زمستان سال 1393
پنجشنبه 1393/10/4
شیخ زوکربرگالممالک اتازونیایی (همون مارک خودمون) لطف کرد و دیروز برایم گلچینی از عکسها و مطالب لایکانگیز سال گذشتهام را فرستاد و وسطش هم عکسم را به همراه نقاشی گل و گیاههایی خوشگل، به عنوان هدیهی کریسمس. فکر کردم از مطلب تکراری نجاتتان بدهم و به جای این که همانها را بگذارم روی صفحهام، توجهتان را به این نکته جلب کنم که ما ایرانیها نوروز را اول سال میدانیم و جشن میگیریم، انگار قدیم ندیمها مهرگان را هم اول سال میدانستهاند، و برای همین سال تحصیلیمان را از اول مهر شروع میکنیم. شب یلدایمان هم که همان کریسمس فرنگیهاست و اول سال نوی میلادی است (توجه دارید که! کلمهی میلادی از یلدا مشتق شده…). بنابراین پیشنهادم این است که اول تابستان را هم به عنوان اول سال به این مجموعه اضافه کنیم و ابتدای هر فصل سال جدیدی را شروع کنیم. این کار هم در بهبود روحیهی مردم و شادمانی عمومی و عزت نفس و اقتدار ملی و شکوفایی اقتصادی و انقلاب فرهنگی و رفع تشویش اذهان عمومی و این جور چیزها تاثیر به سزایی دارد، و هم باعث میشود میانگین عمرمان که به خاطر سرطان و تصادف و داعش و طالبان به یک چهارم کاهش یافته، دوباره به میانگین جهانی نزدیک شود.
مسئولین رسیدگی کنن لدفن!
شنبه 1393/10/13
ابن العبری شرحی دارد بر بوطیقای (Poetica) ارسطو به زبان سریانی، که در آن کل محتوا را از شرح ابن سینا بر ارسطو وام گرفته، بی آن که به نام وی اشارهای کند. گناهش بزرگتر از صرفِ سرقت علمی است، چون بخش عمدهی معانی را نه در ارسطو و نه در شرح ابن سینا اصولا فهم نکرده و از پیش خود چیزهایی در انتساب به بوطیقا به هم بافته است. دیروز شنیدم بندهی خدایی که انگار بخشی از نوشتههای مرا سرسری خوانده، با کش رفتن کلیدواژگانم و وصله پینه کردنشان اظهار نظری عالمانه کرده و چیزکی حکم فرموده، تازه آن هم به قصد مخالفت. چیزی که به نقل از آن بندهی خدا شنیدم مرا یادِ وصف قاضیالحریری دربارهی شرح ابن العبری انداخت که میگفت: حین سرق ام سلخ ام مسخ ام نسخ!
دوشنبه 1393/10/22
دوست گرامیام سیاوش آریا گزارشی برایم فرستاده بود از ویرانی آثار تاریخی منطقهی مرودشت که به خاندان پرترکه (از فرمانروایان منطقه در فاصلهی میان زوال هخامنشیان تا برآمدن اشکانیان) تعلق داشته است. چند خطی نوشتار برای گزارشاش طلب کرده بود که نوشتم و با مهر بر تارنمای مهرگان منتشرش کرد، هرچند لگام از دست قلم شده و آنچه نوشتم تلختر و تندتر از آن بود که رسم من است:
(http://mehrganaria.ir/Maghale_View.aspx?Code=307).
دربارهی ویرانگری یادمانهای تاریخی
«میل به ویرانگری یکی از غریزههای ریشهدار انسانی است. میشود مثل فروید آن را غریزهی تاناتوس نامید و در کنار اِروس به رسمیتاش شناخت، یا میتوان به شیوهی تکاملی (که مورد پسند من است) آن را از سبک زندگی شکارگرانهی آدمیان نخستین مشتق دانست. به هر صورت انسان جانوری است که استعداد نمایانی برای ویران کردن، دریدن و نابود کردن دارد. یک میل دیگر نیز بیشک در انسان هست، و آن هم خواستِ جاودانگی است. ترکیب این دو به نتیجهی خطرناکی میانجامد؛ یعنی در میان جنگاوران و سردارانِ نیرومند به کوشش برای کشورگشایی و حک کردنِ زورمندانهی نام خویش بر تاریخ منجر میشود، و در میان عوام و تودهی مردمِ ناتوان و بیدست و پا آسیب رساندن به یادمانهای تاریخی را رقم میزند.
هولیگانیسم یا میلِ تودهوار و جمعی به خراب کردن، ممکن است در افراد ظاهر شود و یا در جریان غوغاهای اجتماعی در جمع نمود یابد. خوشبختانه ما در ایران نسبت به سایر کشورها ویرانگریهایی که از جمع و تودهی مردم برخیزد را به ندرت داریم. چه در آن هنگام که تجمعی اعتراضآمیز و بزرگ در کار است و چه وقتی که آیینی جمعی مثل مسابقهی فوتبال گرد هم آمدن شمار زیادی از مردم را رقم میزند. با این وجود میل به خرابکاری در افراد همچنان هست و دریغ است که در حمله به آثار باستانی و یادمانهای فرهنگی نمود مییابد.
به راستی کسی که اسم خود را بر ستونی هخامنشی حک میکند، یا آن یکی که کتیبهای را با رنگ میپوشاند یا یادمانی را نابود میسازد چه انگیزهای در این تبهکاریاش دارند؟ جز این تلاش برای این که در قدمت و معنای «چیزی» در آن بیرون سهیم شود؟ خراب کردن سادهترین شیوهی اعمال اثر بر چیزهاست، و کسی که استعداد و خلاقیت در انجام هیچ کاری را ندارد، به ناگزیر با خراب کردنِ آنچه که در تاریخ دوام آورده و یادگار شکوه گذشتگان بوده، میکوشد در معنا و جاودانگیاش سهیم گردد.
این ویرانگری یک بیماری جهانی است و به مردم ایران زمین منحصر نمیشود، هرچند برای مردمی که تاریخی با این قدمت و عظمت دارند شرمآورتر است. این ویرانگری تنها جرمی و جنایتی ناشی از جنون و حسادت و عقدهی کهتری در برابر نیاکانی نیرومندتر و بزرگتر و ماندگارتر نیست، که گاه از بلاهتی ساده و حماقتی معصومانه نتیجه میشود، که در سطحی بودنِ فهم و پوچی و پوکیِ اندرونِ آدمها برمیخیزد. گذشته از پاسداریِ مقتدرانه از میراث فرهنگیمان و بازداریِ زورمدارانهی از آسیب این اشموغان، گاهی گوشزد کردنِ این اندرز هم برای این آدمها سودمند است، که: «صرفِ وجود شما به عنوان نوادگانِ ایرانیانِ نامدارِ پیشین، به قدر کافی برایشان توهینی بزرگ است و آسیبی گزنده. نیازی نیست با خراب کردن چیزها تکمیلش کنید…»
شنبه 1393/10/27
سخنی دربارهی آزادی بیان
آنچه میخواهم بنویسم موضعگیریایست که پیشتر در قالب اعترافاتم بدان پرداخته بودم، اما رخدادهای جاری از جمله قضیهی اباذریه و قشقرق مجلس فخیمه و به خصوص عملیات غریبهی شارلی ابدو در هیبت مفتش اعظم داستایوسکی به سراغم آمد و حالیام کرد که اعترافات کافی نبوده است. پس این دفعه کمی دقیقتر مینویسم تا شاید جایم در نقشهی درهم پیچیدهی قبایلی که دربارهی حدود آزادی بیان یا مرزبندی اخلاقی آن سخن میگویند، روشن شود.
این روزها پیکرهای تنومند از بحثها و کشمکشها در فضای حقیقی و مجازی جاری است که هستهي مرکزیاش به «آزادیِ بیان» -یعنی دایرهی مجازِ تولید و پراکندنِ منشها (در معنای واحدهای معنادارِ فرهنگ)- مربوط میشود. پرسشهایی که در این میان محل کشمکشاند، از زمینهی رخدادهای پیرامونمان بر میخیزند. پرسشهایی از این دست که آیا یک روشنفکر حق دارد مردم را ابله بنامد؟ آیا یک کاریکاتوریست حق دارد قدیسان دینی را ریشخند کنند؟ آیا مؤمنانی که از این ریشخند خشمگین شدهاند، حق دارند آزردگیشان را با آدمکشی ابراز کنند؟
به گمانم وقتی دربارهی آزادی عقیده یا آزادی بیان صحبت میشود، سه لایهی متفاوت از رخدادها مورد نظر است و توجه نکردن به تمایزشان است که واگرایی نظرها و ناسازگاری موضعها را رقم میزند. این سه لایه در مدل زروان برابرند با سطوح روانی و اجتماعی و فرهنگی. لایهی نخست، آزادی اندیشیدن است و تولید معنا که امری روانشناختی است و در ذهن «من» رخ میدهد؛ لایهی دوم به آزادی بیان یعنی صورتبندی آن اندیشه در نظامهای زبانی و ابرازشان برمیگردد و امری گفتمانی است که در لایهی فرهنگی تعریف میشود. سومین لایه به بازتاب اجتماعی این بیان و اثرش بر روندهای نهادی مربوط میشود و بنابراین به سطح اجتماعی تعلق دارد. پس از ویتگنشتین و آستین آموختهام که چیزی مجرد و انتزاعی به اسم «بیان» نداریم که بخواهد آزاد یا زندانی باشد. همواره پیشزمینهای گفتمانی و پسزمینهای اجتماعی با معنای اندیشیده شده گره خورده است که همهی گفتارها را به کنش گفتاری (speech-act) بدل میسازد.
درگیریها و اختلاف نظرهایی که این روزها دربارهی حریم آزادی بیان میبینیم، معمولا از نادیده انگاشتن این ساختار سه لایه ناشی شده است. یعنی میبینیم که یکی دارد از آزادی تولید معنا در سطح روانی دفاع میکند و دیگری با حمله به پیامدهای اجتماعی کنش گفتاری پاسخش را میدهد. برای فهم درست مسئله و داوری خردمندانه دربارهاش، نخست باید ماهیت آن را شناخت. ماهیت چالشی که پیشاروی ما قرار دارد سه لایهایست و در سطوح روانی، اجتماعی و فرهنگی سه پدیدارِ معنامحورِ متمایز را در بر میگیرد که به ترتیب عبارتند از اندیشه، کنش گفتاری و بیان. به این ترتیب بحث به سه نوع آزادی باز میگردد: آزادی اندیشه، آزادی کنش گفتاری، و آزادی بیان.
با این مقدمهچینی میتوانم داوری خودم و موضعگیریام را تدقیق کنم: به نظرم آزادی اندیشه بیقید و شرط و بی حد و مرز و مطلق است. یعنی نه تنها هیچ حریم و «نباید» اخلاقی یا منطقیای در این قلمرو وجود ندارد، که نمیتواند هم وجود داشته باشد. هرکس حق دارد دربارهی هر تابویی شرمآورترین فکرها را داشته باشد. هرکس میتواند دربارهی هرچیزی هر جور که میخواهد هر فکری بکند و نه کسی مجاز است او را از این کار باز دارد، و نه اصولا میتواند چنین کند. بنابراین لایهی اندیشه به نظرم از قید هرنوع بند و بست حقوقی یا اخلاقی رهاست. اینجا سرچشمهایست که معنا در آن زاده میشود و از این رو میتوان آن را زمینی مقدس دانست که تاسیس هر پاساژِ سیاسی یا مکتبخانهی اخلاقیای در آن ممنوع است.
اما سطح بیان به خاطر پیوندش با گفتمانهای دیگر از چنین تقدسی برخوردار نیست. بیان در پیوند با بیانهای دیگر شکل میگیرد و معنا میشود، یعنی به مثابه امری گفتمانی در تهیا شناور نیست. بیانِ یک معنا از نظر ساخت و بافت و ریخت و رسانه میتواند در زمینهای گفتمانی منطقی یا غیرمنطقی، معقول یا دیوانهوار، مؤدبانه یا شرمآور، و پذیرفتنی یا ناپذیرفتنی جلوه کند. از این رو دربارهی بیانِ یک معنا میتوان به معیارهای شناختشناسانه قایل شد و به شکلی اعتباری دربارهاش داوری کرد. اما این معیارها پسینیاند و به اعتبار شناختی امرِ بیان شده دلالت دارند. یعنی پیشینی نیستند و مجوزِ ابرازشان محسوب نمیشوند. بر این اساس به نظرم آزادی بیان –یعنی آزادی تولید منشهای معنادار در سطح فرهنگی- نیز بیحد و حصر است. یعنی قیدی حقوقی و اخلاقی آن را مهار نمیکند، هرچند چارچوبی منطقی و عقلانی اعتبار و روایی و درستی گزارههایش را محک میزند و گاه مردود میشمارد.
در سطح کنش گفتاری است که پای «دیگری» به میان کشیده میشود و بنابراین ابتدا اخلاق و بعد حقوق مجال حضور مییابند. آن اندیشهای که تولیدش محترم است و شخصی، با گذر از ساخت بیانیای که اعتبار شناختشناسانهی خاصی را دارد، وقتی در زمینهی اجتماعی ورود میکند دیگر امری مینویی و دوردست و معنامحور نیست، که در معادلات قدرت نقش ایفا میکند و بنابراین به شکلی مستقیم با تولید و توزیع قلبم (یعنی قدرت/ لذت/ بقا/ معنا) در شبکهی اجتماعی درگیر میشود. در اینجاست که میتوان کنشِ گفتاریِ وابسته به بیانِ یک اندیشه را در بستری اخلاقی یا حقوقی ارزیابی کرد.
من به آزادی مطلق اندیشه و آزادی کامل بیان باور دارم، اما به نظرم چنین دامنهی آزادی کنش گفتاری چنین گسترده نیست. کنش گفتاری بیش از آن که امری معنامدار باشد، کرداری اجتماعی است و باید در همین مقام مورد ارزیابی قرار گیرد. یک کنش گفتاری میتواند احساسات و هیجانهای زیانکارانه و آسیبرسانندهای مانند نفرت و خشم و حسد و ترس را در افراد برانگیزد، میتواند کردارهای افراد یا سوگیریهای جماعتها را تعیین کند، و میتواند انگارهی افراد یا گروهها را آراسته یا زشت سازد. از این رو در اینجا با رفتاری سر و کار داریم که تعادل قدرت و در پی آن توازن کل قلبم را در میان من و دیگری به هم میزند و بنابراین ارزش اخلاقی نیک یا بد پیدا میکند. یک اندیشهی خطرناک و شرمآور و جنونآمیز تا وقتی در ذهن «من» وجود دارد و هیچ نمود رفتاریای پیدا نکرده، رنج و پوچی و ضعف و مرضی در «دیگری» پدید نمیآورد و از این رو نمیتوان آن را «بد» یا «جرم» دانست. بیانِ این اندیشه در قالب متنی که در دفترچهی خاطرات «من» نوشته شده و هرگز توسط هیچ «دیگری»ای خوانده نمیشود هم به همین شکل از قید اخلاق و حقوق رهاست، هرچند میتواند راست یا دروغ بنماید و درست یا نادرست محسوب شود. اما وقتی «من» اندیشهی بیان شدهاش را در بافتی اجتماعی با «دیگری» سهیم شد، وارد میدان بازی با قلبم شده است و از این رو کنشی گفتاری صادر میکند که ارزش اخلاقی و حقوقی دارد.
به نظر من آزادی کنش گفتاری مانند همهی آزادیهای کرداری دیگر تا حدی مجاز است که به حقوق دیگران آسیب نرساند. یعنی اگر قلبم را در دیگری بکاهد، غیراخلاقی است. بدیهی است که هر کنش گفتاری نوسانی در میزان قلبم پدید میآورد و پرهیز از بیانِ تمام اندیشههایی که باعث هر شکلی از ناخوشنودی و ناتوانی و پوچی در دیگری شوند، ناممکن است. اما دست کم به کمک این معیار میتوان دربارهی محتوای اخلاقی کنشهای گفتاری حکم کرد و الگوهای کاهنده یا افزایندهی قلبم را در میانشان تشخیص داد. بر این اساس دو نفر که با هم به بحثِ علمی مشغولاند، کرداری اخلاقی انجام میدهند چون کنش گفتاریشان روی هم رفته قدرت/ لذت/ معنا/ بقا را در شبکهی اجتماعی افزایش میدهد. هرچند یکی از آنها شاید به خاطر مردود شدنِ عقلانی نظرش احساس ناراحتی یا پوچی پیدا کند. ناسزا گفتن دو نفر در خیابان، ترور شخصیت، و شایعهپراکنی دربارهی زندگی شخصی مردم هم یک کنش گفتاری غیراخلاقی است چون هم به طور موضعی و هم در کل «قلبم» را کاهش میدهد.
بدیهی است که موضعگیری اخلاقی من دربارهی کنشهای گفتاری به معنای پذیرش رفتار خشونتآمیز در واکنش به موارد غیراخلاقیاش نیست. این نکته البته راست است که رسانهها و ابزارهای گفتمانی در جهان امروز به شکلی بسیار ناعادلانه توزیع شده است، و بیشک گروهها و جبهههایی را میتوان یافت که با نوعی ستمِ گفتمانی از جنس فقر دانایی یا کمبود منابع رسانهای روبرو باشند. اما راه برطرف کردن این نابرابری و دستیابی به فضایی دادگرانهتر برای تبادل نظر و درگیر شدنِ آرای متفاوت، خشونت نیست. ابراز خشونت در پاسخ به یک گفتمان، قلبم را به شکلی روشن و صریح کاهش میدهد و بنابراین غیراخلاقی بودناش در کنار ناکارآمدی و غیرعقلانی بودناش نمایان است، از این رو تقریبا در تمام موارد به شکلی خودکار منتهی به افزایش اعتبار و ارزشِ گفتمانی میشود که در معرض خشونت قرار گرفته است. شاهدش هم این که جز با قتل چند کاریکاتوریست نمیشد این جبههی بزرگ از سیاستمداران و روشنفکران و فعالان اجتماعی را به حمایت از کنش گفتاریِ «ریشخند قدیسان» وا داشت، و این بسیج نیروهای هوادار ریشخند کنندگان کاری است که تروریستهای مسلمان نابخردانه به انجامش رساندند، نه خودِ کاریکاتوریستها.
سپهر فرهنگ، یعنی جایی که منشها در آن حضور دارند و بر سر حضور در رسانههای اجتماعی با هم رقابت میکنند، قلمروی تکاملی است که انتخاب طبیعی در آن حکمرانی میکند. منشهایی که معناهایی کارآمدتر و درستتر و پذیرفتنیتر داشته باشند و قلبم بیشتری را در حاملانشان پدید آورند، دیر یا زود در این بازی پیروز خواهند شد. تجربهی تاریخی نشان داده که تلاشِ نهادهای اجتماعی برای سیطره بر معنا همواره به شکست میانجامد و دست بالا ظهور معناها را به تاخیر میاندازد، و همزمان آن معناها را تشدید و نیرومند هم میسازد. راه مقابله با معنایی ناخوشایند، آفریدن معنایی خوشایند است و راه رویارویی با رسانههایی که کنش گفتاری غیراخلاقی را دامن میزنند، تاسیس رسانههایی است که اخلاقی رفتار کنند. این درسی است که من از پویایی تاریخ معنا آموختهام، و این درسی است که آزردگان و زخمخوردگانی که در چنبر توهین و ابراز خشونت متقابل اسیرند، باید بیاموزند.
سه شنبه 1393/11/14
شش مانترَه برای دفع حرف بد!
روزهایی فرخنده است و روزگاری خجسته؛ هر نوزادی استادی است و هر هر بنیآدمی، نبیِ خاتمی و هر جولانگاهی دانشگاهی و هر نکبتی مدرکی و هر غارتی عادتی. بودا بت شده است و مانتره، مَنتَر. در این زمانهی بیاندام ناهنجار که همه به اظهار نظر تخصصی در هر زمینهای اشتغال دارند و شنیدن را بر خواندن و گفتن را به نوشتن ترجیح میدهند، چند جملهی جادویی و مانتْرَهی لاهوتی برای دفع چشم بدِ خودنمایان و پرهیز از گزند زبان بدگویان پیشکش میکنیم. باشد که با خواندن این ادعیهی مقدس، سحرِ این قومِ جادو باطل گردد:
مانترهي اول: وقتی کسی مشغول فحش و ناسزا دادن به آدمی نامدار (دانشمندی، هنرمندی، ادیبی) است، بپرسید: «چه اثری از او را خواندهاید/ شنیدهاید/ دیدهاید و این نظرتان دقیقا دربارهی کدام بخش آن است؟»
مانترهی دوم: وقتی کسی مشغول ابراز نظرهای فیلسوفانه دربارهی چیزهای مختلف است و به خصوص وقتی اسمهای دهانپرکن و شیک فرنگیهای بیگناه (به گزارش خبرنگارمان امروز نیچه، هگل، کانت و ژیژک روی بورس بودهاند) را میآورد، بپرسید: «از این بابا/ آن ننه کدام کتابش را خواندهاید؟»
مانترهی سوم: وقتی کسی مشغول غر زدن دربارهی بیتمدنی و وحشیگری ایرانیها و ستودن فرهنگ کهن اهالی گرینلند و دستاوردهای درخشان مردم نامیبیاست، از او بپرسید «زادگاهتان کجاست و تبار نژادهتان از کدام سرزمین موعود به این گوشهی ویرانه و میان این قوم بیگانه نزول اجلال فرمودهاند؟»
مانترهی چهارم: وقتی کسی در مخالفت با چیزی یا هواداری از چیزی دیگر حرفهای مبهم میزند و میکوشد احساسات درونیاش را در قالب حرفهایی روشنفکرانه بیرون بریزد، بپرسید: «دقیقا دربارهی چه چیزی صحبت میکنید و دقیقا چه نظری دارید؟»
مانترهی پنجم: وقتی در جریان قضاوتی متعصبانه با کلماتی مثل خوب، بد، زشت، زیبا، درست، غلط و چیزهایی از این دست روبرو شدید، بپرسید: «منظورتان از این کلمه را روشنتر میگویید؟»
مانترهی ششم: وقتی کسی دارد در لفافهی ابراز نظرهای روشنفکرانه پشت سر کسی صفحه میگذارد و حرفهای خالهزنکی یا داییمردکی میزند، بگویید: «من در این مورد کاری از دستم بر نمیآید، این نظرتان آنقدر مهم است که باید حتما با هم برویم و این حرفها را به خودش بگویید!»
دوشنبه 1393/11/27
یک مشاهدهی مردمشناسانه!
دیروز در کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران نشسته بودم که هیاهویی برخاست، بعد این سر و صدای بلند و تاثیرگذار تا حدود پنج ساعت بعد ادامه یافت و بخش عمدهی بیگناهانی که سعی میکردند در تالارهای کتابخانه مرکزی مطالعه کنند را به فرار واداشت. گزارش سریع آنچه که گذشت به زحمتش میارزد، چون رخدادی غریب بود که فکر نکنم زیاد تکرار شود.
آنهایی که سر و کارشان به کتاب خواندن در کتابخانهی مرکزی افتاده خبر دارند که به خصوص از ابتدای دولت خجستهی محمودی فضای اطراف کتابخانه برای اجرای برنامههای پر سر و صدا زیاد به کار گرفته میشود، از رژهی برادران و تظاهرات مشتآمیز بر ضد کشورهای خائن بیگانه گرفته تا جشن و پایکوبی و این جور جلفبازیها!
به خصوص در حوالی ظهر زیاد دیدهایم که یک بندهی صالحی که خداوند موهبتِ دسترسی به بلندگوهای مسجد دانشگاه تهران را به او اعطا کرده، بیتوجه به این که مسجد روبروی کتابخانه و کتابخانه در دانشگاه قرار دارد، آهنگی، دعایی، یا نطقی را با صدای بلند پخش میکرده، یا خیلی ساده خودش پشت بلندگو به تمرین فن خطابه و هنر خوانندگی مشغول میشده است. این موردی که دیروز دیدم هم ابتدا به چنین چیزی شبیه بود، اما محتوایش بسیار جالبتر از آب در آمد.
قضیه حدود ساعت 9:30 صبح با پخش آهنگی شروع شد که درست معلوم نبود از این مداحیهای مدرنِ تِکنو است، یا واقعا موزیک رقص است که مترقصان دارند وسطش دست میزنند. خوانندهاش هم با اعتماد به نفس کامل شعرهایی با همین درجه از ابهام را میخواند. این موسیقی وهمانگیز برای نیم ساعتی ادامه داشت و مرتب هم به دلیل مشکلات فنی قطع و وصل میشد. بعد فضای سورئال کتابخانهی دانشگاه که با چنین صدایی سرشار از معنویت شده بود، به سمت دیگری چرخش کرد. چون یک سرود پرهیجان و حماسی به زبان عربی پخش شد و من که تا به حال فکر میکردم شاید نوعی مراسم سینهزنی پیش رویمان باشد، حدس زدم زمان جهاد و حمله به دارالکفر فرا رسیده است. اما باز اشتباه میکردم چون این مارش دوم با یک آهنگ پاپ عاشقانه دنبال شد که آن هم به زبان عربی بود، اگر اشتباه نکنم با هنرنمایی یکی از خوانندههای مشهور لبنانی. در این میان گهگاه صدای دهل و کرنا هم میآمد و نزدیک بود سال تحویل شود! بعد صدای شیرین مجری برنامه را شنیدیم و معلوم شد که این مقدمات به یک جشن ازدواج دانشجویی مربوط میشده است.
این بیتردید شگفتانگیزترین مراسم جشن عروسیای بود که در آن شرکت کرده بودم (و این را یادآوری کنم که چندتایی از دوستانم طی مراسمی به راستی غریب با هم ازدواج کردهاند!). اما دلایل این غرابت: نخست این که شرکت من در آن غیرارادی بود، یعنی در حال خواندن خاطرات دولتمردان قاجار به آن احضار شده بودم، دوم این که حضور در این جشن تنها از راه حس شنوایی انجام پذیرفت! یعنی جمع مهمانان که ده بیست قدم با پنجرهی کتابخانه و محل نشستن من فاصله داشتند، کار خودشان را میکردند و تنها از راه صدای بلند با گوشهای من ارتباط برقرار میکردند. گوشهایم البته به سرم متصل بود که تصادفا روبروی کتابهایی که میخواندم واقع شده بود. سوم این که اولین بار بود در یک جشن عروسی میدیدم چند نفر با هم ازدواج میکنند.
در این مراسم ازدواج دانشجویی شش زوج با هم ازدواج کردند. همه دانشجوی دانشگاه تهران بودند و در هر زوج مرتب (شاید به استثنای یک زوج که تحصیلاتشان اعلام نشد) دست کم یک نفر کارشناسی ارشد یا دکترا میخواند. اسم عروس و دامادها همه عربی بود، به جز یک پریسا خانمی که با شاهرخ خانی به خجستگی وصلت کرد. به نظر میرسید قاعدهی ازدواج سنتی در ایران که معمولا در آن داماد مسنتر و تحصیل کردهتر از عروس خانم است، به کلی نقض شده باشد. در یک سوم موارد، یعنی در دو زوج، دختر دانشجوی دورهی دکترا بود و پسر دانشجوی دورهی کارشناسی! در یک مورد هردو کارشناسی ارشد بودند و در یک مورد پسر دکترا میخواند و دختر ارشد. یعنی به شکل نمایانی فضل و کمالات اکتسابی خانمها و خدای ناکرده سنشان از آقایان برتر بود.
مراسم بر سر مزار شهدای گمنام برگزار شد و این مزار عبارت است از بنای نمادینی که در محل تدفین پنج پلاک در کنار مسجد دانشگاه تهران ساخته شده است و آن وقتها که ساخته میشد بحثهای زیادی را بر انگیخته بود. این اولین بار بود که میدیدم یا میشنیدم کسانی مراسم ازدواج خود را در محل تدفین کشتگان جنگی برگزار میکنند، که در دانشگاه هم باشد. یعنی تداخل فضایی خصوصی و خانوادگی که عروسی معمولا در آن برگزار میشود، با دانشگاه که قاعدتا جای درس و کتاب و یادگیری است، با مقبرهی شهیدان جنگی که به نظرم معنا و کارکردی متمایز با دوتای قبلی دارد، فضایی بسیار حیرتانگیز و شگفت ایجاد کرده بود، در حدِ کتاب «هزار فلاتِ» دلوز و گتاری! حالا مجسم کنید که من هم داشتم این وسطها خاطرات ملیجک عزیزالسلطان را میخواندم. یعنی واقعا جای بنیانگذاران جنبش دادائیسم خالی بود…
عاقدانی که خطبهی ازدواج را جاری کردند، درست طبق مراسم قدیمی سه بار درخواست وکالت را برای عروس تکرار میکردند تا عروس بله را بدهد، و این کار ضرورتی نداشت، چون معمولا خطبه در اتاقی خوانده میشود و زنان حاضر برای اشاره به این که عروس در اتاق نیست میگفتند «عروس رفته گل بچینه»، اما این خطبههایی که ما شنیدیم در فضای آزاد و زیر آسمان آبی و تا حدودی وسط بوستان دانشگاه برگزار میشد که دست بر قضا به مناسبت بهار آزادی گلهایی هم درش در آمده بود. یعنی عروس میتوانست به سادگی دستش را دراز کند و گلی بچیند و بله را هم بدهد، که البته چنین نکرد و عاقد معصوم مجبور شد برای اثبات کرامت نسوان هر جمله را سه بار تکرار کند. خوشبختانه آقایان که دسته گل به آب دادنشان آسانتر بود همان بار اول بله را میگفتند و در وقت و عمر اعضای کتابخانه صرفهجویی مینمودند.
عاقدها با لحنی مهربان و به خوبی عقد را جاری کردند و به خصوص یکیشان که عروس خانم دکتری را «دوشیزهی محترمهی عاقلهی بالغهی رشیدهی…» خطاب میکرد خیلی رندانه زبان را به کار میگرفت. در کل حدود نیمی از سخنهای رسمی عاقدان به زبان عربی بود و وقتی خطبهی ازدواج را میخواندند برای این که کلمهی پارسی «مهریه» معرب شود میگفتند «…علی مَهرً معلوم…!». که یک جلد قرآن مجید بود با یک شاخه نبات و میتوانست برای دامادهای بالقوهی بیتوجهی که در خیابانها بیخیال راه میرفتند الهامبخش باشد. البته روسای دانشگاهها و دانشکدههای مربوطه هم همت کردند و هریک از زوجها سه چهار سکه طلا هدیه گرفتند به همراه دو تا کارت هدیهی پانصد هزار تومانی!
آنهایی که در کتابخانه نشسته بودند به خصوص در فاز اول پروژه که ماجرا بین عزاداری و جشن و رژهی جهادگران سردرگم بود، از سر و صدا شاکی و ناراحت بودند و گهگاه فحشهایی هم میدادند. وقتی رفع ابهام شد و جشن عروسی بودنِ قضیه محرز شد، فقط سه چهار نفری در سنگر تالار کتابخانه باقی مانده بودند که آنها هم مثل من با علاقه و با همدلی مهربانانهای به عروج همدانشگاهیهایشان به خانهی بخت نگاه میکردند. آن بیرون هم شصت هفتاد نفر از دانشجویان و رهگذران در مراسم حضور داشتند و تریبون عاقد را دوره کرده بودند. همانها بودند که با حالت کورالِ آشوبناکی در لحظات بحرانی میگفتند «عروس رفته گل بچینه». در کل هم آدمهای خوب و خوش و باحالی بودند و با بله گفتن عروس و داماد هلهله میکردند و در کل نشاطی به برنامه بخشیده بودند. البته کمی بیلطف بودند و مثلا درخواستهای مکرر و مشدد و گاه تهدیدآمیز مجریها برای صلوات فرستادن را نادیده میگرفتند. ولی به جایش خوب دست میزدند.
در تبلیغاتی بودن برنامه تردیدی نبود. ولی درست روشن نبود چه چیزی قرار است تبلیغ شود. به ظاهر خودِ ازدواج کردن موضوع تبلیغ بود. چون عاقدها و مجریان رسما پیشنهاد میکردند که دختران و پسران حاضر در مجلس هم بیایند و زودتر با هم عقد کنند! فکر کنم اگر کمی بیشتر مراسم کش میآمد چند نفری جوگیر میشدند و اینطور هم میشد. همچنین تاکید بر دههی فجر و مزار شهدا و نمادهای سیاسی دیگر بود که در تجلی بود از در و دیوار. اما فکر نکنم تبلیغ چندان موفقی از آب در آمده باشد. چون به هر صورت ارتباطی برقرار است بین عقل و عقد و عزب ماندن و معذب شدن. احتمال ازدواج کردن خودم که پیشتر بعید بود، بعد از واقعه اَبعَد شد!
وقتی مراسم تمام میشد، این پرسش برایم باقی مانده بود که چطور دوازده نفر از دانشجویان تحصیلات تکمیلی بهترین دانشگاه ایران تصمیم گرفتهاند مراسمی مهم را که در زندگی هرکس قاعدتا یک بار رخ میدهد، در کنار مقبرهای و با حضور مهمانانی ناآشنا که رهگذر هستند برگزار کنند و اموری خصوصی مثل خطبهی عقدشان و بله گفتنشان با بلندگوهایی قوی در کل امالقرای تهران پخش شود. یعنی زبانم لال این ابهام وجود داشت که نکند دانشجو دانشجو نباشد، یا دکتری دکتری نباشد، یا مزار مزار نباشد، یا ازدواج ازدواج نباشد…که بگذریم!
این مراسم جانبخش و اندیشهآفرین و عبرتآموز در حدود ساعت دوی بعد از ظهر پایان گرفت و فضای سورئال دانشگاه که برای ساعاتی به محیطی رمانتیک بدل شده بود باز به همان وضعیت پساساختارگرای قبلیاش بازگشت نمود.
و این بود انشاء ما!
جمعه 1393/12/1
شادمانم به اطلاعتان برسانم که با همت یاران و کهنهکارانِ صنعت نشر و کتاب، نخستین شماره از فصلنامهی علمی و فرهنگی «صنعت نشر» منتشر شده است. صنعت نشر فصلنامهایست که به شکلی تخصصی و علمی به بحثهای مربوط به کتاب و کتابخوانی در ایران میپردازد و این رسانهایست که مدتها جایش در میان اهل کتاب خالی بود. در این مجله محتوای میزگردی هم چاپ شده که در آن در خدمت دوستان بودم و چند سطری از سخنانم را در آنجا میآورم:
«… چند الگو وجود دارد. در اوایل انقلاب آزادی چشمگیری در انتشار کتاب داشتیم و پس از آن دوره یعنی از دههی شصت تا کنون که حدود سی سال میگذرد، چهار الگو دیده میشود: 1) تعداد عناوین کتاب مرتبا زیاد میشود و به همان نسبت شمارگان کتاب کاهش پیدا میکند؛ 2) تعداد ناشرها رشد پیدا میکند، اما در مقابل تعداد کتابفروشیها کاهش مییابد یا ثابت میماند؛ 3) به نظر میرسد که عادتهای مطالعه به سمت الکترونیکی شدن پیش میرود؛ 4) مقامات و برخی افراد برای کسب اعتبار به نام خود کتاب منتشر میکنند، و این نشانهی بالا بودنِ اعتبار اجتماعی نویسندگی است.»
یکشنبه 1393/12/3
گوشزدی دربارهی قومیت، ملیت و زبان
روزنامه قانون- سه شنبه 1393/12/5
چند روز پیش بود که میدان فردوسی شهر سلماس «انقلاب» شد و انقلابیون تندیس حکیم طوس را از میدان به در کردند. به دنبال آن بحثهایی دربارهی فعالیت قومگرایان و رسوخشان در دیوانسالاری دولتی درگرفت، که آخرش درست معلوم نشد دولتیان سی چهل سال پیش در قومگرایان رسوخ کرده بودهاند، یا سه چهار سال است که قومگرایان دارند در دولتیان نفوذ میکنند. بعد هم مصاحبهی معصومانهی دوست گرامیام استاد مصطفی ملکیان را خواندم در روزنامهی شرق، که گمانم بخشی از جملاتش بیتوجه به بار معنایی کلیدواژهها در گفتمانهای قومگرایانه ابراز شده بود. آمدم در این مورد موضعی بگیرم، دیدم آنچه میخواهم بگویم بیشتر اشاره به چند نکتهی پایه در علوم انسانی است. بنابراین سخن را در حد گوشزد چند حقیقت کوتاه میکنم. این نکات به نظرم موضوع بحث و گمانهزنی نیستند، بلکه گزارههایی علمی محسوب میشوند. یعنی با ترکیب روششناسی مشخص و دادههای مستند و درست، میتوان درستیشان را نشان داد:
نخست: ایران زمین یک حوزهی تمدنی مستقل، کهنسال، و یکپارچه است که پنج هزار سال تاریخ پیوستهی مکتوب دارد. این حوزهی تمدنی در میانهی عمرش دارای یک نظام سیاسی یکپارچه و فراگیر هم شده که تا به امروز با گسترش و چروکیدگیهای بسیار و فروپاشیهای موقت و بازسازیهای چشمگیر تداوم یافته است. یعنی پنج هزار سال «تمدن ایرانی» داریم و بیست و شش قرن است که «کشور ایران» داریم. ایران دیرینهترین تمدن و کشور جهان محسوب میشود. تاریخ رقیبان دیگرِ ایران یا مانند چین دست کم هزار سال کوتاهتر است یا مانند مصر پیوسته نیست و انقراضی را در میانهاش دارد.
دوم: حوزهی تمدن ایرانی و کشور ایران از همان ابتدا تا به امروز بافتی پیچیده داشته که اقلیمها، نژادها، زبانها، اقوام، ادیان، و رسوم متفاوت را در بر میگرفته است. به خاطر دیرینگیای که گفتیم، این مرزها هرگز با هم انطباق نداشتهاند. یعنی هرگز واحدهای بستهی نژاد-زبان-قوم-دین نداشتهایم. گذشته از الگوهای آماری کلی، در هر اقلیمی ممکن است آدمی با هر نژادی پیدا کنید که به هر زبانی حرف بزند و هر دینی داشته باشد و خود را به هر قومی متعلق بداند. الگوی درهم بافتگی این متغیرها در ایران زمین یکی از پیچیدهترین اشکالِ همنشینی این مفاهیم به شمار میرود.
سوم: همهی این اقوام از همان ابتدای کار از راه تجارت و بعد از تاسیس دولت هخامنشی از راه مشارکت در قدرت سیاسی با هم درآمیختهاند و شباهتهای چشمگیری با هم پیدا کردهاند که همانا هویت مشترک ایرانیشان باشد. هویت ایرانی زبان ملی ایرانیان را پدید آورده که دست کم از ابتدای دوران هخامنشی تا به امروز وجود داشته و در دورانهای مختلف پارسی- آرامی سلطنتی، پارتی، پهلوی، پارسی دری بوده است. ایرانویج، پارس، فارس، ایران، ایرانشهر و کلماتی از این دست به ملیت اشاره میکنند و نه قومیت. این کلمات از همان ابتدا هم به صورت برچسبی برای ملیت تثبیت شده و رواج داشتهاند. یعنی از دوران داریوش بزرگ به بعد برای بیست و پنج قرن (یعنی در درازای ده برابر عمر اکثر کشورهای امروزین) قومیتی به اسم فارس/ پارس نداشتهایم و نداریم. شکلگیری زبان ملی پدیدهای بغرنج و زمانگیر و دشوار است و تنها تمدنهای کهنسال و بزرگ هستند که از دل اندرکنش اقوامشان زبانی ملی را پدید میآورند. بدنهی زبانهایی که رسانهی رسمی کشورهای امروزین هستند و به عنوان زبان ملی اعتبار دارند، در واقع از نظر ساختار و خزانهی لغات و خزانهی فرهنگ نوشتاری زبانهای قومیای هستند که در جریان تشکیل دولت-ملتهای مدرن از جایگاه تاریخی طبیعیشان به سطحی حقوقی و سیاسی برکشیده شده و شتابزده به موقعیت زبان ملی دست پیدا کردهاند.
چهارم: در سراسر تاریخ ایران همهی اقوام در یادگیری و به کار بردن زبان قومیشان آزاد بودهاند. زبانهای قومی و فرهنگ محلیِ رمزگذاری شده در آنها بخشی از خزانهی فرهنگی تمدن ایرانی است و یکی از دلایل غنا و پیچیدگی فرهنگ ما برخورداری از همین تنوع و گوناگونی است. حاکمان سیاسیای که مثل حجاج بن یوسف ثقفی شیفتهي یک زبان باشند و بخواهند باقی را سرکوب کنند بیشتر اختلالی شخصیتی یا ندانمکاریای سیاسی را نمایش میدادهاند تا پدیداری سیاسی را. تنها تجربهی موفق سرکوب یک زبان در حوزهی ایران زمین به دوران استعمار باز میگردد و در آن زبان ملی ایرانیان (یعنی پارسی دری) با خشونت و فشار بسیار در گرداگرد ایران زمین ریشهکن شد. در سرزمینهای سغد و خوارزم و مرو و قفقاز روسها زبان پارسی را با خشونت فراوان سرکوب کردند و در عربستان و بحرین و پاکستان و شمال هند و عراق انگلیسیها با راهبردهای سیاسی چنین کردند. در ترکیه و عراق و پاکستان هم دولتهایی که میکوشیدند در چارچوبی مدرن ملیتی تازه را بر مبنایی ایدئولوژیک تعریف کنند، با همان خشونت به پارسیزدایی پرداختند. سیاست تفرقهافکنی استعمارگران همواره بر مدیریت تفاوت و سرکوب شباهت مستقر بوده است. یعنی برای ریشهکن کردن زبان ملی (در همهی مستعمرهها) زبانهای قومی را به طور مصنوعی به صورت زبان ملی بر میکشیدهاند. مهیبترین و دردناکترین پیامد این سیاست همان بلایی است که رمق آفریقا را کشیده و مشابهش را در کشمکشهای قومی/ دینی بخشهای پارسیزدودهی گرداگرد ایران زمین هم میبینیم.
پنجم: زبانهای قومی که بخشی بسیار ارجمند از خزانهی فرهنگی یک ملت هستند، همواره در کنار و همراه و به صورت زیرسیستمی از زبان ملی معنا و کارکرد داشتهاند. یعنی هرکس اندکی با تاریخ ادبیات ترکی و کردی و اردو و بلوچ و مازنی و گیل و ارمنی و… آشنا باشد، خبر دارد که این ادبیات چه در شکل نویسا و چه شفاهی هم از نظر ساخت و هم مضمون ادامه و دنبالهی ادبیاتِ ملی ایران محسوب میشوند و بخشی از پیکرهی آن هستند. زبان ملی از مضمونها و روایتهای قومی تغذیه میکند و میبالد و فرهنگ قومی از چارچوب کلانتر ملی که واسطهی همگرایی معناها در سطحی گستردهتر است، سرمشق میپذیرند. زبانهای قومی قلمرو ایران زمین تاریخ مستقل ندارند، همچنان که اقوام ایرانی پس از بیست و شش قرن تجربهی مشترک با بقیهی اقوام ایرانی، جدا از ملیتشان تاریخ مستقل ندارند.
ششم: در تمام دورانهای تاریخی سرمایهگذاری ایرانیان بر آموزش بر فرهنگ ملی و نقاط اشتراک تمرکز داشته است. یعنی رفتار آماری مردم ایران طوری بوده که منابع کلان ملی همواره برای تثبیت و توسعهی فرهنگ ملی صرف میشده است. از این روست که شاهنامه و دیوان حافظ و مثنوی معنوی و بوستان و گلستان به تدریج به صورت کتابهای درسی کل ایرانیان برکشیده شدهاند. هیچ دولت یا برنامهای این معانی مشترک را پشتیبانی نکرده، این انتخاب طبیعی است که در میان معناهای اجتماعی غنیترین گرههای معنازا را طی انتخابی طبیعی به کرسی مینشاند.
هفتم: قومیت (ethnicity) با زبان (language) تفاوت دارد. زبان ساختی نمادین و رسانهای فرهنگی است که ممکن است قومی باشد یا ملی یعنی در مقیاسهایی خرد یا کلان از جمعیت کاربرد داشته باشد. قومیت بنا به تعریف عبارت است از جمعیتی که همتبار باشند و بافت ژنتیکی (و ترجیحا ریخت کالبدشناسانهی) همسان داشته باشند. بر این مبنا بیزانسیهای ساکن ترکیه، مادهای آذری، آرانیهای قفقازی و قشقائیها با وجود آن که به زبان ترکی صحبت میکنند به قومیت ترکی تعلق ندارند. در مقابل مردم ترکستان چین (که زبان مادری بسیاریشان دیگر چینی شده)، ترکمنها، ازبکها و تاتارها شاخههای قومیت ترک محسوب میشوند. باز به همین شکل قبایل عرب خوزستان (که برخیشان پارسیگو هستند) و مردم شبه جزیرهی عربستان قومیت عرب را بر میسازند و مصریها، سوریها، بیشتر عراقیها، مراکشیها و الجزایریها با وجود آن که زبانشان عربی است، قومیت عربی ندارند.
هشتم: مفاهیمی مانند ستم قومی، سرکوب فرهنگ قومی، و سیطرهی یک قوم بر قومی دیگر معناهایی جامعهشناسانه هستند که باید بر اساس متغیرها و شاخصهایی رسیدگیپذیر و روشن و آزمودنی مورد بحث قرار گیرند. این عبارتها تنها در شرایطی به کار گرفته میشوند که در کشوری یک قوم سهمی نامتناسب از قدرت یا منابع اقتصادی یا رسانههای فرهنگی رسمی را در اختیار داشته باشد. این «نامتناسب» بودن معمولا بر اساس سهم جمعیتی تعریف میشود. اگر معیارهای مربوط به ستم قومی را بر این مبنا تعریف کنیم، طی سه چهار دههی گذشته در کشورمان با چیرگی نمایان مردم آذربایجان بر مناصب سیاسی و منابع اقتصادی، و سیطرهی نمایان زبان و ادب و گفتمان عربی روبرو هستیم، هرچند این را نمیتوان به ستم قومی حمل کرد. چرا که ابراز خشونت نسبت به یک یا چند قوم خاص در آن غایب است. اما ستم قومی به معنای دقیق کلمه در بخشهای جدا شدهی ایران زمین دیده میشود. یعنی طی قرن گذشته سرکوب زبان پارسی دری در عراق و بحرین و یمن از سویی و در قفقاز و آسیای میانه و ترکیه از سوی دیگر میتواند به ستم قومی هواداران زبان عربی و ترکی تعبیر شود. جالب آن که خودِ کارگزاران این ستم معمولا به لحاظ قومی ترک یا عرب نبودهاند!
نهم: هرشکلی از به کار گرفتن کلیدواژههای هویتبخش (مانند زبان، قومیت، ملیت، تاریخ، و شبیه اینها) که به شکلی نامعقول و نامستند بر تفاوت تاکید کند، شعاری ایدئولوژیک است که منافع خودخواهانهی تولید کنندگانش و نادانی و سادهلوحیِ پراکنده کنندگانش را نشان میدهد. سه نشانه برای این گفتمان ایدئولوژیک میتوان برشمرد: نخست آن که مبتنی بر نادانی و جهل است. یعنی مفاهیمی نادقیق و ناروشن را به مبهمترین شکل به کار میگیرد و سخت در برابر طلبِ استدلال و نیاز به مستندات مقاومت میکند. دوم آن که ادامهی همان گفتمان استعماریست که بر مدیریت دشمنی و سیاست نفرت تکیه داشت. یعنی تاریخهایی تحریف شده را با قصد از میان بردن مهر و همدلی میان مردمان تبلیغ میکند، و سوم این که تناقضآمیز و نامعقول است. یعنی برتری یک قوم را نکوهش میکند و در ضمن قوم خویش را برتر میشمارد، به ستم اعتراض میکند و خود به شدت ستمگر است، و در کل شالودهاش از اعتراض به چیزی ساخته شده، که دقیقا همان، خودش است!
یکشنبه 1393/12/10
کسانی که به بهانهی بتشکنی چیزهای معنادار و زیبا را نابود میکنند، به پرستش زشتترین و بیمعناترین بت مشغولاند…
دوستان و دانشجویانی که در دورهی «تاریخ من پارسی» شرکت داشتند، این تصویر را به یاد دارند. در جلسهای که دربارهی هنر اشکانی بحث میکردیم، عکس تندیسهایی را دیدیم که مهتران و نخبگان اشکانی را نشان میداد و در شهر الخضر (هَترا) کشف شده بودند.
آن تندیسها را به یاد دارید؟ به خاطر دارید که گفتم اگر به عراق بروید میتوانید این مجسمهها را در موزهها ببینید؟ منظورم موزهی موصل بود، یعنی همان جایی که اشموغهای داعش دو سه روز است به نابود کردن این آثار تاریخی و سوزاندن کتابخانهی این شهر سرگرماند. خواستم خبر دهم که این تندیسها دیگر وجود ندارند.
دیگر نمیتوانید آنها را ببینید.
همین!
شنبه 1393/12/16
بامداد جمعهای که گذشت، برنامهی روز درختکاری را با دوستان و یاران و مهمانانی گرامی در محمودآباد گذراندیم و درختان را در پایگاهی کاشتیم که انجمن یاریگران خورشید برای کمک به کودکان کار و خانوادههای کمبرخوردار در آنجا تاسیس کرده است. سه سال پیش که کارِ این گروه در خورشید آغاز شد، گمان نمیبردیم در زمانی به این کوتاهی چنین یاران و همکاران اثرگذاری پیدا کنیم و بتوانیم شماری چنین زیاد از کودکان و خانوادههایشان را زیر پوشش بگیریم. ثبت رسمی و فعالیت مستقل انجمن یاریگران خورشید را به یاران تبریک میگویم و به ویژه قدردانِ همت بلند دوستان مهربانم خانم آزاده ساسانی و آقای قاسم دریاباری هستم.
بدان امید که همهشان سالیانِ سال باشند و همچنان نیک باشند و بکوشند و همچنین نیک بکوشند.
یکشنبه 1393/12/17
دوستان و یاران
«تاریخ سیاسی شاهنشاهی اشکانی» (جلد چهارم از مجموعهی «تاریخ تمدن ایرانی») انتشار یافت. این کتاب پویایی قدرت و ساخت دولت را در دوران اشکانی میآزماید و سیاست ایران زمین طی پنج قرن زمامداری اشکانیان را در زمینهی تاریخ جهان بازنگری میکند. شوربختانه کتاب درست همان روزی چاپ شد که اشموغان داعش با بیل و کلنگ و بولدوزر شروع کردند به تخریبِ مهمترین شهرِ بازمانده از عصر اشکانی، یعنی الخضر یا هَترا.
کتاب را پیشکشتان میکنم، با این آرزو که روزی روزگاری در سرزمینمان کتاب بر بیل غلبه کند!
چهارشنبه 1393/12/20
اعتراف هفتم: اعتراف میکنم که ملیگرا هستم.
دوستی در یادداشتی موشکافانه به درستی نوشته بود که ایرانیان مردمی هستند که انگار مانند توریستی در کشور خودشان زندگی میکنند. یعنی بیشترشان به چیزی در آب و خاک خودشان دلبستگی ندارند و به همهی داشتههایشان با بیمیلی مینگرند، درست همان طور که توریستی اروپایی به کلبههای بومیان فلان جزیره نگاه میکند. شاید به این دلیل است که جملاتی شبیه این که «همه ایرانیها فلان و بهمان هستند» را این قدر فراوان از گوشه و کنار میشنویم. انگار اینجا هفتاد هشتاد میلیون ناظر معصومِ بیگناه داریم که دارند به گناهان کبیرهی «ایرانیها» نگاه میکنند و تخطئهاش میکنند و دربارهاش غر میزنند و همهشان هم از مریخ برای تعطیلات به اینجا آمدهاند و به خاطر خرابی سفینهشان در دهکورهای ناخوشایند زمینگیر شدهاند. به خاطر همین غر غرهای مریخیانهی توریستی است که دم زدن از وطندوستی و علاقه به میهن این قدر ناپذیرفتنی و حتا خطرناک شده است.
اما باید در پیشگاه این ملت بزرگوار و آن توریستهای اخموی مریخی اعتراف کنم که من ملیگرا و ایراندوست هستم. یعنی نه از مریخ آمدهام، و نه «ایرانیها» را موجوداتی این قدر بدوی و نادلچسب یافتهام. آمدنام در این کشور و این سرزمین هم به هیچ سانحهای مربوط نمیشود، و ماندن در اینجا هم انتخابی است که بسیار بدان میبالم. ایرانی هستم، در ایران ماندهام و خواهم ماند، و ایرانیها را هم خیلی دوست دارم و هیچ هم فکر نمیکنم نسبت به بقیهی مردم دنیا پلیدتر، بدسرشتتر یا ناخوشایندتر باشند. یعنی به نظرم نه در اثر سانحهای شوم یا فاجعهای ناگوار، که به خاطر بختِ بزرگ و درخشانی به این جغرافیا و تاریخ پرتاب شدهام.
اعتراف میکنم که ملیگرا هستم، به این معنی که بخش عمدهی فکر و ذکرم آن است که معناها و دستاوردهای حوزهی تمدن ایرانی را بشناسم و آن را بازسازی کنم. ملیگرا هستم به این ترتیب که بخش عمدهی تلاش و کوششام در راستای بهبود وضع و حال این مردم و بازسازی تمدنشان تمرکز یافته است. ملیگرا هستم به این شکل که میخواهم مردم وابسته به حوزهی تمدن ایرانی نیرومند و شادکام و نیکبخت باشند، از رنج و نادانی و بیماری رهایی یابند، و به جایگاه شایستهشان در تاریخ و جغرافیای امروز جهان دست یابند.
بدیهی است که همهی این چیزهای خوب را برای همهی هوموساپینسهای ارجمند خواهانم، و حتا نه فقط برای آنها، که برای مورچگان و زنبوران و موریانهها هم، و بعدش بخشهای تحقق یافتنیاش را برای سایر جانوران سادهتر هم! اما این چیزهای خوب را ابتدا برای خودم و دوستان و آشنایانم، و بعد برای مردم ایران زمین و بعد از آن برای باقی آدمها میخواهم. این روزها مد شده که دالای لاماوار همه کس را و همه چیز را همارز بدانند و بر مساوی بودنِ محبت به همشهریها با محبت به اهالی فلان قبیلهی استرالیایی تاکید کنند و اصرار داشته باشند که بیشتر دوست داشتنِ نزدیکان و ترجیحِ هموطنان و همتباران کاری شرمآور و غیراخلاقی است.
من این طور فکر نمیکنم و اصولا این ادعا را از سویی غیرواقعبینانه و از سوی دیگر ریاکارانه میدانم. خودم هم خیلی صریح و روشن ابتدا برای خوشبختی و شادمانی اطرافیانم و بعد هموطنانم و بعد همسایگانم و بعد باقی مردم میکوشم. بین خودمان باشد، فکر میکنم کسی که ادعا میکند چنین کوششی را به طور متقارن دربارهي قوم و خویش و نزدیکانش و مردمانِ ناشناخته و دوردست به جا میآورد، دروغ میگوید و ریا میورزد. جز با دوست داشتن خود و جز با دوست داشتن دوستان خود و هموطنان و همتباران خود نمیتوان در فنِ دشوارِ دوست داشتنِ مفهوم انتزاعی انسان ورزیده شد.
اعتراف میکنم به آن شکلی که بیشترِ مردم انتظار دارند، ملیگرایی را درک نمیکنم یا چه بسا آن طور که انتظار میرود، طبق قاعدهی معمول «اجرایش نکنم.» اعتراف میکنم ناسیونالیست نیستم، یعنی به این مکتب سیاسی مدرن که از دل تمدن اروپایی برآمده و به همانجا هم مربوط میشود، هیچ دلبستگی یا علاقهای ندارم. شور و میل و تعلق خاطر خویش به تمدن ایرانی را دنبالهی حسی میدانم که بیرونی و فردوسی و ناصرخسرو و بزرگان دیگر داشتهاند، و نه آنچه که آبهسیز و روسو به تازگی صورتبندی کردهاند. اعتراف میکنم دلبستگی به فرهنگ و تمدن خویش را نافیِ خیره نگریستن به ضعفها و ایرادها و کاستیهایش نمیبینم. اعتراف میکنم به اصالتی برای خاک و خون و نژاد و تباری باور ندارم، و اعتراف میکنم که اگر از بزرگداشت ایران و ایرانی سخن میگویم، منظورم آن محتوایی از قدرت و معنا و لذت و بقاست که در این سرزمین و به دست این مردم به خزانهی جهان افزوده شده است، نه آن بخشهایی که ناتندرست و ناخوشایند است و باید پالوده و پیراسته گردد.
اعتراف میکنم که از مدِ روزِ مخالفت با هویت ایرانی بیزارم. نه دایی جان ناپلئون هستم و نه به تئوری توطئه باور دارم، اما اعتراف میکنم که انکار و غفلت از برنامههای سیاسی نمایانی که برای تجزیهی ایران و نابودی هویت ایرانی وجود دارد، به نظرم ابلهانه است. اعتراف میکنم دهکدهی کوچک جهانی را یک ایدهی دستمالی شدهی نواستعماریِ سرمایهدارانه، و انترناسیونالیسم خیس خورده در قومگرایی را رسوبِ مندرسِ استعمارِ به کما رفتهی سوسیالیستی میدانم.
اعتراف میکنم به نظرم اصلا تمدنهای روی کرهی زمین همسان نیستند، و مردمانی که به این تمدنها وابستهاند هم به هیچ عنوان همشکل و همقد و همارز نیستند. اعتراف میکنم که برخی از تمدنها را کهنتر، غنیتر، پیچیدهتر، بارآورتر و ارزشمندتر از بقیه میدانم، و اعتراف میکنم که برخی از ملیتها و حوزههای تمدنی را نوپا، مهاجم، غارتگر، آسیبرسان و موقت میدانم. اعتراف میکنم که نه تنها به برابری در میان تمدنها و ملل و فرهنگها باور ندارم، که اصولا ایدهی برابری را عنصری اساطیری میدانم. اعتراف میکنم که به هیچ شکلی از برابری قایل نیستم، مگر در دو جا که عبارتند از برابری حقوقی در برابر قانونی اجتماعی، و برابری برای دستیابی به فرصتهایی اقتصادی، در آنجا که به منابعی عمومی مربوط میشود، و تازه اینها هم به خاطر نابرابری ذاتی همگان، در نهایت باز نابرابریهای تازهای را بازتولید میکنند.
اعتراف میکنم که رسمِ مرسومِ تخطئهی خویشتن را سبکی سبُک میدانم، و خودباختگی و شعار سر دادن دربارهی همسانیِ همگان و ارزشهای جهانی و همترازیِ فرهنگها و ملل و تمدنها (یا بدتر از آن، برتری همهجانبه و مطلق دیگران بر ما) را یا ناشی از نادانی و بیسوادی میدانم، و یا ردپای منافعی و سودی برای فلان شرکت صادرات کوکاکولا یا بهمان دولتِ توسعهطلبِ نوزاد را در میانهاش تشخیص میدهم. اعتراف میکنم تحمل کسانی که با سوادی اندک دربارهی خودشان و خودمان بدگویی میکنند، و با سوادی اندکتر چیزهایی موهوم را در دیگریها میستایند، برایم غمانگیز و ناخوشایند است.
اعتراف میکنم تمدن ایرانی را دوست دارم و آن را پیچیده و بارور و شگفت میبینم. اعتراف میکنم که زبان پارسی در گوشم آهنگین و زیباست، زیباتر از زبانهای دیگری که بسیاری از آنها را نیز خوشاهنگ مییابم. اعتراف میکنم بخش بزرگی از معانی زاده شده در حوزهی تمدن ایرانی را میپسندم و ارج مینهم و دوست دارم؛ در بسیاری از جاها بیش از آثار پرمعنای آفریده شده در تمدنهای دیگر، که آنها را نیز میستایم و بزرگ میشمارم. اعتراف میکنم مردمِ ایران زمین را دوست دارم، با وجود لطمهها و بیماریها و بیاخلاقیهایی که به خاطر دو قرن جنگ و استعمار و بدبختی و پریشانی به ارث بردهاند. اعتراف میکنم کوههای ایران زمین و دشتها و جنگلهایش را دوست دارم، و اعتراف میکنم که تاریخ و پیشینه و اندوختههای مادی و معنویِ انباشته شده در این سرزمین شگفتانگیز را میستایم و بدان دل بستهام. آری دوستان، اعتراف میکنم ملیگرا هستم، به آن شکلی که یک ایرانی باید ملیگرا باشد.
اعتراف میکنم ایرانی هستم، ایران را دوست دارم، و قصد دارم ایرانی باقی بمانم.
شنبه 1393/12/23
من، اخلاق و هویت ایرانی نو
سهمگینترین مسئله، مسئلهی «من» است. تنش، عبارت است از گسستی که در میان وضعیت موجود و وضعیت مطلوب دهان باز کرده باشد، و بنیادیترین تنش، به «من» مربوط میشود. میتوانید «من» را نفس، خویشتن، سوژه یا هرچیز دیگر بنامید، در هر حال منظور آن هویت خوداندیشِ خودآگاهِ خودمختاری است که بر حضور خویش بر هستی آگاه است، کردارهای خویش را بر میگزیند و بر این مبنا آنچه که هست را پیوسته بازآفرینی میکند.
«من» هم در ساحتی فلسفی زیربناییترین تنش و کلیدیترین پرسش محسوب میشود، و هم در دو سه قرن گذشته در علوم تجربی و انسانی در کانون توجه بوده است. نگاهِ علمی به من، که وضعیت موجود را مشخص میکند، همواره در کنار نگاهی اخلاقی قرار میگیرد که دورنمایی از وضعیت مطلوبِ را ترسیم میکند. اولی از «من چیست» و دومی از «من چه باید باشد» پرسش میکنند.
در جوامع پایدار و مستقر هنجارها و قواعدی نهادین برای پاسخگویی به این دو پرسش وجود دارد. نظامهایی اخلاقی هستند که منِ آرمانی و صفتهای برگزیدهی من را گوشزد میکنند و دستگاههایی نظری وجود دارند که مدلی عقلانی و فنی از مفهوم من و ساز و کارهایش به دست میدهند. در چنین جوامعی پرسش از من امری است بغرنج و دیریاب که تنها در حلقههای روشنفکرانه و در میان نخبگان به شکلی انتزاعی مطرح میشود. دربارهی سرمشقِ غالبِ امروزین از من نیز ماجرا به همین شکل است. منِ غالب و مسلطِ کنونی در سطح جهانی، با پشتوانهی چارچوب نظری مدرنیته و تکیه بر شکلی عرفی شده از اخلاق مسیحی به این دو پرسش پاسخ میدهد. پاسخی که معمولا در مبانی مورد نقد و واسازی و ارزیابی قرار نمیگیرد.
برای ما ایرانیان که دو قرن گذشته را در بطن آشوبی افزاینده سپری کردهایم، ماجرا متفاوت است. ما وارث تمدنی بسیار دیرپا و دیرینه هستیم که انباشتی خیره کننده از نظریهها را دربارهی من پدید آورده است. به همین ترتیب ما ادامهی فرهنگی هستیم که طیفی گسترده و رنگارنگ از نظریهها و راهبردهای اخلاقی را برای من پیشنهاد کرده است و بسیاری از آنها را در قالب ادیان جهانگیر امروزین به سراسر گیتی صادر کرده است. آشوبی که در قرون گذشته و به ویژه دهههای گذشته دامنگیر تمدن ایرانی بوده، مجال فاصله گرفته از این هنجارها و پرسش مجدد از آنها را فراهم آورده است. به همین ترتیب ما این بخت را داریم که همزمان با گسست و پیوست با سنت تاریخیمان، در عینِ تماس با مدرنیته از آن فاصلهای هم داشته باشیم. یعنی در این برزخِ رها، امکان طرح آزادانه و نقادانهی پرسش از من بنا به بختی تاریخی و تقدیری جغرافیایی برایمان فراهم آمده است.
بدنهی کار پژوهشیای که من طی بیست سال گذشته انجام دادهام به همین پرسش از من باز میگردد. این برنامهی پژوهشی به تدوین یک نظریهی سیستمی دربارهی من منتهی شده، که به خاطر اهمیت و مرکزیت مفهوم زمان در آن، به اسم دیدگاه زروان شناخته میشود. این دیدگاهی روان-جامعهشناسانه است که از سرمشق سیستمهای پیچیده برآمده و به شکلی میانرشتهای چیستی و کیستی من را در پیوند با نهادهای اجتماعش، با کالبد زیستیاش، و با شبکهی رمزگان فرهنگش صورتبندی میکند. به این ترتیب پیشنهاد من دیدگاهی است که در چهار سطحِ زیستی، روانی، فرهنگی و اجتماعی تصویری درهم تنیده از من به دست میدهد. در هر سطح یک سیستم پایه (تنِ زنده، نظام شخصیتی، نهاد اجتماعی و منشِ فرهنگی) وجود دارد که بر مبنای یک متغیر مرکزی (بقا، لذت، قدرت و معنا) رفتار میکند. این چهار لایه را با سرواژهی فراز و آن چهار غایتِ درونی سیستمهای تکاملی را با سرواژهی قلبم مورد اشاره قرار میدهم.
ادامهی این پژوهش، به پرسیدن از غایتِ من، یعنی تصویر انسان آرمانی در حوزهی تمدن ایرانی کشیده شد. تصویر موجود و مطلوب همواره در دل یک نظام اجتماعی و در بستر یک حوزهی تمدنی زاده میشوند و میبالند و فرگشت مییابند. حوزهی تمدن ایرانی در این زمینه همواره بارور و زایا بوده و امروز نیز شاید چنین باشد. به این شکل پرسش از چیستی من و غایت من به سه شاخه از پژوهشهای تاریخی، اسطورهشناختی و فلسفی دامن زده که تبارنامهی وضع موجود و مطلوب من را در تمدنمان بازخوانی میکند. بر این مبنا یافتهای که میتوانم با شما شریکش شوم در یک عنوان، یک محور و سی صفت میگنجد. شکلِ آرمانی از من، که برای نخستین بار در دوران هخامنشی «پارسی» خوانده میشد و در قالب واژهی پارسا برایمان به یادگار مانده، و این «منِ پارسی» عنوان وضعیت آرمانی و غایی در تمدن ماست. این تصویر آرمانی در نسخهها و روایتهای گوناگون و رنگارنگش در یک مفهوم مرکزی که مهر و عشق باشد، و سی صفتِ دمدستی و روشن و مشخص اشتراکی را نشان میدهد. یعنی محور اخلاق در تمدن ایرانی مهر است، که سی ویژگی (مانند راستگویی، دانشاندوزی، درستکاری، مهربانی و…) را به دست میدهد. به این ترتیب موقعیت تاریخی ما ایرانیان و خزانهی معناهای انباشته شده در تمدن ایرانی این بخت را فراهم میآورد که به شکلی ژرف و ریشهای به تنشِ من بیندیشیم، آنچه را که هست را سرسختانه و جسورانه نقد کنیم، و آنچه را که باید باشد را دلیرانه و پیگیر بیافرینیم.
شنبه 1393/12/23
در نکوهش تبعید
پیش درآمد: دوستی گرامی از شاگردان سالهای دوردست گذشته که حالا دیرزمانی است در فرنگستان رحل اقامت افکنده، پرسشی کرده بود که سزاوار دیدم پاسخش را کمی عمومیتر بدهم و آن را با دوستان دیگر هم در میان بگذارم. بنابراین این نوشتار را پیشکش میکنم به دوست خوبم س.م که جسورانه پرسید و پیگیرانه پاسخ خواست:
س. م جان!
پرسیده بودی که چرا در ایران ماندهام. چیزهای دیگری هم پرسیده بودی، اما هستهی مرکزیاش به گمانم همین بود، که چرا کوچ نمیکنم و به جایی دیگر از این سیارهی کوچک نمیروم و در «مملکتی پیشرفتهتر» که «قدرم را بیشتر بدانند» سکونت نمیکنم. از سفرهایم نوشته بودی و نتیجهگرفته بودی که در سرشت خویش آدمی کوچنشین و مهاجر هستم و برای همین مدام به سفر میروم، و نتیجه گرفته بودی که دارم با طبیعت خودم مخالفت میکنم و بیهوده به «خاک ایران چسبیده»ام. نوشته بودی که این ماندنام در ایران باعث شده «به زبان فارسی معتاد» شوم و به خاطر دور ماندن از «جاهای پیشرفتهی دنیا» آن جایگاهی که باید را در دنیای علم به دست نیاورم. گمانم از سر لطف در ارزیابی توانمندی و استعدادم اغراق کرده بودی، و شاید از سر مهر جملههایی برخورنده را در نامهات گنجانده بودی تا به غیرتم بر بخورد و فوری چمدانهایم را ببندم. سپاس فراوان بابت مهر و لطفت، اما بگذار پیش از بستن چمدانها لحظهای درنگ کنیم.
نخست بگذار ببینم چه چیزی باعث میشود آدمها به خاک کشورشان بچسبند. بعضیها برای این محل اقامتشان را تغییر نمیدهند که به محیطشان خو گرفتهاند و عادت کردهاند و ترک عادت مایهی مرضشان است. برخی دیگر دلبستگیهایی خانوادگی دارند و قوم و قبیلهشان اینجا هستند و سختشان است که ترکشان کنند. گروهی دیگر به خاطر تفاوتهای ریختی و فرهنگی و اعتقادیای که با «خارجیها» دارند، در میانشان راحت و آسوده نیستند. بعضیهادر رفتن آیندهی روشنی نمیبینند و نمیروند، به خاطر این که بر زبان خارجی تسلط ندارند یا فن و مهارتی که به درد فرنگستان بخورد را در اختیار ندارند.
راستش را بخواهی هیچ یک از این موارد دربارهی من راست در نمیآید. من به هیچ جا به معنی دقیق کلمه خو نمیگیرم و گشت و گذار و رفتن از جایی به جایی همیشه برایم هیجانانگیز و لذتبخش بوده است. قوم و قبیلهای هم در ایران ندارم، چون از اواخر دورهی ناصری خویشان و فامیلمان شروع کردهاند به مهاجرت و حالا که این کلمات را مینویسم شمار کل خویشاوندانم در ایران کمتر از شمار انگشتان دو دست است و آنها را هم گاهی گداری چند سال یک بار میبینم! در بسیاری از کشورهایی که مثالشان را میزنی شمار خویشاوندانم بیش از داخل ایران است.
خیلی هم آدم اجتماعی و رفیقبازی نیستم و در کل خلوت را به جلوت ترجیح میدهم. یعنی پایبند دید و بازدید و همنشینی با آشنایان نیستم و تنهایی را نه تنها دشوار نمییابم، که دوستش هم دارم. به شرایط جامعهمان هم خو نگرفتهام و چیزی آسان و آسوده در آن نیافتهام که دل کندن از آن برایم دشوار باشد. شغلی نان و آبدار یا آب و ملکی چاق و چله هم ندارم که مرا به حضور در جغرافیای خاصی محدود کند. احتمالا میدانی که کورهسوادی هم دارم و چند کلمهای هم السنه فرنگی بلغور میکنم و با اهل «خارج» با همان سرعت هممیهنان دوست میشوم و در ارتباط برقرار کردن با دیگران یا کار کردن در محیطهای بیرون از کشورمان هم هیچ مشکلی ندارم. به همهی اینها این نکته را هم اضافه کن که در تعداد چشمگیری از کشورها که دلخواه مهاجران است، خویشاوندانی دوست داشتنی و به خصوص دوستان و آشنایانی همراه و موافق و قابلاعتماد دارم که سالی یکی دو پیشنهادِ وسوسه کنندهی جالب هم برای مهاجرت برایم میفرستند، که پیشنهاد سخاوتمندانهی خودت نمونهای از آن بود.
با این حرفها به نظرم میرسد من یک مرضی دارم که هنوز در این گرماگرم فرار مغزها و گریز مخچهها در کشور باقی ماندهام. یعنی گویا از فرار نخبگان گذشته و به قرار پخمگان دچار آمده باشم!
اما راستش این طور فکر نمیکنم. این درست است که رفتن و ماندن در جایی دیگر برایم خیلی آسان است. اما باید نخست ببینم این کار چه دلیل یا ضرورتی دارد؟ یعنی چرا باید خانه و زندگی و دوستان و کشورم را رها کنم و بروم در جای دیگری زندگی کنم؟ شاید گوشزد کردنِ این حقیقت سودمند باشد که در همهی کشورهای دنیا (و تا همین چند وقت پیش در ایران) این وضعیتی که جوانان وطن با رضای خاطر و تلاش و کوشش بر میگزینند را «تبعید» مینامیدند و مجازاتی بوده است یک درجه خفیفتر از اعدام و زندان. این که ده درصد از جمعیت یک کشور با پای خودشان به تبعید بروند البته بسیار عجیب و شگفت است، اما ماهیت تبعید را تغییر نميدهد، و متاسفانه پیامدش بر تبعیدیان را نیز!
پرسیده بودی چرا در ایران ماندهام، اینهایی که گفتیم، دربارهام صادق نیست. بگذار دلیل اصلیاش را برایت بگویم:
نخستین و مهمترین دلیل این که زیستن در ایران برایم معنادارتر از زیستن در سایر جاهاست. ایران زمین را دوست دارم و مردم ایران زمین را نیز، و کارهایی که میکنم و دغدغههای خاطرم تا حدود زیادی به این حوزهی تمدنی مربوط میشود. در اینجا با سرعتی و بازدهی بیشتر از بقیهی جاها چیز یاد میگیرم و مدام با پرسشها و چالشهایی جدی و عمیق روبرو میشوم. بسیار بیش از آنچه که در دفتر کاری شیک در دانشگاهی معتبر در کشوری آرام و ثروتمند انتظارش را میشود داشت. کردارهایم هم در این سرزمین بیش از آنچه که برای مردم کشورهای دیگر میتوانم انجام دهم برایم معنادار است و زندگیِ بی آرمان و بی معنا به نظرم به زحمتش نمیارزد!
دوم این که همچنان تراکم دوستانم در ایران و تهران به شکل چشمگیری از بقیهی جاهای دنیا بیشتر است. همیشه به خاطر اندک بودن وقتی که با دوستانم میگذرانم، شرمندهشان بودهام. اما همین اندک برایم بسیار معنادار و لذتبخش است. «با هم بودن» برایم متغیری چشمگیر و مهم است و هرچند در هر سفری شمار زیادی دوست خوب و ماندگار از ملتها و اقوام گوناگون پیدا کردهام، اما همچنان زیستن در شبکهی گستردهی دوستان ایرانیام را ترجیح میدهم. زندگی با دوستان خوش میگذرد و ایران در کل جایی است که با وجود تمام تلاشهای اجانب، به آدم خوش میگذرد!
سوم این که خودِ کارهایی که انجام میدهم (چه فعالیتهای اجتماعی و چه کارهای پژوهشی و آموزشیام) به خودیِ خود برایم ارضا کننده است. نیازی احساس نمیکنم که دولتی یا کشوری یا نهادی از من تقدیر کند یا قدرم را بداند. مدرکی و جایزهای و تشویقی هم که تا به حال از نهادهای رسمی گرفتهام به نظرم اهمیتی ندارند و چندان زندگیام را تغییر نداده است. از آن طرف شاید بشود گفت کار کردن در شرایط پرهیجان کنونی را دوست دارم. یعنی این که چند نفری خردهآدم با گرایشهای قومگرایانه یا تعصبهای عقیدتی یا حتا مرضهای روانی خاصشان مدام چوب لای چرخ آدم بگذارند و نهادهایی باشند که کارشان جلوگیری از چاپ کتابها و مقالهها و فعالیتهای گروهی سودمند باشد، به نظرم جذابیت کار را زیاد میکند. اگر اوضاع زیادی آرام و مساعد باشد حوصلهام سر میرود و مهارتهای رزمیام را هم از دست میدهم!
چهارم این که تجربهی زیستن در ایران به نظرم منحصر به فرد و آموزنده و ویژه است. هیچ جای دنیا چنین تنوعی از رفتارها و شخصیتها و چنین پویایی عجیبی از بهترین و بدترین چیزها را نمیتوان کنار هم دید. همنشینی خیره کنندهی پلیدترین تباهیها و بیماریها در کنار زیباترین نمودهای جوانمردی و اخلاق و بزرگمنشی در اینجاست که شکلی چنین شگفت به خود گرفته است. هم در مقام جامعهشناس و هم جانورشناسی، هیچ تجربهی میدانیای بهتر از زیستن در ایران زمین نمیتوانم تصور کنم.
پنجم این که بر خلاف تصور تو فکر نمیکنم «کارهای جدی را باید به زبان انگلیسی نوشت». برعکس، فکر میکنم زبانی که هزار و صد سال پیشینهی ادبی دارد و بزرگترین مجموعه از غولهای فرهنگی طی یازده قرن بدان سخن گفتهاند و امروز هم بالای صد میلیون سخنگو دارد، بهترین زمینه برای تولید و صورتبندی اندیشههای نو محسوب میشود. اگر بقیهی مردم جهان این حرفها برایشان جالب بود، لابد به شکلی ترجمهاش را خواهند خواند. برایم افتخار بسیار بزرگی است که دنبالهی جریانی باشم که فردوسی و ابنسینا و ناصرخسرو و سعدی و حافظ و سهروردی و مولانا و بیدل اعضایی از آن هستند. افتخاری بس بزرگتر از آن که خود را ادامهی شکسپیر و دانته و سنت آگوستین بدانم.
به اینها سلیقهی شخصیام را هم اضافه کن. من غذاهای ایرانی، چشماندازهای طبیعی ایران، ادبیات و شعر پارسی و شگفتیهای پیاپی آفریده شده به دست ایرانیان (از جنبشهای سیاسی گرفته تا جریانهای فرهنگی)، و همچنین زیباییهای ایرانیان (بعله، به طور خاص منظورم همان ردهایست که گمان میکنی!) را دوست دارم. به همان شدت و اشتیاقی که کوچگردی و گردش و سیاحت را دوست دارم، استقرار و آرامش و ایستادن در جایی دلپذیر را هم میپسندم. گیریم که این جای دلپذیر به آلودگیها و بیماریها و آشوبهایی نیز مبتلا شده باشد. به خاطر این آلودگیها قصد ندارم خانه و سرزمینام را رها کنم. قصد دارم بمانم و کاری کنم که آن آلودگیها دست از سر خانه و سرزمینام بردارند!
کوتاه سخن این که به این خاطر که هزاران سال است نیاکانم در این سرزمین زیستهاند، اینجا نماندهام. اما میفهمم که چرا مانده بودند، و دلایلشان برای ماندن دربارهی من هم راست از آب در میآید.
چهارشنبه 1393/12/27
درخواستی شخصی و خصوصی از دوستانم و یارانم و بقیهی شهروندان کرهی زمین!
نخست آن که نوروزتان شاد باد و سالِ پیشارویتان همایون و فرخنده
دیگر آن که چند هفتهای را به خاطر چلهنشینی و خلوت کردنِ سالانهام در خدمتتان نخواهم بود. پس از این روزگار خجسته اما زودگذر که از دست نوشتههایم آسوده میمانید بیشترین بهره را ببرید. در برابر این موهبت درخواستی دارم که اگر در تعطیلات عید برایم انجامش دهید وامدار و مدیونتان خواهم شد و حتا یک وقت دیدید برایتان جبرانش هم کردم (ولی به دلتان صابون نزنید!).
این درخواست به نوروز مربوط میشود که بازتاب فرشگرد و نوسازی هستی است، که همیشه با بازآفرینی «من» آغاز میشود. پس درخواستی که دارم آن است که انگارهتان از من (یعنی تصویری که از من در ذهن دارید) را در قالب پیامی خصوصی در فیسبوک برایم بنویسید و یا به نشانی sherwinvakili@yahoo.com ارسالش کنید تا روند فرشگردسازی و نو ساختن هستی درست و با عقل جمعی انجام پذیرد. قول میدهم اگر این کار را بکنید در سال پیش رو به کل رستگار شوید!
و اما چند گوشزد و نکته دربارهی این کار:
نخست: به هیچ عنوان هیچ چیز را سانسور نکنید. پیشاپیش قول میدهم که هرچه بنویسید را بیطرفانه بخوانم و کاملا محرمانه بین خودمان بماند. آنان که مرا از نزدیک میشناسند میتوانند گواهی کنند که نه از تندی انگارهها ناراحت میشوم و نه بر مبنای درست یا نادرست پنداشتناش دربارهی گویندهاش قضاوت میکنم. تردید نداشته باشید که راستگویی و صداقتتان به هر سخنی که ختم شود، تنها مهر مرا نسبت به شما افزون خواهد کرد. پس لطفا رک و صریح و بیپروا باشید و هیچ خط قرمزی را رعایت نکنید. آنچه را که دربارهام در ذهن دارید کامل و تمام بنویسید.
دوم: مهم نیست چقدر خود را به من دور یا نزدیک میدانید، و این هم مهم نیست که چند وقت است همدیگر را ندیدهایم. تصویری که در ذهن دارید یکی از نمودهای «حضور» من است و برایم غنیمت است که دربارهاش بدانم. حتا ممکن است این انگاره تنها با خواندن نوشتارهایم به بار آمده باشد. خودتان را از این درخواست معاف ندانید و شانه خالی نکنید.
سوم: اگر جایی کاری کردهام که مایهی رنجشتان شدهام، یا تاثیری ناخوشایند بر زندگیتان به جا گذاشتهام رک و راحت و روشن بگویید، احیانا یک وقت دیدید جبرانش کردم. (اگر احیانا خدای نکرده زبانم لال مایهی شادمانیتان شده و تاثیری خوب گذاشته بودم، آن را هم بنویسید!)
چهارم: اگر برای مدتی طولانی از اوضاعم خبر دارید، نظرتان را دربارهی مسیر حرکتم و الگوی تغییر کردنام بنویسید. (لطفا از آوردن کلمات رکیک خودداری کنید!)
پنجم: اگر میتوانستید سه تا از صفتهای مرا به دلخواه خود تغییر دهید، کدامها را انتخاب میکردید و به چه چیز تغییرش میدادید؟ دلیلش را هم اگر خواستید بگویید، به خصوص اگر چیزی مایهی ناخوشنودی و ناراحتیتان بود صریح بگویید. حالا بیشتر از سه تا هم شد عیبی ندارد، مهمان من باشید. (فقط دربارهی فرفری بودن موهایم چیزی نگویید، این یکی مسئلهی ناموسی است!)
ششم: مهمترین کاری که به نظرتان من میتوانم برایتان انجام دهم چیست؟ کدام کار یا رفتار یا تاثیر من است که شما را بیشتر از هرچیز شادمان و نیرومند میکند؟ (از حالا بگویم، انتظار نداشته باشید انجامش بدهم ها!)
هفتم: مهمترین تصویری که از من در ذهن دارید به چه زمان و موقعیتی مربوط میشود؟ مهمترین کاری که من تا حالا در کل عمرم کردهام به نظرتان چیست؟ مهمترین کاری که در مورد شما انجام دادهام چه بوده و تاثیرش (خوب یا بد) چه بوده؟
هشتم: دیگه چه خبر؟…
ادامه مطلب: بهار سال 1394 (1)
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب