پنجشنبه , آذر 22 1403

برای محمود، سلمانی‌ام

برای محمود، سلمانی‌‌ام

اولین بار که دیدمش، با آن لهجه‌‌ی رشتی غلیظش گفت: «باید مغز کله‌‌ی مردم هوا بخورد آقا جان، همه‌‌ی مشکل همینه!»

این تکیه‌‌ کلامش بود. مرتب می‌‌گفت باید مغز آدمها هوا بخورد، وگرنه عقل‌‌شان می‌‌پوسد و فکرشان می‌‌گندد. اوایل فکر می‌‌کردم همینطوری چیزی می‌‌گوید، از جنس همین غر غرهایی که همه می‌‌گویند. اما خیلی زود متوجه شدم که اشتباه کرده‌‌ام.

اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، مشتری‌‌هایش بودند. مشتری‌‌های پر و پا قرصی داشت. بعضی‌‌هایشان بیست سی سال بود پیش او می‌‌رفتند و موهایشان را اصلاح می‌‌کردند. دکان سلمانی‌‌اش به نسبت قدیمی و رنگ و رو رفته بود. اما هیچ کس به این موضوع اهمیتی نمی‌‌داد. اهل محل خودشان برای اصلاح سرشان پیش او می‌‌آمدند و بچه‌‌هایشان را هم می‌‌آوردند. با همه خوش و بش می‌‌کرد و اخلاقی خوب و مهربان داشت. همه دوستش داشتند و مرتب می‌‌گفتند که مدیونش هستند. اما علتش فقط این نبود که سلمانی خوبی بود و موی مردم را خوب کوتاه می‌‌کرد. رازی بسیار غریب در کار بود که من تازه بعد از دو سال شاگردی کردن در دکانش به بخشی از آن پی بردم.

اولین تابستانی که به عنوان شاگرد سلمانی پیش‌‌اش کار می‌‌کردم، تازه نوزده سالم شده بود. خرج دانشگاه آزاد زور آورده بود و با این که اهل خانه چیزی نمی‌‌گفتند، اما معلوم بود که انتظار دارند کم کم بروم و برای خودم کاری پیدا کنم. تازه به آن محله آمده بودیم و کسی را نمی‌‌شناختیم. اما یک بار که پدرم به سلمانی رفت، آنقدر راضی و خوشحال برگشت و از شخصیت و منش آقای سلمانی تعریف کرد که تصمیم گرفتم آن تابستان را بروم پیش‌‌اش شاگردی کنم. پدرم انگار با همان یک دفعه دوستی‌‌ای با آقای سلمانی به هم زده بود. چون بار بعد که او را در کوچه دید، سر حرف را باز کرد و گفت که من دوست دارم بروم و کاری دست بگیرم. استقبال کرد و به این ترتیب از اوایل تیرماه به دکانش رفتم و به طور رسمی شاگرد سلمانی شدم. آن وقتها داشتم در دانشگاه مهندسی صنایع می‌‌خواندم و اصلا قرار نبود سلمانی شوم. فکر می‌‌کردم دو سه ماهی را پیش او کار می‌‌کنم و پولی در می‌‌آورم و بعدش کار درست و حسابی دیگری پیدا می‌‌کنم. به خصوص می‌‌خواستم معلمی کنم و کنکور درس بدهم. چون شنیده بودم درآمدش خیلی خوب است. اما کمرو و ساکت بودم و تا چهار کلمه حرف می‌‌زدم رنگ و رویم تا گردن قرمز می‌‌شد. این بود که فکر کرده بودم تجربه اندوختن در یک دکان سلمانی موقعیت خوبی است برای این که بر این شرم ذاتی غلبه کنم.

استاد سلمانی ظاهر چندان چشمگیری نداشت. پیرمردی بود لاغر و بلند قامت، که کلاه حصیری از مد افتاده‌‌ای بر سر می‌‌گذاشت و کت مخمل چوب کبریتی‌‌ای می‌‌پوشید و همیشه جیبش پر از نقلهای درشتی بود که در کوچه و خیابان با دیدن بچه‌‌ها به آنها می‌‌دادشان. با آن سبیل باریک و چشمان درشت نمناکش، به ماهیگیری شمالی شبیه بود که از بد حادثه در تهران زمینگیر شده باشد. با این وجود از زندگی‌‌اش راضی بود. دو پسر داشت که هردوتایشان سلمانی بودند، و بعدتر فهمیدم دختری را هم به فرزندی پذیرفته بوده که حالا در استرالیا زندگی می‌‌کند. از او زیاد حرف نمی‌‌زد، اما انگار سخنگو یا نماینده‌‌ی انجمنی بود. چون یک بار داشت تلفنی با زنش حرف می‌‌زد و چنین بویی از حرفهایش می‌‌آمد.

اولین روزی که قیچی به دستم داد، گفت: «یادت باشه پسر جان، حیاتی‌‌ترین مسئله اینه که باید به مغز کله‌‌ی آدما هوا بخوره. همه‌‌ی دردسر مردم از این کلاها و دستارا و عمامه‌‌هاییه که سرشون می‌‌ذارن. یا مدلهای عجیب و غریب مو که باعث میشه سرشون تنفس نکنه. وظیفه‌‌ی ما سلمونی‌‌ها اینه که یه کاری کنیم هوای تازه به سرِ ملت بخوره.»

اول حرفهایش را جدی نمی‌‌گرفتم. چند باری توضیح داده بودم که دارم رشته‌‌ی فنی می‌‌خوانم و قصد دارم بعدها در کارخانه‌‌ای استخدام شوم. حتا جای استخدامم هم معلوم بود. عمویم کارخانه‌‌ی کوچکی داشت که قوطی حلبی خیارشور تولید می‌‌کرد و قرار بود ناظر تولید او بشوم. اما انگار توضیح‌‌های مرا درباره‌‌ی این که به کارِ سلمانی علاقه‌‌ای ندارم، از یک گوش می‌‌شنید و از گوش دیگر به در می‌‌کرد. بار اول که قیچی به دستم داد، خواست تا بخشی از موهای یک پسر بچه‌‌ی دبستانی تخس را که با مادرش به آنجا آمده بود را کوتاه کنم. همینطوری سرسری بخشی از موها را زدم و او با دقتی عجیب حرکاتم را نگاه کرد. بعد گفت: «تو جوهره‌‌اش رو داری پسرم. سلمونی قابلی میشی…»

چیزی که باعث شد بعد از پایان تابستان همچنان نزدش بروم، کنجکاوی بود. هیچ نمی‌‌فهمیدم چطور ممکن است مشتریانش آدمهایی این قدر فرهیخته باشند. خودش هم برایم به معمایی تبدیل شده بود. این طور به نظر می‌‌رسید که از بیشتر استادهای من در دانشگاه باسوادتر باشد. درباره‌‌ی همه چیز اطلاعاتی داشت و بعضی چیزها را خیلی خوب می‌‌دانست. چیزهایی که به شغل سلمانی یا موقعیت پیرمردی مثل او هیچ ارتباطی نداشت. عجیب این بود که مشتری‌‌هایش هم همین‌‌طور بودند. نانوای محل که پسر نوجوانی بود از اهالی اردبیل، یک بار با پرسشی درباره‌‌ی مفهوم حق پیشش آمد و دو نفری در حالی که داشت موهایش را کوتاه می‌‌کرد، یک ساعتی در این مورد با هم بحث کردند. بی‌‌شک اگر بحثهایشان را ضبط می‌‌کردم، می‌‌شد به عنوان آرای دو اندیشمند اجتماعی بزرگ منتشرش کرد. یکی دیگر از مشتری‌‌هایش کارمند میانسالی بود که در اداره‌‌ی پست سر کوچه کار می‌‌کرد و تمام روزش صرفِ مهر کردن برگه‌‌ها و نامه‌‌ها می‌‌شد. با این وجود انگار متعهد بود که رمانهای سنگین و طولانی کلاسیک را بخواند و هر بار که برای کوتاه کردن موهای فرفری و انبوهش می‌‌آمد، حرفهای تازه‌‌ای برای گفتن داشت.

 

 

ادامه مطلب: التفاضیل

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب