پنجشنبه , آذر 22 1403

رساله‌ی دماغیه

رساله‌‌ی دماغیه

(گفتاری فلسفی-تاریخی در ستایش بینی)

تا مدح خوانمت به زبانی همه بیان        تا شکر گویمت به دماغی همه خِرَد

                                                                                                    (مسعود سعد سلمان)

دوستی دیشب داشت از یک بنده‌‌ی خدایی (بعله، همان مهری قلنبه!) نقل قول می‌‌کرد که پشت دماغ من حرف زده است. ماجرا آن است که این بابا مدتها پشت سرِ من حرفهایی سرگرم کننده می‌‌زد و بعد چون این حرفها باعث شهرت و محبوبیت این جانب شد، شغل خود را تغییر داد و شروع کرد به حرف زدن پشت دماغ بنده. حالا برای شنوندگان محترم کاملا روشن است که وقتی حرفی پشت سر کسی اثرگذار نباشد، البته که پشت دماغش هم اثرگذار نخواهد بود. اما به هر صورت چون قضیه‌‌ی دماغ است و تا حدودی ناموسی محسوب می‌‌شود، ناچار شدم بیانیه‌‌ای در دفاع از دماغ خودم، و اصولا در ستایش دماغ بنویسم.

اما دلیلِ این که ماجرای دماغ را ناموسی می‌‌دانم این حقیقت زیست‌‌شناسانه‌‌ی پیش پا افتاده است که دماغ عضوی مهم و کلیدی است که با مردانگی و جوانمردی پیوندی نزدیک برقرار می‌‌کند. دلیلش هم این که در حدود سن بلوغ، وقتی هورمون نرینه‌‌ی تستوسترون در بدن آقایان به تکاپو می‌‌افتد و به تدریج ریش و سبیل و سایر لوازم مردانگی از آب و گل در می‌‌آید، یکی از اندامهای مهمی که زیر تاثیر این هورمون رشد می‌‌کند و سیمای زن و مرد را از هم متمایز می‌‌سازد، دماغ است.

بله، همین دماغ معصوم و بی‌‌ادعا در جریان بلوغ پا به پای آرواره‌‌ی پایین در آقایان رشد می‌‌کند و یکی از عللی است که باعث می‌‌شود چهره‌‌های مردانه و زنانه با هم تفاوت داشته باشند. بر همین مبناست که یکی از نخستین علایم سن بلوغ آن است که دماغ در چهره‌‌ی نوجوانان تازه بالغِ بیگناه بزرگ می‌‌شود و برای چند وقتی در چهره‌‌های دستخوش توفان بلوغ‌‌شان، به منقاری نظرگیر شبیه می‌‌شود. در واقع به همان نسبتی که دختر خانمها در سن بلوغ با کج و معوج شدنِ اندامها و جا نیفتادنِ برجستگی‌‌های بدن‌‌شان کلنجار می‌‌روند، آقایان با مشکل مشابهی در سطح رخسارشان دست به گریبان هستند و باید پذیرفت که مدیریت دماغی لگام گسیخته که سرمست از تستوسترون از گلیم خود پا به بیرون می‌‌نهد، دشوارتر است از اندامهایی مگو که بالاخره رشدشان لطفی و افتخاری دارد و در اعماق جامه‌‌های فراوان هم پنهان شده‌‌اند. احتمالا بر همین مبناست که سن بلوغ را سن کچلی می‌‌نامند، چرا که در آن سن و سال تنها جای چهره‌‌ی نوجوانان نر که از خروش ریش و سبیل بی‌‌بهره می‌‌ماند و بی‌‌مویی دیرینه‌‌اش را حفظ می‌‌کند، دماغ است. پس دور از ذهن نیست اگر دماغ را نماد جوان‌‌مردی قلمداد کنیم.

شاید به همین خاطر هم بوده که در جهان باستان وقتی می‌‌خواسته‌‌اند مردانگی را نشان دهند، بر بزرگی دماغ تاکید می‌‌کرده‌‌اند. نمونه‌‌اش اجداد دوردست ما که در ایلام و سومر باستان وقتی می‌‌خواستند به جنگ بروند، با دماغهای افراشته و غرورآمیز رژه می‌‌رفتند و دست کم یکی دو تا نگاره‌‌ی کهن سومری و ایلامی داریم که با تاکیدی اغراق‌‌آمیز بر دماغهای جنگاوران قدیم این ادعای مرا تایید می‌‌کند.

Image resultستون کرکس‌‌ها، که پیروزی سربازان دماغ‌‌گنده‌‌ی اِئاناتوم شاه لاگاش بر کَلبوم شاه اومَه را در سومر باستان روایت می‌‌کند.

اینها که می‌‌گویم (به طبقات عالیه‌‌ی غبغب‌‌العلماء قسم!) همگی مستندات تاریخی محکمی دارند. حالا دیگر مجبورم نکنید از فرعون مهم سلسله‌‌ی پنجم یعنی ساهورع نقل قول کنم که به روایت پزشک مخصوصش–اسم طرف «نی‌‌آنْخ‌‌سِخْمِت» بوده، فکرش را بکنید!- وقتی فرعون خواست او را مورد لطف قرار دهد، گفت: «چنین باد که همچنین که سوراخهای دماغ من از تنفس بهجت خاطر می‌‌یابد، تو نیز وقتی از زور پیری از رمق افتادی به تابوت‌‌ات سپرده شوی!». از اینجا معلوم می‌‌شود که این مرکزیت دماغ به میانرودان و ایران زمین منحصر نبوده و امری جهانی محسوب می‌‌شود. هرچند نوع برخورد فرعون با سوراخهای دماغش قدری پرسش‌‌برانگیز است. به هر صورت آب‌‌ و هوای مصر بسیار دماغ‌‌پرور بوده و کافی است به نقش چشمگیر دماغ کلئوپاترا در تاریخ جهان توجه کنید تا حساب کار دستتان بیاید. به هر روی آنچه فرعون ساهورع در اینجا بیان کرده، احتمالا همان بوده که هزاران سال بعد اوحدی مراغه‌‌ای می‌‌گوید: « ز زلفش بر دماغم هست بویی/ چنین زنده به بوی آنم اینجا »

P:\pix\projects\history\egypt\sorted\5-SahureAndNomeGod-CloseUpOfSahure_MetropolitanMuseum.pngفرعون ساعورع به همراه دماغ فرعون ساهورع!

بعدتر که دو و نیم هزاره از درگیری ارتشهای ابتدایی گذشت و جنگاوران درشت‌‌دماغ پیشاآریایی در آوردگاه‌‌های گوناگون با هم دست و پنجه نرم کردند، نوبت به سیطره‌‌ی آریایی‌‌های سرافراز رسید. اما لحظه‌‌ای در پایداری اهمیت و اعتبار دماغ در میان مردم ایرانشهر تردید نکنید. چون یگانه شدن ‌‌ایران زمین و تاسیس کشور ایران ذره‌‌ای در سیر تحول تاریخی دماغها اختلال ایجاد نکرد. آن هنرمندان چیره‌‌دستی که اهالی سی تیره‌‌ی ایرانی را در تخت جمشید بر نگاره‌‌های زیبایشان نمایش می‌‌دادند، صرف‌‌نظر از این که طرف پارسی و مادی و ایلامی باشد یا هندی و مصری و یونانی، همه را با دماغهایی درشت باز می‌‌نمودند. در این نگاره‌‌ها دیگر از جنگ و کشتار خبری نبود و چون صاحبان این دماغها آورندگان هدایا یا حاملان اورنگ و نیزه‌‌هایی به هوا برافراشته بودند، احتمالا بیشتر جوانمردی صلح‌‌جویانه را نمایش می‌‌داده‌‌اند تا مردانگی جنگاورانه را.

P:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\19.jpg

در واقع این ایدئولوژی دماغ‌‌گرایانه به قدری در ایران زمین رخنه کرده بود که پلوتارک بعدها آن را به اشتباه فهم کرد و در کتاب «حیات مردان نامی» فرض کرد ایرانی‌‌ها به خاطر بزرگ بودن دماغ کوروش بوده که عاشق این عضو شده‌‌اند. در حالی که قضیه به کلی چیزی دیگر بود و این سنت هنری دماغ‌‌گرایانه‌‌ی کهن خاور زمین بود که بر این عضو برجسته چنین تاکیدی داشت. حقیقت آن است که در میان تمام نقاشی‌‌های دیواری بازمانده از دوران هخامنشی، تنها دو اثر مهم و دولتی را داریم که دماغی ظریف دارند، یکی‌‌شان نماینده‌‌ی سیاهپوستِ سرزمین کوش (اتیوپی) در صف آورندگان هدایاست، و دیگری کوروش بزرگ بالدار در دشت مرغاب. از اینجا می‌‌توان دو نتیجه گرفت. یکی این که کوروش عزیز ما با وجود تبارنامه‌‌ی آریایی خدشه‌‌ناپذیرش –به کوری چشم پلوتارک- به واقع دماغی ظریف و کوچک داشته، و دیگری این که ایرانی‌‌ها از همان روز اولش هم نژادپرست نبوده‌‌اند و کوچکی دماغ (آن وقتها، هم‌‌وطنانِ) سیاهپوست‌‌شان را پا به پای دماغ محبوب‌‌ترین شاهنشاه‌‌شان نمایش می‌‌داده‌‌اند.

در دوران جدید مورخان اروپایی که دشمنی نهانی‌‌ای هم با فرهنگ سرفراز ایرانی داشته‌‌اند،‌‌ از این گزارش هرودوت درباره‌‌ی دماغ کوروش برداشتهای ناروایی کرده‌‌اند. مهمترینش این که گویا عبارتِ «دماغ کوروش بزرگ» در متون کهن و باستانی را «دماغ بزرگ کوروش» خوانده‌‌اند. به همین خاطر جان امانوئل کوک که من واقعا نمی‌‌فهمم با این همه اشتباه‌‌های رنگارنگ چرا کتابش در دانشگاه‌‌های ایران تدریس می‌‌شود، در کتاب «شاهنشاهی هخامنشی‌‌»اش هم مرتکب چنین خطایی شده، و هم گمان کرده همه‌‌ی پارسی‌‌ها به پیروی از شاهنشاه فرهمندشان دماغی بزرگ داشته‌‌اند. در حدی بزرگ که اسم خودشان را درست نمی‌‌توانسته‌‌اند تلفظ کنند و همه چیز را چندان تودماغی بر زبان می‌‌رانده‌‌اند که باعث می‌‌شده‌‌اند اهالی یونانی باستان – که بی‌‌تردید مرجع دانش و خرد و فلسفه و زبانشناسی و باقی چیزها بوده‌‌اند- بین دو حرفِ «ب» و «م» دچار خطا شوند. طوری که مثلا اسم سرداری پارسی به نام بَغَه‌‌بوخشَه (بغ‌‌بخش/ بغداد) پارسی را مگابیز ثبت کرده‌‌اند. صد البته که کوک هیچ احتمال نداده که شاید یونانی‌‌ها به خاطر کوچک بودنِ دِماغ‌‌شان (یا زبانم لال، کوچک بودن گوشهایشان) اسم پارسی‌‌ها را اشتباه می‌‌نوشته‌‌اند، و اصل موضوعه را بر این گذاشته که خودِ ایرانی‌‌های دَماغ گنده به خاطر این ویژگی آناتومیک اسم خودشان را اشتباه بیان می‌‌کرده‌‌اند. یعنی که اگر روح کوک از ما نرنجد، این مورخ روحیه‌‌ای شوخ و شنگ و روانی خجسته داشته و همانا که کیفِ این نویسنده‌‌ی شهیر به راستی کوک بوده است!

P:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\cyrus_portrait.jpg

P:\pix\projects\iranzamin\achaemedian\cyrus\cyrtitled-1.jpg

اما حقیقت آن است که دماغ ایرانیان باستان به احتمال زیاد تفاوت چندانی با دماغ بقیه‌‌ی مردم نداشته است. دست کم بین دماغ ایرانی‌‌ها و عربها و هندی‌‌ها و رومی‌‌ها تمایز چندانی را نمی‌‌شده تشخیص داد. شاید در این بین فقط بین دماغ ایرانی‌‌هایی که از راه ابریشم به قلمرو چین می‌‌رفتند را بتوان از دماغ‌‌بندیِ زردپوستانِ آن خطه متمایز دانست. شاهدی هم که در این مورد داریم نقاشی‌‌ها و نگاره‌‌های چینی است که ایرانی‌‌ها را بیشتر با دماغ بزرگشان نمایش می‌‌دهد تا چشمان‌‌شان، و این برای نژادی که دماغ‌‌شان کوچک، و چشمهایشان کوچکتر است،‌‌ جای تأمل دارد و عبرت‌‌انگیز می‌‌نماید.

بحث درباره‌‌ی دماغ را می‌‌توان ادامه داد و ادعا کرد که این اهمیت و اعتبار دماغ به تدریج همزمان با افول تمدن ایرانی در این سامان رو به انقراض گذاشت. در حدی که در قرون میانه دیگر کسی برای دماغ اهمیت قایل نبود و تنها عبارتهایی مانند «دماغت چاقه» و «دماغ‌‌پرور» از آن گفتمان پرشکوه باستانی باقی مانده بود، و تازه آنها هم بیشتر به مغزِ سنگر گرفته پشت دماغ اشاره می‌‌کرد تا خودِ دماغِ پیشتاز و جسور.

گروهی از مورخان این عزل نظر از دماغ را به آموزه‌‌های اسلام منسوب کرده‌‌اند. اما در این مورد شواهد قاطعی در دست نداریم. هرچند داده‌‌هایی پراکنده به واقع وجود دارد. برجسته‌‌ترین گواه تاریخی در تایید دماغ‌‌ستیزی متعصبان مذهبی به صوفی‌‌ای به نام محمد صائم‌‌الدهر مربوط می‌‌شود که در جایی به نام ساعد السُعَداء در حوالی قاهره برای خودش خانقاهی داشت و به خدمت خدا و خلق خدا مشغول بود. این بنده‌‌ی خدا نه تنها بر خلاف پارسیان کهن برای دماغ اهمیت و ارجی قایل نبود، که با آن دشمنی‌‌ای هم داشت.

حالا این که دماغ خودش چه شکلی داشته و چرا تنگ‌‌نظرانه به این عضوِ شریف می‌‌نگریسته، پرسشی است که روانکاوان باید با کنکاش در رخدادهای دوران کودکی‌‌اش به آن پاسخ بدهند. به هر صورت تمام آنچه که درباره‌‌اش می‌‌دانیم آن است که در دوران زمامداری ممالیک، وقتی دید دهقانان ساده‌‌دل مصری برای زیاد شدن محصول کشتزارهایشان نزد ابوالهول نذر و نیاز می‌‌کنند و برایش قربانی می‌‌برند، خشمگین شد و تصمیم گرفت انتقامی هولناک از این جرثومه‌‌ی تفرعن بگیرد.

ناگفته پیداست که ابوالهول در آن زمان به دماغی وزین و شکیل آراسته بود و مثل امروز دچار عواقب اسیدپاشی نشده بود. چنین به نظر می‌‌رسد که این محمد صائم‌‌الدهر با وهابی‌‌های امروزین و اهالی داعش نسبی داشته باشد، چون رفتارش به طالبان موقع حمله به بوداهای بامیان می‌‌ماند. او یک شب یواشکی تبر و تیشه‌‌ای برداشت و سراغ ابوالهول زبان بسته رفت و با زحمت از سردیسِ این اثر هنری غول‌‌آسا بالا رفت و با چند ضربِ تیشه دماغ ابوالهول را برید! به این ترتیب کهنترین مجسمه‌‌ی بزرگ جهان که در ضمن بزرگترین مجسمه‌‌ی تک‌‌سنگی دنیا هم هست، از داشتن دماغ محروم شد.

P:\pix\projects\history\egypt\Jean-Léon_Gérôme_1867.jpgرویاروییِ ناپلئونِ دماغ‌‌دار با ابوالهولِ دماغ‌‌بریده!

بعدتر نویسندگان گوناگون گناه دماغ‌‌بریدگی ابوالهول را به دشمنان خود منسوب می‌‌کردند و این نشان می‌‌دهد که تا قرون اخیر اعتبار و اهمیت دماغ همچنان سر جای خودش باقی بوده است. چنان که انگلیسی‌‌ها در ابتدای قرن نوزدهم می‌‌گفتند ناپلئون موقع قشون‌‌کشی به مصر با توپ دماغ ابوالهول را پرانده و فرانسوی‌‌ها به همین ترتیب سربازان انگلیسی را به خاطر تمرین نشانه‌‌گیری بر دماغ ابوالهول نکوهش می‌‌کردند. بقیه‌‌ی اروپایی‌‌ها هم که در این زمینه بی‌‌طرف بودند، حاکمان ممالیک قدیمی مصر را در این زمینه مقصر می‌‌دانستند. همه‌‌شان هم از سفرنامه‌‌ی المغریزی غافل بودند که با دقت نوشته که کل ماجرا زیر سر این محمد صائم‌‌الدهر ما بوده است.

البته در آن روزها چون هنوز مملکت صاحب داشت و آمریکا و انگلیسی تشکیل نشده بود و داعش و طالبانی وجود نداشت، حاکم مصر این بابا را دستگیر کرد و در سال 1378 میلادی به جرم تخریب آثار باستانی همانجا به دارش آویختند، و به این ترتیب معلوم شد که دماغ ابوالهول به راستی اهمیت داشته است. به این نکته هم حتما دقت کرده‌‌اید که قضیه در ۱۳۷۸ میلادی رخ داده است. حالا شما این را مقایسه کنید با سال ۱۳۸۰خورشیدی که در آن طالبان هلهله‌‌ کنان با همان توهمات صائم‌‌الدهری ریختند و بوداهای بامیان را منفجر کردند، و در این میان دماغهای بوداها را هم به باد فنا دادند و آب هم در دل و دماغ مفتی عربستان تکان نخورد. یعنی که کل این ششصد و اندی سال فاصله‌‌ی بین تقویم هجری و میلادی کشک!

در واقع شواهد زیادی هست که نشان می‌‌دهد در دوران مدرن نوعی توطئه‌‌ی جهانی برای مقابله با دماغ به جریان افتاده است. کافی است به تبلیغات هدفمند و تخریب‌‌کننده‌‌ی هالیوود بنگرید و ابعاد دماغ مهمترین ستاره‌‌ی معاصر یعنی مایکل جکسن را در گذر زمان بررسی کنید. این هنرمند خودفروخته برای تبلیغ مقاصد شوم استکبار جهانی به شکلی نامحسوس مدام دماغ خود را کوچک و کوچکتر کرد، طوری که در اواخر عمرش تقریبا چیزی برایش باقی نمانده بود، در حد دماغ ایکیوسان در کارتون ژاپنی‌‌اش، و دیگر بگذریم از نقش مهم این تبلیغات دماغ‌‌ستیزانه در اقتصاد استعمارگر ژاپن!

P:\pix\objects\The HisTory of Michael Jackson's face_files\Baby%20mike79.jpg

P:\pix\objects\The HisTory of Michael Jackson's face_files\84ONE.JPG

P:\pix\objects\The HisTory of Michael Jackson's face_files\M87.JPG

P:\pix\objects\The HisTory of Michael Jackson's face_files\M2002.JPG

P:\pix\objects\The HisTory of Michael Jackson's face_files\M97.JPG

P:\pix\objects\The HisTory of Michael Jackson's face_files\LaMike.jpgدماغ مایکل جکسون در گذر زمان!

شما تخریب بوداهای بامیان که توطئه‌‌ای صهیونیستی بوده و در کمیته‌‌ی سیصد طراحی شده را مقایسه کنید با این نکته که بانوان ایرانی بیشترین آمار جراحی بینی را در جهان دارند. خوب، دو دو تا می‌‌شود چهارتا! مردم باید از خودشان بپرسند که چرا یک دفعه همه با دماغ‌‌های قلمرو اسلام دشمنی می‌‌ورزند؟ از یک طرف طالبان و داعش را داریم که یک سری‌‌شان دماغ بوداهای بامیان را به همراه تندیسهای چسبیده به آن داغان می‌‌کنند، و از آن طرف یک سری دیگرشان در موزه‌‌ی موصل دماغهای اشراف اشکانی را با مجسمه‌‌های متصل به آن خرد و خمیر می‌‌نمایند؟ در این هم دختران مشکل‌‌پسند ایرانی را داریم که مدام دارند دماغهایشان را کوچکتر و کوچکتر می‌‌کنند. یعنی واقعا به نظر شما توطئه‌‌ای در کار نیست؟ هیچ به این نکته دقت کرده‌‌اید که همزمان با این وقایع نسل فیلها و فیلهای دریایی هم دارد منقرض می‌‌شود؟ یعنی دماغ‌‌مندترین جانداران تکامل یافته بر سطح خشکی و عمق دریا…همین روزهاست که به خودمان بیاییم و ببینیم به قول رضوانی سروستانی: «نه به باغ ره دهندم كه گلی به كام بویم    /   نه دماغ اینكه از گل شنوم به كام بویی»

برای این که برهان قاطعی بیاوریم و این بحث را ختم کنیم، خوب است به این حقیقت تاریخی هم اشاره کنم که نخستین زنی که جراحی پلاستیک کرد و دماغش را کوچک کرد، خانمی بود به اسم پگی گوگِنهایم که شهرت فراوان دارد و به نوعی مؤسس هنر مدرن است. چون این خانم بسیار پولدار در حوالی دوران جنگ جهانی اول و دوم در اروپا برای خودش گردش می‌‌کرد و با هنرمندان آوانگارد کوبیست‌‌ و سورئال‌‌باز و آبستره‌‌‌‌کِش دوست می‌‌شد و بعد با ثمن بخس تابلوها و مجسمه‌‌هایشان را می‌‌خرید. آن وقتها هنوز سلیقه‌‌ی مردم سالم بود و کسی حاضر نبود بابت این آثار پول بدهد. اما بعدش که لیدی گوگنهایم در نیویورک و ونیز موزه و گالری مفصلی راه انداخت و این آثار را با تبلیغ بسیار معرفی کرد، همان‌‌ها آمدند و با بهای گزافی این آثار را خریدند.

Image result for piccasoدماغ پابلو پیکاسو و خودش!

Image result for salvador daliسالوادور دالی و دماغش

Image result for peggy guggenheimخانم گوگنهایم به همراه دماغش

حالا اینها را داشته باشید تا برایتان بگویم که این خانم گوگنهایم در میان همه‌‌ی عادتهای عجیب و غریبش نفرت عجیبی از دماغش داشت و معتقد بود دماغش مایه‌‌ی زشتی و شرمساری‌‌اش است. این نکته بین خودمان بماند که دماغش خوب، بفهمی نفهمی بزرگ هم بود. اما نه آنقدرها که خودش می‌‌گفت. چون در دشمنی با دماغ خودش اغراقی به خرج می‌‌داد و در مجامع رسمی آن را به سیب‌‌زمینی تنوری و بادمجان و اینجور چیزهای بی‌‌ادبانه تشبیه می‌‌کرد. خلاصه این خانم همزمان با چرخاندن سلیقه‌‌ی ملت از هنر کلاسیک به هنر مدرن، از دماغش هم انتقام گرفت و با نخستین عمل جراحی زیبایی، آن را کوچک کرد و به این ترتیب کوره‌‌راهی را گشود که در کشور عزیزمان به شاهراهی پر ترافیک تبدیل شد. تیر خلاصِ بحث ما هم این که این خانم گوگنهایم یهودی بود و از آنجا که همه‌‌ی یهودی‌‌ها (مثل بقیه‌‌ی مردم دنیا، جز چند استثنا) یا صهیونیست هستند و یا فراماسون و یا کمونیست (و یا هر سه!) بنابراین روشن است که جراحی دماغ از توطئه‌‌های استکبار جهانی برای جنگ نرم می‌‌باشد. شاهد دیگری که جا دارد اینجا بدان اشاره کنیم، این حقیقت است که پابلو پیکاسو و رنه ماگریت و سالوادور دالی همگی دماغهایی عظیم و مقبول دارند، اما در نقاشی‌‌هایشان اغلب دماغ را کوچک و گاه ناپیدا نشان می‌‌دهند. حالا چه کسی این تابلوها را خریده و باعث شهرت‌‌شان شده؟ همان خانمی که برای اولین بار دماغش را با جراحی کوچک کرده… ملاحظه فرمودید؟

این تاریخچه‌‌ی کوچک و فشرده از دماغ و سنت تاریخی ما در این زمینه را برای این شرح دادم که بگویم امروز در دورانی خطرخیز و دماغ‌‌زدا زندگی می‌‌کنیم و هر لحظه ممکن است به خودتان بیایید و ببینید که دماغی برایتان نمانده است. شواهد کافی درباره‌‌ی دسیسه‌‌های جهانیِ تهدید کننده‌‌ی این عضو شریف و زحمتکش را هم که خدمتتان ارائه کردم. دیگر خود ‌‌دانید با دماغ‌‌تان!

پی‌‌نوشت: یک دسته گل دماغ‌‌پرور/ از خرمن صد گیاه بهتر!

Image result for nose

 

 

 

 

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب