چهارشنبه , مرداد 3 1403

مادی

مادی

گهگاه صدای نعره و و فریاد جنگاوران برمی‌‌خاست، و اغلب به دنبالش غریو خروشان جمعیت بود که به گوش می‌‌رسید. فضایی که در آن زندانی‌‌شان کرده بودند، آنقدر تنگ و تاریک و خفه بود که بیم می‌‌رفت پیش از آن که نوبت‌‌شان برسد، همان جا بیهوش شوند و از پا در آیند. شاید برای خیلی‌‌هایشان این سرنوشتِ بدی هم نمی‌‌بود. مردن در اسارت ماهیتی یکسان داشت، خواه در آوردگاهی رویاروی جمعیتی تشنه به خون، و خواه در دخمه‌‌ای تنگ و بدبو و کثیف. در میان همراهانش کسی نبود که آرزوی خروج از این دخمه‌‌ی خفقان‌‌آور را داشته باشد. نیمی از آن‌‌هایی که زودتر به میدان گام نهادند حالا روی سنگفرش داغ میدان به آسودگی خفته بودند و خونشان داشت کم کم زیر آفتاب داغ تابستانی لخته می‌‌شد.

بدن عرق کرده‌‌اش را جا به جا کرد. طوری نشست که صورتش جلوی پنجره‌‌ي کوچکی قرار بگیرد که با شبکه‌‌ای مسدود شده بود و رو به میدان داشت. فضای تنگ و تاریکی که به زحمت همراه سی مرد دیگر در آن نشسته بود، زیر سطح میدان قرار داشت و وقتی جنگنده‌‌ها به حاشیه‌‌ی میدان نزدیک می‌‌شدند، گرد و خاکِ برخاسته از قدم‌‌هایشان وارد دخمه می‌‌شد و بر بدن برهنه و خیس از عرقِ مردان می‌‌نشست. بوی بدی از همه‌‌جا برمی‌‌خاست. شکی نداشت که آن جوانک یونانی که تازه به جمعشان پیوسته بود، باز دوباره از وحشت ادرار کرده است.

برخلاف همراهانش، کاملا آرام و هوشیار بود. البته تنفس دشوار بود، اما جایی نشسته بود که در حد امکان هوای تازه بخورد. چند دقیقه‌‌ی دیگر که درها را باز می‌‌کردند و دومین گروه از گلادیاتورها را به میدان می‌‌بردند، این هوای تمیز مرگ و زندگی آدم‌‌ها را تعیین می‌‌کرد.

آن‌‌هایی که نابخردانه به آن تهِ دخمه پناه برده و از میدان دوری گزیده بودند، همین حالا هم بی‌‌حال و بی‌‌رمق می‌‌نمودند. به شمشیر پهن و بلندی که در اختیارش گذاشته بودند نگاهی انداخت. سلاح خوبی نبود و تعجبی هم نداشت که چنین نیست. برای شمشیری که سال‌‌ها بود در نبردهای پیاپی بین گلادیاتورهای ناکام دست به دستِ می‌‌گشت، طبیعی بود که لبه‌‌هایش مثل اره‌‌ای دندانه دندانه شده باشد. نمی‌‌دانست چند نفر در حالی که همین شمشیر دستشان بوده در این میدان به قتل رسیده‌‌اند. اما قصد نداشت یکی از آن‌‌ها باشد.

مرد میانسالی که جای زخمی قدیمی را بر چانه داشت و مثل خودش کناره‌‌ي پنجره را برای نشستن برگزیده بود، گفت: «بار اول است به میدان می‌‌روی؟»

درست معلوم نبود مخاطبش کیست. زیرچشمی نگاهی به او انداخت. از لهجه‌‌اش معلوم بود از سرزمین‌‌های شمالی آمده است. یونانی را تند تند حرف می‌‌زد و در ادا کردن حرف خ ایراد داشت. به جایش می‌‌گفت ش، و این حرف زدنش را به سخن گفتن بچه‌‌ها شبیه کرده بود. قیافه‌‌اش البته، هیچ شباهتی به بچه‌‌ها نداشت. عضلات بدنش در هم پیچیده و بزرگ بود و موهای سر و ریش‌‌اش که از عرق به هم چسبیده بود، صورت آفتاب‌‌سوخته‌‌اش را قاب کرده بود.

با انگشتانش روی دسته‌‌ی شمشیر ضرب گرفت و گفت: «از مردم گل هستی؟»

مرد گفت: «کِلت هستم، از گالاتیا… بار سوم است که به میدان می‌‌روم…»

آهی کشید و گفت: «من بار اولم است.»

مرد کلت با همان لهجه‌‌ی بریده بریده‌‌اش گفت: «آرام‌‌تر از کسانی به نظر می‌‌رسی که دفعه‌‌ی اولشان است. معلوم است جنگ‌‌های زیادی دیده‌‌ای.»

زهرخندی گوشه‌‌ی دهانش نشست و گفت: «جنگ؟ آهان، فراوان. هم در ارتش مهرداد بزرگ جنگیده‌‌ام و هم در لژیون‌‌های رومی. آری، جنگ زیاد دیده‌‌ام…»

مرد گفت: «لانیستا می‌‌گفت اهل تراکیه هستی. از قبیله‌‌ی مایدی… راست می‌‌گفت؟»

چشمانش را بست و خاطرات گذشته از برابر چشمانش گذر کرد. به یاد دوران کودکی و نوجوانی‌‌اش در قبیله‌‌شان افتاد، و چهره‌‌ی مادرش در برابر چشمانش پدیدار شد که شاهزاده خانمی سکا بود. پسرخاله‌‌هایش هنوز در پادشاهی بسفر کیا و بیایی داشتند و اگر از این مخمصه جان سالم به در می‌‌برد، می‌‌توانست نزدشان پناه بگیرد. پدرش از قبیله‌‌ی مادی بود. همان طایفه‌‌ی جنگاوری که زمانی با اسکندر گجسته جنگیده بودند و رومی‌‌ها اسمشان را مائدی تلفظ می‌‌کردند تا با مادهای افسانه‌‌ای کهن اشتباه گرفته نشوند. بعد به یاد زنش افتاد، که کاهن اعظم ایزدبانوی ناهید بود در پلا.

چشمانش را گشود و گفت: «آری، مادی هستم، پدرم ایلوری بود و مادرم سکا.»

مرد گالاتی گفت: «مربی‌‌مان، لانیستا، راست می‌‌گفت که تو به رومی‌‌ها خیانت کرده‌‌ای؟ می‌‌گفت جاسوس مهرداد بزرگ در سپاه لوکیوس کورنلیوس سولا بوده‌‌ای. ببینم، راست است که فلاوینوسِ زیرک را تو به قتل رسانده‌‌ای؟…»

باز به یاد همسرش افتاد، و برادرش، و مردان قبیله‌‌اش که در یورش ناجوانمردانه‌‌ی لژیونرها سلاخی شده بودند. بدن همه‌‌شان را بعدتر آویخته بر صلیب‌‌هایی یافته بود و چندان در شتابِ گریختن از دست سربازان رومی بود که نتوانسته بود پایین‌‌شان بیاورد و به شکلی شایسته دفن‌‌شان کند. نمی‌‌دانست از قبیله‌‌اش چند تن باقی مانده‌‌اند و کجا هستند، اما پیش از آن که به ماموریت سرنوشت‌‌سازش به اردوگاه رومیان بشتابد، با مردی از اهالی پونت که پریستارِ مهر بود، پیمان بسته بود که وی جسد خانواده‌‌اش را بیابد و دفن‌‌شان کند. تردید نداشت که اگر زنده مانده باشد، به عهد خود وفا می‌‌کند.

بعد از آن کشتار بود که پذیرفت به عنوان مامور نفوذی مهرداد بزرگ به اردوی رومیان برود. پدرش و کل قبیله‌‌ی مادی از دیرباز در خدمت مهرداد بودند و داستان‌‌هایی که درباره‌‌اش تعریف می‌‌کردند، به افسانه‌‌هایی کهن شبیه بود. می‌‌گفتند مهرداد زمانی که کودکی بیش نبوده، از دربار گریخته تا به دست برادرناتنی و نامادری‌‌اش کشته نشود. او مانند نیای باستانی‌‌اش کوروش بزرگ، سال‌‌ها در جنگل به تنهایی زیسته بود و بعد پیروزمندانه به پونت بازگشته بود و تاج و تخت را از نابرادری‌‌اش ستانده بود. نابرادری‌‌ای که تا این هنگام به مردی فربه و بی‌‌عرضه تبدیل شده بود که در عمل دست نشانده‌‌ی رومیان بود و بخش بزرگی از چراگاه‌‌های قبیله‌‌ی مادی را در اختیار کوچ‌‌نشینان رومی قرار داده بود.

وقتی مهرداد به رومیان اعلام جنگ داد و تمام شهروندان و سربازان روم را در آناتولی کشتار کرد، در خدمتش بود و یکی از سرداران نامدارش محسوب می‌‌شد. پیشتر پدرش را در جنگ با رومی‌‌ها از دست داده بود و کینه‌‌ای از ایشان به دل داشت. کینه‌‌ای که بعد از سقوط پلا و به قتل رسیدنِ زن و بچه و برادرش، به آتشی سهمگین بدل شده بود. بعدتر، وقتی سولا با سپاهیانی بی‌‌شمار از ایتالیا به آناتولی تاخت و متحدان مهرداد را یکی یکی شکست داد، او بود که نزد مهرداد رفت و به او پیشنهاد کرد همچون سربازی مزدور به اردوی رومیان بپیوندند و هم از ایشان خبر بگیرد و هم در صورت امکان، نقشه‌‌هایشان را با فعالیتهای خود خنثا کند. مهرداد به او رخصت داد و شبکه‌‌ای از خبرچینان و مردان و زنان مورد اعتماد خویش را به او معرفی کرد.

چنین بود که همچون سربازی مزدور به لژیون‌‌های رومی پیوست و چندان در میدان نبرد دلیری نشان داد که مهارت‌‌های جنگی‌‌اش نظر سرداران رومی را جلب کرد. در نهایت او را به رهبری یک رسته از سربازان مزدور برکشیدند و چند نوبت خودِ سولا را دید که معمولا مست به جلسه‌‌های نظامی می‌‌آمد و همه‌‌ی تصمیم‌‌های مهم را در سپاه بزرگش، سرداران معتمدش می‌‌گرفتند. در میانشان نیرومندتر از همه، مارکوس سپتیموس فلاوینوس بود که نبوغی جنگی داشت و تقریبا تمام پیروزی‌‌های مهم سولا به دست او انجام پذیرفته بود.

چندین بار مسیرهای لشکرکشی وی را با کبوتر نامه‌‌بر به مهرداد خبر داده بود و سکاهای متحد مهرداد برایش تله‌‌هایی گسترده بودند، اما هربار از دام رسته و جان سالم به در برده بود. تا آن که با چند تن از یارانی که در سپاهیان مزدور یافته بود هم‌‌قسم شد و زمانی که سولا به منطقه‌‌ی پرگامون لشکر کشیده بود، شبی به خیمه‌‌ی فلاوینوس رفت و بعد از نبرد تن به تنِ مهیبی، او را و نگهبانانش را از پا در آورده بودند.

بسیار بعید بود که بتوانند قاتل فلاوینوس را پیدا کنند و او طوری زمینه چینی کرده بود که صحنه‌‌ی جنایت به دستبرد شبانه‌‌ی گروهی راهزن شبیه باشد. اما فلاوینوسِ زیرک بر خلاف تصور آن‌‌ها، در جا نمرده بود و با وجود زخم‌‌های کاری‌‌ای که برداشته بود، بعد از آن‌‌که خیمه‌‌اش را ترک کردند، هنوز جان در بدن داشت. فلاوینوس پیش از مرگ با خون خود بر زمین نوشته بود مائدیکوس، و همه می‌‌دانستند که این صفت به او اشاره می‌‌کند، که نامدارترین سردارِ متحد رومیان از قبیله‌‌ی مائدی بود.

فردای آن روز او را به همراه سرکرده‌‌های دیگرِ رسته‌‌های مزدور دستگیر کردند. سولا خود به جرم او رسیدگی کرد و به دستورش یارانش را آنقدر شکنجه دادند که همگی زبان به اعتراف گشودند.

بسیاری از آن‌‌ها کاملا بیگناه بودند و تنها برای رهایی از رنج و عذاب اعتراف کرده بودند، اما دو تن از دوستان و همدستانش هم در آن میان بودند و اعتراف‌‌های آن‌‌ها سولا را مطمئن ساخت که با یک مامور نفوذی خطرناک در لشکرش سر و کار دارد. به خودش صدمه‌‌ای نزدند. سولا می‌‌خواست سرنوشت او را به مایه‌‌ی عبرتی برای دیگران تبدیل کند.

پس وی را همراه با یارانش به یک مدرسه‌‌ی گلادیاتوری در پرگامون فروخت. این طوری بود که حالا در این دخمه‌‌ی بویناک و تاریک گرفتار شده بود. قصد اولیه‌‌ي سولا این بود که او در میدان نبرد گلادیاتوری با یارانش روبرو شود و آن‌‌ها را از پا درآورد، تا به این ترتیب اسطوره‌‌ی ارجمندِ پیمان برادری که میان هواداران مهرداد باب بود، نزد هواداران روم بی‌‌اثر شود.

سربازان رومی از این پیمان خبر داشتند و می‌‌دانستند مهرداد و سردارانش، و ایشان با سربازانشان، پیمانی بسیار استوار دارند که باعث می‌‌شود دلیری‌‌شان کاستی نپذیرد و خیانتی در میانشان راه نیابد. ایزدِ نیرومند و مرموز مهر ناظر بر این پیمان بود و سربازان رومی هم به تدریج به پرستیدن او تمایلی پیدا می‌‌کردند. سولا می‌‌خواست با نمایش کشته شدن او و یارانش به دست هم، آن هم در برابر چند هزار تماشاچی، نفوذ و محبوبیت این ایزد ایرانی را از بین ببرد. اما باز هم طبق معمول محاسبه‌‌هایش اشتباه از آب در آمده بود.

در روزهای اول، زندگی در مدرسه‌‌ی گلادیاتوری به جهنمی شبیه بود. رومی‌‌ها به آن لودوس می‌‌گفتند. بردگان تنومند و سربازان اسیر شده‌‌ی دشمن رومیان را با شماری بسیار به آنجا می‌‌آوردند و زیر نظر یک سرباز پیر رومی تعلیم می‌‌دادند. هر روز تازیانه‌‌شان می‌‌زدند و کوچکترین اعتراضی را با قطع دست و پا پاسخ می‌‌دادند.

هنوز ماهی نگذشته بود که از هر چهار گلادیاتورِ لودوس، یکی به قتل رسیده بود. او و یارانش که همگی تباری تراکی یا سکا داشتند، مردانی نیرومند و با انگیزه بودند که در هماهنگی با هم عمل می‌‌کردند و به همین دلیل همگی‌‌شان جان به در بردند. در میان بقیه‌‌ی بردگانِ لودوس هم چند تنی را یافتند که کینه‌‌ای شخصی از رومیان در دل داشتند و کم‌‌کم ایشان را هم با خود همراه کردند.

یارانش در ابتدای کار ناامید بودند و با هم قرار گذاشته بودند اگر برای رویارویی با هم به میدان فرستاده شدند، به پاس پیمان‌‌شان با ایزد مهر، همانجا شمشیرها را در شکم خود فرو کنند و خودکشی کنند.

اما او برنامه‌‌ای بلندپروازانه‌‌تر داشت. نگهبانان لودوس سختگیرانه از هرنوع ارتباطی بین گلادیاتورها جلوگیری می‌‌کردند. اما او موفق شد در نهایت با چند تا از گلادیاتورهای باسابقه‌‌تر طرح دوستی بریزد. از آن‌‌ها شنید که قهرمانان به تدریج سلسله مراتبی را در لودوس‌‌های گوناگون طی می‌‌کنند، و در میدانهایی پرجمعیت‌‌تر و شهرهایی بزرگتر نمایش می‌‌دهند.

برخی از آن‌‌ها حتا چندان نزد مردم محبوبیت می‌‌یافتند که پولی برای بازخرید آزادی خود جمع می‌‌کردند و از بند می‌‌رهیدند. اما باز یافتن آزادی‌‌اش در روم برایش چشم‌‌انداز جذابی به نظر نمی‌‌رسید. قصد داشت ماموریتی که بابتش به اردوی رومیان وارد شده بود را دنبال کند. به این ترتیب بار دیگر با یارانش در لودوس پیمان بست که برای نابود کردن دولت ستمگر روم از بذل جان دریغ نورزند.

مرد گالاتی، از زمره‌‌ی این هم‌‌پیمانان نبود، و معلوم بود که تنها به زنده ماندن و احیانا بازخرید آزادی‌‌اش فکر می‌‌کند. با این حال یارانش اطلاعاتی سودمند درباره‌‌ی سرنوشت گلادیاتورها را از او دریافت کرده بودند، و مرد کلتی تا حدودی دریافته بود که دار و دسته‌‌ای زیرزمینی در لودوس وجود دارد و سردسته‌‌اش هم این سردارِ خیانتکارِ مائدی است.

شاید به این دلیل بود که در این لحظات آخرِ پیش از آغاز نبرد، سرِ حرف را با او باز کرده بود. شاید هم دلیلش این بود که این بهترین جا برای درد و دل کردن بود. نگهبانی آن اطراف حضور نداشت و مردانی که تا دقایقی بعد به دست هم به قتل می‌‌رسیدند، چیزی نداشتند که از هم پنهان کنند. تنها استثنا در این میان، او و یارانش بودند که رازهای مگوی زیادی بین‌‌شان وجود داشت.

آنقدر در فکر و خیال غرق شده بود که متوجه نشد مرد گالاتی مدتی است دارد حرف می‌‌زند. به سمتش برگشت و گفت:‌‌ «چی گفتی؟»

مرد گفت: «فلاوینوس را می‌‌گویم، شنیده‌‌ام که او سردار مشهوری بوده‌‌ای در ارتش سولا، و تو او را کشته‌‌‌‌ای. درست است؟»

گفت: «در ارتش سولا بوده‌‌ام، اما با او پیمانی راستین نداشتم که بخواهم خیانتی کنم. پولی می‌‌گرفتم تا برای رومیها بجنگم و برایشان هم می‌‌جنگیدم…»

مرد گالاتی زیرک‌‌تر از آن بود که نشان می‌‌داد. گفت: «پس چیزهایی که درباره‌‌ات می‌‌گویند درست است. شنیده‌‌ام که از نزدیکان مهرداد بزرگ بوده‌‌ای و با او هم‌‌قسم شده‌‌ای که نسل رومیان را براندازید.»

مکثی کرد و بعد تصمیم گرفت مخاطبش را محکی بزند. گفت: «فرض کن چنین بوده باشد. مگر تو از رومیها دل خوشی داری؟»

مرد گالاتی خنده‌‌ای کرد و گفت: «نه، من هم از آن‌‌ها دل خوشی ندارم…»

بعد در فکر فرو رفت و سکوت کرد. در آن بیرون، سر و صدای جنگاوران به تدریج فرو می‌‌مرد و نعره‌‌هایی که از سر خشم یا ترس بر می‌‌آمد، کم کم جای خود را به ناله‌‌ی زخمیانی می‌‌داد که در حال جان دادن بودند. دقایقی گذشت تا این که مرد گالاتی باز لب به سخن گشود و گفت: «می‌‌دانی، ممکن است آن بیرون من و تو با هم روبرو شویم، تو با شمشیر و من با نیزه‌‌ی سه شاخه…»

مرد کلت داشت به سلاح‌‌هایشان اشاره می‌‌کرد. هر گلادیاتوری را برای فرستادن به میدان با یک سبک از سلاح‌‌ها مجهز می‌‌کردند و در لودوس هم برای جنگیدن با همان‌‌ها تعلیم‌‌شان می‌‌دادند.

او که از تراکیه می‌‌آمد، به کلاهخود لبه‌‌داری مجهز بود و زرهی بر دست راست، و سپری چهارگوش و کوچک و شمشیری خمیده و کوتاه. رومیان این رده از گلادیاتورها را ترایکس می‌‌نامیدند، که یعنی تراکی.

مرد گالاتی به رده‌‌ی دیگری تعلق داشت که رِتیاریوس خوانده می‌‌شدند. لباس آن‌‌ها را با الهام از خدای دریاهای رومیان، یعنی نپتون طراحی کرده بودند که کمابیش با پوزئیدونِ یونانی‌‌ها برابر بود. مرد گالاتی به همین دلیل قرار بود با توری بزرگی بجنگد و نیزه‌‌ای سه شاخه و بلند هم در اختیار داشت.

برای دقایقی به کلاهخودش خیره ماند که در نور خفیفِ تابیده از شکاف پنجره می‌‌درخشید. چون هوا گرم بود، همه زره‌‌ها و کلاهخودهایشان را کنار دستشان گذاشته بودند و هیچ‌‌کس آن‌‌ها را بر تن نکرده بود. تیغه‌‌ی نور، گرد و غباری که در هوا شناور بود را نمایان ساخته بود و برای لحظه‌‌ای به نظر می‌‌رسید ایزد خورشید تاجی از نور را به کلاهخودش نثار کرده است. در همان حال گفت: «آری، ممکن است با هم رویارو شویم.»

مرد گالاتی گفت: «من تا به حال بارها از میدان جان سالم به در برده‌‌ام و به نیروی خود اطمینان دارم. اما جنگیدن تو را در لودوس دیده‌‌ام و می‌‌دانم مارس هوادارت است. بیا قراری بگذاریم. وقتی به میدان رسیدیم، من به سمت راست خواهم رفت و تو به سوی چپ برو تا با هم روبرو نشویم…»

پرسید: «چرا باید این پیشنهاد را قبول کنم؟ دیده‌‌ای که از نیزه‌‌ی سه شاخه ترسی ندارم و ماهی‌‌ای چندان چابک هستم که راحت به تور ماهیگیران نمی‌‌افتم…»

مرد گالاتی گفت: «دیده‌‌ام، این را هم شنیده‌‌ام که رومی‌‌ها می‌‌خواهند تو و یارانت در میدان رویاروی هم قرار بگیرید، تا به مردم نشان دهند سوگند دوستی میانتان دروغی بیش نیست. اگر تو از جنگ با من پرهیز کنی، من هم کمکت می‌‌کنم تا این نقشه‌‌شان به هم بخورد.»

به چشمان آبی مرد گالاتی خیره شد و پرسید: «چطور؟»

مرد نگاه خیره‌‌اش را تاب آورد و گفت: «از میان سی مردی که در این نوبت به میدان می‌‌روند، شش یا هفت نفر زنده خواهند ماند. من در حد امکان از مقابله با دوستانت پرهیز می‌‌کنم تا بخت زنده ماندن‌‌شان زیاد شود. اگر هم با آن‌‌ها در آویزم، گناه مرگشان به گردن من خواهد بود، نه تو که ایزد مهر پیمان دوستی‌‌تان را حفظ می‌‌کند…»

برای اولین بار از آغاز مکالمه‌‌شان، لبخندی به لبانش راه یافت و گفت: «چنین باشد…»

بعد دست راستش را پیش آورد. مرد گالاتی سردرگم به او نگاه کرد. با چشم به او اشاره کرد. گالاتی هم دست راستش را پیش آورد و دست او را فشرد و به این ترتیب دو جنگاور مهر را ناظرِ عهدشان قرار دادند.

بعد گفت: «خیلی به خودت مطمئن هستی. یاران من هم مردانی رزم دیده هستند…»

مرد گالاتی گفت: «باید دید! بگو بدانم، نقشه‌‌تان چیست؟ می‌‌دانم که برنامه‌‌ای دارید. وگرنه حمایتهای هماهنگ‌‌تان از هم بی‌‌معنی می‌‌شود. من تا به حال نشنیده بودم گلادیاتورها برای ریشخند اربابان رومی‌‌شان در میدان خودکشی کنند و از جنگ با هم سر باز بزنند و شنیده‌‌ام که یکی از قرارهای میان شما این است…»

گفت: «آری، قصد داریم از رومیان انتقام بگیریم. اما برای این کار، باید نخست به درون قلمرو روم وارد شویم. تو که می‌‌دانی گلادیاتورها نامدار و محبوب از پرگامون به کجا فرستاده می‌‌شوند…»

مرد گالاتی گفت: «کاپوآ؟ داری برنامه می‌‌چینی که به کاپوآ بروی؟»

به فکر فرو رفت و گفت: «آری، گلادیاتورها جنگاوران خوبی هستند و اگر متحد شوند، بر نگهبانان‌‌شان چیره خواهند شد. و حتا شاید بر لژیونرها هم غلبه کنند…چه در کاپوآ، … و چه در رم…»

مرد گالاتی با ناباوری به او نگاهی انداخت و گفت: «مردی بسیار بلندپرواز هستی! ندیده بودم کسی پیش از رویارویی با مرگ در دخمه‌‌ی کنار میدان به این چیزها فکر کند…»

وقتی شیپورها به صدا در آمدند و درهای دخمه گشوده شد، درخشش آفتاب ظهرگاهی برای دقایقی چشم همه را خیره کرد. میدان از خونِ جنگاورانی که نوبت اول با هم جنگیده بودند، رنگین بود. در میان این گروه، دو تن از همدستان او هم حضور داشتند که چون در میانه‌‌ی کشمکش به یاری هم برخاسته بودند، هردویشان زنده مانده بودند.

در این نوبت شمار یارانش بیشتر بود و پنج تن را شامل می‌‌شد. معلوم نبود کدام‌‌شان زنده می‌‌ماند. اما قرار بر این بود که هرکس زنده ماند، راهِ دراز آمفی‌‌تئاتر پرگامون تا خیابان‌‌ها رم را طی کند و از رومیان انتقام بستاند.

کلاهخود مفرغینِ زنگ‌‌زده‌‌اش را بر سر گذاشت و شمشیر سنگین و خمیده‌‌اش را به دست گرفت و به میدان پا گذاشت. روی بخش‌‌هایی از سنگفرش میدان را با یک لایه از خاک رس پوشانده بودند تا تمیز کردن خون از رویش ساده‌‌تر باشد.

همین خاک بود که در اثر تقلای جنگاوران غباری را به هوا بر می‌‌انگیخت و مایه‌‌ی آزار دخمه‌‌نشینان می‌‌شد. گرد و غباری که بر بدن عرق کرده و موهای سرخش نشسته بود، او را به تندیسی شبیه ساخته بود که تازه باران بر آن باریده باشد.

مرد گالاتی هم توری‌‌اش را بر دوش انداخت و از جهت مقابل در میدان پیش رفت. با چشمانی هشیار و مراقب، به یارانش نگاه کرد و همه با اشاره‌‌هایش در بخش‌‌هایی دور از هم در میدان موضع گرفتند تا ناگزیر نشوند با هم بجنگند. با این همه قرار بر این بود که اگر ضرورتی برای جنگ با هم پیدا شد، ابتدا نظر مردم را خود جلب کنند و بعد هر دو حریف خودکشی کنند.

برای دقایقی زیر آفتاب ایستادند و انبوه جمعیتی را نگریستند که در میدان نمایش گرد آمده بودند. شمارشان به چند هزار تن می‌‌رسید و بیشترشان مردم بومی پرگامون بودند.

از پشت شکاف کلاهخودش چهره‌‌های خندان و خوشحال آن‌‌ها را از نظر گذراند و با تلخی متوجه شد که بربریت و وحشیگری رومیان کم کم دارد در میان مردمِ بومی آناتولی هم رسوخ می‌‌کند.

در ردیف جلوی تماشاچیان که ارتفاعی کمتر هم داشت و تقریبا هم‌‌سطحِ میدان بود، رومیان در جایگاه ویژه‌‌شان نشسته بودند. چند سناتور سالخورده بودند با زن‌‌های جوانشان، و سردارانی که با غرور در آن گرمای خفقان‌‌آور زره‌‌های چرمین‌‌شان را بر تن کرده بودند و با چشمانی تب‌‌زده مرگ خونین دیگران را می‌‌نگریستند.

اربابشان، که صاحب مدرسه‌‌ی گلادیاتوری بود، بر سکویی ایستاد. لباس‌‌های رنگینی شبیه به دلقکها بر تن داشت و مردم به آمدنش چندان توجهی نکردند. اما وقتی با صدای رسایی اعلام کرد که این بازیهای گلادیاتوری را سنکای نامدار ترتیب داده و هزینه‌‌اش را از جیب خود پرداخته، به تدریج همهمه‌‌ی مردم آرام گرفت.

لانیستا گفت که سنکا این مراسم را همچون بزرگداشتی برای درگذشت پسرعمویش ترتیب داده است. همچنین از سولا تشکر کرد که برده‌‌هایی را به عنوان هدیه به این مراسم پیشکش کرده بود. بعد هم اشاره کرد که در میان گلادیاتورها چند مرد سکا و تراکی وجود دارند که سربازانی مزدور بوده‌‌اند و به خاطر خیانت به سرداران رومی‌‌شان به مرگ محکوم شده‌‌اند. او گفت که اعضای این دسته با پرهای سرخی که بر کلاهخودشان دوخته شده مشخص شده‌‌اند.

بعد هم تاکید کرد که این مردان سرسپرده‌‌ی مهرداد پونتی بوده‌‌اند و بین خودشان پیمانی ناشکستنی داشته‌‌اند، که امروز بی‌‌پایه بودن‌‌اش نمایان می‌‌شود. لانیستا به زبان لاتین دست و پا شکسته‌‌ای حرف می‌‌زد و بیشتر حاضران در نمایش‌‌خانه که لاتین نمی‌‌دانستند، چیزی از حرف‌‌هایش نمی‌‌فهمیدند.

اما در نهایت او خطاب به جمعیت به زبان یونانی هم خطابه‌‌ای کوتاه خواند و کوشید با مربوط کردن مردم پرگامون به یونانیان باستان و یادآوری جنگهای پارسیان و آتنی‌‌ها، مرزی میان مهرداد پونتی و همدستانش با رومی‌‌ها و مردم پرگامون بکشد. در آخر هم گفت که یونانی‌‌ها سربازان جنگاوری مثل اسپارتی‌‌ها را داشته‌‌اند، که از پارسی‌‌های خوش‌‌لباس و زیبارو نیرومندتر و قوی‌‌تر بوده‌‌اند. مردم که از این مقایسه‌‌ی اخیر خوششان آمده بود و به خصوص به خاطر این که لانیستا به زبان خودشان حرف زده بود، برایش دست زدند و تشویقش کردند.

بعد، شیپورها بار دیگر به صدا در آمد و این بار نبرد آغاز شد. گلادیاتورها که در زندان موقت‌‌شان حالت خفگی پیدا کرده بودند، در زمانی که ارباب‌‌شان به پرگویی مشغول بود، استراحتی کرده بودند و هوایی خورده بودند. چند برده در همین حین برایشان آب آورده بودند و به این ترتیب وقتی زمان نبرد رسید، بیشترشان آمادگی داشتند. به جز آن جوانک یونانی که همچنان قادر نبود درست روی پاهایش بایستد و یکی دیگر از گلادیاتورها هم که مردی فربه و کوتاه قامت بود، با صدای بلند به زبان فریگی دعا می‌‌خواند و در میانه‌‌اش گریه می‌‌کرد.

وقتی صدای شیپورها آرام گرفت، دریچه‌‌ای باز شد و دو شیر از دو سوی میدان وارد زمین شدند. گروه همدستان، هنگام ورود به زمین این دروازه‌‌ها را زیر نظر داشتند و جاهایی را برای ایستادن انتخاب کرده بودند که از آن دور باشد. مرد فربه فریگی که درست کنار یکی از آن‌‌ها ایستاده بود، ناگهان خود را با شیری خشمگین روبرو دید و پیش از آن که به خود بیاید،‌‌ زیر وزن خرد کننده‌‌ی شیر بر زمین میخکوب شد و دندانهای خنجر مانند جانور سینه‌‌اش را درید. بوی خون مردان را به جنب و جوش انداخت و دو سه نفری که به صحنه‌‌ی مرگ مرد فریگی نزدیکتر بودند،‌‌ نابخردانه پشت کردند و از شیر گریختند. مردم که از دیدن این صحنه‌‌ی خونین در ابتدای نمایش سرخوش شده بودند، با هلهله ابراز شادمانی کردند.

شیری که با جسد فریگی سرگرم بود، فاصله‌‌ی کمی با او داشت. اما از شنیدن هلهله‌‌ی مردم متوجه شد که نگاه‌‌ها بر شیر خیره مانده و فرصتی دست داده تا خودی نشان دهد. پس بر خلاف جهت گلادیاتورهایی که از شیر می‌‌گریختند، پیش رفت. لانیستا هم متوجه او شد و با آب و تاب و اغراق فراوان برای مردم به زبان یونانی توضیح داد که این جنگاور سرکرده‌‌ی قبیله‌‌ی مائدی است و دوست نزدیک مهرداد پونتی بوده است. او بی توجه به این حرف‌‌ها، با قدم‌‌هایی استوار پیش رفت. عجله‌‌ای نداشت و بیشتر هدفش این بود که تماشاچیان شجاعتش را ببینند.

در بیست قدمی شیر، با یکی از گلادیاتورها روبرو شد که نیزه‌‌ای بلند در دست داشت. مرد که در حال فرار از شیر بود، با او رویارو شد و گمان کرد برای کشتن اوست که پیش می‌‌آید. پس نیزه‌‌اش را بلند کرد و با فریادی به سوی او هجوم مرد. چهره‌‌ی مرد در کلاهخودی مشبک پنهان بود، اما بدنی ورزیده و پوستی تیره داشت. آرام در جای خود ایستاد و صبر کرد تا حریفش نزدیک شود.

بعد با حرکتی سریع از برابر نیزه‌‌اش جا خالی کرد و با یک ضربه‌‌ی حساب شده گردنش را با شمشیر خمیده‌‌اش قطع کرد. سر بی‌‌ آن‌‌که از کلاهخودش جدا شود، بر زمین در غلتید و فریاد شادی مردم به آسمان رفت. جسد مرد به زانو بر زمین افتاد. بی آن‌‌که تردیدی کند، شمشیرش را بر شن‌‌های پهن شده بر سنگفرش‌‌ها فرو کرد و نیزه را از دستِ خشکیده‌‌ی جسد بیرون کشید.

حالا شیر هم توجهش به او جلب شده بود و جسد نیم خورده‌‌ی مرد فریگی را رها کرده بود و به سویش پیش می‌‌آمد. از پشت نقاب کلاهخودش می‌‌توانست پوزه‌‌ی خونین و سرخ جانور را ببیند و چشمان زرد و هوشیارش را. شیر که انگار متوجه شده بود با جنگاوری نیرومند روبروست، با احتیاط به او نزدیک شد.

وقتی به ده قدمی‌‌اش رسید و نشانی از فرار در او ندید، خیز برداشت و به سویش جهید. او انتهای نیزه را به زمین تکیه داد و نوکش را به سوی قلبِ شیر نشانه رفت و روی زمین چمباتمه زد و سپرش را روی سرش گرفت. شیر مثل کوهی از گوشت بر رویش فرود آمد و درست همان طور که حساب کرده بود، قلبش با نیزه دریده شد. جانور در چشم به هم زدنی جان داد. مردم که پریدن شیر بر او را دیده بودند، انتظار داشتند منظره‌‌ی خونین دیگری شبیه به مرگ مرد فریگی در برابر چشمشان نمایان شود.

اما چنین نشد و او با آرامش از زیر جسد غول‌‌پیکر شیر بیرون آمد و با خونسردی به سوی شمشیر خمیده‌‌اش رفت و آن را برداشت. فریاد تشویق تماشاچیان کر کننده شده بود. برخلاف آنچه که پیشتر گمان می‌‌کرد، کل نمایش بیش از چند دقیقه طول نکشید. درگیری‌‌های اصلی بعد از ربعی از ساعت پایان گرفته بود و تنها کشمکش‌‌های پراکنده‌‌ی نهایی و اجازه‌‌ی کشتن گرفتن و تشویق‌‌های مداوم مردم بود که بر درازای زمان نمایش می‌‌افزود. وگرنه در همان چند دقیقه‌‌ی اول معلوم شد چه کسی زنده می‌‌ماند و چه کسی می‌‌میرد. بعد از کشتن شیر، دید که در گوشه‌‌ی دیگر میدان سه گلادیاتور دست به یکی کرده‌‌اند و شیر دوم را هم از پا انداخته‌‌اند. بعد هم این سه تن به هم پریدند و بعد از چند دقیقه تنها یکی‌‌شان سر پا مانده بود، که او هم زخمی کاری بر ران پایش داشت.

بعد از کشتن شیر به سوی بقیه‌‌ی حریفانش رفت. مرد گالاتی در سوی دیگر میدان با یکی از یارانش درگیر شد و با مهارت تور را زیر پای وی انداخت و او را نقش زمین کرد و با یک ضربه‌‌ی نیزه کتف حریف را درهم شکست. بعد از آن که نیزه‌‌اش را بالا گرفت و کمی برای تماشاچیان نمایش داد و وقتی رخصت لازم را از سناتورها دریافت کرد، نیزه‌‌اش را در سینه‌‌ی حریف جای داد. پرِ سرخ نشسته بر کلاهخود گلادیاتور از خون رنگ خورد و به این ترتیب یکی از یارانش را از دست داد.

در این سوی میدان، او با قدمهایی استوار پیش رفت و به هرکس که رسید بعد از یکی دو ضربه او را از پا در آورد. در میانه‌‌ی راه به همان جوانک یونانی رسید که با پاهایی لرزان به زحمت ایستاده بود و سپر سنگین و بلندش را با ناتوانی به زمین تکیه داده بود. با بی‌‌توجهی لگدی به سپرش زد و خودش را به همراه آن سرنگون کرد. اما از او گذشت و نایستاد تا خونش را بریزد. جوانک وحشتزده که نمی‌‌فهمید چرا از این اولین حمله جان به در برده، تازه روی پاهایش برخاسته بود که گلادیاتور دیگری سر رسید و با خنجر گردنش را گوش تا گوش برید.

در پیشگاه میدان، درست روبروی جایی که سنکا و سناتورها نشسته بودند، دو تا از یارانش بعد از کشتن چند حریف با هم رویارو شدند و طبق قراری که داشتند، از جنگ با هم پرهیز کردند و جهتهایی متفاوت را برای حرکت برگزیدند. اما ابتدا سناتورها و به تدریج بقیه‌‌ی مردم شروع کردند به فریاد زدن و جنگیدن آن دو را با هم طلب کردند. دو سرباز رومی به میدان آمدند و راه دو گلادیاتور را سد کردند. دو مرد که پرهای سرخ همچنان بر کلاهشان برافراشته بود و شمشیرهایشان از خون رنگ خورده بود، به ناچار با هم روبرو شدند.

آن دو نخست دست راست همدیگر را فشردند و بعد با حرکتی هماهنگ شمشیرهایشان را در سینه‌‌ی خودشان فرو کردند و در برابر جایگاه سناتورها بر زمین در غلتیدند. فریاد شکایت و صدای هو کشیدن مردم برخاست و چهره‌‌ی سنکا و دوستان سالخورده‌‌اش از خشم چندان کبود شد که می‌‌شد از آن سر میدان هم تشخیص‌‌اش داد. این کار دو گلادیاتور چندان نامنتظره بود که دیگر مردم درخواست نکردند تا بقیه‌‌ی اعضای دسته با هم بجنگند و آنان که پر سرخ بر کلاه داشتند، بی‌‌ اعتراض جمعیت از نبرد با هم پرهیز کردند و به رویارویی با حریفانی دیگر شتافتند.

وقتی شمار جنگاوران به پنج تن کاهش یافت، بار دیگر صدای شیپورها برخاست. او تازه در این لحظه بر آخرین حریفش غلبه کرده بود. در دقایق کوتاهی که پشت سر گذاشته بود، شش تن را به همراه یک شیر از پا در آورده بود و نه زخمی برداشته بود و نه حتا خسته شده بود. می توانست ببیند که در گوشه‌‌ی دیگر میدان مرد گالاتی هم زنده مانده است. سه تنِ دیگر نیز از یارانش بودند و دو نفرشان پر سرخ بر کلاهخودشان داشتند.

لانیستا با هیجان و ترکیبی از زبانهای لاتین و یونانی، فشرده‌‌ای از آنچه که گذشته بود را بازگو کرد، چون نبردها همزمان رخ می‌‌داد و همه‌‌ی تماشاچیان نتوانسته بودند همه‌‌ی نبردها را ببینند. همان دو نگهبانی که یارانش را به جنگ با هم وادار کرده بودند، با اشاره‌‌ی لانیستا پیش دویدند و او را به مقابل جایگاه سناتورها آوردند.

لانیستا برای مردم تعریف کرد که نام واقعی او را هیچ‌‌کس نمی‌‌داند، و خواست تا کلاهخودش را بردارد. مثل دفعه‌‌ی پیش، شمشیر خمیده‌‌اش را در خاک فرو کرد. بعد با دو دست کلاهخودش را از سر بداشت و پرِ سرخِ بسته بر آن را با افتخار نوازش کرد. موهای بلند و ریشِ پر پیچ و تاب سرخش با رنگ این پر هماهنگی‌‌ای داشت که تا آن هنگام از چشم مردم پنهان مانده بود. فریادهای تشویق برخاست، در حالی که چهره‌‌ی سناتورها درهم فرو رفته بود و اخمشان نمایان بود.

لانیستا گفت: «این جنگاور نیرومند که با یک حرکت شیری را از پا در آورد و هیچ حریفی جز لحظه‌‌ای نتوانست در برابرش مقاومت کند، شاید از تبار اسپارتهای باستانی باشد، هرچند که امروز در صف مهردادِ شرقی با سروران رومی ما می‌‌جنگد. با وجود آن که سرسختانه از گفتن نامش به ما ابا دارد، بگذارید او را اسپارتی بنامیم…»

و غوغای مردم برخاست که لقب تازه‌‌ی او را هماهنگ با هم صدا می‌‌زدند: «اسپارتاکوس، اسپارتاکوس…»

 

 

ادامه مطلب: آریامن

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب