پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش نخست (شماره ۱ تا ۶۶)

بخش نخست (شماره ۱ تا ۶۶)

 

 

1. بشنو، تو ای پاوسانیاس، پسر آنخیتوسِ خردمند؛

2. از آنجا که (در میان مردمان) نیروی پراکنده در اندام‌هایشان مچاله شده (و گنجیده) است.

و فراوان است غمهایی که بر ایشان می‌تازد و لبه‌های خواست‌شان را کُند می‌سازد.

جز بارقه‌ای مختصر از زندگی را در اختیار ندارند، که آن هم زندگی نیست،[1]

(این زندگی که به مرگ ختم می‌شود،) همچون دودی به هوا بر می‌خیزد و بر باد می‌رود.

عقاید هرکدامشان منحصر است به آنچه که هنگام پرسه زدن و ولگردی به تصادف بدان برخورد کرده‌اند،

و همچنان می‌لافند که به «کل» دست یافته‌اند.

بسا دشوار است که این چیزها را چشمان مردان ببیند و گوشهایشان بشنود و (ذهن‌هایشان) دریابد.

به هر صورت، حالا که تا اینجا راه یافته‌ای، بیش از آنچه که توانِ (ذهنِ) میرندگان است، نخواهی یافت.

3. اینها را در دلِ گنگ خویشِ نگهدار…

4. ای خدا، زبانم را از دیوانگیِ این مردمان برهان.

لبهایم را تقدیس کن و جویباری پاکیزه را از میانشان روان ساز.

و تو، ای دوشیزه‌ی موسای[2] سپیدبازوی بسیار ارجمند

می‌توانم به تو نزدیک شوم و آنچه را که برای زودمیران مجاز است، بشنوم؟

مرا در راه جایگاه ورجاوند برانگیزان و گردونه‌ی (دارای اسبانِ) نیک افسار زده را برایم بفرست.

تو تاج گل افتخاری را نمی‌خواهی که دست کوتاهِ میرندگان از زمین برچیده باشد،

برای آن که فراتر از محدوده‌ی مجاز و قانونی سخن بگویی و به این ترتیب بر قله‌ي خرد بر تخت بنشینی

(خطاب به پاوسانیاس؟) بیا، با تمام توان‌ات بنگر که هرچیز چگونه نمایان می‌گردد.

دیده‌ها را معتبرتر از شنیده‌هایت مشمار، و به گوشهای تیزت بهایی بیش از آنچه زبانت می‌چشد، مده

به هیچ یک از اندامهای دیگرت که روزنه‌ای برای فهم می‌گشایند، بسنده مکن،

بلکه همه چیز را چندان که آشکاره است، بنگر.

5. اما این همان راهی است که ذهن‌های پست به آنچه والا و عالی است، ناباور می‌شوند.

در می‌یابی، بدان هنگام که گواهیِ استوار موسای من اعلام می‌شود و کلامم در قلبت جایگیر می‌شود.[3]

6. نخست از چهار ریشه‌ی آغازین همه‌چیز بشنو:

زئوس درخشان، هِرای حیات‌بخش، آیدونِئوس

و نِستیس که با اشکها چشمه‌ساران میرندگان را خیس می‌سازد.

7. زاده نشده (و نامخلوق)…

8. چیز دیگری را هم به تو بگویم: نه زایشی برای چیزهای فناپذیر وجود دارد،

و نه فرجامی برای آنان که با مرگی ویرانگر دست به گریبان‌اند.

آنان تنها درآمیختگی و داد و ستدِ چیزهایی درآمیخته هستند.

طبیعت[4] تنها نامی است که مردمان به این چیزها داده‌اند.

9. اما (از دید) آنان زمانی که هوا با آذر (اثیر)

در قالب انسانی یا نژادی از جانوران وحشی یا پرنده‌ای یا گیاهی بیامیزد،

می‌گویند که (آن موجود) زاده شده است.

و زمانی که این چیزها بار دیگر از هم جدا شدند، آن را (به خطا؟) مرگِ بدفرجام می‌نامند.

من نیز از این قاعده پیروی می‌کنم و همچنین خواهم‌شان نامید.

10. انتقام کشیدن از مرگ…

11. ابلهان! اندیشه‌هایشان به دوردست راه ندارد.

(آنان) که گمان می‌کنند آنچه پیشتر نبوده، وجود می‌یابد.

یا آنچه که هست می‌تواند یکسره نیست و نابود گردد.

12. از «آنچه که نیست»، هرگز «آنچه که هست» زاده نمی‌شود.

و ناممکن و ناشنیده‌ است که «آنچه که هست»، فنا شود

زیرا که آن را هرکجا که بنهند، همیشه وجود خواهد داشت.

13. و روی هم رفته، نه تهیا هست و نه لبریز شدگی.

14. از آنجا که روی هم رفته تهیایی نیست، چگونه افزونی ظهور می‌یابد؟

15. مردی که خرد دارد، هرگز چنین (باور) ابلهانه‌ای را به دل خود راه نمی‌دهد

که میرندگان تنها تا وقتی که در آنچه حیات‌ می‌نامند، زندگی می‌کنند، وجود دارند؛

و بد و نیک را در می‌یابند، در حالی که پیش از آن که (از آن آمیختگی) شکل بگیرند

و بعد از آن که تجزیه و متلاشی شدند، چیزی جز عدم نبوده‌اند.

16. زیرا همچنان که آن دو (مهر و آفند) پیش از زمان بوده‌اند،

چنین می‌اندیشم، که زمان بیکرانه هرگز از این جفت خالی نخواهد ماند.

17. برایت داستانی تعریف می‌کنم که دو جنبه دارد

از چند، یگانه به وجود می‌آید و از فروپاشی یگانه چند زاده می‌شود

زایش دو سویه است و مرگ چیزها هم دو سویه دارد

زیرا حالا گرد هم آمدن چند چیز، می‌زاید و می‌میراند

و آن که فراز ببالد، هنگامی که چیزها تفکیک می‌شوند، پراکنده می‌گردد

و این آمد و شد پیوسته هرگز پایان نمی‌پذیرد

هنگامی همه با نیروی عشق[5] با هم یگانه می‌شوند

و هنگامی دیگر همان‌ها با فشار کینِ آفند[6] از هم جدا می‌گردند.

تا وقتی که یگانه از چند پدید می‌آید

و چند از دل پراکندگیِ آغازینِ یگانه زاده می‌شود،

تولدی دارند و دوران میرندگی‌شان نمایان است.

و تا زمانی که آمد و شدِ پیوسته‌شان را متوقف نکرده‌اند،

تا آن وقت در گردش بر چرخه‌ ساکن باقی خواهند ماند.

اما بیا، سخنم را بشنو، آموختن است که خردت را نیرومند می‌سازد

زیرا همان طور که پیشتر گفتم، و هدف نهایی سخنانم را روشن کردم،

داستانی دوسویه را برایت تعریف می‌کنم.

در یک زمان یگانه از چند پدیدار می‌شود،

و در زمانی چند از فروپاشیدن یگانه ظاهر می‌گردد.

آتش و آب و خاک و بلندای قدرتمندِ هوا.

در آنسو، جدا از ایشان، آفندِ مرگبار با وزنی همسنگِ هریک

در میانه‌شان عشق است، با درازا و پهنایی همانند.

با ذهن خویش به او بنگر، و با چشمانی مبهوت منشین.

چون اوست که بر اندامهای مردمان مستولی می‌گردد.

به واسطه‌ی اوست که فکرِ عشق شکوفا می‌شود،

با یاری اوست که کارِ آشتی به انجام می‌رسد.

او را با نامِ شادمانی یا آفرودیته‌ی بی‌آلایش می‌شناسند.[7]

او در میان مردمِ میرا می‌گردد و وی را در نمی‌یابند.

تو به این گفتار مستدلِ فریب‌شکن گوش بسپار.

بنگر که همه‌ی (این عناصر) نیرو و خاستگاهی همسان دارند،

اما هریک وظیفه‌ی خود را دارد، که از طبیعت آغازینش بر می‌خیزد.

اما با گردش زمان، هریک از آنها به نوبت دست بالا را پیدا می‌کنند.

و جز آنها نه چیزی زاده می‌شود و نه نابود می‌گردد.

زیرا که اگر از میان می‌رفتند، حالا دیگر وجود نداشتند

آن وقت «کل» از چه بر می‌افزود و از کجا می‌آمد؟

و چگونه می‌توانست تباه شود، در حالی که هیچ جا از این چیزها خالی نیست؟

نه، اینها (عناصر) همه‌ی چیزهایی‌اند که وجود دارند،

که در هم می‌آمیزند و گاهی این و گاهی آن را، و همانندشان را تا ابد پدید می‌آورند.

18. عشق

19. دلدادگیِ چسبنده

20. نبرد فراگیرِ این دو (عشق و آفند) در توده‌ی اندامهای میرندگان نمایان است.

زمانی با عشق به هم می‌پیوندند و یگانه می‌شوند

و اندامهای میرا قالب کالبد را به خود می‌گیرند،

چنان که حیات در فصلی مساعد شکوفا می‌گردد.

در زمانی دیگر، با تاثیر آفندِ تباهی‌آور،

از هم می‌گریزند و زیر و رو می‌شوند

و بر ساحل درهم شکسته‌ی زندگی پخش و پراکنده می‌گردند.

درباره‌ی گیاهان و ماهیانی که در دیوارهای بلورین آب اقامت گزیده‌اند، چنین است

و درباره‌ی ددانی که در شیب تپه‌ها لانه می‌گزینند، نیز

و مرغان دریایی که بر آبها بادبان می‌کشند، نیز هم.

21. حالا بیا، به شاهدانِ سخنانِ پیشینم بنگر،

شاید که در سیاهه‌ی شکل‌هایی که گذشت، چیزی از قلم افتاده باشد

به خورشید بنگر که چه سان گرم و درخشان است،

و همه نامیرایانی که در پرتو گرم و تابانش غرقه شده‌اند.

و به باران بنگر، که چه سان سرد و تاریک است،

و این که چگونه از زمین چیزهای متراکم و سخت بیرون می‌جوشند.

همه‌ی این چیزها وقتی به کین آلوده‌اند، ریختهایی ناهمگون دارنده و از هم جدا هستند.

اما با عشق به سوی هم می‌آیند و به هم میل می‌کنند.

چون از این بذر است که هر آنچه بوده، هست و خواهد بود، جوانه زده است؛

درختان و زنان و مردان و جانوران و ماهیانی که در آبهای ژرف مسکن گزیده‌اند.

آری، و ایزدانی که عمرهای دراز‌شان در افتخار و سربلندی می‌گذرد.

چون تنها اینها (عناصر) وجود دارند،

اما هنگام در هم آمیختن، با ترکیب شدن و درهم رفتن، شکل‌های گوناگون به خود می‌گیرند.

22. چون خورشید کهربایی رنگ و آسمان و زمین و دریا

با تمام آن بخشهایشان در پیوندند، که از آنها بیرون می‌جوشند،

و در دوردستهای جهان میرندگان پراکنده می‌شوند.

همچنین تمام چیزهایی که سزاوارِ آمیختگی هستند،

به هم شباهت دارند و با عشقِ آفرودیته یگانه می‌گردند.

به همین شکل، آن چیزهایی که در خاستگاه، در آمیختگی و در قالب و شکل،

خیلی با هم تفاوت دارند، نسبت به هم دشمنی می‌ورزند و یگانه نمی‌شوند.

آنان که میلی به اتحاد ندارند، نگون‌بخت و تنها، از فرمان پدرشان آفند پیروی می‌کنند.

23. درست همانند هنرمندانی که پیشکشها به معبد را رنگ آمیزی می‌کنند،

مردانی که برخورداری‌شان از خرد هنرشان را شکوفا ساخته،

در آن هنگام که رنگیزه‌هایی رنگارنگ را در دست می‌گیرند،

آنان را در نسبتهایی مناسب –برخی را بیشتر و برخی را کمتر- مخلوط می‌کنند،

از آنها اشکالی بی‌شمار را شبیه به تمام چیزها می‌آفرینند: درختان و مردان و زنان و جانوران

و پرندگان و ماهیانی که در ژرفای آبها منزل دارند، و آری، خدایان را که زندگانی درازی دارند و در افتخار غرقه‌اند.

پس نگذار خطا مغزت[8] را تباه سازد،

به همین شکل است سرچشمه‌ی چیزهای میرند‌ی بی‌شماری که به چشم مردمان نمایان است،

ای مرد! این دانش را به درستی پاس دار،

چون داستانی که ایزدبانو[9] گفته را در آوازم شنیده‌ای.

24. … از قله‌ای به قله‌ای (در اندیشه) گام نهادن،

مسیرِ تنها یک قصه را تا فرجام نپیمودن…

25. …آنچه (گفتن‌اش) خوب است دو بار گفته شود.

26. همچنان که چرخه می‌گردد، آنها به نوبت چیره می‌شوند.

و با هم گره می‌خورند، و به هم می‌چسبند و می‌بالند.

چون تنها اینها هستند که وجود دارد،

اما همچنان که با هم در می‌آمیزند، مردمان و قبیله‌های فراوان ددان را ایجاد می‌کنند.

در نوبتی همه‌ با هم به خاطر عشق در کیهان گرد هم می‌آیند،

در نوبتی دیگر به خاطر آفند و با دافعه‌ی کین از هم می‌گسلند.

تا زمانی که بار دیگر به (مرتبه‌ی) «یگانه» و «کل» برسند و رام گردند.

و این چنین است، تا زمانی که هنوز نخواهند از چندگانگی به یگانگی ببالند،

تا زمانی که یگانه به چند چیز تقسیم شود، زاده می‌شوند و عمرشان در زمان کرانمند سپری می‌شود.

تا زمانی که این دگرگونی پیوسته پایان نپذیرد،

آنان جاودانه بر چرخه‌ ساکن می‌مانند.

27. آنجا نه بازوان چالاک خورشید نمایان است،

و نه زمینِ نیرومندِ سرسخت، و نه دریا

کُره‌ی گِرد، چنین نیرومند در حلقه‌ی هماهنگی (هارمونیا) بسته شده،

و چنین شادمان در چنبر تنهایی‌اش ایستاده.

27. در بازوانش نه ناسازگاری هست و نه دشمنیِ ناپیدا.

28. از همه جهت متقارن و همسان است و یکسره بیکرانه است.

آن کرویِ گِرد، در چنبر تنهایی‌اش شادمان است.

29. دو شاخه از پشتش بیرون نروییده،

پایی ندارد، و نه زانوانی چالاک، و نه عضوی زایشگر

بلکه کره‌ایست، در هر سو همسان با خویشتن.

30. اما وقتی آفندِ کبیر بالید و در اندامهایش رشد کرد،

برای طلب افتخار خویشتن برخاست،

در انباشتگیِ زمانِ دگرگونه، سوگندی نیرومند برای ایشان (عشق و آفند) ترتیب داد…

31. …تک تک بازوان خداوند خواهد لرزید.

32. مفصلی این دو را به هم می‌چسباند.

33. همچنان که شیره‌ی انجیر شیر را چسبناک می‌سازد…

34. سیمانی می‌شود میان آب و خوراک…

35. اما اکنون باید از روی ردپای سرودی بازگردم که پیشتر از آن گذر کرده بودم،

تا از هر گفتارم، گفتاری تازه برکشم.

زمانی که آفند به قعر نشیب مارپیچ فرو افتاد

و عشق در مرکز گرداب چیزها نشست،

همگان در اطرافش برای یگانگی گرد هم آیند.

نه ناگهانی، که هریک (به نوبت) با اراده‌ی خویش از گوشه‌ی خود به دیگران پیوند می‌خورند.

و از آمیزش‌شان دوردستها از قبیله‌های شمار میرندگان انباشته می‌گردد.

اما در میان آمیخته‌ها، چیزهای نیامخیته هم باقی می‌ماند،

همان جا که هنوز آفند از آن ساقط نشده،

چون هنوز کاملا از آنها نگسسته و به مدار خارجی دایره طرد نشده است.

بخشی از آن هنوز در اندرون باقی مانده، و بخشی دیگر از اندامها (ی «کل») رانده شده است.

اما به همان نسبتی که به بیرون رانده می‌شود، جریانی جاوید و ملایم از عشقِ بی‌آلایش به درون رخنه می‌کند.

و از این راه آن چیزهایی که پیشتر نامیرا بودند، میرا می‌گردند.

آنچه که خالص و نیامیخته بود، آمیخته و مخلوط می‌شود، و هریک راهِ خود را دگرگون می‌سازد،

و همچنان که با هم در می‌آمیزند، بی‌شمار قبیله‌ی موجودات میرنده سر بر می‌آورند،[10]

با شکلهایی گوناگون که سزاوار تماشا هستند.

36. و آنگاه که گرد هم آمدند، آفند پایگاه خود را در مدار بیرونی حفظ می‌کند.

37. زمین (به واسطه‌ی خاک) وزن خویش را افزون می‌سازد و آذر (اثیر) به واسطه‌ی آذر

38. بیا، بگذار تا برایت از خاستگاه خورشید بگویم،[11]

از آن سرچشمه‌ای که تمام چیزهای نمایان در چشم ما، از آن بیرون جوشیده است:

زمین، دریای موج‌خیز، و هوای نمناک

و آذر (اثیر)، آن غول (تیتان) که گرداگردِ دایره را می‌بندد.

39. «گویا زمین ظلمانی و آذر پهناور بیکرانه‌اند»

این سخنی هرزه است که از زبان برخی از میرندگان فرو می‌ریزد،

و از دهان پرلکنتِ آنان که جز اندکی از «کل» را ندیده‌اند.

40. خورشیدِ تیزپیکان و ماهِ نرمخو

41. اما (پرتو خورشید) گرد هم جمع می‌شود و گرداگردِ آسمانِ بزرگ حلقه می‌زند.

42. و او (ماه) پرتوهای وی (خورشید) را قطع می‌کند،

در آن هنگام که (خورشید) بر فرازش گذر نماید،

و بر پهنایی از زمین سایه می‌افکند، که همتای ماهِ رنگ پریده است.[12]

43. پرتو آفتابی که بر دایره‌ی پهناور ماه برخورد می‌کند…

44. او پرتو خویش را با بی‌پروایی به سوی المپ پس می‌فرستد.

45. دایره‌ای از نور غریب گرداگرد زمین می‌گردد.

46. همچنان که چنبر چرخ گرداگردِ … بیرونی می‌چرخد.

47. چون او (ماه) از روبرو به دایره‌ی ورجاوند سرورش (خورشید) خیره می‌شود،

48. اما زمین است که با قرار گرفتن در برابر نور، شب را می‌سازد.

49. … برای شبِ تنهای کور.

50. ایریس از ساحل دریا باد و بارانِ نیرومند را می‌آورد.

51. آتش شتابزده به بالا زبانه کشید…

52. و بسا آتش که در زیر زمین می‌سوزد.

53. چون برای مدتی بخت آن بود که تلاقی کند، و بیشتر مواقع دیگر چنین نبود.

54. آذر با ریشه‌های عمیقش به درون زمین غوطه‌ور شد.

55. دریا، عرقِ زمین.

56. نمک جامد می‌شود، آنگاه که آفتاب بدان بتابد.

57. بر آنجا سرهایی بی گردن از همه جا جوانه زد،

و دستانی سرگردان که تهی بودند و کتف و شانه نداشتند.

چشمان در اطراف پیشانی‌ای را می‌جستند.

58. …بازوان تنها سرگردان بودند، در جستجوی اتحاد با هم…

59. اما همچنان که آمیختگی نیمه‌ایزد (دایمون) با نیمه‌ایزد (دایمون) بیشتر می‌شد.

این (اندامها) همچنان در هم ریخته با یکدیگر تلاقی کردند،

و چیزهایی دیگر پیوسته در کنارشان ظهور کردند.

60. (مخلوقاتی) با پاهای لنگ و دستانی بی‌‌شمار.

61. بسیاری با رخسارها و سینه‌هایی که رو به جهتهایی مقابل داشت، پدید آمدند.

برخی، همچون گوساله‌هایی با سرِ آدمی، و برخی دیگر مردمانی با سرِ گاو

موجوداتی که طبیعت مردانه و زنانه در آنها مخلوط شده بود،

و بخشهای زاینده‌شان در ابهامی ابتر فرو رفته بود.

62. حالا بیا، بشنو که چگونه مردانِ نگون‌بخت و زنان گریان

با نیروی آتشِ جدا شده از دل شب برخاستند،

چون این قصه نه بی‌ربط است و نه از سرِ نادانی.

نخست پاره‌هایی نیکو از سطح زمین برخاستند،

که سهمی دوگانه از آب و گرما را در اختیار داشتند.

آتشی که آرزومندِ رسیدن به همانندِ خویش (در آسمان) بود، آنان را فراز برد.

هرچند هنوز نشانی از بازوان زیبا، یا صدای انسانی

یا اندامهای (جنسی) مردانه در آن آشکار نبود.

63. اما طبعِ اندامها(ی کودک) در آن جدا شده بود، که بخشی از آن در مرد بود… (و بخشی دیگر در زن)[13]

64. و همدلی[14] به نزدش آمد، و با بینشی به او یادآوری کرد.

65. اندرونِ (رحِمِ) پاکیزه از آن لبریز شد،

وقتی با سرما تماس یافت، زنان از آن برخاستند [و در مقابل، وقتی با گرما برخورد کرد، (پسران زاده شدند)]

66. چراگاه‌های تقسیم شده‌ی آفرودیته…

  1. متن سکستوس امپریکوس این عبارت را به صورت ثبت کرده و دیلز آن را و اسکالیگِر (Scaliger) آن را خوانده است. برنت (Burnet, 2003: Chap. V) که ترجمه‌ی من بیش از همه از شرح و برگردانِ او متاثر است، همین خوانش اخیر را ترجیح داده است.
  2. منظور موزها هستند که در سنت دینی یونانیان ایزدبانوانی فروپایه بوده‌اند هنرها را نمایندگی می‌کردند. کلماتی مانند موزیک و موزه از نام ایشان گرفته شده است.
  3. کلمنت اسکندرانی این عبارت را خوانده است. دیلز آن را خوانده و این بند را چنین ترجمه کرده «وقتی سخن از صافیِ ذهنت عبور کند»، برنت ترجمه کرده «وقتی کلماتم در قلبت تجزیه گردند»، و لئونارد (Leonard, 1908) چنین فهم کرده: «در آنگاه که کلماتش در روحت رسوخ کند». من را با توجه به دلالتی که به تدریج در همین زمان می‌یابد، «کلام» ترجمه کرده‌ام تا هم به سخن گفتاری و هم به سویه‌ی مقدس زبان اشاره کند.
  4. در ادامه‌ی بند پیشین، بیشتر مترجمان مانند لئونارد فوسیس را در این بند به «birth» برگردانده‌اند و برنت همان «substance» را ترجیح داده است. به نظرم در اینجا امپدوکلس دارد به مفهومی عامتر از فوسیس اشاره می‌کند و این همانا طبیعت و جهانِ عینی است.
  5. واژه‌ی را در اینجا به عشق برگردانده‌ام، تا از اِروس که در متون یونانی کمی بعدتر به معنای دقیقِ ایزد مهر است، متمایز شود. اما در اصل منظور از این واژه همان مهر است.
  6. به پیروی از دکتر شرف‌الدین خراسانی را به آفند برگردانده‌ام که دشمنی و کین‌ورزی نیز معنی می‌دهد و برابرنهادی به نسبت دقیق برای اَنگَرَه در اوستایی است، که «آسیب‌رسان» معنی می‌دهد و در نام انگره‌مینو (اهریمن) باقی مانده است.
  7. Γηθοσύνην καλέοντες ἐπώνυμον ἠδ’ Ἀφροδίτην
  8. مغز را در اینجا برای فْرِنا به کار برده‌ام که جمجمه و کاسه‌ی سر معنی می‌دهد. لئونارد آن را «قلب» و برنت آن را «ذهن» ترجمه کرده و در این مورد از دیلز پیروی کرده که این بند را چنین خوانده است:
  9. منظور موسا (موز) است.
  10. چنان که برنت اشاره کرده، از این بند بر می‌آید که چیزهای نیامیخته با «نامیرایان» ( ) یکسان انگاشته شده‌اند، که همان عناصر هستند؛ و امر آمیخته که رو به تباهی و فنا دارد، میرنده دانسته شده است.
  11. نسخه‌ی کلمنت در اصل عبارت آخر این بند را ثبت کرده و که در برخی از نسخه‌ها آمده نادرست است و شکل تحریف شده‌ی عبارت را نشان می‌دهد. دیلز این عبارت را خوانده و من هم در اینجا از او پیروی کرده‌ام. این که نخستین کلمه‌ی عبارت به خورشید مربوط باشد، مشکوک است. لئونارد آن را با «چهار عنصر» یکی گرفته و خود دیلز نوشته که منظور همسن بودنِ عناصر آغازین است. با این وجود در این مورد با برنت موافقم که ادامه‌ی بندها، تعبیر به خورشید را توجیه می‌کند.
  12. این احتمالا نخستین اشاره‌ی منابع یونانی به دلیل خورگرفت است. ترجمه‌ی یاد شده را بر اساس خوانشِ دیلز به دست داده‌ام. بیشتر مترجمان دیگر از جمله برنت نیز چنین کرده‌اند.
  13. بر خلاف برنت را به (substance) برنگردانده‌ام، چون جوهر مفهومی است که از متون ارسطو به بعد به این کلمه مربوط می‌شود. به جایش طبع را به کار گرفته‌ام. اما تفسیر برنت را حفظ کرده‌ام که می‌گوید اشاره به «بخشی از آن در مرد بود»، به تمایز اندام جنسی در کودک و جدا شدنش نزد زن و مرد دلالت می‌کند.
  14. بیشتر مترجمان را مهر یا عشق (love, amour) ترجمه کرده‌اند. اما از آنجا که این دو کلمه‌ی قدیمی ایرانی را به ترتیب برای اروس و فیلیا به کار گرفته‌ام، در اینجا از همدلی بهره می‌گیرم تا تمایز میان این کلیدواژه‌ها را نشان دهم و از ابهام و سردرگمیِ ناشی از ترجمه‌ی چندین کلمه‌ی یونانی به یکی (مثل love) پرهیز نمایم.

 

 

ادامه مطلب: بخش دوم (شماره ۶۷ تا ۱۱۲)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب