پنجشنبه , آذر 22 1403

تابستان سال 1392 (1)

تابستان سال 1392  (1)

دوشنبه 1392/5/21

در ستایش کتاب خواندن

به تازگی متنی به دستم افتاد به نام «هنر کتاب نخواندن» به قلم بهاءالدین خرمشاهی، که چنین آغاز می‌‌شد:

«از قول ابوالفضل بیهقی نقل کرده‌‌اند که هیچ کتابی نیست که به یک بار خواندن نیارزد؛ یا هر کتابی به یک بار خواندن می‌‌ارزد. حال آن که این قول از مشهورات بی‌‌اساس است. همه ما به تجربه دریافته‌‌ایم که بسیاری کتابها به یک بار خواندن نمی‌‌ارزند و بسیاری کتابهاست که ارزش ورق زدن جدی هم ندارد. و برعکس بعضی کتابهاست که مادام‌‌العمر می‌‌توان و می‌‌بایدشان خواند (برای ما مثل قرآن کریم، احادیث نبوی، بسیاری ادعیه، مثنوی معنوی، دیوان حافظ و سعدی و نظایر آنها). طراوت این کتابها با تکرار خواندن، اگر افزوده نشود، کاسته نمی‌‌شود.»

با همین پیش درآمد فکر کنم معلوم باشد که دیدگاه آقای خرمشاهی عزیز چیست. او به خاطر ارجی که برای برخی از کتابهای ارزشمند قایل است، سرسری خواندن‌‌شان را توهین به ساحت آن کتابها می‌‌داند، و سایر متونی را هم که از آن قله‌‌های معنا فروپایه‌‌ترند، تلویحا بی‌‌ارزش می‌‌داند. او در نوشتار دیگری به نام «بازخوانی بهتر از بسیار خوانی»، توصیه کرده که به جای خواندن چندین و چند کتاب در یک زمینه، یک کتاب خوب در همان مورد چندین بار خوانده شود، و در نوشتار سومی با نام «قلم‌‌رنجه (5): پیوسته‌‌خوانی»، اصولا زیاد کتاب خواندن را نکوهش کرده و قدمایی که معدودی از کتابها را خوب می‌‌خوانده‌‌اند را سرمشقی غایی دانسته است، و صریحا اعلام می‌‌کند که زیاد کتاب خواندن، و خواندن کتابهایی در زمینه‌‌های متنوع نکوهیده است.

با خواندن دیدگاهش، چند نکته به ذهنم خطور کرد که نوشتن‌‌اش را سودمند دیدم:

نخست: خواندن، مانند خوردن و سفر کردن و تفریحات سالم دیگری از این دست، امری است از سویی شخصی و از سویی چندجانبه و چندبُعدی. همان طور که مردم گاه برای تفریح و گاه برای ماموریت کاری و گاه برای تحصیل و گاه برای درمان به سفر می‌‌روند، با نیت‌‌ها و اهداف گوناگون هم کتاب می‌‌خوانند. گاهی کتابها را برای لذتِ خواندن می‌‌خوانیم و گاه برای ارضای حس کنجکاوی و گاه برای خودآموزی محدود در زمینه‌‌ای، و گاه برای امتحان دادن و استخراجِ گوهرِ مدرک از کانِ دانشگاه (!)، و احیانا گاه برای صورتبندی کردن اندیشه‌‌ای و عرضه‌‌ی درست ایده‌‌ای و تولید معنایی. بدیهی است که این همه با هم تفاوت دارند و راندن همه به یک چوب ناراست است و ساده‌‌بینانه. سرورمان آقای خرمشاهی خود خوب به این تنوع آگاه است و در نوشتار آخری‌‌اش رده‌‌بندی‌‌ای هم از انواع کتابها و انواع خواندن‌‌ها به دست داده است. از این رو برایم غریب است که چگونه این همه را با یک دید می‌‌بیند. خواندن یکباره‌‌ی برخی از کتابها (مثل رمانهای پلیسی و زندگینامه‌‌ها) به شکلی تفریحی و حتا سرسری خوب است و معقول، و برخی دیگر (مثل دیوان حافظ یا شاهنامه) را می‌‌توان دقیقا با همان هدفِ لذت بردن، دهها و صدها بار تکه تکه و گسسته خواند. کتابهای درسی را می‌‌توان یکبار خواند و یادداشت برداشت و آموخت و دیگر به آن مراجعه نکرد، و کتابهایی هم هست که مرجع است و باید بارها و بارها بدان بازگشت. همانطور که آدمهای متفاوت و کتابهای گوناگون وجود دارد، انگیزه‌‌ها و خواستهای واگرایی هم با خواندن برآورده می‌‌شود و به این ترتیب شبکه‌‌ای پیچیده از امکان‌‌های خواندن پیشاروی ماست، که اعلام حکم –آن هم حکم عجیبی مثل سفارش به کم خواندن- درباره‌‌شان جای نقد دارد.

دوم: تا جایی که من دریافتم، آماج اصلی نقد آقای خرمشاهی این بود که برخی از مردم کتاب خواندن را مایه‌‌ی تفاخر ساخته‌‌اند و جویای کتابهای نو هستند تا آن را از سر وظیفه یک بار از سر تا ته بخوانند و بعد با این اندوخته «پُز بدهند». این مشاهده پذیرفتنی است و احتمالا همه‌‌ی ما کسانی را دیده‌‌ایم که کتابها را سطحی و ناقص می‌‌خوانند و بعد درباره‌‌اش ادعاهای گزاف می‌‌کنند و «خواندن فلان و بهمان کتاب» را بخشی ستودنی از انگاره‌‌ی خویش به شمار می‌‌آورند و بر این اساس به دیگران فخر می‌‌فروشند. همچنین من در این داوری با آقای خرمشاهی همراه هستم که چنین صفتی ناپسند است و چنین کسانی نیرومند و صادق و خوشایند نمی‌‌نمایند. اما باز نمی‌‌فهمم که چنین مشاهده‌‌ای چطور به توصیه‌‌ی «کم‌‌خواندن» -و بدتر از آن «نخواندن»- منتهی شده است.

بی‌‌شک بسیاری از آدمها هستند که انگاره‌‌ای گزاف و غیرواقعی از خویش را پیش چشم دیگران نمایش می‌‌دهند، و بی‌‌شک این کارشان نه اخلاقی است و نه کارساز و سودمند. اما در میان این افراد، شمار بسیار کمی هستند که با خواندن کتاب چنین کاری را به انجام برسانند. پوشیدن لباسهای مارک‌‌دار و ابراز دوستی با آدمهای مشهور و کسب مهارتِ فلان جور رقص یا تعریف بهمان جور جوک، معمولا روشی آسانتر و رایج‌‌تر برای خودنمایی و نمایش خویشتن است، و کارآمدتر و نتیجه‌‌بخش‌‌تر هم هست. من وقتی به تجربه‌‌ی شخصی‌‌ام رجوع می‌‌کنم، سهم بسیار اندکی از افرادِ خودنما را در این رده‌‌ی «کتابخوان‌‌های لافزن» می‌‌بینم. بدیهی است که جوکِ خوب یا رقصیدن یا لباس شیک به خودی خود ایرادی ندارند و هیچ آدم عاقلی مردم را به خاطر وجود گروهی خودنما از این چیزها منع نمی‌‌کند. حال آنکه درباره‌‌ی ارزش ذاتی برخی از آنها –مثلا مارک فلان لباس- واقعا جای بحث وجود دارد. در این شرایط چطور از مقدمه‌‌ای مثل لافزنیِ‌‌ خودنمایان کتابخوان، می‌‌توان به تالیِ سفارش به نخواندن رسید؟

سوم: ما در کشوری زندگی می‌‌کنیم که سرانه‌‌ی مطالعه در آن بسیار پایین است. ارج و ارزش کتاب و کتابخوانی سال به سال در آن پسرفت می‌‌کند و شمارگان و شمار عنوانهای کتابهای منتشر شده به زبان پارسی، و دامنه و تعداد مخاطبان‌‌شان به هیچ عنوان سزاوار تمدنی به قدمت و گستردگی تمدن ایرانی نیست. در این شرایط دردی که مردمان از آن رنج می‌‌برند، کم‌‌خوانی و بیگانگی با مطالعه است، نه چنان که آقای خرمشاهی تشخیص‌‌ داده‌‌اند، پرخوانی و حرص برای مطالعه.

در میان آن اندک خودنمایان کتابخوانی که من دیده‌‌ام، به الگویی دست یافته‌‌ام و آن هم این که این کسان معمولا در سن و سال نوجوانی و ناپختگی چنین وضعیتی دارند و معمولا کم کم با افزون شدن بر سن و تجربه‌‌شان به جرگه‌‌ی کتاب‌‌خوانان واقعی و جدی بدل می‌‌شوند. در مقابل در طیف گریزندگان از مطالعه و کتاب، که با شکلهای دیگر خودنمایی و گزافه‌‌گویی درگیرند، به ندرت این روندِ شفا یافتن را مشاهده کرده‌‌ام. از این رو به گمانم اگر تمام خودنمایانِ بالقوه، به بدترین نوعِ کتابخوانانِ مورد نظر ایشان تبدیل شوند، و عمر خود را در مطالعه‌‌ی سطحی و آزمندانه‌‌ی کتابها برای فضل‌‌فروشی صرف کنند، روی هم رفته، به نفع خودشان و جامعه‌‌ی ایران است! یعنی هنجارِ ناپیدای فیس و افاده بابت کتابخوانی، که البته ناپسند است، به نظرم از هنجارِ نمایان و فراگیرِ نادانی و کم‌‌خوانی و کم‌‌دانی و «بچه مثبت» پنداشتنِ کتابخوان‌‌ها، قابل‌‌تحمل‌‌تر و در درازمدت کم‌‌زیان‌‌تر است.

خلاصه کنم، به نظرم خواندن، در ذات خود، امری ارزشمند و نیکوست. زیانهایی هم که به آن منسوب شده، از نقصهای خوانندگان بر می‌‌خیزد و نه خودِ خواندن، و چه بسا که با خودِ خواندن برطرف گردد. عمیق خواندنِ آنچه که عمق دارد، و گذرا خواندن آنچه که سزاوار نگاهی گذراست، فنی است که تنها با تجربه اندوختن در امر کتابخوانی می‌‌توان بدان دست یافت. مهارتِ زیستن با کتابهای خوب، در ژن‌‌های این میمونِ نوظهوری که تازه چند صباحی است نویسا شده، به شکلی پیش‌‌تنیده وجود ندارد. بلکه خصلتی است که با تمرین و ممارست و تربیت کردنِ خویشتن ظهور می‌‌یابد. خواندن، حتا اگر چرندترین متنها را پیشاروی داشته باشیم، شکلی خالص و خودبنیاد از سهیم شدن در فضای ذهنی «دیگری» است، و هیچ «دیگری»‌‌ای به نظرم آنقدر خوار و تباه نیست که مهارت نوشتن و نویساندن داشته باشد، و باز نتوان از سهیم شدن در ذهنیت‌‌اش چیزی آموخت. خلاصه کنم، فضل و خرد و بینش استادمان ابوالفضل بیهقی بزرگ را پاس می‌‌دارم و با او موافقم که «هیچ کتابی نیست که به یک بار خوانده شدن نیرزد».

چهارشنبه 1392/5/23

ذهنیتی مه‌‌آلود

پریروز در نقد سخن بهاءالدین خرمشاهی گرامی ‌‌نوشتم که هیچ کتابی نیست که به یک بار خوانده شدن‌‌اش نیرزد و دوستانی اشاره کرده بودند که این طورها هم نیست و کتابهایی هست که اثری بد و زیانبار بر ذهن بر به جای می‌‌گذارد و من چندان با ایشان موافق نبوده و نیستم. امروز کتابی دست گرفتم و تورقی کردم، که انگار صرفا با قصد اثبات نظر این دوستان نوشته شده بود.

این کتاب، «تبریز مه‌‌آلود» بود به قلم محمد سعید اردوبادی، که اسم اصلی‌‌اش «دومانلی تبریز» است و در باکو، طی سالهای 1933 تا 1948.م به زبان ترکی آذری نوشته شده است. این سالها دورانی است که استالین و کارگزارانش شمشیر را از رو بسته بودند و برای ایرانی‌‌زدایی در قفقاز و آسیای میانه به تبعید و اعدام دسته جمعی قشر فرهیخته‌‌ روی آورده بودند. خط این مناطق در همین دوران از پارسی به سریلیک تغییر یافت، و مسجدها و مدرسه‌‌های قدیمی به پادگان بدل شد و کتابها سوزانده شد و ایدئولوژی قوم‌‌گرای پان‌‌ترکی در همین دوره از طرف دولت شوروی به عنوان سلاحی برای سرکوب فرهنگ ایرانی، و توجیهی برای قلع و قمع نهادهای مدنی و کشتار اندیشمندان، رسمیتی دولتی یافت.

کتاب «تبریز مه‌‌آلود»، با حجم زیادِ چهارجلدی‌‌اش، از چند جنبه مهم است. از طرفی، این اولین رمان تاریخی است که در جمهوری آذربایجان شوروی نوشته شده و حدود پنجاه سال (تا پایان عمر دولت شوروی) بوقِ بلندگوهای دولت آرمانیِ شوروی سوسیالیستی بوده، و بعدتر هم سرمشقی برای ادب دولتیِ کشورِ نوپای جمهوری آذربایجان قرار گرفته است. چندان که این کشورک همسایه دست کم دو تمبر یادبود برای اردوبادی چاپ کرده و خوشبختانه (از نظر ثبت در تاریخ) زیرش به خط روسی اسمش را نوشته، و دلیلش هم البته آلوده نکردن خط پارسی با نام چنین کسی نیست، که به سادگی آن است که دیگر در این دیار کسی باقی نمانده که پارسی خواندن در یاد داشته باشد.

متن اما، تحریفی رسوا و آشکار است از آنچه که در جریان فعالیت فرقه‌‌ی پیشه‌‌وری در تبریز گذشت. رمان، زمینه‌‌چینی ماهرانه‌‌ایست برای این که کل جریان ملی‌‌گرای ایرانی که تبریز و باکو دو گرانیگاهِ مهمش بودند، در ذهن نادانان به نسخه‌‌ای از قوم‌‌گرایی پان‌‌ترکی فروکاسته شود. بخشهایی از آن تحریف صریحِ اسناد تاریخی است، مثل شرح من در آوریِ کشمکشهای سیاسی حزب توده و فرقه‌‌ی پیشه‌‌وری، که در اصل دومی شعبه‌‌ای از اولی بود! بخشهایی دیگر –مثل کشتار بیست و پنج هزار تن از مردم تبریز به دست ارتش ایران- بیشتر به هذیان و توهم شباهت دارد، چون با شواهد مستند تاریخی می‌‌دانیم که تلفات آزادسازی سراسر آذربایجان و کردستان از دست ارتش سرخ، حدود صد نفر بوده است. شرح خدمات بی‌‌شائبه‌‌ی کمونیست‌‌های سرسپرده‌‌ی استالین به مردم ستمدیده‌‌ی آذربایجان و آران هم که جای خود دارد، و برای کسی که با ماجرای کشتار مردم باکو و تفلیس به دست کمونیست‌‌ها در همان حدود زمانی آشنا باشد، به شوخی‌‌ای در زنگ تفریحی می‌‌ماند، در کلاس تاریخی که درس‌‌ حقیقی‌‌اش خوشایند نیست.

نثر کتاب به نسبت روان است و برای این که مخاطبان بیشتری را جلب کند، همه چیز از هفت‌‌تیرکشی و عشق و عاشقی در آن گنجانده شده است. اثر دست کم بر مترجمش (سعید منیری) تاثیر فرهنگی مهمی به جا گذاشته، چون باعث شده که خودش هم رمانی به نام «تبریز توفانی» بنویسد، با همان نثر و همان مضمون و البته حجمی کمتر. بیچاره تبریز که چقدر این روزها مظلوم واقع شده در این گرداب دروغ…

القصه، در کتاب مه‌‌آلودِ «تبریز مه‌‌آلود» مدام به وطن و میهن و ملت و وطن‌‌دوستی و میهن‌‌پرستی تاکید شده، و اگر کسی اردوبادی و اربابانش را نشناسد، تا صفحه‌‌ی صد و اندیِ کتاب در نمی‌‌یابد که منظورِ این بابا از «وطن» شهر باکو و اطرافش است، و «هم‌‌وطنان»اش هم تنها بخشی از مردم آران هستند که خودشان را به سبک شوروی‌‌ها آذری بدانند و با فرهنگ ایرانی ستیزه داشته باشند و ترجیحا زبان پارسی را هم ندانند!

من پیشتر هم کتابهایی دیده بودم که تبلیغ قوم‌‌گرایی و ایران ستیزی در آن غالب باشد، که مثلا «رازهای سرزمین من» به قلم رضا براهنی و شعرهای بندتنبانی ابوالقاسم لاهوتی در ستایش از لنین و استالین نمونه‌‌ای از آن است. اما متنی چنین عریان و صریح ندیده بودم که از فرط ناسازگاری با حقیقت مضحک بنماید و باز هم آسان و آسوده در ایران ترجمه و چاپ و پخش شود و چه بسا که با کمک مالی نهادهایی رسمی هم چنین شود.

من با دوستانی که به گزاره‌‌ی بیهقی بزرگ درباره‌‌ی ارزشمند بودنِ تمام کتابها خرده می‌‌گرفتند، در این مورد توافق دارم که کتابهایی از این دست، چرندِ محض هستند و خواندن‌‌شان چه بسا بر ذهن‌‌های ساده‌‌لوح تاثیری زیانبار به جا گذارد. اما باز بر این باورم که راه چاره‌‌ی این درد، آن است که آن ذهنهای ساده لوح کتابهای بیشتری بخوانند، نه آن که به کل از خواندن دست بردارند. این نکته هم بماند که خواندن کتابهایی از این دست –به عنوان طرحی پژوهشی و مردم‌‌شناسانه- برای فهم و تحلیل ایدئولوژی‌‌های دروغ‌‌زده و جریانهای سیاسی غیرعقلانی‌‌ به راستی ضرورت دارد. هرچند –با عرض سپاس فراوان از دوستی که این کتاب را برایم تحفه آورده- اعتراف می‌‌کنم که فعلا خودم حوصله و وقتِ مرور چنین متنِ کج و کوله‌‌ای را ندارم!

پنج‌‌شنبه 1392/5/24

فلك، اى بت تقارن، تويى از ازل به جنگم        منم آن خداى ياغى كه نگين توست، چنگم

ز تو، سرنوشت، نآيد خطرى، به جنگ رو كن        من و تيغ خون‏چكانت، تو و مشت سرخ رنگم

بستيز با خروشم، مكن اى زمانه، سستى         که ز شوق بزم جنگت، بگشود خُلق تنگم

ز تو، اى بخت ستمگر، نبود هراس، زيرا         كه ز آوازه گذشتيم و شكست نام و ننگم

«برو، اى سپر، ز پيشم، كه به جان رسيد پيكان        بگذار تا ببينم، كه كه مى‏زند» خدنگم

بزن اى خطر، شهابت، كه خِرَد مراست جوشن        نكند رخنه خدنگت، به حصار سخت سنگم

بگذر از اين هياهو، برو راه خويش پى كن         تو در اين چمن چو ميشی و کمين‌‌گرت پلنگم

كنمت شكار، چرخا، من اگر شتاب گيرم        چو شرار تيز تازد تب نعل اسب لنگم

نه تو هم‏زور منى، من اگرت به جنگ كوشم        بُوَد اين ز شوق بازى، و از آن بدان درنگم

بگسسته قيد ظلمت به طراز بامدادى         شده آغشته‌‌ی توفان لب چرم پالهنگم

جمعه 1392/5/25

آغازگاه من‌‌/ آغازگاه‌‌های من‌‌ها

همواره نسبت به دیدگاه‌‌هایی که معتقدند «من» (یا همان سوژه) همچون امری ناگهانی و در زمان و مکانی خاص «خلق شده» است، دیدی انتقادی داشته‌‌ام. از فوکو که تاریخ این رخداد را در اوایل قرن نوزدهم قرار می‌‌دهد، تا اندیشمندان کلاسیک که آتن قرن پنجم پ.م را به عنوان آغازگاه معرفی می‌‌کردند، سخن همه به نظرم نادرست بود و هست، چرا که در صفحه‌‌های تاریخ به «من»هایی گوناگون برخورده‌‌ام که هرچند گوشته‌‌شان سرساخته‌‌ای اجتماعی بوده، اما استخوانی از برنامه‌‌های زیست‌‌شناختی و ویژگیهای عام و مشترک جهانی را هم داشته‌‌اند. به این ترتیب با لحظه‌‌هایی از زایش من‌‌ها سر و کار داریم، و نه لحظه‌‌ی زایش من!

با این همه، این روزها دارم همزمان با بازخوانی گاهان برای کلاس تاریخ اندیشه‌‌ی ایرانی، به این نکته فکر می‌‌کنم که انگار در اواخر هزاره‌‌ی سوم پ.م، با یکی از نقاط عطف در این زمینه روبرو باشیم، و سپهری نو از صورتبندی من در حریم فلسفه در این تاریخ گشوده شده باشد. یکشنبه در این مورد سخن خواهم گفت…

یکشنبه 1392/5/27

گاندی: سیاستمداری پیروزمند، خشونت‌‌گریز، و محبوب که به شخصیتهای مقدس داستانهای قدیم هندی می‌‌ماند.

هیتلر: سیاستمداری شکست خورده، خشونت‌‌گرا، و منفور که به «آدم بد»های کلاسیک فیلم‌‌های هالیوودی شبیه است.

دو رهبر ناسیونالیست، گیاهخوار، و هوادار «پاکسازی» جامعه‌‌شان، که پافشاری‌‌شان بر سر عقایدشان تکان دهنده است و همزمان با هم با قدرت بریتانیا مخالفت می‌‌کردند. شگفت‌‌زده خواهید شد اگر شباهتهای این دو تن را بر مبنای اسناد بازمانده از دورانشان وارسی کنید، و شگفت‌‌زده‌‌تر می‌‌شوید اگر تفاوتهایشان را دقیقتر بنگرید…

دوشنبه 1392/5/28

سالها پیش، در قرارگاهی که برای خودم در جنگل گلستان یافته بودم، درخت بلوطی کهنسال بر ستیغ صخره‌‌ای روییده بود، که برایش شعری گفتم و حالا بخشی از آغازگاهش را اینجا نقل می‌‌کنم. روایت کامل شعر را در این شماره‌‌ی سیمرغ منتشر خواهم کرد:

اى تناور، اى درختِ كرده اندر خاك، چنگ

اى‌‌ چو تنديسى ز سنگ و اى چو برجى سبز رنگ

ريشه‏ها چون لنگر و سرشاخ‏ها همچون خدنگ

پوستينِ برجِ قدت، چينِ چوبينِ درنگ

برگ‏ها بر پيكرت چون خلعتى سبز و قشنگ

كرده آن را پيشكش، شهزاده‏ى شوخ بهار

سال‏ها بگذشته بر تو، عمر گشته قرن‏ها

قرن‏ها پيوسته در هم تا هزاران سال‏ها

دارِ جنگاور، شكست آورده بر ديوِ فنا

شُست باران، خونش از شاخَت، بهاران بارها

زنده ماندى در نبردى دايم و بى‏انتها

پرسشى جوشد در آوَندم، درخت استوار…

سه شنبه 1392/5/29

این متن را امروز در پاسخ به دوستی نوشتم که بدزبانی نابخردان آشفته‌‌اش کرده بود. کمی طولانی است، اما امیدوارم سودمند باشد:

هفت داغ نابخردی

دوران ما، زمانه‌‌ی نابخردی است و زمانی است که نادانی بر دانش و پستی بر شرف چیرگی یافته است. این موقعیت نه در تاریخ ما بی‌‌سابقه بوده است، و نه در حافظه‌‌ی جمعی جامعه‌‌ی ایرانی، چرا که دورانی آشوبناک را سپری می‌‌کنیم و در شرایط آشفتگی، انتخاب طبیعی عادی و کارآمد نهادهای استوار اجتماعی بر باد می‌‌روند و راه‌‌های میان‌‌بر برای عروج دروج و سقوط راستکاران هموار می‌‌گردد.

در این میانه، درخواست دوستی که انتظار داشت چیزی در باب دروغزنان و نالایقان بنویسم را به فال نیک گرفتم، و فکر کردم با پرهیز از اشاره به آنچه که می‌‌بینیم و می‌‌بینند و چه بسا حس و حالی شخصی پیدا کند، چند سطری بنویسم درباره‌‌ی نمودهای نابخردی در جامعه‌‌مان، همچون امری کلان. چرا که شاید به این ترتیب مرزبندی‌‌ای نمایان گردد و نشانه‌‌هایی هشدار دهنده که در گرد و غبار بیراهه‌‌ای پرتردد پنهان شده‌‌اند،‌‌ بار دیگر نمایان شوند. نشانه‌‌هایی که در جامعه‌‌ی ما از دیرباز شناخته شده بودند و زنهارها درباره‌‌شان فراوان بود. در حدی که هریک را به دیوی همانند می‌‌کردند و دسته‌‌ای از این دیوها تخیل کرده بودند و فرزندان اهریمن‌‌شان می‌‌دانستند و روی هم رفته کماله دیوان لقب‌‌شان داده بودند.

نخستین نشانه‌‌ی نابخردی در روزگار ما،‌‌ بدخواهی است. بدخواهی یعنی انجام کاری یا پرهیز از کاری، با قصد زیان رساندن و آسیب رساندن به دیگری، یا حتا خواستِ چنین چیزی را داشتن. بدخواهی همان است که در قدیم در قالب دیو اَکومن تبلور می‌‌یافت، و جالب آن که نام این دیو (اَکَه: بد + مَن: اندیشه) دقیقا مترادف است با دشمن که باز به همین ترتیب از دو بخشِ دُش (یعنی بد) و من (اندیشه) تشکیل شده است. نخستین نشانه‌‌ی نابخردی، دشمنی ورزیدن و دشمن تراشی و دشمن‌‌پروری است. یعنی بد اندیشیدن درباره‌‌ی دیگران، بد خواستن درباره‌‌شان، و دست یازیدن به کاری که لذت، قدرت، بقا یا معنای ایشان –یا خلاصه بگوییم، «قلبم»شان- را کاهش دهد. کسی که با دیو اکومن درگیر است، با قصد زیان رساندن به دیگری نیرو و وقت خود را صرف می‌‌کند و معمولا آسیبهایی را در مقابل به جان می‌‌خرد و این همه را برای کاستن از قلبم دیگری (و نه افزودن بر قلبم خویش) انجام می‌‌دهد. پیش‌‌داشتِ همه‌‌ی بدخواهان البته آن است که کاسته شدن از قلبم دیگری به افزوده شدن بر شادمانی و قدرت و معنای خویشتن منتهی می‌‌شود. اما این اصل موضوعه‌‌ی نادرست از اعتقاد به اصل بقای قلبم بر می‌‌خیزد، که تعمیمی نابجاست از اصل‌‌های بقای دیگری که با منابع پایان‌‌پذیر و مادی سر و کار دارند، و به سپهر مینو، یعنی قلمرو پردازش اطلاعاتِ روانشناختی پیوندی نمی‌‌یابد.

دومین نشانه‌‌ی نابخردی، خشم است، و این همان است که در گذشته در قالب ایزدی هندی به نام ایندرَه تبلور می‌‌یافت، و او را ایرانیان با نام اَندَردیو در سیاهه‌‌ی کماله‌‌دیوان گنجانده‌‌اند. نابخردان از این نظر که زود خشمگین می‌‌شوند، شتابزده به خشونت دست می‌‌یازند، و آسیب رساندن به دیگران نزدشان حالتی تهاجمی و خشن دارد، با هم شباهت دارند. نابخردان نه تنها با این و آن دشمنی می‌‌ورزند، که مدام بابت این دشمنی ورزیدن خشمگین هم هستند. کلامشان به ناسزا و فحش آلوده است و رفتارشان با عصبیت و افراط و عدم تعادل، و همواره بخشی از این خشونتی که از مجرای زبان یا کردار سرریز می‌‌شود، به سوی خودشان باز می‌‌گردد و رنج و آزاری را در خودشان سبب می‌‌شود که چرخه‌‌ی تازه‌‌ای از خشم و عصبانیت را پدید می‌‌آورد.

نابخردان معمولا در حال پرخاش به این و آن هستند، احترام کسی را نگه نمی‌‌دارند، گفتار و کردارشان گستاخانه‌‌ است، و این را از سر نابخردی نشانه‌‌ی قدرت به شمار می‌‌آورند. نابخردان با خشمی که نثار دیگری می‌‌کنند، و آسیبهایی که برایش آرزو می‌‌کنند ارضا می‌‌شوند و حس «وجود داشتن» پیدا می‌‌کنند.

کسی که خِرَدی خُرد دارد، به همین ترتیب وجودی سبک و بی‌‌مایه دارد و حضور در هستی ناچیز و گذراست. او برای جبران این کمبود، می‌‌کوشد تا در هستیِ استوارتر و نیرومندتر «دیگری»ها سهیم شود، و از آنجا که پیچیدگی‌‌های مهر را در نمی‌‌یابد، برایش ساده‌‌ترین و راحت‌‌ترین روش برای ارتباط یافتن با دیگری، خشمی است که از دشمنی بر می‌‌خیزد.

از این رو نابخردان خویشتن را بر اساس دیگری‌‌ای که با او دشمنی دارند تعریف می‌‌کنند، و اگر دشمنان‌‌شان را از دست بدهند، هویت خود را در می‌‌بازند. نابخردان در طلب خرده ریزه‌‌ای از حضور و هستی است که به حریم دیگری هجوم می‌‌برند، اما چون از خِردِ لازم برای شریک شدنِ هم‌‌افزایانه در وجود دیگری –یعنی مهر- برخوردار نیستند، ناگزیرند تا «به زور» در گوشه‌‌ای برای خویش جایی بتراشند، و زوری که در این راه می‌‌زنند، به صورت خشم و نفرت صورتبندی می‌‌شود و در دلشان دشمنی و بدخواهی پدید می‌‌آورد.

آن دیگری که آماج بدخواهی و خشم قرار گرفته، ممکن است به راستی پایگاهی در هستی داشته، یا نداشته باشد. یعنی ممکن است به واقع خویشکاری‌‌ای راستین را در جهان برآورده سازد، و بزرگتر و واقعی‌‌تر از نابخردِ کینه‌‌توز باشد، یا ممکن است چنین نباشد و نسخه‌‌ی دیگری از همان نابخردِ اولی باشد، که به خطا مهمتر و بزرگتر پنداشته شده است. این تفاوت را می‌‌توان بر مبنای واکنش وی به نفرت و خشم دریافت. آن کسی که وجودی دارد و ردپایی بر هستی به جا می‌‌گذارد، خویشکاری‌‌ای دارد و قصدی و آرمانی و فرصتی برای تلف کردن بر سر روندهای نابخردانه ندارد. پس واکنشی که به خشم و بدخواهی نابخردان نشان می‌‌دهد، از جنسِ بی اثر کردن، دفاع کردن، و طرد کردن است. این طرد و حذفِ زیان نابخردان گاه با نابود کردن و زیان رساندن به ایشان همراه می‌‌شود، اما همواره تابعی است از محاسبه‌‌ای عقلانی و رفتاری سنجیده، که هدفش کاستن از زیانِ دیگری است، و نه زیان رساندن به دیگری.

آن کس که چنین نیست، خود زمینه‌‌ی نابخردی را در درون حمل می‌‌کند و از این رو در مقابله با دشمنیِ دیگران دشمنی می‌‌ورزد و در برابر خشم دیگری به خشم می‌‌آید. در این حالت چرخه‌‌ای تکرار شونده و خودزاینده از خشم و کین و بدخواهی را داریم که نابخردان در جریان آن با هم در می‌‌آویزند و به هم می‌‌آمیزند و می‌‌کوشند در رقصِ دو نفره‌‌ی زشتی بر صحنه‌‌ی عمومی، خویش را برتر از دیگری بنمایند و آسیبی بیشتر و بیشتر را متوجه حریف سازند.

نابخردان با یاری این دو مرضِ پیش رونده، یعنی با بدخواهی و خشم، جایگاهی برای خویش بر می‌‌افرازند. ناچیزترین‌‌هایشان، ناچیزهایی همسان با خویش را هدف می‌‌گیرند و با بازیهایی دوطرفه سرگرم می‌‌شوند. جاه طلب‌‌هایشان، اما، دیگری‌‌ای بزرگتر از خویش را که جای پایی در هستی دارد نشانه می‌‌گیرند، و با قلاب خشم و بدخواهی به او می‌‌آویزند و می‌‌کوشند در نزدیکی او جایی برای خویش بیابند. برخی از آنها که هوشی بیشتر دارند، حس می‌‌کنند که این وضعیتی انگلی و غیرواقعی است، و برخی دیگر که کم‌‌هوش‌‌ترند، حضور موقت خویش در هاله‌‌ای از نفرت و کین را جدی می‌‌گیرند و خویشتن را هم‌‌پایه‌‌ی دشمنانی می‌‌پندارند که برای خویش تراشیده‌‌اند.

به این ترتیب سومین داغ نابخردی نمایان می‌‌شود، که همانا غرور است. ایرانیان باستان این صفت را در قالب دیوی به نام تَرومَئیتی تصویر می‌‌کردند و او هماورد و ضدِ فرشته‌‌ایست به نام آرمَئیتی، که یعنی آرامش اندیشه. ترومئیتی در اوستایی کمابیش به معنای خیره‌‌سری و خودبزرگ‌‌بینی بوده است، و این همان است که داغ نمایان نابخردان است. نابخردان با دانشی اندک، خود را دانای کل می‌‌پندارند، در عینِ ناتوانی، به اقتدار خود می‌‌بالند، و خویش را با صفاتی می‌‌ستایند که یا ندارند، و یا ستودنی نیست. معیار نابخردان برای غرور، دیگری است و می‌‌توان از اینجا ایشان را از خردمندانی که گاه مغرور هم هستند، تشخیص داد.

خردمندِ مغرور، هرچند ترکیبی ناپایدار و کمیاب است، بابت آنچه که هست و امری درونی به خود می‌‌بالد و خودانگاره‌‌ای گاه اغراق‌‌آمیز را پدید می‌‌آورد. نابخردان اما با معیارهای بیرونی و به خصوص در مقایسه با دیگری‌‌ها خویش را ارزیابی می‌‌کنند و غرور خویش را صورتبندی می‌‌کنند. هدفِ نابخردان –مانند همگان- آن است که انگاره‌‌ای پذیرفتنی و محبوب و خودانگاره‌‌ای زیبا و ستودنی را به دست آورند. این انگاره و خودانگاره در شرایط عادی و شکلِ درست، توسط توسعه‌‌ی خویشتن‌‌داری و انضباط درونی، و افزودن بر قدرت و بقا و لذت و معنای خویش و دیگران ممکن می‌‌شود. نابخردان چون از دستیابی به این مسیرِ دشوار بازمانده‌‌اند، به تولید نمادهای قلبم بسنده می‌‌کنند. یعنی می‌‌کوشند نیرومند، شادمان، معنادار و سرزنده «به نظر برسند». اما از آنجا که این نمادها باید بالاخره به جایی قلاب شود، به نقاط تراکم قلبم نزد دیگری‌‌ها رجوع می‌‌کنند و طی بازی نابابی که با ایشان به راه می‌‌اندازند، می‌‌کوشند تا این نمادها را معتبر سازند. به این ترتیب، کسی که نادان است، اما دلش می‌‌خواهد به دانشمندی شهره شود، دانشمندی را جایی پیدا می‌‌کند و با او دشمنی می‌‌ورزد و خشمی و نفرتی را که نسبت به وی ابراز می‌‌کند را راهی برای سهیم شدن در صفتهای وی قلمداد می‌‌کند. نابخردان، واکنشهای دیگری‌‌های رویاروی خویش را به هر صورتی که هست، به نمادهای قلبم ترجمه می‌‌کنند. برای بیشترشان، تنها صرفِ این که کسی به دانشمندی حمله کند، نشانه‌‌ی دانشمند بودن است، و این که بتوان با قدرتمندی دشمنی ورزید، علامتِ نیرومند بودن فرض می‌‌شود.

به این ترتیب نابخردان در پیله‌‌ای از نمادهای قلبم محصور می‌‌شوند، و بدان می‌‌نازند و می‌‌بالند. پیله‌‌ای که از رمزگذاریِ خشم و نفرت حاصل آمده و طی فرآیند دشمنی ورزیدن با دیگری تبلور یافته است. نابخردان نه تنها خود این نمادها را با قلبمِ راستین اشتباه می‌‌گیرند، بلکه اصرار دارند تا دیگران را نیز به این موضوع مؤمن سازند. به این ترتیب غروری پدید می‌‌آید که نمودی عینی نیز می‌‌یابد و چه بسا در رگهای افسرده‌‌ی نابخردانی دیگر نیز به جریان بیفتد و جریانی در سطحی اجتماعی ایجاد کند.

چهارمین و پنجمین داغ نابخردی، آز است و حسد. با کمی توسعه دادنِ رمزگان کهن، این دو را در قدیم با نامهای تَریز و زَریز می‌‌شناختند و گاه با گرسنگی و تشنگی همتایشان می‌‌پنداشتند. در روایتهای قدیم زرتشتی، این دو دیوهایی هستند که امرداد و خرداد، یعنی جاودانگی و کمال می‌‌ستیزند. دو داغِ دوقلوی حرص و حسادت نیز چنین هستند. نابخردان در درون خویش بر پوکی پیله‌‌شان و پوچیِ نمادهایی که خویش را بدان تزئین کرده‌‌اند، آگاهی دارند. بنابراین از سویی نسبت به نمودهای واقعیِ قلبم، و نمادهای استخواندار و مایه‌‌دارِ آن حساس هستند و از سوی دیگر می‌‌کوشند با انباشتن و متراکم کردنِ همان نمادهای توخالی، آنها را توپُر و واقعی جلوه دهند.

نابخردی که از راه مسخره کردنِ یک شخصیت اخلاق‌‌مدار می‌‌کوشد در سپهر اخلاق وی جایی برای خود بیابد، یا نادانی که می‌‌کوشد تا با خرده‌‌گیری از آرای دانشمندی سری میان سرها بر آورد، در نهایت غرور خویش را بر مبنای نمادها و علایمی بنا می‌‌کنند که سستی و دروغین بودن‌‌شان معلوم است. همواره نمادِ یک چیز را راحت‌‌تر از خودِ آن چیز می‌‌توان جعل کرد، و از این رو نابخردان به جای رها کردن این روند و تغییر سوگیری‌‌شان به سوی قدرت و لذت و معنای راستین، می‌‌کوشند تا با پیچیده‌‌تر کردنِ روندِ جعل نمادهای قلبم این محرومیت را جبران کنند.

نتیجه آن است که نمادهای راستینِ قلبم برای ایشان خطرناک جلوه می‌‌کند، چرا که موهوم بودنِ تزئیناتی که به خود آویخته‌‌اند را نشان می‌‌دهد. نابخردی که با تمسخر فردِ اخلاقی می‌‌کوشد نوعی از اخلاقی بودن را در چشم دیگران بازتولید کند، از رمزگان و نمادهای مربوط به اخلاقی بودنِ واقعی بیزار است و وجودش را توهینی به خود تلقی می‌‌کند، چرا که در این حالت رنگ پریدگی و مصنوعی بودنِ نمادهای غرورآفرین وی نمایان می‌‌شود. از این رو با هرچه که رنگ و بویی از قلبمِ راستین داشته باشد، سرِ ستیزه دارد و این همان حسد سوزانی است که نابخردان در چنگالش گرفتار می‌‌آیند.

از سوی دیگر، نابخردان سعی می‌‌کنند غیابِ قلبم را با انباشت نمادهای قلبم پنهان کنند. از این رو شکلی از آزمندی برای کسب و تصرف نشانه‌‌های مربوط به قلبم در ایشان شکل می‌‌گیرد. آزمندی ایشان، دیوصفت و اهریمنی است، و این همان است که از اسم آز بر می‌‌آید، که نام دیوی بوده است در ایران باستان. نابخردان برای دستیابی به نمادهای قدرت (رتبه و مقام سازمانی)، نمادهای لذت (پول و شهرت) و نمادهای معنا (مدرک دانشگاهی، نمره) تلاش می‌‌کنند، و خودِ منابعِ آفریننده‌‌ی قلبم، یعنی اندرکنش نیرومند و برنده- برنده با دیگران، شادمانی و برخورداری از لذتهای زندگی، و دانایی و اندیشه را نادیده می‌‌گیرند. از این رو گرداگرد نابخردان انبوهی از نمادها جمع می‌‌شود، بی آن که در میانه‌‌اش چیزی وجود داشته باشد.

در خردمندان، انباشت نمادهای قلبم، امری طبیعی و تکاملی است. یعنی به تدریج، و معمولا بعد از درنگی دیرپا، منابع راستینِ قلبم که در «من» جذب و تثبیت شده، در قالب نمادهایی از جنس پول و شهرت و مدرک و چیزهایی از این دست نمود می‌‌یابد، و چه بسا هم که نیابد! در خردمندان با لایه‌‌ای نازک و نامهم از نشانه‌‌هایی روبرو هستیم که امری اصیل را در میانه‌‌ی خود دارند. در مقابل، نزدِ نابخردان هزارتویی فربه و قطور از نمادها را می‌‌بینیم، که فضایی تهی را محاصره کرده‌‌اند. در این معنی، سپهر قلبمِ خردمندان به گردویی شبیه است، در برابر کدوی نابخردان!

ششمین داغِ نابخردی، تعصب و یقین و مقاومت سرسختانه در برابر تغییر است. نابخردان خویشتن را در بهترین موقعیت ممکن تصور می‌‌کنند و این مرضی است که از غرور بر می‌‌خیزد. ایشان در ضمن از وضعیت خویش راضی هم هستند، چون جریانی از جعل و انباشت نمادها را دنبال می‌‌کنند که به هر صورت از مسیرِ جذب و هضم منابع راستین قلبم آسان‌‌یاب‌‌تر و سریع‌‌تر است. از این رو ایشان در برابر دگرگونی مقاومت می ورزند، آرای خویش را یکسره درست می‌‌دانند، و نقاط ضعف خویشتن را در نمی‌‌یابند. در میان کماله دیوان، دیوی به نام ناگهیس کمابیش با این داغ همخوانی دارد. چرا که دیوی است که با سختی و انجماد و خشکسالی نسبت دارد. نابخردان به تندیسی سفالین از خودشان شباهت دارند و هرچه می‌‌گذرد سختی و شکننده بودن‌‌شان بیشتر می‌‌شود. به شکلی که در نهایت تغییر در شکل‌‌شان، که خواه ناخواه و دیر یا زود به جبر زمانه پیش خواهد آمد، به شکستگی و ویرانی‌‌شان منتهی می‌‌شود. آرامش و نرمی و سیالیت تکامل یابنده‌‌ی خردمندان در ایشان یافت نمی‌‌شود و از این روست که عقاید و باورها و اصول و مواضع‌‌شان در مسیر زمان همچنان ثابت و تغییر ناپذیر باقی می‌‌ماند.

در مقابلِ این هسته‌‌ی درونیِ جنین‌‌واره و نارس، نابخردان برونی سخت آسیب دیده و ویرانه دارند. نابخردان ممکن است در گردآوری نمادهای قلبم، تاختن بر دیگری‌‌هایی برتر، یا سازماندهی غرور موفق عمل کنند، اما در نهایت موجوداتی رقت‌‌انگیز و ناتوان هستند که از سرِ بیماری چنین می‌‌کنند. از این رو نابخردان فرتوت و درهم شکسته و کج و معوج می‌‌نمایند. این صفت را در میان کماله دیوان با ساوول نشان می‌‌دادند، که دیو سالخوردگی و مرض و مرگ هم هست. نابخردان، فرتوت و سست می‌‌نمایند، هرچند شاید سن و سالی نداشته باشند، و باورها و عقایدی کودکانه دارند، هرچند شاید سالیانی دراز را پشت سر گذاشته باشند، و این هفتمین داغ نابخردی است.

این هفت دیو را ایرانیان قدیم کماله‌‌دیو می‌‌خواندند، کلمه‌‌ای که «چه کله‌‌ای» معنی می‌‌دهد و بوی شگفتی و بیزاری از آن به مشام می‌‌رسد. این نامگذاری از جهتی درست و سزاوار است، چرا که این هر هفت دیو در سر و مغز آدمیان لانه دارند و با نگریستن به آنچه از مغزها و اندیشه‌‌ها و «کله‌‌ها» تراوش می‌‌کند، می‌‌توان بازشناخت‌‌شان. در روزگار ما که زمین عرصه‌‌ی تاخت و تاز این هفت دیو است و زمانه رام و هموارِ توسنِ لنگِ نابخردان، کله‌‌هایی از این دست زشت و غریب فراوان می‌‌توان یافت، بر گردنهایی که رگهایی برافراشته و «به حجت قوی» تزئین‌‌شان کرده‌‌اند.

نابخردی وضعیتی دوردست و سرشتی نیست که برخی با آن دست به گریبان باشند و بعضی در برابرش ایمنی داشته باشند. حقیقت آن است که نابخردی مرضی است که همه‌‌ی ما بذر آن را در خویشتن داریم، و کافی است موقعیتی هموار و مساعد برایش فراهم شود، تا بروید و میوه‌‌هایی زهرآگین را به بار آورد. بدخواهی، خشم، غرور، آز، حسد، تعصب و کمبودِ قلبم، نمودهای نابخردی هستند، و لازم است که لحظه به لحظه، در بزنگاه‌‌های ظهورشان در سرهایمان رصد و شکار شوند. کمین کردنِ من برای غلبه بر داغهای نابخردی، تنها راه مصونیت در برابر آن است، و این والاترین مرتبه‌‌ی خرد است، که همواره خویش را در کناره‌‌ی مغاک نابخردی بدانیم و در این مورد از خویش مراقبت کنیم.

چهارشنبه 1392/5/30

حاج ریچارد فرانسیس عبدالله یزدی!

یکی از شخصیتهای غیرعادی و عجیب و غریبِ قرن نوزدهم، سر ریچارد فرانسیس بِرتونِ انگلیسی است. جهانگرد، نویسنده، جنگاور، شاعر و ماجراجویی که بر اساس برخی گزارشها 29 زبان را به خوبی می‌‌دانست، و یکی از کاشفان مشهور آفریقای مرکزی است. برتون معمولا در کسوت مردی ایرانی سفر می‌‌کرد و چون پارسی (و همچنین پشتو، پنجابی، سندی، گجراتی، هندی و عربی!) را به روانی حرف می‌‌زد، خود را میرزا عبدالله می‌‌نامید. برتون با همین نام و نشان به سفر حج هم رفت و شد حاجی عبدالله یزدی!

او همان کسی است که برای نخستین بار داستانهای هزار و یک شب را به انگلیسی ترجمه کرده و ترجمه‌‌ی کاماسوترا به انگلیسی هم از دستاوردهای اوست. زبانی صریح و رک و بی‌‌پروا دارد و در سفرنامه‌‌های مشروح و خواندنی‌‌اش درباره‌‌ی امور جنسی اقوام گوناگون ریزه‌‌کاری‌‌هایی را ذکر کرده که زمانی سخت مخالفت هواداران اخلاق منزه ویکتوریایی را خشمگین می‌‌ساخت. او در ضمن بنیانگذار انجمن سلطنتی مردم‌‌شناسی لندن هم هست، که دیدگاهی نژادپرستانه درباره‌‌ی برتری اروپاییان بر بقیه‌‌ی مردم دنیا را تبلیغ می‌‌کرد و بعدها دادابهایی نائوروجی سخت با آن در آویخت، و این شخص اخیر دانشمندی زرتشتی‌‌ست از پارسیان هند که سرنوشتی شگفت و ردپای تاریخی ماندگاری دارد، و مرشد گاندی هم بوده است و داستانش را باید نوبتی دیگر تعریف کرد.

اما غرض از معرفی این آدمِ شگفت، آن که برتون علاوه بر حوزه‌‌های گوناگونی به تجربه‌‌ی زیسته‌‌اش افزود، شاعر خوبی هم بود و از او شعر بندی باقی مانده به نام «قصیده‌‌ی حاجی عبدالله یزدی» (The Kasidah of Haji Abdu El-Yezdi) که در آن نام مستعار خودش را به جای شاعر قصیده آورده تا از گزند مخالفت کوته‌‌بینان در امان بماند. این شعر بلند نشان می‌‌دهد که برتون در دل گرایشهای صوفیانه‌‌ی عمیقی داشته و شرح و بیانی که در این قصیده از آیین قلندران به دست داده، خواندنی و جذاب است و به خصوص در تاریخ تحول باورهای رازورزانه‌‌ی اروپایی تاثیری فراوان داشته. دو بیتِ مشهور از آن را نقل می‌‌کنم:

Do what thy manhood bids thee do

from none but self expect applause

He noblest lives and noblest dies,

who makes and keeps his self-made laws

پنج شنبه 1392/5/31

بسمه تعالی

فراخوان هم‌‌اندیشی ملی در زمینه‌‌ی بهبود ارتباطات رسانه‌‌ای

بدین وسیله به اطلاع می‌‌رساند طبق آخرین تصمیم شورای عالی ارتباطات، این جانب قصد دارم یک دستگاه تلفن همراه خریداری کنم. دلیل این تصمیم حماسه‌‌آفرین آن است که موزه‌‌ی دانشگاه شیکاگو پیشنهاد کرده موبایل قبلی مرا به عنوان یکی از آثار عتیقه‌‌ی بازمانده از آغازگاه تحول در صنعت تلفن و تلگراف با قیمتی گزاف خریداری کند. لذا از تمام دوستان، همکاران، اندیشمندان، و صاحبنظران درخواست می‌‌شود تجارب عملیاتی و سوابق پژوهشی خویش را در این زمینه اعلام فرمایند. مشخصات این پروژه‌‌ی ملی بدین شرح است:

الف) بودجه‌‌ی تصویب شده در کابینه‌‌ی جدید برای این منظور، بین پانصد هزار تا یک میلیون چوق است.

ب) یکی از امکانات مورد نیاز در این دستگاه، عبارت است از خواندن ای-بوک و تایپ کردن، گذشته از مهارتهایی مانند آشپزی، گلدوزی و هنرهای رزمی که پیش‌‌فرض گرفته می‌‌شود.

پ) شاخص خ-کیو (kharkaari quotient) بسیار اهمیت دارد. یعنی مهم است دستگاه مورد نظر در جریان افتادن بر زمین، عبور از چرخ گوشت و ماشین رختشویی، گاز گرفتگی توسط شیر و تمساح، برخورد گرز و شمشیر و گلوله، و تشعشع رادیواکتیو آسیبی نبیند!

لطفا مارک‌‌ها و قیمتها و سایر تجارب گرانقدر خود را در این زمینه طی یادداشتی همین زیر ثبت کنید تا در جریان این حادثه‌‌ی سرنوشت‌‌ساز فرهنگی مورد استفاده قرار گیرد.

تبصره: از همکاری دوستانی که موبایل‌‌فروش، موبایل‌‌پرداز، موبایل‌‌ساز، و موبایل‌‌باز هستند به گرمی استقبال می‌‌شود.

جمعه 1392/6/1

در دهمین شماره‌‌ی سیمرغ دو سرود در ستایش درخت را که در سال 1374 سروده بودم منتشر کرده‌‌ام. چند روز پیش چند بیتی از یکی از شعرها را با شما در میان گذاشتم. اینک نسخه‌‌ی کامل شعر دوم درباره‌‌ی درختی دیگر را پیشکش می‌‌کنم. بادا که خوشتان بیاید…

سرود در ستایش درخت

اى درختِ پرشيارِ شادكامِ سالمند         اى كه خلوتگاه تو سنگى‏ست زيبا و بلند

بر طرازِ خرقه ‏ات ماران و موران مى ‏خزند         اى بدن همچون خيال‌‌ و شاخ‏ها همچون كمند

اى كه عقابان به دستت آشيانه مى‏نهند         اى كه از پيچِ تنت، شاخه به درّه واژگون

اى درختِ پرشكوهِ سالخوارِ پرگِره         اى خميده چون سپهر و اى فريبا ساحره

برگ‏ها بر شاخسارت، دُختِ سبز باكره        پيكرت پنهان به چين‏هاى كهنسالِ زِره

پاى بر جا مانده‏اى، اى دار، همچون خاطره         رخنه كردت موريانِ سال‏ها در اندرون

بر فرازِ صخره ‏اى نوك تيز، در آن جاى تنگ        ريشه ‏ات بفشرده پا، بر كوه، در ژرفاى سنگ

صخره همچون مرمرين سرديسِ مردوکی به جنگ        پيكرت تاجى‌‌كه ‌‌بر فرقش ز شاخ افراشت چنگ

هان، مشو غافل ولى از حيله‏ ى چرخ دو رنگ        زاين دغل‏بازِ ابد، يك روز گردى سرنگون

آن همايون سايه ‏ات، اى شاخ، اينك جاى ماست        تخته‌‌سنگى در بَرَت تخت همايون‏ ساى ماست

هم‏نواز سازِ باد آيينه‌‌ ی آوای ماست         آنچه ديروزت چنان بودَست‌‌ هم فرداى ماست

خفته در آغوش سبزت چشم بى‏پرواى ماست        در تنيده در رگت رگ‏هايم و خونت به خون

حل شدن در تو بدان هنگامه بُد جادوى من        هم سرشت ‌‌ات با سرشتم، هم ز بویت بوى من

پيكر و رخسار سبزت هست همچون خوى من        ريشه ‏ات مانَد به گامم، كاسبرگ، ابروى من

شاخ پُربرگِ بلندت آشنا بازوى من         پس تفاوت بين ما باشد فقط در خاک و خون

روزها اندر گذر، افزون نمايد سالِ ما         دست دوران حك كند آژنگ‌‌ها بر حالِ ما

طرحِ آشوبى شكوفد، پيكرِ برخالِ ما         الْفِ قامت، نرم نرمك زود زايد دالِ ما

هيچ نامانَد ز شیران، جز غرورِ یال ما         هرچه باشد محو گردد، چون زمان گيرد قشون

در هجوم سيلِ دوران بشكند اين دار، هم         شاه و رخ بر تخته ‌‌ات، گردند مات و تار هم

خشك، يك روزى شود، آن باقى اشجار هم        مى ‏رود بر بادِ هم، آیینه هم وآثار هم

از من و از تو، درختا، هيچ ماند، انگار هم         پاسخى نآيد ز كس، كاين بهر چه؟ آن بهرِ چون؟

آنچه مى ‏ماند به جا از نقش‏هاى اين ستيز         نيست جز يك خاطره، جز آن نماند هيچ چيز

آسمان، پاسخ بده، اين نقش هم گردد تميز؟        يعنى‌‌اندر اين‌‌جهان هر هست گردد نيست نيز؟

هيچ زاين چرخه مگر ممكن نشد چار و گريز؟        اى زمان، اى توسنِ پرقدرتِ مرگ و فسون

 

 

ادامه مطلب: تابستان سال 1392 (2)

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب