پنجشنبه , آذر 22 1403

سه (3)

سه (3)

انجام کارهای اداری برای انتقال مالکیت خانه‌ی شماره‌ی سیزدهم کوچه‌ی کشوری، حدود دو هفته به طول انجامید. عصرِ روز پنج شنبه پانزدهم دی ماه 1384، پس از این که کارهای اداری تمام شد و سند مالکیت خانه برای این ده نفر صادر شد، قرار شد اعضای خاندان ایرانیان برای اولین بار به خانه‌ی دکتر ایرانیان بروند و در مورد تقسیم اسباب و اثاثیه‌ی موجود در خانه اقدام کنند. از همین جا بود که کم کم روابط میان‌شان صمیمانه‌تر شد و از آنجا که همه‌شان یا آقای ایرانیان بودند یا خانم ایرانیان، قرار گذاشتند یکدیگر را با اسم کوچک صدا کنند.

برخورد اعضای گروه با دو شرط باقی مانده و نقشه‌هایی که برای ثروت باد آورده‌شان داشتند، خیلی متفاوت بود. مگابیز، تمایل داشت هرچه زودتر مقدار ثروتش معلوم شود، تا آن را بفروشد و به عنوان سرمایه‌ای برای یک تاسیس یک شرکت واردات و صادرات لوازم خانگی از آن استفاده کند. غلامرضا هم هوادار تعیین سهم‌الارث و فروختنش بود، هرچند نقشه‌ی مشخصی برای پول باد آورده‌اش نداشت. او به قدری نسبت به اسباب و اثاثیه‌ی خانه‌ی دکتر بی‌توجه بود که به بقیه گفته بود خودشان به منزل دکتر بروند و یک دهم اثاثیه را برای او کنار بگذارند. او هم در این مقطع مانند بقیه فکر می‌کرد اثاثیه‌ی خانه‌ی دکتر مجموعه‌ای از اشیای قدیمی و درب و داغانی است که پیرمردها معمولا دور خود جمع می‌کنند، و تصمیم نداشت به خاطر چیزهایی به این کم ارزشی با بقیه جر و بحث کند. مدت کوتاهی بعد از این گردهم‌آیی نخستین، او اولین کسی بود که قرار بود به اشتباه مهلکش در این زمینه پی ببرد.

بقیه هم در مورد اثاثیه‌ی آن خانه‌ چنین تصوری داشتند. اما می‌ترسیدند مبادا غیاب یکی از آنها در روز تقسیم اموال، باعث نقض تعهدنامه‌شان شود، و خانه و باغ را به مالکیت دانشگاه تهران در بیاورد. به همین خاطر هم عبدالله و برادرزاده‌اش میثم عصر آن روز دنبال غلامرضا رفتند و بعد از آن که آن روز شام مفصلی به او دادند، با خواهش و تمنا به جلسه‌ی روز پنجشنبه کشاندنش. این دو نفر، چیزی در مورد نقشه‌هایشان با این اموال به کسی نگفته بودند. اما معلوم بود که قرار است هماهنگ عمل کنند. میثم کاملا تابع عمویش بود و هرچه که او می‌گفت برایش وحی مُنزَل بود.

بقیه کمتر در مورد تصمیم‌هایشان پنهانکاری به خرج می‌دادند. ریحانه بدش نمی‌آمد که در خانه اقامت کند و جلسه‌های انرژی درمانی و فال قهوه‌اش را در زیر درختان کهنسال باغ برگزار کند. رویا هم که نقاشی در باغ پهناور خانه را دلپذیر می‌دانست، هوادار اقامت در آن خانه بود. بابک، دوست داشت آن بخشی از خانه را که سهم خودش بود، با قیمت کمی به دوستانش اجاره دهد و خودش هم همراهشان در همان جا زندگی کند. منصور با سکوت سرسختانه‌اش چیزی در مورد نقشه‌های آینده‌اش نگفته بود، و سیاوش مایل بود بخشی از سهم خود را بفروشد و با آن کتاب‌هایی را که نوشته بود چاپ کند. میترا هم سودای سفر به دور دنیا را داشت و ترجیح می‌داد با بخشی از این سرمایه‌ی باد آورده دست به ماجراجویی بزند.

به این ترتیب، در پنج شنبه‌ی مه گرفته و سردی در نیمه‌ی دی ماه، این ده نفر یک به یک از دروازه‌ی بزرگ باغ منزل دکتر ایرانیان گذشتند، و در سرسرای بزرگ خانه به هم پیوستند.

مدتی طول کشید تا ده عضو خاندان ایرانیان کلید چراغ‌های حیاط را پیدا کنند و آن را روشن کنند، و در این فاصله هفت نفر از ده صاحبخانه‌ی جدید از میان درختان کهنسال و بزرگ باغ که در شب مهیب می‌نمودند، گذشته و خود را به خانه رسانده بودند. آخرین کسانی که در تاریکی این راه را طی کردند، عبدالله و میثم و غلامرضا بودند که با هم آمده بودند. آنها هم مثل بقیه‌ی وارثان کلید در باغ را داشتند. اما بعد از آن که وارد باغ شدند، مسیرِ منتهی به خانه را تقریبا دویدند. راهشان چندان هم تاریک نبود، چون قرص ماه کامل بود و درختان و سنگفرش‌های سفید باغ را روشن می کرد. اما همین نور رنگ پریده، سایه‌های کمین کرده در گوشه و کنار فضای مرموز باغ را برجسته‌تر می‌ساخت و به منظره‌ی مقابل‌شان جلوه‌ای ترسناک‌
می‌بخشید.

آنچه که در این میان اعصاب عمو و برادرزاده را بیبشتر خرد می‌کرد، صدای شیون گونه‌ی غلامرضا بود که با صدای وارفته و یکنواختش مرتب تکرار می‌کرد که این خانه نفرین شده و می‌گفت چیزی شبیه به این را به تازگی در یک فیلم ترسناک دیده است. با این همه وقتی هر سه از دور چراغ کم نوری را که در کنار در خانه می‌سوخت دیدند، نفسی به راحتی کشیدند. آنها در آستانه‌ی پله‌های پهن و سپیدِ منتهی به در ورودی بودند، که دیگران موفق به یافتن کلیدهای برق شدند، و ناگهان چراغ‌های باغ روشن شد. چراغ‌ها همه در اطراف ساختمان بودند. اعماق باغ که همچنان تاریک مانده بود، در تضاد با روشنایی اندک این چراغ‌های پراکنده، ترسناک‌تر هم به نظر می‌رسید.

 

 

ادامه مطلب: چهار (4)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب