پانزده (15)
عبدالله در برابر مبل چند نفرهی بزرگی که در سالن مرکزی زیرزمین طبقهی اول خانه قرار داشت، زانو زده بود و داشت زیر لبی جملاتی نامفهوم را زمزمه میکرد. از لحظهای که پایش را به این زیرزمین گذاشته بود، متوجه شده بود که نفرین سنگینی بر این خانه و تمام گنجهای پنهان شده در آن سنگینی میکند. شاید همه چیز به آنجا بر میگشت صاحب خانه راضی نبود آنها اموالش را غصب کنند. اما خودش وصیت نامه را نوشته بود. معلوم بود که زیر فشار این کار را نکرده است، وگرنه فقط اسم عبدالله را مینوشت.
اما در این صورت، پس چرا این بلاها سرشان آمده بود؟ اولش غلامرضا ناپدید شده بود، و بعدش هم رویا. فلور در اتاق نقاشیها ایستاده بود و با دلهره و زاری حل شدن نقش رویا در مبل سیاه را نگاه میکرد. کسانی که به طبقات پایینتر زیرزمین رفته بودند که بیتردید تا به حال کارشان تمام شده بود. فقط او مانده بود و فلور.
ناگهان ذهنش روشن شد. فهمید که ماجرا به نفرین دکتر ایرانیان ربطی ندارد. این همان بختی بود که یک عمر انتظارش را میکشید. وارثان دکتر ایرانیان یک به یک داشتند از بین میرفتند. چون از ابتدا نامشان اشتباهی وارد وصیتنامه شده بود. مبلها این را میفهمیدند. آنها وارث واقعی این خانه را تشخیص میدادند. برای همین هم بود که دیگران را از بین میبردند. در بین همهی آنها، فقط او، حاج عبدالله ایرانیان بود که میتوانست اثر این نفرین را خنثا کند. فقط او بود که روش رام کردن روح پلیدِ درون مبلها را میشناخت. حالا، او در برابر مبل زانو زده بود، و وردهایی را با صدایی آرام زمزمه میکرد. میدانست که باید به نوعی رضایت مبلها را جلب کند. باید به آنها نشان میداد که دوستشان دارد، و برایشان مفید است. باید بندگی و خاکساری خودش را به آنها نشان میداد. فقط در این شرایط بود که میگذاشتند یک بار دیگر به سطح زمین باز گردد و نور روز را به چشم ببیند. آن هم به عنوان تنها وارث این خانهی بزرگ.
عبدالله به پنجرهی کوچک نزدیک سقف نگاه کرد. با وجود کثیف بودن شیشه، ستارههای شبانه از میانشان دیده میشدند. نور زیرزمین خیلی کم بود. تازه با تاریک شدن هوا فهمیده بودند که لامپهای کم نوری که تک و توک در اتاقها روشن بود چقدر برای روشن کردن آنجا ناکافی است. مساحتی چنین بزرگ، حدود هزار متر مربع. با خودش حساب کرد که با چند لامپ قوی میشد آن پایین را روشن کرد؟
بعد، به فکر خانه افتاد، خانهای با هزار متر زیربنا. خانهای که از فردا صبح فقط به او تعلق داشت. البته در مورد توضیح این که سایر وارثان چه شدهاند، دچار مشکل میشد. اما تا آن موقع مبلها همه را بلعیده بودند. تنها او باقی میماند. او که بلد بود با مبلها کنار بیاید و رضایتشان را جلب کند. خانهی دکتر ایرانیان و باغ اطرافش هدیهای بود که این مبلهای بزرگ و نیرومند برایش به ارمغان آورده بودند. اصلا حالا که دقیقتر نگاه میکرد، متوجه میشد که تمام ماجرا به طرحی از پیش تعیین شده شباهت داشته است. وصیتنامهی دکتر ایرانیان، آمدن او به این خانه، و احساسی که از اولش داشت، در این مورد که بقیهی وارثها آدمهای بیربطی بودند و این خانه باید قانونا فقط به او میرسید.
همان اولهای کار، سعی کرده بود همکارانش را متقاعد کند که اموال دکتر ایرانیان را مصادره کنند و خودش را به عنوان وکیل تامالاختیارش تعیین کند. اما دکتر ایرانیان زیر بار نرفته بود و پای برگهها را امضا نکرده بود. با وجود این که پیرمرد در آن روزها مریض احوال بود، در برابر فشارهایی که به او وارد آورده بودند مقاومت کرده بود. گناهی نداشت که بتوانند بیشتر از یکی دو روز نگهش دارند. نه درگیر کارهای سیاسی بود، نه زد و بند و حساب و کتاب مالی سیاهی داشت که بتوانند به آن استناد کنند. این بود که ناچار شده بودند رهایش کنند. از آن روز مرتب انتظار میکشید تا دکتر ایرانیان بمیرد. حدس میزد بعد از یکی دو سال این اتفاق بیفتد. بعدش از آنجا که دکتر فرزندی نداشت و خویشاوند نزدیکی هم دور و برش نبود، میتوانست به بهانهی بازرسی از محل به آنجا برود و وصیتنامهای جعلی را در آنجا بگذارد که او را به عنوان وصی معرفی میکرد. اما این بار هم پیرمرد به او کلک زده بود.
احساس کرد خشمی کور در دلش جوانه میزند. همیشه از این فریب بخورد عصبانی میشد. پیرمرد این بار هم او را فریب داده بود. بیست و پنج سال بعد از آن روزهایی که در زندان گذرانده بود، زنده مانده بود، و در آخر هم وصیتنامهای معتبر را به وکیلش سپرده بود. عبدالله باورش نمیشد اسم او هم به عنوان یکی از وارثان در آن متن قید شده باشد، اما وقتی دید دکتر از حضور برادرزادهاش هم خبر داشته و اسم او را هم قید کرده، خیلی تعجب کرد. حتی برای مدت کوتاهی احساس کرد او را دوست دارد و دعایی هم برای آمرزش روحش خوانده بود. اما بعد، حس کرده بود این خیلی غیرعادلانه است. بقیهی وارثان اصلا او را نمیشناختند. فقط عبدالله بود که دکتر را قبل از مرگش میشناخت. میدانست که بقیه که ادعای آشنایی با او را داشته اند، دروغ میگویند. او از همه به دکتر نزدیکتر بود. او بود که در زمان کودکی روزهای زیادی را در این خانه گذرانده بود. آن موقعی که مادر و پدرش به عنوان خدمتکار دکتر کار میکردند. تا آن که پدرش کار تازهای پیدا کرد و دیگر خبری از دکتر نگرفت. هرچند اسم خود را به ایرانیان تغییر داد تا ارادتش را به او نشان داده باشد.
او برای تصاحب این خانه خیلی زحمت کشیده بود. او بود که از دکتر بازجویی کرده بود، و به مدت یک ماه هر روز با او حرف زده بود تا بتواند از او اعتراف به درد بخوری در بیاورد. این عادلانه نبود که دیگران وارثش شوند. دیگرانی که از یک مرد درب و داغانِ کمونیست، یک جوجه دانشجو، یک بچه رپ و چند تا آدم خرده پای بیاهمیت تشکیل شده بودند. همهی آنها باید به نفع او کنار میرفتند، و حالا این مبلهای نیرومند و جادویی بودند که آمده بودند تا او را به آرزویش برسانند.
همان لحظه ای که کفشهای غلامرضا را زیر مبل دیده بود، متوجه شده بود. آنها همه را میبلعیدند و خانه را برای او، تنها وارث حقیقی دکتر ایرانیان باقی میگذاشتند.
اما برای راضی نگه داشتن مبلها میبایست از خود گذشتگی به خرج میداد. میبایست خلوص خود را به آنها اثبات میکرد. میبایست از خودش مایه میگذاشت تا مبلها به ارادتش پی ببرند. برای همین بود که ناچار بود چنین کاری را بکند.
صدای نالهای برخاست و رشتهی افکارش را گسیخت. میثم پلکهایش را به سختی باز کرد و با چشمانی هراسان به عمویش نگریست. عبدالله از نگریستن به او پرهیز کرد. میدانست که نیازی ندارد به او نگاه کند. حتی نیازی نبود که نگران واکنشهایش باشد. او که چیزی نمیفهمید. او عظمت این ماجرا را درک نمیکرد. این سرنوشت ناگزیر او بود. میبایست قربانی شود. برای همین بود که حالا با دست و پای بسته مثل جسمی بیجان کنار پایش روی زمین سرد زیرزمین افتاده بود.
بلند شد و موهای درهم ریختهی برادرزادهاش را که خون خشکیده در میانشان لانه کرده بود، روی سرش مرتب کرد. بعد کمی زور زد و او را بلند کرد و روی مبل پرتابش کرد. میثم از پشت آت و آشغالهایی که عبدالله توی دهانش چپانده بود و رویش را با چسب بسته بود، صداهایی در میآورد و با چشمانش به او اشاره میکرد. عبدالله جای او را روی مبل به دقت تعیین کرد، سرش را روی دستهای گذاشت، و پاهایش را طوری دراز کرد که بدنش بیشترین سطح تماس را با چرم سیاه مبل داشته باشد. بعد بیخ گوش برادرزادهاش نجوا کرد: “عمو جان، من ناچارم این کارو بکنم. میدونم تو نمیفهمی. اما نگران نباش. خیلی زود به حقیقت دست پیدا میکنی. تو هم بخشی از این موجود نیرومند و مقتدر میشی. بهت قول میدم بهت خوش بگذره.”
میثم جملههای آخری عمویش را نشنید. خوابی سنگین بر او چیره شده بود و از همین حالا به نظر میرسید پشت سرش در چرم دستهی مبل فرو رفته باشد. عبدالله در برابرش رو به مبل کرنش کرد و قربانی خویش را با حالتی رسمی به او پیشکش کرد.
ادامه مطلب: شانزده (16)