رخشانه
زمانی که پِردیکاس آن جملهی مهیب را بر زبان راند، برای لحظهای زمان از حرکت باز ایستاد. چنین مینمود که گذشته و آینده در یک نقطه فشرده شده باشند. جسد اسکندر هنوز در بسترش افتاده بود و هیچکس میلی نداشت تا جسد ورم کرده و بویناکش را دفن کند.
سرداران با رگهایی برجسته از خشم و چشمانی برافروخته از تاثیر شراب در خیمهی بزرگ شاهنشاه داریوش گرد آمده بودند. همان خیمهای که اسکندر آن را به غنیمت گرفته بود و چندان شیفتهی تجمل و زیباییاش شده بود که بیشتر وقت خود را در آن میگذراند.
حالا جسدش بیش از بیست قدم با سردارانش فاصله نداشت. سردارانی که مدتها بود نفرت و کینهشان را نسبت به او علنی کرده بودند. همه میدانستند که کاساندر اسکندر را مسموم کرده است. دربارهی کاساندر حرفهای ضد و نقیض زیادی بر سر زبانها بود. اگر چنان که خودش ادعا میکرد، پدر واقعی اسکندر آنتیپاتر میبود، او برادر ناتنی اسکندر محسوب میشد.
پردیکاس وقتی آن جملهی مهیب را بر زبان راند، همهی این چیزها را حساب کرده بود و سنجیده بود. پیش از آن که کاساندر به بابل برسد، خبر داشت که دسیسهای طراحی شده است. ساقی اسکندر، یولاس، دوست نزدیکش بود و از کودکی با هم بزرگ شده بودند. کاساندر، پسر آنتیپاتر، برادر یولاس بود. از مقدونیه با پیام دوستیِ پدرش نزد اسکندر میشتافت. اما پردیکاس میدانست که اسکندر قصد دارد او را دستگیر کند و همچون گروگانی نگه دارد تا آنتیپاترِ مقتدر ناگزیر شود به بابل بیاید و گردن به جلاد او بسپارد.
رازی که اسکندر نمیدانست، اما پردیکاس و یولاس و کاساندر از آن آگاه بودند، آن بود که آنتیپاتر در واقع پدر اسکندر بود. ارتباط میان او اولمپیا، مادر اسکندر از چشم هیچکس پنهان نبود. اولمپیا زمانی باردار شده بود که شوهرش فیلیپ در شمال قلمروش مشغول جنگ با ایلیریها و سکاها بود.
فیلیپِ یک چشم که سرداری دلیر اما وحشی و خونخوار بود، در غیاب خود ادارهی مقدونیه و پایتختش پِلا را به سردار بزرگ و دوست نزدیکش آنتیپاتر سپرده بود. آنتیپاتری که بر خلاف فیلیپ همیشه بوی اسبِ قشو نشده نمیداد و به جامههای ارغوانی فنیقی و روغنهای خوشبوی بابلی علاقهای فراوان داشت. آنتیپاتر هم در میدان جنگ زورمند و خشن بود. اما ترجیح میداد وقت خود را در کاخها و با کنیزان و زنان بگذراند و کار دشوار جنگیدن را به سربازان زیر دستش واگذار کند.
اسکندر این خلق و خوب او را خوب میشناخت و از این رو وقتی برای نبرد میرفت، او را در شهر پلا باقی گذاشت و همچون جانشینی به او اختیار کامل داد. غافل از این که آنتیپاترِ زنباره از این اختیارات استفادهای خیانتکارانه خواهد کرد.
اولمپیا، زن فیلیپ، زنی سرکش و مغرور بود که سالها پیش به زور و اجبار ناچار شده بود با فیلیپ ازدواج کند. شاهزادهای ایلیری بود و آنقدر در پلا نفوذ داشت که دلیلی نمیدید نفرتش از شوهرش را از کسی پنهان کند. فیلیپ در آن زمانهای کوتاهی که به تاخت و تاز در اطراف نمیپرداخت و به شهرش باز میگشت، همواره مست بود و لشکری از همخوابهای زن و مرد احاطهاش کرده بودند.
گذشته از مستی دایمیاش، رفتارش و ظاهرش هم غیرقابل تحمل بود. هر از چند گاهی دستور میداد یکی از نزدیکانش را به شکلی فجیع زجرکش کنند و معمولا خویشاوندان و پدر و مادرِ قربانی را هم فرا می خواند و وادارشان میکرد این صحنه را نگاه کنند. هیچ چیز به اندازهی دیدن درد و رنج آدمها شادمانش نمیکرد. گذشته از این کارهای نفرتانگیز، ظاهری نازیبا و بدنی زمخت و پشمالو داشت و یکی از چشمانش سالها قبل به ضرب تبرزین یک جنگجوی سکا از کاسه در آمده بود و حالا به جایش حفرهی سرخ زشتی بر سرش دهان باز کرده بود.
در مراسم رسمی روی چشمش را با دستمالی میبست، اما هنگامی که در بستر با زنان و مردان خلوت میکرد، آنقدر مست بود که به ظاهر کریه خود اهمیتی نمیداد و این همه اولمپیا را از او بیزار ساخته بود. برای همین وقتی آنتیپاتر به او نزدیک شد، کارها آسانتر از چیزی که هردو فکر میکردند پیش رفت.
فیلیپ وقتی بازگشت، طبق معمول با اولمپیا همبستر شد. اما این بار شاهزاده خانم مکار ایلیری پیشاپیش نطفهی پسری را در شکم داشت و او همان بود که بعدتر اسکندر نام گرفت. پردیکاس در همان زمانی که نوجوانی بیش نبود و در پلا با اسکندر و کاساندر و یولاس همبازی بود، متوجه شده بود که اسکندر بیشتر به کاساندر شباهت دارد تا فرزندان دیگرِ فیلیپ. وقتی بزرگتر شد و به عنوان سرداری مقتدر اسم و رسمی پیدا کرد، با کاساندر و یولاس دوستی به هم رساند و شبی که همه مهمان آنتیپاتر بودند، او را مست کردند و از او شنیدند که در آن شبِ گرم تابستانی و در غیاب فیلیپ، در سراپردهی اولمپیا چه گذشته است.
وقتی اسکندر بالغ شد و اولمپیا احساس کرد دیگر به فیلیپ نیازی ندارد، برنامهای چید و او را به قتل رساند. شواهد نشان میداد که اسکندر از هویت پدر واقعیاش آگاه نیست، اما انگار اولمپیا برای جلب همدستیاش هنگام کشتن فیلیپ، به او گفته بود که از پشت فیلیپ زاده نشده است. بعد از مرگ فیلیپ اولمپیا و آنتیپاتر به طور غیررسمی با هم زندگی میکردند و برانگیختن اسکندر به حمله به شاهنشاهی پارس بهانهای بود برای آن که از مزاحمتهای فرزند دیوانهشان خلاص شوند.
وقتی اسکندر در ایرانشهر به پیشروی مشغول بود، مردم یونان به هواداری از داریوش سر به شورش برداشتند. آنتیپاتر در آن هنگام رهبری قوای اسکندر در مقدونیه و یونان را بر عهده گرفت و بعد از جنگی خونین شهرهای شمال یونان را یکی یکی گشود و مردمش را به بردگی گرفت. بعد از آن مانند شاهی مستقل رفتار میکرد و امر و نهیهای اسکندر را به چیزی نمیگرفت. اسکندر که از این ماجرا خشمگین بود، چند بار در مهمانیها او را تحقیر کرد و گفت جنگیدن با مشتی پابرهنهی یونانی قابلمقایسه با نبرد با سربازان زرهپوش پارسی نیست.
خبرچینان، آنتیپاتر را از این موضوع خبردار کردند و سردار پیر که خشمگین شده بود، در مجلسی فاش کرد که اسکندر پسرِ حرامزادهی اوست و گفت که بهتر است دیگر پایش را به مقدونیه نگذارد وگرنه او را مانند فرزندی سرکش تازیانه خواهد زد. اولمپیا که در این هنگام متوجه سالخوردگی دلدار قدیمیاش شده بود و میدید آینده به جوانانی مانند اسکندر تعلق دارد، در نهایت میان پدر و پسر طرف نسل جوانتر را گرفت و برای این که حساب خود را از آنتیپاتر جدا کند، پیکی نزد اسکندر فرستاد و به او خبر داد که آنتیپاتر چه گفته و در عمل از او اعلام استقلال کرده است.
اسکندر خبرِ مربوط به حرامزادگیاش را جدی نگرفت و گمان نمیکرد آنتیپاتر به واقع پدرش باشد. او در سفری که به مصر داشت، دچار نوعی جنون شده بود و به واقع فکر میکرد پدرش زئوس آمون است و از صحراهای برهوت مصر به سوی مادرش پرواز کرده و او را باردار کرده است. اسکندر که از شنیدن خبرها خشمگین شده بود، چهار تن از شهسواران مقدونی را با حکمی به پلا فرستاد و دستور داد آنتیپاتر را دست بسته به حضورش بیاورند تا به خاطر این حرفها محاکمهاش کنند.
سربازان مقدونی با وجود تلفات مرگباری که در هند داده بودند، هنوز اسکندر را دوست داشتند و ادعاهای او را در این مورد که پدر واقعیاش زئوس است جدی میگرفتند. این چهار شهسوار هم از آن جرگه بودند و در وفاداری نسبت به اسکندر چندان افراط داشتند که کوشیدند واقعا آنتیپاتر را دست بسته با خود به بابل ببرند. اما خبر نداشتند که مردم مقدونیه به حکومت آنتیپاتر عادت کرده بودند و اسکندر برایشان جز ماجراجویی جوان نبود که جز یک سال به جای فیلیپ حکومت نکرده بود و بعد به سرعت به مرزهای دوردست شرقی تاخته بود.
سربازان مقدونی فرمان اسکندر را به هیچ گرفتند و چهار شهسوار را دستگیر کردند. آنتیپاتر در حال مستی دستور داد هرچهار نفر را در میدان اصلی شهر بر کومهای هیزم بنشانند و به همراه نامهی اسکندر آتششان بزنند. وقتی مستی از سرِ آنتیپاتر پرید، بابت این رفتار خشنی که از او سر زده بود، هراسان شد. از طرفی پدران آن چهار شهسوار از آشنایانش بودند و از طرف دیگر تردیدی نداشت که اسکندر با شنیدن این خبر به سوی پلا لشکر خواهد کشید.
پس فرزندش کاساندر را با ماموریتی بزرگ به سوی بابل گسیل کرد. کاساندر در زیر جامهی خود شیشهای را حمل میکرد که مایعی سبز و درخشان در آن ریخته شده بود. این دارو را آنتیپاتر از مجموعهی زهرهایی که اولمپیا گرد آورده بود، دزدیده بود و قصد داشت با آن اسکندر را نابود کند.
کاساندر با شماری اندک از همراهان فاصلهی طولانی پلا تا بابل را در یک هفته طی کرد. او شب و روز بر جادهی شاهی تاخت و زودتر از هر خبرچینی خود را به بابل رساند. همراهانش در گوشه و کنار دروازهها مستقر شدند و ماموریت داشتند هرکس را که از پلا به آن سو میآید به قتل برسانند. کاساندر که از کودکی با اسکندر دوستی داشت، صمیمانه نزدش رفت و او را در آغوش کشید و خبر داد که پیشاهنگ گروهی است که به همراهی پدرش به سوی بابل میآیند.
اسکندر با دیدن کاساندر خیالش از بابت فرمانبریِ آنتیپاتر راحت شد، اما قصد داشت به شکلی محترمانه او را گروگان نگه دارد، مبادا که آنتیپاتر با نفوذی که در سرداران پیر داشت، دردسری برایش درست کند. قصدِ اسکندر بر کسی پوشیده نبود، او میخواست آنتیپاتر را در اولین فرصت به قتل برساند. اما کاساندر در این مورد بر او پیشدستی کرد. همان شب اولی که به بابل وارد شد، بزمی بزرگ برپا کرد و با دوستانی که در شهر داشت رایزنی کرد. نزدیکترین کس در این میان، برادرش یولاس بود و پردیکاس که رئیس سربازان محافظ اسکندر بود.
ابتدا قصد داشتند اسکندر را در مهمانی با خنجر به قتل برسانند، اما از واکنش سربازان مقدونی در اندیشه شدند و قرار شد او را مسموم کنند. به این ترتیب در همان شب اسکندر را به خانهی یکی از دوستانِ از همه جا بیخبرشان به نام مدیوس دعوت کردند. این مدیوس به خاطر علاقهاش به شراب شهرت داشت و بخش مهمی از خمخانهی کاخ شهربان بابل بعد از غارت شهر از خیمهی او سر در آورده بود.
مدیوس در ضمن حریف جام و بادهی اسکندر هم بود و مهمانی در خانهاش گمان بدی بر نمیانگیخت. به این ترتیب اسکندر فریب خورد و در مجلسی شرکت کرد که بوی دسیسه از همه جایش بلند بود. یولاس در فرصتی مناسب، وقتی اسکندر کاملا مست شده بود و حواس درستی نداشت، زهر را در جامش ریخت و او هم زهر را به همراه شراب نوشید و به سرعت بیمار شد و سه روزی جان کند و بعد با بدنی متورم و کبود درگذشت.
در روزِ آخر هیچ کس بر بالینش باقی نمانده بود. تنها یک بردهی فریگی تر و خشکش میکرد. اطرافیانش بو برده بودند که کارش تمام است و همه در خیمههای خویش به دسیسه و دستهبندیهای گوناگون مشغول بودند. در این میان، پردیکاس از همه هوشمندتر بود. او کاساندر و یولاس را واداشت تا از بابل بگریزند. آنها با توجه به موقعیتِ پدرشان که حالا دیگر شاه رسمی مقدونیه محسوب میشد، میتوانستند ادعای تاج و تخت کنند. پردیکاس خودش پنهانی این خبر را پراکند که اسکندر به دست کاساندر مسموم شده است و بعد دو برادر را خبردار کرد تا بگریزند.
آنها هم بیآن که به نقش او در رسوا شدنشان مشکوک شوند، از بابل گریختند و خود را نزد پدرشان رساندند. تا آن که سالی بعد اولمپیا که همچنان به خاطر مرگ پسرش کینهشان را در دل داشت، خودشان و خانوادهشان را به شکل فجیعی کشت.
دو برادر در سپیدهدمِ همان روزی که اسکندر به بستر بیماری افتاد، پا به گریز نهادند. بعد از گریختنِ کاساندر و یولاس، میدان به دست پردیکاس افتاد. او نگهبانانی در اطراف اسکندر گمارد و به این بهانه که جان او به خاطر دسیسههای مجدد در خطر است، نمیگذاشت کسی به نزدش برود. از طرف دیگر مراقب بود که مبادا حال اسکندر بهتر شود. در روز دوم بهبودی در حال اسکندر مشاهده شد و پردیکاس بود که پنهانی جسد موشی مرده را در آبی انداخت و یک روز بعد آبش را در خوراک اسکندر ریخت و به این ترتیب کارش را یکسره کرد.
بعد از خوردن این خوراک بود که اسکندر به حال اغما افتاد و دیگر لزومی نداشت کسی در اطراف بسترش نگهبانی دهد. در آن هنگامی که ملئاگروسِ زورمند و سرداران دیگر به رایزنی مشغول بود و میکوشید خود را جانشین اسکندر و حاکم بابل معرفی کند، پردیکاس ترفندی زیرکانه به کار برد و پنهانی به حرمسرای اسکندر رفت.
اسکندر در زمانی که کشته شد، سه زن داشت. هر سه شاهزادههایی پارسی بودند، یکیشان رخشانه بود، دختر وخشارته برادر شاهنشاه داریوش، که استانهای ایران شرقی را در دست داشت و از بلخ تا تاکسیلا گوش به فرمانش بودند. چهار سال پیش اسکندر در جنگی بزرگ با او در آویخته بود و نبرد با تلفاتی سنگین برای هر دو طرف، اما بینتیجهی قطعی پایان یافته بود.
بعد از آن وخشارته پیامی به اسکندر فرستاد و پیشنهاد کرد او با دخترش ازدواج کند و به این ترتیب صلح در میانشان برقرار شود. اسکندر پذیرفت و به این ترتیب رخشانه به اردوی مقدونیان آمد و مانند شاهدختی ارجمند با اسکندر همراه شد. رخشانه زنی بسیار زیبارو و زیرک بود که در این چهار سال زبان یونانی را با گویشهای مقدونی و ایلیری یاد گرفته بود و در میان سرداران اسکندر نفوذی فراوان داشت.
از همان روزهای اولی که به اردو آمد، پردیکاس با دیدنش دلباختهاش شده بود و دوستیای میانشان شکل گرفته بود. همه این را میدانستند که اسکندر تمایلی به زنان ندارد و خفتن با هفائستیونِ نرینه را ترجیح میدهد. از این رو وقتی بعد از چهار سال در آن شبِ رازآلود پردیکاس با پیشنهادی جسورانه نزد رخشانه رفت، حدس نمیزد با این سرعت با او به توافق برسد. رخشانه هنوز بعد از چهار سال دوشیزه بود. آن دو بارها پیش از این شب را با هم گذرانده بودند، اما هر بار از ترس این که شاید اسکندر روزی به فکر بچهدار شدن از رخشانه بیفتد، از حدی بیشتر پیشروی نکرده بودند. آن شب پردیکاس با نقشهای روشن و بلندپروازانه نزد رخشانه رفت. رخشانه پذیرفت و همان شب از او باردار شد.
در حرمسرای اسکندر جز رخشانه دو دختر دیگر هم حضور داشتند. یکیشان استاتیرا بود، دختر زیبا و زرینموی شاهنشاه داریوش که در جشن شوش به عقد اسکندر در آمده بود. اسکندر او را در نبرد گوگامل اسیر کرده بود، و با احترام بسیار در کاخهای شوش نگاه داشته بود. در همان شبی که جشن عروسی بزرگش را راه انداخت و ده هزار سرباز مقدونی را با ده هزار زن ایرانی پیوند داد، اسکندر هم با او و هم با دخترعمویش پریزاد ازدواج کرد.
پریزاد بانویی همسن و سال اسکندر بود که پدرش اردشیر سوم، شاهنشاه پیشین بود و شوهرش در جنگ گرانیک با اسکندر کشته شده بود. اسکندر در واقع با ازدواج با این دو قصد داشت زنان نژادهای که میتوانستند فرزندی مشروع از پشت شاهنشاهان پیشین پارسی بزایند را در اختیار خود داشته باشد.
با این حال اسکندر نتوانست آرزوی دیرینهی خود را برآورده کند و از ایشان فرزندی داشته باشد. او که نود تن از سردارانش را به عقد زنان اشرافی پارسی در آورده بود و سخنرانی غرایی در نویدِ زاده شدنِ نژادی دو رگه از پارسها و مقدونیها ایراد کرده بود، از باردار کردن زنان ناتوان بود. سالها همخوابگی با مردان باعث شده بود قدرت مردانگیاش از میان برود و آن شب که پردیکاس به سراپردهی زنانش رفت، هر سه را باکره یافت.
پردیکاس در برابر اتاق پریزاد و استاتیرا نگهبانانی گمارد و ممنوع کرد هیچ یک از سرداران مقدونی به آنها نزدیک شوند. آنگاه با اطمینان به نفس در جلسهای شرکت کرد که قرار بود سرداران در آن جانشین اسکندر را انتخاب کنند. وقتی ملئاگروس به پشتوانهی حمایت سربازان مقدونیِ مستقر در بابل خود را نامزد جانشینی اسکندر کرد، پردیکاس با خونسردی آن جملهی مهیب را به زبان آورد و گفت: «اسکندر جانشینی مشروع دارد. زنش رخشانه از او باردار است و من شکی ندارم که فرزند پسر خواهد بود!»
ادامه مطلب: مادی
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب