پنجشنبه , آذر 22 1403

هفده (17)

هفده (17)

مگابیز و بابک در زیرزمین طبقه‌ی دوم کمی مکث کردند. حالا که از ظلمت طبقه‌ی پایین خلاص شده بودند، لامپ‌های شمعی این طبقه به نظرشان پرنورتر از پیش می‌رسید. مگابیز به یاد اشیای ارزنده‌ای افتاد که در این طبقه وجود داشت، و وسوسه شد که نگاه دیگری به آنها بیندازد. اما بابک می‌خواست زودتر به هوای آزاد برسد و کابوس‌های این روز پرماجرا را از ذهنش بیرون کند.

آن دو در حال جر و بحث در مورد رفتن یا ماندن بودند، که صدای پاهای
شتاب‌زده‌ی کسی را شنیدند که از پله‌های پایین می‌آمد. بابک از راه پله سرک کشید، و با فلور برخورد کرد که با سرعت داشت از پله‌ها پایین می‌دوید.

بابک او را گرفت و از افتادنش بر روی زمین جلوگیری کرد. بعد هم با بدخلقی گفت: “آی، دختر عمو، چکار می‌کنی؟ دهنم صاف شد بابا!”

فلور، نفس نفس زنان گفت: “بدو، فرار کن… داره میاد… چاقو داره…”

بابک پرسید: “کی داره میاد؟”

فلور گفت: “عبدالله، عبدالله داره میاد. یه چاقو هم داره… خودش میثم رو گرفت و داد دست اونا. خودم دیدمش، پسر بیچاره رو طناب پیچ کرده بود و داده بود دست‌شون…”

مگابیز اخم کرد و وارد بحث شد: “فلور خانوم، می‌شه بفرمایین چی شده؟ من که از حرفاتون چیزی دستگیرم نمی‌شه.”

در این میان بابک به داخل راهرو نگاهی انداخت. اثری از عبدالله با چاقوی مخوفش دیده نمی‌شد. این بود که برگشت و با مگابیز اشاره‌ای رد و بدل کرد. برای دقایقی به نظر هر دو رسید که فلور به سرش زده و دارد پرت و پلا می‌گوید.

اما فلور ول کنِ معامله نبود، پس با صدایی بریده بریده گفت: “مبل‌ها،
مبل‌ها مثه یه جونور می‌مونن. اونا آدما رو می‌خورن. غلامرضا رو خوردن، رویا رو هم خوردن. ما رویا رو دیدیم که داشت توی یکی از مبل‌ها حل می‌شد. همه‌مون دیدیمش. بعدش عبدالله دیوونه شد. یه مدتی که نشسته بود جلوی یکی از مبل‌ها و راه بیرون رفتن من و میثم رو سد کرده بود و نمی‌ذاشت کسی از زیر زمین بره بیرون. بعدش هم یواشکی رفت سر وقت میثم و دست و پاشو بست و اونو انداخت روی یکی از مبل‌ها…”

مگابیز گفت: “خوب، حالا مگه افتادن روی مبل چه ایرادی داره؟”

فلور سرش جیغ کشید: “مگه من دارم چینی حرف می‌زنم؟ نفهمیدی؟ گفتم مبل‌ها آدم خورن. من خودم میثم رو هم دیدم. نصف بدنش توی مبل فرو رفته بود و بقیه‌ی تنش هم داشت بلعیده می‌شد…”

بابک که انگار از حرفهای فلور ترسیده بود، گفت: “یعنی می‌خوای بگی هر کی روی اون مبل‌ها بشینه، .. یعنی اون مبل‌ها کسایی رو که روشون بشینن…”

فلور گفت: “آره، هرکی روشون بشینه اول بهشون می‌چسبه، بعدش هم کم کم توشون هضم می‌شه. من خودم رویا رو دیدم که این طوری از بین رفت. میثم رو هم که گفتم. اون مرتیکه‌ی قاتل، عموش خودش اونو به کشتن داد.”

مگابیز که هنوز حرفهای فلور را باور نکرده بود، گفت: “اما آخه چرا باید عبدالله همچین کاری بکنه؟ قاعدتا اون هم به اندازه‌ی ما باید از اینم مبل‌ها بترسه. مگه این که…”

فلور جیغ زد: “چه می دونم واسه خودش چی فکر می‌کنه، مرتیکه‌ی اُمُل دیوونه. داشت دنبال من می‌گشت که سر من هم همون بلا رو بیاره. فکر می‌کرد توی اتاق نقاشی‌هام که رویا توش از بین رفت. وقتی برگشت و دید توی اتاق وسطیه هستم، با چاقو دنبالم کرد. من هم در رفتم و به اولین پله‌ای که رسیدم، می‌اومد این پایین…”

بابک گفت: “ببین مگابیز. من فکر می‌کنم فلور خانوم یه چیزایی دیده. من هم همچنین چیزی رو حس کرده بودم، گفتم که، روی مبل یه چشم دیدم.”

مگابیز به راه پله اشاره‌ای کرد و گفت: “بابا ولمون کن. اگه قرار باشه همچین داستان پلیسی‌ای اون بالا اتفاق افتاده باشه، این یارو باید الان سر و کله‌اش پیدا بشه. پس چرا خبری ازش نیست؟”

فلور گفت: “حتما سر و صدای شما رو شنیده یه جایی قایم شده.”

بابک در زیرزمین کمی جست و جو کرد و بالاخره آنچه را که می‌خواست یافت. پس شمشیر بلندی را که پیدا کرده بود به فلور نشان داد و گفت: “خوب، خانوم، دیگه خیالت راحت باشه. منو که می‌بینی، قهرمان میان وزن بوکس استان تهران بودم. مهران کچل رو حتما نمی‌شناسی، یه مشت‌زن حسابی بود، یلی بود برای خودش، من بودم که توی رینگ ناکارش کردم. اینه که هیچ نترس. عبدالله که سهله دیو سفید هم باشه نمی‌تونه بهت صدمه‌ای بزنه.”

فلور بعد از دیدن شمشیر در دست بابک، کمی خیالش راحت شد. مگابیز هم که از دیدن هیبت بابک تشویق شده بود، بعد از کلی کند و کاو یک دست کامل زره پیدا کرد و همه را پوشید. اما چون خیلی سنگین بودند و حرکت کردن در آنها دشوار بود، همه را تکه تکه در آورد، تا آن که از میان آن همه قطعات فلزی، قمه‌ای پهن در دستش و کلاهخودی شاخدار بر سرش باقی ماند. با این وجود خیلی نگران بود و مخالف بود که از پله ها بالا بروند. چون مطمئن بود عبدالله در آن بالا برایشان تله‌ای گذاشته و به محض این که از پلکان بالا بروند، بلایی به سرشان خواهد آورد. در نهایت، از آنجا که بابک هم از ادعاهای فلور طرفداری می‌کرد و مگابیز هم می‌ترسید به تنهایی از پله‌ها بالا برود، قرار شد همه برای مدتی بدون سر و صدا در همان طبقه کمین کنند و اگر عبدالله پایین نیامد، دسته جمعی بالا بروند.

پانزده دقیقه بعد، عبدالله، در حالی که چاقوی بلندی در دست داشت و سپری نقره‌ای و زیبا را هم بر دوش انداخته بود، مانند شبح کاریکاتورگونه و چاقی از یک پهلوان قدیمی، از پله‌ها پایین آمد.

 

 

ادامه مطلب: هجده (18)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب