بخش هشتم: شاه شجاع
سه سوار شباناگاه به نیشابور رسیدند و از آخرین كسانی بودند كه پیش از بسته شدن دروازه از آن عبور كردند. شرایط صلح و امنیتِ عصر سامانی بر همه جا حاكم بود و از این رو نگهبانان بدون سوال و جواب خاصی ایشان را به درون شهر راه دادند. سه سوار كه پس از طی كردن راه طولانی مرو تا نیشابور بیش از پیش به سربازان مزدور دوره گرد شبیه شده بودند و گرد و خاك سفر بر جامعههایشان نشسته بود، به خیابان اصلی شهر وارد شدند. مشعلهای فراوانی كه ماموران حاكم نیشابور بر گذرگاهها برافروخته بودند، همه جا را چون روز روشن كرده بود و آثار ثروت و رفاه و تجمل از خانهها پدیدار بود. مشهور بود كه نیشابور بزرگترین شهر دنیاست، و حتی از مرو و بغداد هم بزرگتر است. هرچند هیچ یك از سه سوار بغداد را ندیده بودند، اما با مشاهدهی جمعیت انبوهی كه در خیابانهای شهر موج میزد، میتوانستند به سادگی بپذیرند كه آنجا از مرو شلوغتر و بزرگتر است.
در یكی از گذرگاهها، محمد بر اسبش خم شد و از جوانی كه طبقی حلوا را بر سر داشت و با صدای خوش مردم را به خوردن حلوا دعوت میكرد، پرسید:” دوست من، به دنبال شاه شجاع كرمانی میگردیم. كجا میتوانیم او را بیابیم؟”
جوان حلوافروش با شنیدن این حرف گفت:” شاه شجاع؟ او را در رباطش بجویید. از همین خیابان مستقیم بروید تا به میدانی برسید كه درخت سروی بزرگ دارد. در كنارهی آن میدان است.”
بعد هم گویی رازی را با آنها در میان بگذارد، گفت:” از من میشنوید، شب را به نزد ابوعثمان حیری بروید. شیخ الشیوخ نیشابور است و از شاگردان برجستهی شاه شجاع، تمام مهمانان استادش را هر شب به غذایی گوارا مهمان میكند. سرایش در نزدیكی رباط شاه شجاع است.”
محمد تشكر كرد و هر سه به راه خود ادامه دادند. یوسف گفت:” این شاه شجاع گویی باید عمر نوح داشته باشد. كسی كه شاگردش شیخ الشیوخ شهر باشد، دست كم باید صد سالی سن داشته باشد.”
هر سه بدون حرف بیشتر به سمت میدان رفتند و به سادگی رباط شاه شجاع را پیدا كردند. مانند تمام رباطها، ساختمانی بود با دیوارهای مربع شكل و كنگرهدار، كه برجهایی بر چهار سویش ساخته بودند. معماریاش را از روی دژهای مرزی وام گرفته بودند. اما آشكار بود عناصر دفاعی و جنگی آن را تنها از روی تزیین ساختهاند و نه برای كاربردی رزمی. از همه جا بوی امنیت و خو گرفتن مردم به تنآسایی و پرهیز از جنگ و درگیری به مشام میرسید و ساختمان رباط شاه شجاع نیز یكی از این نشانهها بود.
سه سوار در برابر در رابط از اسب به زیر آمدند. در برابر در رباط، سكوهایی سنگی وجود داشت كه چند نفری بر آن نشسته بودند. یكی از آنها كه لباسی كبود پوشیده بود، كلاهی نمدی بر سر داشت. او با دیدن ایشان به نزدشان رفت و گفت:” خوش آمدید.”
فرهاد گفت:”درود بر تو، برای دیدن شاه شجاع كرمانی به اینجا آمدهایم.”
مرد كبوپوش گفت:” آری، رباطش همین جاست. كارتان را بگویید تا راهنماییتان كنم. برای كشتی گرفتن و مسابقه دادن با پهلوانان رباط آمدهاید؟ یا به شاگردی شاه شجاع شتافتهاید؟”
محمد گفت:” هیچ یك، از مرو آمدهایم و پیامی برای شاه شجاع داریم. هرچه زودتر ما را به نزد او ببرید بهتر است.”
مرد گفت:” شرط مهمان نوازی این نیست، به درون قدم رنجه كنید و بگذارید بستر و شامی برایتان مهیا كنم. آنگاه سر و رویی صفا دهید و از گرمابهی رباط استفاده كنید. پس از آن شما را به نزد شاه شجاع خواهم برد. اگر این گونه خسته و گرسنه و خاك آلوده به نزدش بروید مرا به نفی اصول جوانمردی و مهمان نوازی متهم خواهد كرد.”
یوسف خندید و گفت:” چنین باشد، به راستی خسته و گرسنه هم هستیم.”
به این ترتیب، هرسه به دنبال مرد كبودپوش وارد رباط شدند. رباطهای كهن، در واقع ساختمانهایی جنگی بودند كه در كنارهی مرزها یا بیرون شهرهای بزرگ ساخته میشدند و جمعیتی از سربازان و جنگاوران را در خود جای میدادند كه وظیفهشان دفاع از شهر یا مرزها بود. اما طی قرون گذشته، انجمنهای برادریای كه در رباطها برای اولین بار شكل گرفته بود، بسط یافته بود و از این رو حتی در درون شهرهای بزرگ و امنی مانند نیشابور هم میشد رباطهایی را دید كه كاركرد اصلیاش پذیرایی از مهمانان و مسافرانِ هم مسلك و آموزش و تبلیغ اخلاق جوانمردی و سلحشوری بود.
مرد كبودپوش آن سه را به اتاقی دلباز و پاكیزه راهنمایی كرد و كسی دیگر اسبانشان را در آخوری بست و تیمارشان كرد. آنگاه همگی به گرمابهی بزرگ رباط رفتند و پس از آن شامی خوردند و لباسهای سپید و تمیزی را كه مرد كبودپوش برایشان برده بود پوشیدند. سپس، با راهنمایی او به تالاری بزرگ رفتند كه در و دیوارش را با تبرزین و نیزه و شمشیر و سلاحهای بسیار تزیین كرده بودند. در صدر تالار، پیرمردی بر زمین نشسته بود. مرد كبودپوش ایشان را در تالار تنها گذاشت و كرنشی به پیرمرد كرد و رفت.
پیرمرد، سری كم مو و ریشی كوتاه داشت. ابروهای پرپشتش یك دست سپید شده بود و چهرهی استخوانیا زیر چین و چروك گم شده بود. با این وجود چشمانی تیز و هوشیار داشت و وقتی برای استقبال از ایشان از جا برخاست، حركتش چالاك و استوار بود. قامتی بلند و بدنی تنومند داشت و وقتی با آنها دست داد، از فشار انگشتان حس كردند كه این پیرمرد زمانی پهلوانی نامدار و زورمند بوده است.
شاه شجاع گفت:” به رباط محقر ما خوش آمدید. شاگردانم میگفتند از مرو آمدهاید. حال دوست دیرینهام علی مرورودی چگونه است؟”
فرهاد كه از ارتباط خویشاوندش با شاه شجاع شگفت زده شده بود، گفت:” استاد، علی مررودی عموی من است.”
ابروهای سپید پیرمرد به علامت تعجب بالا رفت و گفت:”آه، از سوی او پیامی آوردهاید.”
محمد گفت:” راستش را بخواهید، نه. پیام به معمایی مربوط میشود كه گویا گشودن گرهاش از دست شما بر میآید.”
بعد هم به اختصار ماجرای ورود كاروان سند و مرگ مرد هندی و كتاب را برای شاه شجاع تعریف كرد، قصهی كشته شدنِ بابا كوهزاد را هم تعریف كرد و از دیدن این كه شاه شجاع از شنیدن این خبر بسیار اندوهگین شد، جا خورد. اما عمدا داستان جستجویشان در آسیاب گورشا و یافتن قبر یزدگرد را ناگفته گذاشت. درنهایت، كتاب را از زیرِ ردایش بیرون آورد و آن را به دست پیرمرد داد.
شاه شجاع در تمام مدتی كه محمد حرف میزد، با خونسردی و حالتی تاثر ناپذیر به روبرویش خیره شد و عضلات چهرهاش كمترین حركتی نكرد. درست مثل این كه مجسمهای از مرمر سپید روبرویشان نشسته باشد. تنها زمانی كه كتاب را به دست گرفت نشانی از هیجان در چشمانش نمودار شد، كه آن هم جز برای چشمانی دقیق آشكار نبود. وقتی سخنان محمد به پایان رسید، شاه شجاع پرسشی غریب كرد. او گفت:” ببینم جوان، پیشانی مرد هندی را دیدی؟”
محمد گفت:” ببخشید؟ چه گفتید؟”
شاه شجاع گفت:” پیشانی، پسرجان، پیشانی مرد هندی را دیدی یا سربندی بر سر داشت كه روی پیشانیاش را میپوشاند؟”
محمد با تردید گفت:” نه، سربند نداشت، مثل بقیهی هندوان عمامهای داشت. بله، پیشانیاش را دیدم.”
بعد هم با سردرگمی به دوستانش نگاه كرد. فرهاد گفت:” استاد، اگر منظورتان را درست فهمیده باشیم، میخواهید بدانید كه مرد هندی پیشانیاش را پوشانده بود یا نه؟”
شاه شجاع گفت:” بله، همین را میخواهم بدانم.”
یوسف گفت:” نه، پیشانیاش گشوده و آشكار بود.”
شاه شجاع دومین پرسش را مطرح كرد كه از اولی غافلگیر كنندهتر بود. او گفت:”دستان بابا كوهزاد مشت بود یا گشوده؟ هردو دستش را میگویم.”
هر سه دوست به هم نگاهی انداختند و این بار فرهاد گفت:”هر دو دستش مشت بود، تا جایی كه من خبر دارم، البته…”
شاه شجاع نفسی به راحتی كشید و گفت:”بسیار خوب، خطر بزرگی از سرمان گذشت. نگران چیزی نباشید، به شما یاری خواهم رساند.”
محمد گفت:” نمیدانم استاد، ما باید كتاب را به شما تحویل بدهیم؟ مرد هندی گویا چنین چیزی میگفت…”
شاه شجاع گفت:” نه، این كتاب را خواهم دید و نظرم را دربارهاش به شما خواهم گفت. اما آن از متون مقدسی است كه خود شما را برگزیده است و باید به ارادهاش احترام گذاشت. تو حامل آن هستی و این حق را داری كه رازی را كه در دل آن نهفته است جستجو كنی. مگر آن كه زمانی تصمیم بگیری آن را به دیگری واگذار كنی. اگر چنین كنی، بدان معناست كه از جستجوی جام و رازهای مربوط به آن چشم پوشی كردهای. حاملان جام معمولا تنها پیش از مرگ چنین میكنند.”
یوسف گفت:”اما استاد، اگر آن را به كسی دیگر واگذار كند و باز همچنان دنبال جام بگردد چه خواهد شد؟ اصولا، مگر كتاب شخصی است كه اراده و حق گزینش داشته باشد؟”
شاه شجاع لبخندی زد و گفت:”نه،كتاب شخص نیست، اما ارادهی شخصی كه آن را نگاشته است در آن جاری است، و این كتابی كه برای من آوردهاید، توسط كسی نگاشته شده كه قدرتی افسانهای داشته است. از این رو، ما از برگزیده شدنِ افراد توسط چیزها سخن میگوییم. مثلا ممكن است كسی سالها پس از مرگ، انگشتر یا شمشیر خود را به كسی دیگر ببخشد و به این ترتیب از او بخواهد تا كاری نیمه تمام را به پایان برساند، كاری را كه ارادهی خودش در زندگی وقف آن شده بود…”
با شنیدن این حرف، محمد و فرهاد نگاهی معنادار به هم انداختند. از دو حال خارج نبود، یا شاه شجاع علم غیب داشت و تمام ماجرای جستجوی ایشان برای یافتن گور یزدگرد را میدانست، یا به شكلی از توصیف آنها خبر داشت و به چشمانی چندان تیزبین مسلح بود كه توانسته بود به این سرعت انگشتر و شمشیر را در دست و بر كمر مهمانانش تشخیص دهد.
شاه شجاع كه حالت ایشان را دیده بود، لبخندی دیگر زد و گفت:” از چیزی نترسید، رازهای شما نزد من جایی امن خواهند یافت. اگر شما توانستهاید گنجهایی گمشده و بسیار كهن را بیابید، این حق را هم دارید كه از آنها برای دستیابی به هدف خود استفاده كنید. فقط فراموش نكنید كه اشیای باستانی تنها زمانی سودمند و آورندهی بخت نیك هستند كه در مسیری درست به كار گرفته شوند. یعنی در همان مسیری كه دارندگانِ آنها در گذشته بدان باور داشتهاند.”
فرهاد گفت:” و آن مسیر چه بوده؟”
شاه شجاع گفت:” مسیر نیكی رساندن به خلق بوده، و رعایت حق، و حفظ هویت خویش و پرهیز از زیاده جویی و طمع، و دوری از ریا و كناره گیری از آنچه كه باعث رنج دیگران شود. اگر چنین كنید، امانتداران خوبی برای آنچه یافتهاید خواهید بود.”
یوسف گفت:” اما شما تمام این چیزها را از كجا میدانید؟ آیا شما هم جویندهی جام هستید؟”
شاه شجاع این بار خندید و گفت:”من هم مانند خیلی از مردان دیگر، وارث دانشی باستانی هستم. به تعبیری بله، همهی ما جویندهی جام هستیم. اما هریك تفسیری متفاوت از آن داریم. من وارث سنتی از سلحشوری و جنگاوری هستم كه در حال از میان رفتن است و وظیفهام حفظ و تكمیل آن است. خویشكاری شما چیست را نمیدانم. اما اگر راستگو باشید و راستی پیشه كنید، آن را خواهید یافت.”
محمد گفت:” حالا باید چه كنیم؟”
شاه شجاع گفت:” در این رباط جنگاورانی زندگی میكنند كه برای مدتی دراز سرزمینهای گوناگون را در طلب هماورد یا برای مبارزه با ستم زیر پا گذاشتهاند. عیاران، جوانمردان، پهلوانان، شاطران و اسوارانی بسیار در این جا آمد و شد دارند. كتاب را به برخی از ایشان كه دانشی بیشتر در این مورد دارند نشان خواهم داد و نتیجه را به شما اعلام خواهم كرد. آنگاه تصمیم خواهید گرفت كه از اینجا به دنبال ماجرایی جدید بروید، یا مدتی مهمان من باشید. در هر حال، تا وقتی كه در نیشابور هستید، میتوانید در رباط من بمانید. مگر نه آن كه در هیات جنگاوران و سربازان وارد این شهر شدهاید؟”
محمد و دوستانش آن شب را در رابط شاه شجاع به آسودگی خفتند. هرچند هر سه برای نخستین بار بود كه او را میدیدند، و جز سخن مرد هندی خبری دیگر از او نداشتند، اما چیزی در سكناتش بود كه جلب اعتماد میكرد. از این رو بی آن كه نیازی پیش آید و با هم در این مورد حرفی بزنند، با این یقین كه مردی توانا و نیكوكار حامیشان شده است، به بستر رفتند، بی آن كه از حملهی گروه اژدها بهراسند. تازه در آن شب بود كه دریافتند در چند روزِ راه بریدنشان به سوی نیشابور، با چه تنش و گوش به زنگی فرسایندهای دست به گریبان بودهاند.
فردای آن روز، شاد و سرحال از خواب برخاستند و با هم در مورد راهی كه باید بر میگزیدند رای زدند. ماجرای جام به قدری برای محمد مهم شده بود كه بیتردید تصمیم داشت ردِ آن را تا نهایت دنبال كند. موضوع برای فرهاد هم به همین اندازه جالب بود و چون پند و دستورِ استادش مار مرزبان نیز بر یاری رساندن به محمد قرار گرفته بود، اعلام آمادگی كرد كه همچنان همراه و یاور محمد باشد. یوسف، از سوی دیگر، بیشتر به زندگی آرام و آسوده و اقامت در یك مكان مایل بود. اما همچون مرو این ترس را داشت كه دیر یا زود به ارتباطش با جام و محمد پی برند و به سراغش بیایند. از این رو پس از مكالمهای كوتاه، همه توافق كردند كه جستجویشان به دنبال جام را ادامه دهند و محمد در این مسیر تصمیم گیرندهی اصلی باشد. او از سویی حامل كتاب و امانتدار رازی كهن بود، و از سوی دیگر با شاهكاری كه در یافتن گور یزدگرد زده بود، نشان داده بود كه جستجوگری هوشمند و زیرك است.
با این وجود، برای همه روشن بود كه دست كم تا مدتی باید در نیشابور باقی بمانند. نیشابور شهری بسیار بزرگ بود و كرسی ایالت خراسان محسوب میشد، بزرگترین استان از ایران زمین كه از بیشترِ كشورهای آن دوران بزرگتر بود و برخی میگفتند كل مساحت روم، از آن كمتر است. در نیشابور شماری بسیار زیاد از دانشمندان و نمایندگان ادیان و عقاید گوناگون حضور داشتند و اگر قرار بود در جایی به گشودن معمای جام كامیاب شوند، آنجا همانا نیشابور بود.
محمد اعتقاد داشت كه باید برای مدتی، حتی چند سال، در این شهر بمانند. البته اشتیاقش دراین مورد تا حدودی به حضور دانشمندان نامدارِ نیشابوری مربوط میشد، كه آوازهشان در مرو به گوشش خورده بود و حالا نمیخواست بختِ آشنایی با ایشان را از دست دهد. یوسف با او هم نظر بود كه در مدت اقامتشان در شهر، بهتر است در رباط شاه شجاع اقامت كنند. از سویی حال و هوای آنجا به دلشان نشسته بود و نسبت به مرام و مسلك این پیرمرد غریب كنجكاو و علاقهمندشان كرده بود، و از سوی دیگر اطمینان داشتند كه امنترین نقطهی نیشابور برای كسانی مانند ایشان، رباطِ دژگونهی جوانمردان و عیاران است.
فرهاد اما، بیشتر تمایل داشت به دربار حاكم نیشابور برود. عمویش علی مرورودی در كل ایران زمین مردی نامدار و بلند آوازه بود و از این رو بیشتر دولتمردان و دیوانسالاران سامانی آماده بودند تا به او كاری شایسته بسپارند. از سویی ماندن در رباط با قواعد خاص خود، برای فرهاد كه به آرامش و آسایش مانستان عادت كرده بود، دشوار بود، و از سوی دیگر بازگشت به نظمِ آشنای زندگی درباری میتوانست برای یارانش نیز سودمند افتد و پشتیبانیای را كه شاید بعدها بدان نیاز مییافتند برایشان فراهم كند. محمد میدانست كه فرهاد با پیشنهادِ پیوستن به زندگی لشكری در واقع از خود گذشتگی نشان میدهد، چرا كه زیر تاثیر تعلیمات مار مرزبان از جنگ و خونریزی دلزده شده بود و ترجیح میداد به جای رهبری سپاهیان به كاری ساده و بیپیرایه مانند تراشیدن چوب و خراطی بپردازد.
پس قرار بر این شد كه محمد و یوسف در رباط شاه شجاع باقی بمانند و در سلك رباط نشینان درآیند، در حالی كه فرهاد به طور مجزا به دربار برود و بی آن كه به دوستانش اشاره كند، جویای كاری و خدمتی شود و در حلقهی سرداران و لشكریان حاكم مرو در آید. در آن هنگام اسحاق بن احمد برادر امیر اسماعیل حاكم نیشابور بود و با كفایتی بسیار به ادارهی امور مشغول بود. اسحاق در نبرد بخارا نیز در سپاه امیر نصر حضور داشت و از دوستداران برادر كهترش بود. از این رو فرهاد امید داشت كه امیرزادهی سامانی دلاوری او را در نبرد با پهلوان گودرز بلخی به یاد داشته باشد و كاری شایسته در دستگاه خود به او واگذار كند.
آن روز پس از خوردن صبحانهی دلچسبی كه یكی از مردان رباط برایشان آورد، به نزد شاه شجاع رفتند و او را از تصمیم خود با خبر كردند. شاه شجاع با روی خوش حرفهایشان را شنید و ایشان را مختار دانست كه هرچه میخواهند بكنند. این بدان معنا بود كه به محمد و یوسف اجازهی اقامت در رباط را داد، اما از ایشان خواست تا قواعد ساكنان رباط را رعایت كنند. آنگاه برای آن كه در مورد این قواعد بیشتر بدانند و به راه و چاهِ زندگی در آنجا خو بگیرند، ایشان را به یكی از شاگردانش معرفی كرد. این شاگرد، جوانی بلند بالا و برومند بود به نام شهباز رازی، كه از مردم ری بود و همچون ایشان با لهجهای تند و سریع زبان فارسی دری را حرف میزد.
شهباز سن و سالی نزدیك به ایشان داشت. بیست و چند سالی از عمرش میگذشت و بیشتر عمر خود را همچون سپاهی مسافری در گوشه و كنار ایران شرقی سپری كرده بود. بارها همراه سپاه سامانی با مهاجمان تركی كه از ماوراءالنهر به مرزهای ایران هجوم میآوردند، جنگیده بود و چند سال قبل، وقتی امیر اسماعیل شهرِ طراز را گرفته بود، در سپاه او خدمت میكرد. شهباز در آن هنگام نوجوانی هفده هجده ساله بود اما دلاوری زیادی در نبرد از خود نشان داده بود و زخمی كاری نیز بر سینه برداشته بود كه حالا جای آن را با افتخار به دوستانش نشان میداد.
محمد و یوسف خیلی زود با شهباز دوست شدند و سادگی و بیپیرایگیاش به دلشان نشست. وقتی كمی از زندگی یكدیگر با خبر شدند، شهباز با هیجان خبردارشان كرد كه آوازهی محمد را از سربازان سامانی شنیده و میداند كه چگونه نزدیك بود در نبرد دو شاهزادهی سامانی، با آواز خواندنش باعث پیروزی امیر نصر شود. البته آنچه كه شهباز از این ماجرا میدانست بیشتر به افسانهای شبیه بود كه بر مبنای آن محمد به تنهایی در برابر سپاه امیر نصر تنبور زده و داستان رستم و اشكبوس را خوانده بود و ایشان را به جنگیدن تحریص كرده بود. محمد برایش تعریف كرد كه ماجرا به آن شكل نبوده و همین فرهادی كه همراهشان بود و به تازگی رباط را به مقصدِ دربار ترك كرده بود، نقشی بیش از او در این نبرد داشته است.
شهباز، تمام آن صبح تا ظهر را برای گرداندن ایشان در رباط صرف كرد. ساختمان رباط از آنچه كه گمان میكردند بزرگتر بود. زمینش را امیر نصر برای جنگاوران و جوانمردان وقف كرده بود و شاه شجاع كه در آن هنگام رهبر عیاران نیشابور بود، توانسته بود با یاری دوستانش و حمایت مالی بازرگانانی كه حضور او را مایهی امنیت شهر میدانستند، در آنجا این رباط را بنا كند. رباط از سه حیاط بزرگ و سه ساختمان تشكیل میشد. یكی از حیاطها به قدری بزرگ بود كه در آن تمرین سواركاری میكردند و در واقع یك میدان اسب دوانی درست و حسابی بود. ساختمانها نیز به همین ترتیب فراخ و محكم ساخته شده بودند. یكی از آنها مخصوص پذیرش مهمانان بود و از حجرههایی پرشمار برای خوابیدن مسافران، و تالارهایی برای خوردن غذا و عبادت تشكیل شده بود. شاه شجاع هرچند خود مسلمان بود، اما هیچ فرقی میان پیروان ادیان دیگر قایل نبود و از عجایبی كه محمد و یوسف در آن رباط دیدند، آن بود كه همهی مهمانان رباط، كه اكثرشان جنگاورانی از اقوام گوناگون بودند، در كنار هم در یك تالار بزرگ به شیوههای گوناگون خدای خود را عبادت میكردند. در بخشی از تالار مسلمانان نماز جماعت میخواندند، و در گوشهای مانویان به خواندن نماز ویژهی خود مشغول بودند. بوداییان وزرتشتیان و مسیحیان نستوری و یهودیان و صابیان و حتی خوارزمیانی كه پیرو دینِ باستانی مهر بودند هریك برای خود به پرستش خدایشان میپرداختند بی آن كه مزاحم دیگران باشند. محمد در فاراب و مرو بزرگ شده بود كه محیطی انباشته از رواداری و احترام به عقاید گوناگون بود، اما فكر نمیكرد گروهی جنگاور خشن بتوانند چنین آسان در كنار هم خدایانی متفاوت را نیایش كنند.
ساختمانی دیگر، ویژهی اقامت شاگردان شاه شجاع و عیاران و شاطران و جوانمردان بود. این ساختمان كه از دو تای دیگر بزرگتر بود، قرار بود تا چند سالِ بعد خانهی محمد و یوسف باشد. شهباز خود نیز در این جا مسكن داشت و اتاقی به نسبت كوچك را به هریك از ایشان تحویل داد و آداب شستشو و مشاركت در پاكیزه كردن رباط را برایشان شرح داد. خرج غذای رباط را نیكوكاران شهر میپرداختند. اما اعضای رباط میبایست در پخت و پز و شست و شو شركت كنند، و غذا هم همواره به صورت دسته جمعی خورده میشد و خوردن چیزی به تنهایی كاری بسیار ناپسند دانسته میشد.
اعضای رباط تنها میبایست در مشقهای نظامی روزانه شركت كنند و به این ترتیب آمادگی رزمی خویش را حفظ كنند، همچنین میبایست به صورت نوبتی در كارهای عمومی مانند پخت و پز و تمیز كردن رباط شركت كنند. همچنین فرض بر این بود كه قواعد اخلاقی جوانمردان را نیز رعایت میكنند. شهباز به ایشان گفت كه این قواعد را به تدریج از جوانمردان بلندپایهتر فرا خواهند گرفت، و این را هم گفت كه مبنای این اخلاق، نیكی به دیگران و پرهیز از رنجاندن خلق و منع ستمگران است. محمد كه از كودكی با همین قواعد بار آمده بود، رعایت كردن آن را دشوار نمییافت، و میدانست كه این حد و مرزها بقایای اخلاق جنگاورانی باستانی است كه پدرش نیز یكی از میراث بران ایشان محسوب میشد. گذشته از این موارد، اعضای رباط برای خود آزاد بودند تا هرچه میخواهند بكنند.
محمد و یوسف كه مشتاق تحصیل در مدارس نیشابور بودند، از شمار این مدرسهها و نام و نشان استادان بزرگ پرسش كردند و از دریافتنِ این كه چه تعداد زیادی مدرسه و استاد در نیشابور وجود دارد، سرگیجه گرفتند. شهباز، با آن كه خود از طبقهی دبیران و دانشمندان نبود و حتی تا حدودی كار و بار ایشان را خرد و كم مایه میدانست، به ایشان گفت كه در نیشابور دویست مدرسهی بزرگ وجود دارد و هزاران استاد در آن به تدریج مشغول هستند. شاگردانی از تركستان و هند و شام و مصر به این مدارس میآمدند و حتی چند تن چینی نیز در یكی از این مدارس درس میخواندند. در نیشابور نیز مانند مرو برخی از این شاگردان مردانی پخته و میانسال بودند كه به دلیل پسندیده دانستنِ آموزش و یادگیری بخشی از وقتِ فراغت خود را صرفِ آن میكردند. در نیشابور همه نوع مدرسه وجود داشت، مسجدهایی كه در آن حلقههای بحث و تدریس حدیث و تفسیر قرآن و بحثهای كلامی دایر بود، مانستانهایی كه شاگردانی مانوی را پرورش میداد، معابدی بودایی كه ویهار نامیده میشد و راهبانی با سرهای تراشیده در آن پنج سبدِ بودایی را تدریس میكردند، و هیربدستانهایی كه موبدان در آن اوستا را به مشتاقان آموزش میدادند. این در حالی بود كه امیر اسماعیل دو مدرسهی بزرگ عمومی نیز ساخته بود تا استادانِ گوناگون از مرامها و طریقتهای مختلف در آن به تدریسِ علومی كه برای همه مستقل از اعتقادشان مفید بود، قیام كنند. در این مدارس طب و ریاضی و نجوم و هندسه و علم حساب و زبانهای گوناگون و فلسفه و حكمت تدریس میشد.
محمد و یوسف تا پایان آن روز در رباط گردش كردند و در برخی از كارهای ریز و درشت به شهباز و دوستانش كمك كردند و در نهایت وقتی آفتاب در افق نیشابور غروب كرد، احساس كردند در رباط جایی برای خود یافتهاند و میتوانند آنجا را همچون خانهی خویش بدانند. شامگاهان، فرهاد به رباط بازگشت و با هیجان برایشان تعریف كرد كه برخی از پهلوانان و سرداران سامانی در این شهر از دوستان عمویش از آب درآمدهاند و برخی از ایشان دست و پنجه نرم كردن او را با پهلوان گودرز بلخی به یاد داشتند. هرچند در این نبرد فرهاد شكست خورده بود و پشتش به خاك رسیده بود، اما گویی صرفِ پاسخگویی به مبارزه طلبی گودرز كاری بود كه از جسارتی بیمانند خبر میداد و فرد را شایستهی احترام میساخت. امیرزاده اسحاق كه در زمان آن نبرد رهبری سواره نظام را بر عهده داشت، درگیری این دو را دیده بود و از ورود فرهاد به دربارش شادمان شده بود. به این شكل، فرهاد در نیشابور جایی برای خود باز كرده بود و به سادگی در ارتش مستقر در شهر به جایگاهی ارجمند دست یافته بود.
سه دوست شام را در رباط به همراه سایر اعضا و مهمانان صرف كردند و آنگاه هریك به اقامتگاه خود رفتند. محمد و یوسف به حجرههای خویش، كه در كنار یكدیگر قرار داشت، و فرهاد به خانهای موقتی كه در سرای حاكم نیشابور برایش آماده ساخته بودند.
پس از شام، محمد و یوسف فراغتی به دست آوردند و هریك نامهای برای خویشاوندان خود نوشتند. فرهاد كه در مرو جز عموی جدی و پرمشغلهاش كسی را نداشت، نیازی به نگاشتن نامه احساس نمیكرد. حتی محمد هم كه میدانست پدرش در گوشهای به سفری جنگی مشغول است، چندان پروای این كار را نداشت. اما یوسف اصرار داشت تا نامهای بنویسند و خیالِ خانوادهاش را از این كه به سلامت به مقصد رسیدهاند، آسوده دارند. از این رو قرار شد از طرف هر سه، یك نامه برای حكیم مروزی بنویسند. اما اشكال كار در اینجا بود كه بر اساس قوانین رباط، حق نداشتند دروغ بگویند و از این رو نمیتوانستند به ایفای نقش خود به عنوان كسانی كه از سوی امیر اسماعیل به بخارا فرا خوانده شده است، ادامه دهند.
دو دوست برای مدتی در برابر كاغذهای كاهی ارزانی كه برای نوشتن نامه در اختیارشان قرار داده شده بود، نشستند و نمیدانستند چه بنویسند. تا این كه محمد معما را حل كرد و پیشنهاد كرد با بیشترین ابهام ممكن بنویسند. طوری كه منظورشان چیزی دیگر باشد و مخاطبشان از جملههای راست ایشان حرفهایی بیخطر و مطابق با تصورات خود را دریافت كند. به این شكل، یوسف نامهای مختصر برای حكیم مروزی نوشت و در آن قید كرد كه به سلامت به شهری كه مقصدشان بود رسیدهاند، همچنین نوشت كه فرهاد به دربار سامانی راه یافته و جایگاهی سزاوار به دست آورده است و محمد نیز به خوبی در اقامتگاه خویش جا افتاده و قصد دارد هرچه زودتر از محضر استادان شهر بهره ببرد. طبعا نامه طوری نوشته شده بود كه در آن از نیشابور و اسمهای خاص نشانی نبود و هركس آن را میخواند میتوانست فرض كند در مورد بخارا و دربار و دبستانهای آن شهر نوشته شده است. یوسف و محمد تا پاسی از شب گذشته مشغول نوشتن نامه بودند. وقتی نگاشتن آن را به پایان بردند هردو خسته و خواب آلوده بودند. پس نامه را با دقت لوله كردند و در كیسهای چرمی نهادند و هریك به حجرهی خود رفتند تا بخوابند.
صبحگاه فردا، نخستین روزی بود كه دو یارِ مروی زندگی را به سبك اعضای رباط آغاز میكردند. بامدادان شهباز به نزدشان آمد و بیدارشان كرد. همگی به میدان مشق رفتند و هنوز هوا درست روشن نشده بود كه با ورزش و تمرین شمشیر زنی و گرز بازی و نیزه پرانی طراوت را به عضلات خواب رفته شان بازگرداندند. بعد، دسته جمعی نماز و نیایشهای گوناگون خویش را در تالار عمومی به جا آوردند و در تالاری دیگر دور سینیهای بزرگی نشستند كه پر از نان داغ و پنیز و ماست و شیر بود. جوانمردانی كه آن روز نوبت خدمت با ایشان بود، از آنها پذیرایی میكردند. دو دوست با شهباز بر سر یك سفره نشستند و مشغول خوردن شدند. تا آن كه یوسف با دهانی پر به شهباز گفت:” برادر، نامهای برای خویشاوندان در مرو نوشتهایم تا از سلامت بودنمان خاطرجمع شوند. چطور میتوانیم آن را به مرو بفرستیم؟”
شهباز گفت:” سادهترین راه آن است كه نامه را به یكی از كاروانیانی بسپارید كه به سمت مرو میروند. نیشابور شهر بزرگی است و هر روز شماری زیاد از كاروانها به آن وارد میشوند و از آن به مقصدهای گوناگون حركت میكنند. كافی است دم دروازهی مرو بنشینید و ببینید اولین كاروانی كه از آنجا میگذرد كدام است.”
محمد گفت:” اشكال كوچكی در این كار هست. ما نمیخواهیم كسی بفهمد كه در نیشابور هستیم. همه در مرو گمان میكنند ما از بخارا برایشان نامه خواهیم نوشت.”
شهباز ابروهای پرپشتش را بالا انداخت و خندید:” خوب، هركس در این رباط رازی در سینه دارد. لازم نیست برایم دلیلِ فراری شدنتان را بگویید. اگر میخواهید كسی بویی نبرد كه كجا هستید، باید نامه را به بریدها بسپارید.”
یوسف گفت:” بریدها؟ همان شاطران را میگویی؟”
شهباز گفت:” آری، شاطران، در نیشابور هنوز آنها را با نام قدیمشان برید میخوانند. شمار زیادی از آنها در رباط هستند. میدانید كه بریدها هم مانند اسواران برای خود دستگاه و نظم و نسقی داشتند و سلسله مراتبی و رئیس و مرئوسی. از چند قرن قبل كه شیرازهی امور از هم گسیخت و امویان بر ایران حاكم شدند، نظم دستگاه بریدی هم از میان رفت. بریدها چون گروهی منسجم و سازمان یافته بودند و معمولا به شورشیان ایرانی كمك میكردند، مورد تعقیب حاكمان اموی قرار گرفتند. برای همین هم به شكلی زیرزمینی خود را بازسازی كردند و اسم خود را شاطر گذاشتند. حالا هم كمابیش همان سازمان قدیمی خود را دارند، اما با اسم و رسمی تازه. بیشترشان مسلمان شدهاند و گهگاه برای نمایش سرعت و چالاكی و استقامت خود در دویدن و رساندن پیام با هم مسابقههایی دیدنی میدهند. رباط شاه شجاع یكی از بزرگترین مركزهای آنها در نیشابور است.”
یوسف گفت:” چقدر جالب، ما در مرو هم شاطر دیده بودیم، اما نمیدانستیم دستگاهی چنین منظم و مرتب دارند. همیشه آنها را همچون دوندگانی یكه و تنها كه از مسیرهایی میان بر و خاص بین شهرهای آمد و رفت میكنند میشناختیم. بیشترشان افرادی گوشه گیر و منزوی هستند.”
شهباز گفت:” آری، چنین است. چون به تنها سفر كردن خو گرفتهاند. اما مطمئن باش شاطران مرو هم عضو نظام عمومی شاطران هستند. اما دربارهی انجمن اخوت خود چیزی به غریبهها نمیگویند. من از آن رو دربارهشان میدانم كه برادر خودم در ری شاطری میكند.”
محمد گفت:” راستی؟ امكان دارد به نیشابور بیاید؟ ما نیاز به كسی داریم كه قابل اعتماد باشد. باید پیغام ما را ببرد ولی طوری وانمود كند كه انگار از بخارا میآید.”
شهبیاز گفت:” نگران نباشید. همهی شاطرها قابل اعتماد هستند. مردم برای رساندن پیامهای خود باید به آنها اعتماد داشته باشند و برای همین هم قوانین سفت و سختی در میان خود دارند. وفای به عهد بزرگترین اصل اخلاقیشان است. برادرم شاطری را میشناخت كه قول داده بود تا پیامی را به بازرگانی برساند و دست بر قضا آن بازرگان را راهزنان اسیر كرده بودند. پس یك تنه به دستهی راهزنان زد و بازرگان را نجات داد و پیام را به او رساند!”
یوسف گفت:” یعنی كسی دیگر جز برادرت را برای رساندن پیام پیشنهاد میكنی؟”
شهباز گفت:”آری، نمیدانم برادرم كجاست. هیچ كس جز بزرگِ شاطران از این كه هركدام از ایشان به كدام ماموریت رفته است خبر ندارد. ممكن است برادرم هر جایی باشد. اما نگران نباشید. اگر بریدی به شما قول داد كه پیامتان را خواهد رساند، حتما به درستی و با امانت چنین خواهد كرد، یا در این راه خواهد مرد!”
محمد گفت:”خوب، برای این كار چه كسی را پیشنهاد میكنی؟ نامه باید به دست حكیم مروزی برسد و مطمئنم مژدگانی خوبی به پیامبر خواهد داد.”
شهباز به دستهای از جوانان اشاره كرد كه در گوشهای دور سینی صبحانه نشسته بودند و با شوخی و خنده غذایشان را میخوردند. همه بدنهایی لاغر و عضلانی داشتند و از كمر به بالا برهنه بودند. سرهایشان را تراشیده بودند. تنها طرهای از موهایشان را در پشت سر باقی گذاشته بودند. ریش و سبیل خود را هم تراشیده بودند و به این دلیل در ابتدای كار محمد فكر كرده بود بودایی هستند. شهباز گفت:” در میان آنها، آن جوان سیاه چرده را كه چشمانی درشت دارد به خدمت بگیرید. او تندروترین شاطرِ این رباط است و قرار است همین روزها به سمت پوشنگ برود. از مرو هم خواهد گذشت.”
یوسف با شنیدن این حرف از سر سفره برخاست و به سراغ جوان شاطر رفت. محمد در حالی كه شیری تازه دوشیده شده را از لیوانی سفالی میخورد، دید كه یوسف با جوان وارد مذاكره شد و پس از كمی صحبت كردن، دستش را فشرد. شهباز كه متوجه این حركات بود گفت:” كار را قبول كرد، فشردن دست برای شاطرها به منزلهی بستن پیمان است. این كار را وقتی میكنند كه رازداری یا كاری خاص را قبول كرده باشند. معلوم است دوستت در مورد این كه بودنتان در اینجا لو نرود خیلی وسواس دارد…”
بعد هم برگشت و به محمد چشمكی زد و گفت:” با این همه پنهانكاری كه دارید، امیدوارم جرمی نابخشودنی مرتكب نشده باشید.”
ادامه مطلب: بخش نهم: ملامتيان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب