چهارشنبه ۱۳۹۷/۲/۲۶
ساعت شش صبح بود که به تیانشوئی (天水市) رسیدیم. دومین شهر بزرگ گانسو بعد از لانژو که سه و نیم میلیون تن جمعیت دارد و به خاطر دیوارنگارههای بوداییاش بر کوه مَجیشان (麦积) شهرتی جهانی پیدا کرده است. این هم شهری مهم بر سر راه ابریشم بوده و در محور شرقی-غربی شیآن را به لانژو متصل میکرده است.
منطقهی باستانی فانگماتان (放马滩) هم که مرکز دولت باستانی چین بوده در نزدیکی همین شهر قرار دارد و آثاری را در خود جای داده که قدمتشان به اوایل دوران اشکانی میرسد. قرن دوم و سوم پیش از میلاد در تاریخ ایران به نسبت جدید است و سه هزار سال با تاسیس نخستین دولتشهرها و نویسایی در کشورمان فاصله دارد. اما در چین که نخستین نشانههای خط در ۱۶۰۰-۱۲۰۰ پ.م نمایان شده و اولین دولت پادشاهی بزرگ در همین اواخر قرن سوم پیش از میلاد شکل گرفته، آثار فانگماتان به نوعی آغازگر و بنیادگذار محسوب میشوند. در گور شمارهی ۵ که در این منطقه کشف شده، جسدی یافتهاند که روی سینهاش نقشهای کاغذی نهاده شده بود. تقریبا کل این نقشه از بین رفته و تنها قطعهای کوچک در ابعاد ۶/۵ در ۶/۲ سانتیمتر از آن باقی مانده، اما از همین جا معلوم است که این کاغذ در اصل نقشهای بوده که عوارضی مثل کوهها را رویش با خطهایی نشان دادهاند و به این ترتیب این کهنترین نقشهی کاغذی جهان محسوب میشود.
معبد بودایی مجیشان
نقشهی گور ۵ فانگماتان
مشهورترین اثر باستانی تیانشوئی نگارههای بودایی است که در معبد کوه مَجیشان پدید آمده و ۱۹۴ غار دستکند و ۷۲۰۰ تندیس و بیش از هزار متر مربع دیوارنگاره را در بر میگیرد. پویان میخواست این جا را ببیند چون به زودی قرار بود مسافرانی را به آنجا راهنمایی کند. من اما در امتداد سیاست پرهیز از سایتهای توریستی تجاری شده تصمیم گرفتم همراهش نروم. اما تا پای کوه مجیشان با او همراه شدم و آنجا جدا شدیم و او به دیدار بوداهای کوهی رفت و من به دیدار مردم بومی.
من خیابان کوهستانی منتهی به مجیشان را قدری بازگشتم و کوهنوردی سبکی کردم. چینیها با جد و جهد همیشگیشان که مایهی شگفتی من بود، در این کوههای پرجنگل و خاکی هم جا به جا پلههایی درست کرده بودند. طوری که کوهنوردی عادی ممکن نبود و هر چند صد متر که میرفتی خود را در نهایت در یکی از پلههای زمخت روستایی در دل کوه میدیدی. پس از قدری پلهنوردی دیدم آن حالی که باید را نمیدهد و بنابراین به پایین بازگشتم و از کنار جادهای سر در آوردم که تیانشوئی را به مجیشان وصل میکرد. آن را قدری طی کردم و بعد از یک کوره راه زیبا که کنار رودخانهای قرار داشت به وسط روستایی رفتم که فضایی آرام و محیطی خلوت داشت. هوایی بسیار دلپذیر و چشماندازهایی بسیار زیبا پیرامونم بود و شاید به همین خاطر بود که فنر شعرگوییام در رفت و تا پایان سفر همچنان همچنین بود. هر از چندی که شعری در ذهنم شفاف و مرتب میشد جایی مینشستم و آن را در دفترچه یادداشت کوچک جلد آبیام یادداشت میکردم، و این روند تا روز آخر مسافرتم تداوم داشت و به ثبت حجم به نسبت چشمگیری شعر انجامید.
پس از ساعتی گردش، به سمت مجیشان بازگشتم. به شکلی تماشایی رسیدنام به پای کوه همزمان شد با بازگشت پویان. ساعت یازده صبح بود که به سمت شهر بازگشتیم و یکسره به ایستگاه قطار رفتیم تا برای ادامهی سفرمان بلیت بگیریم. طبق برنامهمان میبایست شبانه به سمت مقصد بعدی که شیان بود حرکت کنیم، اما چون آن اطراف را دیده بودیم فکر کردیم زمان حرکتمان را جلو بیندازیم و سریعتر برویم و شیان را بیشتر بگردیم. به خصوص که زمان ماندن من در شیان کم بود و ترجیح میدادم آنجا را بیشتر ببینم تا تیانشوئی را.
تا اینجای کار طی هشت روز گذشته شش شهر را دیده بودیم، یعنی به جز دو روز، هر روز سفرمان با نقل مکان از شهری به شهری همراه بود. به همین خاطر به این شیوهی قلندرانه از سفر عادت کرده بودیم. اما وقتی آمدیم یکباره برای کل روزهای باقیماندهی سفرمان بلیت بگیریم، از روی واکنش بانوی بلیتفروش فهمیدیم که چینیها هنوز پس از دو هزار سال به کوچگردی آریاییها عادت نکردهاند!
پویان با حوصله برای آن خانم بلیت فروش توضیح داد که ما پنج بلیت از پنج شهر به پنج شهر دیگر میخواهیم، و همه هم طی پنج روز آینده! اولش طرف با حیرت ما را نگاه کرد و فکر کرد درست متوجه نشده و اختلالی زبانی در کار است. بعد کم کم باورش شد ولی تا لحظهی آخری که در آنجا بودیم انگار منتظر بود ما بزنیم زیر خنده و بگوییم که شوخی میکردهایم!
خلاصه با قدری احساس غرابت نسبت به خودمان از آنجا بیرون آمدیم در حالی که بلیتها را در جیب داشتیم. یکراست رفتیم به ایستگاه قطار و چون زود رسیده بودیم قدری در آن حوالی قدم زدیم. حال و هوای مردم آرام و شاد بود و صدای موسیقیهای غربی بسیار پیش از سالها پیش به گوش میرسید. در همان ایستگاه قطار یک خانم متشخص را دیدیم که دستهی چمدانی چرخدار را در دست داشت و به سمت ایستگاه میرفت و روی چمدانش یک ضبط صوت بزرگ دوبانده گذاشته بود که با صدایی بسیار بلند داشت موزیک راک اصلی پخش میکرد!
القصه با قطار تندرویی دو ساعته به شهر شیان رسیدیم که زمانی پایتخت چین بود و یکی از مراکز مهم مسلمانان هوئی محسوب میشد. من ده سال پیشتر هم به اتفاق پویان و امیرحسین به این شهر سفر کرده بودم و خیلی دوست داشتم تغییراتش را طی این مدت وارسی کنم. ساعت ۳:۳۰ به مقصد رسیدیم و هتلمان را به سرعت یافتیم و استراحتی کردیم و مسیرهای باقی سفرمان را یک بار با هم مرور کردیم. من فردا از پویان جدا میشدم و باقی مسیر را تنهایی طی میکردم و برادر عزیزم پویان با همان احساس مسئولیت همیشگی نگران بود که در سرزمین پهناور چین گم و گور نشوم. چون عادت داشتم چه موقع کوهنوردی و چه در سفر از مسیرهای مقرر خارج شوم و در جاهای پرت پرسه بزنم. البته همیشه آخرش یک جوری پیدا میشدم، اما در چین ممکن بود این ماجراجوییها به اقامتی ده ساله در اردوگاه کار اجباری منتهی شود!
عصرگاه بود که راه افتادیم و رفتیم که شهر را بگردیم. مقصد اولمان میدان اصلی شهر شیان بود که مشرف به مسجد جامع شهر قرار داشت و دفعهی پیش دیده بودیم که کوچههایی باریک و سنتی دارد، با دستفروشانی مسلمان و سپیدپوش که خوراکیهای متنوع سنتی مثل انواع نان و خشکبار را میفروختند. تحولی که طی ده سال در این محله رخ داده بود به واقع از حد وصف خارج بود. مترویی شیک و نوساز تا آنجا کشیده بودند و میدانگاه با رستورانهایی سنتی و زیبا پر شده بود. کوچههای قدیمی گسترش یافته و به خیابانهایی عریض با کف سنگفرش تبدیل شده بودند که گردشگاهی زیبا و سرزنده را پدید میآوردند. کل محله به هزارتویی از خیابانهای تو در تو تبدیل شده بود که سراسر حاشیهاش در هر دو سو از رستوران و فروشندگان خوراک پر شده بود. گهگاه در آن بین مغازههایی هم میشد دید که اشیای تزیینی و سوغاتی و سنگ میفروشند. حتا یک جیرجیرکفروشی معتبر هم دیدیم! یعنی دکهای بود که جیرجیرکهای معصوم را در قفسهای پلاستیکی کوچکی کرده بود و میفروخت و چینیهایی که وسعشان به خرید بلبل و قناری نمیرسید از این نسخههای ششپایش میخریدند و قفساش را در خانه آویزان میکردند که برایشان آواز بخواند؛ و احتمالا خبر نداشتند که این جیرجیرکها نر هستند و خواندنشان دعوت به جفتگیری با مادههاست و قاعدتا اگر آوازشان ترجمه شود چیزی نزدیک به فحشهای رکیک از آب در میآید.
یک صنعت نوظهور دیگر هم که طی همین یک دهه پدید آمده بود و پیشتر آن را ندیده بودیم، روایتی مدرن از گردوبازی بود. شکلاش هم اینطوری بود که گردوها را میگرفتند و میتراشیدند و صیقل میزدند و به هم وصلش میکردند و با آن چیزهایی مثل عصا یا گردنبند درست میکردند و میفروختند. با این حال روی هم رفته در آن بازارها غلبهی کامل با سوداگری خوراک بود. تقریبا همهی رستورانها دست مسلمانها بود و خیلی از غذاهایشان کاملا برایمان آشنا مینمود. مثلا خیلی از جاها کله پاچه داشتند، و کبابیهای گوناگون که به سبک جگرکیهای ما غذا درست میکردند فراوان بودند.
مهمترین تحول اما به بافت جمعیتی شهر مربوط میشد. ده سال پیش که تازه مرزهای چین بر روی گردشگران گشوده شده بود، شیان را به عنوان یکی از قطبهای این صنعت تعریف کرده بودند و تورهای ایرانی هم از همان ابتدا پکن و شیان و شانگهای را در برنامهی ثابت خود میگنجاندند. با این همه یک دهه پیش که به شیان آمدیم تقریبا همهی گردشگران حاضر در شهر چینی بودند و در چرخهی سفرهای برنامهریزی شده توسط دولت گذرشان به اینجا افتاده بود. حالا اما، درختی که ده سال پیش کاشته بودند به بار نشسته بود و در میان جمعیت انبوهی که در همین محله گردش میکردند بخش چشمگیریشان خارجی بودند. در آن خیابانها که قدم میزدیم به توانایی محلههای گوناگون تهران و شهرهای دیگر ایران برای جذب گردشگرهایی از این دست فکر کردیم و بلند بلند دربارهی راهبردهای توسعهی شهرهایمان با صنعت گردشگری فکر کردیم، بی آن که از خود بیگانگی و نقابزدگیای که در بسیاری از جاها –از جمله در چین- دیده بودیم گریبانگیر زیستجهان بومی مردمان شود.
آن شب همین بحثها را کردیم و خیابانها را گز کردیم و هر از چندی چیزی خوردیم و مردم را تماشا کردیم. به یک رستوران بزرگ رفتیم که داخلش را کمابیش شبیه به مسجد تزئین کرده بودند و سوپ رشته و کبابی ناب به تن زدیم. به رستوران جالب توجه دیگری رفتیم که در اصل نوعی میوه فروشی بود و مشتریانش میوههای مورد نظرشان را در سبدهایی میریختند و به صندوق میبردند و پولش را بر حسب وزن میدادند و بعد کسی آنجا برایشان میوهها را پوست میکند و خرد میکرد و سالاد میوهای در بشقابی به دستشان میداد که میتوانستند در رستوران بنشینند و بخورند. همچنین خوردن بستنیهایی که انگار در نیتروژن مایع نگهداری میشد و مایعی بخار کننده دورش میریختند جالب توجه بود.
یکی از مغازههای میوهفروشی هم به این خاطر جالب توجه بود که آهنگ پر سر و صدایی از آن پخش میشد و یک پسر و یک دختر جوان روی پیشخوان مغازه داشتند میرقصیدند! انگیزهشان البته جلب مشتری و فروش میوه به آنها بود، و بر این مبنا میشد این را به رقص کاپیتالیسم در قلب کمونیسم تعبیر کرد!
مردمی که در آن خیابانها گردش میکردند آشکارا مرفه و پولدار بودند. تمایزی روشن بین شهرهای قلمرو مرکزی چین و مناطقی مثل ترکستان دیده میشد. در آنجاها هم یک طبقهي بسیار پولدار حضور داشتند، اما همگی به قوم هان تعلق داشتند و اغلب دیده نمیشدند و نوعی فلاکت در فضای شهری به چشم میخورد. چین شرقی اما از اصلاحات اقتصادی حزب زودتر از همه بهرهمند شده بود و توسعهی فضاهای تفریحی در شهری مثل شیان نمونهای از آن بود. ترکیب جمعیتی شهر –جدای از گردشگران- البته چندان تفاوتی نکرده بود. بیشتر مردم به قوم هوئی تعلق داشتند که نوعی نژاد تاتار-مغول بودند و آمیختگیهایی با جمعیتهای ایرانی باستانی داشتند. قدی بلندتر و پوستی سپیدتر و چهرههای زیباتر از چینیهای عادی داشتند و به خصوص دخترانشان بسیار ظریف و خوشهیکل بودند. با این همه چهرهی زیبا بسیار در میانشان کمیاب بود.
حالا که بحث به اینجا کشید این را هم بگویم که بر خلاف قولهای رایج، به نظرم مردم -و به ویژه دختران- شینینگ آنقدرها هم که مشهور بود زیبا نبودند و در واقع مثل باقی اهالی چین بودند. هوئیها در این میان از بقیه زیباتر مینمودند اما آن هم بیشتر به هیکل و اندامشان باز میگشت تا چهرهشان. در این بخشهای مرکزی چین که مسلماننشین هم بود، بسیاری از زنان حجاب کامل در بر داشتند و جالب آن که همانها شیکپوشترینها هم بودند و جامههایی پرزرق و برقتر بر تن داشتند و آرایش چهرهشان بیش از باقی بود.
یک دهه پیش وقتی به چین آمده بودیم زنان چینی هنوز از آرایش کردن هراسی داشتند و این احتمالا میراث دوران مائو بود که –با توازی چشمگیری با تعصبات مذهبی رایج در ایران زمین- آراستگی زنان را امری پلید و گناهآمیز قلمداد میکرد و زنانی که خود را میآراستند را تنبیه میکرد. ده سال پیش تازه برنامهای واژگون شروع شده بود و زنان به پوشیدن لباسهای زیبا و آرایش چهره و موی خود تشویق میشدند، اما هنوز این برنامهی دولتی نمود چندانی میان مردم پیدا نکرده بود. حالا اما نتیجهي این تغییر سیاست را میشد دید و در بیشتر نقاط بیشتر زنان آرایشی بر چهره داشتند که گاهی با آنچه در ایران میبینیم برابر بود. مردان هوئی هم ظاهری مردانهتر از چینیهای عادی داشتند و از اهالی شینینگ –که اغلب کوچکاندام و ظریف بودند- درشتاندامتر و باندامتر بودند. بیشترشان ریش داشتند و این آرایهای ظاهری بود که در منطقهی ترکستان به شدت منع میشد.
شب دیرگاه بود که بالاخره مغازهها به تدریج تعطیل کردند و توانایی ما در خوردن به تدریج به صفر میل کرد و ناگزیر به هتلمان بازگشتیم، در حالی که فکرهای فراوان و برنامههای بسیار در سرمان بود.
ادامه مطلب: پنجشنبه ۱۳۹۷/۲/۲۷
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب