پنجشنبه , آذر 22 1403

شش (6)

شش (6)

همه با این فکر موافق بودند. به همین دلیل هم بار دیگر در زیرزمین پراکنده شدند و شروع کردند به گردش در اطراف. همه‌ی اتاق‌ها، از اسباب و اثاثیه‌ای قدیمی و خاک گرفته پوشیده شده بود. حالا دیگر آفتاب کاملا در آسمان بالا آمده بود و نوری که از نیم پنجره‌ی نزدیک سقف وارد می شد، یک تیغه‌ی درخشان آفتاب را از کناره‌ی دیوارها به درون می‌ریخت و حالتی وهم‌انگیز به اثاثیه‌ی غبار گرفته‌ی دکتر ایرانیان می‌داد. در اتاق‌های دیگر، تکه‌های دیگری از همان مبل‌های سیاه به چشم می‌خوردند که در زیر این نور خفیف با جلای چرمی اشرافی‌شان می‌درخشیدند. یکی از آنها، مبل چند نفره‌ی بزرگی بود که در اتاق پهلویی قرار داشت و شش نفر می‌توانستند به راحتی در کنار هم رویش بنشینند. چند مبل تکی هم به شکل پراکنده در اتاق‌های دیگر وجود داشتند. جلای زیبای چرم سیاه روی مبل‌ها و نشان کارخانه‌ی سازنده‌ی آن که با حروفی گوتیگ بر کناره‌اش حک شده بود، نشان می‌دادند که اینها هم به همان مجموعه‌ی ممنوعه تعلق دارند.

همان طور که وکیل گفته بود، زیر زمین با پلکانی پهن به طبقه‌ی زیرین دیگری‌ مرتبط می‌شد. این پلکان، تفاوت چندانی با آن پلکانی که زیرزمین طبقه‌ی اول و طبقه‌ی همکف را به هم متصل می‌کرد، نداشت. تنها تفاوت در اینجا بود که دیگر از نور روز خبری نبود و تاریکی محضی بر همه جا حاکم بود. بابک که طبق معمول جلوتر از همه حرکت می‌کرد، شجاعانه در درون تاریکی پیش رفت و با دستش روی دیوار دنبال کلید چراغ گشت. دستش چند بار روی تار عنکبوت‌هایی که همه جا را انباشته بودند، لغزید و زیر لب فحشی داد. اما بالاخره موفق شد کلید چراغ را پیدا کند.

با روشن شدن چراغ‌ها، همه تصویری دقیق‌تر از محیط اطرافشان به دست آوردند. زیرزمین طبقه‌ی دوم، از چند نظر با طبقه‌ی بالا تفاوت داشت. اول این که دیوارهایش از سنگ ساخته شده بود، و اتاق‌هایش بسیار وسیعتر بود. چنین به نظر می رسید که در این طبقه فقط چند دیوار را برای تقسیم کردن فضا باقی گذاشته بودند و بقیه‌ی دیوارها را برداشته بودند. چراغ‌هایی که به محیط روشنی می‌بخشیدند، تعداد کمی لامپ شمعی بودند که نور چندانی نداشتند و در گوشه و کنار بر آباژورها و شمعدانی‌هایی مفرغی نورپراکنی می‌کردند. بخش مهمی از این لامپ‌ها سوخته بودند و به همین دلیل هم محیط زیرزمین طبقه‌ی دوم نیمه تاریک بود.

در اینجا هم همان چیزهایی را یافتند که در طبقه‌ی بالایی دیده بودند. تعداد بسیار زیادی از اشیای نفیس، که با بی‌توجهی تمام در گوشه و کنار روی هم توده شده بودند. گلدان‌های چینی بزرگی در زیر نور لامپ‌ها جلوه‌فروشی می‌کردند، و برق اشیای فلزی تزیینی و بزرگی در آن دوردست‌ها می‌درخشید. محیط به قدری پرابهت و مرموز بود که صدا از کسی بیرون نمی‌آمد. همه، انگار که ترسیده باشند، پشت به پشت هم راه می‌رفتند. حس می‌کردند جانوری مخوف و خطرناک در تاریکی این زیرزمین کمین کرده و آماده‌ی حمله به آنهاست. در میان آنها فقط رویا بود که وقتی از کنار چند مبل سیاه چرمی گذشتند، به آرامی گفت: “از این مبل‌ها اینجا هم هست.”

میثم، وقتی دید جماعت دارند در هزارتوی میان اسباب و اثاثیه گم
می‌شوند، گفت: “من خیلی نگرانِ غلامرضا هستم. ممکنه ما که نیستیم یه دفعه بره بشینه روی مبل‌ها، می‌دونین که، خیلی حواسش جمع نیست. اون وقت بی‌خودی پیش اون خدا بیامرز بدقول می‌شیم. من می‌رم ببینم داره چکار می‌کنه.”

میثم این را گفت و برگشت و با شتاب از پلکان نم گرفته و نیمه تاریک بالا رفت. عمویش حرکتی کرد که معلوم نبود برای تبعیت از او بود، یا بازداشتنش، اما چون دید بقیه به پیشروی‌شان ادامه دادند، با ایشان همراه شد.

کمی که پیش رفتند، به توده‌ای عظیم از قالی‌های بزرگ رسیدند که بر روی هم پهن شده بودند و تا ارتفاع کمر یک آدم ارتفاع داشتند. عبدالله با دیدنشان گفت: “عجب، ببینین چقدر قالی اینجا هست.”

انگار بیان کردن این جمله، طلسم حاکم بر فضا را شکسته باشد، همه ناگهان به حرف زدن افتادند. فلور با حالتی عصبی گفت: “اینا گرون قیمتن، نه؟”

عبدالله با نگاهی کارشناسانه به قالی‌ها نگاه کرد و گفت: “توی این نور نمی‌شه درست قیمت داد، آبجی خانوم، اما معلومه که فرش‌های گرون قیمتی‌اند.”

مگابیز، که انگار از در گرفتن این مکالمه ترسش ریخته بود، از بقیه جدا شد و در داخل راهرویی که از به هم چسبیدن چندین قفسه‌ی بزرگ و غول‌پیکر درست شده بود، گم شد. بقیه هم کم کم به خودشان جرات دادند و در اطراف پراکنده شدند. فلور، پس از کمی کند وکاو در جعبه‌هایی، با صدای زیرش سیاوش را صدا کرد: “سیاوش خان، سیاوش خان، تشریف بیارین، یه چیزایی اینجا هست که شاید شما دوست داشته باشین.” سیاوش به آن سمت رفت و با دیدن چندین جعبه که از صفحه‌های گرامافون پر شده بود، سخت هیجان زده شد. خودِ گرامافون را میترا در گوشه‌ی دیگری از اتاق پیدا کرد. یک گرام فیلیپس به نسبت مدرن که لایه‌ی ضخیمی از خاک رویش نشسته بود. سیاوش، در گوشه‌ای دیگر چشمش به یک گرامافون عتیقه با بوقِ برنزی افتاد.

اشیای این زیرزمین دوم، از خیلی جنبه‌ها گرانبهاتر از طبقه‌ی بالایی بود، و عجیب آن بود که وسایلی غیرمنتظره هم در میانشان دیده می‌شد. رویا در داخل گنجه‌ای یک جفت چراغ قوه‌ی بزرگ آلمانی پیدا کرد. هیچ کس انتظار نداشت باطری‌های این چراغ‌ها که احتمالا برای سالیان سال در آنجا مانده بودند، کار کنند. اما وقتی رویا کلید یکی از آنها را فشرد، آبشاری درخشان از نور از دهانه‌اش خارج شد و همه با تعجب در اطراف این منبع نور تازه جمع شدند. مگابیز یکی از چراغ قوه‌ها را برداشت و در حالی که از صنعت و تمدن آلمانی‌ها تعریف می‌کرد، به گشت و گذار خود ادامه داد. کشف رویا بقیه را هم تشویق کرد تا دنبال منبعی برای روشنایی بگردند. سیاوش خیلی زود فانوسی را پیدا کرد که مخزنش به شکل معجزه‌آسایی از نفت پر بود. او با کبریتی که از عبدالله گرفته بود آن را روشن کرد. بابک هم در گوشه‌ای یک چراغ قوه‌ی قدیمی با بدنه‌ی فلزی پیدا کرد. بقیه هم وقتی بابک صندوقچه‌ای پر از فانوس‌های رنگارنگ را پیدا کرد، سهم خود را دریافت کردند. هنوز مدت کوتاهی از جستجویشان در زیرزمین طبقه‌ی دوم نگذشته بود که هریک از آنها با یک منبع روشنایی کمکی مجهز شدند. در واقع چنین منبع نوری برای بازرسی زیرزمین ضرورت داشت. چون ظلمات محض بر بسیاری از نقاط حاکم بود و احتمال داشت پای آدم به جعبه یا اشیای دیگری که همین طور بی‌نظم و ترتیب بر زمین رها شده بودند، گیر کند و زمین بخورد.

سیاوش، که کنجکاو بود تا تعداد طبقه‌های زیرزمین را پیدا کند، داشت کم کم به این نتیجه می‌رسید که در زیر این طبقه جای دیگری وجود ندارد. او گرداگرد دیوارهای سنگی زیرزمین را گشت و راهی برای ورود به طبقات پایینی پیدا نکرد. بعد، درست در لحظه‌ای که داشت در مورد موهوم بودن طبقه‌ای پایینتر از آنجا متقاعد می‌شد، چشمش به حفره‌ی تاریکی در گوشه‌ای از دیوارها افتاد. به آن سمت رفت و دید که در آستانه‌ی دری آهنین قرار گرفته است. روی در، گلمیخ های درشت مسی دیده می‌شد و حلقه‌ای سنگین به جای دستگیره به آن آویزان کرده بودند. در، به ظاهر قدمت زیادی داشت و وقتی سیاوش حلقه‌اش را گرفت و آن را به سمت خود کشید، با صدایی چنان پرابهت باز شد که توجه همه را به خود جلب کرد.

فلور از آن طرف زیرزمین داد زد: “وای، خدا مرگم بده، صدای چی بود؟”

سیاوش به پشت سرش نگاهی انداخت و پرهیبی مبهم از زیرزمین تاریک را دید که در نور ساکن و مرموز چراغ‌های کم نور و قرص‌های رقصان و متحرک نور بیرون تراویده از چراغ قوه‌ها و شمع‌ها به بختکی تیره شبیه بود. در با وجود صدای جیغ مانند و گوشخراشش، به آسانی باز شده بود. در زیر نور فانوس، می‌شد حفره‌ی تیره‌ی پشت در را دید، و چند پله‌ی مرطوبی را که گویا به پلکانی طولانی منتهی می‌شدند و در دل زمین پایین می‌رفتند. سیاوش هر کار کرد، دید نمی‌تواند به تنهایی وارد این راهرو شود، این بود که فریاد زد: “آهای، قوم و خویش‌ها، بیایید ببینید چی پیدا کردم. یه طبقه‌ی دیگه هم زیر اینجا هست.”

بابک از جایی در همان حوالی جواب داد: “نه بابا، حتما داری شوخی می‌کنی…”

منصور هم به نسبت نزدیک بود و پس از چند دقیقه خود را به او رساند. او بدون این که چیزی بگوید، نور چراغ قوه‌ی قلمی باریکش را داخل حفره انداخت و اندیشناک سری تکان داد.

هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که همه‌ی هشت نفری که در زیر زمین باقی مانده بودند، دور پلکان منتهی به طبقه‌ی سوم زیرزمین جمع شدند. عبدالله، پس از این که چند بار با احتیاط به داخل حفره سرک کشید، گفت: “من که فکر نمی‌کنم اون پلکان جای مهمی بره. شاید یه فضای کوچیکی برای نگهداری نفت و اینجور چیزا باشه. توی ده ما هم روستاییا کف خونه‌شون یه حفره‌ای می کندن تا موقع زمستون همچین چیزایی رو اونجا نگه دارن.”

سیاوش گفت: “گمون نکنم اینجوری باشه. اون پله‌ها باید به جای بزرگتری برن. همین جا توی این طبقه فضای کافی برای گذاشتن چند دبه نفت هست. فکر نمی‌کنم برای کندن یه حفره‌ی نگهداری نفت همچین پلکانی درست کرده باشن.” میترا هم با دقت پله ها را وارسی کرد و گفت: “آره، پله‌ها سنگیه، راهرو هم خیلی گل و گشاده، باید یه طبقه‌ی دیگه اون زیر وجود داشته باشه.”

بابک نفس عمیقی کشید و گفت: “خوب، منتظر چی هستین؟ بیاین بریم ببینیم دیگه.”

فلور سرفه‌ای کرد و گفت: “می‌دونین، من فکر می‌کنم بهتره همین جا بمونم. آخه هوا داره کم کم مرطوب می‌شه، من هم که می‌دونین آسم دارم، می‌ترسم رطوبت و گرد و خاک به مزاجم نسازه و …”

عبدالله که نور فانوس سیاوش از پایین به چهره‌اش می‌خورد و صورتش را به نقابی شیطانی شبیه کرده بود، فوری از این حرف استقبال کرد: “آره، آره، من هم با فلور خانوم موافقم. علاوه بر این، اون مرحوم گفته بود توی زیرزمین زیاد ول نگردیم. ممکنه روحش از این که ما این همه اینجاها می‌گردیم ناراحت بشه.”

منصور گفت: “روح چیه، عمو؟ اون وصیت کرده بود اثاثیه‌ی اینجا رو بیرون نبریم، که شمام قراره ببرین. دیگه در مورد گردش کردن که چیزی نگفته بود.”

عبدالله گفت: “به هر صورت، من که نمی‌تونم فلور خانوم رو اینجا تنها بذارم.”

فلور اخم کرد و گفت: “ببخشید ها! من که بچه نیستم. من خسته شدم و دوست دارم برگردم برم توی سالون طبقه‌ی اول خونه بشینم. کمک هم نمی‌خوام.”

عبدالله بدون این که از رو برود گفت: “فکر خوبیه، من هم میام.”

مگابیز، با تردید به این دو نگاه کرد، بعد گفت: “اما فکر می‌کنم اون پایین چیزای جالب دیگه‌ای باشه. معمولا توی خونه‌های قدیمی گنج‌ها رو توی پایین‌ترین طبقه قایم می‌کنن. من ترجیح می‌دم بیام یه سری به اون پایین بزنم.”

میترا گفت: “منم میام.”

رویا، چراغ قوه‌ی پر نورش را به میترا داد و گفت: “بیا اینو بگیر. از اون شمعی که تو دستته بهتره، من دلم می‌خواد توی طبقه‌ی بالا ول بچرخم و یه کمی مجسمه‌ها رو نگاه کنم.”

به این ترتیب، گروه وارثان دکتر ایرانیان دو نیمه شدند. رویا و عبدالله و میثم و فلور به دنبال راه پله‌ی منتهی به طبقه‌ی بالا گشتند، و بعد از یافتنش در آن گم شدند. از سوی دیگر سیاوش، منصور، مگابیز، میترا و بابک تصمیم گرفتند از پلکان باریک پایین بروند.

پلکان، همانطور که میترا تشخیص داده بود، با سنگ سفید تراش خورده‌ای فرش شده بود، اما گذر ایام رنگش را تغییر داده بود. یک لایه‌ی کلفت از گرد و غبار که در طی سالیان طولانی بر آن انباشته شده بود، به تدریج با رطوبت زیاد زیر زمین ترکیب شده و لایه‌ای از گِل لزج را بر همه جا گسترانده بود. بعضی جاها، چیزهایی شبیه به جلبک روی پله‌ها را پوشانده بود که با توجه به غیاب نور در آن جا وجودشان عجیب به نظر می‌رسید.

پلکان، در تونلی باریک و پیچاپیچ به سمت پایین پیش می‌رفت. پله‌ها لغزان بودند و یکی دو بار پای منصور روی آنها لیز خورد.

راه، مسیری طولانی را طی کرد و در نهایت به در آهنین دیگری ختم شد که مانند درِ ورودی، گلمیخ‌هایی زرین و ظاهری کهن داشت. مگابیز با سر انگشتانش نقش و نگارهای روی در را امتحان کرد و گفت: “عجیبه، مثل این که یه اثر باستانی رو جای در کار گذاشتن…”

بعد هم حلقه‌ی در را گرفت و با کمی زورورزی، آن را باز کرد. بار دیگر صدای ضجه‌ی تیز در برخاست و در با کندی روی پاشنه‌ی خود چرخید. هر پنج نفر، چراغ‌ها و فانوس‌هایشان را به جلویشان نشانه رفتند و به مقابل‌شان خیره شدند.

 

 

ادامه مطلب: هفت (7)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب