پنجشنبه , آذر 22 1403

بیست (20)

بیست (20)

دست کم یک ساعت می‌شد که از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند. هزارتویی که در انتهای آن راهروی باریک وجود داشت، به کابوسی بی‌پایان از مناظر متروکه و ویرانه شباهت داشت. شتاب‌زده از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفتند. در حالی که با زحمت به میترای بی حس و حال کمک می‌کردند تا پا به پایشان حرکت کند، و در شرایطی که تشنگی همه‌شان را به جان آورده بود.

اتاق‌ها، هیچ نقشه و قالب مشخصی نداشتند. حتی شکل‌شان هم منظم نبود. اتاق‌هایی پنج ضلعی، شش ضلعی، یا حتی بدون شکل مشخص در آنجا وجود داشتند که با درهایی به اتاق‌های همسایه باز می‌شدند. در هر اتاق، مجموعه‌ای از چیزها وجود داشت، که هیچ ربطی به اتاق‌های قبلی و بعدی نداشت. در یک اتاق، مجموعه‌ی کاملی از ماکت کشتی‌های قدیمی روی سکوهایی چوبی سوار شده بود. در دیگری، توده‌ای از وسایل آشپزخانه روی هم ریخته شده بود. اتاق دیگری بود که کف‌اش را با مخمل زرد کلفتی پوشانده بودند و رویش ده‌ها گوی بلورین گذاشته بودند. در بین تمام این چیزهای پرت و بی‌ربط، مبل‌های سیاه هم هر از چندگاهی دیده می‌شدند.

هیچ نشانه‌ای از محدوده‌ی این اتاق‌ها وجود نداشت. هر سه فکر می‌کردند که در جهتی مشخص پیش می‌روند، اما به نظر نمی‌رسید اتاق‌ها در جایی پایان یابند. از هیچ اتاقی هم دو بار رد نشدند. تنها چراغی که داشتند، فانوس میترا بود. نفت فانوس سیاوش مدتی قبل تمام شده بود و چراغ قوه‌ی منصور هم که در جریان کشمکش با مبل شکسته و خراب شده بود.

با این وجود نور کم همین فانوس برای دیدن منظره‌ی ترسناکی که در یکی از اتاق‌ها دیدند، کافی بود.

منصور اول آن را دید، در اتاقی را باز کرد و طبق معمول بی‌مهابا وارد شد. اما ناگهان بر جای خود ایستاد. طوری که سیاوش و میترا که پشت سرش می‌آمدند، به او برخورد کردند. میترا پرسید: “چی شده؟”

منصور با سر به چیزی که روبرویشان بود اشاره کرد. سایه‌ای که به کودکی می‌ماند، وقتی نور فانوس را بر آن پاشیدند، اسکلتی فرسوده و قدیمی از آب در آمد که بقایای لباس عجیب و غریبی هنوز بر تنش مانده بود. اسکلت موهای بلند سپیدی بر سر و گردنبندی رنگین بر گردن داشت، که نشان می‌داد زمانی پیرزنی کوچک اندام بوده است.

سیاوش با حیرت گفت: “می‌بینین؟ بستنش به ستون.”

در واقع پشت اسکلت ستون بزرگ مرمرینی وجود داشت که در انتها به گلبرگ بزرگی ختم می‌شد و مجسمه‌ی بزی بر روی آن جلوه‌نمایی می‌کرد. زنجیر قطوری دور بدن اسکلت پیچیده شده بود و او را به ستون بسته بود. قفل زرین ظریف و قدیمی‌ای بر زنجیر جلب نظر می‌کرد. میترا روی زمین خم شد و چیزی را برداشت. بعد آن را به بقیه نشان داد. کلیدی طلایی بود که دور از دسترس اسکلت، در آستانه‌ی در افتاده بود.

منصور گفت: “هر کی این کارو کرده، قاتل بی‌رحمی بوده. پیرزن بیچاره رو بسته به این ستون و کلیدش رو هم اینجا انداخته.”

سیاوش اندیشناک گفت: “فکر نمی‌کنم این قتل باشه.”

منصور گفت: “منظورت چیه؟ معلومه این بیچاره رو اینجا بستن تا از گرسنگی و تشنگی بمیره. این قتله دیگه.”

سیاوش گفت: “نه، این باید مادربزرگِ مادربزرگ دکتر ایرانیان باشه. اون طور که می‌گفت، اون خودکشی کرده.”

میترا با شک و تردید پرسید: “تو از کجا می‌دونی اون کیه؟”

سیاوش گفت: “خودِ دکتر ماجراش رو برام تعریف کرده بود. می‌گفت مادر بزرگش یه مادربزرگی داشته که توی زیرزمین خونه‌شون خودکشی کرده و هیچ وقت هم جسدش پیدا نشده. وقتی این ماجرا رو تعریف می‌کرد، هیچ فکر نمی‌کردم منظورش از زیرزمین، اینقد زیرِ زمین باشه!”

منصور گفت: “تو انگار اون مرحومو خوب می‌شناختی، نه؟”

سیاوش گفت: “نه خیلی زیاد، اون چند سالی استادم بود، بعد هم
استاد راهنمای پایان‌نامه‌ام شد. آدم خیلی باسوادی بود. منزوی بود و زیاد با شاگرداش نمی‌جوشید. اما گاهی وقتا خاطراتی از این دست رو تعریف می‌کرد.”

میترا گفت: “اما این که مادربزرگ اون بابا توی زیرزمین خودکشی کرده که دلیل نمی‌شه این اسکلت مال اون باشه. شاید توی طبقه‌های بالایی خودکشی کرده و بعد هم جسدش رو از اونجا برده باشن.”

سیاوش گفت: “فکر نمی‌کنم. اون موقعی اینو برام تعریف کرد که داشت در مورد ایکاروس حرف می‌زد. همون آدمی که توی اساطیر یونانی اونقدر نزدیک به خورشید پرواز می‌کنه که بال‌هاش می‌سوزه و سقوط می‌کنه. داشت می‌گفت این نمادی از کسائیه که زیادی به حقایق خطرناک نزدیک می‌شن. و گفت مادربزرگ مادربزرگش از اون آدما بوده، چون جرات کرده به زیرزمین خونه‌اش بره. خونه‌ای که نسل اندر نسل هیچ کس جرات نداشته توش پا بذاره. و به همین دلیل هم ناچار شده از ترس چیزی که دیده، همون پایین خودکشی کنه.”

منصور گفت: “اما هزار جور راه برای خودکشی هست. این که یه نفر خودشو این جوری از گرسنگی و تشنگی بکشه خیلی عجیبه.”

سیاوش گفت: “بهش نگاه کنین. اون نمی‌خواسته خودکشی کنه. امید داشته کسی از راه برسه و زنجیرهاش رو باز کنه. اما خودش نمی‌خواسته این کارو بکنه.”

میترا گفت: “چرا؟ اگه منظورت اینه که اون از گم شدن توی این زیرزمین ترسیده بوده، می‌تونسته اون قدر به راه رفتن ادامه بده تا از گرسنگی و تشنگی از پا در بیاد، نه این که این طوری خودشو زجرکش کنه.”

سیاوش گفت: “شماها دیدین چه اتفاقی افتاد. اون مبل‌ها آدما رو وسوسه می‌کنن تا روش بشینن. دیر یا زود، یه نفر که تنها اینجا گم شده تسلیم می‌شه و میره روی یکی از اون مبل‌ها می‌شینه. اون از ترس این که مبادا این کارو بکنه خودشو اینجا بسته.”

منصور گفت: “اما آخه چرا؟ مگه چه چیز وحشتناکی توی نشستن روی اون مبل‌ها هست که پیرزن ترجیح داده این طوری بمیره؟”

سیاوش گفت: “من نمی‌دونم. من که تا حالا روی هیچ کدومشون ننشسته‌ام. شاید میترا بتونه بگه. موقعی که اون رو نشسته بودی چه حسی داشتی؟”

میترا به فکر فرو رفت و گفت: “حس بدی نبود. بیشتر مثل یه خواب شیرین بود. خیلی خسته بودم و احساس می‌کردم به یه خواب خیلی سنگین فرو رفته‌ام. البته، چرا، یه حسی هم بود، مثل این که وارد یه خونواده‌ی بزرگ شده باشم. انگاریه سری آدم آشنا رو بعد از مدت‌ها دیده باشم.”

سیاوش گفت: “فکر می‌کنم اونا کسایی بودن که قبل از تو روی مبل نشسته بودن. شاید همونا هستن که آدما رو وسوسه می‌کنن تا روی مبل بشینن.”

میترا گفت: “یعنی فکر می‌کنی اون مبل‌ها روح آدما رو ازشون می‌دزدن؟ یعنی مسخ‌شون می‌کنن؟”

منصور گفت: “آخه چرا؟ من که از این حرفا هیچی نمی‌فهمم. چرا یه مبل باید بخواد آدما روش بشینن، و چرا آدمایی که روش می‌شینن مسخش می‌شن؟ مگه اونا چیزی بیشتر از مبلن؟”

سیاوش گفت: “نه، کاملا مبل هستن. یه مبل با گوشت و خون، خودت که دیدی. اونا هرکسی که روشون بشینه رو نیش می‌زنن. طوری که دیگه نشه نابودشون کرد. به نظر من اونا مبل‌هایی واقعی هستن. واقعی‌ترین مبل‌هایی که ممکنه بهش فکر کنی.”

میترا گفت: “طوری در موردشون حرف می‌زنی انگار که یه جونور موذی باشن.”

سیاوش فیلسوفانه گفت: “همین طور هم هست. مبل‌ها اصولا موجودات موذی‌ای هستن. صندلی‌هایی که این قدر راحت باشن. خوب کارشون معلومه دیگه، باید روشون نشست. بدون این که حرکت کنی، بدون این که بلند شی و کاری انجام بدی. برای همینه که این قدر راحتن. مبل اصلا برای همین ساخته شده. یه چیز راحت برای هیچ کاری نکردن. ببینم، مگه این یه جور مسخ شدن نیست؟ چیزی که باعث بشه تو هیچ کاری نکنی، داره مسخت می‌کنه دیگه.”

منصور گفت: “من این طور فکر نمی‌کنم. اونا مبل معمولی نیستن. اونا اراده دارن. بیشتر به یه روح شوم و کینه‌توز شبیهن. توی ذهن ما رسوخ می‌کنن و با ما حرف می‌زنن. بابک می‌گفت روی یکی‌شون یه چشم دیده. مگه می‌شه مبل چشم داشته باشه؟”

سیاوش گفت: “من نمی‌دونم چشمش از کجا اومده، اما با دیدن اینا یاد مفاهیم افلاطونی می‌افتم. می‌دونین که، افلاطون می‌گفت هر چیزی توی دنیا، یه نمونه‌ی ازلی داره. یعنی یه مثالی داره که به طور مطلق و کامل اون چیز رو نشون می‌ده. مثلا یه اسب، یه چیزیه که تا حدودی به مثال اسب، یعنی جوهره‌ی کامل اسب بودن شبیهه. برای همین هم بهش می‌گیم اسب. برای همینه که این قدر به بقیه‌ی اسب‌ها شبیهه. خوب، اینا هم می‌تونن مثال مبل باشن. مبل‌های مطلق. مبل‌هایی که تموم مبل‌های دیگه به دلیل شباهت‌شون با اینا مبل شدن.”

میترا گفت: “من که مخم داره سوت می‌کشه. تو داری می‌گی ما توی زیرزمین دکتر ایرانیان یه مفهوم فلسفی تبلور یافته رو پیدا کردیم؟ اون هم مفهوم پیش پا افتاده و ساده‌ای مثل یه مبل رو؟ فکر کنم زده باشه به سرت. فکر کنم اگه اون بابا می‌خواست کلکسیون مثال هم جمع کنه، دنبال چیزهای جالب‌تری می‌گشت. می‌تونست مثال طلا، جواهر، یا زیبایی رو پیدا کنه و اونو توی انبارش ذخیره کنه.”

سیاوش گفت: “از کجا معلوم که این کارو نکرده باشه؟ تو از کجا می‌دونی توی این زیرزمین‌های بی‌پایان چی‌ها هست؟ شاید یکی از سکه‌های طلایی که توی اون صندوقچه دیدیم مثال سکه‌ی کامل باشه، شاید مثال الماس، مروارید، یا لوازم آشپزخونه رو هم بشه اینجا پیدا کرد.”

منصور گفت: “نه، این حرفا به نظر من یه سری مزخرف روشنفکرانه‌ست. مثالی در کار نیست، افلاطون هم چرت و پرت می‌گفته. اینجا ما با یه مفهوم فلسفی روبرو نیستیم. اینا مبل هستن مبلای چرمی ایتالیایی، سنگین و واقعی. یه اتفاقی افتاده که اونا به چیزای طلسم شده و خطرناکی تبدیل شدن. ما باید فوری از اینجا بریم بیرون و ماجرا رو برای بقیه تعریف کنیم. قبل از این که …”

میترا جمله‌اش را تمام کرد و هراس زده گفت: “قبل از این که روی مبل‌ها بشینیم.”

 

 

ادامه مطلب: بیست و یک (21)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب