پنجشنبه , آذر 22 1403

سفرنامه گالیور

بخشی تازه کشف شده از سفرنامه‌‌ی گالیور که به تازگی در میان یادداشتهای جاناتان سویفت پیدا شده است:

«… گالیور با شکیبایی در آخرِ ردیف نیمکتهای کلیسا نشست و صبورانه منتظر ماند تا دعاهای طولانی اهالی شهر زینگوماورنیتالیسکات به پایان برسد. تا به حال از شهرهای لی‌‌لی‌‌پوتی زیادی دیدن کرده بود، اما این دهکده‌‌ی کوچک چیزی داشت که به نظرش با بقیه تفاوت می‌‌کرد. خانه‌‌ها همه توسری خورده و کم ارتفاع بودند و حتا آدمها هم انگار از بقیه‌‌ی لی‌‌لی‌‌پوتها کوچکتر بودند. دهکده جای پرتی کنار ساحل ساخته شده بود و دورادورش از بطری خالی و زباله‌‌های رنگارنگ پر شده بود. بیشتر اهالی عینکهای بزرگی با قابهای سنگین به چشم می‌‌زدند و موقع راه قدم زدن در خیابان و خرید کردن و کارهای روزانه کیفهای عجیب و غریبی را در بغل می‌‌فشردند که درونش انباشته از کاغذهای بریده بریده بود. حتا آنها که چشمشان ایرادی نداشت هم عینکی دودی می‌‌زدند و یا قاب عینک خالی و بی شیشه‌‌ای را روی دماغشان می‌‌گذاشتند. بچه‌‌های کوچک که تازه راه افتاده بودند هم عینک داشتند و نسخه‌‌هایی کوچک از همان کیفها را حمل می‌‌کردند. تا به حال ندیده بود کسی این کاغذها –یا هر چیز دیگری را- بخواند. اما حمل این کیف را مایه‌‌ی تشخص و اعتبار خودشان می‌‌دانستند. یکی دو بار که فضولی‌‌اش گل کرده بود، نگاهی انداخت و متوجه شد داخل کیفها از کاغذ پاره و روزنامه‌‌های زرد شده‌‌ی قدیمی و مقواهای پر حجم پر شده و کارکردش فقط حجیم نشان دادنِ کیف است. تنها ساختمان شهر که شکل و شمایلی داشت و سقفش به قدری بلند بود که می‌‌توانست داخلش شود، همین کلیسا بود. معلوم بود همه‌‌ی اهالی دهکده به قیمت زدن از شام شبشان و محقر ساختن خانه‌‌هایشان هزینه‌‌ی ساخت این بنا را تامین کرده‌‌اند.

کشیش بسیار پیری که پشت تریبون قرار گرفته بود به قدری آرام دعا می‌‌خواند که زمزمه‌‌ی اهالی حاضر در کلیسا صدایش را کاملا در خود غرقه می‌‌ساخت. مردها در صفوفی به هم فشرده در نیمکتهای جلویی نشسته بودند و پشت سرشان زنها قرار داشتند. اهالی این دهکده مقررات سختی برای ارتباط زنان و مردان وضع کرده بودند. گالیور شنیده بود تنها جایی که زن و مرد در آن کنار هم گرد می‌‌آیند، تالار همین کلیساست و تازه آنجا را هم تا چند وقت پیش با پرده‌‌ای به دو بخش زنانه و مردانه تقسیم می‌‌کردند. خانه‌‌ها هم به همین ترتیب منظم شده بودند و حتا خیابانها و محله‌‌ها و زنانه و مردانه داشتند و با رنگهای سپید و سیاهی که به دیوارها و سنگفرشها زده بودند از هم جدا می‌‌شدند.

گالیور تقریبا خوابش برده بود که ناگهان با صدای فریاد جانخراشی از جا پرید. متوجه شد که مراسم خواندن دعای یکشنبه تمام شده و مردی فعال و پرانرژی به جای کشیش در برابر مردم قرار گرفته است. مرد لباسی نارنجی و شلوارکی سرخ بر تن داشت. با بند جوراب قشنگی پاچه‌‌هایش شلوارش را دور رانهای تپل و چاقش بسته بود. ساقهای لاغر و نحیفش با بازوهای لاغر و ضعیفش همخوانی داشت، و این هردو با رانهای پروار و شکمِ عظیمِ مرد ناهمخوان می‌‌نمود. انگار که خداوند بعد از آفرینش آدمیان مقداری دست و ران و شکم و غبغب اضافی آورده باشد و این بدن را با آن قطعات یدکی ساخته باشد. ظاهری مضحک داشت و گالیور اول فکر کرد شاید دلقکی است که قرار است بعد از مراسم ملال‌‌آور دعای عمومی اهالی را سرگرم کند. اما ظاهرش خشمگین‌‌تر از دلقک‌‌های عادی بود. مرد برای مدتی همچنان هوار کشید و گالیور با تعجب دید که مردم هم با خوشحالی به فریادهایش پاسخ می‌‌دهند. به خصوص جوانک لاغر اندامی که در ردیف جلو نشسته بود و عینک سیاه درشتی بر چشم داشت، با شدتی فریاد می‌‌کشید که گاهی صدای خودِ مرد چاق را هم تحت‌‌الشعاع قرار می‌‌داد.

داشت فکر می‌‌کرد که شاید این همان هاله‌‌لویا باشد به لهجه‌‌ی اهل این دهکده، نزدیک بود خودش هم به ایشان بپیوندد که ناگهان مرد چاق لب به سخن گشود و او را از اشتباه بیرون آورد: «ای شهروندان شریف و مومنِ زینگوماورنیتالیسکات، هیچ می‌‌دانید این شارلاتانِ پلید چه ادعای دارد؟ می‌‌گوید هشتاد کتاب خوانده است. هشتاد تا! می‌‌دانید یعنی چه؟ یعنی ده‌‌تا بیشتر از هفتاد تا…»

پیدا بود که همه‌‌ی اهالی در جریان موضوعی که از آن حرف می‌‌زد، بودند. زمزمه‌‌ی شکایت‌‌آمیزی از گوشه و کنار برخاست. کشیش پیر که همچنان پشت تریبونش ایستاده بود و به نظر می‌‌رسید به خواب رفته، ناگهان حرکتی کرد و با صدایی رسا -که از او بعید می‌‌نمود- گفت: «این توهین به مقدسات است! هشتاد تا؟ لابد فردا هم ادعا می‌‌کند که بر مبنای آنها هشت کتاب هم نوشته است!»

مرد با همان خشم فریاد زد: «ادعا کرده است! بدتر از ادعا، نوشته است، آقا، نوشته است. آهای مردم! می‌‌دانید هشت کتاب یعنی چه؟ یعنی یکی بیشتر از هفت تا! یکی بیشتر از هفت‌‌تا نوشته است، آی هواااار…»

مرد چندان فریاد می‌‌زد که گروهی از گنجشکان که روی شاخه‌‌ای بر درختِ مشرف به کلیسا نشسته بودند، ترسیدند و دسته جمعی پریدند. قد کل مردم لی‌‌لی‌‌پوت از درازای انگشت سبابه بیشتر نبود و بنابراین تصویری که گالیور از آن بالا می‌‌دید، توپی گوشتالو و کوچک بود که از شدت فشار و خشم کم کم داشت به رنگ سرخ در می‌‌آمد.

کشیش پیر اخ و تفی کرد و باز با همان صدای رسا گفت: «هشت کتاب! این کفر محض است. سخن حضرت بامشولوی کبیر را به یاد بیاورید که می‌‌گفت حتا یک کتاب هم اگر از حدی قطورتر باشد ممنوع است. ما قرنهاست مراسم شاهنامه‌‌سوزان را برگزار می‌‌کنیم که حالا یکی بیاید و در روز روشن هشت کتاب بنویسد؟»

همان جوانک لاغر دماغش را بالا کشید و تند تند گفت: «من او را خوب می‌‌شناسم. در واقع برادر دوقلوی من است که در کودکی از هم جدا شده‌‌ایم، او تناسخ شیطان است در بدن یک انسان، همانطور که من تجلی خداوند در کالبد زیبای…»

پیرزنی که در ردیف جلوی بخش زنانه نشسته بود و لباسی پر زرق و برق بر تن کرده بود، برخاست و عصایش را محکم بر زمین کوبید و به این ترتیب حرفهای جوانک را قطع کرد. بعد گفت: «این یکی را دیگر نمی‌‌شود تحمل کرد! هشت کتاب؟‌‌ یعنی فکر کرده ما مرده‌‌ایم و هرکار بخواهد می‌‌تواند بکند؟ تازه من چیزهای دیگری هم شنیده‌‌ام…»

همه با کنجکاوی سرک کشیدند تا ببینند پیرزن چه می‌‌گوید، معلوم بود کارِ پخش شایعه‌‌های جذاب در این دهکده بر عهده‌‌ی اوست. پیرزن وقتی مطمئن شد توجه همه را به خود جلب کرده، انگار که رازی را افشا کند، گفت: «من شنیده‌‌ام این آقا با زنی رابطه دارد…»

صدای آه و ناله‌‌ای که از سر حیرت و تنفر و خشم برخاسته بود مثل بهمنی تالار را در خود غرق کرد. کشیش پیر دستش را روی قلبش گذاشت و این طور می‌‌نمود که الان سکته خواهد کرد. دو سه نفر از جوانها دویدند و او را گرفتند و یکی‌‌شان شروع کرد به باد زدن‌‌اش با پارچه‌‌ای قرمز رنگ. جوانک لاغراندام به بهانه‌‌ی کمک به کشیش پشت تریبون رفت و شروع کرد به جیغ زدن: «دیدید گفتم؟ نگفتم؟ این هم دلیلی بر این که این خبیثِ از خدا بی‌‌خبر رهبر فرقه‌‌ی شیطان‌‌پرستانِ زینگوماورنیتالیسکاتیِ مقیم مرکز است…»

مرد چاق انگشت تپل و کوتاهِ اشاره‌‌اش را به سوی کشیش دراز کرد و گفت: «دیدید؟ دیدید این مرد چه کرد؟ می‌‌خواهد با این کارها پدر روحانی محبوب‌‌مان را از ما بگیرد. چقدر رذالت؟ چقدر شهوترانی؟ حرف زدن با دخترِ مردم؟‌‌ تازه بعدش هشت کتاب هم نوشته است!»

بانگ هیاهو و غوغای خشم از گوشه و کنار برخاست. یکی از جوانهایی که در ردیف جلو نشسته بود و از ابتدای کار با چشمانی اشکبار و پرمحبت، اما کمی چپول، به مرد چاق خیره شده بود، گفت: «باید دارش زد! باید اعدامش کرد!»

مرد فوری به سوی او چرخید: «آفرین، گل گفتی، جوانِ فهیم و دانشمند. باید دهانت را طلا گرفت! روان سترگ بامشولوی کبیر پشتیبانت باشد. همین است، آی مردم، باید اعدامش کنیم. وگرنه این لکه‌‌ی ننگ از دامن شهر ما پاک نمی‌‌شود. فرزندان ما چطور خودشان را زینگوماورنیتالیسکاتی‌‌های شرافتمندی بدانند، وقتی کسی در حریم زینگوماورنیتالیسکات‌‌ پیدا شده که این همه کتاب خوانده و کتاب نوشته است؟ وقتی کسی که با دختر مردم ارتباط دارد؟ وقتی کسی در فراماسونری و انجمن شهسواران معبد و گروهکی به نام دانشگاه عضویت دارد؟ ‌‌مگر زینگوماورنیتالیسکات صاحب ندارد؟»

در چشم به هم زدنی فریادها از گوشه و کنار برخاست: «باید اعدامش کرد… خانه‌‌اش را باید آتش بزنیم… خانواده‌‌اش را تا هفت نسل باید قتل‌‌عام کرد… باید مصلوب شود… باید محاکمه شود!»

این جمله‌‌ی آخر از دهن مردی موقر در آمد که لا به لای جمعیت شعار می‌‌داد. ناگهان همه با شنیدن این حرف سکوت کردند و با چشمانی شرربار به او خیره شدند. جوانک لاغر چاقویی از جیبش در آورد و گفت: «چی گفتی؟»

مرد تته پته کنان حرفش را اصلاح کرد: «البته محاکمه‌‌ی منتهی به اعدام، اصلا نیازی به محاکمه نیست، باید گردن زده شود!»

باز سر و صدای مردم بالا گرفت و همه شروع کردند به شعار دادن. پیرزن عصایش را بلند کرد و گفت: «باید آن زنی که با او ارتباط دارد را قطعه قطعه کرد…»

مکثی در شعار دادن مردم ایجاد شد، انگار همه داشتند جمله‌‌ی طولانی او را مزه مزه می‌‌کردند. بالاخره همان مرد چاق گفت: «باید زن قطعه قطعه کرد… زن قطعه قطعه کرد!»

و همه با او دم گرفتند و همین جمله را تکرار کردند. مرد چاق با خوشحالی عینکش را روی چشمانش جا به جا کرد و گفت: «باید کتابهایش را هم قطعه قطعه کرد…»

باز وقفه‌‌ای پیدا شد. این بار کشیش که به حال آمده بود سرفه‌‌ای کرد و با صدایی ضعیف گفت: «باید سوزاند!»

و همه ناگهان متوجه شدند عبارت قطعه قطعه کردن بوده که وزن شعارهایشان را به هم زده، پس با شور و شوق ادامه دادند: «باید زنش را سوزاند، …کتابش را سوزاند، …محاکمه‌‌اش را سوزاند…»

گالیور داشت نگران فردِ گمنامی می‌‌شد که به این ترتیب همه برای کشتن‌‌اش دست به یکی کرده بودند. به خصوص که نه معلوم بود درباره‌‌ی چه چیز کتاب نوشته و نه آنچه که گفته بود درست مشخص شده بود. به هر حال طرف هرکس که بود، در کلیسا حضور نداشت وگرنه تا به حال چند بار به قتل رسیده بود. گالیور در همین فکرها بود که ناگهان دید همه در حال شعار دادن برخاستند و به سوی او آمدند و در حالی که به او نگاه می‌‌کردند شعارهایشان را تکرار کردند. گالیور اول فکر کرد مردم می‌‌خواهند از تالار کلیسا خارج شوند و اندام غول‌‌آسای او راهشان را بسته است. پس خودش را با زحمت کنار کشید و کنار سقف قوز کرد تا راه باز شود. اما دید مردم همانطوری در برابرش ایستاده‌‌اند و ابراز احساسات می‌‌کنند. بالاخره شک کرد و گفت: «ببینم، اینها که می‌‌گویید به من ارتباطی پیدا می‌‌کند؟»

همان مرد چاق گفت: «بعله، معلوم است که پیدا می‌‌کند. این خائنِ جنایتکار همسفر شماست. زود باش اعتراف کن. کجا پنهانش کرده‌‌ای؟»

گالیور با حیرت گفت: «من؟ من تازه یک هفته است به اینجا آمده‌‌ام و بین اهالی این شهر دوستی ندارم که این ویژگیها را داشته باشد. حالا اسم این آدمی که می‌‌گویید چی هست؟»

مرد غبغبهای آویخته‌‌اش را به لرزش در آورد و گفت: «معلوم است، شارل دِروین دیگر! شما او را چارل، یا چالز یا شال صدا می‌‌زنید. نمی‌‌دانم، همان دِروینِ ملعون دیگر! همان که مرتب در جاهای دور افتاده‌‌ی جزیره‌‌ی زیبای ما می‌‌گردد و مزاحم ناموس مردم می‌‌شود و روی یک کاغذ چیزهایی می‌‌نویسد. لابد می‌‌خواهد کتاب نهم را بنویسد!»

با این حرف همه خنده‌‌ی تمسخرآمیزی کردند و با حالتی تهدیدآمیز به پیکر غول‌‌آسای چمباتمه زده‌‌اش نزدیک شدند. گالیور گفت: «داروین؟ چارلز داروین؟ او که همسفر ماست، طبیعی‌‌دانِ کشتی بیگل است. او اصلا از اهالی این شهر نیست. در ضمن شمار کتابهایش بیشتر از هشت‌‌تاست، در انگلستان برای خودش آدم مشهوری است و نظریه‌‌ای درباره‌‌ی تکامل دارد. اما شما که کتابهایش را ندیده‌‌اید!»

کشیش جیغی کشید که همه را به سکوت وا داشت. بعد انگار خودش هم از صدای خودش ترسیده باشد با صدایی سست و آرام گفت: «دیدید گفتم؟ دیدید گفتم بیشتر کتاب نوشته است؟ درست همان طور که بامشولوی اعظم پیشگویی کرده بود. حواستان باشد که فریب این فاشیست‌‌های شوونیست را نخورید. می‌‌خواهد ما را وادار کند کتابهای این جرثومه‌‌ی فساد را بخوانیم. هیچ نیازی به اتلاف وقت نیست. توجه داشته باشد که اگر ده کتاب داشته باشد یعنی سه تا از هفت بیشتر است، و دوازده تا یعنی پنج تا!»

از گوشه و کنار صدای نچ نچ بلندی برخاست که نشان می‌‌داد مردم هم موضوع را باورنکردنی می‌‌دانند و هم در عین حال تحمل زشتی و بی‌‌ادبانه بودنِ این حرفها را ندارند. زن پیر عصایش را با صدای بمی بر زمین کوبید و گفت: «در ضمن جای آن زن را هم باید بگویی! همان که با این دوربینِ پلشت ارتباط دارد…»

بعد با ناز و غمزه گفت: «…راستی، اسمش را می‌‌دانی؟»

گالیور با تعجب گفت: «لیدی مارگریتا را می‌‌گویید؟ دوست دختر داروین را؟ بله اسمش را می‌‌دانم، ولی او چه ربطی به شما دارد؟»

کشیش گفت: «چه ربطی به ما دارد؟ این مرد که با زنی ارتباط دارد آمده در دهکده‌‌ی ما به شهوترانی مشغول است. حالا می‌‌گویی چه ربطی به ما دارد؟»

گالیور گفت: «آقای عزیز، لیدی مارگریتا اصلا از کشتی بیگل پیاده نشده، چطور ممکن است این دو تا آمده باشند در دهکده‌‌ی شما کاری کنند؟ به ابعاد خانه‌‌هایتان نگاه کنید، نه، اصلا می‌‌شود؟ وانگهی مگر شما خودتان با هم ارتباط ندارید؟ بالاخره مردان و زنان با هم ارتباطهایی دارند دیگر!»

باز صدای همهمه‌‌ای برخاست و این بار انگشتهای اتهام به سوی گالیور اشاره می‌‌کرد. پیرزن باز عصایش را به هم کوبید و در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود، گفت: «ماجرا فقط به ارتباط این مرد عیاش و آن لیدی محدود نیست، بگذارید اعتراف کنم که این مرد کثیف به من نظر دارد و هر شب می‌‌آید پشت پنجره‌‌ی اتاقم گیتار می‌‌زند و آوازهای عاشقانه می‌‌خواند…»

لبخندهایی به لبان مردم راه گشود، و همه نگاههایی معنادار به هم انداختند و سرشان را نچ نچ‌‌‌‌کنان تکان دادند. مرد چاق با دیدن واکنش مردم اخمهایش را گره زد و گفت: «آهای، تو، غول نادان که معلوم نیست چند کلاس سواد داری و از کدام دانشگاه مدرک گرفته‌‌ای، حواست باشد که چه می‌‌گویی! ما؟ اهالی شریف و مؤمن زینگوماورنیتالیسکات‌‌؟ ما با زنان ارتباطی داشته باشیم؟ زبانت را گاز بگیر! ما هرگز با هم ارتباطی نداریم!»

گالیور گفت: «یعنی چه، پس چطور بچه‌‌دار می‌‌شوید؟ همین پسر نوجوان تپلی که کنار شما ایستاده، مگر پسرتان نیست؟ قیافه‌‌اش که عین شماست!»

مرد چاق با دلهره به پسرک نگاهی کرد و گفت: «نه خیر، هیچ هم اینطور نیست. من در سراسر عمرم باکره و طیب و طاهر بوده‌‌ام. مثل همه‌‌ی اهالی این شهر. زنان ما هم سالی یک بار می‌‌روند پیش کشیش محترم ما و شب را در کلیسا می‌‌مانند و به شکلی معجزه‌‌آمیز در بامداد باردار می‌‌شوند. مگر غیر از این است؟ زینگوماورنیتالیسکاتی‌‌های گرامی، به این آدم نادان که تخصصی در این امور ندارد اعلام کنید که همین است!»

گالیور نگاهی به پیرمرد کرد که دوباره از حال رفته بود. گفت: «خوب، من تردیدی ندارم که این آقای محترم در مورد باردار شدن خانمها مسئول نیست. ولی خوب…»

مرد چاق حرفش را قطع کرد و گفت: «ولی خوب ندارد… ساکت! اصلا زودباش بگو ببینم این دوستت کجاست؟‌‌ این جنایت‌‌پیشه‌‌ای که گفته موجودات پست‌‌تر به موجودات عالی‌‌تر تکامل می‌‌یابند، کجا پنهان شده؟ معلوم است که نژادپرست است. یعنی می‌‌خواهد بگوید اهالی شریف زینگوماورنیتالیسکات بعدها به غولهای ابلهی مثل شماها تبدیل خواهند شد؟ یعنی نمی‌‌داند که ما زیباترین و کاملترین مخلوقات خدا هستیم؟ لابد شاهنامه هم می‌‌خواند…»

گالیور گفت: «شاهنامه به این موضوع چه ربطی دارد؟ آن که یک کتابی است که اهالی مشرق زمین می‌‌خوانند و یک شاعر مشهوری هم دارد مثل هومرِ خودمان!»

کشیش پیر گفت: «بعله، نطفه‌‌ی فتنه در همین جا نهفته است. همین کتابهای کلفت و قطور است که مایه‌‌ی گمراهی مردم می‌‌شود. ما می‌‌دانیم چه کسی این کار را کرده، بامشولوی کبیر اسمش را به ما گفت و ما هم اعدامش کردیم. اسمش فردوسی بود. چون می‌‌دانست هفت خدا و هفت روز هفته و هفت سوراخ در کله‌‌مان داریم، جرات نکرد کتابهایش را در بیشتر از هفت جلد منتشر کند. اما همه‌‌اش را در یک جلد صحافی کرد و اسمش را گذاشت شاهنامه و فکر کرد ما ابلهیم و نمی‌‌فهمیم. نه خیر آقا! برو به آن دوست بی‌‌دین‌‌ات بگو ما خوب می‌‌فهمیم! وقتی کتابی از هفت تا بیشتر شود بلافاصله متوجه می‌‌شویم. بامشولوی کبیر راهش را به ما یاد داده است.»

گالیور گفت: «ببخشید، من از انگلستان آمده‌‌ام و فردوسی و شاهنامه را نمی‌‌شناسم، اما اسمشان را شنیده‌‌ام. اما این بامشولو کیست؟»

مرد چاق چندان با خشم فریاد زد که نزدیک بود عینکش از بینی‌‌اش بر زمین بیفتد. گفت: «آهای جوان نادان، درست حرف بزن! بامشولوی کبیر! گاهی بامشولوی اعظم هم می‌‌شود گفت، ولی کبیر بهتر است…»

گالیور گفت: «بسیار خوب، ولی این بامشولوی کبیر کیست؟ اسمش را نشنیده‌‌ام…»

مرد چاق گفت: «همین دلیل بر این که بی‌‌سواد و نادان و احمق هستی کفایت می‌‌کند!»

بعد هم شروع کرد به دکلمه کردن جملاتی. کشیش با وقاری آیینی و صدایی نامحسوس و آن جوانک لاغر با صدایی تیز و دلخراش او را همراهی کردند:

«بامشولوی کبیر،

بزرگترین شاعر کره‌‌ی زمین است

و همان ایزدِ بزرگواری است که

شعر را همچون سروشی

برای مردمان زمین به ارمغان آورده

است.»

گالیور گفت: «عجب، نامش را نشنیده بودم!»

پیرزن گفت: «برای این که ادبیات و شعر و هنر سر در نمی‌‌آوری، شرط می‌‌بندم تا به حال یک بار هم شیشه و علف نزده‌‌ای! به هر صورت بامشولوی کبیر موجودی بود پر عظمت، قدش تقریبا به اندازه‌‌ی شما بود. یک روز با قایقی به اینجا آمد و ما را متمدن ساخت و بعدش هم رفت. در این مدت شبها می‌‌آمد زیر پنجره‌‌ی اتاق من…»

همهمه‌‌ای برخاست و صدای پیرزن را در خود محو کرد. مرد چاق گفت: ‌‌«موضوع را عوض نکنید. هنوز تا جشن سالانه‌‌ی سوزاندن شاهنامه دو ماه فرصت داریم. بیایید اول تکلیفمان را با این دروینِ خطرناکِ هشت کتابه روشن کنیم. آهای تو، جوان نادان، تو که از ینگه دنیا آمده‌‌ای و قدت هم از حد مجاز بلندتر است، حتما می‌‌دانی که این مرد نادان در نظریه‌‌هایش زینگوماورنیتالیسکات‌‌‌‌های شریف را کوتاه قد دانسته است، لابد شنیده‌‌ای که یک بار هم گفته که شاهنامه کتاب خوبی است؟ هان؟ نگفته؟»

جوانک لاغر در این لحظه موقعیت را مناسب دید و روی نیمکت کلیسا ایستاد و با حرکتی نمایشی و انگار که بر صحنه‌‌ی تئاتر ایستاده باشد، بر یک زانو نشست و گریبان خودش را گرفت و پیراهنش را درید. سینه‌‌ی لاغر و پشمالو و دنده‌‌های بیرون زده‌‌اش نمایان شد. بعد هم فریاد زنان گفت: «بگم؟ بگم؟ بگم که با زنان ارتباطهای نامشروع دارد؟»

حاضران با تعجب به او و بعد به هم نگاه کردند. جوانک چون عینک دودی زده بود درست معلوم نبود به چه کسی نگاه می‌‌کند و مخاطبش کیست. مرد چاق کمی نگران شد و گفت: «آی جوان عزیز و گرامی، کی را می‌‌گویی؟ منظورت من که نیستم؟ هان؟»

جوانک در همان حالت گفت: «نه، این دوربین یا دوروین را می‌‌گویم…»

لبخند مرد چاق در لُپ‌‌های برجسته‌‌اش گم شد: «بله، بله، البته عشق من! بگو!»

جوانک گفت: «بسیار خوب، می‌‌گویم، شما خودتان قضاوت کنید که در حرف من ذره‌‌ای توهین یا بی‌‌ادبی می‌‌بینید؟ این مردک رذل و کثیف بر خلاف قوانین جاویدان زینگوماورنیتالیسکاتی با جنس مخالف ارتباط دارد! اگر کسی می‌‌گوید ندارد باید حرفش را اثبات کند…»

گالیور عقب عقب از دروازه‌‌های بزرگ کلیسا خارج شد و گفت: «ارتباط که خوب همه دارند! اما راستش درباره‌‌ی آن نظریه‌‌اش، فکر نمی‌‌کنم درباره‌‌ی لی‌‌لی‌‌پوت‌‌ها حرفی زده باشد. او یک دانشمند طبیعی‌‌دان است و معمولا درباره‌‌ی جانوران حرف می‌‌زند. به هر حال شما به دل نگیرید.»

مرد چاق گفت: «خاموش شو، ای همدست راهزنان و غول بی‌‌شاخ و دم. زودباش بگو ببینم این کسی که هشتاد کتاب (رو به مردم: توجه دارید که هشتاد، یعنی بیشتر از هفتاد!) کتاب خوانده، کجاست؟ باید همین الان به صلیب بکشیمش…»

گالیور گفت: «بابا این که این قدر تهدید ندارد. همه‌‌تان از صبح اول وقت او را دیده‌‌اید. دهکده‌‌تان با ساحل بیست قدم بیشتر فاصله ندارد و او هم معمولا این وقت صبح کنار ساحل قدم می‌‌زند و صدف جمع می‌‌کند. حتما از صبح تا به حال در افق دهکده‌‌تان او را دیده‌‌اید. بروید کنار ساحل پیدایش می‌‌کنید. اما شما که هم قد و قواره‌‌ی او نیستید. حتا اگر خودش هم راضی بشود که به صلیبش بکشید، بزرگترین صلیب‌‌تان از ارتفاع زانویش بالاتر نمی‌‌رود. در ضمن این را هم گفته باشم که وقتی دنبال کشفیات علمی خودش می‌‌رود حواسش پرت می‌‌شود. مراقب باشید وقتی می‌‌روید اعدامش کنید زیر دست و پایش نمانید که له می‌‌شوید ها!»

مرد چاق کمی تردید کرد و همهمه‌‌ی شکاکانه‌‌ای از مردم برخاست. گالیور که دید در اراده‌‌ی راسخ‌‌شان خللی ایجاد شده، گفت: «گذشته از تفاوت قامت‌‌تان، اصلا چرا این قدر از دست او عصبانی هستید؟ شما که تا به حال او را ندیده‌‌اید. کتابهایش را هم که نخوانده‌‌اید. پس دارید به چه چیزی اعتراض می‌‌کنید؟»

جوانک لاغر گفت: «لزومی ندارد کتابهایش را بخوانیم. سراسر کفر و خطاهای فاحش است. گفته ماها تکامل پیدا می‌‌کنیم دیگر، نگفته؟ بعد هم با این خانم محترمه و مظلومه ارتباط داشته دیگر، نداشته؟»

گالیور گفت: «در مورد این خانم به نظرم واقعا بعید می‌‌رسد! در مورد کتابهایش هم راستش درست نمی‌‌دانم، چون من هم کتابهایش را کامل نخوانده‌‌ام. اما آنهایی که خوانده‌‌اند می‌‌گویند چیزهای خوبی می‌‌نویسد.»

مرد چاق گفت: «آهان، داری از هم‌‌قدِ خودت هواداری می‌‌کنی؟ هرکس از او تعریف می‌‌کند همدست اوست. هرکس کتابهایش را خوانده از همان‌‌هایی است که تکامل پیدا کرده! آقایان محترم، بانوان گرامی می‌‌بینید نژادپرستی را؟ می‌‌بینید که این غولهای خطرناک چطور برای مبارزه با ما زینگوماورنیتالیسکاتی‌‌های نجیب متحد شده‌‌اند؟ دارد می‌‌گوید برویم کتابهایش را بخوانیم. آن هم کتابهایی که شمارشان از هفت‌‌تا بیشتر است. لابد بعدش تشویق‌‌مان می‌‌کند آن هشتاد تا کتاب را بخوانیم. اینها همه‌‌اش توطئه‌‌ایست برای این که ما کتاب خودمان را فراموش کنیم. اینها همه یک دسیسه‌‌ی جهانی ضدزینگوماورنیتالیسکاتی‌‌ست. این فرقه‌‌ی مرموز و خطرناک در دل و جان مردم شریف ما ریشه دوانده است. هشیار باشید! ما یک کتابِ پنج صفحه‌‌ای داریم که تمام حقایق جهان را در بر می‌‌گیرد. ما به کتابی جز «اصول استعلایی و متافیزیکی قوانین جهانی و لایتغیر مدنیت زینگوماورنیتالیسکات سفلا» نیازی نداریم.»

در حینی که این حرف را می‌‌زد به پنج برگه‌‌ی کاغذ اشاره کرد که با نظم و ترتیب با پونز به دیوار کلیسا متصل شده بودند. در این بین جوانک را دید که همان طور روی نیمکت بر یک زانو نشسته بود و دستانش را رو به آسمان بالا نگه داشته بود. جوانک کمی جا به جا شد تا منظره‌‌اش در زمینه‌‌ی پنج برگه‌‌ی روی دیوار قشنگ‌‌تر به نظر برسد، بعد با صدای سوزناکی گفت:‌‌ «من دیگر نمی‌‌توانم تحمل کنم. باید افشا کنم که این داروینِ خطرناکِ مفسد با حاجیه خانم فِلِرتیشیا هم ارتباط داشته است. اسناد معتبر و مدارک کافی هم موجود است و به صورت سریالی تلویزیونی ضبط شده که از این به بعد در همین مکان هر روز صبح سه بار پشت سر هم برای اهالی شریف زینگوماورنیتالیسکاتی پخش می‌‌شود…»

گالیور با بی‌‌حوصلگی نگاهی به ساعتش انداخت. تا چند ساعت دیگر کشتی بیگل از این جزیره‌‌ی کوچک می‌‌رفت و هنوز شهرِ کناری را ندیده بود. به طور کامل از کلیسا بیرون آمد و روی پاهایش ایستاد. توده‌‌ی مردمی که اطراف مرد چاق گرد آمده بودند به لکه‌‌ی کوچکی در سایه‌‌ روشنِ درون کلیسا بدل شدند. گالیور گفت: «خوب، من باید بروم. به هر صورت دوستم چارلز آنجا کنار ساحل است و دارد برای خودش گردش می‌‌کند. اگر کاری با او دارید بروید به خودش بگویید. فقط مراقب خودتان باشید. مردم ما به سر و کله زدن با نوع شما عادت ندارند و ممکن است قبل از آن که متوجه حضورتان بشود یکی‌‌تان را لگد کند. در ضمن این را هم بگویم که برای وقتش ارزش زیادی قایل است و ممکن است اصلا نادیده‌‌تان بگیرد. گفتم که بعدا ناراحت نشوید و فکر نکنید بی‌‌ادب است…»

مردم باز شروع کردند به هیاهو و به مرد چاق اشاره کردند که پیش برود و وظیفه‌‌ی اعدام چارلز داروین را بر عهده بگیرد. باز صدای برخورد عصای پیرزن با کف چوبی تالار برخاست. پیرزن با عصایش مرد چاق را نشانه گرفت و گفت: «فکر کرده‌‌ای ما از او می‌‌ترسیم؟ این آقای دلیر و جذاب همین الان می‌‌رود و او را اعدام می‌‌کند.»

سر و صدای تشویق مردم برخاست. رنگ مرد چاق از سرخ به سپید گرایید. بعد به نرمی گفت: «اجازه بدهید، اجازه بدهید. چرا احساساتی می‌‌شوید؟ باید عقلانی با این مسئله برخورد کنیم. جرم این آقای محترم محرز است و معلوم است که با خواندن هشتاد کتاب و چاپ هشت کتاب پا را از گلیم خود فراتر نهاده است. به خصوص که می‌‌خواسته به این خانم محترم هم مثل لیدی مارگارین تجاوز کند. حالا ما باید چه کار کنیم؟»

مردم یکصدا فریاد زدند: «باید به رهبری شما برویم و او را به صلیب بکشیم!»

مرد چاق گفت: «بله، بله، این که بدیهی است. حتما باید این کار را بکنیم. اما توجه داشته باشید که او در حال حاضر دارد در کنار ساحل گردش می‌‌کند و بنابراین احتمال دارد کفشهایش خیس شده باشد و این بر خلاف قوانین طبیعت است که کسی را با کفشهای خیس اعدام کنیم. در ضمن توجه دارید که الان صلات ظهر است و کم کم گرمای هوا از حد تحمل یک زینگوماورنیتالیسکاتی اشرافی خارج می‌‌شود. من فکر می‌‌کنم شایسته‌‌تر است که همین جا در کلیسا او را اعدام کنیم و بی‌‌خودی جماعتی را به زحمت نیندازیم.»

مردم همه فریادی خوشحالانه سر دادند و به دنبال مرد چاق به راه افتادند، که با سرعت به طرف تریبون کلیسا می‌‌دوید. گالیور با تعجب آنها را نگاه کرد که از برابرش ناپدید می‌‌شدند و وارد کلیسایی می‌‌شدند که به خانه‌‌ای عروسکی شبیه بود. چشمش به همان مرد موقری افتاد که از محاکمه حرف زده بود و حالا داشت پشت سر همه وارد کلیسا می‌‌شد. گفت: «آقا، آقا، یک دقیقه صبر کن ببینم. مردم دارند کجا می‌‌روند؟»

مرد برگشت و نگاهی عاقل اندر سفیه به گالیور انداخت و گفت: «مگر نشنیدی؟ داریم می‌‌رویم اعدامش کنیم دیگر.»

گالیور گفت: «آخر او که در ساحل است. در کلیسا چطوری اعدامش می‌‌کنید؟»

مرد گفت: «چطور؟ همان طور که بقیه را اعدام کردیم. این که کاری ندارد. ابزار اعدام در کلیساست.»

گالیور گفت: «ببخشید، من درست نفهمیدم. یعنی دقیقا چکار می‌‌خواهید بکنید؟»

مرد گفت: «اعدامش می‌‌کنیم دیگر. یعنی اسمش را در فهرست کسانی که اعدام شده‌‌اند می‌‌نویسیم. این که کاری ندارد. تازه این رفیقتان در جزیره‌‌ی ماست و داریم اعدامش می‌‌کنیم. ما برای اعدام افراد حتا به این شرط هم نیاز نداریم. شما خبر ندارید، ما پیش از این نیوتون و کپرنیک و کانت را هم اعدام کرده‌‌ایم!»

 

 

ادامه مطلب: جنبش مدنی فیلسوفان دستفروش

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب