پخمستان
سرآغاز دفتر
سرِ دفتر به نام پاکِ غافل خان آن سراپردهدار هجو، کاهل خان
آن که خلقت نمود پخمان را نام خود پس نهاد کامل خان
آن که گِلهای رُس بزد بر چرخ کوزه بی دسته آفرید عاقل خان
پخمها رسته رسته رنگارنگ زیر دستش شاکلاتِ مشکلِ خان
این طرف خانمی چنین دلبر آن طرفتر جناب خوشگل خان
جمله ناکام و کژ مژ و ابله دادشان داده بوسه عادل خان
فیالخلاصه به نام او و خلاص! پخم اعظم، ابوالهلاهل خان
به روزی خوش و خرم از روزهای ربیع، بیست و دوم جمادیالاول روزی به سنهی 1434 قمری پس از هجرت خاتمالنبیین، ما را چنین قرار افتاد که سطری نویسیم در شرح صورت پخمان و ذکر سیرت ایشان. پس چون به دیوان خواجه ابوالقواقم شمنقدری تفأل کردیم، نیت این کار درست آمد و ساعت این کار سعد. پس دست به قلم همیبردیم، مگر که از این وجیزه منفعتی مسلمین را فرا رسد و از این جزوه مؤمنین را فایدتی حاصل گردد.
پس ای عزیز، بدان که خداوند منان به روز ازل چون از خلقت مردمان و نفوس و وحوش فراغت یافت و صلصال الفخاری بیش از حد نیاز بر چرخ کوزهگریِ دهر برانباشته دید، دست به خلقتِ پخمان برد از سر شوخسری و اقسام و انواعی از ایشان به منصه ظهور آورد، یکی از یکی غریبتر و نانجیبتر. پس ایشان را پَخْم نام کردند تا از دیگر خلایق متمایز باشند و داستانهاست در باب خصائل و خصائص ایشان.
دیباچهای در باب معنی پخم و سوابق آن
اکنون سی و چند سالی میشود که علمِ رو به رشدِ پخمولوژی در کشورهای پیشرفته پا گرفته و دانشگاه معتبر و مرکز پژوهشی نامداری یافت نمیشود که کرسی پخمشناسی یا آزمایشگاههای مجهزی در این زمینه نداشته باشد. با این وجود متاسفانه این دانش گرانبها و سودمند در کشور ما هنوز به خوبی شناخته نشده است. این نکته با توجه به این که در فرهنگ و تمدن ایرانی پیشینهای دیرپا از پخمها وجود دارد، بسیار مایهی افسوس است. در واقع ایرانیان از نخستین مردمانی بودند که به وجود پخمها پی بردند و رسالهها در این زمینه پرداختند و نظریههای گوناگون دربارهی هویت ایشان منتشر کردند. امروز به لطف مصححان نسخ خطی کهن، سفرنامههای فراوانی در دست داریم که خاطرات و دیدههای مسافرانی را شرح میدهد که در دورانهای گذشته از سرزمینهای پخمها دیدار کرده بودند. در واقع پخمشناسان بزرگ دنیا بیش از هر تمدن دیگری به ایرانیان ارجاع میدهند و از آموختهها و منابع ارزشمند این فرهنگ در این زمینه بهرهمند میشوند. با توجه به این که در سالهای اخیر نوعی آمیختگی نژادی میان پخمها و آدمیان بروز کرده است، شناسایی و فهم ماهیت پخمها بیش از هر زمان دیگری حساس و حیاتی است. از این رو بر خود واجب دیدیم تا آنچه را که در منابع گوناگون ایرانی دربارهی پخمها یافتهایم در جایی گرد آوریم تا طبقهی فرهیختهی ایرانی با این موجودات آشنا شوند و از برخورد نادرست با ایشان بپرهیزند.
امروز نظریههای گوناگونی دربارهی ردهبندی پخمها و درخت خویشاوندیشان وجود دارد. در یک سو طبیعیدانانی هستند که معتقدند باید مطالعهی پخمها در حوزهی علوم تجربی قرار گیرد. در این اردوگاه، جانورشناسان، رفتارشناسان، بومشناسان و متخصصان ژنتیک حضور دارند که بیشتر دربارهی ساختار بدنی و فیزیولوژی و عصبشناسی و سیر تکاملی پخمها تحقیق میکنند. در مقابل ایشان، دانشمندان علوم انسانی قرار دارند که آمیختگی تدریجی پخمها و آدمیزادها را تهدیدی برای نوع بشر و مانعی در راه توسعهی جوامع بشری قلمداد میکنند و بر این مبنا معتقدند باید پخمها در زمینهی علوم انسانی وارسی شوند. در این زمینه، مورخان، اسطورهشناسان و به خصوص مردمشناسان و جامعهشناسانی حضور دارند که بیشتر به فرهنگ و نهادهای اجتماعی پخمها توجه دارند و تاثیر ایشان بر جوامع انسانی را مورد بررسی قرار میدهند.
از دید نگارنده، هر دو رویکرد رایج دربارهی پخمها مهم و سودمند است و لازم است به شکلی میانرشتهای به این موجودات نگریسته شود. بر این مبنا، در این کتاب آنچه که گذشتگان دربارهی پخمها گفتهاند را در کنار توصیفهای زنده و عینی خود آوردهام. شواهد و دادههای موجود دربارهی پخمها بعد از سالها اقامت در میان ایشان و بررسی رفتار و چرخههای زندگیشان ممکن شده است و برخی از یافتههای آن به واقع در منابع و ادبیات کلاسیک پخمولوژی بیسابقه هستند.
نظر به تازگی دانش پخمشناسی، و از آنجا که ممکن است خوانندگان این سطور سابقهای ذهنی در این مورد نداشته باشند، به عنوان مقدمهی کتاب بخشی از رسالهی وزین و مهمِ شیخ ملبوبالدین منقوصِ شقنبلوکانی را از زبان عربی ترجمه کردهایم که شرحی به نسبت کوتاه و جامع دربارهی پخمها به دست میدهد. پس رشتهی سخن را به شیخ شقنبلوکانی میسپاریم، با این توضیح که این عارف وارسته در قرن هفتم و هشتم هجری در حجاز میزیست و از آنجا که با پخمی دگردیسی یافته ازدواج کرده بود، اطلاعاتش در این زمینه کاملا محل اعتماد متخصصان این علم است.
بخشی از رسالهی «المفهوم فی رقوم البُخوم»
«… و اما بَخْمها مخلوقاتی هستند از آفریدههای خدای متعال که میان شیوخ اشاعره و معتزله دربارهی فایده و ارزششان بسیار بحث و جدل رفته است. راقم این سطور نخستین شرح از این موجودات را شیخ الرئیس ابن سینا در رسالهی «پخمآفریدگان» خوانده است و بر آن مبنا میانگارد که اصل این لغت پارسی باشد، به بای مفتوح پارسی و خای مسکون و میمِ مسکون. تازیان آن را بَخم گویند به بای خفیف و آن را به بَخوم جمع بندند.
و اما پخمها را شرح و تعریف بسیار کردهاند. شیخالرئیس آورده است که این نام مخلوقاتی را سزد که از آدمیان فرومایهتر و فروپایهتر باشند و با پستی و دنائت طبع از سایر موجودات متمایز گردند. اما این تعریفی شامل و جامع نیست و چه بسا که حشرات بری و صدفهای بحری را فرومایه بدانند چنان که ارسطاطالیس چنین دانسته است و به یقین کسی را نیابیم که این موجودات را پخم بدانند.
پس بدان که پخم، موجودی است همچون مردمان که مانند سایر آفریدههای قادر متعال به خویشکاریاش شناخته شود. با این تفاوت که پخمها واژگونهی خویشکاری خود را به انجام میرسانند و آنسان رفتار میکنند که برعکسِ وظیفه و سزایشان باشد. و هرکه چنین کند بیگمان پخم است. پس عنکبوتی که بر برگی میتند و شیری که گوری را میدرد، چون بنا به طبع و بر مدار خویشکاریشان کردار دارند، پخم نیستند و انواع و اقسام موجوداتی که در کتابهای پیشینیان با نام پخم معرفی شده، پخم هستند. چونان معلمی که نادانی بپراکند و هنرمندی که زشتی بیافریند و خنیاگری که تنها آوای بد برآورد و مورخی که تنها دروغ نویسد. اما پخمها موجوداتیاند مستقل و شکل و قیافه و رفتار و سکنات گوناگون دارند، همچنان که در میان مردمان قبایل و شعب گوناگون هست و در میان جانوران نیز هم. برخی گفتهاند که پخمها از ساکنان دنیاهای دیگر و ستارههای دوردست هستند و برخی دیگر ایشان را به عالمهای معنوی دیگر منسوب دانستهاند. چنان که برخی از اهل قلندریه مدعی دیدار از سرزمین پخمها در اقلیمهای بلقائیل و جلمائیل هستند و این قول را اغلب حکما نپذیرند. اما حکم غالب حکیمان آن است که پخمها نیز مانند مردمان از ساکنان و زادگان همین گیتی و همین آسمان و خاک هستند و تنها چون مردمان ایشان را غریب یا ناخوشایند میداشتهاند، و یا به سودای همسان شدن با مردم خود را با آدمیان همگون نمودهاند، در تشخیصشان دشواری رخ نموده است.»
مولوچزاتان
سردیس سفالی مولوچزاتان، قرن هفتم هجری، موزهی تاریخ پنجکنت، تاجیکستان
مولوچزاتان از کهنترین نژادهای پخمها هستند و برخی از صاحبنظران را عقیده چنین است که ایشان نخستین پخمهای خلق شده در گیتی بودهاند. خودشان میگویند که زادگاهشان سرزمینهای دوردست و برهوتهای خالی از سکنه است و از این روست که گیسسپیدان قبایل قدیمی میگفتند ایشان از نسل جنهای مردمگریز هستند. اما شیخ حامد بن منصور شمرانی در کتاب گرانقدر «لباب العادات فی تعدد زوجات القبائل المولوجزات» آورده که این باوری غلط است و این موجودات در اصل در میان مردم و در لایههای پنهانی و زوایای تاریک شهرها نشو و نما میکنند و بعدتر برای آن که خود را با پخمهایی از نژادهایی دیگر همریشه و خویشاوند معرفی کنند، خاستگاه خویش را بیابانها میدانند. صاحبنظران دیگری هم هستند که از این موجودات در گذشتههای دور با آدمیان خویشاوندی داشتهاند. اما به تدریج بیشتر و بیشتر به اقلیمهای مرطوب و تاریک خو کردند و مسخ شدند و به شکل کنونی در آمدند. به هر صورت خودشان مدعی هستند که در اصل به سرزمینهای کوهستانی و آفتابی تعلق دارند و برخی از ایشان با همین قصد مدام کلنگی بر دوش حمل میکنند و وانمود میکنند که زمین را برای یافتن دفینهها میکاوند و از دشواری زیستن در دشتهای لم یزرع و صحاری خشک داد سخن میدهند. منابع کهن به علاقهی مولوچزاتان نسبت به دفینهها و گنجینههای پنهانی بسیار اشاره کردهاند، اما شواهد موجود نشان میدهد که خودِ این موجودات توانایی یافتن دفینهها را ندارند و تنها آن را از چنگ گوردزدان و جویندگان گنج میربایند.
این گونه از پخمها گرایش زیادی دارند تا سابقهای طولانی و دیرینه برای خود جعل کنند. بر این مبنا رهبران این قوم شواهدی تاریخی را ارائه میکنند که بر مبنای آن در دوران پیدایش دولت هخامنشی گروهی از ایشان در سرزمینهای مرتفع ماد ساکن بودهاند. مرجع ایشان در این مورد بخشی از پرسیکای کتزیاس است که میگوید کوروش بزرگ هنگام رویارویی با آستیاگ مادی بابت حضور گروهی از مولوچزاتانِ جنگاور در لشکریان وی به زحمت افتاد و آوردهاند که این مولوچزاتان اندامی غولآسا داشتهاند و با زبانهای سمی خود اسبان سپاه کوروش را میگزیدهاند. با این وجود من در درستی این گزارشها شک دارم. چنان که در کتاب کتزیاس هم نام مولوچزاتان نیامده و تنها به پرستندگان مولوچ اشاره شده که نام ایزدی خونخوار در فنیقیه بوده است و پیروانش انسان بودهاند و نه پخم. به احتمال زیاد مولوچزاتانی که تمایل به جعل سابقهای برای خود داشتهاند، این کلمه را نادرست خواندهاند و به اسم خود تحریفش کردهاند تا از سویی ادعا کنند که زمانی ساکن قلمروهای کوهستانی و روشن بودهاند و از سوی دیگر قدمت خویش را زیاد بنمایند. باطل بودن این دعوی از آنجا ظاهر میشود که مولوچزاتان در واقع بسیار ترسو هستند و اندامهای سست و کالبدی ناتوان دارند و از هر نوع رویارویی با مخالفان خود سخت میهراسند و بنابراین بعید است غولهای مورد نظر کتزیاس ربطی به ایشان داشته باشند.
مولوچزاتان از نظر ظاهری موجوداتی به نسبت مضحک هستند. قیافههایی بسیار متنوع دارند. پیکر بیشترشان چاق و گرد است و کند و با طمأنینه راه میروند. اما برخی دیگر هم هستند که دراز و کشیدهاند و نمونههای مسطح و مکعبی و هرمی هم در میانشان یافت میشود. پژوهشهای تازه نشان داده که نمونههای لاغر و دراز از این موجودات یک جمعیت نژادی متمایز را پدید میآورند و خودشان خویشتن را مِلِچزاتان مینامند. تفاوت ملچزاتان با مولوچزاتان آن است که جوانتر هستند و رنگی تیرهتر دارند و معمولا جمجمهشان در محور افقی رشد نکرده و بنابراین کل بدن و سرشان به خطی دراز و باریک شبیه شده است. این موجودات بنابر نظریهی یوهان فون براوخیچ، لاروِ نابالغِ همان مولوچزاتان هستند و بعد از بلوغ بدنی گِرد و توپُر پیدا میکنند و در مقابل موهای خود را از دست میدهند. مِلچزاتان تا حدودی وضعیت انگلی دارند و بعد از آن که مولوچزاتان با آدمیان وارد مکالمه شدند، با اندامهایی چنگال مانند خود را به بدن مولوچزاتان میچسبانند و خود را وارد مکالمه میکنند و به این ترتیب غدهی رشد نایافتهی روی سرشان را فعال میکنند. این غده در ملچزاتان نقشی در رشد و دگردیسی بدنشان بازی میکند و بنابراین روند تبدیل شدنشان به مولوچزاتان را تسریع میکند.
برخی از زبانشناسان قدیمی مانند علامه فخرالدین احمد شمشوشَکی اعتقاد دارند که ایرانیان از دیرباز به تمایز میان مولوچزاتان و ملچزاتان آگاه بودهاند و کلمهی مِلِچ مولوچ را از روی ارتباط این دو نژاد با هم برساختهاند، که در ابتدای کار «تغذیه کردن بر مبنای سر و صدا» یا «خوردنِ مکالمه» معنی میداده است، اما بعدها مرجع آن از یادها رفته و معنایش به «صدای تغذیه کردن»، یا «سر و صدای ناشی از خوردن» قلب شده است.
در هر صورت تردیدی نیست که ملچزاتان و مولوچزاتان خویشاوند هستند و تباری مشترک دارند. شواهدی در دست است که ملچزاتان حتا پیش از بلوغ و در همان وضعیت نارسشان رفتارهای تولید مثلی از خود نشان میدهند و هنگامی که به صورت انگل به بدن مولوچزاتانِ بزرگتر از خود میچسبند، با لیسیدن اندامهایی از بدن ایشان عمل جفتگیری را انجام میدهند. هرچند به خاطر نارس بودن غدد جنسیشان این رفتارهای آمیزشی به زایش بچههای تازه منتهی نمیشود. اگر هردو نژاد یاد شده را یکی فرض کنیم، شباهتهای کالبدشناختی ایشان معنیدارتر میشود. جمجمهی این موجودات در محور عمودی یا افقی به شکلی اغراقآمیز کمرشد مانده و بنابراین سرشان به خطی عمودی یا افقی شبیه شده است. چشمانشان که در حفرههایی عمیق در صورتشان فرو رفته، معمولا تاب دیدن نور را ندارد و پشت لایههایی از پوشش پارچهای یا چرمی پنهان است. برخی از آنها که میکوشند با مردمان مراوده کنند و در شهرها به شکل علنی رفت و آمد میکنند، عینکی با شیشهی خاص به چشم میزنند. .وجود بقایای چشم در این موجودات نشان میدهد که زمانی تبار مشترکی با جانداران روزخیز داشتهاند. با این وجود چشم مولوچزاتان کارکرد خود را از دست داده و تابش نور به آن برایشان بسیار دردناک است. این رده از پخمها تنها از راه شنوایی و بویایی از جهان خارج اطلاعات دریافت میکنند. روش ارتباطشان با هم از راه ترشح موادی بودار است که برای آدمها ناخوشایند و زننده مینماید. اما میتوانند حرف هم بزنند و با مردمان و سایر نژادها به میانجی زبان صوتی ارتباط برقرار میکنند. از آنجا که افکارشان از جنس بوهای مبهم و رایحههای گذراست، وقتی ميخواهند آن را به سخن آدمیزادگان تبدیل کنند، جز چند کلمهای معنادار از آن باقی نمیماند، که همان را با اشتیاق زیادی بارها و بارها تکرار میکنند. عادت عجیب این موجودات که به پژوهشهای فراوانی دامن زده، آن است که در گوشه و کنار کلماتی پراکنده را زیر هم مینویسند و بعد در نزدیکی آن گوشهای پنهان میشوند و اگر کسی بیتوجه به این نوشتهها از آن حدود بگذرد، از ناراحتی پیلهای دور خود میتنند و در آن از خوردن غذا و آب خودداری میکنند و به مرض دق دار فانی را وداع میگویند.
مولوچزاتان موجوداتی کودرُفت هستند و در حالت عادی از بقایای غذا یا فضولات موجودات دیگر تغذیه میکنند. از این رو برخی از تمدنها که با پخمها همزیست هستند، ایشان را پرورش میدهند و از آنها برای از بین بردن زبالهها استفاده میکنند. با این وجود نمونههای سالخوردهتر و درشتترِ این موجودات انگل هستند. هر از چند گاهی خون رهگذری را میمکند. پس از خوردن هر وعدهی غذا پوستشان ورم میکند و در این موارد آنقدر سنگین میشوند که پاهای باریکشان تاب تحمل وزنشان را ندارد و مدتی در گوشهای آرام میگیرند تا آنچه خوردهاند را هضم کنند. شواهدی هست که برخی از ایشان از دود هم تغذیه میکنند، چون جهانگردان زیادی گلههایی از مولوچزاتان را دیدهاند که در اطراف دودکشهای خانهها یا حتا لولههای انتقال بخار جمع شدهاند و دودها و بخارات نیمهسمی را با اشتیاق استنشاق کردهاند.
هیبت ظاهری مولوچزاتان زشت و ناخوشایند است. به خصوص دهانهای مهیبی دارند که آروارههای متعدد و لایه لایهشان درست با هم چفت نمیشود و به همین دلیل معمولا بزاقی غلیظ و خاکستری از میان دهانشان جاری است و به زمین میریزد. مولوچزاتان نژادی ترسو و احتیاطکار هستند و چون بدنی ضعیف و سست دارند، از رویارویی فیزیکی با دیگران میپرهیزند. با این وجود اگر فرصتی بیابند، با خشونت تمام با دیگران رفتار میکنند. معمولا در حفرههای تنگ و کوچههای تاریک کمین میکنند و از جلبکها و کپکهای نشسته بر دیوارها به عنوان غذا استفاده میکنند. گاهی هم با زبان نیشدارشان رهگذران را میگزند و از خون ایشان میخورند. سلاح تهاجمی اصلیشان زبان دراز و دوشاخهی بلندشان است که خطرناکترین بخش بدنشان است. انتهایش چسبناک است و با آن شکار خود را به درون دهان میکشند، و اطرافش خارهایی دارد که زهری سمی ترشح میکند. از عجایب این که زهرِ مولوچزاتان برای خودشان هم کشنده است و به همین دلیل عمری کوتاه دارند و بعد از مدتی با سمومی که خود ترشح میکنند، میمیرند. تنها پادزهری که برایشان وجود دارد، از غدهی بزرگی در بالای سرشان ترشح میشود. اما این غده تنها زمانی فعال است که مولوچزاتان با آدمها وارد گفتگو شوند.
مولوچزاتان به خاطر بوی ناخوشایند و رفتار بیادبانهشان منفور آدمیزادگان هستند و معمولا کسی تمایلی به حرف زدن با ایشان ندارند. این نکته را هم باید در نظر داشت که مولوچزاتان اصولا حرفی برای گفتن ندارند و تنها بوهای تولید شده توسط همنوعان خود را درک میکنند. از این رو تمایلِ این رده از پخمها برای آن که با آدمها گفتگو کنند، همواره با سردی و کنارهجویی آدمیان روبرو میشود. اما مولوچزاتان برای زنده ماندن نیاز دارند تا حتا به شکل صوری هم که شده، حرفی با دیگران رد و بدل کنند و به این ترتیب غدهی روی فرق سرشان را فعال نگه دارند. در این شرایط تلاش مولوچزاتان برای حرف زدن به نوعی جنگِ بیامان برای بقا تبدیل میشود. این موجودات به تجربه دریافتهاند که آدمها وقتی مورد حمله قرار گیرند و ناسزا بشنوند بیشتر حرف میزنند. از آنجا که خودِ این پخمها معنای کلمات را درست درک نمیکنند، برایشان فرقی نمیکند طرف مقابلشان چه بگوید. تنها حضور در ارتباطی کلامی برایشان اهمیت دارد. به همین دلیل هم معمولا ایشان را میتوان دید که در حفرههای تنگ و تاریکی پنهان شدهاند و از آنجا به این و آن متلک میاندازند و بد و بیراه میگویند. معمولا رهگذران با شنیدن این حرفها میایستند تا پاسخ توهینی را که شنیدهاند بدهند، و به این ترتیب غدهی سری مولوچزاتان فعال میشود و مسمومیتِ محتومشان چند روزی به تعویق میافتد.
علامه سارگون مازنی در رسالهی منظوم «خودانگارهی پخمکان» که در قرن چهارم هجری به زبان طبری سروده، تصویر ذهنی پخمهای گوناگون از خودشان را با هم مقایسه کرده و در باب سوم از این کتاب آورده که خودانگارهی مولوچزاتان در میان پخمها از همه اغراقآمیزتر است. این موجودات تصویر دقیق و روشنی از خویش ندارند. چون همواره در تاریکی زندگی میکنند، و اصولا فاقد دستگاه بینایی هستند. از این رو بسته به آنچه که در جریان گفتگوهای تند و مشاجرهآمیزشان با این و آن میشوند، خودانگارهای نزد خود بر میسازند. این تصویر ذهنی همواره پرلاف و گزاف است و مولوچزاتان از اعلام آن استفاده میکنند تا شگفتی و خشم مخاطبان خود را برانگیزند و ایشان را به ادامهی مکالمه وادار کنند. این پخمها معمولا با هم به جنگ و دعوا مشغولاند و مدام بر سر کمینگاههای مناسب و محیطهای خوب برای شکار با هم رقابت میکنند. با این وجود سلسله مراتبی در میانشان برقرار است. مبنای این رتبهبندی، پیچیدگی و اغراقی است که در خودانگارهشان وجود دارد. برخی از مولوچزاتان بر این مبنا خود را استاد و استاد اعظم مینامند.
تنها راه خلاص شدن از گزش مولوچزاتان آن است که هنگام رویارویی با ایشان، از ایشان دعوت کنید تا به هوای آزاد قدم بگذارند و آنجا گفتگویشان را ادامه دهند. به خصوص جایی که نور کافی داشته باشد برایشان کشنده است و غدهی ترشح کلمات را در بالای سرشان از کار میاندازد و مایهی مرگشان میشود. مولوچزاتان معمولا این نکته را از کودکی یاد میگیرند و بنابراین از پناهگاههای دست نیافتنی خود خارج نمیشوند. اما بعضی از آنها که بیتجربهتر یا کمهوشتر هستند، ممکن است چنین دعوتی را بپذیرند. اگر مولوچزاتان از زوایای تاریکِ مسکونیشان خارج شوند، زیر نور گیج و کور میشوند و به احتمال زیاد دیگر راه بازگشت به پناهگاهشان را پیدا نمیکنند. در این حالت کم کم آب بدنشان میخشکد و بدن متورمشان کوچک میشود و در زمانی کوتاه به کیسهای چروکیده و پوستی توخالی تبدیل میشوند. در این شرایط باید از آنها فاصله گرفت، چون غدد ترشح کنندهی بو در بدنشان هنگام مرگ میترکد و مایعی بسیار بدبو را به اطراف میپاشد که اگر بر لباس فرد بریزد، تا چند هفتهی بعد بویش باقی میماند. توزیع جغرافیایی مولوچزاتان تا چندی پیش به سرزمینهای مرطوب و پرجنگل محدود بود. اما به تازگی گزارشهایی در دست است که توسعهی جمعیتشان را نشان میدهد. این موجودات به خصوص در شهرهای بزرگ بیشتر دیده میشوند.
مخمسی عرفانی از حضرت شمسالپخمایین قنبلالعراقین مهری، مولوچزات اعظم:
تک منم، جمله منم، آنکه کنم یاد منم شمع هر محفلی و شاهد دلشاد منم
هر الاهی هنری بندهام، استاد منم از توجه به شکم آنکه کند باد منم
من منم، پس تو منم، او که مولوچزاد منم
هرچه اطوار عجیب است به شب زادم من
دیسها نان و پول میخورم و باکم نیست چند آروغ چو زنم هدیه به مسواکم نیست
چپق و بنگ و عرق جیرهی ناپاکم نیست در زفافت همه دوشیزه شدم، آکم. نیست؟
آخرش غلو چرا پخم چو ماها کم نیست
زاین طرف لیس زند وآن بزند بادم من
کمان ابرومو و چشمونُم قشنگه زبون خمپاره، مخرج چون تفنگه
هزارون رج ز سنده توش فشنگه همه شعرم همه شعرم جفنگه
ادامه مطلب: رسالهی دماغیه
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب