پنجشنبه , آذر 22 1403

سفرنامه سغد و خوارزم (روز دوازدهم)

روز دوازدهم؛ سه‌شنبه؛ ۱۱ فروردین ۸۸؛ ۳۱ مارس

سحرگاه بیدار شدیم و صبحانه‌ی سبکی خوردیم و زدیم به کوه. راه برگشت را عمدا از راهی جدید برگزیدیم تا کوه را بیشتر ببینیم. شیب ملایم تپه‌ها چنان بود که مرا به وجد آورد و بخش عمده‌ی راه را دویدم. پای آبشاری زیبا استراحتی کردیم. پدرام عکس‌هایی خوب برداشت و من سنگ جمع کردم. سنگ‌های این کوهستان براستی زیبا و «نغز» هستند. از فکر اینکه در بدخشان چه‌ها می‌توانستیم ببینیم هوش از سرم می‌پرد.

بالاخره به جاده‌ای رسیدیم که ما را به دوشنبه بازمی‌گرداند. در حین بازگشت از میان دهکده‌ای سگ‌خیز رد شدیم. یک سگِ قراضه که چند تا دندانش هم افتاده بود، اصرار زیادی داشت که به ما حمله کند، اما بیشتر بلوف می‌زد. چون حصار باغی که او را از ما جدا می‌کرد چند شکاف درست و حسابی داشت که با خنگی خودش را به ندیدن می‌زد و فقط واق می‌زد و از آن رد نمی‌شد تا به سویمان بیاید. البته خوب کار درست و منطقی‌ای هم می کرد! وقتی صاحبش صدایش کرد فهمیدیم اسمش رحمان است. گمانم صاحبش از رهبران حزب کمونیست بود که در این بخش دورافتاده از تاجیکستان پنهان شده بود؛ چون رحمان اسم رئیس‌جمهور این کشور بود و کمونیست‌ها هم از او دل خوشی نداشتند.

وقتی از پل چوبی روی رود ورزاب می‌گذشتیم، داشتم کیف کمری‌ام را زیر و رو می‌کردم تا ببینم چقدر پول برایمان باقی مانده‌ است، برای همین هم سگ دیگری را که با سرعت به سمت ما می‌دوید ندیدم. وقتی متوجهش شدم که به من رسیده بود. دوستانم با محاسبه‌ای منطقی کمی از من عقب مانده بودند و پویان داشت خیلی پلیسی می‌گفت: «شروین، شروین، بپا، سگ!»

وقتی من متوجه سگ شدم کار از کار گذشته و به من رسیده بود، اما آن قدر از دیدن اعتماد به نفس من -که البته از ندیدنش ناشی می‌شد- تحت تاثیر قرار گرفته بود که حتم کرد باید آدم خوبی باشم؛ این بود که شروع کرد به دم تکان‌دادن و جست‌وخیز کردن و بازی‌کردن. این یکی، سگ سیاه بزرگی بود با دندان‌های تیز و حرکات سریع. البته بازی‌هایش کمی جلف بود و بیشتر شایسته‌ی این سگ‌های مینیاتوری پشمالو که به کوسن و پادری‌های زنده می‌مانند. آنقدر شلوغ کرد که کم مانده بود گوشش را بگیرم و ببرمش پیش رحمان تا او هم یاد بگیرد یک سگ خوش‌اخلاق چطور رفتار می‌‌کند.

به سرعت و آسانی به دوشنبه بازگشتیم و باز دست به دامان ناجی بزرگمان «علی بهجانی ممقانی» شدیم. باز با همان مهربانی و صمیمیت به دادمان رسید. در سفارت ایران ما را دید و به خانه‌اش راهنمایی‌مان کرد. کوله‌هایمان را آنجا گذاشتیم و با همسرش که بانویی خوش‌برخورد بود سلام‌وعلیکی کردیم و رهسپار گردش در بازارهای دوشنبه شدیم. تا شبانگاه وقت داشتیم تا دوشنبه را دقیق‌تر بگردیم. قرار بود امروز را صرف گردش در بازارها کنیم.

بعد از آن تا عصرگاه اتفاق مهمی رخ نداد. در بازارهای رنگارنگ دوشنبه گشتیم و لباس و سوقاتی خریدیم و نهاری پرملاط خوردیم و در آخر کار وقتی هوا داشت تاریک می‌شد به خانه‌ی علی رفتیم و کوله‌هایمان را برداشتیم. باز به فرودگاه رفتیم و نیم ساعتی را صرف توزیع مجدد بارها در کوله‌هایمان کردیم. خریدها را در کوله‌ها جای دادیم و با کمی معطلی از سد مرز هوایی گذشتیم. این جا به محض آنکه می‌فهمیدند ایرانی هستیم احترام می‌گذاشتند و خارج از صف راهمان می‌دادند؛ در ضمن افسران نگهبان سعی می‌کردند رشوه‌ای هم بگیرند. یکیشان که از همه پرروتر بود، پرسید چقدر پول داریم. فکر کردم جزء آداب گمرکی است و گفتم حدود ۴۰۰ دلار. خواست پول‌ها را ببیند و دلارها را که پیش پدرام بود گرفتم و نشانش دادم. بعد تازه فهمیدم انتظار دارد یکی از اسکناس‌ها را به او بدهیم. پس دلارها را جلوی چشمش گرفتم و گفتم: «این پول را می‌بینی؟‌ برای خرج‌کردن قانونی است و لاغیر.» بعد هم همه را به پدرام پس دادم. شروع کرد شاخ و شانه بکشد که وقت زیادی تا پروازتان نمانده و اگر بخواهم کوله‌هایتان را بگردم از پروازتان جا می‌مانید؛ این مثلا تهدید‌کردنش بود. من هم با خونسردی گفتم ما عجله‌ای برای پریدن نداریم و اگر جا بمانیم باید خودش جواب سفارت ایران را بدهد. تهدیدهای دوجانبه کارگر شد و هیچ کدام از کوله‌های ما را تا آخرش نگشتند. رشوه‌گیران هم با کوچک‌ترین اشاره‌ای با برخورد تندم روبرو می‌شدند و سریع ماست‌ها را کیسه می‌کردند.

به این شکل بود که به هواپیما نشستیم و به ایران بازگشتیم. آخرین چیز جالبی که از این سفر در خاطرم مانده، آن است که هواپیما بر باند فرودگاه ایرانی نشست و مهماندار با همان صدای نمکینش گفت: «اکنون بر زمین نشستیم. تا توقف کامل هواپیما از جای خود نخزید!» و ما نخزیدیم!

پایان

همچنین ببینید

درباره‌ی خاستگاه انديشه‌ی  محافظه‌کاران

مقاله‌ای درباره‌ی خاستگاه اندیشه محافظه‌کاران که در روزنامه‌ی همشهری، شنبه ۱۳۸۵/۹/۴ به جاپ رسید...

5 دیدگاه

  1. احمد یوسف پور

    درود .
    – « رحمان واق می زد » یا « هاپ » می کرد یا « پارس » ؟ « عوعو » که نمی کرد ؟!
    – « در بازارهای رنگارنگ دوشنبه گشتیم و لباس و سوقاتی خریدیم . » « سوقاتی » یا سوغاتی ؟
    – آن « بپا » ی پویان ، فارسی بود ؟

  2. درود بر شما آقای وکیلی.
    در پی تحقیق برای سفر به ازبکستان و تاجیکستان به سایت شما رسیدم و از آشنایی با شما بسیار خوشحالم.
    ممنونم از به اشتراک گذاری مفید جزئیات سفر.
    با دوستی
    فرشته

  3. سلام دوباره
    یه سوال دارم از خدمتتون.
    میخوام بدونم برای ازبکستان اگر بخواهیم از خونه های محلی استفاده کنیم تکلیف مجوز آویر چی میشه؟
    امکانش هست بشه راه حلی براش پیدا کرد؟
    و دیگه اینکه تصادفا آژانس مسافرتی اونجا نمیشناسید که آدرسشو در اختیارمون بذارید. من با چند تا از آژانس های ازبکستان تماس گرفتم که متاسفانه هیچ کدوم پاسخگوی نیازمون نیستن
    ممنونم

    • پاسخ دکتر وکیلی:

      راستش زمانی که ما ازبکستان بودیم بخش عمده‌ی زمانمان را در جاهای دورافتاده گذراندیم و تازه موقع خروج از کشور یاد آویر افتادیم و کسی مشکلی برایمان ایجاد نکرد؛ یعنی آن وقت‌ها قضیه زیاد جدی نبود. درباره‌ی آژانس مسافرتی و راهنمایی بیشتر پیشنهادم آن است که با دوستانم پویان مقدم یا آرش نورآقایی تماسی بگیرید.
      nooraghayee@gmail.com
      pouyantm@yahoo.com

  4. سلام خوندم سفرنامه رو کلی حظ بردم و روایت شیرین و دلچسب
    و پراز مطالب دوست داشتنی و من بشخصه چند مدتی مطالعه فرارود دارم و این اطلاعات شما دوستان عالی

    انشالله رفاقتتون مستدام و همیشه بگردش و تفریح

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *