پنجشنبه , آذر 22 1403

جنبش مدنی فیلسوفان دستفروش

جنبش مدنی فیلسوفان دستفروش

قضیه از روزی شروع شد که آقای قاف سوار خطِ مترو شد و در آنجا با پسرک نوجوانی برخورد کرد که لواشک می‌‌فروخت. جوانک، قدی بلند و بر و رویی خوب داشت و معلوم بود از بدِ روزگار وضع مالی خانواده‌‌اش چندان بد شده که به فروشندگی روی آورده است. لباسی عادی به تن داشت و ته لهجه‌‌ای که گوشهای حساس آقای قاف آن را به یکی از روستاهای اطراف بهبهان مربوط دانست.

قطار به نسبت شلوغ بود و کسی توجهی به آقای قاف نکرد. آقای قاف که تا هفته‌‌ی پیش هیچ اطلاعی از این ابزار ترابری نداشت، اما حالا بعد از چهار روز سوار و پیاده شدنِ بی وقفه در واگنهای مختلف، می‌‌توانست یکی از کارشناسان زبده‌‌ی امور متروی تهران قلمداد شود. آن روز هم با وجود آن که اوج ترافیک بود و جمعیت در ایستگاه موج می‌‌زد، با استفاده از تجربیاتی که در روزهای اخیر اندوخته بود، توانست خود را به میانه‌‌ی واگن شلوغ پرتاب کند و سوار شود.

هیچ کسی به او توجهی نکرد. از طرفی همه مثل کتاب به هم چسبیده بودند. درست مثل مدادهای داخل لیوانی ترک خورده که به عنوان جامدادی مورد استفاده قرار گرفته باشد. از طرف دیگر، ساعت هفت عصر بود و همه داشتند خُرد و خسته از سر کار به خانه‌‌هایشان بر می‌‌گشتند و دل و دماغ و حوصله‌‌ی کنجکاوی در کار دیگران برای کسی باقی نمانده بود. آقای قاف هم چهره‌‌ی چندان سرشناسی نبود. عده‌‌ی کمی اسمش را شنیده بودند و در آن واگن مترو که سوارش شده بود، می‌‌شد با احتمال ده به توان چهار نسبت به یک شرط بست که هیچ‌‌کس نمی‌‌داند مهمترین فیلسوف شهر حالا در کنار این مردمِ از همه جا بی‌‌خبر حضور یافته است.

کمی که گذشت، مردم به تدریج پیاده شدند و بالاخره ریش بلند و سپید آقای قاف کار خودش را کرد و یکی از جوانانی که ایستاده بود و صندلی جلویش خالی شده بود، با اصرار تعارف کرد تا آقای قاف آنجا بنشیند. آقای قاف نشست و منتظر ماند، و بعد از آن بود که با جوانک لواشک فروش روبرو شد. ساعت هفت و یازده دقیقه‌‌ی بعد از ظهر روز چهارشنبه شانزدهم اسفندماه بود.

در واقع اگر بخواهیم اصل ماجرا را تعریف کنیم، باید از این لحظه‌‌ی تعیین کننده کمی به عقب بازگردیم. یعنی به ساعت شش و پانزده دقیقه‌‌ی عصرگاه روز شنبه دوازدهم اسفندماه. آن روز اولین باری می‌‌شد که آقای قاف سوار مترو می‌‌شد. اصولا به ندرت از خانه خارج می‌‌شد و عادت داشت مسیرهای طولانی را هم پیاده طی کند. اما آن روز عجله داشت و به ناچار سوار مترو شده بود. بر خلاف چهار روز بعد، در آن شنبه‌‌ی کذایی مترو بسیار خلوت بود. شاید علتش آن بود که روز تعطیل بود، یا شاید برف و باران غافلگیر کننده‌‌ی تهران مقصر بود که باعث شده بود مردم از خانه‌‌هایشان بیرون نیایند.

آقای قاف آن عصرگاه شنبه بر نیمکتی نشست و همانطور که قطار از تونل تاریک به پیش می‌‌تاخت، به جلوی پایش خیره شد. چون کاری نداشت، مشغول مرور صور خیال در یکی از شعرهای آنگلوساکسونی کهن در ذهنش شد. حروف را پیش ذهنش مجسم کرد و لحن خواندن‌‌شان و وزن دکلمه‌‌شان را زیر لب مزه مزه کرد: «نو شولان هِریان، هِیفِن‌‌ریچِس وِرد..». برای دقایقی در شباهتها و تفاوتهای این متنِ کوتاه در مقایسه با سرودهای کلیسایی لاتین قرن هفتم میلادی غرقه شد.

در حال و هوای خودش بود که یک دفعه صدایی شنید. پیرمردی که چند نقشه‌‌ی تهران را در دست داشت، در چند قدمی‌‌اش ایستاد و گفت: «نقشه‌‌ی تهرون، نقشه‌‌ی تهرون، راها و مسیرا و ایستگاهای مترو، حریما و منطقه‌‌های شهرداری، بیا ببر هزار، بیرون باید پولشو بدی دو هزار، بدو بدو، نقشه‌‌ی تهرون، نقشه‌‌ی تهرون،… » و بار دیگر همان جملات را تکرار کرد.

آقای قاف رشته‌‌ی اندیشه‌‌هایش را رها کرد و در آنچه که پیرمرد می‌‌گفت دقیق شد. بعد دفترچه‌‌ای از کیفش در آورد و آنچه را که شنیده بود، نوشت. چند دقیقه‌‌ای به آن خیره ماند و بعد با هیجان به مرد جوانی که موهای سیخ سیخی داشت و کنارش نشسته بود ضربه‌‌ای زد و گفت: «هی، شما شنیدین چی گفت ایشون؟»

تازه آن وقت متوجه شد که دو سیم باریک به گوش جوان راه یافته و صدای موسیقی ساسی مانکن داشت از گوشی هدفونش بیرون می‌‌ریزد. جوان با ناخرسندی گوشی‌‌ها را از گوشش بیرون کشید و گفت: «چی شده پدر جان؟»

آقای قاف با کمی خجالت گفت: «ببخش مزاحمت شدم پسرم، من زیاد سوار مترو نمی‌‌شوم. این دستفروشهای دوره‌‌گرد همیشه در مترو هستند؟»

جوان انگار داغ دلش تازه شده باشد گفت: «اِی آقا، بله که هستن. یه دم هم از این حرفای صدتا یه غاز می‌‌زنن. خوب هرچی می‌‌خوای بفروشی رو نشون بده هرکی بخواهد میخره دیگه، چرا داد و بیداد می‌‌کنی تو گوش مردم نمی‌‌ذارن موسیقیِ خوب گوش کنیم!»

آقای قاف گفت: «آهان، بله، بله. نظر من هم همین است. شرمنده‌‌ام مزاحم شدم.»

پسر سری تکان داد و باز گوشی‌‌ها را چپاند در سوراخِ پشمالوی گوشهایش. آقای قاف قلم به دست و آماده منتظر ماند تا نفر بعدی سر برسد. بعد از کمی انتظار، به مراد رسید و این بار پسر بچه‌‌ای آمد که بادکنک می‌‌فروخت.

القصه، آقای قاف آن شب را تا ساعت دوازده در مترو ماند و فقط وقتی مطمئن شد در کل مترو هیچ دستفروشی نمانده، رضایت داد تا به خانه برود. فردا صبح اول وقت هم شال و کلاه کرد و این بار با دستگاه ضبط صوت کوچکی در جیب و دفتر و قلمی مناسب سوار قطار شد. بارها و بارها خط عوض کرد و شعارهایی را که برای تبلیغ کالاها از زبان فروشنده‌‌های دوره‌‌گرد می‌‌شنید، ثبت کرد و بعد بسته به جنس و سن فروشنده و زمان و مکان و ایستگاه و نوع کالا رده‌‌بندی‌‌شان ‌‌کرد. در فاصله‌‌ی میان آمدن و رفتن فروشنده‌‌های مختلف داده‌‌ها را تحلیل می‌‌کرد و نتایج را خیلی تر و تمیز بر ورق کاغذ سفیدی می‌‌نوشت.

آقای قاف چهار روز پیاپی از صبح تا شب در مترو ماند و به جای شام و ناهار هم ساندویچی کوچک خورد، از ترس آن که مبادا سخنِ ارجمند فروشنده‌‌ای را از دست بدهد. بالاخره در پایان روز چهارم، یعنی در همان چهارشنبه‌‌ی موعود، آن برخورد سرنوشت‌‌ساز رخ داد.

جوان لواشک فروش از واگن کناری عبور کرد و درست روبروی آقای قاف ایستاد. بعد با صدایی که می‌‌کوشید آهنگین باشد و سر و تهش را بی‌‌دلیل می‌‌کشید، گفت:‌‌ «لواشک ترش ملس، لواشک خوشمزه‌‌ی گَس، بی ببر بخور حالشو ببر، یک بسته پونصد، دو بسته هشتصد…لواشک ترش ملس، لواشک خوشمزه‌‌ی گس…»

آقای قاف عینکش را از چشم برداشت و با آن چشمان عقاب‌‌آسا نگاهی تیز به جوانک انداخت. حرکتش به قدری نمایان بود که جوانک فکر کرد می‌‌خواهد لواشک بخرد. اما ظاهر آقای قاف با آن دستمال گردن آبی‌‌ای که بسته بود و کلاه مخمل کجی که روی سر گذاشته بود، هیچ به کسی که لواشک سق بزند شباهت نداشت. این بود که جوان با تردید نگاهی به او انداخت و گفت: «آقا می‌‌خوای؟ یه بسته پونصده ها!»

آقای قاف به جای خرید لواشک گفت: «پسر جان، تو روزی چند ساعت فروشندگی می‌‌کنی؟»

لحنش به قدری دانشورانه بود و کلمات را چنان با دقت و درست ادا می‌‌کرد که انگار گوینده‌‌ای تعلیم دیده دارد از رادیوی دوران طاغوت با مردم حرف می‌‌زند. جوان دست و پایش را جمع کرد و با حذف این احتمال که با یک مامورِ عمیقا مخفیِ شهرداری روبرو باشد، گفت: «ده ساعت، چطو مگه؟»

آقای قاف گفت: «این شعری را که خواندی خودت ساخته‌‌ای؟ یا این که کسی یادت داده؟»

جوان گفت: «شعر؟ شعر نگفتم که! منظورت چیه؟»

آقای قاف گفت: «همین چیزهایی که می‌‌گفتی را منظورم است. لواشک گس که با ملس قافیه شده بود… اینها را از خودت درآورده‌‌ای؟»

جوان گفت: «خوب، بعله. مگه چیه؟ خوشت آمده؟»

آقای قاف توضیح نداد که در کل سیصد و یازده نفر دستفروش در متروهای تهران فعال هستند و از این تعداد حدود هشتاد و چهار درصدشان شعرهایشان را خودشان می‌‌گویند. بقیه که معمولا سن و سال کمتری دارند، این شعرها را از همکارانشان در قالب کلیدواژه‌‌هایی یاد می‌‌گیرند. این را هم نگفت که هر فروشنده در روزهای اول فعالیتش گزاره‌‌هایی طولانی‌‌تر و پیچیده‌‌تر را به کار می‌‌گیرد و تنها در اثر تکرار زیاد تشخیص می‌‌دهند که چه کلماتی برای فروش کالایشان ضرورت دارد و کدامها را می‌‌توان نادیده انگاشت.

آقای قاف به جای اشاره به این داده‌‌های میدانی و آمارِ دقیق، لبخندی به جوان زد و گفت: «پسرم، درآمدت روزی چقدر است؟»

پسر کمی این پا و آن پا کرد. معلوم بود نمی‌‌داند باید جواب درستی بدهد یا نه. بالاخره دل به دریا زد و گفت: «حدود روزی شصت هفتاد تومنی سود داره.»

باز آقای قاف به روی طرف نیاورد که آماری دقیق در این مورد در دست دارد و می‌‌داند که در روزهای تعطیل سود این کار تا بیست هزار تومان در روز پایین می‌‌آید و در برخی از روزهای شلوغ و عید تا صد و چهل هزار تومان هم بالا می‌‌رود. عددی که جوان گفته بود میانگین خوبی بود و می‌‌شد روی صداقتش حساب کرد.

آقای قاف گفت: «ببینم، اگر من به تو روزی صد هزار تومن بدهم، قبول می‌‌کنی هرچه که من می‌‌گویم را به جای این شعرها داد بزنی؟»

جوان خندید و گفت: «نه عمو، نمیشه! اومدیم و خواستی به مردم فحش خوار و مادر بدم!»

آقای قاف خنده‌‌ای زورکی کرد و گفت:‌‌ «نه پسرم، جملاتی کم پیچیده است اما اصلا ناسزا نیست و هیچکس هم از شنیدنش ناراحت نمی‌‌شود، قول می‌‌دهم.»

جوان با تردید گفت: «خوب، اگه اینطور باشه که من هستم. اما شما چرا این کارو می‌‌کنی؟ چی می خوای بفروشی که اینقدر حاضری بابتش به من بدی؟»

آقای قاف گفت: «در واقع نمی‌‌خواهم چیزی بفروشم. یک کیسه پر از نخودهای رنگ شده به تو می‌‌دهم. هر وقت کسی از تو درباره‌‌ی چیزهایی که می‌‌گویی پرسشی کرد، یکی از آن نخودها را به او بده. اگر تعداد نخودهایی که می‌‌دهی از روزی پنجاه تا بیشتر شود، صد هزار تومنت را می‌‌گیری، وگرنه که هیچی…»

پسر با تعجب گفت: «همین؟ نخود بدم و از تو پول بگیرم؟ کسی هم نباید در مقابل نخودا بهم پول بده؟»

آقای قاف گفت: «دقیقا! اما یادت باشد که نخودها گیرنده‌‌هایی دارند و من می‌‌توانم ردشان را دنبال کنم. تنها نمودهایی فعال می‌‌شوند که تو در مقابل یک پرسش از طرف مقابل آن را به او داده باشی. اگر همینطوری آن را به کسی بدهی یا دور بریزی‌‌اش، معامله‌‌مان همان جا خاتمه می‌‌یابد. موافقی؟»

جوان گفت: «آره، چرا که نه! اگه قرار نباشه ملت پول بدن، یه کاری می‌‌کنم پنجاه تا که سهله، پانصد نفر در روز ازم سوال کنن.»

آقای قاف گفت: «بسیار خوب، بعد از پنجاه تای اولیه که دستمزد اصلی‌‌ات را تشکیل می‌‌دهد، هر ده نفری که در روز از تو درباره‌‌ی حرفهایت سوال کنند، هزار تومن دیگر نصیبت می‌‌شود. اما کلیدواژه‌‌هایی که در اولِ کار می‌‌گویم را حتما باید بگویی ها!»

جوان خندید و گفت: «این که کاری نداره. باشه، من پایه‌‌ام. کی شروع کنیم؟»

دوستان و حضار گرامی، آنچه که شنیدید بخشی از کتاب ارزشمندِ «خاطراتی از آقای قاف» که به تازگی به شکل دست‌‌نویس یافت شده و متخصصان نگارش آن را به دستفروشِ اول –ملقب به لواشکی- منسوب دانسته‌‌اند. امروز درباره‌‌ی اصالت این سند تردید اندکی وجود دارد و همه پذیرفته‌‌اند که این دست‌‌نویس به اواخر قرن چهاردهم خورشیدی باز می‌‌گردد و به راستی توسط یکی از نخستین اعضای این جنبش فکری نوشته شده است. بقیه‌‌ی ماجرا را همه‌‌ی شما بهتر از من می‌‌دانید. بعد از برخورد نخستینِ میان لواشکی و آقای قاف بود که جریانِ موسوم به فلسفه‌‌ی دستفروشان آغاز شد. آقای قاف اولین فیلسوف زبانی بود که کارش را به شکلی میدانی و آزمایشگاهی انجام داد و شایسته است بعدها از نامش در کتابهای تاریخ فلسفه با برجستگی یاد شود.

در کتابهای تاریخ فلسفه ذکر شده که آقای قاف بعد از آن از دور افتاد و موفق شد بیست و شش نفر از دستفروشهای متروی تهران را به شبکه‌‌ی فروشندگان خودش وارد کند. این شبکه هر روز صبح یک متنِ صد کلمه‌‌ای را از او دریافت می‌‌کردند. متنی که درباره‌‌ی یکی از مسائل مهم فلسفه به زبان ساده نوشته شده بود. آقای قاف زیر کلمات مهم و اصلی خط می‌‌کشید و توجیهشان می‌‌کرد که این کلمات را هربار موقع جار زدن باید حتما بگویند. یکی دو بار خواندنِ درست متن و کلمه‌‌ها را با آنها تمرین می کرد و بعد از این که مطمئن می‌‌شد همه‌‌ی کلمات را درست ادا می‌‌کنند، کیسه‌‌ای پر از نخود را به دستشان می‌‌داد. در واقع نخودها اهمیتی نداشتند، پنهان از چشم ایشان، ضبط صوت کوچکی در گوشه‌‌ای از آن جاسازی شده بود.

دستفروشها کیسه‌‌ها را می‌‌گرفتند و در متروها می‌‌گشتند و آنچه را شنیده بودند با صدای بلند به مردم می‌‌گفتند و کم کم آن را ساده می‌‌کردند. هرکس پرسشی می‌‌کرد نخودی می‌‌گرفت و آقای قاف هر شب تعداد نخودهای کم شده را حساب می‌‌کرد و پول دستفروشها را بر مبنای آن می‌‌داد. شب هم فایل صوتی ضبط شده طی روز را به نرم‌‌افزاری می‌‌داد که به کمک روشهای هوش مصنوعی برای همین کار نوشته شده بود. اگر بسامد تکرار کلمات کلیدی از حدی کمتر بود، یا سکوتی در فایل وجود داشت، معلوم می‌‌شد فروشنده جر زده و بخشی از وقتش را کار نکرده یا چیزهای دیگری را گفته تا نخودها را به مردم بدهد. آقای قاف فردای آن روز دستفروشهای نیرنگ‌‌باز را جلوی جمع توبیخ می‌‌کرد و اخراج می‌‌کرد. برای همه معمایی شده بود که او چطور از نوع کار کردن همه خبر دارد و شایعه‌‌هایی ایجاد شده بود که در هر کوپه‌‌ی قطار یک مامور مخفی آقای قاف حضور دارد. به هر صورت، کم کم آدمهای راحت‌‌طلب و دروغگو از دور حذف شدند و فقط فروشندگانی ماندند که سر قولشان بودند و همان طور که آقای قاف گفته بود عمل می‌‌کردند. بسیاری از این افراد جوانانی باهوش و زیرک بودند و در جریان تکرار این حرفها و پرسش و پاسخ با مسافران مترو، کم کم به مطالعه درباره‌‌ی فلسفه و عمیق‌‌تر اندیشیدن درباره‌‌ی آنچه که جار می‌‌زدند، روی آوردند.

انگیزه‌‌ی اولیه‌‌ی آقای قاف بی‌‌شک علمی بوده است و در آغاز هیچ تصوری از دامنه و تاثیر این حرکت نداشت. او در مقطع‌‌های زمانی مشخصی گفتمان فروشندگان را بررسی و تحلیل می‌‌کرد. او متوجه شد که چطور کلمه‌‌های کلیدی به تدریج با کلمات هم‌‌قافیه و همسان با خودشان همراه می‌‌شوند و جملات پیچیده و بلند چطور به گزاره‌‌های تکه تکه و آهنگینِ پیاپی تجزیه می‌‌شوند. او در واقع به کمک بررسی دستاورد فروشنده‌‌ها، موفق شد به نوعی جبر گزاره‌‌های فلسفی دست یابد. با این تفاوت که این جبر جنبه‌‌ای زیبایی‌‌شناسانه داشت و توانایی گزاره‌‌ها در برانگیختن پرسش در مخاطبی عام را نشان می‌‌داد.

گهگاه خودِ آقای قاف با ظاهری مبدل به مترو سوار می‌‌شد و با لذت حاصل کارش را نگاه می‌‌کرد. می‌‌دید که در میان فروشندگانی که تخت کفش و بوگیر دستشویی و باتری قلمی می‌‌فروشند، گاهی یکی از اعضای گروهش پیدا می‌‌شود که تازه‌‌کار است، و عینِ گزاره‌‌هایی که آموخته را برای مردم باز می‌‌خواند: «در فلسفه‌‌ی اخلاقِ مطلق‌‌گرا، مبانی و سنجه‌‌هایی استعلایی و غایی برای محک زدن ارزش رفتارهای کنشگرانِ خودمختار وجود دارد.» و یا فروشنده‌‌ی کارکشته‌‌ای که چند ماهی است همین گزاره را در دهانش چرخانده و در نهایت به این الگو رسیده که «آی خانوما، آی آقایون، اخلاقِ مطلق‌‌گرا کیلو چنده؟‌‌ محک زدن رفتار مگه با سنجه‌‌ی استعلایی، شدنیه؟ هرچی مطلقه، حتما لقه! کنشگر باید مختار باشه، خمار باشه فایده نداره که نداره!»

دستاوردهای فلسفی آقای قاف، در نهایت به صورت کتابچه‌‌ای کوچک ولی بسیار پرمغز و مهم منتشر شد. کتابچه‌‌ای که بر خلاف انتظار همه‌‌ی همکارانش، دستفروشان، و نه استادان و دانشجویان فلسفه را مخاطب قرار داده بود و شیوه‌‌های اندیشیدنِ فلسفی و طرح پرسش در این زمینه را با ایشان در میان می‌‌گذاشت. خودِ آقای قاف در جریان این تجربه خود کاملا دگرگون شد و به درکی عمیقتر و متفاوت از مفهوم فلسفیدن دست یافت. در ابتدای کار، انگیزه‌‌ی او از این آزمون این بود که کلیدواژه‌‌های مهم فلسفی را در متنها غربال کند و مراکز پرسش‌‌ برانگیزی در متون فلسفی را پیدا کند. اما بعدتر متوجه شد که نتیجه‌‌ی چنین گزاره‌‌های کوتاهی در بیداری ذهن و طرح مسئله‌‌ی فلسفی برای توده‌‌ی مردم تاثیر بسیار بسیار زیادی دارد.

بارها و بارها در مترو با مردمی برخورد کرد که مشغول بحث درباره‌‌ی موضوع جملاتی بودند که دستفروشی همین چند دقیقه پیش جارش زده بود، و کم کم در مترو شمار کسانی که کتابی به دستشان بود و متنی فلسفی را می‌‌خواندند، بیشتر و بیشتر می‌‌شد. چند ماهی نگذشته بود که جوانانی که تحصیلات و وضع مالی خوبی هم داشتند، شروع کردند به نامه‌‌نگاری برای رهبرِ مرموز و ناشناسِ گروهِ دستفروشان، و تقاضا کردند که به این جنبش بپیوندند. آقای قاف هرچه بیشتر با این مشتاقانِ نوآمده سر و کله می‌‌زد، بیشتر از لاف و گزافهایی که در متون آکادمیک فلسفی بود قطع امید می‌‌کرد.

امروز که ما بعد از قرنها به تاریخ ظهور فرقه‌‌ی دستفروشان می‌‌نگریم، چیز زیادی درباره‌‌ی شخصیت آقای قاف دستگیرمان نمی‌‌شود. زندگی او و کردارهایش مانند تمام بزرگانِ تاریخ اندیشه در لفافی از افسانه‌‌ها پنهان شده است. آنچه که او به واقع انجام داده و شیوه‌‌ی کارش را هرگز نخواهیم دانست. درست همان طور که امروز درباره‌‌ی آغازگاه قلندریه و جریانهای عیاری چیز زیادی نمی‌‌دانیم. با این وجود کشف دفترچه‌‌ی خاطرات لواشکی که در قالب داستانی گنجانده شده، این مژده را می‌‌دهد که شاید برخی از زوایای این جنبش جهانگیر به تدریج برایمان روشن شود. این تنها سندی است که امروز در این مورد برای ما باقی مانده و من مفتخرم که در پنجاهمین سالگرد تاسیس دانشگاه دستفروشان، این سند تاریخی منحصر به فرد را حضور حضار معرفی کنم.

واقعیت آن است که امروز ما حتا بعد از خواندن این سند هم درباره‌‌ی آقای قاف چیز زیادی نمی‌‌دانیم. لواشکی که اولین و مهمترین شاگرد اوست و بعدتر در سلسله‌‌ی جلیله‌‌ی دستفروشان جانشین وی شد، همیشه با نام مستعار از استادش یاد کرده و معلوم است که خودِ آقای قاف وسواس عجیبی داشته و انگار از این که هویتش فاش شود، هراس داشته است. شاید دلیلش شرایط اجتماعی آشوبزده‌‌ی کشورش و شهرش در آن دوران بوده. چیزی که اهمیت دارد، نام و نشان واقعی او نیست، که دستاوردِ تکان دهنده و تاثیر باورنکردنی‌‌اش در شکوفایی خرد نقادانه و وارد کردنِ پرسشهای فلسفی به زندگی عمومی مردم است.

امروز که ما در این همایش بزرگ دور هم جمع شده‌‌ایم، جنبش جهانی دستفروشان نقش خود را بر تاریخ بشر حک کرده است. تاثیر چشمگیری که هزاران هزار دستفروشِ مبلغ فلسفه در جهان امروز به جا گذاشته‌‌اند، قابل کتمان نیست و هیچ فرهنگ و شهری وجود ندارد که دستفروشان با زبانِ مردم در آن فعال نباشند. نیکوکاران و ثروتمندانی که برای خرد ارزشی قایل هستند، دیرزمانی است که مسئولیت پشتیبانی مالی از دستفروشانِ فلسفه‌‌ورز را پذیرفته‌‌اند و قرنهاست که بسیاری از درخشان‌‌ترین اندیشمندان و فیلسوفان به جای آن که راههای هنجارینِ نوشتن و تدریس فلسفه را برگزینند، به سلک قلندرانِ دست‌‌فروش می‌‌پیوندند و از این راه اندیشه‌‌ی فلسفی و پرسشگری نقادانه با با مردم عادی شریک می‌‌شوند. جا دارد که امروز در این مجلس گرانقدر از آقای قاف یادی کنیم، و از شاگردِ نامدارش لواشکیِ خردمند سپاسگزار باشیم که این متن تکان دهنده و ارزشمند را درباره‌‌ی زندگی و فعالیتهای وی برای ما به یادگار گذاشته است.

مرتاض

مرتاض ظاهر جذابی داشت. دقیقا با کلیشه‌‌ای که همه از یک مرتاض در ذهن داشتند همخوانی داشت. مردی بود تکیده و لاغر و سیاه چرده، که بدنش زیر انبوهی از ریش‌‌های ژولیده پنهان شده بود و از روی همان بخشهای اندکی که هویدا مانده بود می‌‌شد فهمید که بسیار لاغر است. چون استخوانهای دنده‌‌اش از زیر پوستش بیرون زده بود. فقط یک لُنگ سپید و تمیز بر تن داشت. کف پاهای برهنه‌‌اش کبره بسته بود و موهای آشفته و بلندش مثل باشلقی از پشت روی پوست برهنه‌‌اش ریخته بود. هیچ حرکتی نمی‌‌کرد و در حالت گل نیلوفر که محبوب جوکی‌‌های هندی است، وسط میدان آزادی نشسته بود. اگر چشمان گشوده و نافذش نبود، می‌‌شد به سادگی با یک مجسمه‌‌ اشتباهش گرفت.

اولین کسی که او را دید، باغبان میدان بود. داشت شلنگ‌‌های دراز و سنگین را با زحمت از این سو به آن سو می‌‌کشید. لباسی یکسره سبز در بر داشت و چکمه‌‌های لاستیکی بلندی پوشیده بود. منظره‌‌ی مرتاض در وسط چمنهای میدان آزادی به قدری غیرمترقبه بود که اولش اصلا متوجه او نشد. تا این که شلنگی که داشت روی زمین می‌‌کشید، به مرتاض گیر کرد. باغبان برگشت و کمی زور زد، و تازه بعدش متوجه شد این توده‌‌ی پشمالوی بی‌‌حرکت به انسانی تعلق دارد. این بود که داد زد:‌‌ «آهای، آقا، آقا، اون شلنگو رد کن بیاد.»

بعد چون دید جوکی حرکتی نمی‌‌کند، غرغر کنان رفت و خودش شلنگ را از زیر پای او در آورد. بعد تازه کنجکاوی‌‌اش برانگیخته شد و گفت: «اِ، آقا، شما آدمی؟»

مرتاض با چشمان درخشانش که در حدقه‌‌هایی کبود فرو رفته بود، او را نگریست و هیچ نگفت. باغبان گفت: «آقا، با تواَم! می‌‌گم آدمی؟ چرا اومدی نشستی اینجا؟»

مرتاض لب به سخن گشود و گفت: «من انسان کامل و تواناترین موجود بر نفس خود هستم.»

باغبان گفت: «هان؟ کامل؟ اسمت کامله؟ حالا چرا اومدی نشستی اینجا؟»

مرتاض گفت: «برای این که من قصد دارم یک بار دیگر چرخ آیین را به گردش درآورم و دَرمَه‌‌ی دیرینه را نو کنم.»

باغبان با حیرت سرش را خاراند. بعد خم شد و کمی با دقت سرِ مرتاض و مو و ریش ژولیده‌‌اش را نگاه کرد. بعد هم سرش را حکیمانه تکان داد و گفت: «خیله خب، فهمیدم چه خبره. تو هم مثل مشتی رمضون بنا زده به سرت. نمیدونم زنت با یکی دیگه گذاشته رفته یا این که صابخونه اسبابتو ریخته تو خیابون. ولی به هر صورت معلومه زده به سرت.»

مرتاض نگاهی تحقیرآمیز به او انداخت و هیچ نگفت. باغبان گفت: «ببین، برا خودت میگم. الان میخوام چمنا رو آب بدم. بهتره بری بشینی اون ور. وگرنه فواره‌‌ها که باز بشه خیسِ خالی میشی. البته بد هم نمیشه. هوا گرمه، میچسبه!»

بعد هم راهش را کشید و رفت. مرتاض همچنان بر جای خود باقی ماند. چند دقیقه‌‌ای نگذشته بود که فواره‌‌ها باز شد و صدای فیس فیس منظم آب‌‌فشان‌‌ها بلند شد. یکی از آنها انگار درست روی مرتاض تنظیم شده باشد، با هر چرخش یک رشته آب زلال را رویش می‌‌ریخت. مرتاض بی آن که چشمانش را ببندد همانطور بی‌‌حرکت ماند و کم کم خیس شد.

کم کم میدان شلوغ می‌‌شد. ساعت هفت صبح شده بود و مردمی که به سر کار می‌‌رفتند با سرهای پایین و افکارِ درهم و برهمِ شخصی تند تند از کنارش رد می‌‌شدند بی آن که نگاهی به او بیندازند. در این بین مردی به نسبت پیر و خوش‌‌لباس که روزنامه‌‌ای زیر بغل داشت و با متانت راه می‌‌رفت، توجهش به او جلب شد. ایستاد و کمی به او خیره شد. بعد جلوتر رفت و گفت: «آه، آقا، شما واقعی هستید! من فکر کردم از این مجسمه‌‌ای مسخره‌‌اید که شهرداری در میدانها کار می‌‌گذارد.»

مرتاض گفت: «نه، عزیز من، می‌‌بینید که واقعی هستم.»

مرد محترم گفت: «من مدتهاست کسی را مثل شما ندیده بودم. سالها قبل سفری کرده بودم به هند و چند تا مرتاض مثل شما دیدم. ببینم، درست حدس زده‌‌ام؟ شما مرتاض هستید؟»

مرتاض با همان حالت یکنواخت، که رگه‌‌ای از خوشحالی زیر پوستش دویده بود، گفت: «بله، بله، من مرتاض هستم.»

مرد گفت: «من هم مهندس هستم. شغلمان زیاد شبیه به هم نیست. ولی خوب، کار کار است دیگر! می‌‌شود بپرسم چرا اینجا نشسته‌‌اید؟»

مرتاض گفت: «من از امروز صبح شروع کرده‌‌ام به گرداندن چرخ آیین. این چرخ را سه بار پیش از این به گردش درآورده‌‌اند. اما من دریافته‌‌ام که ضرورت دارد بار چهارمی نیز چرخانده شود. از این رو ریاضتی بسیار سخت را آغاز کرده‌‌ام.»

مهندس گفت: «من واقعا از دیدارتان خوشحالم. به خصوص که دارید چرخی را به گردش در می‌‌آورید. درست مثل چرخ یک کارخانه یا چرخ اقتصاد مملکت! راستی، چطور این کار را می‌‌کنید؟»

مرتاض گفت: «من در اعتراض به وضعیت جهان، تصمیم گرفته‌‌ام چرخه‌‌ی گلیکولیز عضلاني‌‌ام را متوقف کنم.»

مهندس با تعجب نگاهی به او کرد و گفت: «یعنی دقیقا دارید در اعتراض به چه چیزی چه کار می‌‌کنید؟»

مرتاض گفت: «من در اعتراض به استبداد سیاسی حاکم بر زمین، ویرانی محیط زیست، و فقر و نابرابری بیشتر مردمی که بر این سیاره زندگی می‌‌کنند، چرخه‌‌ی گلیکولیز خودم را از امروز صبح به حالت تعلیق درآورده‌‌ام.»

مهندس گفت: «به هر صورت به چیزهای خوبی اعتراض می‌‌کنید. اما نمی‌‌فهمم چطور چرخه‌‌ی چی‌‌چی‌‌لیزتان را متوقف کرده‌‌اید؟»

مرتاض گفت: «نکته همین‌‌جاست. پیش از این مرتاضان زیادی بوده‌‌اند که کارهای خارق‌‌العاده‌‌ی زیادی انجام داده‌‌اند. اما در نابودی چیزی که به آن اعتراض داشته‌‌اند کامیاب نبوده‌‌اند. هنوز هم جهان پر از ستم و نابرابری و رنج است. دلیلش این بوده که این مرتاضان با وجود نیت خیرشان کاملا بر خودشان مسلط نبوده‌‌اند.»

مهندس پرسید: «چطور مسلط نبوده‌‌اند. من مردی را در بنارس دیدم که می‌‌توانست تنفس‌‌اش را برای یک ساعت متوقف کند.»

مرتاض گفت: «بله، اما این که کاری ندارد. یکی دیگر از ما بود که قلبش را متوقف می‌‌کرد، یا یک مرتاض دلیر هم بود که دفع از لوله‌‌ی گوارش‌‌اش را آنقدر به تعویق انداخت که به شکل وخیمی درگذشت. اما اینها کار مهمی محسوب نمی‌‌شود. اینها همه تسلطی ظاهری را نشان می‌‌دهد. تسلط عمیقتر باطنی است. یعنی تو بتوانی مثلا چرخه‌‌ی اکسیداسیون و احیا را در سلول دستکاری کنید، یا این که گلیکولیز عضلانی‌‌تان را به تعویق بیندازید.»

مهندس گفت: «اوه، اوه، باید کار سختی باشد. حق با شماست.»

بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: «من باید بروم. دیر به کارم می‌‌رسم. اما قول می‌‌دهم به یکی دو خبرنگاری که می‌‌شناسم بگویم که بیایند از این کارِ شما گزارشی تهیه کنند.»

مرد این را گفت و رفت. هنوز کاملا از مرتاض دور نشده بود که جوانی با تیپ و ظاهر امروزی سراغ مرتاض آمد. منظره‌‌ی گفتگوی مهندس و مرتاض نظرش را جلب کرده بود. هدفونی که در گوش داشت را بیرون آورد و در مدتی که سعی می‌‌کرد دکمه‌‌ی خاموش کردنِ پخش آهنگ را بزند، صدای بلند یکی از آوازهای ساسی مانکن از گوشی‌‌ها بیرون تراوید. جوان دستی به موهای سیخ سیخی‌‌اش کشید و گفت: «می‌‌بخشی جناب، شوما سای بابا نیستی؟»

مرتاض به او نگریست و با تعجب به هدفونی که هنوز بر گردنش آویخته بود نگاه کرد. بعد گفت: «نه پسرم، تو سای بابا را از کجا می‌‌شناسی؟ چنان که می‌‌بینم، تو هم به ریاضتی بسیار سخت و رنجبار مشغول بوده‌‌ای. تا به حال ندیده بودم مرتاضی مثل تو لباس بپوشد.»

جوان خندید و گفت: «نه عمو، مرتاض کدومه. من متخصص قلب و گوش و حلق بینی‌‌ام. یعنی هنوز ترم دومِ دانشگاهمه، ولی بعدنا متخصص میشم. پس گفتی تو سای بابا نیستی؟»

مرتاض گفت: «نه، من مرتبه‌‌ای بسیار والاتر از او دارم. او تنها می‌‌توانست برخی از حرکاتش را از شر میل نفسانی‌‌اش حفظ کند. اما من چنین سلطه‌‌ای را بر سراسر وجودم دارم.»

جوان با شک به او نگاه کرد و گفت: «یعنی مثلا می‌‌توانی برای یک ربع نفس نکشی؟»

مرتاض گفت: «این که کاری ندارد. من دارم کار بسیار دشوارتری را انجام می‌‌دهم.»

جوان گفت: «جدی؟ چه کاری؟»

مرتاض گفت: «من از بامداد امروز چرخه‌‌ی گلیکولیز خویش را در عضلاتم مهار کرده‌‌ام. این اوج چیرگی یک مرتاض بر بدنش را نشان می‌‌دهد.»

جوان گفت: «چه حرفا. چرا چرخه‌‌ی کربس‌‌ات را مهار نکرده‌‌ای؟»

مرتاض گفت‌‌: «اگر این کار را می‌‌کردم که در چند دقیقه می‌‌مردم! من می‌‌خواهم تا یکی دو روز زنده بمانم تا پیام صلح و آشتی خویش را به جهانیان اعلام کنم.»

جوان پرسید: «ببین عمو، من هنوز نفهمیدم چرا داری کار به این سختی می‌‌کنی؟ با کسی مشکلی داری؟ پای دختر مُختری در میونه؟»

مرتاض گفت: «نه پسرم، من با ستم و نابرابری و نادانی ریشه‌‌دار بشری است که مشکل دارم و برای آگاه ساختن مردمان است که این رنج دشوار را بر خود هموار ساخته‌‌ام.»

جوان گفت: «ولی به نظرم اگه چرخه‌‌ی فتوسنتزت را تعطیل می‌‌کردی بهتر بود.»

مرتاض با تعجب گفت: «پسرم من که گیاه نیستم. چرخه‌‌ی فتوسنتز مال گیاهان است.»

جوان گفت: «اِهه، راست میگی‌‌ ها! آخه ما این ترم زیست شناسی عمومی داریم و این چیزها را بهمون درس دادن. تو خیلی مرتاض باسوادی هستی‌‌ها. من ندیده بودم مرتاضی این قدر چرخه‌‌ها را خوب بشناسد. فقط شاید سای بابا این چیزها را بداند.»

مرتاض گفت: «دلیلش این است که من سالها در دانشگاه تهران و بعد دانشگاه علیگره فیزیولوژی تحصیل می‌‌کرده‌‌ام. در ضمن سای بابا هم در این زمینه چیز زیادی نمی‌‌دانست. او بیشتر ادبیات خوانده بود. الان هم که چند سالی است فوت کرده است.»

جوان گفت: «نه بابا، مگر می‌‌شه فوت کرده باشه؟ من همین هفته‌‌ی پیش دیدمش، با رفقا در حال سفر روحانی بودیم که اومد. یه هیکل داشت قدِ آرنولد و موهای بور بلند، شبیه خواننده‌‌های خارجی! گفت چاکراهاتو وا کن، منم یهو همه چاکراهام وا شد!»

مرتاض گفت: «پسر جان، سای بابا را من از نزدیک می‌‌شناختم. مرد چاقی بود با پوست تیره و موهای فرفری سیاه. حتما اشتباه کرده‌‌ای.»

جوان گفت: «من اشتباه کرده‌‌ام؟ نه خیر! خودت اشتباه کرده‌‌ای. اصلن می‌‌دونی چیه؟ تو یه مرتاض قلابی هستی. اگه راست می‌‌گفتی یه کاری می‌‌کردی یه ماه شاش‌‌بند شی. چرخه‌‌ی گلیکولیز عضلانی که کاری نداره. منم هم شب که می‌‌خوابم چرخه‌‌هام تعطیل میشه!»

مرتاض گفت: «نه پسرم، این چرخه‌‌ها هرگز تا زمان مرگ تعطیل نمی‌‌شوند.»

جوان گفت: «خفه شو، مرتاض دروغکی! به سای بابا فحش می‌‌دی؟ میگی سای بابا موهاش سیاه بوده؟ الان میرم دوستامو میارم بهت نشون می‌‌دم…»

جوان این را گفت و تف مبسوطی روی سر مرتاض انداخت و دوان دوان از او دور شد. مرتاض همچنان بی‌‌حرکت ماند و موجهای آبی که از فواره‌‌ها بر می‌‌خواست کم کم تفِ جوانک را پاک کرد و برد. نیم ساعتی گذشت، تا این که دو خانم میانسال از برابرش رد شدند. یکی‌‌شان که مانتو و روسری سرمه‌‌ای اداری‌‌ای تنش بود، گفت: «اِوا خاک عالم! این دیگه چیه؟»

آن یکی‌‌شان که پیرتر بود، چادر بر سر داشت و با دیدن مرتاض سفت تر رو گرفت. بعد یواش گفت: «یعنی آدمه؟»

زن اولی گفت: «گمون کنم. اِوا، ببین لختِ لخته!»

زن چادری گفت: «این باید همون قاتله باشه که زنها رو می‌‌دزدید و جلوشون لخت می‌‌شد و بعد می‌‌کشتشون. آره، خودشه!»

مرتاض لب به سخن گشود و گفت: «ای بانوان گرامی. چنین نیست. من گناهان بسیاری کرده‌‌ام، اما هرگز دست به خون کسی نیالوده‌‌ام. من در اعراض به ستم و استبداد و ویرانی محیط زیست…»

زن اولی جیغ کشید و گفت: «وای! حرفم می‌‌زنه. فکر کردم لاله! چرا نشسته وسط فواره‌‌ها؟»

مرتاض ادامه داد: «عرض می‌‌کردم که من در اعتراض به…»

زن چادری جلو رفت و با نوک انگشت شانه‌‌ی خیس و برهنه‌‌ی مرتاض را لمس کرد و بعد مثل دوستش جیغ کشید: «وای! چقدر سرده!»

مرتاض گفت: «دلیلش آن است که من در اعتراض به نابسامانی حاکم بر هستی چرخه‌‌ی گلیکولیز خود را به طور ارادی متوقف نموده‌‌ام.»

زن اولی گفت: «پناه بر خدا! چی رو متوقف نموده‌‌ای؟ لباس پوشیدنو؟ پاشو پاشو! خودتو جمع کن ببینم. زن و بچه‌‌ی مردم از اینجا رد میشه! دیگه دوره‌‌ی این هیزبازی‌‌ها گذشته!»

مرتاض گفت: «ای بانوان گرامی… ریاضتی که من تحمل می‌‌کنم بدان خاطر است که…»

اما حرفش را نیمه‌‌تمام گذاشت. چون زنها تند و تند رفتند تا پاسبان خبر کنند. تقریبا همزمان با رفتن آنها آبفشانیِ فواره‌‌ها هم پایان یافت و کمی از ناهنجاریِ منظره‌‌ی مرتاضِ نشسته بر وسط چمنهای آبیاری شده، کاست.

چند دقیقه بعد، یک موتور دو هزار با سر و صدا در برابر مرتاض ایستاد و دو مامور نیروی انتظامی از آن پیاده شدند. یکی از آنها گفت: «این که مجسمه‌‌ی برج آزادیه!»

دیگری گفت: «نه بابا، برج که از این مجسمه‌‌ها نداشت!»

مرتاض تند تند گفت: «فرزندان من، شما با مرتاضی روبرو هستید که برای اعتراض به رنجهای بشری چرخه‌‌ای را در درون خویش متوقف کرده است.»

مامور اول کلاه ایمنی‌‌ موتورسواری‌‌اش را از سر برداشت. مرد میانسالی بود با سبیل پهن و ابروهای انبوه. گفت: «ما اینجا مرتاض پرتاض نداریم. واسه چی جلوی ناموس مردم لخت شدی و رقصیدی؟»

مرتاض با حیرت گفت: «من؟ من کِی چنین کرده‌‌ام؟ اصولا من حرکت عضلانی نمی‌‌توانم بکنم چون چرخه‌‌ی گلیکولیز…»

مامور دوم که سبیل ظریفی داشت و موهایش را به دقت شانه کرده بود، خم شد و ریشِ بلند مرتاض را در دست گرفت و گفت: «ببینم، نکنه شیخی چیزی باشه بعدا به دردسر بیفتیم؟ ریششو ببین!»

مامور اولی گفت: «نه بابا، اون زنا می‌‌گفتن این اومده جلوشون هندی رقصیده و بعدش هم شلوارشو درآورده. اونا که میگی بلد نیستن هندی برقصن که!»

مرتاض گفت: «فرزندانم، آن بانوان گرامی دروغ گفته‌‌اند. من از صبح تا به حال هیچ حرکتی نکرده‌‌ام.»

مامور اول گفت: «حتا اگه نرقصیده باشه، بازم به خاطر لختی میشه بازداشتش کرد! اینم بی‌‌حجاب محسوب می‌‌شه دیگه، نمیشه؟»

مامور دوم گفت: «نه، فکر نکنم. می‌‌ترسم جلبش کنیم بعد جناب سرهنگ توبیخمون کنه. بی‌‌حجابها همه‌‌شون خوش‌‌لباسن و خوش‌‌تیپ. اصولا مگه میشه یکی این همه ریش داشته باشه و بی‌‌حجاب هم باشه؟ هر سانت ریش معادل ده دوازده متر مربع حجابه!»

مامور اول گفت: «ولی به هر صورت نمیشه همینطوری بذاریم اینجا بشینه که! یه وقت دژبانا گزارش میدن. اون وقت کارمون زاره!»

مامور دوم گفت: «باید ببینیم چرا اینجا نشسته. شاید کاری چیزی داره!»

مرتاض گفت: «فرزندان من، اگر یک لحظه گوش کنید همه چیز برایتان روشن می‌‌شود. من در اعتراض به ویرانی محیط زیست و نابرابری و رنج بشری اینجا نشسته‌‌ام!»

مامور دوم گفت: «خوب، آخه چرا اینجا نشستی؟ در اعتراض به اینا می‌‌رفتی خونه‌‌تون می‌‌نشستی. اینهمه کرور کرور مردم تو خونه‌‌شون نشستن مگه کسی کاری بهشون داره؟»

مرتاض گفت: «من بعد از سالها مراقبه و ریاضت موفق شده‌‌ام چرخه‌‌ی گلیکولیز خویش را متوقف کنم و برای اعلام اعتراض خویش به استبداد و ستم و نادانی در جوامع انسانی است که در فضایی عمومی این کار را انجام داده‌‌ام.»

مامور اولی گفت: «غلط نکنم این از اون دوم خردادی‌‌های تیره! دیدی که! حرفای سیاسی هم می‌‌زنه. یه چیزی رو هم می‌‌خواد متوقف کنه. فکر کنم باید به جرم محاربه بگیریمش. یا شاید هم سد معبر؟ هان؟»

مامور دومی گفت: «آخه اونایی که محاربه می‌‌کنن وقتی پلیس میاد در میرن. این همینطوری نشسته اینجا. تازه چیزی هم نداره که باهاش محاربه کنه. حتا لباسم نداره.»

مامور اولی گفت: «تو هم ساده‌‌ای ها! فکر کردی بقیه چطوری محاربه می‌‌کنن؟ ابزار نمی‌‌خواد که! مگه راهپیماییه؟»

مامور دومی روی زین موتور پرید و گفت: «من که میگم بیا بریم از جناب سرهنگ استعلام کنیم ببینیم چی می‌‌گه. می‌‌ترسم بگیریمیش بعدا با یکی از این دم کلفتا فامیل از آب در بیاد منتظر به خدمت‌‌مون کنن.»

دو مامور به سرعت سوار بر موتورشان شدند و از آنجا رفتند.

هنوز ساعتی نگذشته بود که دو نفر دیگر از راه رسیدند. یک پسر و دختر جوان خوشحال و خندان بودند که یکی‌‌شان دوربینی بر شانه داشت و دیگری دفتری در دست. از دور که او را دیدند، به هم نشانش دادند و به سویش رفتند. پسره گفت: «سلام آقا مرتاضه! ما دوستای مهندس خادمی هستیم. نشونی شما رو داد گفت بیایم باهاتون مصاحبه کنیم.»

مرتاض گفت: «خوش آمدید فرزندانم. اما زمانی اندک برایتان باقی مانده است. چون از سپیده‌‌دم امروز چرخه‌‌ی گلیکولیز خود را مهار کرده‌‌ام و چند ساعتی بیشتر به مرگ من باقی نمانده است.»

دختره پرسید: «می‌‌بخشید ها! چی چی رو مهار کردین؟»

مرتاض گفت: «چرخه‌‌ی گلیکولیز را! یعنی مسیری بیوشیمیایی که از مجرای آن گلیکوژن عضلانی تجزیه می‌‌شود و گلوکز مورد نیاز خون را تامین می‌‌کند…»

پسره گفت: «حالا که اینو مهار کردی چی میشه؟»

مرتاض گفت: «انرژی بدن تنها از راه مسیرهای لیپولیز و راههای بی‌‌هوازی تامین می‌‌شود. در نتیجه اسید لاکتیک و اوره و مواد زاید دیگر در خون انباشته می‌‌شود و با آلوده کردن خون باعث مرگ می‌‌شود!»

دختره گفت: «ای وای، خوب چرا همچین کاری کردی؟»

مرتاض گفت: «از سویی برای این که درجه‌‌ی تسلط بر نفس خویش را نشان دهم، و از سوی دیگر برای آن که از این قدرت‌‌نمایی استفاده کنم تا پیام خویش را به گوش جهانیان برسانم.»

پسره گفت: «خوب، این شد یه حرفی. بذار از این پیام جهانیت فیلم بگیرم.»

بعد دوربین را روشن کرد و گفت: «سه، دو، یک، حرکت!»

دختره گفت: «بینندگان عزیز، ما در خدمت آقای مرتاضی هستیم که چند وقتی است یک چرخه‌‌ی مهمی را در بدن خودش مهار کرده و به همین دلیل روزهاست که دارد با تحمل درد و رنج فراوان قدم به قدم به مرگ نزدیک و نزدیکتر می‌‌شود. وقتی از او درباره‌‌ی انگیزه‌‌ی این عمل شجاعانه پرسش کردیم، ابراز داشت که پیامی برای جهانیان دارد و می‌‌خواهد آن را به گوش مردمان برساند. آقای مرتاض، ما سراپا گوش هستیم. لطفا پیامتان را بفرمایید تا ضبط شود.»

مرتاض با چشمان عمیقش به دوربین خیره شد و گفت: «من برای اعتراض به استبداد و ستمِ حاکم بر جوامع انسانی، و همچنین نابرابری چشمگیر میان توانگران و تنگدستان، و مهمتر از همه برای اعتراض به ویرانی محیط زیست است که چنین کرده‌‌ام. من تنها مرتاضی هستم که توانایی مهار کردن چرخه‌‌های بیوشیمیایی درون بدنم را دارم و از صبح امروز چرخه‌‌ی گلیکولیز را در بدن خودم مهار نموده‌‌ام…»

پسره گفت: «بسه، بسه، کات، کات. کافیه. زیاد نمی‌‌خواد چیزای علمی‌‌شو شرح بدی. مردم نمی‌‌فهمن. تا همینجا خوبه.»

دختره گفت: «آقای مرتاض، ما فیلمتو گرفتیم. حالا اگه می‌‌خواهی چرخه‌‌هاتو راه بنداز!»

مرتاض گفت: «دخترم، من قصد ندارم بار دیگر به این زندگی رنجبار و ناسزاوار بازگردم. وقتی مرگ بر من غلبه کند، از چرخه‌‌ی کارمه رهایی می‌‌یابم و به نیروانا دست می‌‌یابم.»

دختره پرسید: «یعنی آن وقت چطور می‌‌شود؟»

مرتاض گفت: «آنگاه دیگر در تناسخی دیگر در بدنی مادی به زمین باز نخواهم گشت!»

دختره گفت: «ای بابا، این که نشد دلیل برای خودکشی بیوشیمیایی! اصلن کی گفته تناسخ راسته؟ مگه فکر کردی ماها قبل از این پدر و مادرمون زحمت بکشن کجا بودیم؟»

مرتاض گفت: «روان شما در یکی از سی و سه جهان مینویی به سر می‌‌برد که شرح آن در کتاب کانون پالی آمده است.»

دختره گفت: «نه، پدر جان، فکر نکنم اینطوری باشه. گمونم که خودتو سر کار گذاشته باشی و بیخودی داری خودکشی می‌‌کنی. تناسخ مناسخی در کار نیست. این مردم هم با این پیغام پسغام‌‌ها آدم بشو نیستن.»

پسره که داشت فیلم را عقب و جلو می‌‌کرد، گفت: «آقا مرتاضه، نمی‌‌خوای یه کار هیجان‌‌انگیزتر کنی؟ مثلا خودسوزی بهتر نیست؟ فیلمتو می‌‌گیریم مشهور میشی‌‌ ها!»

مرتاض گفت: «نه پسرم! کسانی که خودسوزی می‌‌کنند بعد از چند دقیقه تحمل رنج خلاص می‌‌شوند و بیشترشان کاملا از گناهانشان تطهیر نمی‌‌شوند.»

پسره گفت: «به هر صورت از ما گفتن. اگه می‌‌خوای پیامت پر سر و صدا باشه یه کار نمایشی با حال بکن. مثلا از یه ساختمانی بپر پایین. یا خودتو با نارنجک منفجر کن!»

مرتاض گفت: «من توانایی پرواز را دارم. بنابراین اگر از ساختمانی هم پایین بپرم نمی‌‌میرم. یعنی این پیامی که الان ضبط کردید جهانگیر نخواهد شد؟»

پسره گفت: «چی؟ این پیام؟ معلومه که نه! اینو احتمالا تو اداره بایگانی کنن. مگه سانسورچیا مردن که همچین چیزی از خبرگذاری‌‌ای پخش بشه؟ ستم و استبداد و تباهی محیط زیست؟ اصلا حرفشم نزن!»

دختره یک دفعه نیم‌‌خیز شد و گفت: «هی، ببین، نیروی انتظامی داره میاد. با دو تا از این خانوم رسمی‌‌ها! بزن در بریم.»

از آن طرف میدان می‌‌شد موتور پاسبان‌‌ها را دید که ایستاده و زنها دارند با جیغ و داد چیزی به سرنشینانش می‌‌گویند.

پسره فوری بساط دوربینش را جمع کرد. دختره رو به مرتاض کرد و گفت: «ببینم، آقا مرتاضه! گفتی اگه تو شرایط سختی زندگی کنی و ریاضت بکشی و رنج ببری تطهیر میشی و رستگاری پیدا می کنی، نه؟»

مرتاض که بالاخره می‌‌دید یک نفر حرفش را فهمیده با خوشحالی گفت: «بله، بله، فرزند، این جوهر کلام است.»

دختره گفت: «خوب، به نظر من اگه واقعا میخوای به نیروانا برسی همه‌‌ی چرخه‌‌هاتو راه بنداز و یکی دو سال توی این شهر خراب شده زندگی کن! بهت قول می‌‌دم همه‌‌ی گناهانت بخشیده شه!»

 

 

ادامه مطلب: برای محمود، سلمانی‌ام

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب