تابستان سال 1393
دوشنبه 1393/4/2
اعتراف چهارم: اعتراف میکنم که به معنای مرسوم و تحقق یافتهی کلمه، روشنفکر نیستم و خیلی هم بابت این قضیه شادمانم!
روشنفکری را به دهها شکل تعریف کردهاند. اگر آن را در معنای «متخصص در یک رشتهی علمی خاص» یا »کسی که شغل و پیشهاش با دانش سر و کار دارد» بگیریم، قاعدتا باید جزء این جرگه بگنجم. اما تعریفی که خودم برایش دارم، امری مردمشناسانه و مفهومی آماری است. یعنی فکر میکنم در جامعهی ایرانی با جمعیت عظیمِ چند میلیون نفرهی دانشگاهیانش، در حال حاضر طبقهای به اسم روشنفکر وجود دارد که الگوی رفتاری خاص و هنجارهای اخلاقی و نمادها و علایم ویژهای دارد، و افراد بر مبنای تعلق خاطر به این فضا یا برخورداری از این نمادها روشنفکر قلمداد میشوند، یا نمیشوند. اینها آدمهایی هستند که طور خاصی لباس میپوشند، جور خاصی حرف میزنند، و معمولا با کلمات انگلیسی و فرانسهای که لا به لای حرف زدنشان میپرانند، با فحش و ناسزاهایی که در غیاب دوستان و رقیبانشان به همدیگر میدهند، و با بوی سیگار لباسشان و بوی عرق نفسشان و ژولیدگی و افسردگیای اغراقآمیز شناخته میشوند، و صد البته «چپ زدن»شان که گزینهای انتخابی است، اما همگان دانند که «طرز ایرج شیک بود»، به خصوص از نوع اسکندریاش!
در چارچوب این تعریف، من روشنفکر نیستم و اعتراف میکنم که هرگز نبودهام و امیدوارم هرگز هم نشوم!
اعتراف میکنم که تعلق خاطری به طبقهی روشنفکر امروز ایرانی ندارم. یک دلیلاش، تهی بودن و پوکی و بیمحتواییاش است، و دیگری ناسزاواری الگوهای رفتاری و نمادها و علایمِ اشرافمآبانهی متصل به آن. «روشنفکری» امروز عبارت است از شکلی خاص از خودستایی و تحقیر دیگری که همراه باشد با جلوههایی از خودنمایی باسوادانه: بلغور کردنِ حرفهایی سطحی و معمولا نادرست دربارهی نویسندگان و فیلسوفان اروپایی، ابراز علاقه به هنر و ادبیاتی اغلب نامفهوم و گاه بیمایه که بی تعمق در خارج از بافت اجتماعی اروپاییشان کاشته شده، و اغلب گرایش به چپِ سیاسی و ستایش کردن شخصیتهایی درجه دوم و سوم که سالهاست در زادگاه خویش از یادها رفتهاند و تنها در کشورهای توسعه نیافته اسمشان همچنان ارزش نمادین خود را حفظ کرده است. شخصیتهایی که به خصوص در قرن بیستم در شبکهای سیاسی پرورده شده و به کمک یک ماشین حزبیِ (معمولا چپ)ِ ترشح شهرت، اعتباری یافتهاند.
روشنفکران، سنخی آماری هستند که با لاف و گزاف فراوان و حرکات نمایشی و شعر و شعار فراوان، از موضعگیری در زمینههایی که معمولا درست و ضروری هم هستند، خودداری میکنند، به این بهانه که با قضاوت و پیشداوری مخالف هستند. بعد هم در باقی مواقع عمر کلکسیون عجیبی از انواع پیش داوریها و قضاوتهای شتابزده و بیپایه و متعصبانه را صادر میکنند. این سجایا را باید با عادتهایی شخصی ترکیب کرد که عبارتند ازافسردگی، ناامیدی، نق زدن و غر زدن و ابراز نارضایتی از زمین و زمان، و همچنین استعمال دخانیات و استنشاق مخدِرات و استقبال از خمریات!
اعتراف میکنم که بخش عمدهای از گفتمان روشنفکران امروز را دربارهی فلان فیلسوف و بهمان ادیب، سطحی و نادرست میدانم، و انگیزهی تولید شدناش را بیشتر مطرح کردن خود و ابراز فضل میبینم، تا حضور پرسشی واقعی و زورآور، که از خواندن عمیق و نقدِ جدی آرای اندیشمندی جدی آغاز شده، یا بدان منتهی شود. اعتراف میکنم که بخشی از بتهای ادبی و علمی و فلسفی مطرح در میان روشنفکران اصولا به نظرم آدمهایی سطحی هستند که در شبکهای جهانی از همین صنعت روشنفکرسازی، با روشهایی مشابه تولید شدهاند و به همین دلیل هم تاریخ مصرفشان چند سالی بیش نیست. اعتراف میکنم که ژیژک به نظرم یک سیاستباز سطحی است که آرای دیگران را به راحتی تحریف میکند و معمولا موضعگیریهایش نادرست است، اعتراف میکنم که آثار دوران کمونیستی سارتر به نظرم بی سر و ته و ایدئولوژیک هستند. اعتراف میکنم که «چپ زدن» اندیشمندان برایم اعتبار برانگیز نیست، همچنان که «چسبیدگی به راست» را هم متحجرانه و اغلب سودجویانه میبینم. اعتراف میکنم که اندیشههای مرلوپونتی را بر سارتر، رویکرد فوکو را بر مارکوزه و همنشینی با چوانگ (تسه) را بر چِه (گوارا) ترجیح میدهم.
اعتراف میکنم که بسیاری از اشعار روشنفکرانهی امروز به نظرم پریشانگویی، بسیاری از رمانهای اولترارادیکالِ پسامدرنیستی برایم خسته کننده، و بسیاری از برداشتهای «روشنفکرانه» از فیلسوفان نامدار به نظرم سودجویانه و سطحی و نادرست مینماید. اعتراف میکنم به نظرم بخش مهمی از سینمای روشنفکرانه به همین ترتیب از پیچ و تاب دادنِ بیهوده و ملالانگیز یک ایدهی ساده زاده شده است. اعتراف میکنم از دید من بخشی مهم از هنرِ روشنفکرانهی مدرن، هرچقدر هم که مشهور و پرطرفدار و پر سر و صدا باشد، به سادگی «زیبا» نیست!
اعتراف میکنم حتا حضور در جمع «روشنفکران حرفهای» برایم دشوار بوده و اغلب جز چند ساعت یا چند نوبت، تابِ آن را نداشتهام. حالت افسرده و غمگین و مهگرفته و نمناکِ این طایفه به نظرم نادلچسب و ناخوشایند است. اعتراف میکنم اشتیاق روشنفکران حرفهای برای حرف زدن پشت سر همدیگر و کشمکهای بیدلیلِ برخاسته از آز یا حسد، به نظرم هم از نظر اخلاقی نکوهیدنی است و هم از نظر ذوقی نازیبا.
اعتراف میکنم این که چند نفر به بهانهی بحث دربارهی ادبیات یا فلسفه دور هم جمع شوند و بعد وقتشان را به نوشیدن الکل یا دود کردن مواد مختلف بگذرانند، برایم توجیهناپذیر است، و بیشتر به نظرم میرسد همان دار و دستهی عرقخورها و وافوریهای قدیمی را دارم در زمینهای نو میبینم. اعتراف میکنم که این را نقصی اخلاقی میدانم که کسانی به جای خواندن و نقد آثار آدمهای جدی، با آن بهانه وقتشان را به غیبت و حرفهای خالهزنکی بگذرانند؛ و اعتراف میکنم بخش عمدهی گفتمانِ بخشِ عمدهی روشنفکران ایرانیِ روزگارمان را از این رده میدانم.
دوستان و یاران، اعتراف میکنم که چنین بودهام و چنین هستم و اگر آزاری و رنجشی از آن برایتان بر میخیزد، پوزش میخواهم، اما فعلا قصدِ دگرگون ساختن خویش در این مورد را ندارم.
قصدِ دگرگونیِ این فضای افسرده را، اما… دارم!
چهارشنبه 1393/4/4
در راستای ماجراهای سورئالِ اسبابکشیِ ما، اقلام زیر به صورت مزایده به بالاترین بهای پیشنهادی واگذار میشود. (ترجیحا به صورت اشرفی طلا پرداخت شود):
الف: یک کارتُن پر از صفحههای گرامافون تمیز و نو، با محتوای موسیقی کلاسیک (شوبرت، بتهوون، موتسارت، و…) و مختصری موزیک پاپ فرانسوی، متعلق به دههی 1950-1960 میلادی!
ب: دو فروند دستگاه تایپ دستی تر و تمیز (از اینهایی که با زدن هر کلیدی یک اهرم دراز بلند میشود و حرف را روی رولِ کاغذ میکوبد) متعلق به عهد بوق (یحتمل بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم)، یکیاش با الفبای فارسی و دیگری به لاتین. مناسب برای فیلمهای تاریخی یا کسانی که نوستالژی دوران رایش سوم را دارند.
پ: یک کلکسیون تمبر پنج هزار قطعهای با تمرکز بر تمبرهای اروپایی و ایرانی (این یکی انگار دارد شوهر پیدا میکند!)
در ضمن مجموعهای از اسباب و اثاثیهی خانه هم هست که به عصر آهن زبرین تعلق دارد و چون قرار است به در و همسایه هدیه بدهیمش جزء مزایده نیست و جزئیاتش را نمینویسم. همین جوری نوشتم که دلتان بسوزد ☺
جمعه 1393/4/6
راستش این که وقتی دیروز دربارهی حراج اسباب و اثاثیهمان چیزکی نوشتم، فکر نمیکردم ماجرا اینقدر جدی شود. این بود که همین طوری متنی نادقیق نوشته بودم، محضِ شوخی. آشنایان میدانند که اگر این چیزها به خودم تعلق داشت همه را به خواهندگان پیشکش میکردم و حراجی شکل نمیگرفت. اما دریغا که اینها اموال خاندان معظم وکیلی طباطبایی تبریزی است و باید حساب و کتابش را به ریشسپیدان و گیسسپیدان ایل پس بدهم. در نتیجه دادههایی دقیقتر را برای کسانی میگذارم. که میخواهند در این بازی شرکت کنند. چیزهای در دسترس فعلا عبارتند از:
صفحههای گرامافون: 67 عنوان موزیک با صفحه بزرگ (دور 33) و 23 تا کوچک (دور 45). همهی صفحههای بزرگ قاب دارند (معمولا خیلی هم فاخر!) و در هر عنوانشان معمولا دو یا سه صفحه وجود دارد. یعنی شمار کلی صفحههای بزرگ حدود 150 تاست. اینها تمیزند و در حد نو هستند. هر عنوان از کوچکترها معمولا روی یک صفحه ضبط شده و برخی از آنها (حدود یک چهارمشان) کیفیت خوبی ندارند.
بیشتر آثار به دههی 1960 میلادی فرانسه و روسیه و آلمان مربوط میشود و یک سری آثار ایرانی (دلکش و فولکلور و…) هم بینشان هست که در کشور ضبط شدهند. بدنهشان آثار کلاسیک است از بتهوون، موتسارت، باخ، چایکوفسکی، پروکوفیف و چندتایی هم اپرا و باله و مارش. حتا آثار پاپ قدیمی اروپایی هم بینشان پیدا میشود. تک فروشی نداریم و همه را یکجا واگذار میکنیم.
ماشین تایپ مارک «المپیا» است، مربوط به کمی دیرتر از پایان جنگ جهانی دوم. فکر کنم به دههی 1330 مربوط شود. سالم است و تمیز و درست کار میکند.
- کلکسیون تمبرها از آنچه که فکر میکردم بزرگتر بود، ده آلبوم بزرگ و شش آلبوم کوچک است با حدود ده هزار قطعه تمبر. بدنهشان تمبرهای اروپایی باطل شده است (معمولا سریهای چهار یا شش تایی، اما برخی هم دو تایی یا تکی هستند) حدود دو هزارتایش هم تمبر ایرانیِ باطل نشده است (بیشترشان سریهای هشت تا شانزدهتایی)، مربوط به دوران طاغوت و دههی اول صدر اسلام!
چون همچنان بهایشان را نمیدانم و وقت و حوصله هم ندارم که بروم قیمت کنم، این چیزها را به بالاترین پیشنهاد واگذار میکنم. بازی اینطوری ادامه مییابد که در پیام خصوصی قیمت مورد نظرتان را بگویید، بعد از دو یا دست بالا سه روز برای کسانی که پیام دادهاند بهترین پیشنهادها تا آن لحظه را میفرستم تا اگر تغییری نکرد واگذارشان کنیم.
شنبه 1393/4/7
در راستای طرح انسانسازِ مجلس برای زندانی کردنِ مرتکبانِ جنایتِ وازکتومی و توبکتومی:
تا ابد، ای تازه بالغ، لولههایت باز باد جوجههایت زآشیان آمادهی پرواز باد
هیچ جایی مثل ایران مجلسی قاهر نداشت لولههایت پس گشاده، پس مجاری باز باد
گربه جان تا چند شبها پوچ مَرنو میکشی؟ تخمکت بادا فراوان، تولههایت ناز باد
بچهها بایست، ای خلق مسلمان، خلق کرد حلق همچون لولهای باشد که کوکش ساز باد
بابت خورد و خوراکش مینشاید خورد غم هرچه بادا باد، ابله، خنگ، قو یا غاز باد
شد یکی مهری قلنبه، دیگری محمود خان شد بقای اصلحِ داروین در این آواز، باد
دوشنبه 1393/4/9
دومین فراخوان زروانی
بیایید بخوانیم و بپرسیم و دانا شویم.
بیایید با پرسشهای بزرگ خویش جسورانه و جدی رویارو شویم. بیایید سرسختانه به پرسیدن و باز پرسیدن از چیزهایی بپردازیم که دانستنشان چگونه هستنمان را و مسیر زندگیمان را رقم میزند. ما آدمیان موجوداتی چندان پیچیده هستیم که امکانِ طرح پرسش را داریم. بیایید این امکان را پاس بداریم و این پیچیدگی را ارج گزاریم.
میل به دانستن و شورِ پرسیدن اغلب با یک زمزمهی خوابآورِ همگانی بیحس و کرخت میشود. زمزمهای جمعی با این محتوا که «این را دیگر میدانم» و «همین قدر دانستن دربارهاش کافیست». زمزمهای که مانند وردیِ آیینی و طلسمی باستانی گرشاسپِ پهلوان را به خوابی هزار ساله فرو میبرد، چنان که مردمان ایران زمین را دیر زمانی است در کابوس ناگوار نادانی اسیر کرده است.
بیایید از این کابوس جمعی بیدار شویم. بیایید کنکاش دشوار در مرزهای دانستهها را برگزینیم. بیایید خیره به آنچه که نمیدانیم بنگریم و دربارهاش بپرسیم. بیایید خویشتندار و منضبط باشیم و هدفمند و برنامهدار دربارهی آنچه که میجوییم و آنچه که میپسندیم، دانش گرد آوریم. جهان به خودیِ خود بستری است تهی و خنثا که حضور ما در آن بختِ پویایی و هدفمندی را برایش به ارمغان میآورد، و این تنها با توشه برداشتن از دانش است که ممکن میشود. که: هرآنکس ز دانش برد توشهای/ جهانیست بنشسته در گوشهای…
زمانی بود که کتابها را با دست مینوشتند و با اسب و شتر از شهری به شهری منتقل میکردند و باز در آن دوران کسانی مانند پورسینا و بیرونی و رازی بودند که بخش بزرگی از نوشتارهای روزگار خویش را خوانده بودند. اینان جهانهایی بودند که دنیای عصرشان بر مدارشان گردش میکرد. بنا به تخمینی، این بزرگان با خواندن عمیقِ دست بالا هزار کتاب در کل عمرشان به این مرتبهی بلند از خردمندی و دانشوری دست یافته بودند. امروز ما در دنیایی زندگی میکنیم که متخصصِ رسمی شدن در یک رشتهی دانشگاهی، یعنی گرفتن دکترا، تنها به خواندن حدود سیصد چهارصد کتاب نیاز دارد. یعنی بیشتر کسانی که امروز با این لقبها سرافرازند، اگر در زمینهی تخصصشان به برنامهای درسی و رسمی بسنده کرده باشند، به قدر ثلثی تا نیمی از پدران نامدارشان کتاب خواندهاند. این در حالی است که هیچگاه شمار کتابها به قدر امروز فراوان، و امکان دسترسی بدان همچون اکنون آسان نبوده است. امروز هر آدم با سواد دست کم پنجاه سال عمر مفید برای مطالعه در اختیار دارد و دهها هزار عنوان کتاب (در کتابخانههای کاغذی یا الکترونیکی) در دسترساش قرار دارد. یعنی فرصتی دارد که میتواند در آن دست کم دو هزار کتاب بخواند. دریغ است اگر در میان فرزندان پورسینا و بیرونی پس از هزار سال کسانی یافت نشوند که با چنین امکانی شایستگی خویش را در نسب بردن از آن نیاکان اثبات نکنند.
بیایید منظم و مرتب و پیوسته مطالعه کنیم. بیایید کتاب بخوانیم و زمانی که به هر صورت گذراست را بر چیزی ارزشمند سرمایهگذاری کنیم. بیایید برنامهدار و هدفمند قلمروهایی از دانایی را برگزینیم و در آن عمیق شویم و چندان بکوشیم که همچون متخصصی به مرزهای آن برسیم. بیایید از جسته و گریخته دانستن، از بسنده کردن به دادههایی سطحی، و از حفظ کردنِ پاسخها در آنجا که پرسشی وجود ندارد، خودداری کنیم. ماجراجویی در قارهی وحشیِ دانش به قطبنمایی نیاز دارد که همانا پرسش است. بیایید پرسشهایمان را همچون درفشی برافرازیم و این سرزمینِ گهرخیز را در سایهاش فتح کنیم. بیایید دربارهی نادانستههایمان بپرسیم و دانستههایمان را بیدریغ با دیگران شریک شویم.
بیایید بیماریهای برخاسته از نادانی و کمسوادی را بشناسیم و درمانشان کنیم. نادانان هستند که پرسشی در ذهن ندارند و به دانستههای اندکِ روزمره بسنده میکنند. بیسوادان هستند که دانستههایی سطحی و ابتدایی را کامل و شامل فرض میکنند و از آن لاف میزنند. دعویِ دانشمندی را معمولا کسانی دارند که جز کورهسوادی از این سفره بهره نبردهاند. دانایان نیازی به لاف و گزاف ندارند، چرا که آنچه که هستند و آنچه که دارند نمایان است و تردیدناپذیر. پس بیایید از هنجارِ نازیبای شرمآورِ نازیدن به کورهسواد خود و حمله به کورهسواد دیگران بپرهیزیم. بیایید از روشنفکربازی و حفظ کردنِ اسم شیک نویسندگانِ فرنگی خودداری کنیم. بیایید به جای تزیینِگفتار و نوشتار با این اسمها، آثارشان را عمیق و جدی بخوانیم. بیایید به جای جنگ و جدل بر سر مناصبِ رسمیِ دانشمدار، در آشتی و آرامش چندان دانشی بیندوزیم که خود به اورنگی باشکوه بدل شویم. بیایید عمر خویش را برای اثبات نادانی دیگران تلف نکنیم، که اگر جایی جهلی باشد، پیامدهای ناخوشایند آن نیز نمایان است. پس بهتر آن که به جای رونمایی پر سر و صدا از نادانیِ خود یا دیگری، فروتنانه زیباییهای دانش خویشتن یا دیگران را بنماییم. بیایید به نادانستههای خویشتن بپردازیم و خرد خود را استوار سازیم. بیایید مانند کنه به آنچه گمان میکنیم دانشی مطلق و تغییر ناپذیر است نچسبیم، و همچون زنبور از گلی به گلی پرواز کنیم و از هر آنچه هست آزادانه بهرهمند شویم. بیایید بپرسیم و بجوییم و بدانیم…بیایید بخوانیم و بخوانیم و بخوانیم…
جمعه 1393/4/27
اعتراف پنجم: اعتراف میکنم که بچه مثبت هستم!
داستان این اعتراف از خاطرهای شروع میشود که به نقلش میارزد. سالها پیش بود، که روزی برای انجام کاری اداری با رفیق گرمابه و گلستانم دکتر محمد توکلی به سازمانی دولتی مراجعه کرده بودیم. وقتی در حیاط اداره منتظر ایستاده بودیم تا اسممان را بخوانند و برویم به کارمان برسیم، جوانی سیگار بر لب، بین آن همه آدم، صاف آمد سراغم و پرسید: «داداش آتیش داری؟» محمد که به پیامدهای وخیم چنین پرسشی از من تا حدودی آشنا بوده خندهاش گرفت، و من سعی کردم با حداکثر ادب ممکن جواب منفی بدهم، پس گفتم: «اصلا، فکرشو هم نکن!»
جوان نگاهی عمیق به ما دو تا انداخت و بعد انگار دشنام خیلی رکیکی باشد، زیر لب گفت: «بچه مثبت!» و رفت…
این اولین بار بود که کلمهی بچه مثبت را میشنیدم. گمان کنم ماجرا به شانزده هفده سال پیش مربوط شود و فکر کنم رواج این اصطلاح هم از همان حدودها شروع شده باشد. بعدتر کاربرد این عبارت در زبان روزمرهی اهالی تهران برایم جالب شد و همیشه به این فکر میکردم که چرا کلمهای مثل «مثبت» که بار مثبتی دارد، در ترکیبی از این دست محتوایی منفی به دست میآورد. به هر صورت، حالا که عمری از این واقعهی آموزنده میگذرد، وظیفهی خودم میدانم اعتراف کنم که آن جوان حق داشت.
اعتراف میکنم که من بچه مثبت بودم و هستم و خواهم بود.
اعتراف میکنم که از دود و دم و عرق و زرورق لذتی نمیبرم، و گذشته از این، کاربردشان را نامعقول، زیانکارانه، و بنابراین غیراخلاقی هم میدانم. اعتراف میکنم که هرگز سیگار نکشیدهام، مست نکردهام، موادی روانگردان را «امتحان» نکردهام، و امیدِ راسخی دارم که در الباقی عمر هم – که حدود یک ششماش تا به حال گذشته!- همین قاعده را رعایت کنم. اعتراف میکنم که هرجا توانستهام هر سیگاری و معتاد و عرقخوری که یافتهام را تشویق به ترک کردهام. اعتراف میکنم که در حضور افرادی که مغزشان زیر تاثیر مواد روانگردان (از هر جنسی با هر شدتی) قرار دارد، احساس خوب و خوشی ندارم، و اعتراف میکنم که در سازمانهایی که تاسیس کردهام و یا در آن مسئولیتی داشتهام، دربارهی استفاده از این مواد سختگیرانه رفتار کردهام، و گلاب به رویتان، بعد از این هم خواهم کرد!
اما دلیل مخالفتم با این امور یک زیربنای نظری محکم و یک روبنای ذوقیِ نرم و سست دارد. آن زیربنای نظری این که بعد از پژوهشی دربارهی رمزگذاری لذت در مغز، به این نتیجه رسیدهام که در کل سه نوع لذت وجود دارد: (برای بیشتر دانستن در این مورد مقالهی «بافتشناسی لذت»ام را بخوانید یا منتظر چاپ شکلِ گستردهترِ کتابیاش باشید، یا فردا بیایید دانشگاه تهران!)
اینها عبارتند از الف) لذتهای زیستی (مثل خور و خواب و اصلِ شهوت!) که به حفظ بقا مربوط میشود؛ ب) لذتهای راستین (مثل کتاب خواندن و هنر و روابط دوستانه) که در پردازش اطلاعات در قشر مخ ریشه دارد، و پ) لذتهای دروغین که از تاثیر مواد شیمیایی (مثل نیکوتین و کوکائین و هروئین و الکل) بر مراکز تولید لذتِ مغز ناشی میشوند و این مراکز را مسموم و تخریب میکنند. میدانم که اعتراض میکنید که چرا نیکوتین معصومِ همگانی و الکلِ خوشنامِ خیامی را کناب اشراری مثل هروئین و کوکائین نشاندهام، اما خوب، در سطح عصبشناسانه کارکرد همهی اینها یکسان است و فقط ریزهکاریهاست که تفاوت دارد.
چنین مینماید که پرهیز کردن از این لذتهای دروغین است که محل ارجاع تعبیر «بچه مثبت» است. هرچند گاهی دیدهام کسانی که لذتهای زیستی را زاهدانه طرد میکنند را هم با این لقب مینامند. بگذارید برای این که سنگهایم را وا کنده باشم، دقیق بگویم چه جور بچه مثبتی هستم. من تنها لذتهای دروغین را طرد میکنم و هراس از دو ردهی دیگر را زهدی غیرلازم میدانم. یعنی لذتهای زیستی را نیک و درست و طبیعی و پسندیده میدانم و از آن به خوبی و خوشی برخوردارم، لذتهای راستین را هم جوهرِ معنای زندگی میدانم و –جایتان خالی- در آن غرقهام!
بنابراین مخالفتم با لذتهای دروغین، از موضعی لذتگریزانه ابراز نمیشود. برعکس، مبنایش بیشینه کردن چهار متغیر است که لذت یکی از آنها محسوب میشود (بقیهاش معناست و قدرت و بقا).
در ضمن این اعتراف را هم بکنم که برای فهم چیزهایی که تا اینجای کار نوشتم، چند سالی تا گلو (و نه بیشتر!) در فضای مصرف کنندگان حرفهای مواد گوناگون فرو رفتهام تا رفتارهایشان را دریابم و دقیقا ببینم که چه برایشان رخ میدهد. به عبارتی، «آزمایش کردن» مواد به نظرم تنها همین راه را دارد. یعنی وقتی یک نفر دیگر مصرفش کرد، بروی او را آزمایش کنی!
نتیجه آن که گذشته از چند مادهای که تازگیها مُد شده، شک دارم در میان خوانندگان این سطور کسی دیگری باشد که به اندازهی من معتادها را حین مصرف و زیر تاثیر مواد مختلف دیده باشد. یعنی داوریام در این مورد از پرهیزگاری کنارهجویانهی یک بزدل برنخاسته، بلکه نتیجهی حضور همدلانهی تکاندهندهای بوده، در کنارِ «سوژه»، البته با رعایت نکات ایمنی برای جلوگیری از تکان خوردن مخ و مخچه!
اعتراف میکنم هرکس را که به طور منظم و پیوسته مغزش را با مواد شیمیایی دستکاری کند، معتاد میدانم. حال آن ماده میتواند دُز اندکی از نیکوتین و الکل باشد، یا مقادیری کلان از پیوت و شیشه و کراک! اعتراف میکنم به نظرم عجیب (و نابخردانه، … و زشت) میرسد کسی بدان دقیقا چه بلایی سرش میآید، و باز هم چنین بلایی را بر «سرش» بیاورد. اعتراف میکنم که بر خلاف تودهی خلق مسلمان کشورِ گرامیمان، بین مصرف کنندگان هروئین و نیکوتین تفاوت خاصی قایل نیستم و خیلی گمان ندارم که تحریک مغز با الکل تفاوتی با تحریک کردنش با کوکائین داشته باشد. همچنین بر خلاف نظر عوام، تمایزی بین مصرف «تفریحی» و «معتادانه»ی مواد نمیبینم. خلاصه بگویم، اعتراف میکنم به نظرم مغزهای مردم یا از راههای سالم و پاکیزه لذت را تجربه میکند، و یا به راههای بیمارگونه و عادتگونه و اعتیادآمیز در میغلتد. اعتراف میکنم دربارهی این نوع رفتار، داوری اخلاقی دارم. یعنی باور دارم – و میتوانم با آمار روشن به شکاکان نشان دهم- که هر نوعی از اعتیاد، قلبم (قدرت و لذت و بقا و معنا) را در فرد و دیگریهای پیراموناش کاهش میدهد و بنابراین رفتاری انتخاب شده و ارادی است که در دستگاه اخلاقی من «بد» قلمداد میشود.
گذشته از این زیربنای نظری و عصبشناسانه، اعتراف میکنم که بنا به دلایلی زیباییشناسانه و ذوقی (یعنی هَویجوری!) از کسانی که مغزشان زیر سلطهی موادی بیگانه کار میکند، خوشم نمیآید. یعنی تا حدودی این وضعیت را برای افراد زشت میدانم. درست مثل این که کسی نتواند (یاد بدتر از آن، نخواهد) فعالیت لولهگوارشاش را در جمع کنترل کند. به همین دلیل هم معمولا از حضور در جمعهایی که در آن دود کردن چیزها یا تزریق و استنشاق و نوشیدن چیزهای دیگر رواج دارد، پرهیز میکنم. این را هم بگویم که همچنان دوستانم را که سیگار و الکل و مواد دیگر را مصرف میکنند، دوست دارم، اما مهرم به ایشان به بخشهای غیرسیگاری و غیرمست و غیرسرمست وجودشان محدود است، که خوشبختانه دربارهی این دوستانم، کاملا بر وجه دوداندود و سرمستشان میچربد…
جمعه 1393/5/3
در سوگ نیما
تازه دیروز خبردار شدم که بستری شده، امروز وقتی برای دیدنش به بیمارستان آتیه رفتم، هوشیاریاش را از دست داده بود. و شاید اینطور بهتر بود. دوست نداشت در حال ناتوانی ببینماش…
ساعتی بعد خبر دادند که درگذشته است.
نامش نیما بود، نیما نوربخش.
چند وقتی بود که به جمع دانشجویان کلاسهایم پیوسته بود. جوان و برنا بود و هوشمند و کوشا. دانش و قدرت تحلیلی فراتر از سن و سالش داشت. تشنهی دانستن بود و پرسشهایی هوشمندانه طرح میکرد. دو سال بود که با بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکرد، اما نمیگذاشت کسی از بیماریاش آگاه شود. تا روزِ واپسینی که برای آخرین بار در بیمارستان بستری شد، نه من و نه هیچ یک از همکلاسان دیگرش از دردش خبردار نبودیم.
تازه امروز مادرش برایم تعریف کرد که طی هفته برنامهی درمانی فشردهای را رعایت میکرده تا یکشنبهها بتواند به کلاس بیاید. سر کلاس چندان خوب حفظ ظاهر میکرد که برایم باور نکردنی مینمود، وقتی شنیدم گاهی ساعتی پیشتر لولههای سرم را از بدنش باز میکردهاند. روزی هشت نُه ساعت فشرده مطالعه میکرد و در آخرین گفتگویی که با هم داشتیم، دنبال راهی میگشت تا خوابش را تنظیم کند و زمان بیشتری برای کتاب خواندن به دست بیاورد. در شگفت بودم که چرا این قدر برای خواندن و دانستن شتاب دارد. نمیدانستم که زمانی اندک در اختیار دارد، و او خود میدانست.
در میان کسانی که مرگشان را دیدهام، نیما یکی از دلیرترینها بود. کسی که با غرور تا آخرین لحظه دردش را پنهان کرد، و شیرهی زندگی را تا آخرین نفس مکید. لحظهای از خواندن و پرسیدن و فهمیدن باز نایستاد، در حالی که از دو سال پیش میدانست مهلتی اندک در اختیار دارد. شوری که برای زیستن داشت و هدفمندیای که تا آخرین لحظه در رگهایش جاری بود، در این روزگارِ پوکی و پوچی آدمها کیمیایی بود، که از دست رفت.
فردا مراسم خاکسپاریاش است. دوستان ساعت یازده با خانوادهاش در غسالخانهی بهشت زهرا قرار گذاشتهاند. با این که با مراسمی از این دست میانهای ندارم، اما اگر بتوانم فردا از زیر قول و قراری که پیشتر گذاشتهام شانه خالی کنم، به آنجا خواهم رفت. مستقل از این که من بتوانم خود را برسانم یا نه، از دوستان و یاران دعوت میکنم اگر کسی میتواند، با خانوادهاش همراه شود.
نیما تنها بیست و سه سال داشت.
چهارشنبه 1393/5/8
چند سال پیش، وقتی در فرودگاه پکن داشتم سوار هواپیما میشدم که به میهن برگردم، نگران بودم و هوشیار که مبادا ارتش سرخ جمهوری خلق چین دستگیرم کند! علتش هم علاقهام به جمعآوری سنگ و فسیل و اسکلت جانوران بود که داشت به ارتکاب دو جرم خفیف منتهی میشد.
مضمون اولیاش، اسکلت خارجی یک نوع بندپای دریازی کمیاب بود، فسیلی زنده به اسم خرچنگ نعل اسبی. من از دوران دانشجویی شیفتهی آناتومی این موجود عجیب بودم و با بختی بلند نمونهی زندهای از آن را در بندری دور افتاده یافتم. در نتیجه آن را با کمال احترام تشریح کردم، با دوستانم به سبک چینیها گوشتش را خوردم، و اسکلتش را در آوردم. خارج کردن جانوران یا بخشهای بدنشان از مرزهای چین جریمهی سنگینی داشت، اما قصد داشتم به هر قیمتی هست این نمونه را ببرم ایران!
دومی حجم زیاد سنگهایی بود که برای کلکسیون شخصیام خریداری –یا جمعآوری- کرده بودم. در این حد بگویم که کل وزنی که میتوانستیم همراهمان به هواپیما ببریم سی کیلو بود و من جدای سایر وسایلم فقط نزدیک به چهل کیلو سنگ در بار و بندیلم بود! به عنوان راه چاره ده پانزده کیلو سنگ را در کولهی کوچکی چپانده و آنها را با خودم به کابین هواپیما بردم، گرچه بردن اشیای سنگینی از این دست (که میتواند توسط انسانهای نخستین مثل سلاح به کار گرفته شود) به کابین غیرقانونی است، اما چارهی دیگری نبود. به هر صورت هردو مورد به خیر گذشت و کسی دستگیرمان نکرد.
وقتی اسبابکشی میکردیم، بخش مهمی از چیزهایی که داد و فغان باربرها را در آورد همین سنگها بود، که خوب، «سنگین» بود. وقتی در خانهی تازه بخشی از آنها را در اتاقم میچیدم، به این فکر میکردم که چرا جمع کردن و داشتن این همه چیزِ به ظاهر بیفایده به زحمتش میارزد؟ و به این پاسخ رسیدم که زیباییِ طبیعت که در آیینهی این سنگها منعکس شده، دلیلِ اصلیِ شیفتگیام نسبت به آنهاست، و سرسختی برای گرد آوردن و نگه داشتنشان هم از همین جا بر میخیزد. در ادامهی همین زنجیره از اندیشهها بود که فکر کردم دریغ است دوستانم را در این زیبایی شریک نکنم. از این رو تصمیم بر این شد که هر هفته یکی دو عکس غیرحرفهای و آماتوری از این سنگها، و گاهی هم فسیلها و صدفها و… بردارم و برایتان در صفحهام بگذارم. شاید به این شکل بتوانیم در نگریستن به بخشی از زیبایی دلفریب و نفسگیرِ دنیایی که معمولا غافلانه در میانهاش زندگی میکنیم، با هم شریک شویم.
به عنوان آغازی برای این بازی، بنگرید به زیبایی خرچنگ نعل اسبی (Limulus polyphemus)، که به موجودات فضاییِ فیلمهای هالیوودی شباهت دارد. این جانور که زبان در شرح شکوه و زیباییِ نمونهی زندهاش نارساست، در اصل نوعی بندپای خویشاوند با عقرب است و نه خرچنگ، و یکی از نخستین جانورانی است که صدها میلیون سال پیش از دریاها خارج شد و برای تخمگذاری در ساحل به خشکی گام نهاد.
چهارشنبه 1393/6/5
گزارشی از یک نشست
دیروز در فرهنگسرای سرو نشستی داشتیم که انجمن افراز و سازمان دیدهبان میراث فرهنگی برگزار کنندهاش بودند. بنا بود به بهانهی جشن شهریورگان، فعالان میراث فرهنگی و محیط زیست گزارشی از تخریبهای این منابع ملی به دست دهند. شمار زیادی از چهرههای شناخته شدهی فعال در این زمینه قرار بود گزارش بدهند و از همان ابتدا معلوم بود که دستهایی به کار خواهند افتاد تا از برگزاری نشست جلوگیری کنند. خلاصه آن که تلاشهای خالصانهی آقایان به نتیجه نرسید، هرچند تازه یکی دو ساعت پیش از آغاز برنامه قطعی شد که تالار فرهنگسرا را در اختیارمان خواهند گذاشت. این کشمکشها البته به بهای آن تمام شد که بسیاری از فعالان که قرار بود از شهرستانها بیایند، نتوانستند در برنامه حضور یابند.
گزارشهایی که در نشست ارائه شد از هر نظر وحشتناک بود. این که تنها در چند ماه گذشته 1200 هکتار از جنگل گلستان در آتش سوخته است، و تازه این نسبت به گلی که در آخرین دمهای دولت محمودی کاشته شده (نابودی هفت هزار هکتار) اندک است. این که در استان فارس یک مشت اشموغ مشغول منفجر کردن سنگنبشتههای پهلوی هستند، لابد به سودای این که آنها را بدزدند. اما چون عقل ندارند و نمیتوانند، فقط آثار را نابود میکنند. این که در موزههای رسمی ملت شهید پرور میروند روی تندیسهای چند هزار ساله سوار میشوند که برای فیسبوکشان عکس بگیرند، و این که شمار زیادی از محیطبانها و شکاربانان وظیفهشناس و غیور هستند که به همین گناه هنوز ساچمه و تیر شکارچیان در تنشان باقی مانده است. اینها همه ناراحت کننده بود و سخت ناخوشایند.
با این وجود در همین نشست، چیزی دیدم که بر همهی این نامرادیها چیره شد. سیاوش آریای گرامی را دیدم که بدون هیچ پشتیبانی و حمایتی (و در واقع در کوران تهدید و بگیر و ببند) یک تنه از یادمانهای فرهنگی جنوب کشور گزارش تهیه میکرد و تخریبها را مستند میکرد و به سازمانهای مسئول مدام زنهار میداد و این فاجعهها را برای آگاهیرسانی عمومی رسانهای میکرد. مژگان جمشیدی عزیز را دیدم که کارِ دشوار پرسه زدن در جنگل گلستان (آن اقلیم دوستداشتنی) را یک تنه بر عهده گرفته بود و از آتشسوزیها و تباهیهای مردمان گزارشهایی ناب تهیه میکرد و در ابعادی جهانی منتشر میکرد. هیلا صدیقی گرامی را دیدم که چه خوب شعری میگفت، و چه خوب شعری میخواند، که حرف دل بسیاری از مردمان بود.
وقتی نشست پایان یافت، این حس را داشتم که در این بحبوحهی ویرانی میراث فرهنگی و آثار باستانیمان، و در این آشوب تباهی میراث طبیعی و منابع ملیمان، گنجینهی جدیدی در این سرزمین نمایان شده، و آن هم نسلی از جوانان است که عزمِ راستینی برای تغییر دادنِ گیتیِ بیمار دارند. جوانانی هوشیار، درستکار، و مبارزهجو که شاید زمانی بر زمینِ سوختهای که دارند برایمان باقی میگذارند، ایرانی نو را بنا کنند…
1393/6/6
دیروز، به مناسبت روز تولد چهل سالگیام چیزکی نوشته بودم، ابتدا به نیت این که در خودزندگینامهام بگنجانماش.
چون به هیچ عنوان قصد انتشار خودزندگینامهام را در دوران زندگیام ندارم، در ابتدای کار قصد نداشتم این متن را هم منتشر کنم. به خصوص که بیشتر نوعی آمارگیری خصوصی از عمرِ از سر گذشته بود. اما وقتی ابراز لطفهای دوستان را دیدم و زنجیرهی شادباشیهای نیمهغافلگیرانه (☺)را، فکر کردم این چند صفحه را منتشر کنم، چرا که به ویژه دو بند آخریاش محتوایی دارد که خوش دارم با دوستانم در بگذارمش.
کارنامهی چهل سالگیام
1. در خانهمان صندوقی هست. از آن صندوقهای قدیمی چرمی فلزکوب شده، که سالهاست یادگاریهایم را در آن نگه میدارم. یادگاریهایی بسیار متنوع که به کلکسیونی از اشیای بیربط میماند. از نمونهی اولین مویی که در زمان نوزادی بر سرم رویید گرفته تا تکهای از گچی که زمانی دور پای شکستهام بود. در آن صندوق اولین کتابی که نوشتم هم هست. دفتری کمبرگ و انباشته از خطوط منظم کودکانه که با دقت جلدی مقوایی بر آن دوختهام. این متن را زمانی که ده سال داشتم نوشتم. چیزکی است ساده و کوتاه، که مضمونی کمابیش فلسفی دارد و به خاطر جملههای جدا جدا و فشرده و قاطعش به جنینی خردسال از تراکتاتوسِ ویتگنشتاین میماند. در آن اصول موضوعهای که در ده سالگی برایم درست مینمود را نوشته بودم. چیزهایی دربارهی مفاهیمی مهم مثل ماهیت خداوند و بقای روح و این که دنیا خواب و خیال هست یا نیست. خوب به یاد دارم که انگیزهی نوشتناش این بود که حس میکردم با دو رقمی شدنِ سنام خیلی بزرگ شدهام و دیگر وقتش رسیده که تکلیف خودم را با دنیا روشن کنم. پس دربارهی مفاهیم مسئلهبرانگیزی که تا آن موقع در ذهن داشتم با خودم تعیین تکلیف کردم و نتیجه را نوشتم.
وقتی داشت بیست سالم میشد، آنقدر مشغول زیستن بودم که دوبرابر شدنِ سالهای عمر دیگر برایم اهمیتی نداشت. از چند سال قبلش عادت کرده بودم عمرم را بر حسب روزها بشمارم و صد روزها و هزار روزها برایم بیشتر از ده سالها اهمیت پیدا کرده بود. این بود که بیست سالگی آمد و گذشت و گذشته از خوشباشیهای جشن تولدی غافلگیرانه از آن چیزی در یاد ندارم. سی سالگی هم به همین ترتیب سپری شد. این بار موقعیتم و جایگاه اجتماعیام طوری تغییر کرده بود که همه چیز رسمیتر و تا حدودی باشکوهتر جلوه میکرد. اما باز آش همان بود و کاسه همان، در درون خودم حس همان کودک ده سالهای را داشتم که هنوز مشغول تعیین تکلیف با مسائل مهم و کلان بود، کاری که گویا قرار نبود هرگز به پایان برسد.
حالا که به چهل سالگی رسیدهام، همچنان همان حس را دارم. به نظرم نمیرسد با بیست یا سی سالگیام فرق چندانی کرده باشم. پرسشهای مهم و بزرگ همچنان حضوری شوقبرانگیز و نیرومند دارند و دنیا همان اقیانوس گستردهي قشنگ و شگفتی است که میشود حالا حالاها در دلاش جستجو کرد و مرواریدها و گوهرهای زیبا یافت.
با این وجود، این نکته به جای خود باقی است که عددِ سالهای عمر به جایی رسیده که تا همین یک قرن پیش میانگین سن مردمان از آن کمتر بود. زمانی بود که چهل سالهها را پیر حساب میکردند و این عدد را نشانهی جهاندیدگی و خردمندیِ ناشی از کهولت میدانستند. شاید به این دلیل که مردان و زنان در این حدود نوههایشان را به چشم میدیدند و از ادامهی نسل خویش خاطرجمع میشدند، و صد البته که به همین دلیل هدف وجودی خویش را در چشماندازی تکاملی از دست میدادند و به بحران میانسالی دچار میآمدند و برخیشان هم ترک دنیا و ریاضت و آزمودن سیر و سلوکهای معنوی تازه را پیشه میکردند. من حالا در چهل سالگی نه نوهای دارم و نه بحران میانسالی، و بدم نمیآید مثل آن بامدادِ دوردستِ سی سال پیش، بار دیگر، این بار با کارنامهی خودم، تعیین تکلیف کنم.
2. تصمیم گرفتن دربارهی کارنامهام در این چهل سال برایم دشوار نیست. آمار و ارقام دقیقی در دست است که کار را ساده میکند. من در نیمروزِ هشتم شهریور 1353 زاده شدم و تا نیمروز هشتم شهریور 1393، چهل سالگی را به پایان بردم. در این مدت چهارده هزار و ششصد و ده روز عمر کردهام، عددی که نجومی به نظر میرسد. همیشه برایم چالشی بوده که حاصل عمر را هم به همین دقتِ روزها بشمارم و اندازه بگیرم. چالشِ مشخص کردنِ کارهای مفید، جدا کردنشان از امور روزمره یا اتلاف وقتها، و اندازهگیری حجمشان. از سالها پیش با این چالش سرشاخ شدهام و کوششام در این زمینه همچنان ادامه دارد. برای اولین بار دوازده سیزده ساله بودم که (چون دبستانم داشت تمام میشد و باز احساس بزرگ شدگی داشتم!) راهی برای ثبت و آمار گرفتن از کارهایم ابداع کردم. این روش به تدریج توسعه و تکامل یافت. تا این که به سنجههایی رسید که برای مدتی بسیار طولانی به عنوان راهبردی برای تثبیت انضباط درونی و خویشتنداری رصدشان میکردم. حالا اگر بخواهم بر مبنای آنها دستاوردهایم را در این چهل سال بشمارم، به چند سرفصل اصلی میرسم که قصد دارم یک یکشان را مرور کنم. خوشبختانه به یاری پیدایش حافظههای پرحجم رایانهای، امکان ثبت و بایگانی کتابها و فیلمها و موسیقیها و شمارش دقیق محتوایشان فراهم آمده، و به همین دلیل هم وقتی به کارنامهام مینگرم، میتوانم اعداد دقیقی دربارهی حجم ورودیها و خروجیهای اطلاعات به دست دهم، و این برایم هیجانانگیز است؛ چون طی این سالها، این اولین بار است که دارم چنین آماری میگیرم.
کارهایی که من در این چهل سال کردهام و سودمند و بهرهورانه میدانمشان، به این ترتیباند:
3. بیش و پیش از همه، خواندن و یاد گرفتن است. من هم مثل خیلیهای دیگر خیلی زود خواندن و یاد گرفتن را لذتبخش و دوستداشتنی یافتم، و کوشیدم این کار را جدی دنبال کنم. در کنارش به عنوان سرگرمی و معاشرت با ملت به نهادهای آموزشی هم سرکی میزدم. نتیجهاش این که در فاصلهی سالهای 1359 تا 1385، یعنی طی بیست و شش سال پیوسته دانشآموز یا دانشجو محسوب میشدم. در این مدت یک دیپلم متوسطه و یک مدرک کارشناسی (در جانورشناسی) و دو کارشناسی ارشد (در فیزیولوژی و جامعهشناسی) و یک دکترا (در جامعهشناسی) گرفتم. همچنین به طور آکادمیک رشتههای روانشناسی و فلسفه و Biblical Studies و Classical Studies و Complex Systems را خواندهام، دو تای اول را در دانشگاه پیام نور و تهران به صورت آزاد، و دو تای بعدی را روی اینترنت و از راه مکاتبه و رد و بدل کردن فایلهای صوتی و تصویری با دانشگاههای نامدار، در این آخریها مدرکی نگرفتم و آن چند مدرک اولی را هم اگر خودشان با اصرار نمیدادند، اصراری نداشتم که بگیرم!
حجم کلی چیزهایی که خواندهام، شش هزار کتاب و حدود ده هزار مجله و نشریه را در بر میگیرد، و این جدای حجم به نسبت زیاد چیزهایی است که روی اینترنت میخوانم. سرعت خواندنام از همان اولِ کار زیاد بوده و با چند ترفند شخصی طی سالها بهبود بیشتری هم یافت طوری که در خلوت خودم طی یک روز تا چهار کتابِ سیصد چهارصفحهای را میخوانم. از محتوای سه هزار تا از این کتابها که مهمتر بودهاند، یادداشتهایی برداشتهام به حجم پنج هزار برگهی آ-4 که حافظهی جانبیام محسوب میشود و میتوان تولید آنها را هم بخشی از این کارنامه در نظر گرفت.
دومین کاری که در این چهل سال به شکلی پیگیر انجام دادهام، تدریس است. از همان ابتدای کار درس دادن را دوست داشتم. اولین باری که سر کلاس رفتم، هنوز دبیرستانی بودم و در موسسهای که زبان انگلیسی میخواندم تک و توک کلاسی را هم درس میدادم. بعدتر به یک معلم حرفهای تبدیل شدم، از 1372 تا به حال، یعنی به مدت بیست و یک سال چیزهایی بسیار متفاوتی را درس دادهام. در آغاز شیمی و زیستشناسی، بعد حشرهشناسی، و موازی با آن فلسفه و تاریخ. بعد فیزیولوژی اعصاب و رفتارشناسی و تکامل، و باز همزمان با آنها جامعهشناسی و اسطورهشناسی. بیشتر این سرفصلها را سالها درس دادهام، از دبیرستانهای مملو از لات و لوتِ جنوب شهر گرفته تا دانشگاه تهران و شیکترین مراکز آموزشی شهر با دانشآموزان مبادی آدابشان، در همه درس دادهام و از همنشینی با همهی شاگردانم لذت بردهام و همه جا دانشآموزان و دانشجویانی ارجمند و دوستداشتنی را دیدهام که به سرعت به دوستانم تبدیل شدهاند. در این بیست و یک سال، روی هم رفته حدود چهار هزار ساعت درس دادهام و حدود پنج هزار نفر سر کلاسهایم آمدهاند. برخی از کلاسهایم سه سالِ پیاپی طول کشیده، و برخی از دانشجویانم تا ده سال پیاپی در کلاسها با من همراه بودهاند. برخی از دبیرستان تا میانهی تحصیل دانشگاهیشان، و برخی در سنینی بیشتر، در کلاسهای آزاد خورشید. کار دیگری که شاید بتوان در همین ردهی تدریس گنجاندش، سخنرانی است. علاوه بر کلاسها و کارگاههایم، تا به حال حدود پانصد بار سخنرانی کردهام که حدود پنجاهتایش به همایشهای علمی تخصصی مربوط میشده و باقیاش در مراسم و جشنها و مراسم عمومی دیگر بوده است.
سومین چیزی که میتوانم به عنوان دستاورد این چهل سال بدان بنگرم، نوشتن است. اصولا در نوشتن پر کار هستم و در موضوعهای بسیار متنوعی چیز مینویسم. بسیاریشان را هرگز منتشر نکردهام و احتمالا هرگز هم منتشر نشود. برخیشان تنها برای انتشار در حلقههای دوستانه و فضاهای غیررسمی مناسب است و همان جا هم پخش میشود. اما برخی را هم به صورت کتاب و مقاله به شکلی عمومی چاپ کردهام. گذشته از کتابهایی که قدیمترها به صورت خطی نوشتهام و همان طور ماندهاند، تا به حال شصت و یک کتاب نوشتهام که بیست و دو تایش چاپ شده است و شش تای دیگرش زیر چاپ است. کل این کتابها بیست هزار صفحهی چاپی را در بر میگیرند. علاوه بر اینها دویست و بیست مقاله نوشتهام که نزدیک به پنج هزار صفحه را در بر میگیرد. حدود صد و هفتاد تا از این مقالهها در نشریهها و روزنامهها چاپ شده و بقیه به شکل الکترونیکی منتشر شدهاند. دو رمان و هفت هشت مقاله و یک مشت متن باستانی را هم ترجمه کردهام که از بینشان فقط چند مقالهی جامعهشناسی به صورت فصلهایی از دو کتاب به چاپ رسیدهاند. متون باستانی مثل گاهان و شعر امپدوکلس را هم به صورت فصلهایی از کتابهایم چاپ کردهام، یا میکنم.
راه دیگری که برای گذراندنِ مفید عمر میشناسم، فیلم دیدن است. فیلمهای مستند را به عنوان بخشی از آموزش خودم و در کنار کتاب خواندن از همان ابتدا جدی میگرفتهام. طوری که در حال حاضر بایگانی فیلمهای مستندم ده هزار فیلم را در بر میگیرد که شش هزار تایشان را دیدهام. فیلمهای سینمایی را هم به همین ترتیب دوست دارم و به طور منظم سینمای کشورهای مختلف را دنبال میکنم. شمار فیلمهای سینمایی که دیدهام نیز حدود شش هزار تا میشود.
کارِ سودمند دیگر، البته، شنیدن موسیقی است. میتوانیم واحد شمارش موسیقی را track رایانهای در نظر بگیریم که درازایش معمولا بین سه تا پانزده دقیقه است. در این حالت تا به حال هشتاد هزار از این واحدها (کمابیش برابر با شش هزار ساعت) موسیقی را بارها و بارها شنیدهام. در واقع بخش عمدهی زمانی که میخوانم و مینویسم، به شنیدن موسیقی هم مشغولم. بخش عظیمی از این شنیدهها موسیقی کلاسیک است، اما تمام شاخههای موسیقی راک، مقدار چشمگیری پاپ، و حجمی چشمگیر از موسیقی ملل را هم در بر میگیرد.
بخش دیگری از اوقاتی که خوب و بهرهورانه گذراندهام، به سفرهایم مربوط میشود. به خصوص در فاصلهی بیست تا سی و پنج سالگی خیلی سفر میرفتم و آن سالها تنها به خلوت رفتنام در کوهستان و جنگل به یک ماه در سال بالغ میشد. در کل حدود صد و پنجاه بار به سفرهایی رفتهام که از دو سه روز تا یکی دو ماه طول کشیده است. طی این سفرها ایران را به نسبت خوب گشتهام و از ده کشور دیگرِ آسیایی هم بازدید کردهام.
علاوه بر اینها چند کار دیگر هم کردهام که در حوزهی امور ذوقی و تفریحی قرار میگیرند. یکی که بیشتر از باقی وقت صرفش کردهام، ورزش است. هر باری که بیش از یک ساعت را به فعالیت بدنی هدفمند و تخصصی اختصاص یابد را یک نوبت ورزش میدانم و بر این مبنا از پانزده سالگی که ورزش حرفهای را شروع کردم تا به حال سه هزار و پانصد نوبت ورزش کردهام. بیشترش به هنرهای رزمی مربوط میشده، ولی کوهنوردی، دویدن، شنا و بدنسازی را هم باید در کنارش فهرست کرد. این ورزشها از دویدن و شنای یک ساعته تا کوهنوردی هفت هشت ساعته را شامل میشود و زمانی که در کل صرفش کردهام را میتوان به حدود هفت هزار ساعت تخمین زد.
کارهای دیگری هم کردهام. کارهایی که بخشی از دستاوردهایم محسوبشان میکنم، هرچند احتمالا هرگز به طور عمومی منتشرشان نکنم. حدود ده هزار بیت شعر گفتهام، که گویا بدک نیست و گهگاه پارهای از آن به مجلهای یا کتابی راه مییابد یا سرودی و نغمهای برمبنایش ساخته میشود. حدود هزار نقاشی کشیدهام که بازیهایی آماتوری بیش نیست و نمیشود جدیشان گرفت، و بیست سی مجسمه هم با چوب و سفال درست کردهام که آنها هم تمرینهایی ابتدایی محسوب میشوند. فهرست این بازیگوشیهای خلاقانه را میتوان ادامه داد، حدود پانزده بازی را -معمولا با همکاری دوستانم- طراحی کردهام، و یک مشت داستان مصور و کمیک استریپ هم کشیدهام.
4. وقتی به کارنامهی گذشتهام نگاه میکنم، همهی این شاخصها را میبینم و حس میکنم که عمرم را مفید گذراندهام. برای همین هم بر خلاف رسم مرسوم که ملت مدام در حال شکوه و شکایت از دنیا و مافات هستند، من هیچ احساس خسران و خسارتی ندارم و خیلی هم از زندگیای که گذراندهام راضیام!
با این همه، اگر بخواهم راستگو باشم، باید اعتراف کنم که این رضایت بیش از همهی آنچه که گذشت، به عاملی مربوط میشود که سزاوار است در بندی جداگانه دربارهاش بنویسم. علاوه بر همهی آنچه که گذشت، من یک بهرهی بزرگ دیگر از زندگیام بردهام که اگر بخواهم رتبهبندی یا اولویتبندیای بکنم، این یکی را برتر و بالاتر از همهی آنچه که گذشت قرار میدهم، و آن هم دوستانی است که در این مدت به دست آوردهام.
من در این چهل سال شمار خیلی خیلی زیادی دوستِ خوب پیدا کردهام. در شرایطی که یک آدم عادی چندتا دوست نزدیک و چند ده دوست و چند صد آشنا دارد، شمار دوستان نزدیک و صمیمی من چند صد نفر است و شمار دوستانم به حدود شش هزار نفر میرسد و آشنایان طبیعتا از اینها هم افزونتر هستند. در آستانهی چهل سالگی افتخار میکنم به این که شماری چنین چشمگیر از دوستانِ خوب را گرداگرد خود دارم، و به خصوص سرفرازم از این که در مقابل این گروه بزرگ با هیچکس دشمنی ندارم و حتا یک نفر بر این کرهی چرخانِ خاکی نیست که او را دشمن خودم بدانم. البته کسانی (خوشبختانه کم شمار، به تعداد انگشتان دست و پا!) هستند که انگار در اعلام دشمنی با من اعتباری یا شهرتی میجویند، و خودشان را دشمن من میدانند. اما خوشبختانه این حسشان یکسویه است و نسبت به آنها هم هرگز احساس کین و نفرت نکردهام. شاید خطاکار، بیمار یا مضحک بدانمشان، اما تردیدی ندارم که در وجود تک تکشان چیزهای خوب و ارزشمندی هم یافت میشود، و به همین دلیل از احساس یک طرفهای که به من دارند متاسفم. اما دربارهشان کاری از دستم بر نمیآید و وقتی اضافی در اختیار ندارم تا بخواهم آن را صرفِ ذهنیت دیگران دربارهی خودم کنم.
دلیل این که شمار دوستانم چنین زیاد است، چه بسا زمانی دراز باشد که به تدریس گذراندهام، چرا که بخش بزرگی از این دوستان زمانی شاگردان یا دانشجویانم بودهاند. دلیل دیگرش احتمالا فعالیتهای اجتماعیایست که همیشه داشتهام. از سال 1371 که انجمن دانش تاسیس شد، تا 1379 که به خورشید دگردیسی یافت، تا به امروز، بیست و دو سال است که در فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی درگیر هستم و این فضایی بوده که دوستیهایم در آن جریان یافته و عمیق شده است.
من از کتابها بسیار آموختهام، اما آنچه که از دوستانم آموختهام بسیار بسیار عمیقتر و مهمتر بوده است. من از دیدن فیلم و گوش سپردن به موسیقی و تماشای شاهکارهای نقاشی بسیار لذت بردهام، اما زیباترین و اثرگذارترین و دوستداشتنیترین چیزهایی که دیدهام، دوستانم بودهاند. آنچه که آموختهام و آنچه پسندیدهام تنها به دوستانم منحصر نمیشود، که تا حدودی حکمی عام است که کل مردمان را شامل میشود. با این وجود وقتی به آدمیان میاندیشیم، بی اختیار بیش و پیش از تصویری انتزاعی و استعلایی از نخستیهایی با مغزی پیچیده، یاد و تصویر دوستانم است که در ذهنم پدیدار میشود، و به خاطر دوستانم است که آدمیان را نیز دوست دارم.
5. زمانهای که ما در آن زندهایم و زمینهای که در آن ایستادهایم، از دیدِ بسیاری از افراد ناخوشایند و نادلچسب مینماید. من چهل سال گذشته از عمرم را در برشی شگفتانگیز از تاریخ و جغرافیا گذراندهام. عمرم در سرزمینی کهنسال و آشوبزده سپری شده است و یک انقلاب سیاسی و یک جنگ بزرگ و چندین گذار اجتماعی و تکنولوژیک بزرگ را از نزدیک لمس کردهام. در میانهی مردمی پیچیده و آسیبدیده که بیشترشان از حضور در این برشِ خاص از زمان و مکان ناخرسند بودهاند، و چه بسا که برای یافتن جایی بهتر راهِ کوچ به سرزمینهایی دیگر را در پیش گرفته باشند.
من منکر دشواریهای زیستن در زمانهی امروزینمان نیستم. انحطاط اخلاق مردمان، فروپاشی نظمهای کهن اجتماعی، سقوط نظامهای دیرینهی معنایی، تباهی محیط زیست، و آلودگی و بیماریِ گسترش یافته در گیتی و مینو را نیک میبینم و مانند همگان از آن دل خوشی ندارم. با این وجود، اگر بر فرض محال این بخت را میداشتم که زمان و مکان زاده شدنام را خود برگزینم و از نو چهل سال را به انتخاب خود سپری کنم، بیتردید همین جغرافیا و همین تاریخ را انتخاب میکردم. چرا که با اقامت در ناف این گردباد به آرامش دست یافتهام و آنچه را که شادمانه از سر گذراندهام و هرچه را که از هستی دریافتهام، مدیون این زمینه و زمانه میدانم. گمان نمیکنم اگر در جایی و گاهی دیگر زاده میشدم و چهل سال میزیستم، از این تراکم از پرسشها و از این چگالی از بختها برخوردار میشدم. زمان بیکرانه را و زروان را در این هاویه یافتهام و به قدر ایزدی شادمان از خلقتش، از آنها خوشنودم. اینجا و اکنون است که این ترکیب شگفت از کاستیها و امکانها تحقق یافته، و در این هنگامهی پرهیاهوست که دیدن و شناختن و دوستی با این شمارِ بسیار از نیکان و یاران ممکن گشته است.
هیچ نمیدانم تا چند وقتِ دیگر بختِ برخورداری از این برکتها را داشته باشم. شاید چهار روز دیگر، یا شاید چهل سال بعد این دفتر بسته خواهد شد، اما عزمی جزم دارم که هر روز و هر ساعت از آن را به همان شکلی که گذشته، بگذرانم. چرا که اگر زندگی این است، به زیستن میارزد؛ به ویژه اگر که مانند آنچه ما ایرانیانِ امروزین تجربه میکنیم، اوجی بلندپروازانه باشد، برخاسته از اقامت در لبهی پرتگاههایی چنین بلند…
سه شنبه 1393/6/11
دوستان و یاران
طی دو سه روز گذشته چندان مرا در لطف و مهربانیتان غرقه کردید که لازم دیدم باز از همهتان سپاسگزاری کنم. بابت این که یکایک پاسخ گفتن به مهرتان ناممکن بود، پوزش مرا بپذیرید. وقتی پیامهایتان را دربارهی زادروزم میخواندم و نام و نشانهایتان را مینگریستم، از استادان ارجمندم و یاران قدیمیام و همراهان نزدیکم گرفته تا دوستان نویافته و آشنایانِ گرامی، هر نام خاطرهای دلپذیر را در دلم زنده میکرد و گوشزدی بود در این باره که دوستی با شما بزرگترین سرمایهایست که اندوختهام.
این چند عکس از کهکشانِ نورهای نشسته بر بستر سنگ دلربا را هم پیشکشتان میکنم. بامدادان وقتی نگاهش میکردم، دیدم ساختارش با منظومهی دوستانهمان شباهتی دارد.
شنبه 1393/6/15
چندین سال پیش، جایتان خالی برای کنفرانسی به جایی رفته بودیم خوش آب و هوا و کوهستانی و سرسبز. ظهر بود و بعد از ناهار با یکی از دوستان که روزگارش به کام باد، در تالار بزرگی که محل برگزاری نشستها بود، نشسته بودیم به گپ زدن. در همین میان متوجه شدیم که در برابر پنجرهی قدی بزرگ تالار، تعداد زیادی لاشهی مگس روی زمین ریخته است. کنجکاو شدم که چرا این مگسها اینجا مردهاند، و چرا فقط مگسها مردهاند؟ چون در داخل ساختمان هم مگس پر میزد و هم زنبور فراوان بود.
القصه بعد از کمی مشاهدهی رفتارشناسانه این کشف و شهود دست داد که حشرات درون تالار بر اساس تابش آفتاب از ورای پنجره جهتیابی میکنند و چون در آن جهت برای رسیدن به جنگل میپرند، سرشان به سنگ (سیلیکاتِ متبلور، یعنی همان شیشه) برخورد میکند. تا اینجای قضیه دربارهی همهی حشرات صدق میکرد. اما تفاوت زنبور و مگس در اینجا بود که مگسها بعد از اولین برخورد چرخی کوچک میزدند و دوباره همان حرکت اول را تکرار میکردند و خلاصه آن قدر خودشان را به شیشه میکوبیدند که در اثر گرما یا ضربه مغزی (!) هلاک شوند. زنبورها، اما، از شیشه فاصله میگرفتند و از نو موقعیت یابی میکردند و معمولا روزنهی کوچک بالای پنجره را مییافتند و یا به کلی مسیری دیگر را در پیش میگرفتند.
به نظرم استعارهی مگسها و زنبورهایی که آن روز دیدم، در سطوح مختلف به زندگی ما آدمها هم قابل تعمیم است. چه وقتی که در زندگی شخصیمان با مسائلی روبرو میشویم، و چه هنگامی که به عنوان گروهی بزرگ و اعضای یک ملت به سرنوشت «ما» میاندیشیم. در هر دو سطح، هر دو صورت ممکن است…
آی آدمها، بیایید زنبور باشیم، نه مگس!
یکشنبه 1393/6/23
چند روز پیش، در نزدیکی زنجان، حوالی همان جایی که استادمان سهروردیِ بزرگ زاده شده بود، از جایی بازدید کردیم به نام ماهنشان. منطقهایست به نسبت پرت. در میانهی دشتاش در کران بستر آبی که به سفیدرود میریزد، کوهی از جنس ماسه سنگ بر زمین روییده که به قلعهای افسانهای میماند. غارهایی طبیعی اندرونش زمینهای شده برای مردمان تا آن حفرهها را گسترش دهند و در دل کوه برای خود شهری بتراشند. هنوز گزارش باستانشناسانهی جدیای دربارهی این منطقه نیافتهام، اما تا جایی که از زمختی برخی از حفرهها و ظرافت پنجرههای دستکندِ قوسدار بر میآمد، چه بسا که از دوران پیشاتاریخی تا عصر اسلامی مسکونی بوده باشد. مشابه این الگوی سکونت را در غارهای کرفتو و کتلهخور نیز یافتهایم، و همین چندی پیش در دیار بکر و کاپادوکیه هم عین آن را دیده بودیم. ساختار همهی اینها از یک سیستم به هم پیوسته و همسان تبعیت میکنند. گویا در سراسر سرزمینی که زمانی ماد بزرگ نامیده میشد، این شیوه از شهرسازی در دل غار-کوهها برای دورانی بسیار طولانی رواج داشته باشد.
اندیشیدن به شکل زیست-جهانِ مردمی که روزگاری در این دژِ شگفتانگیز میزیستهاند، برای چند روزی خوراک خیالپردازیهایم خواهد بود…
چهارشنبه 1393/6/26
دوستان و یاران
لابد تا حالا متوجه شدهاید که خُرده-نوشتههایم را بر فیسبوک در خوشههایی مرتب میکنم و میکوشم به تناوب از هریک نمونهای بیاورم. تا اینجای کار این خوشهها عبارت بودهاند از: اعترافات، داستانک، شعر، فراخوان زروانی، خبر، عکس، خاطره، نکتهسنجی، و تصویر سنگ یا زیباییهای طبیعی دیگر.
قصد دارم یک ردهی دیگر به این مجموعه بیفزایم و آن هم «پرسش» است. پرسشها ممکن است ساده یا پیچیده باشند و در یک جمله بگنجند یا برای دقیق کردنشان به چند بند نوشته نیاز افتد. قصد ندارم پرسشها را پاسخ بدهم و فقط در صورتی گذاشتن پرسشها را ادامه میدهم که ببینم اندیشهای را برانگیخته و توجهی را به جایی جلب کرده باشد، و این را هم با توجه به پاسخهایی میسنجم که زیرش مینویسید.
بنابراین قاعدهی بازی چنین است: پرسشی را طرح میکنم، و شاید منبعی (کتابی، فیلمی، یا تجربهای) را هم برای یاری رساندن به پاسخدهی معرفی کنم. بعد گوی و میدان به دست شماست که پاسخهایتان را به صورت یادداشتی زیرش بنویسید. بدیهی است که میتوانید دربارهی پاسخهای سایر دوستان بحث کنید و به خصوص اگر منبع و متنی در راستای پاسخ مورد نظرتان سراغ دارید، به دیگران پیشنهاد کنید. بگذارید با پرسش نخست آغاز کنم:
در فیلم Matrix-1 (دقیقهی 29-31)، صحنهای هست که مورفیوس از نیو میخواهد تا یکی از دو کپسول سرخ یا آبی را انتخاب کند. یکی از آنها (سرخ) باعث میشود او به حقیقت دست یابد و به جهانی متفاوت و ناخوشایند اما واقعی چشم بگشاید. دیگری (آبی) فریبی شیرین که او زندگی میپنداشته را تداوم خواهم بخشید. حالا اگر شما بودید کدام را انتخاب میکردید؟ ماندن در جهانی دلپذیر اما موهوم، یا پرتاب شدن به دنیایی واقعی اما ناخوشایند را؟
دوشنبه 1393/6/31
از طرفی آدمهای ابله و نادان همیشهی روزگار بودهاند و از طرف دیگر زمانهمان محیطی مساعد برای نشو و نمای موجودات خبیث و رذل است. پس نامنتظره و غریب نیست که چپ و راست با ترکیبهای متفاوتی از بلاهت و خباثت برخورد میکنیم. موضع من دربارهی کسانی که از هردوی این صفتها بهره بردهاند، اغلب کنارهجویی و بیاعتنایی بوده است. چون آدم نادان و کمعقل را شاید بتواند با مشورت و راهنمایی یاری داد، اما وقتی این عارضه با سرشتی خبیث و فرومایه ترکیب شود، دیگر انگیزه و ضرورتی برای این کار باقی نمیماند.
در بین خبیثان کمعقلی که من تا به حال دیدهام، یکی هست که به واقع گوی سبقت را از بقیه ربوده است. اسمش مهرداد ملکزاده است و با این وجود اصرار دارد -چنان که یک بار به شوخی صدایش زدم- مهری قلنبه نامیده شود. از آنهایی است که طی معجزاتی در عصر درخشان محمودی از کاردانی موزهداری به دکترای باستانشناسی جهیده و با ضرب و زور امدادهای غیبی به صفوف نسل جدید استادان دانشگاه پیوسته است. افزون بر چهل مثنوی لاف علم دارد و در کل کمتر از دویست صفحه متن چاپ شده، که یا رونویسی از این و آن است و یا غلطهای فاحش. ظاهرا تمام عمرش را در فیسبوک میگذراند و بیشتر از نیمی از کل کلماتی که تولید میکند توهین به من است و الباقیاش هم اغلب ناسزاهایی است وقف دیگران.
بیش از یک سالی هست که حرکاتش مایهی سرگرمی و بهجت خاطر است. انگیزهاش هم درست معلوم نیست. برخی معتقدند رفتارش از حسدی بیمارگونه بر میخیزد و به عذر جنون معذور است، و برخی دیگر میگویند اتصالهایی دارد و از همان جاها مأمور است. تا به حال واکنش خاصی دربارهاش نشان ندادهام جز مشاهده و کمی یادداشتبرداری در حوزهی آسیبشناسی روانی و البته گهگاه نوشتن طنزی که صد البته از رفتار واقعیاش کمتر خندهدار است.
دوستان میدانند که عادت ندارم به فرومایگان اشاره کنم یا از نامردیها شکایتی داشته باشم و خوشبختانه وقتی اضافی هم ندارم که بخواهم برای کشمکش با چنین کسانی تلفاش کنم. حالا هم دلیل این که قلم را با نام این آدم آلودم، این بود که خبری بدهم. ماجرا از این قرار است که این بابا با وجود این که به کلی نادیدهاش میگیرم، با بسامدی در حدود یک روز در میان پیامهایی شخصی برایم میفرستد و گزارش شاهکارهایش را برایم ارائه میکند. ممارستی هم که دارد با توجه به این که به کل جوابش را نمیدهم، شایان تقدیر است. جدیدا این بسامد افزایش یافته و در سه چهار پیام رکیک روزانه دربارهی این که چه کسی پشت سرم چه گفته چغلی میکند، یا خلبازیهای خودش را شرح میدهد. فعالیت جدید این بندهی خدا ظاهرا این است که عکسهای مرا از روی صفحهی فیسبوک بر میدارد و بعد با اسم خودم صفحههای تازهای روی فیسبوک درست میکند! این اولین بار است که میبینم کسی این طور هویت کسی را میدزدد و بعد خودش گزارش کارش را برای صاحب اصلی هویت میفرستد.
به هر صورت هوشبهر کرفسآسای این استاد معظم را غنیمت میشمارم و به اطلاع دوستان میرسانم که صفحهی رسمی فیسبوک من همین است که میبینید، و صفحههای رسمی موسسهی خورشید و انجمن زروان و سیمرغ و ایرانشهر و سایر سازمانهای مربوط با من هم مشخص هستند. هیچ صفحهی دیگری هم در کار نیست و اگر مورد مشکوکی دیدید گزارش کنید تا مسدودش کنند. دربارهی صفحههای مربوط به من با کمی دقت به محتوا میشود اصلی و جعلی را از هم تشخیص داد. خلاصه این که به هوش باشید و اگر صفحهای به اسم من یا دوستانم دیدید که محتوایش نشانگر اختلال حواس یا روانپریشی بود، بدانید که دسته گل مهری قلنبه است و ارتباطی به من ندارد. البته به نظرم محض خنده بروید و این صفحهها را ببینید تا با هزینههای فعالیت فرهنگی در میهن شهیدپرورمان آشنا شوید…
ادامه مطلب: پاییز سال 1393
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب