سهشنبه ۱۳۹۷/۲/۲۵
صبح ساعت شش برخاستیم و راه افتادیم برای دیدن شهری که تعریفش را زیاد شنیده بودیم. صبحانه را مثل ماندارینهای اصیل در یک رستوران خانوادگی کوچولو خوردیم که دامپلینگی لذیذ میفروخت. بعد راه افتادیم به سمت مسجد جامع شهر که دربارهاش چیزهایی شنیده بودیم. این مسجد را چینیها جامع دونگگوان (东关清真寺) مینامند و همان جایی است که ما بوفانگ و ما چی سرداران مسلمان چین غربی برای مدتی مقر ارتششان را در آن بر پا کرده بودند و در دوران همین ما بوفانگ بود که اصلاحاتش به صنعتی شدن شهر شینینگ منتهی شد و این نوسازیها در شرایطی دشوار و بینابین بمباران دایمی ژاپنیها پیش میرفت.
پیشینهی این مسجد به سال ۱۳۸۰.م باز میگردد و بنابراین یکی از کهنترین بناهای مذهبی شهر است و در ضمن بزرگترین مسجد مسلمانان هم محسوب میشود. جایش در وسط شهر، در محلهای بسیار شلوغ است که دورادورش را مغازهها و رستورانهای رنگارنگ احاطه کردهاند. رسیدن ما به شینینگ مصادف بود با آغاز ماه رمضان و جنب و جوشی در شهر دیده میشد و مردم از مغازههای خواربار فروشی مواد اولیهی لازم برای پختن افطاری را خریداری میکردند. پرس و جویی کردیم و فضولیای، و دیدیم ملت بیش از هرچیز بنشن و حبوبات و نوعی آرد میخرند و با آن چیزی شبیه به آش رشته درست میکنند که خوراک سنتیشان برای افطار کردن است. دین اسلام آشکارا بر شینینگ غالب بود و تقریبا همهی زنان در محلههای مرکزی شهر حجاب سفت و سختی بر سر داشتند، که مدلاش با تاثیرپذیری از انقلاب شکوهمند اسلامی در کشورمان همان مانتو و روسری خودمان بود که تا حدودی شبیه به روش اهالی اندونزی و مالزی با رنگ و زیورهایی بیشتر از ایران آراسته میشد.
مسجد هم ساختمانی دیدنی بود. آن را به تازگی کاملا بازسازی کرده بودند و به همین خاطر دیوارهای بیرونی قدیمی و کهنسالش به پوستهای نازک شبیه بود که جنینی جوان و نوپا را در درون خود جای داده باشد. نیمی از بنای ورودی مسجد را به موزهای تبدیل کرده بودند که دیداری از آن کردیم. موزهشان البته از آثار تاریخی تهی بود و به سبک خیلی از موزههای کوچک چینی بیشتر نمایشگاهی از عکسهای جالب بود. بر میزهای بزرگی در وسط تالاری مدلهای کعبه و مدینه را با ظرافتی دلنشین ساخته بودند و دیوارها را با عکسهایی از نماز جماعت اهالی (که شلوغ و با شکوه بود) و یکی دو نمای جالب از حضور ارتش کومینگتاگ در آنجا را میشد بینابینشان دید.
صحن مسجد پهناور بود و با سنگفرش سپیدی پوشیده شده بود که آفتاب را با شدت منعکس میکرد و چشم را میزد. شاید به همین خاطر سراسرش را با چترهایی پوشانده بودند که موقع ورود ما به مسجد بسته بود. به شبستان مسجد وارد شدیم که تنها یک مرد مسن و ریشو در آن دیده میشد. قدری آنجا نشستیم و کتابهای دعا و قرآنهایشان را دست گرفتیم و خواندیم. همه به زبان عربی بودند و بیترجمه، و چاپ قاهره. روی هم رفته به نظر میرسید مؤمنان میتوانند دست کم قرآن را از رو بخوانند. معماری داخل شبستان هم جالب بود. همه چیز را از چوب ساخته بودند و به جای مقرنسکاری معماری ایرانی مشابهش را از چوب تراشیده بودند. در عین حال عناصری از معماری چینی هم لابهلایش دیده میشد و اتصالهای شاهتیرها و خرکها به سبک چینی برهنه و نمایان بود و نه مثل معماری ایرانی فروپوشیده در تزئینات هندسی. رنگشان را هم قرمز تندی زده بودند که بیشتر به بناهای کنفوسیوسی شبیه بود و تنوعی بود در رنگآمیزی فضاهای دینی اسلامی، که اغلب رنگش سپید یا آبی است. عجیبترین جلوهی این مسجد این بود که در منبرش یک چماق بزرگ گرزمانند گذاشته بودند. این احتمالا ادامهی سنتی بود که بر اساس آن امام جماعت میبایست مسلح و با شمشیر در نماز جمعه حاضر شود. این رسم در ایران بعد از انقلاب به تلفیق عجیبی منتهی شده بود و آن هم این که امام جماعت تفنگ کلاشینکف به دست میگرفت که سلاح سازمانی کمونیستها در دوران جنگ سرد بود. در اینجا اما فارغ از گزند مدرنیته، با خیال راحت چماق و گرز را جانشین شمشیر کرده بودند و معلوم نبود جامعهشناسی علاقمند به پیوند قدرت و دین باید در این بین چماق را به عنوان موضوع رسالهاش انتخاب کند یا کلاشینکف را!
پس از آن که دیدارمان از مسجد تکمیل شد، راه افتادیم که برویم و بخشهای تبتینشین شهر را هم ببینیم. خوانده بودیم قلب تپندهی این بخش از شهر اطراف جایی است به نام بازار تبتیها، و کتاب Lonely Planet نشانیای هم برایش به دست داده بود. به هوای یافتن آنجا افتادیم به اتوبوس گرفتن و قدری حیرت کردیم وقتی اتوبوسی که سوار شده بودیم حدود یک ساعت و نیم راه رفت و به کلی از شهر فاصله گرفت.
در اتوبوس که نشسته بودیم فرصتی دست داد تا شهر و مردمش را گذری ببینیم. شینینگ چنان که گفتم شهری مهم در سر راه ابریشم بوده و برای قرنها دژ حضور چینیهای در این منطقه از راه ابریشم محسوب میشده است. به تعبیری از اینجا به بعد (در جهت شرق) بوده که راه ابریشم رنگ و بویی چینی به خود میگرفته و تا اینجا (از غرب) اقوام ترک و تبتی و قدیمتر سکاها و تخاریها دست بالا را داشتهاند. تاریخ تاسیس شینینگ را به قرن اول پیش از میلاد میرسانند و در آن هنگام انگار همان آریاییهای تخاری و سکا بودهاند که هستهی اولیهی شهر را پدید آوردهاند. با این همه در میانهی دوران حاکمیت دولت هان که با وسط عصر اشکانی ما برابر میشود، چینیها این شهر را گرفتند و برای مدتها در دست داشتند. در دوران ساسانی گویا این شهر دروازهای بوده که قلمرو زیر نفوذ ایران یعنی ترکستان را در غرب، به قلمرو زیر نفوذ دولت چینی تانگ در شرق متصل میکرده است. ارتباط میان این دو واحد سیاسی بسیار دوستانه بوده و به همین خاطر بود که پس از حملهی اعراب خاندان ساسانی و طبقهی برگزیدهای از ارتشتاران ساسانی به چین مهاجرت کردند و نه به روم، که به میدان جنگ با عربها نزدیکتر بود.
پس از فروپاشی دولت ساسانی هرج و مرجی در ترکستان و تبت و مغولستان برخاست که پیشتر هم ریشههایی داشت و به خروج اقوام هون و کینداری و ترک از این قلمرو و حملهشان به غرب انجامیده بود. با این همه تا وقتی که ساسانیها بر سر کار بودند بر این منطقه نفوذی سیاسی اعمال میکردند و قبایل منطقه از آنها حرف شنوی داشتند. چندان که کینداریهای نیرومند –که بدنهی جمعیتیشان ترک بود اما هنوز طبقهی حاکمهشان آریایی بودند- در بلخ مستقر شدند، اما برای ساسانیهای مزاحمت زیادی ایجاد نمیکردند و تابعشان بودند و هونها که دریای مازندران و دریای سیاه را دور زدند و از بالا به اروپا و روم حمله بردند، وارد قلمرو ساسانی نشدند مگر در مقام سپاهیان مزدور و تابع شاهنشاهان بزرگی مثل انوشیروان دادگر.
اما پس از نابودی ساسانیان ورق برگشت و چند واحد سیاسی رقیب در ترکستان و مغولستان شکل گرفت که نیروی نظامیاش از قبایل کوچگرد تشکیل یافته بود. شینینگ درست در محل اتصال این نیروها قرار داشت و به همین خاطر در اواخر قرن هفتم و قرن هشتم میلادی که دیگر کار ساسانیها یکسره شده بود، کشمکشهای شدیدی در این منطقه آغاز شده بود. ترکهای اویغور که بیشتر در مناطق غربیتر و ترکستان ساکن بودند نفوذ زیادی در این منطقه نداشتند و نیروهای اصلی از قبایل پیشامغولی –مشهور به شیانبِئی- تشکیل یافته بود که با تبتیها درگیر شده بودند و هردوی اینها در آن زمان اقوامی تازه تاسیس بودند. یعنی تبتیها تازه به صورت قومی منسجم در آمده بودند و مغولها هنوز یکی دو قرن تا دستیابی به این سطح از پیچیدگی زمان لازم داشتند.
همهی این قبایل دولت نیرومند تانگ را در افق شرقی خود داشتند و با آن میجنگیدند. چینیها به درگیریهای دوران پس از فروپاشی ساسانیان میگویند جنگهای تویوهون (吐谷渾) و این نامی است که به رهبر شیانبئیهای مغول ارجاع میدهد. مردم شیانبئی پیشتر در قرن دوم و سوم میلادی دولتی برای خود در مغولستان داخلی درست کرده بودند که گهگاه تا بخشهایی از ترکستان و استان گانسو پیشروی میکرد. اما این دولت درست همزمان با تاسیس دولت ساسانی فرو پاشید. قبایل سکا و تخاری که پیشتر تابع اشکانیان بودند و بعد از ضعیف شدن ایران در قرن دوم و سوم خودمداری پیشه کرده بودند و با هم درگیر بودند، بار دیگر پس از تاسیس دولت ساسانی و تسلیم شدن مرو و سغد و خوارزم به اردشیر بابکان نظم و نسقی پیدا کردند و احتمالا این ناشی از نفوذ سیاسی دولت نوپای ساسانی در منطقه بوده است. جزئیات پیوند میان این قبایل با ساسانیها درست روشن نیست. اما این را میدانیم که دقیقا همزمان با غلبهی اردشیر بابکان بر اردوان پنجم و گذار سیاسی از دودمان اشکانی به ساسانی، این قبایل ایرانیتبار مستقر در ترکستان هم متحد شدند و به مغولستان حمله بردند و در هماهنگی با چینیهایی که از شرق پیشروی میکردند، دولت مستعجل شیانبئی را از بین بردند و این به سال ۲۳۴.م رخ داد، یعنی حدود یک دهه پس از کشته شدن اردوان پنجم و چند سال پس از اعلام وفاداری شهربانان مرو و سغد و خوارزم و بلخ به اردشیر بابکان.
مغولهای اولیه در سراسر دوران ساسانی زیر منگنهی قدرت چینیهای تانگ و قبایل ترکستان قرار داشتند و در این مدت هم با قبایل آریایی قدیمی در میآمیختند و هم در شکلگیری جمعیت نوظهور ترکها نقشی ایفا میکردند. پس از فروپاشی ساسانیها رهبری در میان ایشان ظهور کرد به نام مورونگ تویوهون (慕容吐谷渾) که پسر مهتر سرکردهای قبیلهای بود به نام مورونگ شِگوئی که در فاصلهی سالهای ۳۰۷-۳۱۳.م زیر فشار همین نیروها مردماش را به آنسوی رود زرد و حوالی کوه یین در چینگهای و حوالی شینینگ کوچانده بود. یکی از دستاوردهای مهم این تویوهون به امیر خطیر تولید مثل مربوط میشد و در این زمینه به شکلی عبرتبرانگیز کامیاب بود. چون از او شصت پسر باقی ماند که با هم دست به یکی کردند و سرزمینهای اطراف را به تدریج گرفتند و برای خودشان در حوالی دریاچهی چینگهای یک دولت کوچگرد کوچک درست کردند. این دولت به تدریج رشد کرد تا آن که همزمان با فروپاشی ساسانیها جهشی را تجربه کرد و برای مدت کوتاهی قلمرو پهناوری را زیر فرمان گرفت که در محور شرقی- غربی ۱۵۰۰ کیلومتر و در محور شمالی-جنوبی هزار کیلومتر قطر داشت و استانهای گانسو، چینگهای، نینگشیا، شمال سیچوان، شرق شاآنشی و بخش عمدهی تبت را در بر میگرفت و بخشهایی از جنوب ترکستان را هم در اختیار داشت و حتا گهگاه به قلمرو ایرانینشین ختن و کاشغر هم دستاندازی میکرد. جمعیت قلمرو زیر فرمان این دولت را در اوج اقتدارش بالغ بر ۵/۳ میلیون نفر دانستهاند که در آن روزگار چشمگیر بوده است. این را میتوان مقدمهای تاریخی بر ظهور دولت چنگیز خان دانست که چند قرن بعد و در شرایط مشابهی از ضعف سیاسی ایرانیان شکل گرفت و دمار از روزگار همگان در آورد.
در سال ۶۳۴.م که ساسانیان پس از کودتا بر ضد خسرو پرویز دستخوش زوال شدند و کمی بعد در برابر اعراب در هم شکستند، خیزش سیاسی دولت تویوهون آغاز شد. در همین سال امپراتور دولت تانگ که تایزونگ نام داشت با سپاهی گران برای سرکوب این مردم به حرکت در آمد و لشکرکشی بزرگ و پرهزینهای کرد (تصویر زیر)، که در مهار اقتدار ایشان تاثیر چندانی نداشت.
فروپاشی ساسانیان در واقع دومینویی از تحولات سیاسی را در قلمرو خاوری ایجاد کرد که به فروپاشی نظمهای قدیمی و پیدایش دولتهای نو منتهی شد. خودِ دولت تانگ که هستهی مرکزی تمدن چینی را تشکیل میداد، یکی از این واحدهای سیاسی بود. چنان که گفتیم پیشمغولهای گرد آمده در دولت تویوهون واحدی دیگر بودند و یک دولت دیگر که همزمان با اینها شکل گرفت، پادشاهی تبت (به تبتی: بُدچِنبو བོད་ཆེན་པོ، یعنی تبت، بزرگ) بود که در سونگتْسِن گامپو در اوایل قرن هفتم میلادی آن را تاسیس کرد. تاریخ تاسیس هر سهی این دولتها تقریبا با زمان ظهور اسلام برابر است و این دقیقا همان دورانی است که تاثیر جنگهای فرسایشی ایران و روم نمایان میشود. دولت تانگ و پادشاهی تبت هردو در ۶۱۸.م تاسیس شدند و تاریخ شکلگیری دولت تویوهون نیز همین حدود است. دولت تویوهون در این میان ناپایدارتر از همه از آب در آمد و در ۶۷۰.م همزمان با از بین رفتن آخرین بقایای مقاومت ساسانیها زیر فشار تبتیها رو به زوال رفتند. تا این تاریخ طبقهای از ارتشتاران ساسانی و شاهزادگان این خاندان با حمایت دودمان نوپای تانگ به ترکستان کوچیدند و از سویی به ایشان در دستیابی به قدرت یاری رساندند و از سوی دیگر همزمان با تاسیس دولتی ایرانی در ترکستان، با حملههای پیاپی تازیان دستشان از ایران شرقی کوتاه شد. دو نیروی باقی مانده بر صحنه اما تا سه قرن بعد دوام آوردند. پادشاهی تبت تا ۸۴۲.م بر پا بود و دولت تانگ هم تا ۹۰۷.م پایید.
بافت جمعیتی شینینگ به این ترتیب با این سه نیروی بومی (چینی، مغول و تبتی) و اثر دومینویی فروپاشی دولت ساسانی شکل گرفت. به شکلی که حتا امروز هم تبتیها (۵/۵ ٪ )، مونگورها (۶/۲٪)، هانها (۷۴٪) و هوئیها (۵/۱۶٪) بدنهی جمعیتی شهر را تشکیل میدهند و هریک در بخشی از شهر سکونت دارند. محلههای مرکزی دست هوئیهاست که نژادی نزدیک به چینیهای هان دارند ولی فرهنگ و دینشان با ترکها نزدیکی دارد. مونگورها که «تو» هم نامیده میشوند، با مغولها خویشاوندی دارند. در این بین تاریخ طولانی این شهر پیچیدگی جمعیتی چشمگیری را موجب شده و جز اینجا بیش از سی قومیت دیگر در این شهر سکونت دارند.
به همان شکلی که مسجد دونگگوان در مرکز شهر شینینگ قلب تپندهی جمعیت مسلمان هوئیهاست، گرانیگاه دینی تبتیها هم در صومعهی کومبون در جنوب غربی شینینگ در درهای خارج از شهر قرار دارد. این صومعه از نظر اهمیت در دین بودایی لامایی تبت در مقام دوم ایستاده و تنها معبد بزرگ لهاسا تقدسی بیش از آن دارد. بازار تبتیها هم که مرکز تجمع این مردم است در نزدیکی آن و در حومهی شهر است و دیدار از آن با توجه به وقتمان برایمان ممکن بود و جایگزین رفتن به صومعه شد.
سفر ماجراجویانهمان به مقر تبتیها البته به آن آسانی که گمان میکردیم نبود. نشانیای که از بازار تبتیها داشتیم را به راننده نشان داده بودیم و گفته بود که باید تا آخر خط را برویم. ما هم نشستیم به تماشا کردن مردم و تا آخر خط رفتیم و در جایی پرت و محلهای فقیرانه پیاده شدیم در حاشیهی حاشیهی شهر!
محلهها همه از خانههای یک طبقهای فکستنی پر شده بود و جویهایی که از وسط کوچهها رد میشد و زمینها نیمه ساخته یا برهوت که بین خانهها وجود داشت نشان میداد با نوعی حلبیآباد مترقی سر و کار داریم. پویان که پس از ورود به استانهای چینینشین موفق شده بود سیستم نقشههای ماهوارهاش گوشی همراهش را به کار بیندازد، نقطهی دقیق جایی که باید میرفتیم را در دست داشت و ما بر مبنای همان پیش رفتیم و به جایی رسیدیم که زمینی خالی و وسیع بود که به عنوان پارکینگ کامیونهای سنگین از آن استفاده میشد. از مردم پرس و جویی کردیم و آخرش به این نتیجه رسیدیم که بازار تبتیها و بند و بساط دور و برش زمانی در اینجا بوده، اما آنجا را کوبیدهاند و پارکینگ کردهاند و تبتیها را به میانهی شهر منتقل کردهاند. این کار را با سرعت و طی سال گذشته انجام داده بودند و به همین خاطر نقشههای گردشگری هنوز همان نقطهی قدیمی را برای بازار در حافظه داشت.
دیدار از آن جا هم البته خالی از لطف نبود. حاشیهنشینانی را دیدیم که داشتند کارتونهای پلاستیکی بستهبندی دور ریختنی را از کامیونها جمعآوری میکردند و با قشری از فقیرترین چینیهایی که دیده بودیم در آن حوالی تماس برقرار کردیم. با این که احتمالا گذر هیچ خارجیای به آن حوالی نیفتاده بود همه مهربان و مهماننواز بودند و وقتی سوال میکردیم سعی میکردند با چینی راهنماییمان کنند که البته با توجه اختصاری که در زبانشان داشتند و تسلطی که ما بر زبانشان داشتیم به نتایج معتبری منتهی نمیشد.
خلاصه گشتی آنجا زدیم و باز سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم به شینینگ. گفتیم سر راه برویم موزهی شینینگ را هم ببینیم. ساعت یازده بود که به موزه رسیدیم و دیدیم ساختمان اصلیاش –لابد برای تعمیر یا شاید به مناسبت ماه رمضان- تعطیل است. در آن حوالی به چند بنای بزرگ عمومی دیگر برخوردیم که رنگ و بویی از موزه داشتند. پس یکی یکی واردشان شدیم. اولی نمایشگاه مفصل و خوبی از نقاشیهای اهالی استان چینگهای بود. بیشتر آثار خوب و هنرمندانه کشیده شده بود و هرچند برخیشان در نمایش روانپریشانهی پسامدرنیسم افراط کرده و برخی دیگر بیش از اندازه چاپلوسی حزب و جنبش خلق کمونیست را میکردند، در کل زیباییهایشان به دلمان نشست. ساختمان بعدی نمایشگاهی سوت و کور بود که چیزهای پرت و نامربوطی را درش به نمایش گذاشته بودند و گویا کارکرد اصلیاش سینمایی بود که عصرگاه فیلم نشان میداد. در نتیجه گفتیم برویم خودِ ساختمان را بگردیم. زیر و روی ساختمان را گشتیم و چون خیلی خالی از سکنه بود، بخشهای اداری و پستوهای پشتی را هم سر زدیم. در این میان پویان که گویا بابت نپریدن از دیوار کنار رود زرد احساس کمبود میکرد، گیر داد که برویم روی پشت بام موزه!
با توجه به این که کل ساختمان دوربین داشت و فضایی امنیتی در کل چین حاکم بود، این برنامهی خوبی به نظر نمیرسید. اما سرتقبازی پویان گل کرد و از پلهها بالا دوید و رفت پشت بام. من هم همراهش رفتم و قدری با خواهش و تمنا موفق شدم قانعش کنم از خرپلههای شیطان پایین بیاید و پیش از آن که دستگیرمان کنند از ساختمان فلنگ را بستیم. آن حوالی یک کتابخانهی عمومی هم دیدیم و بیمعطلی واردش شدیم. چرخی در کل ساختمان زدیم و ملت را دیدیم که در فضایی دلنشین نشستهاند و دارند با فراغ بال کتابهایی با خط چینی میخوانند و باز من حسرت خوردم که این زبان و خط را درست یاد نگرفتهام و عزم خودم را جزم کردم که اگر تناسخی در کار بود حتما در زندگی بعدی در چین به دنیا بیایم که این زبان را عمیق یاد بگیرم!
بعد از دیدار از موزهها به یک معبد چان (به ژاپنی: ذن) رسیدیم که بر فراز تپهای ساخته شده بود و پلکانی پهن و سپید به کنار بزرگراهی مدرن متصل میشد. دور و بر تپه پر بود از آسمانخراشها و برجها و گرداگردش هم بزرگراهی مدرن چرخ میزد. از پلهها که بالا رفتیم هیچ فکر نمیکردیم وسط این مدرنیتهی جوشان مرکز دینی قابل توجهی پیدا کنیم. ولی هرچه بالاتر رفتیم غلظت عقاید دینی و مناسک بیشتر شد. در آستانهی در معبد و بالای پلهها عدهای فالگیر را دیدیم که با کفبینی و خواندن طالع خلق کمونیست چین گذران عمر میکردند. جالب این بود که روی نقشههای رمالهایشان صورتهای فلکی کلاسیک مرسوم در ایران و اروپا نقش بسته بود و نه صورتهای سنتی نجوم چینی، که متفاوت است. وسوسه شدم بروم ازشان بپرسم ببینم از خاستگاه مهرپرستانهی صورتهای فلکی خبر دارند یا نه؟ و اگر خبر ندارند کتابم «اسطورهشناسی آسمان شبانه» را معرفی کنم که ارشاد شوند. اما دیدم ممکن است با کفبینی به سرنوشتم پی ببرند و مایهی دردسر شود. این بود که گفتیم ریا نشود و ایثارگرانه از خیر بازاریابی برای کتابمان در اقتصادی یک میلیارد نفره گذشتیم.
در بالای تپه با تعجب به معبدی بزرگ و سرحال برخوردیم. معبدی بودایی در بالاترین بخش تپه قرار داشت و بت اصلی بودا را آنجا گذاشته بودند. در طبقههای پایینی یک صومعهی مفصل با راهبانی قرار داشت که بیشترشان سالخورده بودند. در طبقات پایینتر هم معبدهایی کوچکتر دیده میشد با چشمهای جوشان و آبی زلال که احتمالا زمانی مقدس بوده و خاستگاه تقدس این تپه محسوب میشده، و جریان آباش را در آبراههای سنگی هدایت کرده بودند تا از روی بت سنگی بودیساتوای زیبایی بگذرد.
در آن معبد اصلی بالایی نشستیم و قدری آسودیم. راهبها با جنب و جوش در رفت و آمد بودند و همه هم مهربانانه تحویلمان میگرفتند. کفشهایمان را در آوردیم و درست مقابل بت اعظم به دیوار تکیه دادیم و چهارزانو نشستیم، نیمی از سر کنجکاوی و برای تماشای فعالیتهای معبد، و نیمی از سر خستگی چون آن روز خیلی راه رفته بودیم. اما نشستنمان همان و مشارکتمان در یک آیین نماز بودایی همان!
کمی نگذاشته بود که راهبان خوراکیهایی که مردم برای معبد نذر کرده بودند را آوردند و دور بتها چیدند. یک راهب مهربان که پیرزنی عینکی با ظاهر خانم معلمها بود، دو تا سیب درشت از آن بین سوا کرد و آنها را به ما داد. ما هم با قدردانی گرفتیم و گذاشتیماش در کولهای که پویان همیشه همراه داشت. کمی بعد راهب اعظم آمد که شباهتی چشمگیر داشت به پیرمردانی معبدنشین که در فیلمهای چینی اغلب استاد ورزشهای رزمی جکی چان و جت لی میشوند.
این استاد اعظم البته نشان چندانی از جنگاوری نشان نمیداد و تا آخر برنامه کلافه بود که چرا میکروفونی که روی لباسش نصب شده و گوشیِ متصل به آن درست کار نمیکند. با این همه آمد و به ما لبخندی زد و در طول مراسم هم گهگاه نگاه تشویق کنندهای به ما میانداخت که همان جای اولمان نشسته باقی ماندیم و به این ترتیب در صف مقدم مومنان و مرکز مراسم دعای نیمروزی برای بودا قرار گرفته بودیم. از همین نگاهها اما معلوم شد که گذر خارجیهای چندانی به این معبد نمیافتد و در کل آن روز یکی از خالصترین و بی شیلهپیلهترین مراسم نماز بودایی را تماشا کردیم.
بوداییها نماز مهمی در سر ظهر دارند که پس از آن دیگر مجاز نیستند تا روز بعد خوراکی بخورند. این مراسم پس از خوراک جمعی انجام میشود و بخشی از غذاهایی که راهبان گدایی کردهاند یا مردم برای نذری به معبد آوردهاند را هم به عنوان تبرک به نمازگزاران میدهند. آن راهب اعظم هم پیش از شروع مراسم ما را دید و خوش و بشی کرد و او هم رفت و دو تا سیب دیگر برایمان هدیه آورد، درشتتر از دوتای اولی. ما هم صدایش را در نیاوردیم که دوتا را از آن خانم معلم پیشتر گرفتهایم، و آن دو را هم به کولهی پویان سرازیر کردیم.
شکل مراسم هم چنین بود که راهبان بلندپایه در برابر بت اصلی و وسط صف –درست پیش روی ما- بر بالشهایی زانو زدند و همان استاد اعظم و راهب دیگری که جوانتر و چست و چالاک بود، شروع کردند به خواندن بخشهایی از یک سوترای بودایی، که متاسفانه من چینیام آن قدر خوب نبود که بفهمم کدام متن است. همزمان با سرود خواندناش یک راهب دیگر با چوبی به سنجی میکوبید و یکی دیگر طبلی را مینواخت. بندهای منظوم سوتره یکنواخت و تکراری به گوش میآمد و صدای سنج و طبل هم تنوع و آهنگی نداشت و فقط ریتمی تکراری و ضرباهنگی ساده را شامل میشد. خلاصه ما ساعتی آنجا در میان تودهی مردم نمازگزار و راهبانی که با اعتقاد کامل سوتره میخواندند نشستیم و اواخر کار بر نفس امارهمان و غلبه کردیم و دیو آز را منکوب کردیم و پا شدیم و از معبد بیرون آمدیم، بیتوجه به این احتمال جذاب که اگر مینشستیم احتمالا تا آخر مراسم کل سیبها را صاحب میشدیم!
پس از خروج از مراسم چشمگیر معبد بالایی، چشممان به یک معبد تبتی خورد که موازی با همین معبد بر تپهای کمی کوتاهتر ساخته شده بود. از آن معبد به این معبد اندر شدیم و آنجا هم قدری نشستیم. مراسم چندان باشکوهی در آنجا برقرار نبود و معلوم بود نمازگزاران آنجا هم به نوک تپه رفتهاند. این بود که در خلوتی نسبی قدری آنجا نشستیم و از تماشای بازی نوارهای رنگی دوخته شده به پرچمها و سر و صدای زنگولههایی که به درفشهای بلند دوخته بودند، لذت بردیم.
پس از آن بود که باز فیلمان یاد تبتستان کرد و عزم خود را جزم کردیم که برویم و بازار تبتیها را زیارت کنیم. در راه باز پرس و جو کردیم و بالاخره موفق شدیم جای تازهی بازار تبتیها را پیدا کنیم. به سرعت به آنجا رفتیم و در یک ساختمان مدرن و نه چندان زیبا، در محلهای تازهساز ولی نه چندان مرفه، فروشگاهی بزرگ و سه طبقهای دیدیم که در آن کالاهای تبتی میفروختند. من بدم نمیآمد که ردایی بودایی برای خودم بخرم و تا حدودی پشیمان بودم که در مرکز دینی بوداییهای برمه چنین نکرده بودم. آنجا ردافروشیهای معتبر زیادی دیدیم ولی قیمتی که میگفتند اصلا با زندگی زاهدانهی ما که گوتمه سیدارته سرمشقمان بود سازگاری نداشت. در نتیجه به این فکر افتادم که وقتی برگشتم با نصف پولی که آنها میگفتند پارچهی پردهای مجللی بخرم و همان شکلی ببرماش. چون در نهایت ردای بوداییها پارچهای نادوخته و مستطیلی بیش نیست که آن را دور بدنشان میپیچند و زهی پارچه و زهی مستطیل در ایران خودمان!
در بازار تبتیها در حال پرو کردن رداهای زعفرانی ویژهی لامای اعظم بودم که عبدالله با پویان تماس گرفت و قرار و مداری گذاشتند که به لحاظ فیزیکی خوشقولی در آن ناممکن بود. یعنی عبدالله نشانی کافهای را داد که در آن سر شهر بود و زمانی برای رسیدنمان به آنجا تعیین کرد که حتا اگر با سرعت نور هم میرفتیم، باز دیر میرسیدیم. چون عبدالله به کافه رفته و آنجا منتظرمان نشسته بود و بعد تماس گرفته بود. خلاصه خرید از تبتیها را تعطیل کردیم و شتابان به دیدار دوست نادیدهمان شتافتیم.
هرچه به محل قرار نزدیکتر میشدیم محیط به نظرمان آشناتر میرسید، تا این که کافه را پیدا کردیم و دیدیم بنا به تصادفی شگفتانگیز دقیقا جلوی مجتمع محل اقامتمان قرار دارد. وارد شدیم و عبدالله را دیدیم که با دوست دیگرش- جوانی آمریکایی- منتظرمان نشسته بودند. عبدالله همانطور که مونیک توصیف کرده بود، با چینیها تفاوتی داشت، قدش خیلی بلندتر از چینیها بود و پوستی سپیدتر و چهرهای خوشایندتر داشت. با این همه –بر خلاف اصرار مونیک- اینطورها هم نبود که با اولین نگاه تبار ایرانیاش معلوم شود و شاید با نگاه هفتم و هشتم میشد او را ترکمن یا ازبک به حساب آورد. جوان بود لاغر اندام، عینکی، آرام و بسیار باادب که به زبانهای چینی، هوئی، پارسی و انگلیسی به روانی حرف میزد. آشکارا باهوش بود و میگفت زبان پارسی را تنها با شنیدن رادیو و خواندن کتاب یاد گرفته، که با توجه به روانی زبانش شگفتانگیز مینمود. چون رادیوی تاجیکستان را گوش میداد، لهجهاش هم تاجیکی بود. چند بیتی از حافظ را هم حفظ بود که برایمان خواند و ما هم راهنماییاش کردیم که چطور وزن و زیبایی شعر را در خواندناش نشان دهد.
آن یکی دوستش جوانی حدود سی ساله بود به اسم آلکسی. یک جوان قلچماق آمریکایی بود که با اثر القایی عبدالله شیفتهی ایران شده بود و مدام از مطالعاتش در این زمینه صحبت میکرد، اما عمق زیادی نداشت و بیشتر به نظر میرسید دستیار پژوهشی عبدالله باشد. آلکسی در دانشگاه شینینگ زبان و فرهنگ چینی را میآموخت و با توجه به این که مونیک هم در همین دانشگاه داشت دکترای فلسفهی چین میگرفت و همهی اینها هم دوستان عبدالله بودند، معلوم بود آدمی بانفوذ و فرهمند است. چون همهی اینها – و همچنین انگار چند نفر دیگر- از دانشجویان خوب این دانشگاه را وادار کرده بود چین را رها کنند و دربارهی تبارنامهی فرهنگی ایرانیان در چین مطالعه و پژوهش کنند. آلکسی با شور و اشتیاق عکس برگهایی از نسخ خطی به خط پارسی را که یافته بود نشانم داد. بیشترشان البته به زبان ترکی بود و چندتایی هم پارسی، و جالب بود که اینها را در بایگانیهای کتابخانههای شینینگ یافته بود که در میان شهرهای راه ابریشم به کلی غیرایرانی و چینی محسوب میشد. فکر این که در بایگانی سایر شهرهای باختری چه گنجینههایی پنهان شده یا در حال کپک زدن است قدری ناراحت کننده بود.
عبدالله علاقمند به پزشکی سنتی ایرانی بود و در این زمینه و تاثیر زبان پارسی بر زبان هوئیها پژوهشهای چشمگیری انجام داده بود. چند صد واژهی دخیل پارسی در هوئی را یافته بود و معتقد بود پزشکی چینی در قرون میانه کاملا زیر تاثیر آثار ابن سینا و رازی شکل گرفته است. من از قدیم به تاریخ علم در ایران و به ویژه علوم طبیعی علاقمند بودم و آثار بسیاری از این بزرگان را خوانده بودم، اما متوجه بازتابهایش در شرق نشده بودم و معقول هم بود که اثر دستگاههای نظری محکمی مثل پزشکی ابن سینا و شیمی رازی در شرق که دولتهایش همواره ارتباط تجاری و دوستانه با ایران داشتهاند، بیش از غرب باشد که مدام در حال جنگ صلیبی و اعلام جهاد بر ضد مسلمانان بودهاند.
با دوستان تازهمان چای و قهوهای خوردیم و قدمزنان از کافه بیرون آمدیم. من و پویان ناهار نخورده بودیم و این بود که عبدالله را دعوت کردیم به ناهار. او هم گفت که یک رستوران خیلی خوب در همان حوالی میشناسد و ما را راهنمایی کرد و باز در فاصلهای کوتاه با هتل، به یک رستوران دو طبقهی شیک و زیبا رفتیم که ویژهی مسلمانان هوئي بود. آرایههای داخل رستوران تقریبا ایرانی بود و وقتی وارد شدیم همه با عبدالله به گرمی سلام و علیک کردند. یک جوخه پیشخدمت که از دختران محجبه با لبخندهای دلنشین تشکیل شده بود هم در رستوران به مشتریان خوراک میرساندند.
رستورانی گرانقیمت به نظر میرسید و با تدبیر پویان از عبدالله خواستیم که غذاهایی که سنتی و ویژهی هوئیها هستند را سفارش بدهد. او هم قبول کرد و اولین غذایی که سفارش داد آه از نهاد من در آورد. چون خیلی گرسنه بودم و چشم به راه کبابی سنتی به سبک هوئی، ولی غذای عجیبی برایمان آوردند که مادهی اصلی تشکیل دهندهاش زردپی بود! غذا هم چیزی بود شبیه بریانی ولی از طرفی مادهی تشکیل دهندهاش غضروفی و ظاهرا زردپی گاو بود و از طرف دیگر حجمش به قدر یک دیس بزرگ بود و نمیدانم این همه زردپی را از کجا آورده بودند. این غذا بیشتر از آن که خوردنی باشد، عجیب و تاملبرانگیز بود. اما به قدری گرسنه بودم که مقداریاش را با پیراشکیهای خمیریای که آورده بودند به خندق بلا سرازیر کردم. البته قدری شتابزده در این مورد رفتار کردم چون غذای بعدی را که آوردند، خیلی بهتر بود. این یکی از تکههایی کوچک از گوشت تشکیل شده بود که انگار غلافی از جنس چربیِ کباب شده دورش کشیده بودند. باز هم یک دیس بزرگ برایمان آوردند که به تنهایی میتوانست سهتاییمان را سیر کند. با ورود این مهمان تازه به سفرهمان روحی تازه در بدن لوله گوارشم دمیده شد. پویان البته تحولات مینویی چندانی را تجربه نکرد و همان پیها را همچنان میخورد، خیلی پیگیر!
یک نکتهی خیلی جالب در این رستوران آن بود که به عنوان نوشیدنی برای هرکداممان یک فنجان بزرگ دمنوش گیاهی آوردند که به واقع گوارا بود و هر از چندی هم آب جوش تازه به آن اضافه میکردند تا کیسهی گیاهان داخلش و همچنین میوه و عنابی که توی آب انداخته بودند دم بکشد و مزه بیندازد. خلاصه شکمی از عزا در آوردیم و در آن بین پیراشکیها و نانهای خوبی هم میآمد و میرفت. وقتی کاملا سیر شدیم، دیدیم تازه یک خوراک تازه برایمان آوردند که تشخیص ماهیتاش خیلی دشوار بود. در نگاه اول به شبیهسازی سلولهای برنولی در سیستمهای خودسازمانده شباهت داشت و از یک تپهی بزرگ از چیزهایی شش ضلعی تشکیل شده بود. وقتی با چوب غذاخوری برشان داشتیم دیدیم هرکدامشان چیزی شبیه به کلوچه است، که وقتی کنار هم قرار گرفته با همان منطق سلولهای برنولی شکلی خودسازمانده و کندووار به خود گرفته است. کلوچهها چیزهای عجیب و به شدت خوشمزهای بود. بسیار شیرین، داغ، و چرب بود و نان خمیری نازک دورش یک هستهی پرادویهی میانی را در بر میگرفت. درست هم معلوم نبود که این غذاست یا دسر است.
با این که سیر شده بودیم باز به پیشروی در سرزمین فتح شده ادامه دادیم و با این همه جز بخشی کوچک از کلوچهها را نتوانستیم بخوریم. در کل فکر کنم سنت هوئيها این بود که موقع غذا خوردن باید بخشی از خوراک در ظرف باقی بماند، وگرنه این حجم غذا آوردن برای سه نفر منطق دیگری نداشت. دربارهی حجم غذا هم روی هم رفته دو سنت تنظیمی داریم. یکی که در مناطق فقیرتر دیده میشود آن است که ماندن غذا در ظرف بیادبی به میزبان است و معنایش این است که غذا خوشمزه نبوده است. این جوامع اغلب غذا را به اندازه یا حتا کمی کمتر از گنجایش شکم مهمان میآورند که یک وقت بیادبیای نشود. سنت دیگر که در ترکستان هست و فکر کنم در میان هوئيها هم باشد این است که غذا باید حتما زیاد بیاید تا گشادهدستی و سخاوت میزبان را نمایش دهد. به همین خاطر غذایی که میآورند چند برابر توان غذایی مهمان است، حتا مهمانهای پرخوری مثل من و پویان.
با قدری اصرار موفق شدم پول غذا را حساب کنم. عبدالله اولش اصرار داشت مهمانمان کند اما از طرفی قیمت غذا -۲۴۰ یوآن- برایش گزاف بود و از سوی دیگر خودش اصلا چیز زیادی نخورده بود و نامردی بود که بگذاریم چنین کند. خلاصه سیر و خوشحال از رستوران بیرون آمدیم در حالی که سر میز غذا گپ و گفتی مفصل و بسیار آموزنده با عبدالله داشتیم. او خودش پیرو طریقت نقشبندیه بود و به گرایش خُفّیه تعلق خاطر داشت. اما برایمان تعریف کرد که در مجلسهایشان ذکر را بلند میخوانند و این برایم عجیب بود چون تمایز دو فرقهی خفیه و جلیه همین بلند خواندن ذکر یا در دل خواندناش است. همچنین گفت که جوانان هوئی اغلب زبان قومیشان را دارند فراموش میکنند و وامواژههای چینی را بیش از پیش به کار میگیرند و همدلی زیادی با کسانی مثل عبدالله ندارند که بر تداوم استفاده از کلمات فارسی در زبانشان پافشاری میکنند.
فهرست چشمگیری از واژگان رایج در زبان هوئی را هم برایمان گفت که همگی پارسی بود: آسمان، چشم، روزه، نماز، بامداد، شام، خفتن، و نیمروز. یک جورهایی حتا گرایشی به سرهگرایی پارسی داشت و میگفت چرا ایرانیها به نماز عصر میگویند عصر که عربی است؟ و مایهی افتخارش بود هوئیها میگویند «نماز پسین». همچنین گفت که همهی مسلمانان چین پیش از نماز نیت میکنند و این نیت را به پارسی میخوانند که تقریبا این جوری شروع میشود: «پروردگارا به ما یاری کن و شادمانی و عمر طولانی به ما اعطا کن و…».
جالب آن که گویندگان این جملات را حفظ میکنند و پیش از نماز میخوانند، بی آن که پارسی بدانند و حتا میگفت برخی را دیده که گمان میکنند این جملات عربی هستند. همچنین گفت که مدارس سنتی اسلامی یعنی مکتبها هنوز در میان هوئیها برقرار است و آنهایی که مکتب میروند تا حدودی پارسی میآموزند. چون کل کتابهایی که در مکتب میخوانند سیزده تاست که شش تایش عربی و هفتتایش پارسی است و مهمترینهایش گلستان سعدی و قرآن است و جالب آن که میگفت کتابهای تفسیر قرآن در مکتبخانههایشان هنوز پارسی است. با این همه دولت چین ظاهرا مکتبخانهها را زیر فشار گذاشته و روند مدرنسازی شهرها باعث شده کودکان بیشتر به مدارس دولتی بروند که زبان رسمیاش چینی است و با عربی خواندن هم مشکلی ندارند ولی پرهیزی عجیب نسبت به زبان پارسی در آن دیده میشود.
پس از خوردن غذا به سمت مسافرخانهمان راه افتادیم که همان نزدیکی بود. عبدالله هم با ما آمد. در مسافرخانه ابراهیم را دیدیم که وقتی فهمید عبدالله پارسی میداند خیلی هیجانزده شد و ما هم تشویقش کردیم که این زبان را یاد بگیرد. عکسی یادگاری از خودش و هتل دلنشیناش گرفتیم برای این که به بقیهی مسافران شینینگ سفارشاش را بکنیم، که به این ترتیب چنین میکنیم:
شروین، ابراهیم، عبدالله
شروین، ابراهیم، پویان!
پس از خروج از هتل و خداحافظی از ابراهیم به عبدالله هم بدرود گفتیم و به سمت ایستگاه قطار راه افتادیم. قدری زود رسیدیم و در کرانهی رودخانهای قدم زدیم و گپ و گفتی خوب با پویان داشتیم. بعد در بوستانی نزدیک ایستگاه نشستیم و سفرمان را تا اینجای کار مرور کردیم و از او خواستم جاهای برجستهی سفر را از دید خودش برایم بگوید و گفت و یادداشت کردم که در این سفرنامه بیاورم که آوردم!
ساعت ۹ شب بود که قطارمان رسید و سوار شدیم و به سوی شهر بعدی به حرکت در آمدیم، که تیانشوئی بود، از مراکز مهم دین بودایی در این منطقه. کابینمان به نسبت شیک و تختهایش عریضتر از باقی قطارها بود و به همین خاطر خوابیدن بر رویشان برای من که داشتم کم کم به کشوهای باریک چینی عادت میکردم، دلچسب بود.
ادامه مطلب: چهارشنبه ۱۳۹۷/۲/۲۶
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب