پنجشنبه , آذر 22 1403

داستان مهرآفرید کارن

G:\nask\books\هشت سرنوشت بهرام\Untitled-1.jpg

Krak dirparhm

داستان مهرآفریدِ کارن

وقتی گفتار اردشیر سورن به پایان رسید، دقایقی سکوت بر همه‌جا چیره گشت. همه به شعله‌های آتش خیره شدند، در حالی که به مرگ بهرام و خیانت برادرش نرسه می‌اندیشیدند. تنها پیرمرد ویرانه‌نشین بود که جنبشی کرد و هیزم‌هایی تازه در هیمه‌ جای داد. نور سرخی که از شعله‌های آتش بر می‌خاست بر چهره‌های آنان که گرداگرد هیمه‌ی فروزان نشسته بودند، می‌رقصید. اردشیر پس از به پایان بردن سخن خویش لختی سکوت کرد و در اندیشه فرو رفت.

وقتی به خود آمد، به واپسین کسِ بازمانده در حلقه‌ی مهمانان قصر بهرام گفت: «ای بانوی ارجمند، ما همه داستان خویش را گفتیم و دیدیم که انگار روح سرگردان بهرام گور بوده که امشب همگی‌مان را در این برهوت گرد هم جمع کرده است. تو نیز داستان خود را بگو و تعریف کن چرا سرنوشت بهرام برایت مهم بوده است. تو خود با اشاره به این موضوع دروازه‌ی گفتار را بر ما گشودی. اکنون نوبت توست که راز دل بگشایی و این دروازه‌ را ببندی، چون سپیده‌ی بامداد نزدیک است و تنها در شبانگاه می‌توان از رازهای ناگفته سخن راند».

بانوی زیبارو که همچنان به شعله‌های آتش خیره مانده بود، گفت: «سپاس از تو ای اردشیر سورنی و از همه‌ی شمایانی که داستان خود را گفتید. من نیز ماجرایی با بهرام دارم، و تا جایی که می‌دانم بخشی بزرگ از هرآنچه گفتید راست بود و درست. هرچند در هر داستان چیزهایی پوشیده مانده و حقایقی نادیده انگاشته شده است».

مار آموی مانوی گفت: «ای بانو، آن چیست که در سخن ما به نظرت نادرست است؟»

بانو گفت: «همه‌ی شما در جستجوی علت مرگ بهرام بودید و بیشترتان گمان می‌کردید او در بیابانی در همین حوالی کشته شده است. حقیقت آن است که او دست کم تا پنج سالی پس از ناپدید شدن، همچنان زنده و تندرست بوده است».

اردشیر سورنی گفت: «ای بانوی گرامی، چطور با چنین قطعیتی در این مورد سخن می‌گویی؟ در حالی که هیچ نشانی از بهرام در این سالها در دست نیست؟»

بانو گفت: «چرا، نشانه‌ای دارم که تردیدی در آن نیست. چون من دختر شاه بهرام هستم، و پنج سال پس از ناپدید شدن او زاده شدم …».

این سخن چندان شگفت‌انگیز بود که غوغایی در جمع برانگیخت. اردشیر بانگی از سر حیرت برکشید و روزبه و مار آمو به سمت بانو نیم‌خیز شدند و دیگران نیز هریک نشانه‌ای از شگفتی ظاهر ساختند. حتا پیرمرد ویرانه‌نشین که همیشه آرام و خونسرد بود نیز چندان تعجب کرد که دستش خورد و هیزم‌هایی که داشت بر آتش روی هم می‌چید را فرو ریخت.

بانو که می‌دید همگی به او چشم دوخته‌اند، لبخندی زد و داستان خود را چنین آغاز کرد: «من مهرآفرید نام دارم و تبار از مرد و زنی نامدار می‌برم که شما بسیار از ایشان یاد کردید. پدر من شاهنشاه بهرام است و مادرم دلارام بلخی، و به این شکل با مهرزاد آهنگر ارجمند که در حلقه‌ی یاران‌مان حضور دارد، خویشاوند هستم، هرچند تا به امروز او را ندیده بودم و از آن شاخه‌ی خاندان‌مان بی‌خبر بودم.

من نیز مانند شما در جستجوی بهرام بوده و هستم و عمری است که می‌کوشم راز ناپدید شدن او را دریابم. اما یک گام از شما ارجمندان پیشتر هستم. چون می‌دانم که بهرام در آن زمان و مکانی که همگان می‌پندارند کشته نشده است. او پنج سال بعد از آن‌که‌ از چشم مردمان پنهان گشت، همچنان در خلوتی دلپذیر با دلارام می‌زیست، و من زاده‌ی این پیوند هستم. هرچند زمانی که زاده شدم دیگر نشانی از بهرام در میان نبود و مادرم و من همه‌جا را برای یافتن او زیر پا گذاشتیم و هیچ ردپایی از او نیافتیم.

نامم را مهرآفرید گذاشتند، از آن رو که ناممکن بود بی مهرِ استوار میان پدر و مادرم زاده شوم. از شاهان نامدار نسب می‌برم، با این همه آشنایی چندانی با فرزندان ساسان ندارم، و با خاندان مادرم نیز. از کودکی نزد خاندان کارن در دمشق پرورده شده‌ام. از این رو همگان تبار مرا کارنی می‌دانند و بسیار اندک‌اند کسانی که بدانند از بهرام‌شاه نسب می‌برم. مادرم دلارام بلخی زمانی که نوزاد بودم، شوی خود بهرام را از دست داد. نخست به تیسفون رفت و از آنجا به دمشق کوچید. نخست در مقام رامشگر به خدمت خاندان کارن در آمد و بعدتر با سرداری دلیر و نامدار از خاندان کارن وصلت کرد. همو که مرا همچون دختر خود پرورد و تبار راستین‌ام را نزد هیچ کس فاش نکرد. آنچه درباره‌ی بهرام می‌دانم را بیشتر از مادرم شنیده‌ام، و بخشی از آن را نیز خود در این سالهایی دریافته‌ام، که صرف جستجوی او و دانستن راز ناپدید شدن‌اش کرده‌ام.

‌چنان‌که خویشاوند نادیده‌ی جوانمردم مهرزاد بلخی گفت، بهرام در بیابان و هنگام تاختن در پی آهو کشته نشد، و این صحنه‌سازی‌ را کرد تا مردمان او را کشته بپندارند و به جستجویش بر نیایند. او پس از آن به همین قصر دورافتاده پناه برد که دلارام و خدمتکاران وفادارش پنهانی در آن می‌زیست. بهرام و دلارام درست به همان شیوه‌ای که مهرزاد گفت، تا سالی در آن قصر زیستند و نه ایشان را با مردم دنیا کاری بود و نه مردمان از وجودشان خبر داشتند. چنین بود تا آن‌که‌ به قصر بهرام حمله شد و ‌چنان‌که شنیدید، گروهی ناشناس کوشیدند تا بهرام و دلارام را به قتل برسانند. برای دانستن آن‌که‌ این ماجرا چطور رخ داد، باید نخست قدری پیشتر برگردم و برایتان از هفت گنبدی بگویم که بهرام برای اهل شبستان خویش ساخته بود.

همگان می‌دانند که بهرام را داستانهای درازآهنگ با زنان بود و در همنشینی با زیبارویان حدی نمی‌شناخت. در عمر دراز خود با زنان بسیاری نزدیکی داشت که برخی‌شان را به شبستان خویش وارد می‌کرد. زنان‌اش چون خلق و خوی بهرام را می‌شناختند و شیفته‌ی دلیری جنگاورانه و زیبایی مردانه و مهربانی‌های بی‌دریغ‌اش بودند، این آزادخویی و ماجراجویی‌هایش را تاب می‌آوردند، هرچند با هم چشم و هم‌چشمی و حسادتی داشتند و به همین خاطر بسیاری‌شان از زیستن در شبستان شاهنشاه سر باز می‌زدند و در شهر و دیار خویش به استقلال می‌زیستند.

در میان زنانش آن‌که‌ از همه بیشتر در دل بهرام جای داشت، دلارام بود. پس از آن‌که‌ قهر و آشتی پرماجرای این دو به فرجام رسید و بار دیگر دلدار و دلداده به وصل هم رسیدند، بهرام برای پرهیز از بدگویی رقیبان و مداخله‌ی حسودان دلارام را در قصری دورافتاده جای داد و ناشناس به نزدش رفت و آمد می‌کرد و جز چند ندیم و نگهبان قابل اعتماد هیچکس از این ماجرا خبر نداشت. اما گذشته از دلارام، زنان دیگری را نیز در عقد خود داشت که همگی در شبستان شاه می‌زیستند و برخی‌شان در سفرها و شکارها وی را همراهی می‌کردند.

وقتی بهرام‌شاه از سفر هندوستان بازگشت و همسری تازه با خود همراه آورد، بسیاری از زنان پیشین‌اش به اسپینود حسد بردند، چرا که در زیبایی و متانت نمونه بود و دل بهرام‌شاه در گروی مهرش بود. آنگاه شبی در بزمی بزرگ که همه‌ی بزرگان در آن حضور داشتند، رامشگری به اشاره‌ی یکی از زنان بهرام که شاهدخت روم بود، سرودی خواند و به کنایه از جادوگری و بدخواهی هندوان یاد کرد و از سوکامه داستانها زد و به اشارتی شنگل هندو را نیز دسیسه‌جو و بدخواه ایرانیان شمرد. اسپینود که می‌دید این کنایه‌ها به اوست، آزرده شد و بزم را ترک کرد و پس از آن بگو مگویی میان زنان شبستان در گرفت که برخی‌شان از اسپینود هواداری می‌کردند و برخی دیگر به نکوهش‌اش مشغول شده بودند.

بهرام مردی بود مردانه و با این سخن‌چینی‌های زنانه سر سازگاری نداشت. پس بر اهل شبستان خشم گرفت و خوانسالار خود را مامور کرد تا به میان اهل حرم برود و تعیین کند که سران و رهبران این اقلیم کی‌ها هستند و چه دسته‌هایی از زنان در آنجا وجود دارد. خوانسالار با زنان گفتگو کرد و به بهرام گزارش داد که هفت شاهدخت که از هفت کشور به شبستان بهرام آمده‌اند، هریک مدعی برتری بر باقی هستند و هوادارانی برای خود دست و پا کرده‌اند و کشمکشی میان‌شان با هم برقرار است.

بهرام وقتی این را دریافت، فرمان داد تا معماری خوشنام و چیره‌دست که از شاگردان سنمار بزرگ بود، به پیشگاهش بیاید و او را گمارد تا کاخی عظیم بسازد که هفت بخش جداگانه و هفت گنبد و هفت باغ و هفت عمارت مستقل داشته باشد. معمار زمین ادب بوسید و سه روز بعد نقشه‌های خویش را برای بهرام آورد و طی یک سال آن کاخ را با بهترین شکل در تیسفون ساخت. پس بهرام هفت شاهدخت را در آن کاخ جای داد و به هریک عمارتی داد و شاه‌نشینی که زیر گنبدی بود را به هریک اختصاص داد. هر گنبد رنگی متمایز داشت و نقاشی‌هایی دلکش از سرزمین شاهدختی بر دیوارهایش کشیده شده بود.

بهرام قاعده‌ی شبستان را چنین نهاد که هر شب از هفته را در یکی از گنبدها اقامت گزیند و اگر روزی از هفته‌ای از پایتخت بیرون بود و در سفری به سر می‌برد، باقی روزهای هفته را نیز به شبستان نمی‌رفت. چنین کرد تا عدالت میان زنان‌اش برقرار شود و دیدارش با همه به یک زمان باشد. آنگاه ممنوع کرد که در شبستان زنان از هم بدگویی کنند. با این تدبیر رقابت میان زنانش به مجرایی دیگر افتاد. شاهزاده خانمهایی که همدیگر را نمی‌دیدند، از کنجکاوی در کار هم و بدگویی دست کشیدند و در پی آن بر آمدند تا در زمان همنشینی با بهرام زیباترین بزمها را بیارایند و زیباترین رامشگران را برای خواندن خوش‌ترین نغمه‌ها در خدمت داشته باشند و داستانی دلکش برای شوی خود تعریف کنند. یعنی حسادتی ویرانگر که در میان‌شان وجود داشت به رقابتی زاینده دگردیسی یافت و سرودها و آوازهای دلکش پدید آورد.

شاهدختان خود با هم رای زده و دسته‌جمعی رنگ گنبد خویش را برگزیده بودند. در این بین چون اسپینود از همه دیرتر به شبستان پیوسته بود و محسود همه بود، دست به یکی کردند تا گنبد سیاه که با اخترِ نحسِ کیوان همتا بود را به او بدهند. اسپینود هم پذیرفت، با این شرط که شنبه‌ها که آغازگاه هفته است را میزبان شاهنشاه باشد و همه پذیرفتند. در زیر آن گنبد و در شنبه‌شبی بود که اسپینود داستان میر سیاهپوشان و سرزمین شبگردان را برای بهرام تعریف کرد، که خود داستانی است و خارج از روایت ما. در همان گنبد بود که اسپینود از بهرام بار گرفت و شاهنشاه یزدگرد به این شکل پای در گیتی نهاد.

یکشنبه‌ها به دختر فغفور چین اختصاص یافته بود که زنی سپیدرو و چشم بادامی بود و کیش مانوی داشت. او از استادان مانوی خوشنویسی و نقاشی‌ آموخته بود و چون زنی بی‌آزار بود و محبوب همه، گنبد زرد نصیبش شد که با خورشید همتا بود. شاهدخت چینی در همین گنبد داستان کنیزک زردروی و پادشاه بدگمان را برای بهرام تعریف کرد و هماهنگ با آنچه که می‌گفت، با قلم نقاشی‌هایی هم بر حریر می‌کشید، و این داستانی است مستقل که باید زمانی دیگر روایت شود. در هنگامه‌ی یکی از همین داستان‌گویی‌ها بود که بهرام با شاهزاده‌ی چینی در آمیخت و خسرو که پسر هنرمند و شاعرپیشه‌اش بود از این هم‌آغوشی زاده شد.

بهرام‌شاه دوشنبه‌ها را در گنبد سبز می‌گذراند، که نماد آسمانی‌اش ماه بود و دختر شهربان خوارزم در آن ساکن بود. در همین گنبد بود که بانوی خوارزمی داستان کشمکش دو دوست را تعریف کرد که یکی‌شان بِشر نیکوکار بود و دیگری مَلیخای بداندیش، و شاید که ماجرایش را زمانی دیگر از زبان گوسانی بشنوید. از آن سو سه‌‌شنبه‌شب‌های بهرام در گنبد سرخ می‌گذشت که ویژه‌ی شاهدخت روس بود و بانویی زیبارو با موهای زرین در آن ساکن بود که کمانگیری و شمشیرزنی نیک می‌دانست و از این رو گنبد ویژه‌ی مریخ را به او اختصاص داده بودند و از این‌که اختری هم‌نام با بهرام به نامش درآمده سرافراز بود. او در بزمگاه‌ خویش مسابقه‌ی کشتی و رزم پهلوانان ترتیب می‌داد و در یکی از همین شبها بود که با ندیمه‌هایش داستان بانوی زندانی در دژی کوهستانی را روایت کرد و این قصه‌ایست که بایست زمانی دیگر بدان پرداخت. در همان شبانگاه شاه و شاهدخت درآمیختند و فرزندشان بهرام بود که مردی دلیر و جنگ‌آزموده از آب درآمد و بعدتر رومیان را شکست داد.

بهرام‌شاه چهارشنبه‌شب‌ها را در گنبد فیروزه‌ای می‌گذراند که به شاهدخت مصر تعلق داشت. او زنی بود سیاه‌چشم و فریبا و افسونکار که می‌گفتند جن‌ها و پری‌ها را با ورد خواندن احضار می‌کند و باقی زنان شبستان از او می‌هراسیدند و پرهیز داشتند. شاهدخت مصری که گنبدش با اختر تیر همسان بود، در همین جایگاه داستان ماهان و دیوان را برای بهرام تعریف کرد و آن را سزاست که خنیاگران به سرودهای زیبا برخوانند. در همین گنبد بود که شاهدخت مصری از بهرام بار گرفت و از بطن‌اش هرمز زاده شد که مغی خردمند و دانشمند بود و رازهای اختران را نیک می‌دانست و آینده را از روی حرکات‌شان پیش‌بینی می‌کرد.

پنجشنبه‌ها به دختر شاه روم تعلق داشت که بیشتر این کشمکش‌ها زیر سر او بود و به خاطر فتنه‌گری‌های او کاخ هفت‌ گنبد ساخته شده بود. زنی بود زیبارو و خوش‌اندام، اما سلطه‌جو و دسیسه‌چی که دار و دسته‌ای بزرگ از خدمتکاران را به خدمت گرفته بود تا برایش خبرچینی کنند. گنبدش به رنگ قهوه‌ای رنگ خورده بود و همان‌جا بود که داستان کشمکش خیر و شر را برای بهرام بازگو کرد، و چون در ختم داستان در ماند، بهرام تنبور به دست گرفت و پایان روایت را برایش با نغمه‌ای بداهه سرود، و داستان آن را جز اندکی از مردمان نمی‌دانند و می‌ارزد که بعدها بازگویش کنیم. در همان شب و پس از این سرودخوانی‌ بود که شاهزاده خانم رومی از بهرام گور بار گرفت و فرزند دلیر و ماجراجویش کیکاووس از این پیوند زاده شد.

در نهایت آدینه‌های بهرام در گنبد سپید می‌گذشت که ملکه‌ی رسمی‌اش در آن استقرار یافته بود و او بانویی بود از خاندان ساسان به نام دینَگ که در نژادگی و زیبایی سرآمد زنان دیگر بهرام بود و شاهنشاه بیش از باقی او را دوست داشت. دریغا که نقصی در بطن خویش داشت و بچه‌دار نمی‌شد و از این رو هم او و هم بهرام غمگین بودند. بهرام چندان او را دوست داشت که با این نقص همچنان او را در عقد خود نگه داشته بود و بر خلاف رای وزیران و مشاوران‌اش با زنی دیگر از خاندان ساسان وصلت نکرد، تا جانشینی از خون خالص ساسانی به جا گذارد. کمی بعدتر وقتی اسپینود از بهرام باردار شد و شاهنشاه یزدگرد را زاد، دینگ در همین گنبد سپید برای بهرام داستان آن دختر و پسری را برخواند که دل در گروی مهر همدیگر داشتند، اما وصال‌شان دست نمی‌داد و چرخش اختران زاده شدن فرزند از ایشان را روا نمی‌داشت.

بهرام در آن هنگام که در تیسفون اقامت داشت، به نوبت شبها را در گنبدهای رنگینِ کاخِ هفت‌پیکر می‌گذارند. می‌گفت این بخشی از عمر اوست که با زمان کرانمند طی می‌شود و ضرباهنگ هفت‌گانه‌ی اختران بر آن حاکم است. اما هر از چندی به بهانه‌ی شکار از شهر بیرون می‌رفت و همین قصر ویرانه سر می‌زد که آن روزها آباد بود و نهانگاه دلارام. می‌گفت زمانی که با اوست، بخشی از ازل و ابد است و جزئی از زمان بیکرانه، چرا که از چرخش هفت اختر و روزهای هفته بیرون است. در یکی از شب‌هایی که او با دلارام خلوت کرده بود، نطفه‌ی من بسته شد و دلارام مرا از او بار گرفت. از این رو مرا مهرآفرید خواندند. زیرا که ایزد باستانی مهر بر زمان بیکرانه حاکم است و زمان کرانمند در قالب دوازده برجِ سال گرداگردش طواف می‌کنند.

در میان زنان بهرام، اسپینود به تعبیری از بقیه کامیارتر بود. چون هرچند دیرتر از همه با شاهنشاه درپیوست، خیلی زود پس از ورود به شبستان شاه از او باردار شد و دقیقا نُه ماه بعد پسری زیبارو و تندرست زاد که بهرام وی را به یاد پدرش یزدگرد نامید. هنوز ده سال بر عمرش نگذشته بود که آشکار شد در دلیری و هوش و دادگری سرآمدِ همه‌ی برادرانش است. در همین سن بود که مغان از او پرسشها درباره‌ی گیتی و مینو پرسیدند و پهلوانانی که استادان هنرهای رزمی‌اش بودند، هنر کمانگیری و شمشیرزنی و نیزه‌بازی و سوارکاری‌اش را آزمودند و همه یکصدا اقرار کردند که دارنده‌ی فره ایزدی است و بر خویشاوندانش برتری دارد. پس فرزندان دیگر بهرام که بسیاری‌شان در این هنگام مردانی کامل بودند و همه یزدگرد نوجوان را دوست می‌داشتند، با پدر همداستان شدند و او را در دوازده‌ سالگی به مقام ولیعهدی برکشاندند.

یکی از دلایلی که بهرام در اعلام جانشینی یزدگرد شتاب داشت، آن بود که از توطئه‌های برادرش نرسه در اندیشه بود و همین باعث شد تا پسران بزرگترش را به جانشینی انتخاب نکند،‌ که مهمترین‌شان سه تن بودند. مهترشان که او نیز بهرام نام داشت، فرزند شاهدخت روس بود. مردی دلیر و جنگاور که دیرزمانی در بلخ و خوارزم زیسته و زیر فرمان عمویش نرسه با مهاجمان هون و روس جنگیده بود و با نرسه توران‌شاه صمیمیتی داشت. دیگری هرمز نامیده می‌شد و نزد مادرش شاهدخت مصر تعلیم دیده بود. مردی دانشمند و اهل خلوت بود که میلی به سروری و تخت و تاج سلطنت نداشت و وقت خود را با مغان و کتابهایش می‌گذراند. سومی کیکاووسِ شهسوار بود، فرزند شاهدخت روم. مردی بسیار دلیر و زورمند، اما ساده‌‌دل که از زیرکی و عاقبت‌اندیشی فرمانروایان بی‌بهره بود و زود فریب سخن این و آن را می‌خورد.

بهرام حتم داشت که اگر اتفاقی برایش بیفتد، نرسه به سادگی این سه پسر را از اورنگ سلطنت دور خواهد کرد و خود قدرت را به دست خواهد گرفت. از این رو پیشدستی کرد و زمانی که یزدگرد هنوز نوجوانی بیش نبود، در مراسمی رسمی او را جانشین خویش و شریک در پادشاهی خود خواند، و آن سه پسر مهتر هم که برادر کوچک خود را سخت دوست داشتند، فرمان بردند و این تصمیم را محترم شمردند.

در همین گیر و دار بود که آدمکشانی از میان هون‌ها برای یافتن و به قتل رساندن شاهنشاه به سوی تیسفون گسیل شدند. معلوم نبود نرسه پشت این ماجراست یا خاقان. اما هرکه بود، به ارتباط بهرام و دلارام پی برده و موفق شده بود رد پای دلارام را پیدا کند. آدمکشان‌ از این رو دستور داشتند دلارام را بیابند و در نزدیکی او کمین بهرام را بکشند. چرا که می‌دانستند بهرام برای پرهیز از چشم حسودان، پیوند مجدد خود با دلارام را از چشمها پنهان کرده و با ظاهری ناشناس و بی نگهبان و ملازم به نزد او رفت و آمد می‌کند.

بهرام غافل از خطری که خودش و دلارام را تهدید می‌کرد، به نزد دلدارش رفت و آمد می‌کرد و هر از چندی پنهان از چشم درباریانش نزد او می‌آسود. تا این‌که شامگاهی آدمکشان از در و دیوار باغ همین قصر با قلاب فراز رفتند و با کمند فرود آمدند و بی آن‌که‌ به نگهبانی یا خدمتکاری بر بخورند وارد عمارت شدند. در شبستان قصر بود که بهرام را در انتظار خود یافتند. شاه که مردی هوشیار بود، پیش از آمدن‌شان صدای رفتن‌شان بر بام و دیوار را شنیده بود و در تاریکی شبستان انتظارشان را می‌کشید. هرچند تازه از بستر برخاسته و سلاحی سزاوار نداشت، و به خنجری که همیشه به کمر می‌بست، بسنده کرده بود.

بهرام که در دلیری بی‌مانند و در هنر جنگ سرآمد همگان بود، با ایشان درگیر شد و یکایک‌شان را به خاک افکند. آدمکشان پنج تن بودند که یکی‌شان در بیرون قصر با اسبهای زین کرده در انتظار یاران‌اش مانده بود تا فراری‌شان دهد. از چهارتای دیگر وارد قصر شدند، سه تن هنگام درگیری با بهرام از پای در آمدند. بهرام می‌دانست اگر اینان به هم بپیوندند، یارای طرف شدن با شمشیرهای بلندشان را ندارد. پس یک به یک را در شبستان تاریک و پستوها و راهروهای خانه شکار کرد و با ضربتی برق‌آسا قلبشان را درید و یا حلقشان را برید. تنها یکی‌شان از این میان جان به در برد و آن آخری بود که بهرام زخمی‌اش کرد اما به قتلش نرساند. بعد شیهه‌ی اسبان‌شان برخاست. بهرام با این گمان که شماری بیشتر قصر را محاصره کرده‌اند،‌ تیر و کمان‌اش را برداشت و بر بام قصر رفت. چون نگاه کرد، دریافت که تنها یکی باقی مانده و وی نیز وقتی بهرام را بر بام دید به اسبش نهیب زد و پا به گریز نهاد. هنوز مرد در خم دیوار قصر گم نشده بود که تیر جاندوز بهرام از پشت بر سرش نشست و کلاه پوستی‌اش را به جمجمه‌اش دوخت.

در این میان تک و توک نگهبانان و خدمتکارانی که در قصر بودند، از سر و صدا خبردار شده و به یاری بهرام شتافتند. اما خود را با چند جسد و یک غریبه‌ی زخمی روبرو دیدند. بهرام مرد زخمی را به پرسش گرفت و آدمکش اسیر که مردی جوان و زردپوست از تبار هون‌های خاوری بود، با رنگی پریده، در حالی که صدایش از وحشت بریده‌بریده شده بود، اعتراف کرد که نرسه توران‌شاه ایشان را برای کشتن بهرام گسیل کرده است. او همچنین این راز را فاش کرد که یکی از زنان شبستان بهرام در این ماجرا همدست نرسه بوده‌ و مخفی‌گاه دلارام را او یافته و به نرسه نشان داده است. آن زن البته گمان نمی‌برده که جان بهرام در خطر باشد، چون فرستاده‌ی نرسه وی را فریفته و وانمود کرده که نرسه دشمنی‌ای با دلارام دارد و در پی عقوبت اوست. آدمکش زخمی از هویت آن زنِ خیانتکار بی‌خبر بود، و تنها می‌دانست از ساکنان قصر هفت گنبد است.

بهرام پس از دانستن این چیزها ‌چنان‌که به جوان هون وعده کرده بود، او را به دست پزشکان سپرد و گفت که درمان‌اش کنند. بعد هم که جان به تن‌اش بازگشت، به جایی دوردست در مرزهای باختری تبعیدش کرد تا در پادگانی زیر نظر مرزبان آن ناحیه خدمت کند و گناهان خود را بشوید. بهرام خنجری زهرآگین که نرسه به دست خود به یکی از آدمکشان داده بود را در جعبه‌ای نهاد و طره‌ی موی بافته‌ی سردسته‌ی آدمکشان را که پیش از همه کشته شده بود را برید و کنارش نهاد و آن را با پیکی تیزتک برای برادرش نرسه فرستاد.

نرسه با دیدن خنجر و حلقه‌ی مو دریافت که رازش بر ملا شده و برادر بر خیانت‌اش آگاه شده است. از سوی دیگر آسوده‌خاطر شد که بهرام به رمز به او پیغام داده و این بدان معنا بود که قصد رویارویی مستقیم با او را ندارد. پس در همان جعبه خنجری دیگر نهاد و آن را با همان پیکی که بهرام به نزدش فرستاده بود، بازپس فرستاد. پیک شتابان از بلخ به تیسفون رفت و زمین ادب بوسید و پاسخ رمزآلود برادر را به برادر رساند. بهرام با دیدن خنجر دریافت که دشمنی میان نرسه و او باقی است و نرسه وی را به گماشتن آدمکشانی دیگر تهدید کرده است. پس بر مراقبت و هشیاری خویش افزود.

ماهی بی ماجرا گذشت، تا آن‌که‌ این بار شماری بیشتر از آدمکشان که از میان اعراب بادیه‌نشین اجیر شده بودند، به تیسفون رفتند و شبانه به قصر هفت گنبد حمله بردند. بهرام ‌چنان‌که گفتم هر شب را در گنبدی به صبح می‌آورد و از این ترتیب تنها زنان‌اش آگاه بودند که رفت و آمد او را در روزهای مختلف هفته به عمارتهای گوناگون می‌دیدند. آن اجیر شدگانی که برای کشتن بهرام آمده بودند، شمارشان ده تن بود. شبانگاه شنبه‌ای بود که به سراغش رفتند و راست به سوی گنبد سیاه شتافتند. بهرام که پس از حمله‌ی پیشین هوشیار بود و شبها تبرزین خود را کنار بستر می‌نهاد و خوابی سبک داشت، از صدای گام برداشتن مهاجمان بیدار شد و غافلگیرشان کرد و این بار هم یک به یک‌شان را از پای در آورد.

بهرام انتظار نداشت دشمنانش گستاخی را به حدی برسانند که به او در تیسفون حمله کنند. پس خشمگین شد و دستور داد از دستارهای خونالود عربانی که برای کشتن‌اش آمده بودند جامه‌ی بدوزند و آنگاه خود با شمشیر جای قلب را بر جامه سوراخ کرد و آن را همچون خلعتی برای نرسه فرستاد.

نرسه این بار با دیدن خلعت هراسان شد و دریافت که برادرش بر او خشمگین است و درصدد کیفر دادن‌اش برآمده است. پس گردنبندی فیروزه‌نشان را که بهرام در هنگامه‌ی نبرد با هپتالی‌ها به او بخشیده بود در جعبه‌ای زرین گذاشت و با پیکی ویژه نزد بهرام فرستاد. بهرام دریافت که نرسه در پی عذرخواهی و جلب نظر او برآمده است. اما گمان فریب بر نرسه برد و هیچ پاسخی نداد و همچنان در اندیشه بود که چگونه امنیت را بار دیگر بر خانمان خود بازگرداند.

بهرام پس از این ماجرا دانست که یکی از زنان‌ شبستان‌اش همدست نرسه است و با این شیوه بوده که آدمکشان جایگاه او را پیشاپیش می‌دانسته‌اند. پس درصدد برآمد که زنان‌اش را بیازماید و چنین بود که هفت شب پیاپی به نزدشان رفت و هفت داستان برایشان گفت و از ایشان خواست تا پایان داستان را خود روایت کنند. آن هفت داستانی که زنان برای نرسه برخواندند و خنیاگران به آواز در بزمها می‌خوانند، در اصل پاسخی بوده که زنان‌اش به این آزمون دادند.

در جریان همین آزمونها بود که دریافت شاهدخت رومی است که با نرسه دست به یکی کرده است. چون وقتی داستان خویش را برای او برخواند و به بخش کشته شدن شوی دلاور به دست همسر حسودش رسید، تنها او بود که صدایش لرزید و آشفته شد و هرچند داستانی زیرکانه برایش تعریف کرد، اما در پایان‌اش در ماند و بهرام ناگزیر خود تنبور به دست گرفت و پایانی بداهه برای داستان بانویش برخواند، و این همان داستانی است که خنیاگران خوش می‌خوانند و از چگونگی پدید آمدنش خبری ندارند.

بهرام پس از آن‌که‌ جوانب کار را سنجید، و خیانت دلدار رومی را دید، از تاج و تخت دلزده شد و دریافت که در هیاهوی رقیبانی که بر سر تاج و قلبش با هم می‌ستیزند، آرامشی نخواهد یافت. آن زمان بود که اردویی آراست و به رسم همیشگی‌اش برای شکار از شهر خارج شد و به دل ایرانشهر رفت و در دشتها و بیشه‌ها با جانوران وحشی در آمیخت. در حالی که فرزندانش و شاهزاده یزدگرد نوجوان را به همراه داشت. آنگاه شبانگاهی در دشتی بر اقلیم ماه در کناره‌ی کویر بزرگ، بزمی آراست و با یاران و درباریان و خویشاوندانش تا بامداد سرود خواندند و داستان زدند و زمانی به شراب و کباب گذراندند.

پس وقتی سپیده‌ی بامداد دمید، همه را فراخواند و خواست تا با مهری که از پس افق سر بر می‌کشید پیمان کنند که پس از درگذشت او به یزدگرد وفادار بمانند. پهلوانان و مغان و مردان خاندان ساسان که بسیاری‌شان با تصور نبودن وی اشک در چشم داشتند، همگی رو به قبله‌ی خورشید صف کشیدند و سوگند خوردند. با این حال کسی گمان نمی‌برد این آخرین باری باشد که شاهنشاه را می‌بینند. چرا که پدرم بهرام در این هنگام مردی بود سی و هشت‌ساله و بسیار توانمند و تندرست، که جای زخمهای بسیار از نبردهای فراوان بر تن داشت و پایش اندکی آسیب دیده بود، اما بیماری و سستی در پیکرش راه نداشت و همگان انتظار داشتند دهها سال بعد از آن بپاید و زندگی کند. ساعتی بعد بود که بهرام سوار بر اسب سپید خویش از یارانش جدا شد و در تعقیب آهویی به بیابان زد و برای همیشه از چشمها پنهان گشت.

همراهان‌اش از ناپدید شدن او حیران شدند و گمان کردند در باتلاقی فرو افتاده یا در دزدریگی گرفتار آمده است. گفتارهای شب پیش‌اش را هم نشانی از فرهمندی‌اش دانستند و گمان کردند دلش از نزدیک بودن مرگ خبر می‌داده است. پس چند روز را به جستجوی بهرام گذراندند و چون او را نیافتند، بعد از فراز آمدن شوشان‌دخت در حضور او با یزدگرد دست عهد و پیمان دادند و او را به شاهنشاهی برگزیدند.

از ادامه‌ی داستان بهرام هیچکس خبردار نیست، اما من برایتان بازگویش خواهم کرد. بهرام پس از جدا شدن از درباریانش یکسره از بیابان به سوی کاخ دلارام تاخت و عصرگاه به حوالی آنجا رسید. در دشتها کمین کرد و انتظار کشید، تا دلارام ‌چنان‌که از پیش قرارشان بود، شبانه و پنهانی از کاخ بیرون بیاید. وقتی آمد، دلدار و دلداده پا به گریز نهادند.

از آن سو تصادفی شگفت‌انگیز رخ نمود و دسته‌ای دیگر از آدمکشان برای یافتن دلارام به کاخ هجوم بردند. اینان دیگر اجیر شده‌ی نرسه نبودند، بلکه شاهدخت رومی با این تصور که بهرام در بیابان مرده، ایشان را مامور کشتن دلارام کرده بود. آدمکشان دیر به کاخ رسیدند و بی‌خبر از آن‌که‌ دلارام و بهرام ساعتی پیش به راه خود رفته‌اند، ‌چنان‌که نقشه‌شان بود، در آب‌انبار قصر زهر ریختند. در این هنگام تنها دو نگهبان در آنجا حضور داشتند که از سرنوشت دلارام بی‌خبر بودند، و اکنون که گفتار خویشاوندم مهرزاد بلخی را شنیدم دریافتم که هردو با زهر ایشان جان باخته‌اند و چه ناگوار که پدر دوست‌ تازه‌مان مهرزاد نیز در این سرنوشت تلخ با ایشان شریک شده است.

بهرام و دلارام بی‌خبر از این ماجراها در کسوتی ناشناس به سفری طولانی رفتند و در هر شهری تنها چند ماه می‌ماندند و با هم خوش بودند. بهرام دورادور فرزندش یزدگرد و سیاست روز کشور را زیر نظر داشت و آسوده‌خاطر بود، چون می‌دید که نظم و ترتیب بر همه‌جا حاکم است و نرسه هم که در ابتدای کار قصد سرکشی داشت، کمی بعدتر بیمار شد و درگذشت و خیال همه را راحت کرد. پنج سال به این ترتیب گذشت تا این‌که دلدار از دلداده باردار شد و آن من بودم که نه ماه بعد زاده شدم.

بهرام در این میان از سرنوشت دلارام اندیشناک بود و نگران، که مبادا خود شناخته شود و خطری را متوجه همسر و فرزندش کند. بهرام چندان در میان مردم نامدار بود و آن قدر عمر خود را به گردش در جای جای کشور گذرانده بود که بسیاری چهره‌اش را می‌شناختند. هرچند نزد مردمان شهرتی نیک و محبوبیتی ماندگار داشت، می‌دانست که همچنان دشمنی‌های قدیمی و دسیسه‌های درباری پابرجاست. به‌ویژه حالا که پسرش بر تخت نشسته بود، هیچ تصوری نداشت که چه کسانی ممکن است در میان کشوریان و لشکریان نگران بازگشت او باشند و خواهانِ به قتل رساندن‌اش. هر از چندی پیری در گوشه‌ای او را می‌شناخت و هربار با اصرار و دشواری هویت خویش را انکار می‌کرد. تا آن‌که‌ پدرم نیم‌شبی با کابوسی از خواب پرید و دلارام را که بیدار شده بود خبردار کرد که قصد ترک‌ ما را دارد.

من در آن هنگام نوزادی یک‌ساله بودم و هیچ از این ماجرا به یاد ندارم. اما مادرم برایم تعریف کرده که پدرم تصمیم خود را با او در میان گذاشته و گفته بوده که قصد دارد ترک‌مان کند و به راه خود برود. بهرام در نهایت مردی ماجراجو و آزاده بود و کسی نبود که پایبند خانه و زندگی شود و همسرداری و فرزندپروری را از حدی بیشتر جدی بگیرد. دلارام نیز محبوب خود را نیک می‌شناخت و می‌دانست دوران شادمانی‌شان با هم کوتاه خواهد بود. پس به تصمیم شاهنشاهِ گریزپا تن در داد و با اندرز او به سوی دمشق رفت و با نشان دادن مُهری که بهرام به او داده بود، به خاندان کارن پناه برد و پس از چند سالی خواستگاری یکی از پهلوانان نامدار این خاندان را پذیرفت و در آن سامان قرار گرفت. بی آن‌که‌ خبری از بهرام داشته باشد.

زمانی که من به سن جوانی رسیدم، مادرم به بیماری سختی دچار شد و اندکی بعد جان سپرد. در بستر مرگ آنچه بیش از هرچیز خیالش را به خود مشغول می‌داشت، ‌سرنوشت بهرام بود. چندان در پرسش‌گری از فرجام کار دلدارش شور و اشتیاق به خرج می‌داد که مرا نیز با این موضوع درگیر کرد. این در حالی بود که پیش از آن از هویت واقعی پدر خویش خبر نداشتم و گمان می‌کردم از پشت همسر دوم مادرم زاده شده‌ام. آن بزرگمرد کارن مرا با مهری فراوان همچون دختر خویش پرورده بود. هنوز هم،‌ سالها پس از کشته شدن دلیرانه‌اش در نبرد با رومی‌ها، او را همچون پدری دوست دارم.

مادرم وقتی بیمار شد، هویت اصلی‌ام را فاش کرد و زمانی که به پرستاری‌اش مشغول بودم، داستانهایی بسیار از بهرام برایم تعریف کرد. هرچند قدردان شهسوار کارن بود و وفادار به او، اما تا دم مرگ همچنان شیفته‌ی بهرام بود. برایم گفت که بهرام بیش و پیش از هرچیز، خواهان آن بود که رها و آزاد باشد، و جاودانگی‌ای را که همگان در جستجویش هستند، در این می‌دید. بهرام بر این باور بود که تنها ردپای کردارهای مردمان بر گیتی باقی می‌ماند و همان است که جاودانگی‌شان را تضمین می‌کند. فکر می‌کرد هرچه پایبندی به چیزهای خوشایند و دلبستگی به عزیزان بیشتر باشد، کردارها تیزی و برندگی خود را بیشتر از دست می‌دهند و به زمینه‌ی آشفته و بی‌اثرِ رخدادهای روزمره بیشتر درمی‌غلتند. از این رو بود که همواره از جایی به جایی می‌رفت و نزد هیچکس و هیچ جا آرام و قرار نداشت.

وقتی مادرم درگذشت، من سفری طولانی را برای پی بردن به سرنوشت بهرام آغاز کردم. درباره‌ی آنچه بین من و مادرم گذشته بود، چیزی به پدرخوانده‌ام نگفتم و هرگز ندانست که حقیقت را فهمیده‌ام. تنها از او اجازه گرفتم تا چندی برای بازیافتن خود به سیر و سلوک بپردازم و او پذیرفت، با این شرط که جامه‌ی طبقه‌ی ارتشتاران و مُهر خانوادگی کارن را همراه داشته باشم و در هر شهری نزد خویشاوندانم مقیم شوم و در سلک درویشان و دوره‌گردان در نیایم. پس چنین بود که پای در راه گذاشتم و اکنون سالهاست که ردپاهای پرشمار بهرام را جستجو می‌کنم.

بهرام ‌چنان‌که می‌خواست، پس از جدایی از مادرم و من ردپایی ماندگار از خویش به جا گذاشت، بی آن‌که‌ نشانی از خویشتن بر آن آثار به جا گذارَد. در هر شهر و هر اقلیمی که می‌رفتم، با قدری کنجکاوی از پهلوانی ناشناس و نیکوکار داستانها می‌شنیدم که بی‌خبر آمده و کاری بزرگ را به انجام رسانده و ناغافل رفته بود. پس سالیان سال شهر به شهر گردش کردم و انبانی پر از داستانها و روایتهای شگفت‌انگیز درباره‌ی بهرام گرد آوردم،‌ بی آن‌که‌ نامی صریح از او در میان باشد،‌ یا اطمینانی درباره‌ی هویت‌اش.

امروز که نزد شما در این حلقه‌ی صمیمانه نشسته‌ام، متقاعد شده‌ام که چه بسا بهرام سالهای چندانی نزیسته و کمی پس از جدایی از ما درگذشته باشد. با این همه او سبکی از زیستن و شیوه‌ای از کردار در پیش گرفته بود که برای مردمان دیگر الهام‌بخش بود و تکان‌دهنده. از این رو بسیاری به راه او رفتند و بسا پهلوانان و دلیران که با جامه و ظاهری همچون او پای در راه ماجراهای شگفت‌انگیز نهادند و همچون او در گمنامی اثرهای فراوان بر جای نهادند. این را از آنجا دریافتم که در بسیاری از روایتهایی که مردمان تعریف می‌کردند، بهرام مردی جوان بود.

برخی در قصه‌هایی آمیخته به خرافات می‌گفتند در ماجراجویی‌های خویش به چشمه‌ی آب حیات دست یافته است. گروهی او را تناسخی از رستم می‌دانستند و می‌گفتند در هر عصری یک پهلوان مانند او بر زمین گام می‌زند و سامان گیتی به او وابسته است. گاهی کسانی او را با چشمی نابینا یا دستی فلج‌شده توصیف می‌کردند. اما چندی بعد باز روایتی می‌شنیدم که نشان می‌داد دستی سالم و چشمانی بینا دارد.

پایان سرنوشت بهرام برای من نیز نادانسته است. شاید در روستایی بیمار شده و به گمنامی درگذشته باشد. شاید در نبردهای بی‌شمارش با مردمان و دیوها و هیولاها لغزشی کرده و به زخم تیری و تیغی و دندانی جان سپرده باشد. شاید هم هنوز زنده باشد و جایی پنهانی ماجراجویی‌هایش را دنبال کند. به هر حال آنچه که نیک می‌دانم آن است که بهرام ‌چنان‌که دلخواهش بود، کلید جاودانگی را یافت. کولیانی که از هند آورده هر روز در گوشه و کنار ایرانشهر داستانها از دلیری‌اش می‌خوانند و پهلوانان جوان و جویای نام خویش را به او مانند می‌کنند و در راهی که او فرو کوبید پیش می‌تازند. نمی‌دانم هنوز زنده است یا مرده، و خبر ندارم که در جاده‌ای به سوی ناشناخته‌ای می‌شتابد یا در گوشه‌ای با خاطراتش آرام گرفته است، اما این را می‌دانم که به اسطوره‌ای جاویدان و ماندگار بدل شده است، داستان بهرام ورجاوند، که هفت داستانی که امشب شنیدیم، تنها بخشی و بهره‌ای از آن است.

پس از پایان یافتن سخنان مهرآفرید کارن، برای دیرزمانی سکوت در میان جمع برقرار شد. تنها گهگاه صدای ترق ترق هیزمی به گوش می‌رسید که ذغال شده و زیر وزن خود می‌شکست و فرو می‌ریخت. آسمان ‌کم‌کم روشن می‌شد و افق خاوری با سرخی سپیده‌دم رنگ می‌خورد و تردیدی در سوسو زدن اختران رخنه می‌کرد. همه در سکوت به شعله‌های آتش خیره شده بودند، در حالی که داستانهای هفت جوینده‌ی بهرام در سرشان چرخ می‌زد و مدام گوشه‌هایی نو از آن برایشان پدیدار می‌شد.

در این میان، تنها کسی که به آتش نمی‌نگریست، پیرمردی بود که از ابتدای کار در قصر بهرام مقیم بود و همچون خدمتگزاری در این شبِ غریب از آنان پذیرایی کرده بود. تنها او بود که مثل قبل خارج از حلقه‌ی ایشان، کمی دورتر از آتش، در تاریکی نشسته بود و به آسمان و کهکشان پراختر بالای سرش خیره شده بود.

پیرمرد وقتی نگاهش را از آسمان برگرفت، دید مهمانانش همه به او می‌نگرند. انگار همزمان به رازی پی برده باشند. در میان‌شان چشمان درشت و زیبای مهرآفرید به‌ویژه نظرش را جلب کرد. چشمانی درخشان که گویی تناسخی بود از نگاه فریبای دلارام. چشمانی آغشته به اشک، که با شگفتی به او خیره شده بود. سکوتی که ‌کم‌کم سنگین می‌شد را باز اردشیر شهسوار شکست و گفت: «ای پیرمرد خردمند که رندانه در تمام این شبِ طولانی سکوت کرده‌ای … گمان داریم که تو نیز بتوانی داستانی تازه از بهرام‌شاه برایمان تعریف کنی. برایمان نمی‌گویی که پیوند تو با این مرد افسانه‌ای چگونه بوده است؟ تویی که در سرای ویرانه‌ی او منزل کرده‌ای؟»

پیرمرد به آرامی برخاست، بی‌ آن‌که‌ که از این پرسش غافلگیر شده باشد، یا چهره‌ی سرد و گرم چشیده‌اش چیزی بروز دهد. درنگی کرد و دمی چنین می‌نمود که می‌خواهد چیزی بگوید. حتا حرکتی خفیف به سمت مهرآفرید کرد. اما بازایستاد و مکث کرد. نگاهش را به افق خونین دوخت، که با سر زدن مهرِ درخشان رنگش دگرگون می‌شد. آنگاه لبخندی زد و بی آن‌که‌ چیزی بگوید، چشم از ایشان برگرفت و به سوی قصر ویرانه‌ی بهرام بازگشت.

و این بود داستان هشت سرنوشت بهرام…

 

 

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب