بخش نهم: ملامتیان
آن روزی كه محمد و یوسف برای نخستین بار با پیروان محمد بن كرام روبرو شدند، در حال گذر از یكی از خیابانهای نیشابور بودند. هفتهای از ورودشان به شهر میگذشت و به تدریج راه و چاه زیستن در آنجا را آموخته بودند. حدود نیمی از روز را در رباط و به خدمت و تمرینهای ویژهی جوانمردان میگذراندند، و بقیه را در شهر میگشتند و به خصوص به مجلس استادان در مدرسههای شهر سركی میكشیدند. محمد وقتی در مجلس یكی دو تن از ایشان حاضر شد، دریافت كه سطح دانش استادان نیشابوری به شكلی غیرقابل مقایسه از آنچه در مدارس مرو تدریس میشود بالاتر است. از این رو جوانی بیست و چند ساله مانند او نمیتوانست امید داشته باشد به این زودیها به موقعیت ممتازی كه در مرو بدان دست یافته بود، نایل آید. به خصوص كه در مرو پشتیبانی و حمایت حكیم مروزی نیز وجود داشت و در اینجا خبری از آن نبود. به همین دلیل هم محمد تصمیم گرفت با جیرهی غذایی رباط و خرجیای از هدایای مردم بر میآمد و به دست شاه شجاع بین شاگردانش تقسیم میشد، بسازد و تا مدتی همچون یك دانشجوی غریبه در نیشابور زندگی كند.
یوسف نیز این امر را دریافته بود. اما به زیستن با قناعت عادت نداشت و رفاه و تجملی را كه در خانهی پدری دیده بود میطلبید. از این رو بخشی از وقت خود را صرف نسخهنویسی كتاب میكرد و پولی بابت آن به دست میآورد كه تقریبا همهاش را در چشم به هم زدنی خرج میكرد.
آن روز، یوسف تازه نخستین دستمزدش را بابت نساخی متنی دریافت كرده بود و با آن قبایی نو خریده بود و با خوشحالی همراه محمد به سمت مدرسهای میرفتند، كه در آن استادی شیرازی حكمت و فلسفه درس میداد.
تازه از پیچ كوچهای گذشته بودند كه با پنج نفر روبرو شدند كه ظاهری غریب داشتند. همه پوستینهای سپیدی بر تن داشتند و شلواری كوتاه پوشیده بودند و كلاه نمدی بلندی را كه قلنسوه نامیده میشد بر سر گذاشته بودند. ریشها و موهایی كوتاه داشتند و با های و هوی بسیار راه میرفتند. این دسته وقتی با محمد و یوسف روبرو شدند، نگاهی از سر تحقیر به ایشان انداختند. یكی از آنها كه موهایی خاكستری داشت و از بقیه مسنتر بود، پیش رفت و گفت:” توبه كنید، گناهكاران، توبه كنید.”
محمد با تعجب گفت:” از چه گناهی توبه كنیم؟”
مرد گفت:” از گناهِ دنیادوستی، از دلباختگی به لذتهای دنیوی، از فریفته شدن به این متاع پست، توبه كنید، توبه كنید.”
یوسف خندید و گفت:” بابا جان، شما چه میدانید ما دلباختهی دنیا هستیم یا نه؟”
مرد كه گویی از خندهی یوسف خشمگین شده بود، با همان حرارت و شدت گفت:” خاموش، جوانِ جلف، از خندهات معلوم است كه هیچ از آخرت نمیدانی. اگر فریفتهی لذات دنیوی نبودی این قبای زیبا را در بر نمیكردی. توبه كنید و به راه خود بروید.”
محمد گفت:” یعنی چه؟ میخواهید به زور مردم را توبه بدهید؟ اصلا فرض كنیم ما دلباختهی لذات دنیوی هستیم. مگر چه ایرادی دارد؟ لذتها را نیز خداوند آفریده است.”
همهمهای در میان پوستین پوشان در گرفت. یكی دیگر از آنها كه جوانی غیور و غضبناك بود، با چهرهای كه از برانگیختگی سرخ شده بود، گفت:”خاموش، جوانِ گمراه. با استاد ما این طور حرف نزن. كفر هم نگو. لذات نفسانی را شیطان آفریده است.”
یوسف گفت:” شما مانوی هستید؟ این حرفها را مانویان میزنند، اما حرفهایشان بین خودشان میماند و در كوچه و خیابان مزاحم مردم نمیشوند…”
مرد مو خاكستری گفت:” مانویان؟ ما را با زندیقان یكی میكنی؟ باید از اول میدانستم، از رباط آن پیرمرد كافر بیرون آمدهاید. فتوت همین است؟ كه ما را زندیق بنامید؟”
یكی دیگر از پوستینپوشان با شنیدن این حرف خشمگینانه جلو رفت و دستی به سینهی یوسف زد و او را هل داد. یوسف عقب عقب رفت و به دیواری برخورد كرد و نزدیك بود به زمین بیفتد. پوستین پوش گفت:” مگر نشنیدی استادم چه گفت؟ توبه كن نه زبان درازی…”
محمد كه از این حركت مرد عصبانی شده بود، گامی به پیش گذاشت تا او را ادب كند. اما حس كرد دستی روی شانهاش قرار گرفته است. برگشت و چشمش به مرد میانسالی افتاد كه قبای زیبای بازرگانان را بر تن داشت. مرد شانهی محمد را فشرد و گفت:” جوان، آرام باش و بیهوده با اینان جدال نكن. فایدهای ندارد…”
مرد مو خاكستری با تمسخر گفت:” به به، عبدالله ابن منازل. چه عجب بازاریان را به حال خود رها كردهای… سود رباهایت را به موقع دادهاند؟”
مردی كه عبدالله نامیده شده بود گفت:” آری، شكر خدا همه طلبهایم را به موقع پرداخت كردند.”
مرد موخاكستری بیشتر خشمگین شد و گفت:” چه میخواهی در اینجا؟”
عبدالله بن منازل گفت:” رد میشدم، درگیریتان را دیدم، گفتم از كشمكش دو مسلمان جلوگیری كنم.”
همان كسی كه یوسف را هل داده بود و قلدرتر از بقیه بود در برابر او ایستاد و گفت:”تو را به كار مسلمانان چه كار؟ تو كه كاری جز گناه كردن نداری؟”
عبدالله با آرامش گفت:” آری، حق با توست، كاری جز گناه ندارم.”
مرد موخاكستری غرید:” شنیدهام در بازار گفتهای كه تارك نماز هم هستی؟”
عبدالله گفت:”خبرها چه زود در نیشابور میپیچید. آری، مگر نمیدانستی، روزه هم نمیگیرم و به حج هم نمیروم. هرچند بضاعتش را دارم.”
مرد پوستین پوشی كه روبرویش ایستاده بود، سیلی سختی به گوشش نواخت و گفت:” این سزای كسی است كه كفرش را چنین آشكار كند.”
عبدالله سیلی را خورد و بی آن كه تاثیری در چهرهاش پدیدار شود، گفت:” آری، این سزای من است، و باید دید تا سزای ریاكاران چه باشد.”
پوستین پوشان كه گویی از متانت او شرمنده شده بودند، دست و پای خود را جمع كردند. مرد مو خاكستری گفت:” پسر منازل، توبه كن. از این زندگی آلوده به گناهت.”
عبدالله گفت:” هر روز توبه میكنم. تو نیز اگر گناهی در خود دیدی توبه كن.”
پوستین پوشی دیگر گفت:” ما گناه نمیكنیم كه محتاج توبه باشیم…”
با این حرف، پوستین پوشان راه خود را كشیدند و رفتند، و مرد میانسال را در میانهی كوچه باقی گذاشتند، در حالی كه محمد و یوسف با شگفتی او را مینگریستند. مرد میانسال راه افتاد كه برود. محمد دامن لباسش را گرفت و گفت:” صبر كن، دوست من، صبر كن. پرسشهایی در دلم ایجاد كردی كه تا جوابشان را نگویی همراهت میآیم.”
عبدالله گفت:” باید به منزل دوستی بروم. مالی را طلب دارم و باید بگیرم. اگر میخواهی همراهم بیا و آنچه میخواهی بپرس.”
محمد و یوسف نگاهی به هم انداختند و با عبدالله همراه شدند. محمد گفت:” اینان چه كسانی بودند؟ لباسشان به راهبان مسیحی میماند و رفتارشان به خوارج ازرقی. به كدام دین بودند؟”
عبدالله گفت:” مسلمان بودند. دیندارتر از من و با غیرتی بیشتر.”
یوسف گفت:” اما مسلمانان كه مثل خوارج به مردم رهگذر حمله نمیكنند. پیرو چه فرقهای بودند؟”
عبدالله گفت:” اینان از كرامیه هستند. مرد موخاكستریای كه دیدید، مرید محمد ابن كرام بود. از مردم سیستان كه در امر به معروف و نهی از منكر غیور و تندرو بود. خدایش بیامرزد. وقتی كودكی بیش نبودم در شام هنگام جهاد با رومیان كشته شد.”
محمد گفت:” چه میگویند این كرامیان؟”
عبدالله گفت:” میگویند باید از گناه توبه كرد و پاك شد. درست هم میگویند. اما در كوچهها میگردند و سعی میكنند به زور مردم را به توبه و پرهیز از گناه وا دارند. پیروان ادیان دیگر را تحقیر میكنند و گاهی معابدشان را با نجاست آلوده میكنند. بیشتر مسلمانان كارهایشان را نمیپسندند، اما اندكی هم هستند كه از غیرتشان در دینداری خوشنودند. در دوران طاهریان به ویژه برو و بیایی داشتند.”
یوسف گفت:” آن لباسی كه پوشیده بودند چه بود؟ خاص فرقهشان است؟”
عبدالله گفت:” آری، با آن خود را نشاندار میكنند كه بگویند بسیار پرهیزگارند. خداوند هدایتشان كند.”
محمد كه از آرامش مخاطبش جا خورده بود گفت:” ای مرد، آنان به تو توهین كردند و سیلیات زدند. از آنها خشمگین نیستی؟”
عبدالله خندید و گفت:” چرا خشمگین باشم. یا برای غیرت دین و به قصد نیكوكاری چنین كردند كه در این حالت حق با ایشان است، یا این كه به ریا مشغول بودند و برای خودنمایی سیلیام زدند كه در این حالت هم من حق خود را بر ایشان میبخشم. چرا كه مستحق آن سیلی بودم.”
یوسف گفت:” چگونه است؟ یعنی تو به راستی رباخواری و روزه و نماز را ترك كردهای؟”
عبداالله گفت:”اینها خردترین گناهان من هستند. از این روست كه مستحق آنچه بودم كه گفتند و باید به راستی توبه كنم.”
در این هنگام عبدالله در برابر خانهای ایستاد. چندان گرم صحبت بودند كه متوجه نشده بودند كه راهی طولانی را در نیشابور طی كردهاند. حالا مدتی میشد كه در محلهی مانیشاك كه بخش فقیرنشینِ شهر بود راه میسپردند. عبدالله در آستانهی در آلونكی ایستاد و گفت:” خوب، من طلبی از صاحب این خانه دارم. همین جا منتظر باشید تا آن را بگیرم. بعد از اینجا خواهیم رفت و در راه برگشت بقیهی پرسشهایتان را جواب خواهم داد.”
محمد و یوسف در آستانهی در آلونك ایستادند. عبدالله دری زد و وارد شد. یوسف به محمد گفت:” یعنی چه؟ مرد به این خوشرفتاری یعنی واقعا رباخوار و گناهكار است؟”
محمد گفت:” كاسهای زیر نیمكاسه است. مگر ممكن است كسی برای ختم یك دعوا كه به خودش هم مربوط نیست سیلی بخورد و خم به ابرو نیاورد، آن وقت بیاید و از كسی كه اینقدر فقیر است و در این آلونك زندگی میكند ربای پولش را بخواهد؟”
یوسف گفت:” به نظر من هم…”
اما در این لحظه در آلونك باز شد و عبدالله از آن خارج شد و با عجله گفت:” خوب، طلبم را گرفتم. برویم.”
بعد هم زیر بازوی آن دو را گرفت و به دنبال خود در كوچههای خاك گرفته كشاند. وقتی كمی از آلونك دور شدند، بار دیگر قدمهایش را آهسته برداشت و گفت:”خوب، داشتید میگفتید. ببینم. تو كه لباس جوانمردان را بر تن داری، از یاران شاه شجاع هستی؟”
محمد گفت:”آری، او را میشناسید؟”
عبدالله گفت:” كیست كه در نیشابور او را نشناسد؟ او استاد و مرشد من است. هرچند شایستگی شاگردی او را ندارم. درود مرا به او برسان.”
یوسف گفت:” ای مرد، حركاتت برای ما معمایی شده است. تو را به خدا راستش را بگو، چگونه است كه به خاطر دو غریبه سیلی میخوری و آنگاه از فقیران ربا میگیری؟”
عبدالله گفت:”نپرسید تا به خیابان اصلی نیشابور برسیم.”
بعد هم دیگر لام تا كام حرف نزد تا همه به خیابان اصلی نیشابور رسیدند. عبدالله در آنجا گویی از زیر باری رها شده باشد، باز زبان به سخن گشود و گفت:” بسیار خوب، دوستان، از دیدارتان بسیار شادمان شدم. سلام مرا به استادتان برسانید. از این پوستین پوشان هم دوری كنید. ان شاء الله كه نیتی خیر دارند و نه ریاكارانه. اما رفتارشان ناهنجار و درشت است ممكن است شما را برنجانند.”
محمد گفت:” صبر كن. پرسشهای ما را پاسخ ندادی.”
عبدالله گفت:” سوگندم دادید تا راست بگویم و به این ترتیب وسواسی را به دلم انداختید كه آنچه برایتان خواهم گفت تا چه پایه راست خواهید بود. از این رو خاموشی شایستهتر است، شادمان باشید.”
عبدالله این را گفت و رفت.
یوسف گفت:” یعنی چه؟ چرا جوابمان را نداد؟”
محمد گفت:” چون دروغ میگفت. وقتی قسمش دادی راست بگوید، خاموش شد.”
یوسف گفت:” پس چرا تا اینجا ما را به امید جواب دنبال خودش كشاند. میتوانست همان موقع بگوید جواب نمیدهم دیگر!”
محمد گفت:” فكر میكنم قصد داشت ما را از آلونكی كه واردش شد دور كند. فكر میكرد غریبهایم و وقتی به خیابان اصلی برسیم دیگر نخواهیم توانست آنجا را پیدا كنیم.”
یوسف به كوچهی پر پیچ و خمی كه از آن وارد خیابان اصلی شده بودند نگاهی انداخت و گفت:”خوب، در مورد من كه حسابش درست بوده، من راه آن آلونك را هیچ در خاطر ندارم.”
محمد گفت:” اما در مورد من اشتباه كرده است. از لحظهای كه جوابت را نداد و عجله داشت كه زودتر از آن محله دور شویم، حدس زدم رازی در آنجا وجود دارد. من راه بازگشت را حفظ كردهام. بیا برویم ببینیم در آن محلهی فقیرنشین چه میكرده است؟”
یوسف با تردید گفت:” مجلس فلسفه را از دست خواهیم داد ها! همین حالا هم نیمی از آن گذشته است.”
محمد گفت:” كنجكاوی كردار این مرد نخواهد گذاشت حرف استادان مدرسه را گوش كنم. بیا برویم ببینیم چه سری در كارش نهفته است. بگذار این درس امروزمان باشد.”
یوسف گفت:” خوب، برویم.”
پس دو دوست در كوچههای نیشابور به راه افتادند. محمد برای خود در گذرگاهها نشانههایی گذاشته بود و به همین دلیل هم با سرعت و سادگی توانست راه بازگشت به محلهی مانیشاك را بیابد. هنوز دقایقی نگذشته بود، كه هردو در برابر آلونك مورد نظرشان ایستاده بودند. یوسف گفت:” خوب، حالا میخواهی چه كنی؟ داخل شوی و بگویی برای تجسس در مورد رباخواران آمدهای؟”
محمد گفت:” راستش اطمینان دارم قضیهی رباخواری دروغ بوده است. از مردی با آن اخلاق و مكنت بعید است اینجا برای طلب سود پولش بیاید. داخل میشویم و نقشی بازی میكنیم، هرچه بادا باد.”
محمد این را گفت و تقهای به در زد. با تعجب دید صدای پیرزنی گفت:” كیست آنجا؟”
محمد گفت:” مهمان است مادر جان. وارد شویم؟”
صدا گفت:” بیایید تو.”
محمد و یوسف با احتیاط وارد شدند و خود را در دخمهای نیمه تاریك یافتند. فقر و بدبختی از در و دیوار میبارید. در انتهای دخمه، روی زمین كرباسی پهن كرده بودند و پیرزنی روی آن خوابیده بود. به قدری پیر بود كه پوست چروكیدهاش به زردی میزد. محمد پیش رفت و گفت: “سلام مادر جان.”
پیرزن با چشمانی كه سوی چندانی نداشت به او نگریست و گفت:” سلام پسرم. برای چه آمدهای؟ از سرورم ابن منازل چیزی آوردهای؟”
یوسف و محمد به هم نگاه كردند. محمد گفت:” آری، طلب دعای خیر داشت…”
پیرزن گفت:” كار ما فقیران دعای ابن منازل است. این كه دیگر درخواست نداشت. آهای پسر، راستش را بگو، تو را او فرستاده است؟ در این سالها نشده چیزی از من بخواهد… حتی یك دعای خیر…”
محمد گفت:” راستش را بخواهی، مادر جان، آنچه گفتم درست نبود. ما با عبدالله بن منازل تا دم در این خانه آمدیم و به ما گفت برای گرفتن طلب پولهایی كه به ربا به شما داده آمده است. بعد هم با سرعت بازگشت و كوشید ما را از اینجا دور كند. برایمان این پرسش پیش آمده است كه به راستی در اینجا چه كار داشت؟ هر بیعقلی میبیند كه شما پولی ندارید به او بدهید.”
پیرزن سرخوشانه خندید و گفت:” آه، امان از دست ابن منازل با این دروغهای شاخدارش. ربا كجا بود، پسر جان؟ ابن منازل كی مال حرام خورده كه حالا بخورد؟ الان پانزده سالی میشود كه هر هفته برای من و چند تن دیگر از محتاجان این محله پول میآورد. من كه زمینگیر شدهام، تنها راه گذران عمرم همین كمكهای اوست. دختر همسایه میآید و پولهایی را كه به من میدهد میبرد و برای یك هفتهام آذوقه میخرد، تا هفتهی بعد كه باز ابن منازل برسد و دستمان را بگیرد.”
یوسف متحیر گفت:” اما آخر چرا دروغی چنین بزرگ به ما گفت؟ صریحا چندبار گفتن برای گرفتن طلبش به اینجا میآید…”
پیرزن گفت:” طلبش دعای خیری بوده كه من بدون درخواست او در حقش میكنم. ابن منازل از ملامتیان است.”
محمد گفت:” از ملامتیان؟ اینها دیگر چه كسانی هستند؟ مانند كرامیه هستند؟”
پیرزن با خشم گفت:” مانند كرامیه؟ چه كسی این حرف را زده. كرامیه مشتی ریاكار و دغلكارند كه برای خوردن مواجب از خزانهی شهر برای خود كاری آسان و مسخره ابداع كردهاند و بابت مردمآزاریهایشان از شیخ الاسلام پول میگیرند، به این بهانه كه خلق را ارشاد میكنند. نه پسرم، ملامتیه مردان راستین خدا هستند. آنها به واقع نیكوكاری میكنند و آزارشان به كسی نمیرسد. اما اعتقاد به كتمان نیكی دارند. هر نوع بازنمودن نیكوكاری را ریا میدانند.”
محمد گفت:” ای وای، پس عبدالله بن منازل تارك روزه و نماز و رباخوار و گناهكار نیست؟”
پیرزن گفت:” نماز و روزهاش را نمیدانم، چون ملامیته اگر هم شرعیات را به جا آورند، این كار را پنهان میكنند تا ریا نكرده باشند. اما ربا را میدانم كه نمیگیرد و گناه در حق مردم را میدانم كه نمیكند.”
محمد گفت:” مادرجان، زنده باشی. لطفی بزرگ در حقمان كردی و مردی غریب را نشانمان دادی.”
پیرزن گفت:” خوش آمدید، پسرانم. خوش آمدید.”
برخورد با ملامتیه و كرامیه در نیشابور، گویی كه دری تازه را بر روی محمد گشوده باشد. تا پیش از آن، محمد كسانی را دیده بود كه به ادیان و اعتقاداتی گوناگون پایبند بودند و به سبك و شیوهای كه درست میدانستند زندگی میكردند. اما این اولین بار بود كه به گروهی بر میخورد كه به بازتاب كردار خود در میان مردم نیز اهمیت میدادند.
هرچند برخورد با این دو گروه برای محمد بسیار تفكر برانگیز بود، اما مانع تحصیلِ علمش در مدارس نیشابور نشد. در میان دانشمندان نیشابور، كسی كه مجلسش بیش از همه به دل محمد نشست، مردی بود صوفی و گوشهگیر به نام حكیم ترمذی كه در آرامش و به دور از های و هوی مردمان میزیست و با این وجود بر فلسفهی یونانی و حكمت كهن ایرانی تسلطی بی چون و چرا داشت. محمد كه خود در مرو علوم طبیعی را فرا گرفته بود و مقدمات و حتی فرعیات علومی مانند نجوم و پزشكی و علم گیاهان و جانوران را به خوبی آموخته بود، در نخستین برخورد دریافت كه عمق دانش حكیم ترمذی از همهی استادان پیشینش بیشتر است و از این رو بخش مهمی از وقت خود را در صحبت با وی میگذراند. حكیم بخش عمدهی عمر خود را در شهر ترمذ گذرانده بود كه از شهرهای خراسان بزرگ بود و پایگاه بوداییان و مانویان در منطقه محسوب میشد. میگفتند در ابتدای كار خودش هم مانوی بوده است. اما بعد مسلمان شده و به سفرهایی طولانی پرداخته است. خودش یكبار در مجلسی تعریف كرده بود كه هفت بار حج كرده و هر بار به صحبت بیش از سی تن از مشایخ حكمت و حدیث رسیده است.
برخورد با عبدالله بن منازل و رفتار غیرعادی وی، چندان محمد و یوسف را تحت تاثیر قرار داده بود كه هركه را مییافتند، از ایشان دربارهی ملامتیان میپرسیدند. با این وجود، تندترین واكنش را از همین حكیم ترمذی دریافت كردند.
ماهی بر رویارویی اولیهشان با ابن منازل گذشته بود و دیگر او را ندیده بودند. نیشابور شهری بزرگ و شلوغ بود و به سادگی میشد سالها در آن آمد و شد كرد و آشنایی را كه در همان شهر میزیست، ندید. محمد به زودی دریافت كه این فرد مردی سرشناس است و به ویژه اهل بازار و صنعتگران برایش احترامی بسیار قایل هستند. همچنین دانست كه تنها ملامتی شهر او نیست و گروهی از ایشان وجود دارد كه معمولا با هم نشست و برخاست میكنند و نوعی رابطهی استاد و شاگردی در میان برخی از ایشان برقرار است. هم محمد و هم یوسف در اشتیاق بیشتر دانستن دربارهی ایشان میسوختند، با این وجود بهانهای كافی برای ارتباط با آنها به دست نیاورده بودند و شاه شجاع كرمانی هم به قدری پیر و پرمشغله بود كه فرصتی برای دیدار با او و پرسیدن از ایشان برایشان دست نداد.
این چنین بود، تا آن كه روزی حكیم ترمذی در مجلس درس خود كه در مسجد جامع نیشابور بر پا میشد، به بحث فلسفهی اخلاق رسید و مثال مشهور افلاطون در مورد قوای نفس را بیان كرد و تعریف كرد كه قدما گمان میكردند روح آدمی همچون گردونهایست كه دو اسبِ سركشِ نفس اماره و لوامه آن را میكشند. و نفس مطمئنه بر سر ایشان همچون ارابهرانی نظارت میكند. وقتی بحث به اینجا رسید، این پرسش مطرح شد كه ماهیت امر نیك و كردار اخلاقی كدام است. حكیم ترمذی كه به سبك حكمای مرو به بحث و جدل باور داشت، میدان را به دست شاگردان داد تا نخست كمی با هم بحث كنند و آنگاه او پاسخ خویش را ارائه كند.
در میان این بحثها بود كه محمد توانست موضوع را به ملامتیان بكشاند. در میان شاگردان، بودند كسانی كه در طلب علم سفرِ بسیار كرده بودند و از آرای كسانی كه به مكتب بغداد وابسته بودند، خبر داشتند. یكی از ایشان، به ویژه از عارفی به نام حسن بصری نام میبرد كه ترك دنیا و پرهیز از لذت جویی را رمز دستیابی به كردار اخلاقی میدانست. دیگری در مجلس درآمد و از آرای مرد مقدسی نامدار به نام حلاج خبر داد، كه ظاهر كردار را غیرمهم میدانست و نیت و اخلاص كنندهی كار را شرط اخلاقی بودن عمل میدانست. این حلاج را به ظاهر بسیاری در نیشابور میشناختند. چون به تازگی از سفری طولانی از هند به ایران بازگشته بود و حدود یك سالی را در نیشابور مانده بود و مجلس درس داشت. محمد از بحثهایی كه رد و بدل میشد دریافت كه یكی از شاگردان مهمش عبدالله هاستمی نام دارد و در نیشابور مقیم است و شاگردانی بسیار دارد.
در میان همین بحثها بود كه محمد نیز وارد میدان شد و با تكیه بر آرای ارسطو در مورد سیر تكاملی جانداران و تبدیل امر بالقوه به بالفعل، اظهار نظر كرد كه كردار نیك آن است كه به كمال منتهی شود. آنگاه با تكیه بر این نظر و چندین مثال، رویكرد جاری در مجلس را كه بر اساس معیارِ فضیلت و نزدیكی عمل با كردار خداوندی پیش میرفت، رد كرد. محمد استدلال كرد كه كردار خداوندی كه از دید افلاطون همان مثال نیكی است، برای بشر غیرقابل درك است و از این رو تقلید كردن از آن نیز ناممكن است، اما رفتارِ منتهی به كمال را همگان بسته به سطح رشد خویش درك میكنند. محمد در واقع داشت ادعا میكرد كه افلاطون و ارسطو یك سخن گفتهاند و كردار الاهی كه در قالب فضیلت و مثال نیكی تجلی میكند، آنگاه كه در آفریدگان ظهور یابد، به صورت میل به كمال تجربه میشود.
حكیم ترمذی كه از تسلط محمد بر متون فلسفی شگفت زده شده بود و تلاش وی برای جمع بستن دو حكیم كهن یونانی را بسیار ستود. آنگاه لطفی نشان داد كه به ندرت در مجلس درس نصیب كسی میشد، یعنی گفت:” جوان، نسبت به سن و سالت دانشی عمیق و هوشی تیز داری. بگو بدانم نامت چیست؟ حتم دارم به زودی از نامداران خواهی شد.”
محمد گفت:” محمد نام دارم، محمد بن طرخان فارابی.”
حكیم ترمذی گفت:” آفرین محمد فارابی، به نكتهی مهمی در آشتی دادن سخن افلاطون و ارسطو اشاره كردی، اما بدان كه دستیابی به كمال گذشته از معیار درونی به معیاری بیرونی نیز نیاز دارد و آن قوانین شرع است و محك دستورات وحیانی.”
محمد گفت:” اما تطابق با شرع این اشكال را دارد كه امكان دارد با غفلت از نیتِ كمال انجام شود یا حتی به شكلی ظاهرسازانه و ریاكارانه برای دستیابی به اغراض دنیوی مورد استفاده قرار گیرد. در این حالت ظهر عمل به نیكی میماند در حالی كه باطنش سد راه نیل به كمال است.”
حكیم ترمذی گفت:” آری، اما همواره با وارسی نفس اماره میتوان به محل صدور فعل پی برد.”
یوسف از آن سوی مجلس اجازه خواست و گفت:” آیا به راستی میتوان؟ آیا نفس اماره راههایی زیركانه برای فریب دادنِ اراده ندارد؟ مگر نه این كه كرامیان كردار خویش را صادقانه و نیك میدانند؟”
حكیم ترمذی به ظاهر در نفی كرامیه با محمد و یوسف همدل بود، چون با شنیدن نام ایشان اخم كرد و گفت:” كرامیه؟ آنان نیز به گمان من از وسوسههای نفس اماره خبر دارند، اما بدان تسلیم شدهاند. زمانی كه خودِ محمد كرام زنده بود، شاگردانی دانشمند و پاكیزه را میپرورد. اما از وقتی قدرتی دولتی به ایشان سپرده شد و محتسبِ شهر شدند، خود و كردار خویش را ضایع كردند. آری، فرزندانم. فكر میكنم فعالیت نفس اماره در ایشان قابل وارسی باشد.”
محمد گفت:” اما راهی دیگر هم وجود دارد، استاد، مثلا نظر ملامتیه را بنگرید. ایشان میگویند هر كرداری كه با نیت شكستن هنجار و عادت و تخریب احترام باشد از ریا بری است. از این رو نیكی را به شكلی انجام میدهند كه در چشم مردم همچون منكر جلوه كند. ایشان هرچند هرگز صوف نمیپوشند، اما به گمانم با صوفیان عراقی شباهتی بیشتر دارند.”
حكیم ترمذی اما آشكارا با ملامتیان نیز سر سازش نداشت. چون به تندی گفت:” نام آنان را در میان صوفیان نیاور، كه شایستگیاش را ندارند. اینان گروهیاند كه به بهانهی نیكوكاری دین مردم را تباه میكنند. از منظر نظری، تلاش ایشان برای تخریب عادت معادل است با نظارت دایمی بر نفس و تخفیف دایمی آن، اما چه بزرگداشتی برتر از نظر كردنِ دایمی بر نفس و چه پروردنی بیش از آن كه همواره در پیش چشمانمان و در ورای هر كردارمان حاضر باشد؟”
محمد گفت:” اما در نهایت كاری كه ایشان میكنند بری از شائبهی خودپسندی و دور از ریاكاری است. در عین حال از رنجاندن خلق پرهیز دارند و نیكی بسیار میكنند. آیا این خالصترین شكل نیكی نیست؟ این نیكی برای نیكی است دیگر.”
حكیم ترمذی گفت:”نه، چنین نیست، ایشان با بخشیدن پول به فقرا و كمك رساندن به افتادگان برای خود شهرت و نام نیك میخرند، و از آنسو با تظاهر به مستی و شرابخواری و روزه شكستن و ترك نماز چنین وانمود میكنند كه طاعات و عبادات و رعایت قوانین شرع هیچ ارتباطی با نیكی اخلاقی ندارد. مگر نمیبینید كه هوادارانشان به شرع بیاعتنا هستند و راهِ بیاعتنایی به طاعات را در برابر عوام نیز میگشایند؟”
محمد با شنیدن این حرف سكوت كرد. چون به راستی آنچه كه از ملامتیان شنیده بود با تخریب عادات و بدگمان كردن مردم نسبت به تبعیت بی چون و چرا از قوانین شرع جور در میآمد و در برابر این اتهام دفاعی به نظرش نمیرسید.
حملهی حكیم ترمذی به ملامتیان، او را وادار كرد تا ماجرا را با شاه شجاع در میان بگذارد و از او كمك بخواهد. اشكال كار در اینجا بود كه خودِ ملامتیان مدعی ارشاد مردم نبودند و اصولا خود را حقیرتر از آن میدیدند كه بخواهند الگوی رفتار دیگران باشند. به همین دلیل هم به سختی از مشهور شدن و منظور نظر عام شدن پرهیز داشتند و بنابراین مجلس نمیساختند و درس نمیگفتند و كسی را هم كه به این سودا و برای آموزش به نزدشان میرفت، دفع میكردند.
محمد وقتی دغدغههای خاطرش را با شاه شجاع در میان گذاشت، این امید را داشت كه از مجرای او به محفل درونی ملامتیان راه یابد. همه میدانستند كه شیخ بزرگ شهر نیشابور ، ابوعثمان حیری، كه از محلهی حیره در بخشهای مركزی شهر برخاسته بود، خود به ملامتیان گرایش داشت. همچنین این را هم عوام میدانستند كه شاه شجاع مدتی دراز استاد عثمان حیری بوده است. عثمان حیری با وجود برو و بیایی كه در مقام شیخ شهر داشت، همچنان با خاكساری نسبت به شاه شجاع رفتار میكرد و گهگاه برای دیدار با او به رباطش میآمد. محمد از شاه شجاع خواسته بود تا در یكی از این دیدارها، او را هم خبر كند تا به بهانهی خدمت كردن در مجلس حضور داشته باشد، شاید كه از گفتگوها چیزی دستگیرش شود و به مرام ایشان بیشتر آگاه شود.
شاه شجاع پذیرفت و به هنگام جشن مهرگانِ همان سال، زمانی كه مردم به سنت كهن شهر را آذین بسته بودند و نوای شادمانی از همه جا بلند بود، به محمد خبر داد كه عثمان حیری و شماری از یارانش شام را مهمان رباط هستند، و اگر بخواهد میتواند در مجلس حضور داشته باشد. شاه شجاع برای این كه موقعیتی بهتر برای محمد فراهم كند، دنبال موقعیتی مانند این گشته بود، تا محمد به عنوان نوازندهی تنبور، و نه یك خدمتكارِ عادی عضو رباط با دوستانش آشنا شود.
آن شب در میان تب و تاب بسیار فرا رسید. فرهاد كه در میان سرداران نیشابور سری بر كشیده بود، در مجلس مهمان بود و یوسف نیز در مقام یكی از جوانمردان كه داوطلبانه خدمت میكردند، حضور داشت. محمد كه قرار بود آن شب را به شادنوشی مهرگان بخواند و بنوازد، كمی عصبی بود. چون ابوعثمان حیری را تنها از دور دیده بود و او را پیرمردی با حشمت و تا حدودی بیاعتنا به مردم یافته بود، و نمیدانست سایر دوستانش كه قرار بود به همراهش بیایند، چه كسانی هستند. به ویژه مشتاق دوباره دیدنِ عبدالله ابن منازل بود، چرا كه رفتارش در نخستین بار دیدارشان در دلش نشسته بود.
بالاخره شب موعود فرا رسید. عثمان حیری، كه مردی به نسبت كوتاه اندام و ریز جثه بود با قبای بلند و سنگینِ شیخ الاسلامی، به همراه چند تن از شاگردانش فرا آمد، و متواضعانه در پایین مجلس نشست و صدر محفل را به شاه شجاع واگذار كرد. شاه شجاع طبق اصول رباطش جای خود در بالای مجلس را پذیرفت. اما برای آن كه نشانی از خودپسندی در این حركت نباشد، خود برخاسته بود و با آن سن و سالش دوشادوش یوسف و سایر شاگردانش برای مهمانان چای و شربت میآورد. پاسی از شب نگذشته بود كه مهمانانی دیگر نیز سر رسیدند. مردی با پیشبند چرمی و ظاهر مردم عامی، كه عضلاتی برجسته و سبیلهایی از بناگوش در رفته داشت، با ورودش به مجلس و احترامی كه در عثمان حیری و شاه شجاع برانگیخت، مایهی شگفتی محمد شد. محمد متوجه شد كه این مرد ابوحفص نام دارد و شغلش آهنگری است. پس از او بود كه عبدالله منازل با همان لباس زردوز همیشگی وارد شد و با تواضع در كنار دست عثمان حیری نشست.
شاه شجاع برای گرم شدن مجلس، حاضران را به سكوت فرا خواند و محمد را به ایشان معرفی كرد. او برایشان تعریف كرد كه محمد در زمان نوجوانی تنها با آواز خواندن دستهای از راهزنان را از حمله به كاروانی بازداشته است و در نبرد بخارا نزدیك بوده با سرودی كه میخوانده باعث پیروزی سپاه امیر نصر سامانی شود. آنگاه او را تجسمِ آرای فیثاغورث در باب تاثیر موسیقی بر موجودات دانست و ادعا كرد كه خوابی دیده و در آن سروشی در گوشش گفته كه محمد قادر به شنیدن موسیقی كیهانی است كه از حركت ستارگان بر میخیزد و از این روست كه دستی چنین چیره در نواختن ساز دارد.
پس از این تعارفها، محمد تنبور به دست گرفت و سرودی از روایتهای گوسانان خوارزمی را برخواند كه در آن به داستان زایش مهر و بیرون شدنش از كوه و قربانی كردن گاو اشاره میكرد. به ظاهر بخش عمدهی حاضران زبان خوارزمی را میدانستند، چون با شور و شادی از این سرود استقبال كردند. آنگاه نوبت به سرودی دیگر رسید و این بار فرهاد هم با نی او را همراهی كرد و این یك داستانی خنیاگرانه بود از پهلوانی به نام بیژن كه دلباختهی دختر افراسیاب میشد و به سودای دستیابی به او به توران میرفت و در آنجا گرفتار دیوها و غولها میشد.
وقتی محمد سرودهایش را خواند، ستایش و شادباشی بینظیر نثارش شد. بعد شاه شجاع به بهانهی خستگی محمد مراسم سرودخوانی را ختم كرد و درِ بحثی را گشود كه محمد با زیركی دریافت به سودای ورود او به جمع پیش كشیده شده است.
بحث كمی پیش رفت، تا آن كه بر موضوع رابطهی حق و خلق تثبیت شد. در اینجا آشكارا اختلاف نظری در میان حاضران وجود داشت. شاه شجاع و جوانمردان حاضر در مجلس، اعتقاد داشتند راهِ رسیدن به حق از ارتباط با خلق میگذرد و بنابراین مخالف آرای عبدالله منازل بود كه رهبری ملامتیان را به دست داشت. عبدالله معتقد بود خلق مانعی در راه رسیدن به حق هستند و درست همان طور كه نفس در درون آدمیان روح را از رسیدن به حق باز میدارد، خلق هم در بیرون چنین نقشی را ایفا میكند. با این تفاوت كه كاركرد نفس شهوت را پدید میآورد و كاركرد خلق ریا را. در این بین، درویشی هم بود كه در كلیات با ملامتیان توافق داشت اما هوادار دوری كامل از خلق و كناره گرفتن در كوهها بود.
وقتی بحث به اینجا كشید، گرهای در گفتگو پدید آمد. اختلاف نظر حاضران در مورد رابطهی حق و خلق چندان شدید بود كه دقایقی گذشت، بی آن كه هیچ یك از سخنگویان از سخن خود عقب نشینی كند یا دلیلی تازه بر درستی نظر خویش بیاورد. در این موقعیت بود كه محمد مداخله در بحث را شایسته دید و با كنار گذاشتن تنبورش و تغییر جایش در حلقهی حاضران نشان داد كه مایل است در گفتگو وارد شود. ابوعثمان حیری كه از سرود محمد بسیار لذت برده بود و از ابتدای بحث یك چشمش بر او بود. با دیدن این حرف به او گفت:” یاران، حركتی از دوست جوانمان محمد فارابی میبینم. بگو ببینم گوسانِ فارابی، چیزی تازه داری كه به آرای ما بیفزایی؟”
محمد گفت:” آری، نظری دارم كه شاید سزاوار طرح در بحث شما باشد.”
شاه شجاع كرمانی گفت:” بسیار خوب، پسرم، بگو كه میدانم سلطهات بر زبان و اندیشه نیز به قدر تسلطات بر زخمههای موسیقی است.”
محمد با شنیدن این تعریف تعارفی كرد و گفت:” نخست بگذارید موضع خود را روشن كنم. من هوادار نظر استادانی هستم كه اعتقاد دارند راه رسیدن به حق از مجرای خلق میگذرد و با انزوا توافقی ندارم. تا جایی كه میدانم هم قرآن و سنت محمدی به توجه به خلق و درآمیختن با مردمان و توجه به ایشان تاكید دارد و هم سنت كهن ایرانی و اندیشهی ایرانشهری، كه خویشكاری و كردار درستِ مردمان در طبقه و صنف خود را راهِ چیرگی بر اهریمن میدانست.”
عبدالله منازل گفت:”بسیار خوب، دوستِ من، تا اینجای كار خود را در میانهی دعوای جوانمردان و ملامتیان افكندهای، ما هردو هوادار اهمیت خلق هستیم. اما جوانمردان به نمایش نیكی و همراهی با خلق باور دارند و ملامتیان به كتمان كردار خوب و مخالفت با مردمان. تو در این میان هوادار كدام نگاهی؟”
محمد گفت:” بیشتر به جوانمردان گرایش دارم. اندیشهی ایرانشهری در توافق با آرای افلاطون و ارسطو، دایرهی خلق را میدانی میدانست برای زورورزی با شیطان. در میدان جنگ كتمان پیروزی و پنهان كردنِ دلاوری سزاوار نیست كه همرزمان را دلسرد و دشمنان را دلیر میكند. از این رو نمایش نیكی را نیك میدانم كه راهی است برای تبلیغ آن و ناجور و كمیاب نمودن بدكاری.”
عبدالله منازل گفت:” این حرف تا حدی پذیرفتنی است كه به ریا منتهی نشود. آلودگی با ریا نیز چندان ساده و ظاهرفریبی و نمایش گونه نیكی كردن به قدری آسان و فربهی نفس اماره از این راه به قدری آسان است كه در عجبم چگونه كردارِ نیكِ آغشته بدان و عاری از آن را تفكیك خواهی كرد.”
محمد گفت:” مرزی كه گفتید بیتردید محو و مبهم است. اما در برداشت ملامتیان نیز ایرادی وارد میبینم. پرداختن به نفس تا به این پایه راهی است برای فربه ساختنش از راهی دیگر، و توجه به نظرِ خلق با این افراط خود راهی است برای شكلی دیگر از ظاهرسازی. مگر نه این كه در این حالت نیز چشم مردمان مرجع نظر است و آراستن خویشتن در نگاه ایشان مراد؟ تفاوت تنها در اینجاست كه آنچه برای آراستن در نظر گرفته میشود و آرایهها متفاوت هستند.”
ابوعثمان حیری گفت:” فرزند، بگذار داستانی برایت بگویم تا بدانی كه كردار ملامتیان تنها ظاهرسازی نیست و با ریا تفاوتی بسیار دارد و تاثیرِ آن نیز در دل خلق و كارآیی آن در ارشاد مردمان بسی بیشتر است. دوست و رفیقم ابوحفص حداد امروز در این مجلس حضور دارد و اگر رخصت دهد داستان توبهی خویش را بازگویم.”
ابوحفصِ آهنگر كه در گوشهای نشسته بود با گذاشتن دستانش بر چشم نشان داد كه هرآنچه ابوعثمان اراده كند را پذیرفته است. با این وجود همین امر كه شیخ شهر تصمیم دارد داستان توبهی خویش را بازگو كند و برای این كار از آهنگری اجازه میگیرد، به قدر كافی غیرعادی بود تا همهی مجلسیان سراپا گوش شوند.
ابوعثان حیری گفت:”ماجرا به سالها پیش باز میگردد. زمانی كه هنوز مردی میانسال بیش نبودم. در آن زمان هنوز با كردار ملامتیان آشنایی نداشتم و یار دیرینهام ابوحفص نیز بیشتر با حلقهی جوانمردان مربوط بود تا ملامتیان. آن روزها در میان محدثان و فقهای شهر اسم و رسمی داشتم و به امانت و پاكی شهرهی شهر بودم. همه چیز خوب بود و نفس رام و روزگار به كام، تا آن كه روزی یكی از بازرگانان شهر كه مالی بسیار و مكنتی سرشار داشت، قصد كرد تا برای بردن كالا به چین و ماچین كاروانی بزرگ گرد آورد. چنین هم كرد و هزار شتر باری و هزار سوار دلیر بسیج كرد و كاروانیانی از تاجران دیگر بدان پیوستند و گروهی بزرگ شدند. بازرگان هنگام ترك شهر خانه و كاشانهی خود را به معتمدان و خویشاوندان سپرد. اما در مشكلی فرو ماند. آن هم این كه این بازرگان كنیزی ترك و بسیار زیبا داشت كه هركس با نخستین نگاه یك دل نه صد دل عاشقش میشد و مرد بازرگان از ترس توجه بیش از حدِ مردم، او را در سراپردهاش پنهان كرده بود و اجازهی بیرون رفتن از خانه به او نمیداد. وقتی قصدِ ترك شهر كرد، هیج كس را شایستهی سرپرستی از كنیز ندید، جز من كه در آن هنگام به زهد و ورع ممتاز و به پاكدامنی مشهور بودم.”
با گفتن این حرف، گویی چیز خندهداری گفته باشد، خندید و در میان مجلسیان كه همه به پاكدامنیای ایمانی كامل داشتند، تنها ابوحفص آهنگر بود كه در این خنده همراهیاش كرد.
حیری گفت:” پس مرد بازرگان كنیز را به سرای من فرستاد و خود به سفر رفت. من كنیز را به اندرونی فرستادم و به اهل خانه گفتم تا در آسایش او كوشا باشند. خود نیز از ترس آن كه مبادا به وسوسه بیفتم. تصمیم گرفتم تا او را نبینم. هفتهای بر این موضوع گذشت، تا آن كه روزی به اندرونی وارد شدم و كنیز را دیدم كه با سایر كنیزان مشغول بازی و خنده است. آری برادرانم، آن زن به قدری زیبا بود كه در همان نگاه نخست در دل و دیدهام جای گرفت و آنچه كه نباید میشد، رخ داد.”
با این اعتراف، همه متعجب به او نگاه كردند. ابوعثمان حیری البته از ملامتیان بود و گهگاه كردارهایی در سرزنش نفس از او صادر میشد. اما كسی انتظار نداشت در امانتی ناموسی خیانت كرده باشد.
در اینجای كار، ابوعثمان سكوت كرد و به ابوحفص اشاره كرد تا داستان را ادامه دهد. ابوحفص با صدای پرقدرت و خشدارش گفت:” القصه، ابوعثمان كه از آلوده شدن به گناه میترسید، شبی دیرگاه نزد من آمد و رایزنی كرد. گفت كه نمیتواند فكر و ذكر كنیز ترك را از ذهن خارج كند و با حضورش در خانهاش ممكن است هر آن دچار لغزش شود. وقتی از من چارهجویی كرد، نشانی دوستی را از ملامتیان به او دادم كه برای مدتی در ری رفیق غارم بود و بسیار از او آموختم. او حسین بن یوسف رازی نام داشت و پدرانش زرتشتیانی بودند كه به تازگی مسلمان شده بودند. به ابوعثمان اندرز دادم تا به ری برود و صحبت حسین را دریابد، شاید او چارهی كارش را بداند.”
ابوعثمان دنبالهی سخن را گرفت و گفت:” چنین كردم. یعنی همان شبانه بر اسب نشستم و راه ری را در پیش گرفتم. چرا كه حتی ساعتی درنگ در نیشابور را خطا میدانستم. تمام راه را به شوق دستیابی به راه حلی تاختم و صبحگاه فردا بود كه از دروازهی خراسان گذشتم و به ری وارد شدم. از مردم نشانی حسین بن یوسف را گرفتم، اما هركه را مخاطب ساختم، با تندی پاسخم را داد كه با آن مغِ كافر و بیدین چه كار دارم. كنجكاو شدم و دربارهاش بیشتر پرسیدم. برخی او را به فسق و فجور و شاهدبازی متهم میكردند و برخی دیگر معتقد بودند شرابخواره و ملحد است. چندان این حرفها را از این و آن شنیدم كه از تاختن تا ری پشیمان شدم و تصمیم گرفتم بازگردم. اما چون راهی دراز را طی كرده بودم، فكر كردم دست كم حسین بن یوسف را ببینم تا وقتی ابوحفص از من پرسش كرد، نگویم كار را نكرده رها كردهام. نشانیاش را جستم و گفتند در خرابهای در محلهی خراباتیان ری زندگی میكند. به آنسو رفتم و مردی خوش چهره و نیكومنظر را دیدم با لباسی مجلل، كه در حیاط خانهای نشسته و سبویی شراب در برابر دارد و پسر زیبارویی در كنارش خفته و سر را بر پای او نهاده است. با دیدن این صحنه حتم كرد كه با مردی شهوتران و عیاش روبرو هستم. عنان كج كردم كه بازگردم. اما باز ندایی در دلم نهیب زد كه دست كم سخنی با او بگویم تا چنان كه دوستم گفته بود، به صحبتش رسیده باشم. پس پیش رفتم و به او درود فرستادم. حسین رازی، گویا منتظرم بود، چون درودم را پاسخ گفت و از حال و احوال ابوحفص پرسید. با تعجب برایش خبر سلامتی او بازگو كردم. آنگاه كنجكاوی غلبه كرد و گفتم:” ای یوسف رازی، من از فقیهان و قاضیان نیشابور هستم و اسم و رسمی دارم، دوست آهنگرم نشانی تو را برای رایزنی دربارهی مشكلی به من داد، اما با دیدنت دریافتم كه مرد دنیا هستی و نه دین. بگو چرا ابوحفص چنین برداشتی دربارهات داشته است؟ آنگاه حسین رازی گفت:”برداشتی از سر لطف و نه چندان دور از واقع دارد، بگو چه گناهی از من سر زده تا برایت توجیهش كنم.” به او گفتم همین گناه بس كه صبحگاهی چنین زود سبویی شراب در برابر دارد و شاهدی در آغوش. اما خندید و مرا به نوشیدن از سبو دعوت كرد. چنین كردم و دریافتم در سبو جز آب پاك چیزی نیست، آنگاه پسرك بیدار شد و او را به من معرفی كرد و دریافتم پسرش است. پس گفت كه سبو را همسایهاش دور انداخته و چون سالم بوده از آن استفاده كرده، تا اسراف نشده باشد. به او گفتم: ای مرد، تو كه به گناهی آلوده نیستی، چرا طوری رفتار میكنی كه مردم دربارهات گمان بد ببرند؟ میدانید جوابم را چه داد؟”
همه سكوت كردند و به دهان ابوعثمان چشم دوختند. عثمان حیری كه گویی بر كارگر افتادنِ جادوی سخنش بر ایشان آگاه بود، از جامی جرعهای آب نوشید و گفت:” به من گفت، برای این گناه نكرده را وا مینمایم كه كس كنیز ترك به در خانهام نفرستد.”
بحثی كه در مسجد جامع میان محمد و حكیم ترمذی در گرفت، و نقشی كه در مجلس جوانمردان و ملامتیان بازی كرد دو نتیجهی بارز داشت. نخست آن كه آوازهی دانش و عمق نظرش در نیشابور پیچید. به خصوص داستان ابوعثمان حیری را مردم بسیار دوست داشتند و بر سر كوچهها برای هم بازگویش میكردند و در این میان نام محمد نیز به عنوان كسی كه در پاسخ سوالش این قصه گفته شده بود، بسیار تكرار میشد. از آنجا كه مردم او را با نام محمد فارابی میشناختند، كمتر كسی بود كه از آمدنش از مرو خبر داشته باشد و بنابراین محمد به تدریج آسوده میشد كه گروه اژدها حتی اگر ردش را تا نیشابور هم دنبال كنند، در ازدحام مردم گوناگون این شهر در نخواهند یافت كه مرد جوانی به نام محمد فارابی كه به روایت مشهور مستقیم از فاراب به نیشابور آمده است، همان كسی باشد كه در مرو به او برخورده بودند. گذشته از این، همین حقیقت كه محمد در نزدیكیهای صبح از محلهی خراباتیان مرو به سوی شهر میرفت هم شناختنش را به عنوان استادی جوان در مدرسهی شهر دشوار میساخت. كم كم ماهها به دنبال هم سپری شدند و چون خبری از گروه اژدها شنیده نشد، محمد و یوسف خیالشان راحت شد كه دشمنان ردشان را به كل گم كردهاند.
با این وجود، ماجرای جام هنوز از یادشان نرفته بود. شاه شجاع كتاب را با احترام و دقت زیاد و در حضور سه تن از شاگردان برگزیدهاش از محمد و یوسف تحویل گرفت و ایشان را گواه گرفت تا اگر حادثهای برایش رخ داد، كتاب را به حاملش بازگردانند. محمد كه مراسم تحویل كتاب را پیچیدهتر و رسمیتر از آنچه انتظار داشت مییافت، متوجه شد عیاران و جوانمردان شهر هرآنچه را كه به جام مربوط باشد را محترم میدارند و با ادب و رسمی خاص با آن برخورد میكنند. به ویژه این كتاب، كه گویا همه بر ماهیتش آگاهی داشتند؛ از دیدشان مقدس مینمود و جز با دست پاكیزه آن را لمس نمیكردند.
شاه شجاع كتاب را به نساخی سپرد تا نسخهای دیگر از روی آن تهیه كند. و پس از كمی پرس و جو متوجه شد كه در نیشابور هیچكس نیست كه بتواند زبان آن را دریابد. همان طور كه محمد حدس زده بود، كتاب را به خط مغانه نوشته بودند، اما زبانش زبان اوستایی نبود. چون زبان اوستایی به سغدی و خوارزمی نزدیكی داشت و محمد هردوی این زبانها را به خوبی میدانست، اما از خواندن آن عاجز بود. شاه شجاع به ناچار شاطری را به ری فرستاد كه در آن هنگام مركز تجمع مغان و شاگردانشان بود، و كسانی دیگر را نیز به طبرستان گسیل كرد، چرا كه اعتقاد داشت آخرین بقایای كتابخانههای دوران كهن در جنگلهای مازندران و گیلان محفوظ مانده است. راهی كه شاطران و بریدان او طی كردند و ماجراهایی كه با آنها روبرو شدند، شایستهی آن است كه در داستانی جداگانه روایت شود. تنها در این حد میتوان اشاره كرد كه رفتن و بازگشتن هر دو گروهی كه توسط وی گسیل شده بودند، بیش از دو سال به طول انجامید.
در این مدت، محمد و یوسف در نیشابور ریشه میدواندند. محمد به ویژه به خاطر حافظهی سرشارش و دانش عمیقش در مورد حكمت و علوم طبیعی نامدار شده بود و در مجلس استادان با احترام پذیرفته میشد. یوسف بیشتر به كار دیوانی گرایش یافته بود و فرهاد كه در دستگاه ارتشی سامانی جایگاهی در خور یافته بود، بی آن كه به ارتباطش با این دو اشارهای كند، دورادور مراقبشان بود و با سفارش او یوسف نیز به شغلی نان و آبدار و خوش آتیه دست یافت. هم یوسف و هم فرهاد چند ماجرای عشقی پرشور را از سر گذراندند و در نهایت زمزمهی ازدواج فرهاد با دختر یكی از صاحب منصبان سامانی به گوشها رسید. در این میان، محمد همچنان به زندگی زاهدانه و آرام و گوشهگیرانهاش در رباط شاه شجاع ادامه داد. در حلقهی ملامتیان جایی برای خود یافت و با آیینهای جوانمردانی كه به تدریج خود را با عنوانی عربی فتی میخواندند، آشنا شد. دو سال پس از آن كه وارد نیشابور شدند، محمد در مراسمی مخفیانه به عضویت گروه جوانمردان در آمد و به اصطلاح، سراویل پوشید. سراویل، شلواری كوتاه تا بالای زانو بود كه مخصوص كشتیگیران و اسواران بود و همهی جنگاوران كهن ایرانی آن را زیر زره خویش بر پا میكردند. پوشیدن آن آیینی ویژه داشت و كسی كه آن را در بر داشت میبایست بر نفس و شهوت خویش غلبه كند و بر اساس اصول جوانمردی رفتار كند.
سالها از پی هم سپری شد و كم كم چنین مینمود كه سه یارِ فراری از مرو، تا آخر عمر خود زندگی آرامی را در نیشابور سپری خواهند كرد. پتج سال پس از ورود ایشان به نیشابور، امیر اسماعیل درگذشت و فرزندش احمد بر تخت نشست. او نیز نظم و ترتیب پدرانش را ادامه داد و از این رو تغییر خاصی در زندگی رعایایش پدید نیامد. در نیشابور و از میان سه دوست، تنها فرهاد بود كه با این تغییر و تبدیل ارج و قربی بیشتر یافت، چرا كه حالا دیگر عمویش به بالاترین مقام لشكری دست یافته بود و اكنون برادرزادهی سپهسالار خراسان محسوب میشد. آنگاه، درست شبیه به آنچه كه در مرو بر محمد گذشته بود، با ورود شاطری چابك و مشهور به نیشابور، دوران آرامش و آسودگی سه یار نیز به پایان رسید.
ادامه مطلب: بخش دهم: آشوب
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب