در میانه‌اش جای داده بودند. این پاگودا معبدی بود که همچون اتاقکی زرین بر فراز تپه‌ای عظیم ساخته شده بود و زیارتگاه بوداییان بود. می‌گفتند این دندان اثری معجزه‌آمیز دارد، چندان که هر بیماری‌ که ظرف حامل آن را لمس کند، فوری شفا می‌یابد و سالخوردگان با لمس کردن خودِ دندان، بار دیگر نیروی جوانی را بازمی‌یابند.

دلیل فرستادن این تندیس آن بود که بهرام روزی هنگام شکار از اسب به زیر افتاد و پایش آسیب دید و لنگان شد. در این هنگام سوکامه چندی بود به معبد بامیان پیوسته بود و شاپور نیز به کیش بودایی گرایشی پیدا کرده بود. پس از آنجا که برادر را صمیمانه دوست می‌داشت، راهبان معبد تاکسیلا را متقاعد کرد تا دندان را در تندیسی زرین بنهند و آن را زمانی کوتاه به او امانت دهند تا نزد شاهنشاه گسیل‌اش کند و با نمایش اثر شفابخشی که دارد، اعتباری برای بوداییان فراهم آورد.

این دندان هدیه‌ای بود که بودا پیش از مرگ به دو تن از قدیمی‌ترین شاگردان‌اش داده بود. اینان که تَرَپوسَه و بَهالیکَه نام داشتند، از اهالی بلخ بودند و در قوام یافتن کیش بودایی نقشی کلیدی ایفا کردند. در آن هنگام که بودا از زندگی زاهدانه در جنگل دست کشید و به روشن‌شدگی رسید، نخستین کسانی که به او گرویدند، ایشان بودند. سرورانم نیک می‌دانند که بودا سالها را به آزار تن و ریاضت گذراند. اما بعد نومید شد و از جنگل بیرون آمد و زیر درخت انجیری آرمید. آنگاه بانویی برایش کاسه‌ای شیربرنج برد، که پس از خوردن آن به روشن‌شدگی رسید.

آن بانویی که برایش خوراک برد، خدمتکار همین دو مغ بلخی بود که برای آموختن از اقوام و طایفه‌های دورافتاده، در گوشه و کنار گیتی گردش می‌‌کردند. بودا در زمان شاهنشاه اردشیر کیانی از فرزندان داریوش دادگر می‌زیست و این دو گویا با دربار وی ارتباطی داشتند. به هر روی، بودا پس از آن‌که‌ به روشنایی رسید، با ایشان دیدار کرد و آن دو نخستین کسانی بودند که بودا دعوت خویش را برایشان بیان کرد و چرخ قانون در حضور ایشان برای نخستین بار به گردش افتاد. ترپوسه و بهالیکه همان‌جا دعوت بودا را پذیرفتند. پس بودا هشت تار موی خود را به ترپوسه هدیه کرد. دندانش -که به خاطر ریاضت شدید سست شده و افتاده بود- را هم به بهالیکه بخشید. دو مغ این یادگارها را در کشکولی که همراه داشتند نهادند و به بلخ بازگشتند و نخستین معبد بودایی را در بلخ بنا نهادند و این دو یادگار را در جامهایی زرین در برابر اورنگی خالی نهادند که نماد دست کشیدن بودا از نفس خویش بود و تهی شدن‌اش از منی و رهیدن‌اش از چرخه‌ی کارمه.

شاپور هندوشاه وقتی به شهربانی آن منطقه رسید، دستور داد تا تندیسی زیبا از بودا بسازند و آن را همچون آوندی برای جای دادن آن به کار بگیرند و به معبد تاکسیلا هدیه‌اش کرد. چنین بود که وقتی بهرام‌شاه در شکارگاه از اسب فرو افتاد و پایش آسیب دید، شاپور به همراه کاروانی از هدایا که هر‌ساله برایش می‌فرستاد، این بت زرین را هم همراه کرد تا زخم پای برادر را درمان کند. در این میان دسته‌ای از راهزنان که از مسیر کاروان آگاه شده بودند، اسیر دیو آز شدند و به کاروانیان دستبرد زدند و گنجهای بسیاری را به تاراج بردند، که در میان‌شان این بت زرین و دندان بودا هم بود.

همین ماجراها باعث شد من زندگی راهبانه‌ام در معبد بامیان را ترک کنم. وقتی خبر این دستبرد به بامیان رسید، راهبان و پیش‌نشینان به خاطر از دست رفتن دندان بودا مراسم عزاداری‌ای برگزار ‌کردند. همان‌جا پسرعمویم بُرزیار که همه‌ی بازرگانان و جهانگردان را از نزدیک می‌شناخت، شایعه‌ای عجیب شنید. می‌گفتند راهزنان گنجینه‌ی ربوده را به غاری برده و در آنجا پنهان کرده‌اند. اما دیو آز بر دل‌شان غلبه کرده و دسته‌ای از ایشان دسته‌ای دیگر را به سودای تصاحب کل گنج کشته‌اند. بعد هم از خوراکی خورده‌اند که دسته‌ی نخست با همین سودا پیشاپیش زهرآگین‌اش کرده بودند. در نتیجه همگی در همان غار و کنار اموالی که به تاراج برده بودند، فرو افتادند و مردند.

این شایعه ‌به‌سرعت شاخ و برگ پیدا کرد و در گوشه و کنار دهان به دهان ‌چرخید. بوداییان باورش کرده بودند و آن را معجزه‌ی بودا می‌دانستند، که بر ربایندگان بت زرین‌اش خشم گرفته است. برخی دیگر می‌گفتند این افسانه‌ایست که خودِ بوداییان سر هم کرده‌اند تا رنج گم شدن دندان مقدس را آسان‌تر تحمل کنند. هرکس هم به شکلی داستان را روایت می‌کرد و درست معلوم نبود اصل ماجرا چه بوده است. آنچه که فعلا مشخص بود آن‌که‌ گنج ‌به‌کلی ناپدید شده و هیچ نشانی از زر و سیم ربوده‌شده در بازارها دیده نمی‌شد.

اما آنچه من و برزیار در این میان دریافتیم، بسیار مهم بود. همان روزها یکی از مسافران نامه‌ای برایمان آورد که یکی از خویشاوندان دورمان نوشته بود. نویسنده، همبازی دوران کودکی و از بهترین دوستانمان بود و چون صحراها و دشتهای میان ری و مرو را مثل کف دستش می‌شناخت، راهنمایی کاروانها را در این مسیر بر عهده می‌گرفت. بر مبنای این نامه چنین می‌نمود که شایعه حقیقت داشته باشد. گویا یکی از راهزنان او را برای یافتن غاری امن اجیر کرده بود. خویشاوند ما مردی سرد و گرم چشیده بود و وقتی با راهزنان وارد مذاکره شد، از گزاف بودن دستمزدی که پیشنهاد می‌کردند، دریافت که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است.

از میان راهزنان آن‌که‌ اجیرش کرد، مردی ترک بود از قوم کیداری‌ که نیامده سکه‌ای زر در دستش نهاده بود و شتاب داشت که زود او را با خود همراه کند. داستانی که برایش سر هم کرد، اما باور نکردنی می‌نمود. می‌گفت پدری پیر و زاهد دارد که به دنبال جایی دورافتاده می‌گردد تا عمر خود را در خلوت و عزلت بگذراند و به این خاطر جویای نشانی غاری با فلان مشخصات است.

خویشاوندمان که بدگمان شده بود، بر عهده گرفت غار را نشان‌شان دهد. اما پیش از آن‌که‌ خانه را ترک کند و همراه راهزن برود، نامه‌ای نزد همسرش گذاشت و در آن موقعیت غار را شرح داد و سپرد که اگر تا دو روز بازنگشت، آن نامه را به دست ما برسانند. چنین بود که هفته‌ای پس از ناپدید شدن بت بودا، در میانه‌ی مراسم سوگواری برای دندان مقدس، کاروانی از بازرگانان ری به بامیان رسید و مسافری نامه‌ را برایمان آورد. وقتی با برزیار نامه را خواندیم، دریافتیم که شایعه‌ها حقیقت دارد. برزیار که مردی بازرگان و حسابگر بود، می‌گفت غار را بیابیم و گنجینه را تصاحب کنیم. من در آن هنگام هنوز به دین بودایی باور داشتم و بازیافتن دندان مقدس برایم اهمیت داشت.

ما نمی‌دانستیم این نامه چقدر به گنجینه‌ی ربوده‌شده مربوط می‌شود. پس تصمیم گرفتیم خود پنهانی برویم و سر و گوشی آب بدهیم. من به هیچکس جز سوکامه چیزی نگفتم. او وقتی ماجرا را شنید،‌ توصیه کرد که پسرش شاپور هندوشاه را در جریان بگذاریم تا سپاهیانی همراه‌مان کند و مجهز و آماده به سراغ راهزنان برویم. می‌دانستم که انتشار این خبر ممکن است باعث شود راهزنان از لو رفتن محل غارشان خبردار شوند و جای گنج را تغییر دهند. پس از او تشکر کردم و خواستم که این راز بین خودمان بماند. بعد بهانه‌ای جستم و از راهب بزرگ معبد بامیان اجازه‌ی خروج گرفتم و با برزیار به سوی ری شتافتم.

وقتی به روستای خویشاوندمان رسیدیم، همسرش را عزادار و سیاهپوش یافتیم و معلوم شد بدگمانی‌اش به حق بوده و از سفر نافرجامش به خانه بازنگشته است. ده روزی می‌شد که روستا را با مردی غریبه ترک کرده بود و هیچکس از سرنوشتش خبری نداشت. ما خانواده‌اش را تسلی دادیم، و هرچند سخنان امیدبخش بر زبان می‌راندیم، اما حتم داشتیم که راهزنان برای پنهان نگه داشتن مخفی‌گاه گنج او را به قتل رسانده‌اند. ما دو روزی را نزد خانواده‌ی داغدار ماندیم و به نیازهای مالی‌شان رسیدگی کردیم و بعد به دشت و بیابان زدیم تا غار را پیدا کنیم. برزیار با این قصد که ثروتمند شود و من با این خواست که بت بودا را بیابم و دندان را به معبد تاکسیلا بازگردانم و دل هم‌کیشان خویش را شاد سازم.

ما بارها و بارها در منطقه‌ای که نامه‌ نشانی داده بود، گشتیم و همه‌جا را وارسی کردیم. ولی نشانی از غاری و گنجی نیافتیم. برزیار به‌زودی خسته شد و دست از کنکاش کشید و به بامیان بازگشت. اما برای من جستجوی دندان مقدس ‌کم‌کم به وسواسی ذهنی بدل می‌شد. نخست با هدفی دینی و همچون ماموریتی مقدس از سوی بودا به دنبال غار می‌گشتم. اما به‌تدریج ماندن در دشتها و خفتن در زیر آسمان پرستاره، آن باورها را از سرم بیرون کرد. دریافتم که عظمت گیتی را با داستانهای بوداییان یا قصه‌های دیگران نمی‌شود توضیح داد.

با این حال حتا پس از گسست از کیش بودا، همچنان به جستجوی خود ادامه دادم. دامنه‌ی کاوش خویش را از دشتهای پیرامون مرو و دامغان به سوی جنوب و غرب گسترش دادم و حدس زدم که شاید غار راهزنان نه در کوه، که خفاگاهی در کویر بوده باشد. در همان هنگامی که مانند راهبان ترسا در بیابانها مقیم بودم و روزها را به پرسه‌زنی در اطراف می‌گذراندم، خبردار شدم که بهرام در شکارگاه هنگام تاختن پی آهویی ناپدید شده است.

نخست ارتباطی میان این حادثه با بودای گمشده ندیدم. تا این‌که سه ماه پس از ناپدید شدن بهرام، دست تصادف مرا با مردی آشنا کرد که در واپسین سفر نافرجام بهرام با اردوی شاهنشاه همراه بود و در کاروان او خدمت می‌کرد. مرد بهرام‌شاه را روزهای آخر از نزدیک دیده بود و می‌گفت شاهنشاه به آن تصویر باشکوهی که از او داریم، شبیه نبوده است. می‌گفت مردی بوده هنوز زیبارو و دلیر و تناور، اما زخم خورده از نبردهای بسیار، که برف پیری بر سر و ریش‌اش باریده و پایش از زخمی کهن لنگان بود.

مرد برایم تعریف کرد که بهرام مردی خوش‌رو و مهربان بوده و با نگهبانان و خدمتکارانش بگو و بخند می‌کرده است. با این حال چندباری سخنهایی بر زبان رانده که از آن تلخی‌ای برداشت می‌شد. گویی که از سرنوشت خویش ناراضی و از غیاب چیزی مهم آزرده باشد. چند باری گفته بود که شاه بودن برای دلخوش بودن کافی نیست، چه بسا دهقانی تهیدست که در کلبه‌اش شادمان زندگی کند و پادشاهی که در کاخ خویش خرسند نباشد. می‌گفت آرزوی بهرام این بوده که تخت و تاج را رها کند و در جامه‌ی درویشی ناشناس به گردش در گیتی و سفر در سرزمینهای ناشناخته بپردازد.

وقتی در بازار کاشان با این مرد هم‌سخن شدم و این حرفها را از او شنیدم، ناگهان دریافتم که راز ناپدید شدن بهرام چه بوده است. بهرام خبر داشت که برادرش شاپور چه هدیه‌ی ارجمندی را برایش فرستاده و برای دست یافتن به دندان بودا و رهیدن از رنج سالخوردگی و لنگی، دقیقه‌شماری می‌کرده است. چه بسا ناپدید شدن گنج بوده که کام او را تلخ کرده و زبانش را به شکایت گشوده است. اما این‌که بهرام به ناگهان ناپدید شد، شاید از آن رو بوده که از راهی خفاگاه گنج را یافته و بار دیگر جوان و تندرست شده است. حدسم آن است که گنج جایی در همین حوالی، در کویر پنهان بوده و بهرام به شکلی به راز خفاگاه آن پی برده است. آنگاه به بهانه‌ي تعقیب آهو از اردوگاهش دور شده و دندان بودا را یافته و تندرستی و جوانی را بازیافته و در کسوتی ناشناس از زندگی درباری فاصله گرفته و در قالب درویشی دوره‌گرد فرو رفته و مردمان را به حال خود وانهاده است.

پس از گم شدن بهرام و گفتگو با آن مرد، دیگر از جستجوی گنجینه‌ی گمشده دست شستم. چون حدس می‌زدم بهرام آنجا را زودتر از من یافته باشد. دوران ماندن در بیابان درکی عمیق از زندگی و خوشی‌های زودگذر آن برایم ایجاد کرد. از این رو زهد بودایی را نیز گنار گذاشتم. به تجارت‌خانه‌ی خانوادگی‌مان در ری بازگشتم و ازدواج کردم و به بازرگانی روی آوردم و عمری را به خوشنامی و رفاه گذراندم. هرچند وسواس یافتن گنج هندوشاه هرگز رهایم نکرده و همچنان سالی چند روز را وقفِ جستجو در دشتها و کوهها می‌کنم، هرچند از یافتن گنج نومیدم. چون در آن هنگامی که بودایی معتقدی بودم و هدفم بازیافتن یادگاری مقدس بود، در این کار ناکام ماندم. حالا که برای دستیابی به زر و سیم قدم رنجه می‌دارم و آزمندی راهنمایم است، آشکارا به جایی نخواهم رسید. با این همه آن وسواسِ گنج‌یابی و این عادت گردش در برهوت با من باقی مانده است. امروز که نزد سرورانم زیر این کهکشان درخشان مهمان این آتش فریبا شده‌ام، از یکی از این گشت و گذارهاست که می‌آیم. امروز دیگر اندیشه‌ی برخورداری از این گنج شایگان را ندارم. چون از مال و خواسته بهره‌ای کافی برده‌ام. اما اگر راستش را بگویم، این سودا را در سر می‌پزم که شاید روزی به آن بودای زرین دست یابم و دندان مقدس مرا نیز مانند بهرام گور جوان و جاویدان سازد».

وقتی گفتار ماهیار رازی پایان یافت، موبد که کنار دستش نشسته بود، لبخندی زد و گفت: «ای زاده‌ی ری، سودای گریز از چنگ دیو مرگ همگان را آشفته می‌سازد. اما از اُسْتْویهاد، آن دیو استخوان‌شکنِ زاده‌ی اهریمن نمی‌توان پنهان شد. تنها کسی که چنین کرد، ‌چنان‌که گفتی، بهرام بود. ولی راهی که او پیمود را هیچ کس دیگری نمی‌تواند بیپماید».

با این گفتار چشمهای پرسشگر حاضران بر روزبه مغ خیره ماند. ماهیار گفت: «ای دانشمند خردمند، بگو تو از سرنوشت بهرام چه می‌دانی؟ شاید که آنچه می‌گویی مایه‌ی آسودگی من از طلسم این وسواس شود».

 

 

ادامه مطلب: داستان روزبه موبد سپاهانی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب