پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش ششم: دستخط

بخش ششم: دستخط

حادثه‌ای كه بار دیگر شور و سرزندگی را به دنیایش باز آورد، از زمانی شروع شد كه كاروانی از بازرگانان كه از هند و سند آمده بودند، به شهر وارد شدند و در بازار بزرگ مرو كالاهای خود را به نمایش گذاشتند. به همراه این كاروان، دسته‌ای از درباریان سامانی نیز بودند كه قرار بود همچون سفیر به بغداد بروند و هدایا و تحفه‌هایی را از جانب بخارا به خلیفه تقدیم كنند. رهبر این گروه، كه نماینده‌ی امیر اسماعیل سامانی در بغداد بود، چهره‌ای آشنا بود.

روزی كه محمد و دوستانش بازدید از بساط كاروان سند و خرید از كالاهای هندیان رفته بودند، جمعه بازاری برقرار بود و بسیاری در خیابان اصلی مرو گرد آمده بودند. بازرگانان هندی و سغدی در دو سوی خیابان بساط پهن كرده بودند و تاجرانی كه اسم و رسمی داشتند و بضاعتی، در رواقهای چوبی تزیین شده‌ی دو سوی بازار برای خود نمایشگاهی از كالاهای مرغوب را تشكیل داده بودند. محمد در آن روز با یوسف و دانیال همراه بود. محمد و یوسف به رسم مردم عادی خوارزم پیراهنی بلند و كمربندی چرمی و تزیین شده را با شلواری با چكمه‌های بلند در بر كرده بودند و كلاه نمدی ویژه‌ی مرویان را بر سر داشتند. دانیال اما، كه به نمایش نقش و موقعیتش دلبستگی بیشتری داشت، قبای بلند و سیاه طالبان علوم نقلی را پوشیده بود و دستار بر سر داشت.

كاروانی كه از هند آمده بود، به راستی بزرگ بود. می‌گفتند بخشی از مال التجاره‌ی آن از اموال شاهان دكن و هند است و سربازانی كه برای حفاظت از كاروان با آن همراه شده بودند بی‌اغراق به سپاهی كوچك شبیه بودند. مرو، بزرگترین شهری بود كه بازرگانان تا آن موقع به آن رسیده بودند، و از این رو برای نمایش كالاهای خود در آنجا سنگ تمام گذاشته بودند، هرچند قیمت كالاهایشان در آنجا از نقاط دوردست‌تری مانند بغداد و دمشق بسیار ارزانتر بود.

در میان بساطهای رنگارنگِ هندیان، به ویژه پارچه‌های حریر سندی، با تحفه‌هایی كه بازرگانان هندی از چین و ماچین خریداری كرده و با كاروان گسیل كرده بودند، چشم همه را گرفت، و دانیال از تاجری كه از سلیقه‌اش متعجب شده بود، پیراهن زنانه‌ی گلدوزی شده‌ای را خرید تا به قول خودش آن را به محتاجی ببخشد. اما یوسف و محمد وقتی این حرف را شنیدند با شیطنت به هم چشمكی زدند و شكلكی در آوردند. چون همه می‌دانستند كه این محتاجِ موردِ نظر دانیال، دختر قاضی شهر است كه به نظر برخی میل وی به فراگیری فقه و حدیث را هم او رقم زده بود و گاه و بیگاه با فرستادن هدایایی علاقه‌ی قلبی‌اش را به او نشان می‌داد. شوخی‌ها و خنده‌ی محمد و یوسف، باعث شد از سویی اخم‌های دانیال در هم برود، و از سوی دیگر فروشنده به قضیه آگاه شود و تخفیفی كلان به این خواستگارِ موقر بدهد.

وقتی دانیال خریدش را انجام داد، فروشنده به او گفت:” مباركت باشد جوان، از من می‌شنوی، دست آن محتاجی را كه می‌گویی را بگیر و او را به تماشای كرگدن ببر.”

محمد با شگفتی گفت:” كرگدن؟كدام كرگدن؟”

دانیال گفت:” كرگدن چیست؟”

محمد گفت:” كرگدن، همان جانور هندی كه پدرت درباره‌اش شرح داده بود. می‌گفت همچون فیلی شاخدار است كه شاخهایش بر صورتش روییده باشد.”

فروشنده گفت:” درست گفتی، چنین است. یك جفت از آنها را امیر سامانی برای نمایش در بغداد با كاروان همراه كرده. تا امروز صبح هنوز به مرو نرسیده بودند و با عقب‌داران كاروان می‌آمدند. امروز وارد شهر شده‌اند و قرار است در میدان شهر نمایش‌شان دهند. برو و دست آن دختر را بگیر و به تماشایش ببر.”

دانیال غافل از آن كه تا دقیقه‌ای پیش محتاج را پیرمردی فقیر معرفی كرده بود، گفت:” وای نه، تو پدرش را نمی‌شناسی، فردا مصلوبم خواهد كرد. مگر آن كه امیدوار باشم خودش خبردار شود و با اهل خانه به بازار و میدان بیاید.”

یوسف گفت:” این جانور را كه می‌گویی كجاست؟”

فروشنده گفت:” نمی‌دانم. اما می‌گفتند امروز نمایشش می‌دهند، و تنها جای بازار كه برای نشان دادنش جا دارد، میدانگاه است. به آنجا بروید، ضرر نمی‌كنید.”

به این ترتیب سه دوست به راه افتادند. دانیال كه با شنیدن حرفهای مرد به فكر فرو رفته بود، در راه انگار دنبال چیزی می‌گشت تا این كه سقایی را دید كه در مشكی بزرگ شربت ریخته بود و با آوازی خوش شعری می‌خواند و مردم را به نوشیدن شربت دعوت می‌كرد. دانیال به سراغ سقا رفت و برای دقایقی با او صحبت كرد و پولی به او داد و خوش و خرم به نزد آن دو بازگشت. یوسف گفت:” چه شد؟ راضی شد برود؟”

دانیال گفت:” آری، صدایش هم خوب بود و هم بلند. وقتی در كوچه‌ی قاضی فریاد بزند همه‌ی اهل خانه‌اش خبردار می‌شوند. قرار شد بگوید به مناسبت ورود هیولاهای هندی به شهر و نمایششان در میدان شهر، شربتی خاص درست كرده است. فكر می‌كنم هم فروش خودش بیشتر شود و هم نرگس را به میدان بكشاند.”

محمد خندید و گفت:” هیولای هندی! كاشكی خیلی ترسناك این را نگوید، وگرنه اهل خانه‌ی قاضی را به پناه گرفتن در خانه وا می‌دارد.”

سه دوست همانطور كه این حرفها را می‌زدند، به میدانگاهی رسیدند و دیدند به راستی كرگدنها را در آنجا به نمایش گذاشته‌اند. كرگدنها جانورانی مهیب و زیبا بودند. به قدر یك فیل كوچك اندازه داشتند، و بدن تنومندترشان با صفحه‌هایی چرمی زرهپوش شده بود. سری بزرگ داشتند. بر پوزه‌ی یكی از آنها، دو شاخِ بلند روییده بود. آرام به نظر می‌رسیدند، اما پاهایشان را با زنجیرهای كلفتی به زمین بسته بودند. معلوم بود كه اگر خشمگین شوند و در شهر بتازند، خرابی زیادی به بار خواهند آورد.

محمد با احتیاط از پشت به یكی از آنها نزدیك شد و با احتیاط دستش را جلو برد و پای جانور را لمس كرد. بعد گفت:” وای، پوستش چقدر زبر است. این یكی كه شاخ دارد باید نر باشد و آن یكی ماده. زیاد هم به فیل شباهت ندارند. یعنی بچه‌شان را شیر می‌دهند؟”

كرگدنی كه محمد در پشتش ایستاده بود، ناگهان بادی از روده رها كرد. محمد و دوستانش با خنده گریختند و با گریبان لباسهایشان جلوی دماغشان را گرفتند. محمد در همان حین داشت با خنده می‌گفت:” اَه اَه، گوز كرگدن…”

كه محكم به مردی خورد كه پشت به او ایستاده بود. شدت ضربه چندان بود كه محمد داشت روی زمین می‌افتاد و قاعدتا آن مرد نیز می‌بایست دچار همین وضعیت شود. اما آنقدر تنومند و درشت اندام بود كه از جای خود تكان نخورد.

مرد برگشت و به موقع دست محمد را گرفت و از افتادنش جلوگیری كرد. بعد با خوش خلقی گفت:”جوان، حواست كجاست؟ عاشقی مگر؟”

محمد به او خیره شد. مردی بسیار بلند قامت و تناور بود كه موهای بلند و ریش انبوهش به سرخی می‌زد و عضلات برجسته‌اش از زیر قبای دیوانی ابریشمینش بیرون زده بود. محمد با تردید گفت:” ببخشید آقا، اما من شما نمی‌شناسم؟ شما پهلوان گودرز بلخی نیستید؟”

مرد با تعجب گفت:” آری، اما فكر نمی‌كردم كسی در این لباس مرا به جا بیاورد.”

دو سه تن دیگر كه معلوم بود همراه او هستند و چند قدم آنسوتر بودند، پیش آمدند و یكی از آنها با خنده گفت:” پهلوان، گرز و تبرزینت را پنهان كردی، قد و قامتت را چه می‌كنی؟ از ده فرسنگی معلوم است كه كیستی…”

یوسف و دانیال هم با دیدن ایشان سر فرود آوردند و درود گفتند. دانیال كه در میان این سه از همه بزرگتر بود و آداب درباری را هم بهتر می‌دانست، گفت:”سردار، برادرم را ببخشید… داشتیم از چیزی می‌گریختیم!”

گودرز خندید و گفت:” ها ها، بله شنیدم، هم صدایش را و هم بویش را!”

محمد و یوسف كه متوجه شدند پهلوان بلخی آخرین حرف محمد را شنیده، از شرم قرمز شدند. اما دانیال ظاهر را حفظ كرد و فقط حكیمانه سری تكان داد.

گودرز گفت:” خوب، نمی‌دانستم در میان جوانان مردی چنین شهرتی دارم. چطور مرا شناختی؟”

محمد گفت:” شما را پیش از این دیده بودم. در نبرد بخارا، البته حالا پنج سالی از آن موقع گذشته و فرق كرده‌ام. هرچند اگر باز تنبور بنوازم سرودم را خواهید شناخت.”

گودرز با شگفتی او را نگاه كرد و گفت:” آری، تو را به یاد می‌آورم. همان جوان فارابی بودی كه برای سپاه امیر نصر سرود می‌خواندی. زمانه را ببین كه چه سریع می‌گذرد. برای خودت مردی شده‌ای. اسمت چه بود؟”

محمد گفت:” محمد، محمد فارابی. این دو، دانیال و یوسف هستند، برادرانم، هرچند پدر و مادرهایمان فرق داشته‌اند!”

گودرز خندید و گفت:” هنوز هم همانطور نغزگو هستی. خوشحال شدم از دیدنت. فكر نمی‌كنم به سپاهیان پیوسته باشی. سر و وضعت به دیوانیان بیشتر می‌خورد. در دستگاه علی مرورودی كار می‌كنی؟”

یوسف با هیجان توضیح داد:” نه پهلوان، او استاد شده است. در مدرسه‌ی بزرگ مرو با پدرم مجلس دارد و درس می‌گوید. بیش از پانصد تن سرِ سخنش گرد می‌آیند.”

گودرز گفت:” آفرین بر تو، از همان ابتدا آثار بزرگی را بر پیشانی‌ات می‌شد خواند. برای دیدن كرگدن‌ها آمده بودی. نه؟”

محمد گفت:” آری، در موردشان چیزهایی شنیده بودم، اما اولین بار است كه می‌بینم‌شان. ببینم، به بچه‌هایشان شیر می‌دهند؟”

گودرز به همراهانش نگاهی كرد و گفت:” می‌بینید؟ این نمونه‌ی یك دانشمند مروی است. در بخارا كیست كه با دیدن كرگدن نخستین پرسش‌اش این باشد؟ آری، محمد فارابی، شكارچیانی كه آن را در هند گرفته بودند می‌گفتند بچهاش را شیر می‌دهد.”

محمد با حیرت گفت:” پس باید بچه زا باشد. همه‌ی شیر دهنده‌ها بچه‌زا هستند. چطور این زرهپوش را می‌زاید؟”

یكی از همراهان گودرز گفت:” شاید موقع نوزادی زره نداشته باشند. به هر حال، فیل هم می‌زاید دیگر…”

یوسف با كمی ترس به بدن كرگدن دست زد و گفت:” درست مثل یك سرباز زرهپوش است…”

گودرز نگاهی همدلانه به كرگدن انداخت وگفت:” می‌دانی جوان؟ برخی از هندوها می‌گویند روح ما قبل از این كه به دنیا بیاییم در بدن جانوران بوده است. اگر این طور باشد، من مطمئنم كه در زندگی قبلی‌ام كرگدن بوده‌ام!”

محمد و دوستانش، پس از آن نخستین روزِ ورود كاروان هند به مرو، هر روز برای دیدن آن به بازارگاه شهر می‌رفتند. قرار بود كاروان یك هفته در مرو بماند، و با این وجود محمد و دوستانش شك داشتند بتوانند تمام عجایب آن را به درستی ببینند. به ویژه گروهی از بازرگانان كه سنگهای بلورین خام و رنگارنگی را می‌فروختند خیلی نظر محمد را جلب كرده بود و در این چند روز تقریبا هر پولی را كه داشت صرف خریدن این بلورها كرد. اهالی سغد و مرو و هند عقیده داشتند این سنگهای شفاف خواصی جادویی دارند و برای مراسم سحر و جادو از آن استفاده می‌كردند. اما محمد به این حرفها اعتقاد چندانی نداشت و بیشتر شیفته‌ی زیبایی این سنگها شده بود.

گذشته از كالاها، حضور گروهی از درباریان بلندمرتبه‌ی سامانی در میان كاروانیان سران دیوانی و لشكری مرو را شادمان كرد و به این ترتیب محمد و دوستانش هرجا می‌رفتند، حرف و سخنی از هندیان و عاجها و سنگهای گرانبهایشان می‌شنیدند، و آنها كه در نبرد بخارا حضور داشتند، داستانهایی معمولا اغراق آمیز را از دلاوریهای گودرز بلخی و همراهانش نقل می‌كردند.

با این وجود، آنچه كه محمد و یارانش را غافلگیر كرد، آن بود كه دامنه‌ی این حرفها و تحركها، به مجلس درس و مشق‌شان هم كشیده شود.

یكی از همین روزها، وقتی محمد به مجلس درس هرمز چاچی به هیربدستان رفته بود، با دیدن مردی بلند قامت و سیاه چرده كه عمامه‌ی سرخ مردم سند را بر سر داشت و در حلقه‌ی شاگردان نشسته بود، شگفت زده شد. شنیده بود برخی از مردم سند و هند زرتشتی هستند. اما این كه طالب علمی از هندیان در كاروان سند باشد و چند روزِ اقامتش در مرو را صرفِ شركت در مجلس درس مغی گبر كند، برایش غریب بود.

به هر صورت، شاگردان همه طبق معمول آمدند و نشستند و موبد هرمز چاچی هم عصازنان وارد شد و مثل هر روز درسی را گفت. محمد با دقت او را می‌نگریست تا ببیند حضور مرد هندی را چگونه ارزیابی خواهد كرد. هرمز اما، گویی مرد هندی را ندیده باشد، درست مثل روزهای دیگر در آرامش و با لحنی شمرده درسش را داد و هرچند نگاهش چند بار بر چهره‌ی آفتاب سوخته‌ی مهمان جدیدش لغزید، اما هیچ اثری از شگفتی یا علاقه در رخسارش نمایان نشد.

وقتی درس تمام شد، شاگردان بنا كردند به خروج از هیربدستان. اما محمد كه در مورد مرد هندی كنجكاو شده بود، متوجه شد كه دو تن از شاگردان سالمندترِ هرمز با او حرف می‌زنند و بعد هم هر سه از دهلیزی گذشتند و به بخشهای درونی‌تر هیربدستان كه ویژه‌ی موبدان و كارگزاران آتشكده بود، رفتند. محمد و یوسف برای ساعاتی در مورد این كه این مسافر مردی روحانی است یا نه، بحث كردند. آنگاه موضوع را از یاد بردند. تا فردای آن روز، كه برای دیدن فرهاد به مانستان رفته بودند و با كمال تعجب همان مرد هندی را دیدند كه در كوچه‌ی نزدیك مانستان ایستاده و با مار مرزبان گرم صحبت است.

محمد و یوسف با ادب پیش رفتند و به مرزبان سلام كردند، و او هم فكورانه جوابشان را داد. بهانه‌ای برای بیشتر ماندن در آنجا نداشتند و از این رو گذشتند و به سمت مانستان رفتند. اما در همان چند دقیقه‌ای كه طول كشید تا از پیچ كوچه بگذرند، شنیدند كه مرد هندی به زبانی كه برایشان نامفهوم بود، چیزی را با تاكید به مار مرزبان می‌گوید. یك عبارت را مرتب در حرفهایش تكرار می‌كرد و مدام می‌گفت: یمَه، یمه…

محمد و یوسف از در مانستان گذشتند و وارد شدند، همان طور كه فكر می‌كردند، فرهاد در آنجا بود و به همراه سایر شاگردان مار مرزبان به حك كردن نقشهایی بر چوبهایی مشغول بود، كه قرار بود بر سر در مانستان نصب شود. مار مرزبان، و شاگردانش، از معاشرت با مردان سپاهی و لشكری ابا داشتند و در كل به خاطر نفرتی كه از كشتن جانداران داشتند، حتی گوشت هم نمی‌خوردند. چنین می‌نمود كه فرهاد هم با آن دلاوری و جنگاوری‌ای كه در نبرد بخارا نشان داده بود، كم كم زیر تاثیر آموزه‌های ایشان دارد از مرتبه‌ی بالایش در دستگاه لشكری سامانی چشم پوشی می‌كند و به فعالیتهایی دیگر روی می‌آورد. فرهادی كه تا چندی پیش مشوق محمد در تمرینهای نظامی بود و او را با اصرار به میدان سواركاری و نیزه بازی سربازان می‌برد، حالا بیشتر وقتش را در مانستان به نقاشی كردن جلد كتابها و حكاكی روی چوب می‌گذراند. در واقع با گذر این سالها نقش آن دو برعكس شده بود و حالا این محمد بود كه بیشتر به او اصرار می‌كرد تا در بازیها و تمرینهای نظامی شركت كند.

آن روز هم فرهاد در مانستان با دوستانش به كاری از همین دست مشغول بود. محمد و یوسف با خوشامد گرم او روبرو شدند، و با دیدن مهارتش در تراشیدن چوب و نقش انداختن بر رگ و پی كنده‌ی درخت، به استعدادش آفرین گفتند.

فرهاد با دیدن ایشان گل از گلش شكفت و گفت:” خوب، خوب، محمد فارابی و یوسف مروزی، چگونه می‌گذرد اوضاع؟”

یوسف گفت:” خوب و خوشیم. كم پیدایی فرهاد، كاروان هندیان را دیدی؟”

فرهاد گفت:” آری، بزرگ و پرجمعیت بودند و كالاهای چشم‌نوازی داشتند. اما چه فایده كه برای همچون من لباسهای حریر و زیورآلات كاربردی ندارند…”

محمد گفت:” چرا؟ با هیبت سپاهیگری‌ات نمی‌خواند؟ یا شاید هم چون مانوی شده‌ای از زیبایی‌های زندگی مادی بریده‌ای و زاهد شده‌ای؟”

فرهاد خندید و گفت:” باز شروع كردی؟ یادت نرود چه كسی بود كه برای اولین بار تو را به میدان تیراندازی لشكر مروی برد. لابد فكر می‌كنی شور سپاهیگری‌ام كم شده، نه؟”

محمد گفت:” راستش را بخواهی، فكر كنم میلت به استفاده از این شور كم شده باشد. راستش را بگو، مار مرزبان در مجلسهای خصوصی‌اش چه درس می‌دهد كه پهلوانی مانند فرهاد مرورودی را به نقاشی و سرودن شعر وا می‌دارد و مشق نیزه بازی وچوگان را از نظرش می‌اندازد؟”

فرهاد گفت:” اگر قرار بود آنچه را درس می‌دهد من برایتان بگویم، لایق درسهایش نمی‌بودم. اگر دوست داشتید، حرفش را دقیقتر گوش كنید، شاید كه شما را هم به این مجلسهای خصوصی‌ترش دعوت كند.”

یوسف كه از ابتدای مكالمه‌شان در حركات و سكنات فرهاد دقیق شده بود، گفت:” ولی هرچه فكر می‌كنم می‌بینم تو در هنگام تراشیدن چوب طبیعی‌تر به نظر می‌رسی تا میدان جنگ. هیچ نمی‌توانم تصور كنم چگونه با غولی مانند پهلوان گودرز بلخی جنگیده‌ای.”

فرهاد لبخندی زد:” آن مال سالها پیش بوده است. الان به راستی خودم بیشتر نقاشی و چوب تراشی را خوش می‌دارم.”

یوسف گفت:” تازه من او را هنوز در لباس جنگی ندیده‌ام، باید مرد مهیبی باشد، نه؟”

فرهاد با تعجب گفت:” پهلوان گودرز؟ بی‌تردید مرد پرهیبتی است. اما مگر او را دیده‌ای؟ فكر كردم از روی شایعه‌ها و داستانهایی كه در بازار مرو می‌گویند قضاوت كرده‌ای…”

محمد گفت:” نه، پهلوان گودرز بلخی همراه همان كاروانی است كه از هند آمده. اكنون در مرو است. به تازگی او را دیدیم. گویی از سوی امیر اسماعیل برای خلیفه پیامی می‌برد.”

فرهاد چوبی را كه می‌تراشید كنار گذاشت و گفت:” خوب، این شد یك چیزی خیلی دوست دارم این حریف قوی پنجه را بعد از این سالها بار دیگر ببینم.”

یوسف گفت:” می‌خواهی به كشتی گرفتن دعوتش كنی؟ اگر بخواهی من حاضرم گودِ كشتی‌گیران را برایت رو براه كنم.”

فرهاد خندید و گفت:” نه، شكی نداشته باش كه گودرز بلخی در كشتی مرا بر زمین خواهد زد. اما دوست دارم او را ببینم و شامی مهمانش كنم. هرچه باشد، یكبار جانم را به من بخشیده است. گفتی سفیر سامانیان است؟ پس حتما عمویم جایی در كاخ مرو به او و همراهانش داده است. در عجبم كه چرا چیزی از این موضوع به من نگفت، همین دیروز او را دیدم…”

محمد گفت:” قاعدتا سرش زیاد شلوغ بوده است. این روزها همه در قصر مشغول كار برای تامین امنیت بازرگانان هندی هستند. می‌گویند روی هم رفته پنج هزار تن هستند. تمام كاروانسراهای شهر پر شده‌اند و شبگردان و عیاران مدتهاست طعمه‌ای به این فربهی ندیده‌اند. وقتی در میدان مشق با سربازان كمانگیری می‌كردیم، می‌گفتند همه‌شان را برای پاییدن خیابانها و كوچه‌ها در شبها احضار كرده‌اند.”

فرهاد گفت:” باید هم چنین كنند. یادت رفته آن دفعه‌ای كه گوهرهای آن تاجر دمشقی را دزدیدند چه بلوایی به پا شد؟ سزاوار بود بیشتر به سپاهیان سر می‌زدم و در جریان قرار می‌گرفتم…”

بعد هم برخاست و به سمت در مانستان رفت تا سری به سربازخانه‌ی شهر بزند. گویی تازه یادش افتاده بود كه از عمویش به خاطر رهبری دسته‌ای از سربازان جیره می‌گیرد و در این گیر و دار باید ایفای وظیفه كند. محمد و یوسف هم همراهش به راه افتادند. وقتی وارد كوچه شدند، محمد متوجه شد كه مرد هندی و مرزبان همچنان به دیوار تكیه داده‌اند و گرم صحبت هستند. پس فرصت را غنیمت دید تا حرف را به مرد هندی بكشاند. گفت:” فرهاد، می‌دانستی در سند و هند هم طالبان علمی هستند كه حتی یك روز شركت در مجلس درس اهل علم را غنیمت می‌شمارند؟ این مردرا می‌بینی؟ دیروز در سر درس استاد هرمز چاچی نشسته بود و امروز هم نزد مار مرزبان آمده.”

فرهاد با حواس پرتی به او نگاه كرد و گفت:” آهان. او را دیده‌ام، همان روزی كه كاروان به مرو رسید به نزد مار مرزبان آمده بود. فكر كنم آشنای قدیمی‌اش باشد. چون اگر اشتباه نكنم مهمان اوست و اسبش را در آخور مانستان بسته و زادراهش را در اینجا بر زمین نهاده. باید از شاگردان قدیمی مرزبان باشد.”

محمد گفت:” چه عجیب، نمی‌دانستم مار مرزبان شهرتی دارد كه هندیان هم به مجلسش می‌آیند.”

یوسف گفت:” او را دست كم نگیر. دوستان می‌گفتند شاگردی چینی هم داشته است.”

سه جوان همان طور كه حرف می‌زدند از كوچه و از كنار مرزبان و مرد هندی گذشتند. مرزبان كه سخت در فكر فرو رفته بود، به سادگی ادای احترامشان را پاسخ گفت، اما وقفه‌ای در مكالمه‌اش ایجاد نكرد. مرد هندی، وقتی می‌گذشتند، نگاهی تند و نافذ به ایشان انداخت و سر تكان دادنِ دوستانه‌شان را با لبخندی متین پاسخ داد.

تا آن عصرگاهی كه محمد و دوستانش مرد هندی را در مانستان دیدند، همه چیز همچنان با همان روند آرام و آسوده‌ی مرو پیش می‌رفت، و محمد هیچ فكر نمی‌كرد ماجرایی كه با ورود كاروانی انباشته از كالاهای رنگارنگ آغاز شده بود، با ضرباهنگی ند به نقطه‌ای دردناك منتهی شود.

همان شب، بنا به عادت آن روزهایش، سری به محله‌ی خراباتیان مرو زده بود و ساعاتی را با لولیان و خنیاگرانی كه در آنجا گرد هم می‌آمدند، به خوشی و شادخواری گذرانده بود. یوسف كه با سختگیری بیشترِ پدرش روبرو بود، همراهش نبود و همچون همیشه، ترجیح می‌داد از میان اهل علم و همدرسانش كسی او را در آنجا نبیند. چرا كه خنیاگران مروی بر خلاف گوسانان و قصه‌گویان دوره‌گردی كه به فاراب می‌آمدند، شهرت چندان خوبی نداشتند و مردمی عیاش و بی سر و پا دانسته می‌شدند.

آن شب را محمد به همراه دوستان خنیاگرش در خرابات به خوشی گذراند. تا دیرگاهی از شب رفته، كباب و شرابی خوردند و تار نواختند و از شعرهای كهنی كه شاعری سغدی درباره‌ی روزگار سروده بود خواندند. آنگاه، نزدیك به سپیده‌ی بامدادی بود كه خسته شدند و محمد برخاست تا به خانه باز گردد و ساعتی را تا آغاز روزی نو بیاساید.

محله‌ی خراباتیان در خارج از حصارهای شهر مرو، در كنار رودخانه قرار داشت و جایی بود به نسبت دور افتاده كه رفت و آمد چندانی در آن ساعتها در آن به چشم نمی‌خورد. محمد معمولا وقتی به آنجا می‌آمد، خری به همراه می‌آورد تا تار و بساط نوازندگی‌اش را بر خورجین آن بار كند. اما این بار چارپایی به همراه نداشت و در حالی كه تارش را بر دوش انداخته بود و به خاطر شب زنده‌داری كمی خواب آلوده بود، كوره راهی را كه از خرابات به دروازه‌ی مرو منتهی می‌شد را در پیش گرفت. نگهبانان دروازه او را می‌شناختند و می‌دانست مشكلی در عبور از دروازه نخواهد داشت. به ویژه كه در دوران زمامداری علی مرورودی قاعده بر این شده بود كه دروازه‌های مرو حتی شبها هم برای نمایش امنیت شهر گشوده باشد.

به این ترتیب، محمد ساعتی پیاده رفت و داشت از دور نور مشعل دروازه‌بانان را بر فراز برجهای دیده‌بانی می‌دید، كه ناگهان سر و صدایی توجهش رابه خود جلب كرد. داشت از كوچه باغی باریكی می‌گذشت، كه از تاریكی درون باغ، صدای فریاد خفیفی به گوشش خورد. كنجكاوانه از بالای دیوار باغ سرك كشید، و دید جنب و جوشی در باغ دیده می‌شود. فصلی نبود كه كسی برای دزدیدن میوه به باغ دستبرد بزند، و حتی در این حال هم بار و برِ باغهای مرو چندان زیاد بود كه معمولا باغبانان پروای چنین دستبردهایی را نداشتند و منعی نمی‌كردند. در همین فكرها فرو رفته بود كه بار دیگر صدایی برخاست. كسی نفس نفس زنان اسمی را صدا زد، و درخشش چیزی در تاریكی باغ درخشید و صدای افتادن بدنی بر زمین به گوش رسید. محمد به چالاكی از دیوار باغ به درون پرید و پیش رفت تا ببیند چه خبر است.

حركتی در باغ دیده نمی‌شد. اما می‌توانست در چند قدمی‌اش سیاهی‌ای را ببیند كه بر زمین افتاده بود. فكر كرد آتش‌زنه را از بقچه‌ای كه بر دوش داشت بیرون بیاورد و مشعلی روشن كند. اما پیش از آن، جلوتر رفت تا نگاهی به سیاهی‌ها بیندازد. آنگاه، در زیر نور ماه دید كه دو پیكر سیاهپوش زیر سایه‌ی درختان بر زمین افتاده‌اند. با احتیاط به آنها دست زد و متوجه شد كه هردو به تازگی مرده‌اند. بدنشان گرم بود و دستش با لمس كردن لباسهایشان خیس شد. نیازی به مشعل نبود تا بفهمد آنچه دستانش را مرطوب كرده، خون است. برای لحظه‌ای بر جای خود باقی ماند و متحیر بود كه چه كند. در این میان، ناگهان حركتی در پشت سرش به چشمش خورد. اما قبل از آن كه واكنشی نشان دهد، سایه‌ای با سرعتی برق‌آسا خود را به او رساند و محمد سردی تیغه‌ی خنجری را زیر گلویش حس كرد. با ترس و لرز گفت:” صبر كن، صبر كن. اگر دارایی‌ام را می‌خواهی، بقچه‌ام مال تو…”

دستش كه خنجر را در دست داشت، گویی دچار تردید شد. چون مكثی بروز كرد. بعد مرد مهاجم او را به فضای باز میان درختان كشاند و با خشونت سرش را به طرف بالا كشاند. چشمان درخشان مرد را توانست ببیند كه در زیر نور ماه با دقت به او می‌نگرد. بعد، مرد خنجرش را غلاف كرد و با خستگی روی زمین نشست.

محمد كه از این رخدادها گیج شده بود، فكر كرد فرار كند. اما هنوز حركتی نكرده بود كه با شنیدن صدای مرد مهاجم بر جای خود میخكوب شد.

مرد گفت:” محمد فارابی هستی؟ شاگرد مار مرزبان؟”

مرد لهجه‌ی غریبی داشت، اما فارسی دری را با روانی حرف می‌زد. محمد گفت:” آری، كیستی؟ از اهل خرابا…”

مرد با كمی زحمت برخاست و بازوی محمد را در دست گرفت. تازه آن وقت بود كه محمد دریافت مخاطبش به سختی مجروح شده است. برای لحظه‌ای نور ماه بر لباس مرد درخشید و معلوم شد كه قبای او نیز از خون خیس شده است.

مرد بازوی محمد را فشرد و گفت:” خوب گوش كن… تو باید امانتی را از من تحویل بگیری، و به نیشابور ببری…”

محمد برای یك لحظه فكر كرد مرد هذیان می‌گوید. گفت:” امانت؟ نیشابور؟”

مرد دستش را به درون شال كمرش برد و بسته‌ای را از آن بیرون آورد. آن را در دست محمد فشرد. به دفتری با برگهای چرمی شبیه بود. محمد با تردید آن را گرفت.

مرد گفت:” در محله‌ی زرگران نیشابور، شاه شجاع كرمانی را پیدا كن و این نبشته را به او بده. هرچه زودتر… نگذار كسی این را بداند. جانت در خطر خواهد بود. همین امشب حركت كن. از كژدم پرهیز كن و از نقشِ…”

ناگهان صدای صفیر تیری شنیده شد و سخن بر لبان مرد زخمی خشكید. محمد او را گرفت تا بر زمین نیفتد، و با وحشت دید كه تیری از پشت در بدن او فرو رفته و نوك پیكانش از سینه‌اش بیرون زده. صدای سوتی شنیده شد و جنبشی در میان تاریكی باغ به چشم خورد. چند تن او را دوره كرده بودند و به سویش پیش می‌رفتند. محمد به آسمان نگاه كرد، و دید كه تا لحظه‌ای دیگر ماه در زیر ابر پنهان خواهد شد. تنها به یك دقیقه فرصت نیاز داشت. پس در حالی كه سعی می‌كرد لهجه‌ی مرد ناشناس را تقلید كند، فریادی كشید. كسانی كه به سویش می‌آمدند. آشكارا انتظار نداشتند حریفشان بتواند چنین نعره‌ی جنگی‌ای سر دهد. برای لحظه‌ای مكث كردند و همان برای رستنِ محمد كافی بود. ماه زیر ابر پنهان شد و تاریكی سنگینی همه جا را فرا گرفت. محمد روی زمین چمباتمه زد، چند تكه سنگ برداشت و آن را به سویی كه فكر می‌كرد تیراندازان را دیده، پرتاب كرد. خش خشِ برخورد سنگها به زمین، حركتی تازه را باعث شد. نفیر چند تیرِ دیگر برخاست و سر و صدای فحش دادنِ چند تنی بلند شد. محمد تخمین زد كه حمله كنندگان سه تن باشند. بار دیگر به آسمان نگاه كرد. تاریكی به زودی از بین می‌رفت و ماه از زیر ابرها بیرون می‌آمد. برای این كه سبك‌تر بدود، بقچه و تارش را همانجا روی زمین گذاشت، در آن چیزی نبود كه هویتش را برای مهاجمان افشا كند. اما دفترچه را زیر قبایش روی سینه نهاد. آنگاه ار دیگر در جهتی دیگر سنگهایی را پرتاب كرد و خود با بی‌سر و صدا ترین شیوه‌ای كه می‌توانست، در جهتی معكوس شروع به دویدن كرد.

در چشم به هم زدنی به دیوار باغ رسید. اما این دیواری نبود كه او را به جاده برساند. پس تردید نكرد و از دیوار به باغ كناری پرید، باز همان جهت را ادامه داد و به این ترتیب به طور پیاپی از دیوار چندین باغ پرید. تاریكی سایه‌ی درختان برایش نعمتی بود و نمی‌خواست در خلوتِ كوچه باغی‌ها یا جاده‌های بی‌سرپناهِ دشت با مهاجمان رویارو شود. بالاخره، وقتی به آخرین باغ رسید، برای دقایقی روی زمین نشست. هم نفسی تازه كرد و هم با دقت همه جا را زیر نظر گرفت. به نظر می‌رسید كسی تعقیبش نكرده باشد. پس از آخرین دیوار باغ هم پرید و از باغستانی كه در آن بود خارج شد. دروازه‌ی مرو چندان از او دور نبود. پس بدانسو دوید و هنوز هوا درست روشن نشده بود كه خود را به خانه‌ی حكیم مروزی رساند.

اتاقی كه محمد در آن می‌خوابید، در گوشه‌ای از خانه‌ی حكیم قرار داشت و چندان بزرگ بود كه او و یوسف آن را با هم شریك شده بودند. وقتی خاك آلوده و غرق در عرق به اتاق وارد شد و نفس نفس زنان كنار بستر برادرخوانده‌اش نشست، او را از خواب پراند.

یوسف كه به خوش‌خوابی شهرت داشت، با زحمت چشمهایش را گشود و خوابزده پرسید: “چه خبر شده؟ سپیده زده؟”

اما بعد، چشمش به محمد افتاد كه با وضعی غیرعادی و لباسی آشفته كنارش روی زمین نشسته بود. پس خواب از سرش پرید و در بستر نیم خیز شد. محمد انگشتش را روی بینی نهاد و او را به سكوت دعوت كرد. یوسف با صدای بلند گفت:” محمد؟ چه شده؟”

محمد گفت:” هیس، آرامتر، اهل خانه را بیدار می‌كنی. هنوز ساعتی مانده تا صبح شود.”

یوسف آرامتر گفت:” چه شده؟ كجا بودی دیشب؟”

محمد گفت:” به محله‌ی خراباتیان رفته بودم. وقتی برمی‌گشتم …”

یوسف حرفش را برید:” دیدی گفتم؟ دانیال راست می‌گفت. آنجا فقط یك مشت اشرار و اراذل زندگی می‌كنند. ببینم، با كی كتك كاری كردی؟ گفته بودم وقتی لولیان مست می‌كنند دور و برشان نپلكیدن شرط عقل است…”

محمد گفت:” نه، ماجرا این نیست. تو كه مرا می‌شناسی. با كسی دعوا ندارم، حتی اگر مست و لایعقل باشد…”

یوسف گفت:” پس چه شده؟ گویی دیودنبالت كرده.”

محمد دفتر را از زیر ردایش بیرون آورد و آن را روی زمین گذاشت. یوسف با دیدن آن ساكت شد و كنارش نشست. هردو به دفترچه خیره شدند. جلدی چرمی و بسیار زیبا داشت كه مثل كتابهای مانوی با سلیقه‌ی زیاد طلاكوبی شده بود و با خطی كه محمد نمی‌شناخت چیزی رویش نوشته بودند. الفبایش شبیه به خط مقدسی بود كه در تزیینات در ودیوار هیربدستان مشابهش را دیده بودند، اما نمی‌توانستند آن را بخوانند. محمد آن را با احتیاط ورق زد. برگهای دفتر بسیار قدیمی و شكننده بود. ورقهای آن از كاغذی اعلا بود كه گذر زمان زرد و چروكیده‌اش كرده بود. سراسر دفتر را به خطی مشابه نوشته بودند. گوشه‌ی دفتر از خون رنگ خورده بود.

یوسف با حیرت پرسید:” این چه كتابی است؟”

محمد گفت:” خودم هم نمی‌دانم. دیشب در راه برگشت از محله‌ی خراباتیان دیدم گروهی به مردی تنها شبیخون زده‌اند. او را كشتند، اما قبل از این كه موفق شوند، من سر رسیدم و مرد دفتر را به من سپرد. باید سپاهی دلاوری بوده باشد. چون وقتی من با او برخورد كردم دست تنها دو تن را از پای در آورده بود.”

یوسف با شگفتی گفت:” گروهی مهاجم؟‌یعنی چه كسانی بوده‌اند؟ وانگهی، آن مرد كه بوده كه دفتری با این خط عجیب را به همراه خود به اینسو و آن سو می‌برده؟”

محمد گفت:” نمی‌دانم كه بود، عمامه بر سر داشت و دنباله‌ی دستارش را مثل نقابی بر چهره كشیده بود، ولی لهجه‌ی عجیبی داشت. مطمئن هستم كه از اهالی مرو نبود. غریبتر از همه این كه مرا می‌شناخت. نشانی كسی را در نیشابور داد و گفت باید دفتر را به او برسانم.”

یوسف با كنجكاوی دفتر را ورق زد و گفت:” شاید پدرم بتوانم این را بخواند.”

محمد گفت:” حتی اگر پدرت هم نتواند، هرمز چاچی قطعا می‌تواند، اما شك دارم نشان دادن این دفتر به دیگران كار درستی باشد. مهاجمان گویی به دنبال این دفتر بودند و تا مسافت زیادی مرا تعقیب كردند. فقط بخت یارم بود كه زنده ماندم. می‌ترسم با نشان دادن این دفتر به دیگران خطری را متوجه ایشان و خودمان كنیم.”

یوسف گفت:” خوب، می‌خواهی چه كنی؟ این خط را و زبانش را یاد بگیری؟”

محمد كه لباسهایش را در این مدت عوض كرده بود، دفتر را در پارچه‌ی سپید تمیزی بسته بندی كرد و آن را زیر بسترش سراند و دراز كشید و گفت:” فعلا می‌خواهم چرتی بزنم. به كسی چیزی در این مورد نگو تا ببینیم چه می‌شود.”

یوسف كه دیگر خواب به چشمانش راه نمی‌یافت، برخاست تا از اتاق خارج شود.

در آستانه‌ی در، محمد صدایش كرد و گفت:” یوسف، تو واقعا باهوشی، راست می‌گویی، ساده‌ترین كار آن است كه این زبان و خطش را یاد بگیریم…”

یوسف آهی كشید و در حالی كه از اتاق بیرون می‌رفت زیر لب گفت:” اوهوم، بله، ساده‌ترین كار!”

وقتی آفتاب به قدر یك نیزه در آسمان بالا آمد و جنب و جوش صبحگاهی در خیابانهای مرو آغاز شد، خبر حوادث دیشب مانند نعره‌ی آذرخشی در شهر پیچید. صبحِ آن روز، محمد در دبستان بزرگ مرو مجلس درسی داشت و با وجود آن كه شب قبل را نخوابیده بود و هیجانی بسیار را از سر گذرانده بود، موفق شد با ظاهری آرام و تسلطی كامل درس دهد. هنوز ساعتی از شروع تدریسش نگذشته بود سر و صدای رفت و آمد كسانی در اطراف صحنی كه محل تدریس او بود به چشم خورد و همهمه‌ای در میان حاضران پیچید. محمد كه می‌دید تمركز شاگردان به هم خورده و از سویی خود نیز كنجكاو بود تا خبرهای تازه را بشنود، به یكی از آنها اذن داد تا برود و كسب خبر كند و بازگردد. مردی كه برای انجام این وظیفه گسیل شده بود، یكی از مسگران ماهر مرو بود و با وجود آن كه سن و سالی از سرش گذشته بود، چون به علوم طبیعی علاقه داشت، بخشی از وقت خود را در مدارس مرو می‌گذراند. آن روز بر حسب تصادف دیر رسیده بود و در حاشیه‌ی بیرونی مجلس نشسته بود و بنابراین وقتی محمد خواست تا كسی برای پرس و جو در مورد دلیل سر و صدا برود، داوطلب شد. دست بر قضا، رفتنش بسیار مفید واقع شد، چون در حیاط مدرسه به پسرِ خودش برخورد كه در همان مدرسه درس می‌خواند. مسگرزاده از خبری كه در شهر دهان به دهان می‌گشت، خبری دقیق داشت، از این رو مرد او را با خود به سر مجلس محمد آورد.

محمد وقتی دید مرد مسگر به همراه پسرش بازگشته، شستش خبردار شد كه سر و صدا به ماجرای دیشب مربوط می‌شود، چون پسرِ مرد مسگر، از نگهبانان و شبگردان جوان شهر هم بود و زیر دست داروغه انجام وظیفه می‌كرد و از این رو از خبرهای مربوط به قتل و غارت سریع خبردار می‌شد.

پسرِ مرد مسگر، كه برای اولین بار به این بخش از مدرسه می‌آمد و در مجلسی عمدتا تشكیل یافته از مردان بزرگسال حاضر می‌شد، كمی دست و پایش را گم كرده بود. محمد متوجه شد كه جوان به خصوص از دیدن این كه سخنگوی این مجلس سن و سال چندانی ندارد، بیشتر شگفت‌زده شده است. در واقع مسگر تنها چند سالی از خودِ محمدكوچكتر بود.

مرد مسگر به حلقه‌ی درس پیوست و گفت:” استاد فارابی، پسرم گویی از ماجرا خبر دارد. او را برای همین با خود آوردم.”

محمد با مهربانی گفت:”خوب، چه شده؟ بلوایی در شهر برخاسته؟”

جوان گفت:” نه، استاد، دیشب جنایتی رخ داده. یكی از حكیمانِ همراه با كاروان هند را در بیرون از دیوارهای شهر كشته‌اند.”

محمد ناگهان به یاد چشمان مردِ زخمی افتاد كه در زیر نور مهتاب می‌درخشید و از بالای نقابش به او خیره شده بود. لهجه‌ی غریب مرد همزمان به ذهنش هجوم آورد و ناگهان با وحشت دریافت كه كسی كه دیشب با او برخورد كرده، همان مرد هندی‌ایست كه او را در مجلس هرمز چاچی و مار مرزبان دیده بود. با این وجود، به ظاهر همان طور آرام باقی ماند و گفت:” یكی از كاروانیان را كشته‌اند؟ چرا؟”

پسر گفت:” نمی‌دانم. دوستانم كه دیشب پاس داشتند،می‌گفتند نزدیكی صبح سیاهپوشی نقابدار را كه در كوچه‌ها می‌گشته را یافته‌اند. وقتی او را دنبال كردند، با چالاكی گریخته بود. اما پاسبانان با دیدنش هشیار شدند و وقتی از كشاورزان شنیدند كه دیشب در باغهای بیرون حصار شهر زد و خوردی رخ داده، برای جستجو به آنجا رفتند. در آنجا مرد هندی را یافتند كه كشته شده بود.”

محمد گفت:” عجب، بعید است كسی از كاروانیان دشمنی در مرو داشته باشد. لابد مرد گوهری همراه داشته و دزدان خبردار شده‌اند. شاید برای قمار به محله‌ی خراباتیان می‌رفته و پولی كلان همراه داشته…”

محمد این را گفت و منتظر ماند تا ببیند خبری در مورد حضور كسی از اهل خرابات در باغ به گوشها رسیده یا نه. شكی نداشت كه در میان تمام حاضران در مجلس، هیچكس نبود كه بتواند حدس بزند این استاد جوان و محبوبِ مدرسه‌ی مرو، خود كسی است كه شبها به خرابات می‌رود و با خنیاگران آنجا ساز می‌زند و می‌خواند. در واقع، حتی حكیم مروزی نیز این موضوع را نمی‌دانست.

پسر مسگر اما، با گفتن این حرف خیالش را راحت كرد:” نه، گمان نكنم قضیه به دزدی و قمار و خراباتیان مربوط بوده باشد. در اطراف جایی كه جسد مرد هندی را دار زده بودند آثار زد و خورد دیده می‌شد. گذشته از این، او لباسی سیاه همچون شبگردان در برداشت، نه ردای فاخر بازرگانان را. گویی در كسوت عیاران برای كاری از حصار مرو خارج شده بوده و دشمنانی داشته كه او را از پای در آورده‌اند.”

محمد گفت:” باز با این وجود عجیب است كه قاتلان او پس از كشتنش وارد مرو شده‌اند. قاعدتا می‌بایست می‌گریخته و پنهان می‌شده‌اند.”

مسگرزاده با شور و هیجان گفت:” دقیقا چنین است، استاد! برای همین هم دوستانم فكر می‌كنند مرد هندی دوست و همراهی داشته كه از چنگ قاتلان گریخته و به درون شهر پناه برده، و قاتلان او را دنبال می‌كرده‌اند. در محل زد و خورد بقچه‌ای پیدا كردیم كه تار و تنبوری در آن بود. گویی همراهِ مقتول از اهل خرابات بوده. یا شاید مرد هندی برای كاری به آن محله رفته بوده و خودش اهل ساز و آواز بوده…در هر حال پاسداران شهر هم اكنون در سر بازار جار می‌زنند كه هركس خبری از رفت و آمدِ مشكوك مردم در شب پیش دارد، موضوع را اطلاع دهد. شاید با یافتن كسی كه همراه مرد هندی بوده بتوانیم قاتلانش را پیدا كنیم، یا دست كم بفهمیم چرا او را كشته‌اند.”

محمد با شنیدن این حرف به فكر فرو رفت. دیشب خطری بزرگ از سرش گذشته بود و گویی هنوز این خطر به جای خود باقی بود. پس از مسگر و فرزندش تشكر كرد. محمد بر محتوای آنچه درس می‌داد چندان مسلط بود كه باقی روز را تا ظهرگاه با روانی درس گفت، و مجلس خود را با موفقیت به پایان برد. بعد، اما، از مدرسه خارج شد و در آستانه‌ی در مدرسه یوسف را دید كه با نگرانی منتظرش ایستاده بود.

یوسف با دیدنش پیش رفت و بازویش را گرفت و در حالی كه همراهش تند تند راه می‌آمد گفت: “محمد، محمد، اوضاع خطرناك است. شنیده‌ای كه، مردی كه دیشب دیده بودی همان هندی است كه نزد مرزبان دیده بودیم‌اش. كتاب را برایت آورده‌ام، ترسیدم در خانه رهایش كنم و كسی پیدایش كند.”

محمد در خم خلوتِ كوچه‌ای ایستاد و كتاب را از یوسف گرفت و آن را زیر قبایش گذاشت و با كمربد برج ای خود محكمش كرد. بعد گفت:” این كتابی كه به من سپرده، به قدری گرانبها بوده كه كسانی او را به خاطرش به قتل رسانده‌اند و خطر كرده‌اند تا پس از این كار به دنبال من وارد قلمروی شهر شوند.”

یوسف گفت:” خوب، حالا چه كنیم؟”

محمد گفت:” چه می‌توانیم بكنیم؟ فقط یك راه باقی مانده. باید موضوع را با مار مرزبان در میان بگذاریم. شاید او بداند چه سری در این ماجرا نهفته است. كسی دیگر را نمی‌شناسم كه بتواند در این مورد اطلاعاتی به ما بدهد و قابل اعتماد هم باشد. مرد هندی اسم مرزبان را برد و گفت كه باید كتاب را به نیشابور ببرم. شاید درست‌ترین كار همین باشد، شاید باید از مرو بیرون بزنیم تا آبها از آسیاب بیفتد.”

یوسف گفت:” وای، خدایا، اگر پدرم بفهمد درگیر چه جریانی شده‌ایم، هردویمان را عاق می‌كند…”

محمد و یوسف همین طور كه با هم سخن می‌گفتند، كوچه‌ها را زیر پا گذاشتند و به مانستان رسیدند. هردو شتابان از صحن و بیرونی ساختمان گذشتند و به بخشهای درونی گام نهادند. شاگردان برگزیده‌ی مرزبان كه ایشان را می‌شناختند، با آنها خوش و بشی كردند، چون این كه شاگردان برای دیدن استادشان به محل زندگی‌اش بروند، امری غیرعادی نبود. آن دو در محوطه‌ی سرسبز و پر گل و گیاهِ اطراف اقامتگاه مار مرزبان، او را دیدند كه ایستاده و دارد با چند تن از شاگردانش سخن می‌گوید.

محمد و یوسف پیش رفتند و به او درود فرستادند. مار مرزبان آشكارا آشفته می‌نمود. با كمی حواس پرتی جواب ایشان را داد، و حركتی كرد كه معلوم بود ترجیح می‌دهد سخنش را با همراهانش به طور خصوصی ادامه دهد. محمد كه درنگ را جایز نمی‌دید، گفت:” استاد، سخنی هست كه باید با شما در میان بگذارم.”

مرزبان ابتدا گفت:” فرزند، اكنون كمی گرفتارم، امكانش هست كه …”

اما وقتی چشمان بانفوذ و تیزش به چشمان محمد گره خورد، سخنش را نیمه تمام گذاشت و گفت:” بسیار خوب، بیایید به درون سرایم برویم…”

شاگردان دیگری كه همراهش بودند با شنیدن این حرف نگاهی به هم انداختند و كرنشی كردند و از آنجا دور شدند. مرزبان پیشاپیش و محمد و یوسف به دنبالش وارد اقامتگاه او شدند. این برای نخستین بار بود كه محمد محل زندگی او را از نزدیك می‌دید و از مشاهده‌ی سادگی و بی‌پیرایگی آنجا شگفت‌زده شد. سرای مار مرزبانِ مشهور و نامدار، دو سه اتاقِ فراخ و دلباز بود، با دیوارهایی سپید و فاقد تزئینات، كه تقریبا از هر اسباب و اثاثیه‌ای خالی بود و تنها قفسه‌هایی چوبی و مملو از تومارهای پوستی و كتاب در گوشه و كنارش به چشم می‌خورد. در واقع بیشتر به كتابخانه‌ای كوچك شبیه بود تا محلی برای زیستن.

مرزبان پرسید:” فرزند، درباره‌ی چه می‌خواهی حرف بزنی؟”

محمد گفت:” درباره‌ی مهمانی كه داشتید، همان مرد هندی. شنیده‌ام او را دیشب در باغهای اطراف شهر كشته‌اند.”

مرزبان كه گویی از درست درآمدن حدسش خوشنود بود، گفت:” آه، چیزی در دلم می‌گفت می‌خواهید در این مورد چیزی بگویید. بسیار خوب، بگو ببینم، آن ساعت از شب در بیرون حصار مرو چه می‌كردی؟”
محمد غافلگیر شد، آنقدر شتابزده به نزد مرزبان آمده بود كه هنوز درست تصمیم نگرفته بود تا چه بخشی از ماجرا را برایش تعریف كند و كدام بخشها را ناگفته بگذارد. پس گفت:” استاد، من كه نگفتم دیشب…”

مرزبان با شتاب حرفش را برید:” پسرم، راستش را بگو. قاعدتا تو همان كسی بوده‌ای كه دیشب خود را به میان صحنه‌ی درگیری انداخته‌ای و تلاش قاتلان مرد هندی را عقیم گذاشته‌ای. همان لحظه‌ای كه گفتند تار و تنبوری نزدیك جسد یافته‌اند به تو شك بردم. وانگهی، هیچكس از اهالی مرو حتی نام او را نمی‌داند و جسدش را هم ندیده، پاسداران شهر او را به كاخ حكومتی منتقل كرده‌اند تا با كاروانی دیگر به هند بازگردانده شود. بنابراین هیچكس نمی‌داند كسی كه دیشب كشته شده، همان است كه با من دوست بود، مگر كسی كه او را دیشب دیده باشد.”

محمد چاره‌ای جز بیان واقعیت ندید و گفت:” خوب، آری، چنین بود. دیشب از آنجا می‌گذشتم كه سر و صدای درگیری را شنیدم و پیش رفتم، مرد هندی را دیدم كه دو تن از مهاجمان را از پا در آورده بود. جلوی چشم من تیر خورد و تقریبا در آغوش من جان داد. اما قبل از آن چیزی را به من سپرد و نام شما را آورد.”

مرزبان چشمانش را بست و با آسودگی خیال آهی كشید. گفت:” پس كتاب را به تو سپرده است! از صبحدم نگرانم كه نكند به دستشان افتاده باشد.”

یوسف گفت:” استاد، می‌شود ما را هم در جریان بذارید؟ تمام این رخدادها چه معنایی دارد؟”

مرزبان گفت:” آری، همه چیز را برایتان خواهم گفت. اما نخست باید قول بدهیدكه سخن مرا در جایی بازگو نكنید و پس از مكالمه‌مان فوری از مرو خارج شوید. جان شما در خطر است.”

محمد مشتاقانه گفت:” قول می‌دهم!”

اما یوسف با وحشت گفت:” استاد، ولی من دیشب همراه محمد نبوده‌ام. من ارتباطی با این ماجرا ندارم.”

مرزبان گفت:” چرا، حالا داری. تو دوست نزدیك محمد هستی و همه می‌دانند كه همیشه با هم هستید. دیر یا زود رد محمد را خواهند یافت و آنگاه تمام دوست و آشناهایش در خطر خواهند بود.”

محمد گفت:” چه كسانی رد مرا می‌یابند؟ اصلا چرا مرد هندی را كشته‌اند؟ به خاطر یك كتاب؟”

مار مرزبان برای دقیقه‌ای سكوت كرد و بعد گفت:” باید همه چیز را از ابتدا برایتان تعریف كنم، آن وقت متوجه می‌شوید در چه بازی بزرگی درگیر شده‌اید… با من بیایید.”

مرزبان به اتاقی دیگر رفت و به جستجو در میان تومارهایی كه بر تاقچه‌ای چیده شده بود، پرداخت. آنگاه آنچه را كه می‌خواست یافت و لوله‌ای پوستی را گشود. توماری بزرگ از چرم گاو در برابرشان گشوده شد كه با طرافت و زیبایی طلاكوبی شده بود و رویش نقشه‌ای بزرگ كشیده بودند. در میانه‌ی نقشه تصویر قصری باشكوه را نقاشی كرده بودند و در بالای آن تصویر مردی خوشرو با تاجی زرین نقش شده بود. در اطراف این نقش، دایره‌ای ترسیم شده بود كه همچون خطوط اسطرلاب، اعدادی در كناره‌هایش نوشته شده بود. محمد و یوسف آن را نگاه كردند اما چیزی از مفهومش در نیافتند.

مرزبان گفت:” این نقشه‌ی ورجمكرد است. كاخی زیرزمینی كه می‌گویند جمشید بزرگ در آغاز تاریخ بنا كرده بود. داستان ورجمكرد را می‌دانید؟”

محمد گفت:” آری، جمشید بزرگ در آن هنگام كه نیروهای ظلمت بر زمین تاخته بودند، از خداوند پیامی دریافت كرد و فهمید كه به زودی ملكوس بر زمین چیره خواهد شد….”

یوسف گفت:”ملكوس؟”

مرزبان گفت:” آری، ملكوس، دیوِ سرما و زمستان. جمشید وقتی فهمید ملكوس گیاهان و جانوران را بر زمین نابود خواهد كرد، كاخی در زیر زمین ساخت و نامش را ورجمكرد نهاد. آنگاه جفتی از هر گیاه و جانور را برگرفت و آنها را در دژ زیرزمینی‌اش پناه داد. وقتی تاخت و تاز سرما بر زمین پایان یافت، جمشید دروازه‌های كاخش پنهانی‌اش را گشود و بار دیگر زندگی در زمین آغاز شد.”

یوسف گفت:” اما این داستان قدیمی چه ارتباطی با كشته شدن مرد هندی دارد؟”

مرزبان گفت:” در موردجامِ جم چه می‌دانید؟”

محمد گفت:” می‌گویند جامی بود كه جمشید پس از سفر به چهان زیرین آن را برای مردمان به ارمغان آورد. جامی بوده كه وقتی در آن می‌نگریسته هر چه را كه اراده می‌كرده می‌دیده.”

یوسف گفت:”من هم این داستان را شنیده‌ام. جمشید نخستین كسی بود كه به جهان مردگان فرو رفت و سالم بازگشت و به همین دلیل هم مسیری را كه مردگان برای رسیدن به آن دنیا طی می‌كنند را به نام “راهِ جم” می‌نامند.”

محمد گفت:” جام جم همان چیزی بود كه قدرتی بی‌سابقه به جمشید بخشید، و باعث شد تا بتواند بر تمام جانداران حكومت كند و دیوان و پریان تابعش شوند.”

مرزبان گفت:” آری، این یكی از داستانهایی است كه در موردش وجود دارد. اما فكر كرده‌اید كه چگونه یك پیمانه‌ می‌توانسته اثراتی چنین بزرگ داشته باشد؟”

محمد گفت:” پدرم همیشه می‌گفت جام جم رمزی از یك چیز دیگر بوده است. شاید سلاحی كه جمشید برای چیرگی بر دیوان مورد استفاده قرارش می‌داده.”

مرزبان گفت:” آری، قاعدتا چنین چیزی بوده، و بعدها به صورت جام یا پیمانه شهرت یافته است.”

یوسف گفت:” اما تمام این حرفها چه ربطی با مرگ مرد هندی پیدا می‌كند؟”

مرزبان گفت:” ربطش آن است كه دستیابی به جام جم، آرزوی غایی بسیاری از افراد، و بسیاری از گروههاست.”

محمد با ناباوری گفت:” اما داستان جام جم افسانه‌ای بیش نیست. مگر ممكن است كسی بتواند عنصری داستانی را در جهان خارج پیدا كند؟”

مرزبان گفت:” آنقدرها هم مطمئن نباشید كه این یك افسانه‌ی خالی بوده باشد. شواهدی تاریخی وجود دارد كه از دیرباز، گروهی مخفی وجود داشته‌اند كه نگهبان جام بوده‌اند. نگهبانان جام، همان كسانی هستند كه به نسخه‌ی كامل داستان جمشید دسترسی داشته‌اند.”

یوسف گفت:” انجمن مغان؟ آنها هستند كه به متون كهن در مورد داستان جمشید دسترسی دارند.”

مرزبان گفت:” آری، انجمن مغان، اما این انجمن مغان با سازمان موبدان زرشتی تفاوت دارد. هرچند موبدان نیز مدعی در اختیار داشتنِ رازِ جام هستند. اما شواهدی در دست است كه یك گروه مغان دیگر هم وجود دارد، كه با موبدان رسمی و سازمان آشكار و عیانشان تفاوت می‌كند.”

محمد گفت:” دارید از انجمن مخفی مغان حرف می‌زنید؟ همان مردان و زنان مرموزی كه به قدرتهای جادویی دسترسی دارند و هیكس به هویت راستین‌شان آگاه نیست؟ ولی همه می‌گویند آنها تنها در داستانهای خنیاگران وجود دارند.”

مرزبان گفت:”ما اطمینان داریم كه به راستی گروهی به نام انجمن مغان وجود داشته، و دارد. انجمنی بسیار كهنسال، كه حتی از زرتشت نیز دیرین‌تر است. انجمنی كه زرتشت یكی از اعضایش بوده، و در مقطعی كه ریاست آن را بر عهده گرفته، توانسته آن را بازسازی كند. این انجمن از دیرباز به موازات سایر گروهها و سازمانها وجود داشته است. هرگز مانند سازمان موبدان هویت خود را آشكار نساخته و هرگز مانند سایر گروهها و فرقه‌ها در پی دستیابی به قدرت سیاسی و اقتصادی نبوده است. با این وجود در گوشه‌ای پنهانی منتظر بوده تا در شرایطی كه نیازی به او باشد، وارد صحنه شود و نقشِ خود را ایفا كند.”

یوسف گفت:” اما چه نقشی؟ چرا باید اعضای این انجمن چنین پنهانكار باشند؟ و چرا باید از به دست گرفتن قدرت پرهیز كنند؟”

مرزبان گفت:” برای آن كه با آلوده شدن به درگیری‌های مرسوم زمانه، ناتوان و ناكارآمد خواهد شد. سازمان موبدان را ببین، به روایتی اینها شاخه‌ای از انجمن مغان بودند كه در اواخر دوران اشكانی وسوسه شدند تا در قدرت ظاهری شریك شوند. احتمالا می‌دانید كه اردشیر بابكان، كه دودمان ساسانی را تاسیس كرد، از پشتیبانی مغان برخوردار بود. اما شاید این را نشنیده باشید كه مغان پس از به قدرت رساندن وی، پیشنهادش برای سهیم شدن در قدرت را رد كردند و به انزوای پنهانی خود بازگشتند. تنها دسته‌ای كوچك از آنها این پیشنهاد را پذیرفتند. جلال و جبروت آنها و شاگردانشان برای بیش از چهارصد سال دوام آورد. اما در نهایت به زد و بندهای مرسوم دولتمردان آلوده شدند و همراه با ایشان از میان رفتند. موبدان امروزین بازمانده‌ی آنها هستند.”

یوسف اندیشمندانه گفت:” یعنی هرمز چاچی هم از آنهاست؟”

مرزبان گفت:” آری، او رهبر موبدان است. كسانی كه زمانی وارث و عضو انجمن مغان بودند، اما به خاطر انتخاب نادرستِ خود ارتباطشان را با ایشان از دست دادند.”

محمد گفت:” اما اگر مغان قدرت را به دست نمی‌گیرند، پس چه می‌كنند؟ چه ماموریتی مهمتر یا بزرگتر از حكومت كردن دارند؟”

مرزبان گفت:” هیچكس به درستی نمی‌داند. برخی می‌گویند آنان نگهبان رازی بسیار كهن هستند. برخی دیگر اعتقاد دارند آنها نگهبانانِ خاموش و مقتدر فرهنگ ایرانی هستند. به هر صورت، دانش ما در مورد ایشان بسیار اندك است. مغانی كه مسیری جز شیوه‌ی پنهانكارانه‌ی یارانشان را برمی‌گزینند و به درگیری‌های آشكار آلوده می‌شوند، ارتباط خود را با ایشان از دست می‌دهند.”

محمد گفت:” اگر چنین است، كسی نباید در موردشان چیزی بداند. شما این همه را از كجا می‌دانید؟”

مرزبان خندید و گفت:” پرسشی هوشمندانه بود. پسرم، من وارث یكی از مغان هستم كه به همین ترتیب به زد و بندهای دنیایی آلوده شد.”

محمد ابروهایش را بالا انداخت، و بعد گویی به كشفی بزرگ دست یافته باشد، گفت:” مانی پیامبر؟ او نیز در ابتدا یك مغ بوده است؟”

مرزبان گفت:” آری، همه می‌دانند كه او موبدی نامدار بوده، اما تنها اندكی می‌دانند كه او عضو انجمن مخفی مغان نیز بوده است. به همین دلیل دانشی چنین عمیق در مورد همه چیز داشت، و توانست دینی چنین فراگیر و بزرگ را تاسیس كند. به هر صورت، وقتی به دربار شاپور دوم نزدیك شد و در مقام رقابت با كرتیر – رهبر موبدان- برآمد، ارتباطش را با انجمن مغان از دست داد. تمامِ آنچه كه ما در مورد این انجمن می‌دانیم، گفتارهایی جسته و گریخته است كه از مانی باقی مانده و شاگردانش ثبت كرده‌اند. مغان حتی پس از رانده شدن از جمع یارانشان در این انجمن مخفی به شدت رازدار هستند و در مورد ماهیت این گروه چیزی نمی‌گویند. برای همین هم ما به درستی نمی‌دانیم اینان كه هستند و چه می‌كنند.”

محمد گفت:” اما ارتباط همه‌ی اینها با جام چیست؟”

مرزبان گفت:” روایتی وجود دارد كه بر مبنای آن، انجمن مغان نگهبان جام است. و جام رمزی است كه به سلاحی با قدرتِ بی‌مانند اشاره می‌كند. سلاحی كه دارنده‌اش می‌تواند به كمكش بر تمام دشمنان غلبه كند و تمام دانشها را به دست آورد. می‌گویند انجمن مغان از دیرباز حامی شاهان ایران زمین بوده‌اند، و به همین دلیل هم ایرانیان همواره در جنگها پیروز می‌شده‌اند.”

یوسف با تردید گفت:” همواره؟”

مرزبان گفت:” آری، برای مدتی طولانی، تنها قدرتهای بزرگ جهان، روم و ایران بودند. شاید داستانهایی كه خنیاگران می‌خوانند را جدی نگرفته باشی، اما این روایتهای حقیقت دارد. هیچ یك از شاهان ایرانی به دست امپراتوران رومی كشته نشدند، در حالی كه ایرانیان دست كم چهار تن از امپراتوران روم را در جنگ از بین بردند و یكی را هم اسیر كردند. خوب، فكر می‌كنی چگونه ممكن است نیرویی چنین بزرگ به دست آورد؟”

محمد گفت:” اما ایرانیان در طول تاریخشان شكست هم خورده‌اند.”

مرزبان گفت:” آری، اما آن به وقتهایی مربوط می‌شده كه جام به دلیل از دست می‌رفته است. ما مداركی در دست داریم كه نشان می‌دهد جام در حدود زمان ظهور اسلام به شكلی مرموز ناپدید شده است. به همین دلیل هم ایرانیان چنین ساده از تازیان شكست خوردند. در مورد این كه چه اتفاقی برای جام افتاد، چیز زیادی نمی‌دانیم، اما پس از مدتی كوتاه بار دیگر جام پدیدار شد. از آن هنگام، گروههای زیادی در جستجوی آن هستند و ما مانویان نیز چنین می‌كنیم.”

یوسف با ناباوری گفت:” یعنی مرد هندی هم مانوی بوده است؟ و سرنخی در مورد جام را در دست داشته؟ یعنی می‌شود با این كتاب قدیمی جای جام را پیدا كرد؟”

مرزبان گفت:” آری، احتمالا چنین است. مرد هندی‌ای كه نزد من دیدید، مانوی نیست، اما از دوستان قدیمی و همفكرانی است كه سالها پیش هنگام سفر به هند با او آشنا شدم. او عضو گروهی از برهمنان است كه مانند ما جستجوی جام را هدف خود قرار داده‌اند. اما مانند ما مانویان، جام را برای دستیابی به قدرتی پلید نمی‌خواهند و از این رو با ما برای یافتنش همكاری می‌كنند. چند ماه پیش، كاروانی كه از سند می‌آمد، پیامی از سوی او برای من آورد. این پیام آن بود كه یك جوكی دكنی به نام رامیش اطلاعاتی در مورد محل اختفای جام دارد. این نكته را هم بدانید كه داستان جمشید و جامش در كتاب مقدس هندوان یعنی ریگ ودا هم آمده و در هند نیز هستند كسانی كه جام را جستجو می‌كنند. به هر حال، مرد هندی در نامه‌اش نوشته بود كه قصد دارد برای دیدار با رامیش به دكن برود. هرچند شنیده بود كه این جوكی مردی دوره‌گرد است و در هیچ نقطه‌ای دو شب نمی‌خوابد. وقتی به مرو آمد، گفت كه پس از ماجراهایی زیاد و باورنكردنی توانسته رامیش را پیدا كند. به گفته‌اش، این رامیش مردی عجیب بود و توانایی‌هایی غیرعادی داشت. اما فرصتی نیافت تا در این مورد بیشتر برای من توضیح دهد.”

یوسف گفت:”یعنی پیك تنها خبرِ جستجوی رامیش را برای شما آورده بود؟ مردم معمولا با كاروانها خبرهایی مهمتر را می‌فرستند.”

مرزبان طوری به یوسف نگاه كرد كه انگار دارد در دل به زیركی‌اش آفرین می‌گوید. بعد گفت:” خوب، حق با توست. او در اصل از من خواسته بود تا در مورد موضوعی تحقیق كنم. هرچند این موضوع هنوز هم به نظرم بی‌ربط و نامفهوم می‌رسد.”

محمد گفت:”این موضوع چه بوده؟”

مرزبان گفت:” یك پرسش تاریخی بود. مرد هندی می‌خواست بداند كسانی كه هنگام گریختن آخرین شاه ساسانی او را همراهی می‌كردند چه كسانی بودند. درست معلوم نبود منظورش چیست، برای همین هم من نتوانستم پاسخی درست و حسابی برایش پیدا كنم. یزدگرد در آن هنگام كه از تیسفون به اصفهان گریخت، یك دسته از درباریانش را به همراه داشت، و در فرارش از آنجا به ری و بعد به سیستان با گروهی دیگر همراه بود. وقتی به خراسان بزرگ آمد، تنها دسته‌ای كوچك از اسواران وفادار را به همراه داشت. درست منظورش معلوم نبود كه كدام یك را می‌گوید…”

محمد پرسید:” مرد هندی كتاب را نزد آن جوكی یافته بود، نه؟”

مرزبان گفت:” نه، اما در جریان جستجوی او ماجراهایی را از سر گذراند و به شكلی كه من هرگز از آن آگاه نشدم، این كتاب را در معبدی قدیمی یافت. خط كتاب از نوعی بود كه هیچكس نمی‌توانست آن را بخواند. از این رو تصمیم گرفت به ایران زمین بیاید. چون در هند این داستان وجود داشت كه جام در ایران است و بنابراین ردپای آن را نیز می‌بایست در همین جا دنبال كرد. به هر حال، مرد هندی به نزد من آمد. پیش از من سراغ هرمز چاچی رفته بود. خطِ كتاب با خط مقدس زرتشتیان شباهت داشت، اما هرمز نتوانسته بود آن را بخواند. مرد هندی كتاب را برای من آورد و من هم نتوانستم رمز آن را بگشایم. خطش را می‌توانیم بخوانیم، اما گویا با الفبای اوستایی متنی را به زبانی دیگر نوشته باشند. به مرد هندی نشانی بابا كوهزاد را دادم. همان پیرمردی كه در غارهای بیرون شهر زندگی می‌كند و مردم می‌گویند دعایش بیماری‌ها را شفا می‌دهد. این شایعه وجود دارد كه او تمام زبانهای دنیا را می‌داند. در ضمن پیرمرد رازدار و گوشه‌گیری هم هست و محتوای كتاب را پیش كسی افشا نمی‌كند. مرد هندی قرار بود كتاب را برای او ببرد. فكر می‌كنم در راه رفت یا برگشت از آنجا بوده كه مورد حمله قرار گرفته است.”

محمد گفت:” اما وضع مرد هندی خیلی مشكوك بود. لباس سیاهی مثل عیاران پوشیده بود و اواخر شب به تنهایی از شهر بیرون رفته بود. می‌توانست به سادگی روز روشن به آنجا برود.”

مار مرزبان گفت:” ما خبر داشتیم كه او را تعقیب می‌كنند. شمار گروههایی كه در صدد دستیابی به جام هستند زیاد است و برخی از آنها افرادی خطرناك و بدكار را به خدمت می‌گیرند. لابد برای پرهیز از شناخته شدن و گم كردن تعقیب كنندگانش این طور رفتار كرده. ببینم، خودش چیزی در مورد مهاجمان نگفت؟ “

محمد گفت:” نه، اول به من هم حمله كرد. اما بعد وقتی دید من از شاگردان شما هستم به من اعتماد كرد. گفت كتاب نزد من امانت می‌ماند و باید به نیشابور بروم و مردی به نام شاه شجاع كرمانی را پیدا كنم. همین… آهان، یك چیز دیگر هم گفت، چیزی درباره‌ی نقش كژدم گفت.”

مرزبان به فكر فرو رفت و بعد گفت:” عجیب است. شاه شجاع كرمانی. او را می‌شناسم، رهبر جوانمردان وعیاران نیشابور است. او به این موضوع چه ربطی دارد؟ شاید مرد هندی بابا كوهزاد را دیده و او این راهنمایی را به او كرده باشد. به هر حال، شما باید بلافاصله از شهر خارج شوید. اوضاع از آنچه كه من فكر می‌كردم بدتر است. دوست مرا اژدها از پای انداخته است.”

محمد گفت:” اژدها؟”

یوسف هم گفت:” یعنی می‌دانید چه كسانی به او حمله كرده‌اند؟”

مرزبان گفت:” آری، گروهی وجود دارد به نام اژدها، كه در موردشان چیزهای اندكی می‌دانیم. می‌گویند از دیرباز وجود داشته‌اند و حتی برخی می‌گویند قدمتی مانند انجمن مغان دارند. با این وجود، شواهدی در دست است كه موسس آن، خود یكی از مغان بوده كه از این انجمن طرد شده است. خودشان نسبشان را به ضحاك می‌رسانند و مدعی هستند كه استاد بزرگشان ضحاك بوده است. درست همانطور كه مغان نیز بنیانگذار انجمن خویش را جمشید می‌دانند. به هر حال، اعضای این گروه از مردمی خطرناك تشكیل یافته است. آنها مرد هندی را كشته‌اند.”

محمد گفت:” از كجا می‌دانید كه آنها بوده‌اند، و نه چند راهزنِ عادی؟”

مرزبان گفت:” چون او از نقش كژدم نام برده. این علامت ویژه‌ی گروه اژدهاست. برای آنها كژدم جانوری مقدس است. “

یوسف با وحشت گفت:” یعنی ممكن است آنها سراغ ما هم بیایند؟”

مرزبان گفت:” دیر یا زود خواهند آمد. محمد دیشب در محله‌ی خراباتیان بوده و در اواخر شب از آنجا به سمت مرو حركت كرده. به احتمال زیاد دروازه‌بانان نیز او را هنگام ورود به شهر دیده‌اند. گروه اژدها در همه جا گماشتگانی دارد. رد محمد را خواهند یافت و به خانه‌ی حكیم مروزی حمله خواهند كرد، مگر آن كه متقاعد شوند كتاب در آنجا نیست.”

یوسف گفت:”چطور می‌توان متقاعدشان كرد؟”

مرزبان گفت:” باید همان طور كه مرد هندی گفته عمل كنید. به نیشابور بروید و شاه شجاع كرمانی را پیدا كنید. او را سالها قبل وقتی كه هنوز جوان بود دیده بودم. مردی دلاور و نیكوكار است. نمی‌دانم چرا نشانی‌ او را داده… تا جایی كه می‌دانم به جام ارتباطی ندارد. به هر حال، همان طور كه مرد هندی گفته، حالا تو حامل كتاب هستی. ما مانویان مردمی صلحجوهستیم و حتی برای دفاع از خود نیز مجاز نیستیم دست به سلاح ببریم. از این رو شاگردان برگزیده‌ام را همراهتان نمی‌كنم. تنها كمكی كه من می‌توانم به شما بكنم، آن است كه یكی از شاگردان فروپایه‌ام را كه هنوز مانوی نشده و از این رو منعی برای شمشیر كشیدن ندارد، به همراهی‌تان بفرستم. شاید بتواند كمكی كند.”

محمد گفت:” سپاسگذارم. استاد.”

مرزبان سری تكان داد و از اقامتگاهش خارج شد، در حالی كه محمد و یوسف او را دنبال می‌كردند. او پس از عبور از بخشهای اندرونی مانستان، به یكی از شاگردانش رسید كه اداره‌ی امور آنجا را در دست داشت. چیزی به او گفت و او با عجله به دنبال كاری رفت. بعد رو به محمد و یوسف كرد و گفت: “به سرعت به خانه‌تان برگردید و با اهل خانواده خداحافظی كنید. بهانه‌ای بتراشید و بگویید كه ناچارید به سرعت به سفری طولانی بروید. كاری كنید تا فكر كنند در جهتی مخالف نیشابور پیش رفته‌اید. تا ساعتی دیگر كسی از سوی من به نزدتان خواهد آمد، او به عنوان نگهبان با شما همراه خواهد شد. پس از آن، دیگر خود دانید.”

محمد و یوسف با نگرانی به هم نگاه كردند. هرچند هردو جوانانی برومند و شجاع بودند. اما برای نخستین بار بود كه قرار می‌شد به تنهایی سفر كنند، آن هم در شرایطی كه خطری چنین مهلك تهدیدشان می‌كرد. مرزبان آنچه را كه در دلشان می‌گذشت دریافت و گفت:” نگران نباشید. گروه اژدها از آشكار كردن حضور خود ابا دارد و اگر ببیند از شهر رفته‌اید، به خانواده‌تان آسیبی نخواهد رساند. بروید دیگر…”

 

 

ادامه مطلب: بخش هفتم: گور يزدگرد

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب