چهارشنبه , مرداد 3 1403

زریر

زریر

زریر دهنه‌‌ی اسبش را کشید. اسب سیاه تنومند گامی دیگر پیش گذاشت و ایستاد. گویی برای هجوم بردن به تورانیان بیتابی می‌‌کرد. نیزه‌‌ی بلند و سنگینش را سر دست بلند کرد و ستایشگرانه به آن نگریست. با آن خدنگِ سه پر و پولادین که با غلافی همچون سرِ شیر به بدنه‌‌ی نیزه وصل می‌‌شد، به درخت سپیداری جوان می‌‌ماند که سراسر تنه‌‌اش را منبت‌‌کاری کرده باشند. اسوارانش از سرِ‌‌شگفتی و سرافرازی می‌‌گفتند پانصد من بلخی وزن دارد و البته اغراق می‌‌کردند.

اسبش زیر وزن جانکاه برگستوان پولادین درخشانش آرام ایستاده بود. همچون کره‌‌ای کوچک به آخور سپهسالار بلخ وارد شده بود و حالا سال‌‌ها بود که پا به پای زریر در نبردها می‌‌تاخت و رزم‌‌آور می‌‌جست. بارها در هنرنمایی‌‌های زریر در میدان نبرد شریک شده بود و می‌‌دانست که سوارش ترجیح می‌‌دهد اسبش هنگام نیزه‌‌بازی‌‌های دشوار آرام بر جای بماند. زریر نیزه را چند بار دور دستش چرخاند و بعد آن را با نوک بر زمین کوبید.

نیزه همچون پره‌‌ي چرخ گردونه‌‌اي غول‌‌آسا در اطراف دستان زرهپوش پهلوان چرخید و چندان با شتاب به زمین خورد که یک وجب در خاک فرو رفت. خاکی که از خون دلیران و رزم‌‌آوران خیس و گل‌‌آلود شده بود و گهگاه پای اسبان و چرخ گردونه‌‌ها در آن می‌‌لغزید.

زریر آرام بر اسبش نشست و منتظر ماند تا غوغای لشکریانش ‌‌فرو بنشیند که هنرنمایی‌‌اش با نیزه را تشویق می‌‌کردند. به قدر تیرپرتابی از صف سربازانش پیشتر آمده بود و درست در میانه‌‌ی میدان نبرد، بینابین دو سپاه ایستاده بود. غرش و هیاهوی شادمانه‌‌ی سوارانی که دلاوری سردارشان را می‌‌ستودند چندان بلند بود که گویی چند قدم عقبتر ایستاده‌‌اند. هرچند فاصله‌‌شان با او به قدر مغاک میان مرگ و زندگی درازدامنه بود.

در برابرش، لشکریان تورانی صف بسته بودند. بیش از تیررس کمانگیران از او فاصله داشتند و این جایی بود که دو هماورد با هم روبرو می‌‌شدند. جایی که اگر کمانگیران دو سو هم بخواهند به نامردی در نبردشان دخالتی کنند، نتوانند.

از آن فاصله سواران تورانی همچون توده‌‌ای درهم و برهم از بدن و فلز می‌‌نمودند. سلاح و اسبانشان فرق چندانی با ایرانیان نداشت. چهره و رخسارشان نیز هم. تا همین چند سال پیش، مردانی که امروز در دو صف مرگبار روبروی یکدیگر قد علم کرده بودند، دوستانی بودند و خویشاوندانی که در دشت‌‌های سرسبز سغد و خوارزم اسب می‌‌تاختند و گور و میش شکار می‌‌کردند و شب هنگام در کنار آتش‌‌هایی که با هم برافروخته بودند، گرد می‌‌آمدند و با سری گرم از باده‌‌ی انگور، ترانه‌‌هایی کهن را در مورد پدربزرگ مشترکشان جمشید می‌‌خواندند و همصدا با هم دم می‌‌گرفتند.

امروز اما، همان‌‌ها دشمن خونی هم بودند. دو هفته از نبرد میان ایرانیان و تورانیان می‌‌گذشت و دلاورانی بسیار از هردو سو بر خاک افتاده بودند. با گذرِ هر روز و با پاشیده شدن خونِ عقیق‌‌گون هر جنگاور بر خاک آوردگاه، یاد و خاطره‌‌ی جمشید و فریدون بیش از پیش از خاطرها محو می‌‌شد، و داستان‌‌های تلخ‌‌ترِ‌‌ کشته شدن ایرج به دست برادرانش آشکارتر می‌‌گشت. زریر هفت روزِ نخست را پا به میدان نگذاشته بود. تا حدودی حرمت ارجاسپ را نگه می‌‌داشت، که سالار تورانیان بود و خویشاوندش بود. پدربزرگش با پدربزرگ او پسرعمو بود، و به حرمت خونِ او که در رگِ حریف جاری بود، از ورود به میدان خودداری کرده بود. روز هفتم اما، ضرباهنگ نبرد تندتر شده بود.

اردشیر، برادرزاده‌‌ی نژاده و تناورش که نوجوانی بود جویای نام، بی‌‌احتیاطی کرده و هنگام رجز خواندن بیش از حد به صف دشمن نزدیک شده بود. پس کمانگیری از آن میان به نامردی بر او تیر افکند و اردشیرِ دلاور و رمزجو پیش از آن که حریفی در خور را در میدان ببیند، با تیری که بر قلبش نشسته بود، از اسب سرنگون شد. آن روز دو سپاه برای نخستین بار بی‌‌مهابا با یکدیگر در آویختند. همان روز بود که مردانی که تا چندی پیش خویشاوند محسوب می‌‌شدند، از بوی خون مست شدند و خویش و بیگانه نشناختند.

زریر دلاور در همان روز برای نخستین بار به سپاه تورانیان زد و از کشته پشته ساخت. آن روز نیزه‌‌اش را به همراه نبرده بود، و گرزِ سنگینِ گاوسرش را نیز هم. چون قرار نبود به میدان رود. اما وقتی قامت بلند و رشید اردشیر را دید که از اسب فرو افتاد، بی آن که زرهی شایسته بر تن کرده باشد، اسب سیاهش را هی کرد و پیشاپیش سپاهیانی که همچون خودش از خشم می‌‌خروشیدند، به صف دشمن زد.

فردای آن روز کهرم فرزند ارجاسپ پیش آمد و سرِ کمانگیری که اردشیر را به نامردی کشته بود را در برابر رسته‌‌ی ایرانیان بر زمین انداخت و پیام آورد که تورانیان را با نامردان کاری نیست و آن کس که فرزند شاه بلخ را از پای انداخته بود، دیگر آفتاب را نخواهد دید. مردان همه به ناخشنودی زمزمه کردند که از کجا معلوم این همان قاتل اردشیر باشد.

زریر که چشم بر برادرش گشتاسپ دوخته بود، دید که اخمهایش حتی اندکی هم از هم باز نشد. آن روز، نخستین روزی بود که زریر با یال و کوپال و زره نامدارِ زرینش پا به میدان گذاشت. برادر کهترشان پادخسرو که از شاگردان برگزیده‌‌ی زرتشت بود، نیز در همان روز نفرین شده بر خاک افتاد.

کشنده‌‌اش پهلوانی تورانی بود که نامخواست خوانده می‌‌شد. جوانی بود دلیر و در انداختن نیزه از پشتِ اسبِ بی‌‌زین چیره دست. زریر کودکی‌‌اش را به خاطر داشت که چند بار با پدر و مادرش به مهمانی خویشاوندانش به بلخ آمده بود. نامخواست پادخسرو را به انتقام خون برادرش کشته بود، که روز پیش به دست وی از پا در آمده بود.

زریر پس از بر خاک کوبیدن نیزه‌‌اش، دست به زین برد و گرزِ هراس‌‌آورش را از بندِ زین‌‌افزار آزاد کرد. گرز را بالا برد و آن را دور سرش چرخاند و نعره‌‌ای جنگی سر داد. در جبهه‌‌ی روبرو، ویدرفشِ جادوگر که پیشاپیش صف سواران تورانی ایستاده بود، رجز خواندنش را چنان شنید که گویی در چند قدمی‌‌اش ایستاده باشد.

زریر از آن فاصله به پاره‌‌ای از خورشید می‌‌ماند که از آسمان به زمین افتاده باشد. زره سینه‌‌اش زرین بود و نقش شیری ژیان بر آن حک شده بود. کلاهخود شاخدارش و مغفر و ساق‌‌بند و بازوبند و رانپای پولادینش را هم به زر آبداده بودند. چنان که حالا از دوردست به تندیس زرینی می‌‌مانست. حالا هفت روز بود که به انتقام خون اردشیر و خویشاوندان دیگرش به میدان می‌‌آمد و هر بار جانهایی جوان و گستاخ را می‌‌ستاند و می‌‌رفت.

مردی سخت دلیر و نیرومند بود این زریر. پیش از آن ویدرفش در میدان چوگان هماوردش شده بود و تندی و چابکی‌‌اش را دریافته بود. چالاکی‌‌ای که از تنی چنان تنومند و قامتی چندان بلند و عضلات سنگین و بزرگش بعید بود.

بامداد آن روز، وقتی کرپنان و اوسیجان مهرپرست به رسم هر صبح در برابر خیمه‌‌ی ارجاسپ گاوی قربانی کردند و روده‌‌هایش را برای پیشگویی وضع نبرد بیرون کشیدند، ارجاسپِ خشمگین رو به سرداران گزیده‌‌اش کرده بود و پرسیده بود که کدام دلیری است که خطر زریر را از سپاه تورانیان دفع کند.

زریر در آن هفت روزی که به میدان آمده بود دلیران زیادی را به خاک انداخته بود. هیچ پهلوانی در نبرد تن به تن جز چند ضربتش را تاب نیاورده بود و در میان سوارکاران تورانی با هراس از عادت زریر سخن می‌‌گفتند که مغلوب شدگانش را با کوفتن گرزی بر سرشان عقوبت می‌‌کرد و سرشان را از هم می‌‌پاشید تا کسی نیمه‌‌جان از نبردش باز نگردد و نتواند فخر بفروشد که از چنگ زریر زنده به در رفته است.

ارجاسپ سه بار درخواست خود را تکرار کرده بود و از میان سواران هیچ کس را زهره‌‌ی آن نبود که آن روز به جنگ زریر بشتابد. تا آن که سالار تورانیان وعده کرد دخترش را به کشنده‌‌ی زریر بدهد، و آنگاه بود که ویدرفش پا پیش گذاشت. پهلوانی میانسال و سرد و گرم چشیده که در میان تورانیان به خاطر افسونها و نیرنگ‌‌هایش مشهور بود.

پدرش به طبقه‌‌ي کرپنان تعلق داشت و خودش نیز تا سنین جوانی کاهن ایندرای دلیر بود. فن گرفتن زهر از مار را هم از استادش در این جرگه آموخته بود و مشهور بود که اگر سلاحش جنگاوری را لمس کند، خدایان نفرینش خواهند کرد و به تب و لرز خواهندش کشت. حقیقت آن بود که تمام سلاح‌‌هایش را با زهر آب می‌‌داد.

ویدرفش در آن روز پرچم تورانیان را در دست داشت و این نشانگر آن بود که در برابر مبارزه‌‌جویی ایرانیان پا به میدان خواهد نهاد. درفشی سنگین با نقش گرگی سیاه بر فراز سرش در جنب و جوش بود. بادی خنک از چمنزارِ گسترده و سرسبز بر می‌‌خاست و بدن‌‌های عرق کرده‌‌ی جنگاورانی که تازه زره در بر کرده بودند را نوازش می‌‌داد.

زریر یکی دو بار دیگر نعره کشید و با آواز بلند و مردانه‌‌اش سرودی را خواند در خونخواهی‌‌ ایرج شیردرفش که برادرش تور گرگسار او را به نامردی کشته بود. همه می‌‌دانستند که زریر آن را به یاد برادرزادگان و برادرانش می‌‌خواند که در این روزها کشته شده بودند. به یاد شیرهورمزد که نیزه‌‌ی کهرم بر تیره‌‌ی پشتش نشسته بود، به یاد برادرزاده‌‌اش فرشاوردِ زیباروی که چندان محبوبِ همگان بود، و به یاد گرامی که پسر دلیر جاماسپِ موبد بود و وقتی درفش کاویانی بر خاک افتاده بود، آن را از خاک برگرفته و به صف ایرانیان بازش آورده بود.

تورانیان دست به یکی کرده بودند تا در هنگامه‌‌ی نبرد مانع بازگرداندن درفش شوند. تبرزین یکی از ایشان دست گرامی را از آرنج قطع کرد، اما گرامی درفش را به دندان گرفت و همچنان که با گرز بر سر و روی دشمنان می‌‌کوفت، خود را به صف ایرانیان رساند. وقتی جاماسپ پیش دوید و درفش را از دستش گرفت، پهلوان بر زمین افتاد و در آغوشش جان داد. پشتش از تیرهای فراوانی که در آن فرو رفته بود به نیزاری می‌‌ماند.

زریر از سکوتی که بر میدان نبرد سایه افکنده بود فهمید که هراس در دل تورانیان رخنه کرده است. دستان چرم‌‌پوشش را به سر برد و شاخ کلاهخودش را گرفت و آن را از سر برداشت. بادی خنک وزید و موهای بلندِ بافته و ریشِ بورِ پر چین و شکن‌‌اش را که زیر کلاهخود از عرق خیس شده بود را پریشان کرد.

زریر پیروزمندانه سرش را چرخاند تا برادرش را ببیند. گشتاسپ که دیگر پا به سن گذاشته بود، بر فراز تپه‌‌ای بر تختی زرین نشسته بود. کنارش مردی بلند قامت و سپیدپوش ایستاده بود که موهای بلند بورش از آن دوردست می‌‌درخشید. او زرتشت بود. پیامبری که خدایان کهن قبایل آریایی را دروغین می‌‌دانست. تا پیش از آن که ورِ سرب مذاب را انجام دهند، جاماسپ خردمند که با ستارگان سخن می‌‌گفت، بزرگترین دشمن او بود. اما وقتی به امر او زرتشت را از شهر بلخ بیرون کردند و دروازه‌‌ها را بر او بستند، خشکسالی پیش آمد. آنگاه شبی زرتشت گویی پرواز کرده باشد، از بام قصر گشتاسپ به زیر آمد و دعوتش را برای او تکرار کرد.

آن روز ابری در آسمان پدیدار شد و بارانی بارید و به این ترتیب شکی در دل جاماسپ ریشه دواند. وقتی زرتشت اسبِ محبوب شاه بلخ را درمان کرد و قبول کرد تا برای اثبات حقانیتش فلز گداخته بر سینه‌‌اش بریزند، بسیاری به او گرویدند.

وقتی زرتشت سالم و زنده از ورِ فلز مذاب بیرون آمد، حتی جاماسپِ شکاک نیز به او گروید. شمار زیاد پیروانش را در صفوف ایرانیان می‌‌شد از آنجا فهمید که پیشاپیش لشکر آتشدانی بزرگ نهاده بودند و از گاوهای فربهی که کاهنان ارجاسپ برای مهر قربانی می‌‌کردند، در اردوگاه اثری نبود. پسران شاه و خودِ ‌‌جاماسپِ خردمند نیز از زمره‌‌ی مغان بودند، که شاگردان برگزیده‌‌ی زرتشت محسوب می‌‌شدند. جاماسپ در شاگردی او رازِ خواندن آینده را از روی ستارگان آموخته بود.

گشتاسپ با آن ریشِ سپید و بدن تنومند، بر تختش نیم خیز شده بود و با نگرانی به برادرِ جنگاورش خیره می‌‌نگریست. بر خلاف آنچه که گمان می‌‌برد، زریر از پیشگویی جاماسپ آگاه بود. همان روزی که کوسها و کرناها را به صدا در آوردند و مردان بلخی را برای نبرد فرا خواندند، جاماسپ به ستارگان نگریست و دانست که زریر و شماری بسیار از فرزندان و خویشاوندان شاه کشته خواهند شد.

گشتاسپ نخست می‌‌خواست از پیوستن ایشان به لشکر جلوگیری کند، به این سودا که مرگشان را از ایشان دور دارد. اما جاماسپ او را متقاعد کرده بود که اگر چنین کند، ترس در سپاهیان رخنه خواهد کرد و تورانیان خاک بلخ را به توبره خواهند کشید و به هر صورت همگان را خواهند کشت. کمی پیش از آن که سپاه از دروازه‌‌های زرین بلخ خارج شود، جاماسپ با سپهسالار خلوت کرده بود و پیشگویی‌‌اش را به او گفته بود. زریر هرچند در دل می‌‌دانست پیرمرد راست می‌‌گوید، اما وانمود کرد که حرف‌‌هایش را باور نکرده. تا حدی بدان دلیل که پند و اندرزهایش را برای بیشتر احتیاط کردن نشنود و تا حدی از آن رو که نمی‌‌خواست این سخنان ادامه یابد و جنگاوران جوانتر را بترساند.

اردشیر و فرشاورد و گرامی اگر مرگ خود را حتمی می‌‌دانستند و با ترس پا به آوردگاه می‌‌گذاشتند، زودتر از پا در می‌‌آمدند و از آفریدن آن حماسه‌‌ای که با مرگشان گره خورده بود، باز می‌‌ماندند.

وقتی سواری سیاهپوش از صف تورانیان جدا شد و پیش تاخت، زریر دریافت که پس از دو هفته، زمانِ تحقق یافتنِ پیشگویی جاماسپ فرا رسیده است. لبخندی زد و کلاهخودش را بر سر نهاد. آنقدر رزم دیده و نبرد آزموده بود که مرگ را همچون یاری در کنار داشته باشد، نه همچون تعقیب‌‌کننده‌‌ای هراس‌‌انگیز در پشت سر. نقاب کلاهخودش را بست و با پاشنه به زیر شکم اسبش زد. بعد، همچنان که اسب با گام‌‌هایی آرام پیش می‌‌رفت، نیزه‌‌اش را گرفت و با حرکتی از زمین بیرونش کشید.

وقتی پیشتر رفت، ‌‌دید که سوار سیاهپوش ایستاده و از رسته‌‌ی تورانیان فاصله نمی‌‌گیرد. معلوم بود که می‌‌ترسد. از آن فاصله هویتش را نمی‌‌توانست تشخیص دهد، اما سوارکاری سرد و گرم چشیده و مسلط بر اسبش می‌‌نمود. دل به دریا زد و لگام اسب سیاهش را رها کرد. اسب که گویا با غریزه‌‌ای به پیشگویی جاماسپ پی برده بود، لختی درنگ کرد، اما بعد او نیز دل یکسره کرد و با گام‌‌هایی که به تدریج تندتر و کوبنده‌‌تر می‌‌شد پیش تاخت.

زریر همچنان که پیش می‌‌تاخت بار دیگر نعره‌‌ای جنگی کشید و شعری دیگر را برخواند که فرزندش اسفندیار به تازگی سروده بود. شعری که در آن تورانیان را به بزدلی متهم می‌‌کرد. آشکار بود که پهلوانی نمانده که برای زورآزمایی با او به میدان بیاید. از این رو زمان آن رسیده بود که یک تنه به صف تورانیان بتازد.

در خاطره‌‌ی بزرگان قوم اندک بودند جنگاورانی که به چنین افتخاری دست یافته باشند. از پشت سرش صدای خروش سواران ایرانی را می‌‌شنید که تازه قضیه را دریافته بودند و چهار نعل دنبالش می‌‌کردند. وقتی به صف تورانیان نزدیک شد، چند سوار پیش آمدند و به پشتگرمی رسته‌‌ی یاران پیرامون‌‌شان، راه را بر او بستند. زریر بی آن‌‌که تردیدی کند، یک راست به میانشان تاخت. نیزه‌‌ی سنگینش بر سینه‌‌ی اولین سوار نشست و چنان به سادگی از جوشنش رد شد که گویی از شکم فربه گاوی پیر گذر کرده باشد.

نیزه‌‌ی زریر چرخشی کرد و پهلوی سواری دیگر را نیز درید و در حالی که دو تورانی‌‌ خونین از آن آویخته بودند، از دست زریر به در رفت. زریر نیزه را رها کرد و گرز را به دست گرفت. با دست چپ شمشیر پهن و سنگینش را کشید. سپری کوچک را بر بازو بسته بود و عادت نداشت جز آن سپری حمل کند.

چند سوار دیگر با نیزه‌‌های آخته به استقبالش آمدند. با دستان زرهپوشش نیزه‌‌ها را رد کرد و همان طور تاخت کنان از میانشان گذشت. یکی از آن‌‌ها با سری خونین از ضرب گرز بر زمین افتاد و دیگری فریاد زنان با تنها دست بازمانده‌‌اش به یال اسبش آویخت. شمشیرِ زریر دست دیگرش را که هنوز نیزه‌‌اش را محکم گرفته بود، از بیخ قطع کرده بود.

زریر در میانه‌‌ی صف تورانیان نیم دایره‌‌ای را پیمود و در برابرش از کشته پشته ساخت. از شکاف کلاهخودش می‌‌توانست صف اسواران ایرانی را ببیند که تاخت کنان پیش می‌‌آمدند.

صف تورانیان به هم خورده بود و معلوم بود هراس از زریر و نگرانی از هجوم دسته‌‌جمعی ایرانیان باعث اغتشاش در میانشان شده است. برای یک لحظه در آن هنگامه ارجاسپ را دید که ردایی سیاه را بر زره پوشیده بود و اشاره می‌‌کرد تا سربازانش صف خود را ترمیم کنند. با فشار رانش به اسب فرمان داد تا به سوی او بتازد.

اگر در این واپسین خیزش می‌‌توانست سالار تورانیان را از پای در آورد،‌‌ نامش به شایستگی در یادها می‌‌ماند. ضربت سهمگین گرزش دو سرِ کلاهخود پوشِ دیگر را خرد و خمیر کرد و راه را گشود تا به سوی ارجاسپ پیش رود. درست در همین لحظه بود که ارجاسپ هم چرخید و با او چشم در چشم شد. ارجاسپ به جای آن که بترسد نعره‌‌ای کشید و تبرزینش را که با بندی به دستش آویزان بود، با حرکتی روان در دست گرفت.

زریر هر دو دستِ مسلحش را بالا برد، و با پایین آوردنش دو دشمن دیگر را از پشت اسبانشان سرنگون کرد. آنگاه حس کرد چیزی محکم به زرهش برخورد کرده است. ضربه به قدری سریع و ناگهانی بود که از تیره شدن چشمانش یکه خورد.

پلک‌‌هایش را بر هم فشرد و وقتی گشودشان، چشمانش بر خدنگ درخشان خونینی ثابت ماند که از زره زرین سینه‌‌اش بیرون زده بود. ضربان آرام شونده‌‌ی قلبش را در گوشهایش حس کرد و طعم شور خون در دهانش دوید. با کمی حیرت برگشت و دید که همان سوارکار سیاهپوش نقابدار پشت سرش ایستاده و هنوز نیزه‌‌ای را در دست دارد، که از سینه‌‌اش گذر کرده و از آن سو بیرون زده بود. غرید و شمشیرش را چرخاند و نیزه را از کنار دستان سوارکار شکست. سوار سیاهپوش که انتظار این حرکت را نداشت، بر اسبش لغزید کلاه از سرش افتاد.

چشمان خسته‌‌ي زریر بر چهره‌‌ی پرموی ویدرفش جادوگر ثابت ماند. نسبت به بار آخری که او را دیده بود، مسن‌‌تر و پخته‌‌تر به نظر می‌‌رسید. اما همچنان خلق و خویش را حفظ کرده بود. وقتی که با هم چوگان بازی می‌‌کردند هم بهانه می‌‌گرفت و از باخت سر باز می‌‌زد. به یاد آورد که جاماسپ گفته بود پسرش بستور انتقام خونش را از او خواهد گرفت.

خندید و ویدرفش دندانهای زیبایش را دید که از خون سرخ شده بود. زریر با بی‌‌اعتنایی توهین آمیزی به او پشت کرد و با بازمانده‌‌ی توانش گرزش را بالا برد. برای نخستین بار سنگینی آن را حس می‌‌کرد. آنگاه آن را به سوی سر ارجاسپ پرتاب کرد.

گشتاسپ و زرتشت از بالای بلندی دیدند که زریر از روی زین فرو افتاد. همچون قطره‌‌ای از زر مذاب که در دریایی از آشوبِ تیره ‌‌فرو رود. یا همچون فرو نشستن خورشیدی سربلند، در پشت ابری سیاه و سهمگین.

بادی خنک که بوی آمودریا را با خود می‌‌آورد، از خاور وزید و بر چهره‌‌های درهم رفته‌‌ی شاه و پیامبر نشست.

 

 

ادامه مطلب: چند برگی از کتاب گمشده‌‌ی «آفرینگانِ گیومرد شاه»

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب