انجمن اصلاح عقلانی تاریخ بشر
این نکته را کاملا درک میکنم که خوانندهی این سطور اصرار بورزد تا بداند نویسندهی این متن به کدام جبهه تعلق دارد. طبیعی است که بخواهیم بدانیم کسی که برایمان پیامی میفرستد و رازی را فاش میکند، چه نیتی دارد؟ من این را درک میکنم و با این حال اجازه بدهید دربارهی خودم توضیحی ندهم. فرق چندانی نمیکند که من از اعضای سازمانی عظیم و نیرومند باشم که وظیفهاش حفظ عقلانیت در جهانهای بیشمار است، یا آن که به جرگهی انقلابیهایی وابسته باشم که هدفشان طرح پرسش و به هم زدن بساط گروه اول است.
دربارهی اینکه کدامیک از این دو انجمن زودتر تاسیس شده، اختلاف نظر فراوانی بین مورخان وجود دارد. چیزی که همه دربارهاش توافق دارند، آن است که سازمان بزرگ و تاثیرگذاری که نامش در منابع به صورت «انجمن اصلاح عقلانی تاریخ بشر» ثبت شده، در سراسر دوران فعالیتاش با سازمان دیگری درگیر بوده است. این سازمان دوم، که معارض و دشمن اصلی انجمنِ اصلاح عقلانی تاریخ محسوب میشود، همواره همچون سایهای پا به پای آن وجود داشته است. هیچ سند و مدرکی وجود ندارد که نشان دهد این دو سازمان در چه تاریخی تاسیس شدهاند، اما این نکته را به یقین میدانیم که پیدایش هردوی این نهادها پیامدِ اختراع ماشین زمان بود.
بسیاری از تاریخنگاران معتقدند همزمان با اختراع این ماشین، هردو انجمن همزمان با هم پا به عرصهی وجود نهادند، و بعید هم نیست که چنین بوده باشد، چون شالودهی اصلی فعالیت هر کدامشان خنثا کردنِ تاثیر انجمن دیگر است. در میان این دو، انجمن اصلاح عقلانی تاریخ بشر نهاد رسمی و معتبرِ اصلی بود که توسط بودجههای دولتی هم تغذیه میشد. آن سازمان دیگر همواره زیرزمینی و مخفیانه فعالیت میکرده، در حدی که حتا نام دقیقاش هم برای پژوهشگران مشخص نیست.
برخی از اعضای آن که گهگاه لو میرفتند و دستگیر میشدند، آن را با اسمهای گوناگون میخواندند: «بازیگوشان اعصار»، «شکارچیان علیت»، «هنجارستیزان شهودگرا» و دهها نام دیگر. بعید نیست که در واقع تمام این اسمها درست بوده باشد و آن جماعتی که با فعالیت انجمن اصلاح عقلانی تاریخ مخالفت داشتهاند، در گوشه و کنار گروهها و دستههای مرموز و مخفی خود را مستقل از هم پدید آورده باشند و اسمهایی گوناگون بر آن نهاده باشند.
این را میدانیم که از میان کل جهانهای موازی، بشر تنها در معدودی از دنیاها به فنآوری ساخت ماشین زمان دست یافت. اینکه ساخت این ماشین برای نخستین بار در کدام دنیا انجام پذیرفت هم درست معلوم نیست. چون ماشین زمان در ضمن همان دستگاهی هم هست که مرز دنیاهای موازی را مخدوش میکند و عبور از دنیایی به دنیایی دیگر را ممکن میسازد. به همین خاطر این فناوری با سرعتی خیره کننده در جهانهای موازیای که بشر در آنها ميزیست، پراکنده شد.
با همهی این ابهامها، این را میدانیم که در یکی از جهانهای موازی که کلیسای کاتولیک در آن غلبهای کامل داشت، برای نخستین بار قوانینی خشن برای کنترل کار با ماشین زمان وضع شد. این جهان، یکی از دنیاهای ممکنی بود که نهادهای دینی و به خصوص کلیسای کاتولیک در آن موفقترین مسیر تکامل را طی کرده بودند.
در این دنیا سنت آگوستین به جای 9 سال، شانزده سال در جرگهی مانویها تعلیم دیده بود و بنابراین هنگام پیوستن به مسیحیان و همکاری با سنت جروم، دانش و تجربهی سازمانی بسیار عمیقتری در اختیار داشت. به همین دلیل هم بر زهد و پرهیزگاری کشیشان زیاد تاکید نکرد، و در مقابل انضباط سازمانی و قواعد درونی کلیسای کاتولیک را با سختگیری و جدیت بیشتری تدوین کرد. در این دنیا کلیسا از همان قرن چهارم و پنجم میلادی بر سیاست روم چیره شد و جنگهای صلیبی با پیروزی مسیحیان بر مسلمانان و کشتار بیرحمانهی مردم سوریه و آناتولی پایان یافته بود. در این دنیا، از قرن پانزدهم میلادی به بعد، که قارهی آمریکا کشف شد، پاپ به مرتبهی یک امپراتورِ قدرقدرت جهانی برکشیده شد، و به همین دلیل هم از بهترین امکانات برای کنترل تکنولوژیای مثل ماشین زمان برخوردار بود.
این را میدانیم که به احتمال زیاد ماشین زمان در این دنیا اختراع نشده است. سطح دانش و فنآوری در این دنیا بسیار پایین بود و بخش بزرگی از مردم آن همچنان به فرضیهی زمین مرکزی و حتا تخت بودن زمین باور داشتند. داروین در این دنیا بعد از به پایان رسیدن سفر کشتی بیگل به خاطر لو رفتن دفترچهی یادداشتهایش دستگیر و اعدام شده بود و نیوتون در آن به خاطر قوانین سختگیرانهی آموزشی، کشیشی بلندپایه از آب درآمده بود که تنها علاقهای دوردست به مکانیک از خود نشان میداد و بیشتر وقتش را صرف بازسازی مناظر کتاب مقدس میکرد. بسیار بعید بود در این دنیا ماشین زمان اختراع شود.
با این حال وقتی نخستین به کار برندگان ماشین زمان وارد این دنیا شدند، با خطری مهیب روبرو شدند. ماموران کلیسا به سرعت ایشان را دستگیر کردند و ماشین را هم ضبط کردند. کشیشان فرهیختهای که در خدمت پاپ بودند، بعد از شکنجههای بسیار، کل دانش فنی مربوط به ماشین زمان را از سرنشینان بختبرگشتهاش بیرون کشیدند و این اطلاعات به جهشی خیره کننده در دانش و طرز تفکر نخبگان این دنیا منتهی شد. هرچند احاطه بر این دانش با سختترین سوگندها پاسداری میشد و تصمیم کاردینالها این بود که تودهی مردم از وجود این ماشین و اصول و قواعد حاکم بر ساخت آن، و همچنین وجود جهانهای موازی، خبردار نشوند.
دستگاه پاپ، به سرعت دریافت که قدرتی مهیب در ماشین زمان نهفته است. اندک زمانی بعد از نخستین برخورد مردم این دنیا با ماشین زمان، موجی آغاز شد که طی آن ماجراجویان بسیاری سوار بر ماشین زمان به این دنیای مسیحی و قلمرو پاپ هجوم بردند. در میانشان همه جور آدم پیدا میشد. ماجراجویانی جسور که سفر به ابعادی ناشناخته را تفریح و سرگرمی قلمداد میکردند، روشنگران و انقلابیونی که شنیده بودند دنیایی زیر سلطهی پاپی خرافهپرست قرار دارد و یا خانوادههایی بیگناه که به سادگی برای گذراندن تعطیلات دنیایی دیگر را انتخاب کرده بودند و از سر تصادف در این جهان سر در میآوردند.
اما انگیزهها و تفاوتهای شخصیشان در این میان اهمیتی نداشت، همهشان در زمانی کوتاه توسط دستگاه جاسوسی عریض و طویل پاپ شناسایی میشدند و بعد از آن که همهی اطلاعات مفیدشان تخلیه میشد، بیرحمانه به جرم جادوگری زنده زنده سوزانده میشدند. با این سختگیری و خشونت بود که پاپ موفق شد مهاجرت مسافران ابعاد دیگر را به دنیای خویش کنترل کند. به زودی در دنیاهای گوناگون این خبر منتشر شد که فلان مختصات از زمان-مکان خطراتی ناگفتنی را در خود نهفته است، و شمار ره گم کردگان و ماجراجویان کمتر و کمتر شد.
بعد از آن بود که کلیسا به پاتکی مهیب دست زد. انبوهی از کشیشان و مبلغان مذهبی سوار بر ماشین زمان به دنیاهای دیگر فرستاده شدند تا زمینه را برای بسط باورهای مسیحی فراهم سازند. مسافرانی که از ماشین زمان برای بازگشت به گذشته بهره میجستند، نمیتوانستند در سیر رخدادها مداخلهی چندانی کنند. از این رو تلاشهای پاپ برای سر به نیست کردن یوسف نجار یا مذاکره با پیلاتس حاکم رومی یهودیه به کلی بینتیجه ماند.
واقعیت آن بود که پاپ و بلندپایگانِ انگشتشماری که مجوزِ دیریابِ سفر به دوران مسیح را دریافت میکردند، اصولا از دیدن عیسا مسیح برآشفته شدند و بسیاری از آنها به خاطر ارتداد و افکار شیطانی مورد تنبیه و آزار قرار گرفتند. کمی بعدتر، وقتی معلوم شد مسیحِ تاریخی با آنچه که کلیسا تعلیم میداده تفاوت داشته است، سفر به دوران مسیح به کلی منع شد و حتا پاپ هم با تمام اقتدار آسمانیاش از این تجربه محروم ماند.
با این حال مسافران زمان میتوانستند در تاریخ دستکاریهایی بکنند. مهمتر از همه آن که میتوانستند اشیایی را در زمانها و مکانهای دیگر «جا بگذارند» و به این ترتیب سیر حوادث را اندکی دگرگون کنند. آزمایشهای پیاپی نشان داد که سیر تاریخ به این ترتیب چندان دگرگون نمیشود، اما اشیای کاشته شده در گذشته، به خصوص وقتی در زمان حال بدان ارجاع داده شود، میتواند اکنون را دستخوش تغییرات بنیادین کند.
جامعهشناسان جسوری که همچنان خطرِ سفر به دنیای کلیسا را به جان میخریدند و این جامعه را از دور مطالعه میکردند، اعتقاد داشتند خودِ غلبهی کلیسا بر معارضانش در تاریخ این دنیا با دستکاریهای موضعی فراوانی از این دست همراه بوده است یعنی دستگاه پاپ، بعد از مسلح شدن به ماشین زمان، درجای جای تاریخ گذشته چیزها و نشانههایی را کاشته که تثبیت اقتدار ملکوتی پاپ را در سراسر تاریخ ممکن سازد و به همین دلیل هم جوامع این دنیا وضعی چنین مستبدانه به خود گرفته بودند.
وظیفهی کشیشانی که به گذشته سفر میکردند آن بود که نشانههای تایید کنندهی کفر و زندقه را از میان بردارند. چنان که گفتیم، تنها دستکاریهای کوچک و خرد ممکن بود، مثلا برای تقویت ایمان مومنان بقایای کشتی نوح را کنار دریاچهی وان قرار میدادند یا یک اسکلت مصنوعی به بلندای هشت متر را در گوری قدیمی قرار میدادند و رویش کتیبهای مینوشتند که تاکید میکرد این مقبرهی حضرت آدم است.
اما ایراد کار در اینجا بود که همین دستکاری ها هم میتوانست کل سیر تاریخ را دگرگون کند. نمونههای جهانگیر از این ندانمکاریها زیاد رخ داده بود که گاهی به رسوایی هم میانجامید. وقتی کشیشان به امر پاپ نامهی جیمز برادر عیسا مسیح به مریم مجدلیه را از تاقچهی اتاقش ربودند و همراه وصیتنامهی عیسی ناصری سوزاندند، از هواداران جیمز دیگر کسی باقی نمانده بود تا جانشینی رسمی و قانونیاش به جای برادر را گوشزد کند و به خاطر غصب شدن حقاش اعتراض کند. اما برخی از کارها به سر و صدا و رسوایی منتهی شد. به خصوص آن زمانی که یکی از کشیشان متعصب پس از پند و اندرز فراوان به کنستانتین امپراتور روم، چون نتوانست او را متقاعد کند که مسیحی شود، با جراحی پلاستیک خود را به او شبیه ساخت و به قتلش رساند و خودش جایگزین او شد و مسیحیت را دین رسمی امپراتوری روم اعلام کرد، اما بعدش در عیش و عشرت غرق شد و ماموریتاش را پشت گوش انداخت و فقط آخر عمری و در بستر مرگ یادش افتاد که غسل تعمید بگیرد و به طور رسمی مسیحی شود.
برخی از این کارها هم در ابتدای کار هدف و برنامهی مشخصی نداشت و به سیری پیشبینی نشده و غافلگیر کننده منتهی میشد. مثلا وقتی فیلمی از معجزات مسیح با تکنیک سینما اسکوپ را در راه دمشق برای پولس تعقیبگرِ مسیحیان پخش کردند. هیچ کس انتظار نداشت بعدش بدنهی مسیحیان پیروان پولس رسول از آب درآیند. حتا شواهدی هست که مسیح هم قرار نبوده به دست رومیان مصلوب شود و کشیشی به امر پاپ در ظاهر یکی از فرشتگان خداوند بر یهودا اسخریوطی ظاهر شده و او را به لو دادن استادش و خبرچینی نزد رومیها وا داشته است.
در کل همهی اینها از پایین بودن سطح علم در دنیای زیر سیطرهی کلیسا ناشی میشد. آنچه که پاپ و دستگاه کلیسا دربارهاش اطلاعی نداشت، پیچیدگی رخدادهای تاریخی بود و ناممکن بودنِ محاسبهشان. به همین دلیل هم دستکاریهای میسیونرها در تاریخ دنیای خودشان، به تدریج به فروپاشی کل تاریخ انجامید. دستکاریها همواره به نتایجی که مطلوب کشیشان بود منتهی نمیشد، بلکه گهگاه پیامدهایی فاجعهبار برای کلیسا به بار میآورد و بدتر از همه اینکه برخی از رخدادها، حوادث دیگر را مهار میکرد و دستکاری در بعضی از گرانیگاههای تاریخ، امکان دستکاری در نقاط دیگر را از میان میبرد، یا بهتر بگوییم، نقاط دیگری را ناپایدار و محتمل و تصادفی یا قطعی و گریزناپذیر میساخت.
به این ترتیب گروهی که برای از بین بردن نرو امپراتور روم فرستاده شده بودند، برای منحرف ساختن توجه نرویِ خردسال از امور دینی یک فلوتِ شیک و مدرن برایش هدیه بردند، بدان امید که امپراتور آینده به هنر و نمایش علاقمند شود و از دخالت در امور دینی و مخالفت با مسیحیان باز ماند. اما نتیجه آن شد که نرو به شاعر و نوازندهای چیره دست بدل شد و بین مردم رم محبوبیتی چشمگیر پیدا کرد، بی آن که علاقهی مشهورش به ادیان را از دست بدهد. چند ده سال بعد از مصلوب شدن عیسای ناصری هم ادعای مسیحایی کرد و نزدیک بود موفق هم بشود، که دستهی دیگری به امر پاپ رفتند و او را به قتل رساندند. یا گروهی که برای فریب دادن ابوبکر فرستاده شده بودند و میخواستند به او رشوه بدهند تا از اسلام برگردد، نه تنها در فریفتن او موفق نشدند، که از سر اشتباه نقشهای را هم در خیمهاش جا گذاشتند که باعث شد ابوبکر و عمر بتوانند سپاهیان اسلام را با دقتی چشمگیر هدایت کنند و لشکریان ساسانی را شکست دهند.
در نتیجهی دستکاریهای بیرویهی این دنیای مسیحی، بعد از زمانی کوتاه، کل شیرازهی تاریخ در این جهان گسسته شد و نه تنها دستگاه پاپ و اقتدار کلیسا، که کل نهادهای اجتماعی و تمدنِ انسانی در آن منهدم گشت و جماعتهای کوچک و سردرگم اسیر رخدادهایی تصادفی و بیمعنی شدند که از انعکاسهای چندبارهی دستکاریهای قدیمی و نتایج پیشبینیناشدهی زنجیرههای حوادث ناشی میشد.
بعد از آن بود که بقایای کشیشانی که نخست تاریخ دنیای خویش را به گند کشیده بودند، در دنیایی دیگر مستقر شدند و از دین مسیحیت دست شستند و با واکنشی روانی به نوعی علمگرایی افراطی و مکانیستی روی آوردند. ایشان مردانی بودند که در میان متخصصان تمام دنیاها بیشترین تجربه را در دستکاری تاریخ داشتند. بیشتر دنیاها به خاطر هراس از همین پیامدهای نامنتظره، سفر با ماشین زمان را محدود کرده بودند و به خصوص قواعد سختی وضع کرده بودند تا کسی سیر حوادث تاریخی را دگرگون نکند. به همین خاطر هم این کشیشانِ کافر شده که از دنیایی فارغ از این قوانین میآمدند، ورزیدهترین کارشناسان دربارهی دستکاری تاریخ محسوب میشدند.
این گروه کوچک از کشیشان که رداهای خود را با جامهی دانشمندان عوض کرده بودند، همقسم شدند تا از همان شیوهی قدیمی برای بسط عقلانیت و مبارزه با خرافهپرستی استفاده کنند و به این ترتیب گناهشان را در قربانی کردن تاریخ یک جهانِ ویرانه، جبران کنند. به این ترتیب بود که انجمن اصلاح عقلانی تاریخ بشر به طور رسمی آغاز به کار کرد.
فعالیت ایشان بیشتر بر نقاط عطف تاریخ علم متمرکز میشد. آنها به دنبال رخدادهای توضیحناپذیر و معماهای لاینحل در تاریخ علم میگشتند و هرجا که میدیدند عقلانیت و سلطهی فراگیر علمِ مکانیستی مورد شک واقع میشود، دستکاریهای ظریف و سنجیدهای را انجام میدادند. آنان در کیش تازهی علمپرستیشان به قدر آیین قدیمی مسیحیت مقید بودند، و حتا در این زمینه تعصبی افزونتر از خود نشان میدادند.
تقریبا همزمان با فعالیت این انجمن، خرابکاریهای گروههای معارضشان هم شروع شد. این گروهها از دانشمندانی منفرد و شورشی تشکیل یافته بودند که به شکلی بر فناوری ماشین زمان احاطه داشتند و در ابتدای کار آن را محض تفریح به کار میگرفتند. انگیزههای کارشان بسیار متنوع بود. برخی به سادگی با انجمن اصلاح تاریخ دشمنی میورزیدند و برخی دیگر از سر بازیگوشی یا شیطنت چنین میکردند. اما بیشترشان روشنفکرانی بودند که استبداد قواعد علمی را به قدر سیطرهی قوانین کلیسایی خطرناک میدیدند و بنابراین برای گشودنِ افق امکانها و حفظ خلاقیت و سرزندگی اندیشهی نوابغ کوشش میکردند. به تازگی در یکی از دنیاها که فضای علمی پرافتخاری هم دارد، اسنادی منتشر شده که نشان میدهد این گروهی که مدام چوب لای چرخ انجمن اصلاح عقلانیت میگذارد، برای نخستین بار در شهری مرموز به اسم نیوشاپور شکل گرفته و از آنجا به همهی دنیاهای دیگر بسط یافته است. به نظر من هم معقول است که چنین باشد. چون نیوشاپور یکی از چهارراههای مهمی است که جهانهای موازی از راه آن با هم ارتباط برقرار میکنند و حتا برخی میگویند ماشین زمان برای نخستین بار در آنجا ساخته شده است.
به هر صورت با شکلگیری این انجمن مرموز دوم، نوعی بازی قایم موشک آغاز شد. اعضای انجمن اصلاح عقلانی تاریخ بشر، مدام شواهد شکبرانگیز، استثناهای غیرعادی و شواهد پرسشبرانگیز و خدشهآور را از سر راه تحول خطی علم کنار میزدند و معارضانشان مدام با نهادن چیزهایی بیربط در جاهایی مهم، نقشههای ایشان را بر هم میزدند. یک گروه پیشگوییهای خطرناک نوستراداموس با با شعرهایی نامفهوم جایگزین میکرد و دیگری یک تفنگ لیزری را در مقبرهی خوفو فرعون مصر جا میگذاشت، یکی در جزیرهی ایستر مجسمههای عظیم سنگی بیقوارهای برپا میکرد و آن یکی میرفت عینک دودی و گوشی رویش را میتراشید. خلاصه وضعیتی شده بود!
مطالعهی جریان کشمکش این دو سازمان، برای فهم تاریخ علم در دنیای ما کمال اهمیت را دارد. در واقع این نکته که هنوز در دنیای ما ماشین زمان اختراع نشده، تا حدودی حاصل تلاشهای اعضای انجمن اصلاح عقلانی تاریخ بشر است. چون ایشان معتقدند ماشین زمان گسترهای کنترل ناپذیر از تجربهها و امکانها را در برابر مردمان میگشاید و ایشان را در تماس با دنیاهایی ناشناخته و شواهد دست اولی تاریخی قرار میدهد. از این رو هرجا که بتوانند از اختراع این ماشین جلوگیری میکنند.
با این توضیحها فکر میکنم پرسشی که در ابتدای این نامه برای خواننده پیش آمده بود هم پاسخی سزاوار گرفته باشد. یعنی روشن باشد که من به کدام یک از این دو انجمن تعلق دارم. ذکر این مقدمه از این نظر لازم بود که اهمیت نقشههایی که همراه این نامه دریافت میکنید برایتان روشن شود. به همراه این نامه طرح کاملی از دستگاه سفر در زمان را خواهید یافت و با ابزارهایی به نسبت ساده میتوانید آن را تولید کنید. دنیای شما البته در میان جهانهای موازی از عقبماندهترین جاهاست و خیلی از فناوریهای ابتدایی در آن تکامل نیافته است. با این همه کوشش شده تا نسخهی سادهای از ماشین زمان با حداقلی از چیزهای ضروری برایتان طراحی شود. هنگام سر هم کردن دستگاه به این تاریخچهای که برایتان ذکر کردم توجه کنید و به مسئولیت مهمی که بر دوشتان نهاده شده توجه داشته باشید…
شکار دیو
در سال ۱۳۹۱ گروه بازی زُروان (شاخهی طراحی بازی در موسسهی فرهنگی خورشید) برنامهای در دبیرستان تیزهوشان اجرا کرد که با اسم بازی شکار دیو شهرت یافت. این داستانی است که برای آن بازی نوشته شده است.
یکی از کارهایی که در دوران جوانی میکردم و اسم و رسمی هم بابتش به هم زده بودم، خبرنگاری بود. برای چند سالی به طور حرفهای روی اخبار مربوط به دوران جنگ تحمیلی کار کرده بودم به همین دلیل داستانهای زیادی دربارهی نبرد هشت سالهی ایران و عراق شنیده بودم. در میان تمام این خاطرهها و روایتها، یکی از همه عجیبتر بود و هرگز از ذهنم پاک نمیشود.
سال 1388 خورشیدی بود که برای تهیهی یک برنامهی تلویزیونی دربارهی قهرمانان گمنام جنگ تحمیلی از طرف صدا و سیما به ماموریت جنوب رفته بودم. قرار بود با چند نفر از سرداران و سربازانی که در جریان جنگ رشادت نشان داده بودند و در عملیاتی مرگبار و خطرناک شرکت داشتند، گزارشی تهیه کنم. خودم بودم و یک فیلمبردار و رانندهای که اهل محل را خوب میشناخت و خودش بچهی اهواز بود.
کارِ گرفتن مصاحبهها سریع و روان پیش رفت. فهرستی که به ما داده بودند، شش اسم را در بر میگرفت. سه نفرشان از سرداران قدیمی ارتش و سپاه بودند که بازنشسته شده بودند و در همان مناطق جنوبی زندگی میکردند. سه تای دیگرشان، خانوادههای شهدایی بودند که قرار بود خاطرههایشان را در مورد شهیدان ثبت کنیم.
همانطور که فکر میکردیم، از این اسامی نیمیشان افراد مهمی نبودند و در جریان جنگ هم کار مهمی نکرده بودند. صرفا پارتی و رفاقتی با تهیه کننده داشتند و به هر صورت قرار شده بود اسمشان مطرح شود و روی کارهایشان تبلیغی صورت بگیرد. یکی از آن سردارها آدم خوش سر و زبان و به نسبت جوانی بود که به خرید و فروش مصالح ساختمانی و پیمانکاری برنامههای مهندسی مشغول بود. سن و سالش طوری بود که نمیشد انتظار داشت در ابتدای جنگ نقش مهمی در عملیات خطرناک ایفا کرده باشند.
از آن خانوادههای شهدا هم یکیشان معلوم بود با اهداف سیاسی انتخاب شده، چون برادرِ فرد شهید شده که قرار بود با او مصاحبه کنیم، همان کسی بود که برای ورود به مجلس نامزد شده بود و داشت با رقبای نیرومندی دست و پنجه نرم میکرد و پخش شدن این فیلم از تلویزیون برایش برگهی برندهای محسوب میشد. هم خودش و هم برادرش آدمهای رند و دروغگویی بودند. همان برادرش را هم دیدیم که با عصا هم راه میرفت و میگفت در سوسنگرد تیر خورده و مجروح جنگی است. اما بعدتر از در و همسایه شنیدیم که لنگی پایش به خاطر فلج اطفال است و انگار به همان دلیل اصلا در دوران جنگ به جبهه نرفته است.
خلاصه این که کل برنامه یک جریان تبلیغاتی ناجور از آب درآمد که محورش همین دو نفر بودند، یک بساز و بفروش پولدار و یک سیاستمدار جاهطلب که ارتباطهایی با نهادهای نظامی داشتند. اسم چهار نفر دیگر را هم برای این در فهرست ما گنجانده بودند که توجیهی برای تولید فیلممان بتراشند. با این حال همین کسانی که ریگی به کفششان نداشتند، آدمهای بسیار شریف و بزرگی بودند و چیزهایی گفتند که برایمان بسیار تکان دهنده بود.
یکیشان از سرداران بازنشستهی ارتش بود. پیرمردی مهربان بود که بعد از مرگ همسرش به تنهایی در خانهی محقری در دزفول زندگی میکرد. اهل محل همه از او تعریف میکردند و خودشان را مدیون او میدانستند و معلوم بود به واقع در جریان جنگ سردار رشیدی بوده و جانبازیهای بسیار کرده. پیرمرد با خوشرویی ما را پذیرفت و خاطراتش را برایمان تعریف کرد.
در میان سخنانش، از مردی به اسم بهروز شوشتری اسم برد که در زمان جنگ دوست و همرزمش بوده، و گفت که عجیبترین و شگفتانگیزترین ماجرای جنگ، برای او رخ داده است. ما کنجکاو شدیم و خواستیم این رزمندهی قدیمی را پیدا کنیم، اما پیرمرد هشدارمان داد که او مردی منزوی و گوشهگیر است و معمولا با کسی دربارهی روزهای جنگ صحبت نمیکند.
هرچه کردیم حاضر نشد برایمان بگوید که ماجرای شگفتانگیز او چه بوده و گفت ممکن است دوستش بهروز از اینکه دهن لقی کرده و قصهی او را برای دیگران بازگو کرده، برنجد. اما به جایش چند خاطرهی دیگر تعریف کرد و با شنیدناش دریافتیم این مرد سرباز بسیار زورمند و دلیری بوده که در هنگ تکاوران جنوب خدمت میکرده است.
او چندین بار به تنهایی یا با تعداد کمی از همراهانش به پشت خط عراقیها رفته و کارهای باورنکردنیای انجام داده بود. مثلا یک بار به تنهایی تا دویست کیلومتری پشت خط مقدم پیش رفته و پلی را منهدم کرده بود و به این ترتیب باعث شده بود عراقیها نتوانند در جریان یک عملیات مهم به سربازانشان کمک برسانند و به این ترتیب تک عراقیها به شکست انجامیده بود.
ما با شنیدن هر خاطره دربارهی این بهروز شوشتری بیشتر کنجکاو میشدیم. اما هرکار کردیم، حاضر نشد نشانیاش را به ما بدهد و گفت که دوستش از خبرنگاران تلویزیون دل خوشی ندارد و بیشک حاضر نمیشود ما را ببیند. داستان این مرد به قدری توجهمان را جلب کرد که وقتی برای مصاحبه با دیگران رفتیم، از آنها هم دربارهی او پرس و جو کردیم. آن برادر شهیدی که میخواست نمایندهی مجلس شود، انگار طرف را میشناخت، چون با شنیدن این حرف اخمیکرد و به طور مبهم خبر داد که انگار او چند سال پیش مرده و بعد هم با خشونت گفت که به هر صورت چیزی بیش از یک پیرمرد دیوانه و موجی نبوده است. از اینجا فهمیدیم که این بندهی خدا دشمن هم زیاد دارد.
آن یکی که بساز و بفروش بود که اصلا اسمش را نشنیده بود. اما وقتی دربارهی او از خانوادههای شهدا پرسش کردیم، دیدیم همه او را میشناسند. به خصوص خانوادهای که مقیم روستایی در نزدیکی اهواز بودند، به خوبی او را به یاد داشتند و از شجاعت و مردانگیاش بسیار تعریف کردند. یکی دیگرشان هم میگفت بهروز شوشتری در زمان جنگ در کل مناطق جنگی مردی بسیار پرآوازه بوده و بسیاری از مردم مدیون بزرگواری و شجاعتش هستند.
با جمع کردن این دادهها فهمیدیم او همان کسی بوده که در روزهای اول جنگ و بعد از محاصرهی خرمشهر به تنهایی وارد عمل شده و با دار و دستهای که از مردم خرمشهر بسیج کرده بود، شمار زیادی از مردم غیرنظامی را از منطقهی اشغال شده فراری داده و از دست عراقیها نجات داده است. در این بین پرسان پرسان به پیرمردی رسیدیم که میگفتند نشانی خانهی بهروز شوشتری را دارد، و سر از پا نمیشناختیم وقتی که آدرس را با مداد روی کاغذی مچاله نوشت و به دستمان داد. به این ترتیب بدون این ماموریتمان به موضوع ارتباطی داشته باشد، رفتیم تا با او دیدار کنیم.
همانطور که گفته بودند، بهروز شوشتری آدم جذاب و عجیبی بود. شصت سالی سن داشت، اما قدش خدنگ و دستانش همچنان نیرومند بود. به تنهایی برای خودش در خانهی کوچکی در کرانهی رود کارون زندگی میکرد. بسیاری از مردم محل نمیدانستند که او در زمان جنگ از قهرمانان نامدار ارتش ایران بوده، ولی آنهایی که از این موضوع خبر داشتند، از او با احترام زیادی نام میبردند. با هزار زحمت خانهاش را پیدا کردیم و بعد از کلی اصرار و سوگند، قانعش کردیم که خارج از برنامهی اداری و تنها از سر کنجکاوی سراغش رفتهایم و قصد نداریم از سخنانش برای تبلیغ چیزی استفاده کنیم.
وقتی بالاخره قانع شد و ما را به درون خانهاش راه داد، از دیدن تمیزی و پاکیزگی خانهی کوچکش، و شادابی گلهای باغچهاش تعجب کردیم. خیلی خودمانی برایمان چای آورد و کنارمان بر تختی در حیاط خانهاش نشست. جسته و گریخته چیزهایی در مورد عملیات فاو شنیده بودیم، و میدانستیم که عجیبترین خاطرهی او به این عملیات مربوط میشود. از او خواستیم تا ماجرا را برایمان تعریف کند. قبول کرد، اما نگذاشت از او فیلم بگیریم و به شدت منعمان کرد که حرفهایش را از مجاری دولتی منتشر کنیم.
اما دوست داشت آنچه را که دیده بود در جایی ثبت شود. برای همین هم به ما اجازه داد که بعد از مرگش آن را به هر شکل که میدانیم در اختیار مخاطبانی که خودمان صلاح میدانیم، بگذاریم. طبق خواستهی او، هنگام ملاقات با او جز کاغذ و قلم وسیلهای نداشتم. هر بار بعد از بازگشت از خانهشان در مسافرخانهمان همه چیز را به دقت مینوشتم.
داستانی که برایمان تعریف کرد به قدری شگفتانگیز بود که اگر تاکید مردم محل و همرزمان سابقش بر راستگویی او را نشنیده بودم، گمان میکردم چیزی را نزد خود به هم بافته است. اما شواهد نشان میداد که چنین نبوده و به راستی ماجرایی که تعریف کرد رخ داده است.
ماجرا به زمستان سال ۱۳۶۴ مربوط میشد. همان وقتی که قرار بود عملیات والفجر هشت اجرا شود، و شبه جزیرهی فاو با عملیاتی گسترده فتح شود. ایرانیها درگیرِ طراحی عملیاتی پیچیده بودند و قرار بود با یک حملهی گاز انبری به شبه جزیرهی فاو حمله کنند. به این ترتیب ارتباط عراقیها با خلیج فارس قطع میشد و برگ برندهی مهمی به دست ایران میافتاد. در عمل هم وقتی این عملیات با موفقیت اجرا شد، شکست عراق محرز شد و تکاپوی صدام برای صلح شروع شد.
پیش از حمله، چند گروه تکاور انتخاب شدند تا برای از بین بردن پایگاههای عراقیها در مسیرِ حمله، و یا منحرف کردن توجه سیستم جاسوسی عراقیها، عملیاتی را در خاک دشمن اجرا کنند. بهروز شوشتری رهبری یکی از این تیمها را بر عهده داشت، که قرار بود به یک پایگاه در منطقهی باتلاقی خیزران حمله کنند و آنجا را از بین ببرند. خودِ عراقیها به این منطقه میگفتند الخیزران، و مردم محلی معتقد بودند مقبرهی خیزران ـ مادر هارونالرشید عباسی ـ در آنجا قرار گرفته است. این محل، در گوشهی منطقهی عملیاتی قرار داشت.
نیروهای سپاه قرار بود در قوس بزرگی از خسروآباد تا راسالبیشه حمله را به انجام برسانند، و منطقهی خیزران در بخشِ جنوبی این مسیر حمله، در نزدیکی جزیرهی امالرصاص قرار داشت.
قرار بود حمله در بیستم بهمنماه آغاز شود، و از ابتدای بهمن قوای ایرانی در دو منطقهی شلمچه و جزیرهی امالرصاص عملیاتی ایذایی را آغاز کردند تا توجه عراقیها را از محور فاو منحرف کنند. گروه شوشتری اما با هدف انحراف توجه عراقیها گسیل نشده بود و ماموریتی مهمتر داشت. منطقهی خیزران از شاخههای اروندرود تشکیل میشد که مانند بادبزنی گشوده میشد تا در نهایت به گوشهی شمال غربی خلیج فارس بریزد. عکسهایی که هواپیماهای بیسرنشین گرفته بودند، به همراه گزارشهای مردم محلی نشان میداد که عراقیها از چند سال قبل از آغاز جنگ تاسیسات بزرگی در این منطقه ساخته بودند.
خیزران از شاخههای درهم و برهم رودخانه تشکیل میشد که با نیزارها و بخشهای کوچکی از خشکی از هم جدا میشدند. منطقه مسکونی نبود و حتا ماهیگیرها هم به خاطر انبوه بودن نیزارها و دشواریِ قایقرانی، به آن طرف گذرشان نمیافتاد. برای همین هم ساخته شدن این تاسیسات در آن منطقه برای همه عجیب بود. عکسهای هوایی نشان میداد که چیزی شبیه به یک ساختمان گِردِ بزرگ را در وسط باتلاقها ساختهاند.
شکل بنا به یک استادیوم سرپوشیدهی کوچک شبیه بود. یعنی ساختمانی دایرهای شکل بود با سقفِ خمیده و دیوارهای بتونی ضخیم، که قطرش به سی متر میرسید. با توجه به اینکه زمینِ آنجا مردابی بود، ساختن چنین بنایی در آن شرایط کار خیلی پرخرج و دشواری بود و عراقیها میبایست دلیل خوبی برای سرمایهگذاری در آنجا داشته باشند. در جریان جنگ، این تاسیسات هیچ وقت مورد استفاده قرار نگرفته بود. نه موشکی از آنجا شلیک شده بود، و نه حتا قایقهای توپدار عراقی و هاورکرافتهایشان برای تعمیر و نگهداری به آنجا وارد شده بودند. از این رو برای همه سوال بود که آنجا را برای چه ساختهاند؟
وقتی زمان عملیات فاو فرا رسید، این شایعه رواج یافت که این تاسیسات در اصل یک مرکز موشکی پیشرفته است و برای روز مبادا و موقعیتهای تدافعی ساخته شده است. اگر این طور بود، عراقیها میتوانستند حتا بعد از سقوط فاو از آنجا به عنوان پایگاهی مهم برای پاتک زدن به نیروهای ایرانی استفاده کنند. دور افتاده بودنِ منطقه، و خارج از دسترس بودنش هم مزید بر علت بود و لازم بود به هر ترتیب از فعال شدن آنجا جلوگیری شود. با این منطق بود که به بهروز شوشتری و چهار تکاور دیگر ماموریت داده بودند تا به آنجا بروند، و منطقه را بمبگذاری کنند و به آن تاسیسات طوری آسیب برسانند که بعد از حمله نتواند اختلالی در برنامهی ارتش ایران ایجاد کند.
بهروز شوشتری نام همرزمانش را به یاد داشت و اصرار داشت که از همهشان در گزارشمان یاد شود. حمید مرزبان، محمدرضا سلیمی، رسول مهرجو و فرزاد کماندار، اینها تکاورانی بودند که همراه او به عملیات فرستاده شده بودند. همهشان شهید شده بودند و بهروز تنها شاهد ماجرا بود که زنده ماند.
عکسهایی که از آنها داشت را هم نشانمان داد. حمید مرزبان مردی بلند قامت و تنومند از اهالی خراسان بود، که افسر تخریب هم بود و دورهی دافوس را در دوران شاه دیده بود. فرزاد کماندار ساکن سنندج بود و گذشته از چیرهدستیاش در فنون رزمی، مهندس قابلی بود که برای شناسایی تاسیسات همراهشان شده بود. رسول مهرجو زادهی آبادان و مسئول ارتباط و بیسیم گروه بود. محمدرضا سلیمی هم در کار با مواد منفجره تخصص داشت و در محلههای قدیمی جنوب تهران زاده شده بود.
گروه در نیمهشبِ پانزدهم بهمن ماه سال 1364 از پایگاهی در خط مقدمِ جنوب حرکت کردند و با یک قایق بادی که موتوری دستکاری شده و بیصدا داشت، به سمت تاسیسات خیزران پیش رفتند. حدس میزدند منطقه به شدت مینگذاری شده باشد و به همین دلیل در حد امکان تجهیزات فلزی کمی با خودشان برداشته بودند.
خبرهایی که به قرارگاه ایرانیها رسیده بود، از ترابری عمدهی نیروهایی در این منطقه خبر نمیداد، و حتا بعضیها شک کرده بودند که شاید این پایگاه تخلیه شده باشد. با این حال همیشه پیشگیری از درمان بهتر بود. چندی پیش یک بمبافکن ایرانی آن حوالی را بمباران کرده بود. اما عکسها نشان میداد که تاسیسات صدمهای ندیده است. به همین دلیل هم لازم شده بود گروه شوشتری را به آنجا بفرستند.
گروه شوشتری پاسی بعد از نیمه شب به باتلاقهای خیزران وارد شدند و طبق برنامهریزی به تاسیسات رسیدند. هیچ اثری از مینهای آبی و تلههای انفجاری وجود نداشت. باتلاقها و نیزارها کاملا آرام بود و هیچ اثری از نیروهای عراقی یا تلههای انفجاریای که معمولا این طرف و آن طرف کار میگذاشتند، دیده نمیشد. حرکت بهروز و یارانش به قدری آسان و سریع انجام شده بود، که وقتی به تاسیسات رسیدند، حدس میزدند لابد تلهای انتظارشان را میکشد. این منطقه به راستی دوردست بود و از مسیرهای عادی عملیات نظامی بیرون بود. عراقیها ترسو بودند و معمولا تا کیلومترها اطراف پایگاههای نظامیشان را مینگذاری میکردند، و این که در این حوالی چنین نکرده بودند، نشان میداد آن منطقه برایشان ارزش جنگی ندارد.
حدود ساعت دوازده و نیم شب بود که شوشتری و یارانش بدون هیچ حادثهای به نزدیکی تاسیسات رسیدند. در فاصلهی هزار متری بنا همه از قایق پیاده شدند و بقیهی مسیر را با احتیاط بیشتر از میان مردابها طی کردند. همچنان خبری از مین و تلهی انفجاری نبود. با آن که وسط زمستان بود، شبی دم کرده و به نسبت گرم بود و گروه وقتی به پشت دیوارهای پایگاه عراقیها رسیدند، از عرقی که درون نقاب غواصیشان ریخته بود، کلافه شده بودند.
تاسیسات خیزران با آنچه که از عکسهای هوایی معلوم بود خیلی تفاوت داشت. از آنچه که در عکسها دیده میشد کوچکتر مینمود و ارتفاعی کمتر داشت. در اصل به یک ساختمان گِردِ دوطبقه شبیه بود که دیوارهایش در زمین فرو رفته باشد. ساختمان هیچ پنجرهای نداشت و دیوارهای بتونیاش یکپارچه و بیروزنه بود.
برنامهی اول گروه آن بود که از پنجره وارد ساختمان شوند، اما دیدن دیوارهای محکم و بی منفذ این نقشه را نقش بر آب کرد. نقشههای هوایی نشان داده بود که روی سقف بنا هواگیر یا روزنهی مناسب دیگری وجود ندارد و به همین دلیل هم بهروز از بالا رفتن از دیوارها و آزمودن سقف چشمپوشی کرد.
برای حدود یک ساعتی گروه در اطراف ساختمان جستجو کردند تا شاید ورودی دیگری پیدا کنند. اگر آنجا به راستی یک پایگاه موشکی بود، میبایست دریچهها و راههایی برای خروج موشک وجود داشته باشد. اما چنین چیزی را نیافتند و هیچ نشانهای از راه بر زمین یا بخشهای متحرک در دیوار ساختمان پیدا نکردند. دیوارها بتونی بود و بمبارانشان نشان داده بود که بسیار محکم هستند. از این رو کار گذاشتن مواد منفجره روی دیوار دردی را درمان نمیکرد و لازم بود به درون ساختمان نفوذ کنند.
در جریان جستجو به درهای فلزی سنگین ساختمان بر خورده بودند که محکم بسته شده بود. عجیب این بود که هیچ جا نگهبانی دیده نمیشد و از گشتیهای عراقی خبری نبود.
هیچ معلوم نبود چرا ساختمانی چنین مستحکم و ایمن شده را این طور بدون نگهبان در وسط مردابها رها کردهاند. جستجوی گروه در اطراف ساختمان بعد از دقایقی به نتیجه رسید و محمدرضا توانست مجرای خروجی فاضلآب ساختمان را پیدا کند. این مجرا لولهی عظیمی بود از جنس فولاد که از دیوار ساختمان خارج میشد و درون زمین فرو میرفت.
این همان روزنهای بود که دنبالش میگشتند تا از آنجا به درون تاسیسات نفوذ کنند. ساعت نزدیک به دوی صبح بود که موفق شدند در دیوارهی لوله شکافی ایجاد کنند و از آنجا وارد شوند. همه لباسهای غواصی و تجهیزات اضافیشان را همان جا از تن در آوردند و پیامی رمزی به مرکز سوسنگرد فرستادند که آمادگیشان برای نفوذ به تاسیسات را نشان میداد. بعد در حالی که تنها لباس سیاه چسبانی بر تن و مسلسلهای یوزی سبکی بر دوش داشتند، از شکاف به درون خزیدند و وارد لوله شدند.
همانطور که انتظار داشتند، لوله برای انتقال فاضلآب ساختمان ساخته شده بود. اما عجیب بود که تقریبا خشک بود و به نظر میرسید مدتهاست آبی در تاسیسات مصرف نشده است. بهروز که پیشاپیش همرزمانش به درون لوله خزیده بود، چراغ روی پیشانیاش را روشن کرد و با دیدن انبوهی از موشها که به اطراف میگریختند، جا خورد. زمین زیر پایش سفت و خشک بود و تنها با لایهای از لجن پوشیده شده بود. این نشان میداد مدتهاست آب زیادی از این مجرا عبور نکرده و بنابراین جمعیت زیادی در ساختمان سکونت ندارد و فعالیتی صنعتی مانند ساخت و مونتاژ موشک در آنجا انجام نمیشد.
گروه برای دقایقی در سکوت پیش رفتند و تنها باریکهی نور چراغ قوههایشان بود که از ظلمت محض محیط میکاست. بوی بسیار تند و بدِ گندیدگی در لوله پیچیده بود و این با توجه به نبودِ آب خیلی غیرعادی بود. کمی جلوتر، همه در اطراف منظرهی دلخراشی که ناگهان در برابرشان قد علم کرده بود، ایستادند، و در سکوت به هم نگاه کردند. روی زمین جسد متلاشی شده و پوسیدهی مردی دیده میشد که تقریبا اسکلت شده بود.
هنوز بخشی از موهای سپید و کوتاهش بر جمجمهاش باقی مانده بود، اما موشها گوشت صورتش را کاملا خورده بودند. جسد یونفرم افسرهای عراقی را بر تن داشت و از روی علایم روی شانهاش معلوم بود که زمانی رتبهی سرگردی داشته است. در پشتش سرنیزهای تا دسته فرو رفته بود و معلوم بود همین زخم در نهایت او را از پا در آورده است.
بهروز روی جسد خم شد و با احتیاط سرنیزه را از پشت جسد بیرون کشید، و به دوستانش اشارهای کرد. همه با دیدن شکل و طرح سرنیزه سر تکان دادند. این سرنیزهی تفنگهای کلاشینکفی بود که عراقیها استفاده میکردند و روی دستهاش علامت ارتش عراق را حک میکردند. حمید به محل فرو رفتن سرنیزه در مهرههای پشت جسد و بعد به ردِ طولانیِ روی لجنها اشاره کرد و زمزمهکنان گفت: «زخم او را نکشته، نخاعش را قطع کرده. ببینید، مسافت زیادی را قبل از مرگ روی زمین خزیده. او را فلج کرده و بعد رهایش کردهاند که اینجا به تدریج بمیرد.»
نیازی به توضیح نبود و از سرنیزه معلوم بود کسی که چنین سنگدلانه این سرگرد را زخم زده، خودش عراقی بوده است. رسول نورش را روی زمین انداخت. طرحی محو از خطوطی روی زمین ترسیم شده بود. انگار سرگرد بختبرگشته قبل از مرگ کوشیده بود چیزی بنویسد و با این هدف با انگشتانش لجنها را کنده و نقشی رویشان ترسیم کرده بود.
اول همه فکر کردند او میخواسته قبل از مرگ چیزی بنویسد. چون خطوط به کلمهای شباهت داشت. اما وقتی نور را از جهتهای مختلف روی خراشهای باقی مانده بر لجنها انداختند، دریافتند که این کلمهای به عربی یا فارسی نیست. روی زمین سه علامت کنار هم کشیده شده بود. دوتایش عربی بود: «حذر من» که «بپرهیزید از» معنی میداد. بقیهاش علایمی بود که برایشان معنایی نداشت و بیشتر به خطی کج و معوج شبیه بود. اما معلوم بود با دقت و وسواس زیاد کشیده شده است و حاشیهاش چندبار با فشار انگشت مردِ رو به مرگ، تراشیده شده بود: «حذر من wId»
رسول به آرامی گفت: «این یعنی چه؟»
بهروز شانهاش را بالا انداخت و اشاره کرد که باید به راهشان ادامه دهند. همه مسلسلهایشان را در دست گرفتند و صدا خفهکنها را بر لولههایش سوار کردند و با احتیاط بیشتری به پیشروی ادامه دادند. کمی جلوتر، انشعابهای کوچکی از لولهی اصلی خارج میشد. لولهی اصلی احتمالا به مرکز گرمایشی یا فاضلآب مرکزی ساختمان میرسید، که احتمالا با تدبیری امنیتی محافظت میشد.
بنابراین ترجیح میدادند راه دیگری را برای ورود به ساختمان پیدا کنند. رسول که فرزتر و ریزاندامتر از بقیه بود، از یکی از لولههای فرعی که جریان هوایی درونش حس میشد بالا رفت و اشاره کرد که دنبالش بروند. به این ترتیب همه برای مدتی در شیبِ تندِ یک لولهی باریک سینهخیز پیش رفتند، تا آنکه به فضایی گشوده رسیدند و بعد از گذشتن از دریچهای فلزی، خود را در راهرویی بتونی و باریک یافتند.
همهجا کاملا تاریک بود، اما در این راهرو زمین کاشیکاری شده بود و معلوم بود به درون ساختمان نفوذ کردهاند. پیشتر رفتند و به راهرویی بزرگتر رسیدند که چراغهایی پرنور بر سقفش آویخته بود. هیچ اثری از عراقیها به چشم نمیخورد و این خیلی عجیب بود. جلوتر رفتند و درست در لحظهای که به انتهای راهرو رسیده بودند و میخواستند دری را بگشایند، صدایی برخاست و در باز شد. راهرو جای زیادی برای پنهان شدن در اختیارشان نمیگذاشت و چراغها هم مجالی برای تاریکی باقی نگذاشته بود.
این بود که همه خود را به دیوار چسباندند و برجای خود خشک شدند. همه در را نشانه گرفته بودند تا در صورت لزوم عراقیها را به رگبار ببندند. در باز شد و یک سرباز عراقی در وضعیتی عجیب، در حالی که عقب عقب راه میرفت، از آن گذشت و در را با احتیاط و بدون صدا بست و همچنان پشت به گروه باقی ماند. گوشش را به در چسبانده بود و انگار نگران کسانی بود که داشتند از آن پشت عبور میکردند.
بهروز به سرعت تصمیم گرفت. اگر عراقی سرش را چند درجه میچرخاند، آنها را میدید. خیلی عجیب بود که مردک با این وضعیت به راهرو وارد شده و هنوز از وجودشان بیخبر مانده بود. سرباز عراقی مرد جوانی بود و بدنی تکیده داشت. وقتی به راهرو خزید، طوری حرکت میکرد که انگار یک پایش صدمه دیده است.
بهروز بی سر و صدا خود را به پشت سر او رساند، چاقوی جنگیاش را از کنار چکمهاش بیرون آورد، و با یک حرکت دستش را روی دهان سرباز گذاشت و چاقو را روی گلویش فشرد. چاقو نیشی به پوست گردن مرد وارد آورد و باعث شد او بر جای خود خشک شود.
بهروز با صدایی بسیار آرام در گوش مرد گفت: «ششش»
سرباز عراقی که از این حملهی نامنتظره بهتزده شده بود، دستانش را بالا برد و بیحرکت ماند و صدایی هم نکرد. بهروز آماده بود تا با برخاستن اولین صدا، گلویش را ببرد. مرد عراقی مقاومتی نکرد و گذاشت بهروز او را چند قدم از در دور کند. بعد تازه رسول و حمید را دید و متوجه شد که با ایرانیها سر و کار پیدا کرده است.
اما بر خلاف انتظار بهروز، تلاشی برای رهایی نکرد، و انگار از اینکه اسیر کنندهاش عراقی نبوده، آسوده هم شد. او با دستانی که بالا گرفته بود، به در اشاره کرد، و با انگشتانش عدد دو را نشان داد. بهروز کمی چرخید و از پهلو چهرهاش را نگاه کرد.
مرد عراقی با وجود ظاهر تکیده و ناتوانش، بدنی ورزیده و نیرومند داشت. صورتش جوان مینمود، با این حال ته ریش چند روزهای داشت و چشمانش از وحشت گشاد شده بود. چند ثانیه بعد از آن که مرد به آنها اشاره کرد، صدایی از پشت در برخاست. معلوم بود که دو نفر دارند در آن پشت با هم صحبت میکنند. صدایشان درست به گوش نمیرسید و بیشتر به زمزمهای شباهت داشت.
با این حال صدایشان لرزان بود و یکیشان با هیجان یک جمله را چند بار تکرار میکرد. انگار قصد داشتند در را باز کنند و وارد راهرو شوند. دست یکیشان روی دستگیرهی در قرار گرفت و صدایی از فلز در برخاست. چهار تکاور دیگر که ترجیح میدادند سر و صدا به پا نکنند، مسلسلهایشان را بر دوش آویختند و چاقوهایشان را بیرون کشیدند و منتظر ماندند.
به نظر میرسید مرد عراقی راست گفته باشد و در آن طرف در تنها دو نفر ایستاده باشند. درست در لحظهای که در تا نیمه روی پاشنهاش چرخیده بود و میرفت تا باز شود، صدای جیغ وحشتناکی به گوش رسید. جیغ به نعرهی مردی در حال مرگ شبیه بود، اما چندان نیرومند و دردآلود بود که ذهن را منجمد میساخت.
صدا به قدری دلخراش و مهیب بود که همه بر جای خود لرزیدند. سرباز عراقی که تا این لحظه در دستان بهروز آرام گرفته بود، ناگهان به لرزه افتاد و زانوانش چندان مرتعش شد که نزدیک بود به زمین بیفتد. بهروز که حس میکرد خون با این صدای جیغ در رگهایش یخ بسته، برای یک لحظه حرکتی کرد تا گلوی سرباز را ببرد و خود را برای خطرهای بعدی آماده کند. اما به موقع متوجه شد که این صدا بر دو نفرِ پشت در بیشترین تاثیر را به جا گذاشته است.
آن دو با هراسی نمایان و صداهایی لرزان به هم چیزهایی گفتند و در را رها کردند و آنجا را ترک کردند. صدای پاهایشان در راهروی آنسوی در، به تدریج در دوردستها محو شد. اما پیش از آن یک بار دیگر صدای جیغ برخاست و این بار به صدای زنی شباهت یافته بود.
گروه در سکوت همچنان گوش به زنگ ایستاد. چند دقیقه گذشت و سکوتی کامل بر همه جا حاکم بود. حمید با اشارهی بهروز در فلزی سنگین را گشود و بیسروصدا به پشت آن سرک کشید. بعد بازگشت و به آرامی گفت: «هیچکس نیست. شانس آوردیم که در رو باز کردن، از پشت قفل میشه.»
بهروز بدون اینکه از فشار چاقویش بر گلوی مرد عراقی کاسته شود، گفت: «پشتش راهروست یا اتاق؟»
محمدرضا گفت: «یه اتاق بزرگیه. فکر میکنم موتورخانهی شوفاژها باشه.»
بهروز به آرامی چرخید و روبروی مرد عراقی قرار گرفت و به او گفت: «فارسی میدونی؟»
سرباز گفت: «فارسی؟ لا. لا فارسی…»
در بین اعضای گروه، رسول از همه بهتر عربی میدانست. بهروز به او اشاره کرد تا سخنانش را ترجمه کند: «خوب گوش کن. اگر صدات در بیاد یا ببینیم کلکی تو کارته، بلافاصله کشته میشی. فهمیدی؟»
رسول ترجمه کرد و سرباز با وحشت سرش را تکان داد. بهروز چاقو را از روی گلویش برداشت و حمید با بندی دستانش را از پشت بست. سرباز که انگار نمیتوانست درست روی پایش بایستد، روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. رنگش پریده بود و عرق از پیشانیاش بر موهای ژولیده و گردآلودش میریخت. بهروز به رسول گفت: «فهمیدی اون دوتای پشت در به هم چی میگفتن؟»
رسول گفت: «نه راستش. جویده جویده حرف میزدن. فقط یکیشون مرتب میگفت باید فرار کنیم.»
محمد رضا گفت: «یعنی خودشون رو میگفت؟ منظورش چی بود؟»
رسول گفت: «نمیدونم. ولی یکیشون انگار میخواست فرار کنه و اون یکی مخالفش بود…»
فرزاد گفت: «عجیبه ها! تاسیسات به این محکمی، اون وقت اینها همه دارن از دست هم فرار میکنن و همدیگرو میکشن. چه خبر شده اینجا؟»
بهروز در مقابل مرد عراقی روی زمین نشست و در حالی که رسول نقش مترجم را برایش ایفا میکرد، گفت: «ببین جوون، ما برای کشتن تو اینجا نیومدیم. ماموریتی داریم و بعدش میریم. بگو ببینم اینجا چه خبره؟»
هنوز رسول کامل سخنانش را ترجمه نکرده بود که سرباز شروع کرد به حرف زدن. به قدری آرام و با احتیاط حرف میزد که انگار گمان میکرد آن دو نفر هنوز پشت در کمین کردهاند. سرباز گفت: «زودتر از اینجا بروید. من راه خروج را بلدم. بیایید برویم. فقط مرا همراه خودتان ببرید. میدانم چطوری برگردیم به مردابها. بعدش تا خط ایرانیها راه زیادی نیست.»
بهروز گفت: «ما اگر بخوایم برگردیم، راه رو بلدیم. تو چرا میخوای از اینجا بری؟ چرا سربازها میخوان از اینجا فرار کنن؟ اون صدای جیغ چی بود؟»
سرباز گفت: «تا فرصت دارید اینجا را ترک کنید. بگذارید من هم بیایم. همهتان را میکشد. شیطان آزاد شده و همه را خواهد کشت. باید تا هنوز وقتی هست از اینجا فرار کنیم. ببینم… شما میخواهید اینجا بمب اتمی بیندازید، نه؟ شاید بمب شیمیایی هم او را بکشد. گاز خردل را امتحان کردیم… فقط نیرومندترش کرد.»
فرزاد با تعجب به رسول که این حرفها را ترجمه میکرد، گفت: «ببینم، درست داری ترجمه میکنی؟ این چرت و پرتها چیه میگه؟»
رسول گفت: «والله همینها رو میگه. دیوانه شده به نظرم.»
بعد برگشت و به عربی چیزی از مرد پرسید. مرد به لرزه افتاد و زیر لب گفت: «الذبیح، الذبیح، الذبیح الشیطان»
رسول با تعجب گفت: «پرسیدم صدای جیغ مال کی بود و میگه قربانیِ شیطان.»
بهروز برخاست و چاقویش را در غلاف جای داد. بعد به محمدرضا اشاره کرد: «دهنش را یک جوری ببند که سر و صدا نکنه. باید بریم ببینیم اینجا چه خبره. شاید بعثیها سلاح مخفیای اختراع کردن و دارن روی سربازهای خودشون آزمایشش میکنن. بعید نیست یک گاز شیمیایی جدید باشه. اگر این طوری باشه، باید اینجا رو کاملا از بین ببریم.»
محمدرضا دهان مرد عراقی را با نواری بست و بندی را دور پاهایش پیچید و گفت: «این یارو رو همین طوری اینجا باقی بذاریم؟»
رسول گفت: «آره، نمیشه ولش کرد. ممکنه سر و صدا کنه و لو بریم. تعادل روحی هم نداره. بذار باشه، سر راه برگشت که از اینجا گذشتیم همراه خودمون میبریمش.»
گروه با این حرف دوباره آرایش رزمی گرفت و با نظم و ترتیب از درِ فلزی گذشت.
همانطور که محمدرضا گفته بود، بخت یارشان بود که همزمان با عبور سربازها از در به آنجا رسیده بودند. درِ فلزی چفت و بست محکمی داشت و با چرخی بزرگ قفل میشد و فقط از درون ساختمان میشد بازش کرد. معلوم بود طراحان آنجا به اینکه کسی از راه فاضلآب به ساختمان نفوذ کند، اندیشیده بودهاند.
آنان بعد از عبور از در به موتورخانهی بزرگ و مجهزی وارد شدند که دستگاههایش با وزوزی آرام کار میکرد. گروه راهش را ادامه داد و از آنجا به راهروی دیگر وارد شد و بعد به اتاقی که انگار رختکن بود رسیدند. اتاق رختکن به دری با چفت و بست فراوان و تجهیزات هواگیری راه داشت که از شیشهی ضخیم روی آن میشد پشتش را دید.
در آن پشت یک اتاقک تعویض لباس بود که میشد روی دیوارهایش چندین لباس زردِ گشاد و ماسکهای اکسیژن را دید که بر دیوارها آویخته بود. دری دیگر با همین استحکام در سوی دیگر اتاق دیده میشد و معلوم بود واقعا نوعی پژوهش علمی و احتمالا نظامی در اینجا انجام گرفته است.
بهروز در اینجا حدس زده بود که این تاسیسات یکی از آزمایشگاههای بدنام و وحشتناکی است که بعثیها در آنجا سلاح شیمیایی میسازند و تاثیر آن را بر زندانیان سیاسی یا اسیران جنگی آزمایش میکنند. اما محل قرار گرفتن این تاسیسات عجیب بود و اینکه خودِ عراقیها میکوشیدند از آن بگریزند، غریب مینمود.
راهرویی که به این اتاقک هوابندی شده ختم میشد، همچنان ادامه داشت و با پلکانی به طبقههای بالایی راه داشت. گروه از راه مجرای فاضلآب و زیرِ زمین وارد ساختمان شده بود و بنابراین حالا در پایینترین طبقهی آن قرار داشت. صدای جیغ از بالا میآمد و احتمالا بخش سازمانی و اداری تاسیسات همان بالا قرار داشت.
اتاقک هواگیری شده فضایی مرموز داشت کنجکاویشان را تحریک کرده بود. اگر حدس بهروز درست بود، بعید نبود سلول زندانیانی در آن سوی این اتاقک قرار گرفته باشد. بهروز چند تن از اعضای خانوادهاش را در جریان بمباران شیمیایی سردشت از دست داده بود. ممکن بود در آن طرف این اتاقک به اسنادی دربارهی فجایع سلاحهای شیمیایی و میکربی عراقیها دست یابد و حاضر نبود این بخت را نادیده بگیرد.
به هر صورت با توجه به آشفتگیای که در این ساختمان دیده میشد، به نظر میرسید ماموریت اصلی آنها که بمبگذاری ساختمان و خنثا کردن کارکردش بود، به سادگی انجام شود. تاسیساتی که اعضایش مدام در حال کشتن همدیگر و فرار کردن از آن باشند، کارآیی نظامی زیادی نداشت. بهروز با تکیه بر این دلایل تصمیم خود را گرفت. به دوستانش اشاره کرد و گفت: «فکر میکنم رازِ اینکه عراقیها چرا اینجا دیوونه شدن رو پشت این اتاقک پیدا کنیم. من و فرزاد میریم و اون طرف رو میگردیم. ممکنه مواد شیمیایی یا میکربی خطرناکی اونجاها باشه و نتونیم از پساش بر بیایم. پس شما سه تا از پلهها برین بالا، در حد امکان عراقیها رو اسیر کنین و اگه دیدین حمله کردن بهتون، بکشیدشون. فکر کنم دلیل اینکه نگهبان نداشتن و پایگاهشون این قدر خلوته، اینه که بیشتر افرادشون فرار کردن. فکر نکنم تعداد زیادی اینجا مونده باشن. به هر حال توی همین طبقهی پایین مواد منفجره رو کار بذارین و از همین راه برگردین. اگه ما زنده مونده بودیم، همدیگه رو همین جا میبینیم و از توی همون لوله بر میگردیم. اگر بلایی سرمون اومد، برید اون اسیر رو همراه خودتان ببرید. احتمالا داستانهایی داره برای تعریف کردن و میدونه اینجا چی شده.»
به این ترتیب رسول، محمدرضا و حمید از پلهها بالا رفتند و بهروز و فرزاد با احتیاط در اتاقک هواگیری شده را گشودند. چرخِ کنترلکنندهی قفل در با نرمی در جای خود چرخید و در با صدای فیسِ بلندی باز شد. هردو وارد شدند و بعد از اینکه مطمئن شدند در از پشت هم باز میشود، آن را بستند. آزمایشگاههای مجهزی مثل این معمولا مکانیسمی داشتند که تا درِ ورودیشان بسته نمیشد، درِ خروجیشان قفل میماند و باز نمیشد و این برای جلوگیری از نشت مواد شیمیایی و میکروبی به خارج بود.
اگر آن طرف این اتاقک زندانی وجود داشت، ممکن بود در از آن طرف باز نشود و آنجا گرفتار شوند. برای همین قدری با احتیاط پیش رفتند. اما از این خبرها نبود و در را میشد به سادگی با چرخاندن دستهی دیگری از آنسو باز کرد. هردو در اتاقک لباسهای گشاد و پلاستیکی زرد را پوشیدند و دستکش و چکمههای بزرگی را روی لباسهای نظامیشان به تن کردند. ماسک گاز را هم روی صورتشان بستند و از درِ بعدی عبور کردند. پشت این در، یک راهروی طولانی و کج و کوله بود که زمینی خاکی و دیوارههایی گلاندود داشت.
برخلاف بخشهای دیگر پایگاه، اینجا را انگار مستقیم در درون زمین کنده بودند و هدفشان تنها این بوده که گذرگاهی درست کنند. راهرو بسیار باریک و نمور بود و در هر ده قدم یک لامپ شمعیِ کمنور بر سیمی از سقف آویخته بود. با سرعت پیش رفتند.
فرزاد گفت: «گمان نکنم این پایین سلول زندان باشه. راهش باریکتر از اونه که کسی زندانیای رو ازش رد کنه.»
بهروز هم سرش را به علامت تایید تکان داد و کمی خیالش راحتتر شد. هیچ دوست نداشت در اینجا با زندانیانی بیمار و رو به مرگ روبرو شود و از رهاندنشان ناتوان بماند. راهرو پس از مسافتی طولانی به چاهی بزرگ رسید. در دیوارهی چاه یک نردبان فلزی محکم گذاشته بودند. درون چاه کاملا تاریک بود. راهرو در همین جا به پایان میرسید و معلوم بود مسیر جز همین چاه دنبالهی دیگری ندارد. چراغهای روی پیشانیشان را روشن کردند و وارد چاه شدند. آبی که از دیوارههای راهرو و چاه چکه میکرد، روپوشهای پلاستیکیشان را خیس کرده بود و بند مسلسل بر دوششان مدام سُر میخورد.
چاه برای مسافتی دور از انتظار ادامه یافت. طوری که طبق محاسبهی بهروز دست کم سی متر در عمق زمین پیش رفته بودند. وقتی در زیر پایشان روشنایی چراغی را دیدند، برسرعتشان افزودند. در پایین چاه به اتاقکی رسیدند که لامپ پر نوری بر سقفش آویزان بود. باز راهرویی دیگر در فراسوی این اتاقک دیده میشد. این بار دیوارهها خشکتر و عرض راهرو بیشتر بود. پس از مسافتی اندک، راهرو پایان یافت و فضای بسیار بزرگی در برابرشان دهان گشود که محیط مه گرفته و پهناورش با چند نورافکن روشن میشد. فضای خالی بسیار عظیمی در برابرشان دهان گشوده بود که میشد ساختمانی پنج طبقه را راحت درونش جای داد.
در میانهی این فضا، بنای غولآسایی دیده میشد که بخشی از دیوارهی خمیده و پلکانیاش در این فضا قرار داشت و بخشهای دیگری در دیوارها فرو رفته بود. مثل این بود که کل یک هرم مصری در زیر خاک فرو رفته باشد و کاوشگران با کندن راهروهایی از یک زاویه به بخشی از آن دست یافته باشند و اطراف یکی از ضلعهایش را خاکبرداری کرده باشند. هرم البته یالهایی صاف نداشت و پلکانی بود. انگار که چند بنای چهارگوش را روی هم سوار کرده باشند. بهروز مشابهش را پیشتر در خوزستان دیده بود.
در همان بخشی از این هرمِ فرو رفته در خاک که دیوارهاش برهنه شده بود، دروازهی عظیمی دیده میشد که زیر نور چراغها با جلایی زرین میدرخشید. دروازهها نیمه گشوده بود. بخشی که دیوارهی هرم که از خاک بیرون آمده بود و نمایان بود، از پوششی مرمرین و سپید پوشیده شده بود و روی تمام سطحش کندهکاری کرده بودند. در هیچجا کسی دیده نمیشد و سکوتی محض بر محیط حاکم بود.
دقیقهای طول کشید تا هردو از بهتِ دیدن فضایی چنین بزرگ و هرمی مرمرین در آن پایین بیرون بیایند. بعد بهروز گفت: «شبیه زیگورات چغازنبیله. ولی چقدر بزرگه…»
فرزاد گفت: «ببین چقدر سالمه، چطور ممکنه چنین چیزی رو این زیر کشف کرده باشن و صداش در نیومده باشه؟ این یک اثر تاریخی خیلی مهمه…»
بهروز با احتیاط ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و گفت: «هوا خوبه. نمیدونم چرا این همه برای ورود به اینجا محکمکاری کرده بودند.»
فرزاد گفت: «شاید میکروبی چیزی اینجا باشه، یا یک گاز سمیِ بیبو. مراقب باش.»
بهروز گفت: «با این لباس دست و پاگیر نمیتونم راحت حرکت کنم. یک بار قبلا شیمیایی شدهام. اگر دیدم حالم به هم خورد، فوری برمیگردم. دارم توی گرمای این لباسها خفه میشم. تازه، فکر میکنم لباسهای برای این بوده که بازدیدکنندهها چیزی رو از بیرون وارد این محیط نکنن، نه برعکس.»
بهروز روپوش زردش را بیرون آورد و مسلسلش را بر پشت آویخت و با سرعت به طرف دروازهها پیش رفت. فرزاد هم یک لحظه مکث کرد و بعد از او پیروی کرد و رها از لباسهای پلاستیکی دوستش را دنبال کرد. در آستانهی در معبد دو تندیس غولآسای سنگی دیده میشد که از سنگی رگهدار و صیقلی ساخته شده بود. مردانی ریشو و نشسته را بر آن کنده بودند که بدنی شبیه به گاو و بالهایی نیم گشوده بر پشت داشتند. فرزاد گفت: «مثل تخت جمشیده. شاید اینجا کاخی چیزی بوده؟»
بهروز گفت: «فکر نکنم. تا اینجایی که از خاک بیرونش آوردهاند، به زیگورات چغازنبیل شبیهه. فکر کنم معبد بوده. اما چرا اینقدر زیر سطح زمین؟ خیلی از آثار باستانی شوش و شیراز پایینتره.»
وقتی به آستانهی دروازه رسیدند، دیدند که سراسر سطح دروازهی مفرغین را با نمادها و علایمی پوشاندهاند و با خط میخی چیزهایی را رویش کندهاند. بهروز به درون دروازه سرک کشید. چراغ روی پیشانیاش را که بعد از فرود از چاه خاموش کرده بود، دوباره روشن کرد تا بر ظلمت محض آنجا غلبه کند. نور پلههایی پهن و بلند را پیش پایش نمایان کرد که از سنگ مرمر سرخ ساخته شده بود. از آنها بالا رفت و بعد از عبور از راهرویی که کج و زاویهدار ساخته شده بود، خود را در اتاقکی یافت که تندیس غولآسای موجودی دیوآسا در میانهاش قرار گرفته بود. تندیس دیوی شاخدار را نشان میداد که چهار دست داشت و بالهای حشره مانندش را گشوده بود و با پاهای خمیده و زشتش بر دوش زن و مردی تکیده و گریان ایستاده بود. مجسمه به قدری طبیعی ساخته شده بود که برای لحظهای به نظرشان رسید جان دارد و تکان میخورد.
در برابرش صندوق سنگی بزرگی دیده میشد که سطح روییاش را شکافته بودند. هردو متوجه صندوق شدند و با دقت آن را بررسی کردند. به تابوتی عظیم شبیه بود. روی پوشش شکستهاش نوشتههایی میخی دیده میشد. نور چراغ قوه را به داخلش انداختند و دیدند که داخلش کاملا خالی است. معلوم بود که چیزی در این صندوق بوده و با شتاب و خشونت درِ سنگین و محکمش را شکستهاند و آن را بیرون آوردهاند.
بهروز و فرزاد نگاهی به هم انداختند. بهروز گفت: «اینجا بیشتر یک مرکز حفاری باستانشناسیه. چرا دست نظامیهاست؟»
فرزاد گفت: «شاید چیزی که توی این صندوق بوده ارزش نظامی داشته. برای همین هم ارتش بعثیها اومده و کار حفاری رو انجام داده…»
بهروز گفت: «اما از اولش چطور فهمیدن همچین چیزی این زیر هست؟ همهی آثار باستانی وقتی پیدا میشه که بخشیاش از روی زمین معلوم باشه. این یکی کاملا زیر مردابها مدفون شده. این قدر ارتفاع خاک بالاش زیاده که دیوارها کاملا خشکه و از رطوبت مرداب خبری نیست. اصلا چطوری فهمیدهاند چنین چیزی این زیر هست؟ از بالا که هیچی معلوم نبود.»
فرزاد گفت: «نمیدونم. به هر صورت هرچی که اینجا پیدا کردن، باعث شده سربازها دیوانه بشن و بیفتن به جان همدیگه.»
بهروز گفت:«خوب، باز جای شکرش باقیه که اینجا آزمایشگاه بمب میکروبی پیدا نکردیم.
بیا برگردیم و کار تاسیسات رو یکسره کنیم. بعد از تموم شدن جنگ وقتی باستانشناسا بفهمن چنین معبدی این پایین هست، جشن میگیرن.»
با این سخنان، هردو از معبد بیرون آمدند و با سرعت فضای پهناور خاکبرداری شده را طی کردند و از همان چاه به اتاقک هواگیری شده بازگشتند. در طول مسیر به هیچکس بر نخوردند و اصلا معلوم نبود کسانی که چنین برنامهی حفاری عظیمی را اجرا کرده بودند، چرا چند نگهبان برایش نگذاشته بودند.
بهروز و فرزاد با سرعت و چالاکی از اتاقک هواگیری شده عبور کردند. حدس میزدند دوستانشان در این مدت بمبها را کار گذاشته باشند و در آن سمت اتاقک انتظارشان را بکشند. ماموریتشان به نظر پایان یافته میرسید. فقط بعد از انجام کار و انهدام آن ساختمان میبایست وجود چنین اثر باستانیای را گزارش میکردند تا بعد از پایان جنگ باستانشناسها کار حفاری آنجا را از سر بگیرند.
وقتی از اتاقک هواگیری گذشتند، هیچ اثری از دوستانشان ندیدند. با احتیاط از پلکان بالا رفتند و وارد بخشهای اصلی ساختمان شدند. همه جا آرام و ساکت بود و هیچکس دیده نمیشد. معلوم نبود چه چیزی سه نفر دیگر را معطل کرده و مانع برگشتشان شده، چون مسیری که آن دو طی کرده بودند بسیار طولانیتر بود.
پلکان به طبقهی اول ساختمان راه داشت و این قاعدتا بخشی از بنا بود که روی زمین قرار داشت. هیچجا پنجرهای دیده نمیشد و روشنایی تمام اتاقها با نور مصنوعی تامین میشد. با احتیاط پیشروی کردند و به چند اتاق سرک کشیدند. یکی خوابگاه بزرگی بود که هیچکس درونش نبود و رخت و لباسهای زیادی در وضعیتی آشفته در گوشه و کنارش روی زمین ریخته بود. دیگری اتاق اجتماعات بزرگی بود که یک میز بیلیارد بزرگ و تلویزیونی نصب شده بر دیوار درونش جلب نظر میکرد. اتاق تمیز و مرتب بود، اما بوی بدی از آنجا به مشام میرسید.
تازه از این اتاق اجتماعات بیرون آمده بودند که ناگهان صدای نعرهی بلندی به گوششان رسید. صدا بدون هیچ تردیدی به رسول تعلق داشت. فریاد مردانه به ناسزایی به زبان فارسی ختم شد و هر شک و تردیدی را دربارهی هویت صاحبش از میان برد. خوشبختانه صدای نعره با آن جیغ دلخراشی که پیشتر شنیده بودند شباهتی نداشت. اما به قدر کافی هشدار دهنده بود.
بهروز و فرزاد نگاهی رد و بدل کردند و چاقوهایی را که تا این لحظه در دست داشتند در غلافهایش جا دادند و مسلسلها را بر افراشتند و به سرعت در جهت صدا پیش رفتند. راهروی پهنی که در میانهی طبقهی اول کشیده شده بود، به پلکان دیگری ختم میشد و صدا از آن بالا میآمد. بدون اینکه وقتی تلف کنند، تنها در حد یک نگاه سایر اتاقها را دیدند و پیشروی کردند. هیچ اثری از سربازان عراقی دیده نمیشد.
درست در میانهی همین پلکان بود که نخستین برخوردشان روی داد. دو سرباز عراقی داشتند با شتاب از پلهها پایین میدویدند. آنقدر بیدقت و حواس پرت بودند که تا وقتی کاملا در تیررس فرزاد قرار گرفتند، متوجه او نشدند. اسلحههایشان هم آماده نبود و انگار داشتند از چیزی فرار میکردند. به محض اینکه در پیچ پلکان نگاهشان به فرزاد و بهروز افتاد، حرکتی کردند تا تپانچههایشان را از غلاف روی کمرشان در بیاورند.
اما فرزاد شلیک کرد و هردو با سینههایی خونین به زمین افتادند. یوزیِ فرزاد صدا خفهکن داشت. اما همان صدای اندکِ تیراندازی هم در پلکان پیچید و بازتاب یافت. بهروز و فرزاد به سرعت دو جسد را وارسی کردند.
دو سرباز عادی بودند و هنوز در چشمان باز ماندهشان هراسی موج میزد که بعید بود از برخورد با آنها ناشی شده باشد. فرزاد با تیراندازی دقیقش قلب هردو را شکافته و در جا به قتلشان رسانده بود. بهروز پلکهایشان را بست. هردو به سرعت به راهشان ادامه دادند. پلکان به راهروی پهن طبقهی بالا ختم شد که نقشهاش درست مثل جایی بود که تازه از آن گذشته بودند. بهروز و فرزاد در آستانهی راهرو ایستادند و زانوانشان سست شد.
چند قدم جلوتر میتوانستند محمدرضا را ببینند که روی زمین افتاده بود. صورتش آرام و رنگ پریده بود، انگار که خوابیده باشد. سینهاش خونین بود و انگار با تیرباری سنگین مستقیم به تنش شلیک کرده باشند، چون وسط سینهاش سوراخ بزرگی دهان باز کرده بود و سپیدی دندههایش از آن میان پیدا بود. مسلسلش هنوز در دستش بود و انگشتش روی ماشه خشکیده بود.
بهروز و فرزاد با هشیاری پیش رفتند و مراقب بودند صدایی از پایشان بر نخیزد. بهروز وقتی از کنار جسد دوستش رد میشد، با تعجب دریافت که اثری از پوکهی تیربار در گوشه و کنار دیده نمیشود. سلاحی که چنین آسیبی را تولید کند، باید پوکههایی بزرگ هم داشته باشد. هردو دوش به دوش هم پیش رفتند. صدایی مبهم از پیش رویشان برخاست، انگار که کسی با خودش چیزی بگوید. صدا از پشت دری میآمد که همتای اتاق اجتماعات طبقهی زیرین بود. در به ظاهر بسته بود، اما جنساش چوبی بود و به نظر نمیرسید خیلی محکم باشد. بهروز با سرعت راهرو را تا ته پیمود و به اتاقهایی که درش باز بود سرکی کشید و پشت درهای بسته گوش خواباند.
بعد به طرف همان درِ مشکوک بازگشت. اشاره کرد که نشانهای از عراقیها در سایر اتاقها دیده نمیشده است. هردو پشت در موضع گرفتند. بهروز با انگشتانش از یک تا سه شمرد و هردو با هم به درون هجوم بردند.
فرزاد با دو شلیک پیاپی لولاهای در را هدف گرفت و بهروز با لگدی محکم در را از جای خود کند. هردو به درون اتاق پریدند و اولین چیزی که دیدند، ابری تیره از مگسها بود که وزوز کنان از گوشه و کنار برخاستند و میدان دیدشان را تیره کردند. بوی بسیار بدی همه جا را پر کرده بود. حرکتی در اتاق دیده نمیشد، اما درِ دیگری که در آن سوی اتاق قرار داشت، شروع کرد به بسته شدن.
بهروز به آن سو دوید و توانست یک عراقی میانسال و تنومند را ببیند که داشت در را میبست. برای لحظهای چشمانشان در هم گره خورد. مرد باندی خونین را دور سرش بسته بود، انگار که سرش شکسته باشد. در چشمانش اثری از ترس یا تعجب دیده نمیشد.
در مقابل نوعی آسودگی نمایان بود که برای بهروز عجیب بود. بهروز وقتی دید به موقع به در نمیرسد، به آن سو شلیک کرد. اما در که فلزی و محکم مینمود، دیگر بسته شده بود و گلولهها بر آن اثری نداشت. از پشت در بسته صدای فریاد رسول به گوش رسید: «همین یک نفره، یه ژ-3 داره و یه کلت…»
اما این حرف نیمه تمام ماند، چون صدای فریاد خشمگینی برخاست و نالهی رسول به گوش رسید.
بهروز گوشش را به در چسباند و شنید که مرد دارد به عربی چیزهایی میگوید و رسول فقط میگوید: «لا، لا…»
فرزاد از پشت سرش گفت: «بهروز، اینجا را ببین.»
بهروز برگشت و با منظرهی فجیعی روبرو شد. دورادور اتاق پر از جسد بود. همهشان به سربازان عراقی تعلق داشت و چندان درهم شکسته و خونین بودند که بیشترشان قابل شناسایی نبودند. همه را مرتب کنار هم چیده بودند. بعضیهایشان انگار مدتهای زیادی پیش مرده بودند، چون بدنشان متلاشی شده و تقریبا اسکلت شده بودند. انبوهی از مگس اتاق را پر کرده بود و بوی گندی که میآمد کشنده بود.
بهروز با دیدن چشمان غمگین فرزاد تازه متوجه یکی از جسدها شد و دریافت که دارد به دوستشان حمید نگاه میکند. جسد او را هم کنار عراقیها گذاشته بودند. لباسش از خون خیس بود و گلویش گوش تا گوش بریده شده بود. بهروز گفت: «رسول توی اون اتاقه. طرف گروگانش گرفته… انگار فقط یک نفره.»
فرزاد گفت: «یعنی یک نفری حمید و محمدرضا رو کشته؟ بعیده به نظرم.»
بهروز گفت: «شاید توی اتاقهای دیگه باز هم باشن. اما نباید تعدادشون زیاد باشه. اینجا دست کم سی تا جسد هست.»
فرزاد گفت: «بریم مطمئن شیم.»
هردو با این حرف به راه افتادند. وارد راهرو شدند و به اتاقها یکی یکی سرکشی کردند.
هیچ اثری از عراقیها دیده نمیشد. اما بسیاری از اتاقها در هم ریخته و آشفته بود، انگار که کشمکش و دعوایی درونش رخ داده باشد. در انتهای راهرو خوابگاهی بود که پتوهای روی تختهای دوطبقهاش آغشته به خون بود. کف زمین بعضی از اتاقها هم خونین بود و از همه جا بوی تعفن برمیخاست. از پلکانی که به طبقهی بالا برود اثری نبود و معلوم بود اینجا بالاترین طبقهی ساختمان است.
بهروز و فرزاد اتاق کناری جایی که رسول و مرد عراقی در آن بودند را وارسی کردند و دریافتند که درِ آهنین به اتاقی بسیار بزرگ منتهی میشود که راه دیگری برای ورود به آن وجود ندارد. به ناچار وارد اتاق انباشته از جسد شدند.
بهروز لگد محکمی به در زد و گفت: «رسول، براش ترجمه کن. بگو در رو باز کنه، وگرنه با نارنجک منفجرش میکنیم. در ضمن بگو اگه یه مو از سرت کم بشه بلایی به سرش میارم که اون سرش ناپیدا…»
بعد صدای رسول را شنید که داشت چیزهایی به عربی میگفت. مکثی برقرار شد و بعد رسول گفت: «این یارو حاضره تسلیم بشه!»
بهروز گفت: «چی؟ تسلیم بشه؟»
رسول باز کمی با طرف عربی حرف زد و گفت: «آره، میگه به شرط اینکه صدمهای بهش نزنین در رو باز میکنه. من هم صدمهی مهمی ندیدم. فقط دستم تیر خورده…»
فرزاد گفت: «اون مردک دوستامون رو کشته. بگو اگه درو باز کنه و تو رو بیرون بفرسته ما اینجا رو ترک میکنیم و ولش میکنیم به حال خودش.»
بهروز منظورش را فهمید. میخواست رسول را از چنگ مرد عراقی بیرون بیاورد و بعد مواد منفجره را کار بگذارد و از آنجا خارج شوند.
رسول مدتی طولانی با مرد عراقی حرف زد و گفت: «این یارو نمیخواد شماها برین! میگه حاضره در رو باز کنه و تسلیم شه، به شرط اینکه کمکش کنیم شیطان رو دستگیر کنه!»
بعد صدای رسول آمد که با تردید میپرسید: «الشیطان؟»
و مرد عراقی با تاکید گفت: «اَیوَه، الشیطان الرجیم!»
بهروز و فرزاد نگاهی با هم رد و بدل کردند. بهروز گفت: «گمونم این بابا هم زده به سرش. به هر صورت چارهی دیگهای نداریم. بگو در رو باز کنه، اسلحهش رو بذاره زمین و دستاشو بگیره بالا و روبروی در روی زمین بشینه. ببینم، مطمئنی یه نفرن دیگه؟ اگه بیشترن سرفه کن.»
رسول گفت: «نه بابا، همین یکیه…»
بعد هم چیزهایی به عربی گفت. یک دقیقه بعد، چفت در به صدا در آمد و گشوده شد. فرزاد با پایش در را باز کرد. مرد عراقی در وسط اتاق روی زمین نشسته بود و دستانش را بالا گرفته بود. جلویش روی زمین یک کلت و یک مسلسل کلاشینکف دیده میشد. بهروز و فرزاد به درون اتاق هجوم بردند. رسول روی صندلی چوبیای نشسته بود و دستانش را از پشت بسته بودند. به نظر میرسید صدمهای ندیده باشد.
بهروز مسلسش را به سوی سرِ مرد عراقی نشانه رفت. مرد با ترس گفت: «لا، لا، السلامه، السلامه» بهروز گفت: «خیلی خب بابا، نترس. اما تکون بخوری نفلهات میکنم!»
فرزاد به طرف رسول رفت و بند دستانش را گشود. دوستشان سالم بود، فقط بازویش زخم شده بود و آن را با بیدقتی با نواری پارچهای پانسمان کرده بودند. رسول تپانچه و تفنگ را برداشت. بهروز به مرد عراقی اشاره کرد تا بلند شود و روی همان صندلی بنشیند. بعد هم دستانش را از پشت بستند. تازه در این هنگام بود که توانستند نگاهی دقیقتر به اتاق بیندازند. اتاق انگار به فرماندهی قرارگاه تعلق داشت. چون روی زمین قالی بزرگی پهن کرده بودند و اسباب و اثاثیهاش مجلل مینمود.
میز چوبی بسیار بزرگی در وسط اتاق نهاده بودند و دورش چندین صندلی دیده میشد. روی میز انبوهی از نقشهها و کاغذها با آشفتگی ریخته شده بود. چندین کتاب قدیمی هم لا به لای کاغذها دیده میشد. شمار خیلی زیادی برگههای یادداشت و بریدههای جراید و عکس را با سوزن روی یکی از دیوارها چسبانده بودند. در انتهای اتاق، یک جعبهی بزرگ فلزی نظرشان را جلب کرد. با برقی زرین میدرخشید و به قدری بزرگ بود که یک مرد درشت اندام میتوانست به راحتی داخلش بخوابد. صندوق حال و هوایی قدیمی داشت.
بهروز به طرف آن حرکت کرد، اما با فریاد و جملات هشدار دهندهی مرد عراقی بر جای خود ایستاد. رسول گفت: «بهروز، میگه به تابوت نزدیک نشو، میگه شیطان اون تو قایم شده!»
فرزاد گفت: «هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟ رسول، بگو ببینم سر محمدرضا و حمید چه بلایی اومد؟»
رسول گفت: «ببینین، نمیدونم این عراقیه عقلش پاره سنگ برمیداره یا نه، اما اینجا به هر صورت یه چیزی هست…»
بهروز گفت: «اول برامون تعریف کن چی شده؟»
رسول گفت: «راستش درست نفهمیدم. ما از پلههای یک طبقهای بالا میرفتیم، که یک دفعه حالمون به هم خورد. انگار که یک دفعه همهمون عصبانی شده باشیم.
من آخرِ همه میرفتم، حمید جلوتر از همه بود و محمدرضا وسطمون بود. یک دفعه احساس کردم شقیقههام داره میزنه و خیلی خشمگین شدم. نمیدونم بابت چی؟ بقیه هم همین طور بودن. حمید ناغافل محمدرضا رو هل داد و گفت: راه برو دیگه وارفته! محمدرضا هم برگشت و یک دفعه هردوشون با هم درگیر شدن…»
فرزاد ناباورانه گفت: «چی میگی؟ حمید و محمدرضا؟ یعنی عراقیها نکشتنشون؟»
رسول گفت: «راستش نمیدونم. فقط میدونم که خودم هم خیلی عصبانی بودم و دلم میخواست هردوشون رو بکشم. در واقع حتا یادمه که مسلسلم رو بالا گرفتم تا بهشون شلیک کنم…»
بهروز بهتزده پرسید: «یعنی تو اونا رو کشتی؟»
رسول گفت: «نه، فکر نکنم. چون آخرین چیزی که یادمه این بود که مسلسل رو بالا گرفتم و بعد یکی –گمونم حمید بود- شروع کرد به شلیک کردن. گلولهها بیشترش به دیوار خورد. اما یکیش به دستم خورد و از پلهها پرت شدم پایین و دیگه نفهمیدم چی شد. فکر کنم یکی دیگه هم تیر خورد، چون یادمه داشتم میافتادم خون پاشید روی صورتم.»
فرزاد گفت: «پس حمید بوده، یعنی به تو و محمدرضا شلیک کرده؟ اما چرا؟»
بهروز گفت: «زخمی که ما دیدیم کار گلولهی یوزی نبود. کل سینهی محمدرضا تکه پاره شده بود…»
رسول گفت: «این چیزیه که من یادمه. دلیلش رو نفهمیدم. اما شاید یه چیزی شبیه به گاز سمی توی هوا بوده؟ چون یک دفعه سه تاییمون عصبانی شدیم و میخواستیم هرکس رو میبینیم بکشیم و قلبشو از سینه بیرون بکشیم.»
بهروز اندیشناک گفت: «شاید این اتفاقیه که افتاده… شاید حمید سینهی محمدرضا رو پاره کرده و قلبش رو بیرون آورده، برای همین بود که پوکهای اون اطراف نبود.»
فرزاد گفت: «اما این غیرممکنه. چرا حمید این کارو بکنه؟اون بین همهی ما از همه عاقلتر بود…»
رسول گفت: «گفتم که، ما همه دیوونه شده بودیم. اگه خودم هم تیر نخورده بودم شاید همچین کاری میکردم. شانسی که آوردم این بود که بعد از تیر خوردن از پلهها پرت شدم پایین و از هوش رفتم.»
بهروز گفت: «بعدش چی شد؟»
رسول گفت: «بعد که به هوش اومدم، دیدم عراقیها دورم رو گرفتن. اسلحهام رو گرفته بودن. دستام رو بستن و آوردنم توی این اتاق. توی راه که میآمدیم جسد محمدرضا رو توی راهرو دیدم. فکر کردم کار عراقیهاست. اما بعدتر که یادم اومد چی شده، به این نتیجه رسیدم که خودِ حمید بوده… بعید نیست هنوز هم توی این ساختمون یه جایی قایم شده باشه.»
بهروز و فرزاد نگاهی به هم انداختند. بهروز گفت: «حمید هم مرده. یکی گلوش رو با چاقو بریده.»
رسول خشمگین گفت: «حتما کار این عراقیهای…»
مرد عراقی که تا این لحظه آرام نشسته بود و حرفهایشان را گوش میداد، ناگهان به حرف آمد و چیزی گفت. بهروز پرسید: «این چی میگه؟»
رسول گفت: «میگه فارسی رو میفهمه، و اینکه حمید رو اونا نکشتن. میگه خودکشی کرده…»
فرزاد گفت: «چرند میگه، مگه میشه خودش گلوی خودش رو گوش تا گوش ببُره؟»
مرد عراقی گفت: «ایوه، ایوه، انتحار، انتحار بامر الشیطان…»
فرزاد گفت: «این ماجرای شیطان چیه که همه دارن میگن؟»
رسول گفت: «والله من هم نفهمیدم. توی این اتاق که اسیر بودم، یک کتابی رو آوردن و گفتن من که فارسی بلدم باید بخونمش. یک کتاب قدیمی بود و من هم هنوز حالم جا نیومده بود. فکر کردم مربوط به عملیات نظامی میشه و گفتم نمیخونم. اون وقت یکیشون شروع کرد به مشت زدن روی زخم بازوم…»
بهروز گفت: «صدای داد و فریادت رو شنیدیم. نگران اون دو تا سرباز دیگه نباش، کلکشون کنده شد. ببینم به غیر از این یارو و اون دو تا سرباز کسی رو ندیدی؟»
رسول گفت: «نه، در کل سه نفر بودن. اینجا عجب بوی گندی میاد!»
فرزاد گفت: «اگه از این اتاق بری بیرون دلیلش رو میفهمی. کل سربازای این قرارگاه مردن و جسداشون رو چیدن توی اتاق بغلی.»
بهروز به سراغ مرد عراقی رفت و گفت: «اسمت چی؟ الاسم!»
مرد گفت: «رحیم، رحیم عیسی»
بهروز گفت: «خوب، رحیم، انگار تو تا این حد فارسی حالیت میشه که سوالامو جواب بدی. بگو ببینم اینجا چه خبره؟»
رحیم به میز اشاره کرد و چیزهایی گفت که رسول ترجمهاش میکرد: «ما برای جنگیدن اینجا نیومدیم. کل گُردان ما به یک بخش پژوهشی ارتش تعلق داشت که قرار بود در مورد یک سلاح مخفی تحقیق کنه. حدود پنج سال قبل از شروع جنگ، موقع ساختن یک پل توی بغداد، یک سرداب قدیمی کشف شد و یک سری اسناد باستانی اونجا پیدا کردن. باستانشناسها این اسناد رو بررسی کردن و به این نتیجه رسیدن که این سرداب به خانهی حلاج مربوط میشه.»
فرزاد گفت: «حلاج؟ حسین بن منصور حلاج؟ همون عارفی که چون میگفت انا الحق، کشتنش؟»
رحیم گفت و رسول ترجمه کرد که: «آره، همون. من باستانشناسی خوندم. وقتی این سرداب پیدا شد، به استخدام ارتش در اومدم. این یک طرح خیلی پرهزینه و عظیم بود که چندین کشور غربی هم درش سهم داشتن. بعضیها میگفتن اصلا انگیزهی صدام برای حمله به ایران این بوده که این منطقه رو در اختیار داشته باشه. خلاصه ارتش بعث این منطقه رو که نزدیک مرز هم بود قرنطینه کرد و شایعههایی پیچید که اونجا چیزِ خیلی مهمی پیدا شده. بعد ما رو برای همکاری و پژوهش مامور کردن.»
بهروز گفت: «آخه سرداب خونهی حلاج چه ربطی به ارتش بعثیها داره؟»
رحیم گفت: «میگفتن چیزهایی توی این اسناد پیدا کردن که ارزش نظامی داره. من و استادم دکتر ماهیار صراف به حزب بعث پیوستیم و مسئول تحقیق در این مورد شدیم. اسنادی که توی سرداب پیدا شد، نشان میداد که حلاج کتابی نوشته به اسم «سرزمین دیوان» که یک جایی در ری پنهان شده. درست موقع گرماگرم انقلاب ایران بود که یک گروه عراقی که از دو تکاور و دو باستانشناس تشکیل شده بود، اومدن ایران. طبق نشانههایی که پیدا کرده بودن رفتن و کتاب رو درست همون جایی که نقل شده بود، پشت آجرهای دیوار مسجدی قدیمی توی شهر ری پیدا کردن.»
بهروز گفت: «عجب، حلاج کتابش رو توی شهر ری قایم کرده بوده؟»
رحیم گفت: «در واقع شاگرداش این کارو کردن. بعد از اینکه حلاج کشته شد، یکی از شاگرداش به اسم فارِس دینوری به ری و بعد خراسان اومد و آموزههای استادش رو تبلیغ کرد. اون بود که کتاب سرزمین دیوان رو به ری برد و اونجا پنهانش کرد. همین شخص یک نقشهای هم کشیده بود که محل زندانی شدنِ یک دیوِ خطرناک رو نشون میداد.»
فرزاد با تعجب گفت: «زندان دیو؟»
رحیم گفت: «بله، فارس دینوری بر مبنای حرفای استادش حلاج، معتقد بود جایی در کرانهی خلیج فارس هست که یک دیو باستانی از روزگار خیلی قدیم در جایی زندانی شده. اون دنبال این جا میگشت و میخواست با رها کردن دیو، از بغدادیهایی که حلاج رو کشته بودن، انتقام بگیره. اما فارس دینوری در خراسان مورد تعقیب قرار گرفت و کشته شد.»
بهروز گفت: «…و بخشی از اسنادش همونهایی بود که شما توی بغداد پیدا کردین؟»
رحیم گفت: «دقیقا، ما تمام نشانهها و نقشههایی که از قدیم وجود داشت رو جمع کردیم و محل دقیق زندان دیو رو به دست آوردیم. اما به این نتیجه رسیدیم که بدون داشتنِ کتاب سرزمین دیوان، نزدیک شدن به اونجا خطرناکه. این بود که یک گروه رفتن و بعد از ماجراهای زیاد، کتاب رو پیدا کردن و آوردنش به بغداد. بعد ارتش یک گردان ویژه برای حفاری و پیدا کردن زندان دیو فرستاد. هدف این بود که از نیرویی که میگفتن اونجا هست، موقع جنگ با ایران استفادهی نظامی کنن.»
فرزاد گفت: «این عراقیها واقعا دیوونه شدن!»
رسول که حرفهای رحیم را تا اینجا ترجمه کرده بود، گفت: «دیگه وقتی بمب شیمیایی روی مردم غیرنظامی انداختن، چه انتظاری ازشون داری؟»
رحیم گفت: «من سرباز نیستم و در مورد این چیزایی که میگین تصمیم گیرنده نبودم. در ضمن فکر نکنید مردم عراق با همهی کارهای صدام موافقن…»
بهروز گفت: «حالا اینجا چی پیدا کردین؟ چرا این همه آدم مردن اینجا؟»
رحیم با همان لحن دانشگاهیش ادامه داد و رسول هم ترجمه کرد که : «طبق نقشههای ما زندان دیو درست زیر مردابهای منطقهی خیزران قرار داشت. ما با تکنیک حفاری پیچیدهای که روسها در اختیارمون گذاشته بودن، موفق شدیم محل دقیق بنای باستانی رو با لرزهنگاری در زیر زمین پیدا کنیم. اینطوری معلوم شد که زیر این مردابها یک بنای بزرگ پلکانی هست، شبیه به هرم. بعد هم با کمک کارشناسای روس حفاری کردیم و در ورودی زیگورات رو خاکبرداری کردیم. روسها هم توی قضیه دست داشتن و دو تا کارشناس فرستاده بودن. یکیشون همون اول کشته شد و دومی زودتر از همه گذاشت در رفت!»
بهروز گفت: «ما رفتیم و اون بنای باستانی رو دیدیم، خیلی نگشتیم، ولی تا جایی که دیدیم چیزی توش نبود.»
رحیم به صندوق زرینِ گوشهی اتاق اشاره کرد و گفت: «چرا، این توش بود. تابوتی سنگی اونجا بود که وقتی بازش کردیم، این صندوق رو پیدا کردیم. غافل از اینکه با شکستن مُهر تابوت سنگی و خراب کردن طلسمی که روش نوشته شده بود، دیو رو آزاد کردیم…»
بهروز گفت: «بابا این حرفها چیه؟ یعنی یک دیو واقعی توی اون تابوت بوده؟ که با طلسم زندانیاش کرده بودن؟ ببینم، این وسطها حضرت سلیمان رو هم پیدا نکردین؟»
رحیم گفت: «میدونم، مسخره به نظر میاد. برای ما هم همینطور بود و به همین دلیل اشتباه کردیم و نوشتههای قدیمی رو جدی نگرفتیم. فارس دینوری به روشنی نوشته بود که نوشتههای باستانی روی تابوت و زندان دیو نباید مخدوش بشه. ولی ما فکر کردیم اینها خرافات قدیمیه و مُهرش رو شکستیم. بعد هم دیگه دیر شده بود و مترجممون رو اول همه از دست دادیم.»
بهروز گفت: «مترجم؟ ببینم، نکنه کسی بوده که زبون آقا دیوه رو بلد بوده؟»
رحیم خندهی تلخی کرد و گفت: «نه، ولی یکی از اعضای گروه ما فارسی بلد بود. کتاب سرزمین دیوان به فارسی نوشته شده و بنابراین فقط اون میتونست بخوندش. ردهبندی دیوها و اینکه ما با چه موجودی سر و کار داریم توی اون کتاب اومده بود. مترجم ما با یکی از دوستاش اولین کسایی بودن که هدف دیو قرار گرفتن. تا جایی که کتاب رو خونده بود و برای ما تعریف کرده بود، فهمیدیم که دیوِ زندانی در تابوت، خشم بوده، اسمش هم همین بود، خیشما یا اَئیشما، یک چیزی شبیه به این. ما بهش میگفتیم شیطانالغضب، چون مثل جنی در بدن افراد میرفت و باعث میشد خشمگین بشن. بعد هم همه به جون هم افتادن و شروع کردن به کشتن همدیگه…»
رسول در اینجا ترجمهی سخنان رحیم را قطع کرد و گفت: «پس اینطوری بوده که ما شروع کردیم به جنگیدن با هم؟»
فرزاد گفت: «باز این قضیهی دیو بیمعنیه. احتمالا یه جور گاز سمی یا مادهی روانگردان توی اون تابوت بوده که باعث شده این اتفاق بیفته.»
رحیم گفت: «نه، ما هر نوع آزمایشی که بگی رو انجام دادیم. هر روز یکی دو نفر به دست دوستاشون کشته میشدن. هیچ مادهی شیمیاییای در کار نیست. نه در معبد باستانی و نه در صندوق طلایی، الگوی تاثیر دیو هم اینه که دلخوریها و عصبانیتهای کوچک آدمها رو میگیره و تشدید میکنه.تنها راه مقابله باهاش اینه که مراقب باشی از کسی ناراحت و خشمگین نشی. چون بعدش به سرعت سراغت میاد و بعدش دیگه کار خودت و اطرافیانت تمومه…»
بهروز گفت: «خوب، حالا چکار کنیم؟ اصلا از کجا معلوم که موجودی مثل دیو توی این صندوق باشه؟ شاید اشعهای یا نیرویی توی خود این صندوق و فلزهاش باشه که این تاثیر و داره…هان؟»
رحیم گفت: «نه، ما همهی این چیزا رو آزمایش کردیم. واقعا توی اون صندوق یک موجود هوشمند پلید هست که آدما رو به مترسکهایی خشمگین تبدیل میکنه. من نمیدونم ماهیتش چیه یا از کجا اومده، اما توی یکی از رسالههای عربی حلاج نوشته بود که یکی از شاههای قدیمی ایلام به اسم کوراس تونسته اون رو اسیر کنه و زیر زمین زندانیاش کنه.»
فرزاد گفت: «منظورش همون کوروش باید باشه. اون هم شاه ایلام بود، و اتفاقا به خاطر اینکه با دشمناش مهربان بود و شاهای اسیر شده رو نمیکشت، شهرت خیلی خوبی داشت. یعنی به دلیل اسیر کردن این دیو بوده که این قدر جوانمرد و مهربان بوده؟»
رحیم گفت: «شاید، به هر حال روی دیوارهای زیگورات و پوشش سنگی تابوت چیزهایی به خط میخی ایلامی نوشته شده بود که ما نتوانستیم بخوانیم. حلاج هم نوشته که شاهی که او را در زندان کرد، کوراس ایلامی بوده، و بعدها داستانش تغییر شکل پیدا کرد و مردم میگفتند او همان سلیمان بوده که دیوها را در بطری زندانی میکرده و به اعماق دریا پرتاب میکرده. شاید هم منظورشون همین زیگورات بوده که زیر مردابها مدفون شده…»
بهروز گفت: «به هر صورت، مسئله سر جاش باقیه، با این صندوق چه کار کنیم؟ میتونیم منفجرش کنیم، یا ذوبش کنیم. اما نمیدونم چه تاثیری روش بذاره.»
رحیم با وحشت گفت: «نه، نه، چنین کاری نکنید. اون وقت ممکنه دیو آزاد بشه. موجودی که دو سه هزار ساله زیر زمین دوام آورده، با این چیزها از بین نمیره. هنوز نوشتههای روی صندوق فلزی باقی مونده که گمونم باعث شده مهار بشه. اگه واقعا دیوی اون تو باشه و بیرون بیاد، فاجعهی بزرگی اتفاق میفته. اصلا چه بسا که جنگ ایران و عراق به خاطر همین شروع شده که این موجود رو از زیر زمین در آوردهایم…»
گوسفند
باز هم سر و صداى اين بردههاى احمق بلند شد. هيچ نمىفهمند شايد كسى بخواهد تا لنگ ظهر بخوابد. همهچيز را تنها با معيارهاى احمقانه خودشان مقايسه مىكنند. نور زيادى توى اتاقها نيست. فكر نمىكنم وقت زيادى از سر زدن خورشيد گذشته باشد.
نه خير، نميشه. با اين سر و صدا نميشه خوابيد.
چشمانم را باز كردم. نور ملايمى از پنجرههاى دراز و كاهگلپوش به درون مى تابيد و در و ديوار خانه را روشن مىكرد. آنطور افتادن و خود را به خواب زدن فايدهاى نداشت. پس برخاستم.
صداى نكره هاشم، بچه ننر و لوس بردهمان حاجى مسعود به گوش مىرسيد. باز هم يك تكه چوب گرفته بود و در حين راه رفتن خِر و خِر روى ديوار مىكشيدش. چند بار بابت اين رفتارهاى بىمعنى تنبيهش كرده بودم. همين هفته پيش بود كه براى سنگ زدن به يكى از اربابان ديگر تنبيه شده بود و براى سه روز تمام چشمش تراخم داشت.
چه مىشد كرد، سيستم شنوايى اين بردگان با مال ماها فرق مىكرد و هرچى مىگفتيم، فايدهاى نداشت. حرفمان را كه نمىفهميدند، فقط مجبور بودند از راه آزمون و خطا و تنبيه و تشويق متوجه شوند چه چيزهايى مطلوبمان است و از چه چيزهايى بدمان مىآيد. خوب، آدم بودند ديگر، همه آدمها يك تختهشان كم است.
بلند شدم و كمى بدنم را كشيدم و عضلات به خواب رفتهام را منقبض كردم. با اينكه سعى مىكردم نگاهى بزرگوارانه و با گذشت نسبت به بردگانمان داشته باشم، نمىشد. هاشم بدجورى خوابزدهام كرده بود. سينههايم درد مىكرد. باز هم غدد ترشحى پايين بدن چاق و پرچربيم از كنترل خارج شده بودند. با وجود اينكه مىتوانستم يكى از بردهها را براى اين كار صدا كنم، با شكيبايى صبر كردم تا نرگس خودش بيايد و وظيفه هر روزهاش را انجام دهد. اين بردهها هيچ چيز حاليشان نمىشد.
ممكن بود اگر زيادى امر ونهى مىكردم همين هاشم بيايد و با دستان ناآزموده و خشنش اوضاع بدنم را بدتر كند. آدميزادها خيلى احمق بودند. كلى طول مىكشيد تا يك وظيفه ساده را فرا بگيرند. البته وقتى يك كارى را ياد مىگرفتند ديگر به اين زودىها فراموشش نمىكردند. در اين بين استعداد نرگس واقعا زياد بود. همه اربابان خواهان مراقبتهاى محبتآميز و سنجيده او بودند.
بقيه زودتر از من بيدار شده بودند. بردگان طبق معمول هرروز مقدارى آب برايمان در آبخورىها ريخته بودند و اربابان در حال ليسيدن و مكيدن آبها بودند. به راه افتادم و به انتهاى خانه رفتم. فاطمه، مادر نرگس، با بدن چروكيده و لباسهاى شندر پندر رنگ و وارنگش ته خانه نشسته بود و مشغول تيمار كردن يكى از اربابها بود.
هرچند از نرگس كندتر كار مىكرد، اما چاره ديگرى نبود. جلو رفتم و بدون اينكه به خوشامدگوييها و چاپلوسيهايش توجه كنم منتظر ماندن تا كارش را تمام كند. مىدانستم كه به اين مدفوعات ترشح شده از غدد پوستيمان محتاج است و همان را به عنوان صبحانه خواهد خورد. پيش از اينكه بتواند هنهنكنان كارش را تمام كند، به او تنهاى زدم و مرخصش كردم. امروز اين صداهاى هاشم بدجورى عصبى و كسلم كرده بود. خيلى بىحوصله و پكر بودم. بردهها بايد شانس مىآوردند و امروز جلوى چشمم پيدايشان نمىشد.
وقت گردش روزانه بود. به همراه ساير اربابها از خانه بيرون رفتيم و مغرورانه بر دشت سبز و زيباى پيش رويمان قدم گذاشتيم. آسمان بدون حتى يك لكه ابر مىدرخشيد و در گوشهاى از افق قله سربلند سبلان خودنمايى مىكرد. دو تا از بردگان از پشت سر به ما نزديك شدند و با خشوع فراوان راه گردش آن روز را نشانمان دادند. برگشتم و به يكى از آنها كه به نظرم غريبه رسيده بود نگاه كردم.
چند دقيقه طول كشيد تا شاهين، پسرعموى جوانسال نرگس را بشناسم. لباسش را عوض كرده بود و كلاه مسخرهاى بر سرش گذاشته بود. احتمالا براى اينكه تابش خورشيد پوستش را از بين نبرد. كمى وراندازش كردم و دلم براى اين نژاد عجيب و غريب سوخت. جانورانى كه پوشش كافى براى قدم زدن آزادانه در زير نور خورشيد را نداشتند، و بدن لخت و بىمويشان را بر دوپاى كج و خميده به اين طرف و آن طرف مىبردند.
شاهين هم مرا نگاه كرد و طبق معمول خنديد. حركتى عجيب كه با نشان دادن دندانهاى دراز و تيزش همراه بود. مىدانستم كه اين نوعى رفتار خوشامدگويانه رايج در بين بردگان است، پس سرم را با تبختر تكانى دادم و همراه ساير اربابها به گردش پرداختم. مىتوانستم پشت سرم او را ببينم كه دارد نى كوتاهش را از قاب كمربندش در مىآورد.همانطور كه همراه بقيه به طرف دره سرسبز پيش رويم مىرفتم، به بردهها فكر مىكردم. راستى برده بودن مىبايست چطور باشد؟
مسلم بود كه بردهها آنقدر كمهوشند كه حرف زدن ما را نمىفهمند. اين در حالى بود كه ما دقيقا مىفهميديم با زبان ساده و ابتداييشان به هم چه مىگويند. از نظر دستگاههاى حسى هم به طور مشخص ضعيفتر از ما بودند. دو چشمشان در يكطرف سرشان قرار داشت و بنابراين در هر لحظه فقط مىتوانستند به نيمى از جهان كه در مقابلشان بود نگاه كنند. دامنه شنواييشان هم با اربابها فرق مىكرد. خيلى از صداهايى را كه مامىشنيديم نمىشنيدند.
اما بعضى از اربابها مىگفتند اين جانوران كوچك اندام صداهايى متفاوت را در دامنهاى متفاوت درك مىكنند. واقعا برده بودن مىبايست با احساسى چندشآور همراه باشد. همانطور كه همراه دوستانم به درون دره مىرفتيم، به ياد آوردم كه امروز روز خداحافظى با يكى از اربابهاى پير است. سياهدم، اربابى بود با بدن فرتوت و تنبل كه از پارسال به اين طرف قرعه رفتن به نامش خورده بود. منتها شانس آورده بود و تصادفا در ميانه زمستان دو نفر از اربابها به دليل برخورد صاعقه كشته شده بودند.
البته بردهاى كه با بىاحتياطى احمقانهاش باعث اين ضايعه شده بود مجازات شد و بلافاصله در اثر كزاز مرد. اما نتيجهاش اين شد كه سياهدم مهلت جديد پيدا كرد و از آن وقت تا به حال همراه ساير اربابان هيكل درشت و فرسوده از زمانش را به اين طرف و آن طرف مىكشد. ما اربابها خيلى در مورد كنترل جمعيتمان مراقب هستيم. برعكس بردهها كه عقلشان به اين حرفها نمىرسد و هرچند وقت يكبار در اثر تراكم زياد جمعيت و كمغذايى دسته دسته تلف مىشوند، ما اربابها خيلى دورنگرانه عمل مىكنيم.
هريك از ما با توجه به شرايط محيطى و نرخ زاد و ولد اربابان و حوادث طبيعىاى مثل همين صاعقه، فرصتى براى زيستن و لذت بردن از زندگى دارد. وقتى اين فرصت به پايان برسد، ارباب بايد برود. رفتن مىتواند به چندين شكل صورت بگيرد. رسم معمول اين است كه بردگان وظيفه كثيف پايان دادن به زندگى ارباب را بر عهده مىگيرند. بعد هم خودشان مسئول پاكسازى بقاياى پيكر ارباب و تميز كردن محيط مىشوند.
يكى از اربابهاى مسن برايم تعريف كرده بود كه بردگان از لاشه اربابهايى كه فرصت زندگيشان تمام شده تغذيه مىكنند. اين امر آنقدرها هم بعيد نيست. چون به تجربه ثابت شده كه بردگان از مواد دفعى و دور ريختنى بدن ما استفاده مىكنند. تصور خوردن بدن يك جاندار ديگر هرچند خيلى وحشيانه و دور از تمدن به نظر مىرسد، اما چندان هم از بردگان عجيب نيست.
اما امروز بىترديد روز رفتن سياهدم است. ديروز يكى از بردگان پزشك به ديدن او آمد و نظر شوراى اربابان را در مورد پايان يافتن فرصت زيستى سياهدم اعلام كرد. اربابان مثل تمام موجودات متمدن و هوشمند ديگر، مردن را با روى باز مىپذيرند. همه مىدانيم كه مردن پايان نهايى زندگى تمام جانداران است. بنابراين فرار كردن از آن بى معناست. به همين دليل هم تا به حال سابقه نداشته اربابى در برابر مرگ از خودش ضعف نشان دهد. سياهدم هم مسلما باوقار و متانت به تصميم شوراى اربابان گردن خواهد نهاد.
وقتى جمعيت يكدفعه زياد مىشود، حتى اربابهاى بچهسال هم ممكن است به دليل نقصهاى بدنى مشمول حكم رفتن قرار بگيرند. آنها هم هميشه سرنوشت خودشان را با رضايت مىپذيرند. آخر همه مىدانيم كه مردن يك نفر كه از زندگى استفاده كافى كرده، به نفع كل جامعه اربابان است. تازه سياهدم كه مسن هم هست.
راستش يك كمى نگران واكنش سياهدم در برابر مرگ هستم. آخر به تازگى پيرى به مغزش فشار آورده و رفتارهاى ابلهانه و ديوانهوارى ازش سر مىزند. من هنوز خودم چيزى نديدهام، چون سياهدم از من مسنتر است و با ريشسفيدهاى گروه مىگردد. اما بقيه رفقاى من مىگفتند بعضى از رفتارهاى سياهدم هيچ براى يك ارباب برازنده نيست. مىگويند در برابر بردگان خيلى نرم عمل مىكند و حرفهاى عجيب و مزخرفى در مورد آنها مىگويد.
تمام اين مشكلات از وقتى شروع شد كه دو سال قبل بيمار شد و تشنج كرد و نزديك بود بميرد. پزشكى از بردگان را به بالينش آوردند و به هر ترتيبى بود نجاتش دادند. اما گويا همين بيمارى مغزش را از كار انداخته باشد. راستش، همه اربابها كمى نگران آنند كه سياهدم موقع مردن از خودش ضعف نشان دهد. آبروى نژادى اربابها آنقدر گرانبهاست كه چنين چيزى واقعا سرشكستگى محسوب مىشود.
ديگر به به نزديكى تپه قشنگى رسيديم كه دوستانمان تازه ديروز كشفش كرده بودند. اطراف تپه جمع شديم و شاهين را به بالاى آن فرستاديم. شاهين برده باادب و آموزش ديدهاى بود و به ويژه خيلى خوب نى مىزد. همه اربابها حس زيبايىشناسى عميق و موشكافانهاى دارند و اين هنر بردگان يكى از معدود مواردى است كه همواره به خوبى تشويق مىشود. شاهين كه متوجه شده بود اراده اربابانش بر چه قرار گرفته، بالاى تپه رفت و شروع كرد به نى زدن. واقعا قشنگ مىزد. گرچه با توجه به ضعف قدرت شنوايى آدمها شك دارم تمام آواهايى را كه توليد مىكرد خودش بشنود. سياهدم كه در كنارى همراه دوستان پيرش ايستاده بود. اين نوعى مهمانى خداحافظى براى او محسوب مىشد….
ادامه مطلب: روز شكرگزارى
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب