یکشنبه ۱۳۹۷/۲/۳۰
بامدادان ساعت شش صبح از خواب برخاستم در حالی که تقریبا همهی آسیبهای روزهای گذشتهام ترمیم شده بود. تاولهای پایم هم تقریبا همه از بین رفته بود و جای خود را به پینههایی داده بود که میتوانست راهپیماییهای طولانیتری را به راحتی از سر بگذراند. صبح دوشی گرفتم و وقتی برای دقیقهای در سالن اجتماعات مسافرخانه نشستم دیدم جوانی چینی سراغم آمد و سر حرف را باز کرد. پیشتر هم دیده بودماش و از مسافرانی بود که اتاقش در همان طبقهی خودمان قرار داشت. اسمش چاو بود و دعوتم کرد که صبحانهای با هم بخوریم. قبول کردم و اولش کمی تعجب کردم وقتی بلافاصله بعد از این حرف از مسافرخانه خارج شد. اما وقتی با ساندویچی بزرگ در دست بازگشت، فهمیدم رفته تا پیش از آن که مغازهی سر کوچه شلوغ شود صبحانهی مورد نظر را بگیرد. با هم نشستیم و ساندویچ خوردیم و کمی گپ زدیم. پسری بود از قوم هان، که قدری هم روی این چینی بودناش تعصب داشت. با این همه همان طور که از سایر قومگرایان هم دیده بودم، قدری خودباختگی در او دیده میشد. اسمش را به جان تغییر داده بود و اول خودش را به این اسم معرفی کرد، که گفتم اسم واقعیاش را میخواهم و در کل هم در چین اصرار داشتم هرکس را به اسمی که در زبان نژاد خودش دارد صدا کنم. چون به خصوص در میان دانشجویان جوان چینی باب شده بود که اسمهای اروپایی روی خودشان میگذاشتند، با این بهانه که تلفظ اسم چینی دشوار است. این بهانهای بیربط بود البته و هرکس با یکی دو بار تکرار اسمهای چینی را یاد میگرفت و آنها هم به همین ترتیب نام مرا که به نسبت هم برایشان دشوار بود، سریع یاد میگرفتند.
اسم اصلیاش چائو وانگ بود و از اهالی مغولستان داخلی. یکی از مهاجران هان بود که دولت به استانهای پیرامونی کوچانده بود و گویا الگویی شبیه به آنچه در ترکستان دیده بودم در مغولستان هم در حال اجرا بود. مدتی شغل کارمندی داشت و حالا دو سالی میشد که دانشجوی زبان انگلیسی شده بود. خودش معتقد بود زبان انگلیسیاش خیلی خوب و روان است و در کنارش اعتقاد داشت این زبان خیلی دشوار و دیریاب است و اصولا چینیها نمیتوانند خوب انگلیسی حرف بزنند. چون چینیهای انگلیسیدان دیده بودم میدانستم اینطوری نیست، و قدری با هم دربارهی تفاوت ساختارهای زبان چینی و زبانهای اروپایی گپ زدیم و به خصوص وقتی برایش دربارهی قواعد صرف و نحو به کلی متفاوت دو زبان گفتم کلی شگفتزده شد، و من هم موازی با او حیرت کردم که چطور دو سال است زبان انگلیسی میخواند و کسی تفاوت ژرفساخت دستوری چینی و انگلیسی را گوشزدش نکرده.
خلاصه نیم ساعتی با هم گپ زدیم و دوست شدیم و بعد من پوزش خواستم و رفتم که به گردش روزانهام برسم. حالا که بحث به زبان انگلیسی کشید، این نکته را بگویم که در چین آموختن زبان انگلیسی در مدارس اجباری است و به این ترتیب چین بزرگترین سیستم آموزش زبان انگلیسی در جهان را دارد. اگر توجه داشته باشید که دومین کشور با این سیستم هند است، معلوم میشود که زبان انگلیسی در عمل در حال انقراض است و دارد به نوعی زبان واسطهی کج و کوله برای ارتباط هندیها و چینیها با بقیهی مردم دنیا تبدیل میشود. با مرور این الگو آدم یاد آن جوک انگلیسی میافتد که میگوید یکی بریتانیایی و یک هندی دعوایشان شد و مرد انگلیسی با خشم به هندی گفت:
we’ve fu***ed your country for 200 years.
هندی هم با خونسردی به طرف پاسخ داد که:
and we’ve fu***ed your language forever!
و حالا نوبت چین است و زبان استعمارگران انگلیسی. برای این که چند چشمه از انگلیسیدانی چینیها دستتان بیاید چند نمونهی بامزه را مثال بزنم. در سفرنامهی چین و ماچین که مربوط به نُه سال پیش میشد، نوشته بودم که در فرودگاه و جاهای دیگر، چینیها مردم کشورهای دیگر را به جای این که «خارجی» (Foreigner) خطاب کنند، «بیگانه» (alien) میگویند که به خصوص طی بیست سال گذشته بعد از فیلمهای مشهور هالیوودی با این عنوان، به طور مشخص «بیگانهی فضایی» معنی میدهد. هنوز هم در چین همان آش بود و همان کاسه و اگر قدری در فرودگاه به تابلوها دقت میکردی احساس میکردی مثل هیولای فیلم «بیگانه» خونی اسیدی در رگهایت جریان دارد و میل پیدا میکردی در لولهی گوارش رهگذران تخمگذاری کنی!
نمونهی دیگرش آن که در بسیاری از شهرها بر سردر متروها تابلویی دیده میشود که روی آن نوشته شده «مقالههای خطرناک منع میشود!» (dangerous articles prohibited) که احتمالا منظورشان این است که «اشیای خطرناک را به داخل مترو نیاورید». ترکیبهای شالودهشکنانهی پسامدرنی هم در این بین کم نیستند. مثلا در دروازهی ایستگاه قطار دونهوانگ دیدم چنین نوشتهاند: no thouroughtfaire! که باز حدس میزنم منظورشان این بوده که از اینجا وارد نشوید. یعنی Throught را با غلط دیکتهای نوشتهاند و از آن ترکیبی مصدری درست کردهاند با خلاقیت فراوان. اما در این بین ادیبانهترین و زیباترین تعبیری که دیدم، در هتل اورومچی بود که روی دمپاییهای اتاقم نوشته بود: non-slipping slippers! و قاعدتا منظورشان این بوده که این دمپاییها سُر نمیخورند، اما چون خودِ دمپایی (slipper) در زبان انگلیسی یعنی «سُرنده»، این جمله را میشود اینطوری ترجمه کرد که «سُرندههای ناسرُنده» یا «سُر خوردنیهایی که سُر نمیخورند». بدیهی است که اینها بهترین تعبیرهاست برای آن که در مقالهای با مضمون پسامدرنیسم در فلسفه به کار گرفته شوند. البته من این عبارت را خیاموار چنین ترجمه کردم که «دمپاییهایی که دمی نمیپایند!» و به نظرم در این معنا مفهوم دمپایی در پارسی هم عمیقتر درک میشود، چون این کفشوارهها تنها دمی بر پاها میپایند!
یکراست رفتم به موزهی ملی، چون هنوز بخشهای تاریخ باستان از طبقهی زیرزمیناش را ندیده بودم. ساعاتی را در موزه به تماشای آثار مربوط به قرون میانهی چین گذراندم و بعد از آنجا بیرون آمدم و به موزهی دیگری در خیابان منتهی به میدان تیانآنمن رفتم که نمایشگاهی از آثار خوشنویسی و نقاشی چینی در آن بر پا بود. این نمایشگاه را دیروز وقتی از خیابان رد میشدم دیده بودم و خوب شد که از آن بازدید کردم، چون چند نقاشی سنتی بسیار ناب و نمونههایی قدیمی از خوشنویسی چینی در آن دیدم که جاهای دیگر با این کیفیت ندیده بودمشان. بعد هم قدری خیابانهای آن اطراف را گشتم و بعد از ظهر بود که باز به سمت پانجیایوآن به راه افتادم. این بار چون میدانستم ورودم به آنجا همان و چند ساعتی گردش همان، پیشتر به رستورانی رفتم که درست روبروی دروازهی قدیمی بازار قرار داشت. رستورانی شیک و بزرگ بود که هنوز مردمی بودناش را حفظ کرده بود و مشتریانش اغلب فروشندگانی بودند که روبروی رستوران غرفه یا دستفروشی داشتند. غذای بسیار خوبی با قیمتی مناسب خوردم.
گردشام در بازار پانجیایوآن این بار دقیقتر و مفصلتر بود. به خاطر بالا بودن قیمت سنگها تصمیم گرفتم این بار خرید نکنم و به جایش وقتی به تهران بازگشتم فن تراشیدن سنگ را یاد بگیرم. در خود پانجیایوآن هم گوشهای بود که در آن ابزارهای سنگتراشی میفروختند و دفعهی پیش دیده بودماش. این جا که یک دهه پیش دو سه دکهی کوچک کنار هم بود، حالا به رستهای مفصل تبدیل شده بود و حتا یکی از غرفهداراناش همان جا به تراشیدن سنگ مشغول بود. کارهایش را تماشا کردم و ابزارهایشان را نگاهی انداختم و عزمم را جزم کردم که یکی از این دستگاههای تراش بخرم و سنگهای خام فراوانی که طی سالها از کوه و بیابان جمع کرده بودم را کم کم بتراشم.
گردش در این بازار مکاره مثل همیشه آموزنده و لذتبخش بود. در رستهی مفرغفروشها میشد تندیسهای بودا و قدیسان تائویی را دید که در کنارشان تندیس مائو و مارکس و انگلس را گنجانده بودند، و در رستهی مروارید فروشها شغلی تازه پدیدار شده بود که عبارت بود از گردو فروشی! که دستاوردهایی از همان هنر نوظهور تراشیدن گردو را عرضه میکرد.
حدود ساعت پنج عصر بود که تخته شدن در دکانها شروع شد و من هم از بازارچه بیرون زدم در حالی که دو سه تکهی کوچک برای هدیه دادن به دوستانم خرید کرده بودم و در این سفر دیگر قصد بازگشت به این نقطهی افسانهای را نداشتم. کمی در خیابانهای آن اطراف هم پرسه زدم و ساعت از شش عصر گذشته بود که به مسافرخانهمان بازگشتم. این بار دیگر اتاقم برای همسایگانم آنقدرها غریبه نبود. دقایقی پس از رسیدنام چائو در آستانهی اتاق ظاهر شد و دعوتم کرد که به پایین و سالن کوچک مسافرخانه برویم و دمی بنشینیم و گپی بزنیم. پذیرفتم و تا به آنجا رسیدم سر و کلهی همان همسایگان روس پر سر و صدایم پیدا شد. یکیشان که دختر موبور زیبایی بود همان روز به کشور خود بازگشته بود و دو نفر دیگر که یکیشان دومین دختر زیباروی جمعشان بود، به همراه پسری جوان و تنومند باقی مانده بودند. دختر که انگلیسی هم بلد بود سر حرف را باز کرد و گفت که چائو خبرشان کرده که آن پایین نشستهام و انگار توضیح هم داده بود که گازشان نمیگیرم! چون میگفت دیشب هم میخواستهاند بیایند و گپی بزنند اما ترسیدهاند! اسم دختر میشیالا بود که به شوخی او را ایشاللا صدا میزدم! پسر بسیار کمرو و ساکت بود و چون انگلیسی بلد نبود به ندرت حرف میزد. کمی بعد چائو هم آمد و همگی نشستیم به گپ زدن. دستهی روسها بسیار نوجوان بودند و این با ظاهرشان چندان جور در نمیآمد. میشیالا نوزده ساله بود و آلکسی فقط هجده سال داشت و این باور نکردنی به نظر میرسید چون ظاهرشان به جوانهای بیست و چند ساله شبیه بود. هرچند در رفتارشان که دقیق میشدی آن سرخوشی و ناپختگی نوجوانانه را میدیدی.
انگار من تنها کسی نبودم که آنجا به اختلال در تشخیص سن مبتلا بودم، چون آنها هم فکر میکردند من بیست و چند سال دارم و اوایلش هرچه میگفتم به خرجشان نمیرفت که با مردی چهل و چهار ساله طرف هستند. آخرش برای میشیالا خاطراتی از دوران جنگ ایران و عراق تعریف کردم و توضیح دادم که اگر در سنی که او به الانِ من نسبت میداد بچهدار شده بودم، الان بچهام همسن او بود و بعدش قدری حساب کار دستش آمد و باورش شد. ارتباط این دو هم بسیار برایم جالب توجه بود و شباهتی به پیوند دوستان لهستانیام توماک و مونیک داشت. آن دو البته بسیار از این دو فرهیختهتر بودند و ده بیست سالی هم بیشتر سن داشتند، اما همین الگو را میشد در آنها هم دید و به همین شکل زوجی بودند که از دختری خوش سر و زبان و اجتماعی و فعال با پسری ساکت و خجالتی و گوشهگیر تشکیل یافته بود.
نمونهی این تفاوت رفتاری آن که سر شب که شد، چائو دعوتمان کرد به شام. صبح همان روز البته مرا به شام دعوتی ضمنی کرده بود و من هم قبول کرده بودم، و حالا همان را داشت تعمیم میداد و گفت که من و شروین قرار است شام بیرون بخوریم و خوشحال میشویم با هم باشیم. میشیالا که طرف صحبت او بود با خوشحالی قبول کرد و گفت برویم. بعدش با کمی مکث پرسید که به آلکسی هم بگوییم که بیاید؟ و جالب این که چائو قدری سبک و سنگین کرد و بعد پذیرفت. چنین شکلی از رفاقت البته به استقلال چشمگیرشان دلالت میکرد، اما خوب، به نظرم قدری نامردی مینمود اگر میشیالا دوست پسرش را آنجا در هتل رها میکرد و با ما میآمد برای شام، و گویی چندان غیرعادی نبود که چنین کند.
چائو ما را به رستوران شیک و بسیار خوبی راهنمایی کرد که در نزدیکی مسافرخانهمان قرار داشت. طنزآمیز این که درست یک کوچه بالاتر از همان جایی بود که در روز نخست ورودم به این محله، در حال قحطیزده در آن به دنبال رستوران میگشتم و نمییافتم و آخرش به خوراکیهای بقالیای راضی شده بودم. صاحب رستوران انگار چائو را خوب میشناخت و مشتری پایهاش بود، چون جای خوبی به ما داد و شام مفصل و بسیار خوشمزهای خوردیم.
سر میز شام دوستان تازهام را دقیقتر شناختم. میشیالا در حوالی اوکراین زاده شده بود و شغلاش پیشخدمتی رستوران بود و شش ماه بود که در جایی در جنوب چین به این شغل مشغول بود و پولی برای خود جمع کرده بود که البته با خست تمام خرجش میکرد. به جز زبان روسی تا حدودی انگلیسی بلد بود و با آن که فرهیخته یا باسواد محسوب نمیشد، جهاندیده و باتجربه بود. از آن سو آلکسی -پسری تپل و تنومند با موهای بوری که به سفیدی میزد- در یکی از شهرهای مرکزی چین زبان چینی میخواند و به نسبت هم خوب این زبان را بلد بود و گهگاهی با این و آن چینی حرف میزد. چائو جوانی بود سی و یکی دو ساله، کوچک اندام، عینکی و مهربان که موهایش را به سبک پسر جدیدها سیخ سیخی به سمت بالا شانه میزد و سبیل خفیفی پشت لبانش داشت که به آن بسیار مفتخر بود و خیلی برایش عجیب بود که چرا من ریش و سبیل نمیگذارم. آلکسی با آن که ظاهری مردانه داشت اما ریش و سبیلش –که البته مرتب میتراشیدش- تنک میرویید و فکر کنم این به سن کماش مربوط میشد.
سر میز شام گفتگوی دلپذیری داشتم که من با زحمت زیاد دلپذیر نگهش میداشتم! چون چائو خلق و خوی عجیبی داشت و هرچه به ذهنش میرسید را بدون هیچ گونه سبک و سنگین کردن بر زبان میآورد. میشیالا هم که دختری جذاب و شمع محفل بود، از طرفی بنا به سن و سال اندکش همین صراحت و شتابزدگی در سخن را داشت و در ضمن زود هم از کوره در میرفت. خوب، در بسیاری از موارد حق هم داشت که چنین کند. اولین بحث ما به ماجرای مردمگریزی من مربوط شد، میشیالا تعریف کرد که دوست دیگرشان که آن روز پکن را ترک کرده بود، دیشب خیلی مایل بوده با من دوست شود. من احتمالا قدری از این حرف شرمزده شده بودم چون همه خندیدند و گفتند قرمز شدهام! من از طرفی به شوخی با اشاره به زیبایی دوست غایبمان میگفتم که چه بختی را از دست دادهام، و از طرف دیگر برایشان تعریف کردم که دارم چیزکی مینویسم و شب قبل یادداشتهایی در آن مورد بر میداشتهام و به خلوت نیاز داشتهام. هیچ یک از حاضران بر سر میز به مباحث تاریخی و جامعهشناسی علاقه نداشتند و از این رو هرچه کردند وارد بحث دربارهی محتوای یادداشتها نشدم، و آخرش به ناچار گفتم چون در حال سیگار کشیدن بودهاند و از این عادت خوشم نمیآید اتاقم را ترک کردهام و رفتهام پایین.
از این جا بود که فنر بحث یک دفعه در رفت! میشیالا با شور و اشتیاق موافقت کرد و گفت واقعا سیگار کشیدن عادت بدی است، ولی میگفت خودش در این مورد کنترلی ندارد و آلکسی هم بدجوری در این مورد اعتیاد دارد. چائو با خودستایی گفت که سیگاری است ولی میتواند هر وقت میخواند این عادتش را پنهان کند و راست هم میگفت چون در چندباری که همدیگر را دیده بودیم هیچ نشانهای در این مورد ظاهر نکرده بود. بعد یک دفعه برگشت و به میشیالا گفت که دخترها وقتی سیگار میکشند به نظرش خیلی جذاب میرسند و بعد با زبانی که بیش از اندازه صریح بود، شروع کرد آن دختر غایب در جمع را از این نظر با میشیالا مقایسه کردن! چون داشت همهی امتیازها –از زیبایی صورت و اندام گرفته تا ژست موقع سیگار کشیدن- را به آن دختر ناشناس غایب میداد، میشیالا را ناراحت کرد.
چون بحث دربارهی زیبایی دختران بود من موضوع را عوض کردم و گفتم که دختران اوکراینی همه زیبا هستند و در این مورد شهرتی دارند و بحث را به جمعیتشناسی و این بحثهای خنثا کشاندم. برای دقایقی همه چیز خوب پیش رفت و هرکس از اخلاق و آداب شهر سکونت خود چیزهایی گفت، تا این که چائو دوباره در آمد و گفت که دختران اوکراینی و روس زیاد به چین سفر میکنند، چون امیدوارند با مردان پولدار چینی ازدواج کنند. بعد هم گفت که با این وجود آخرش سر مردهای چینی کلاه میرود چون دختران اسلاو با آن که در جوانی بسیار زیبا هستند، اما زود شکسته میشوند و به سرعت به زنانی پیر و چاق دگردیسی پیدا میکنند. این حرف به ویژه به این خاطر بیادبانه بود که کمی قبلش میشیالا داشت از شهر زادگاهش و مادرش تعریف میکرد و میگفت که آشپزیاش چقدر خوب است و مرا هم دعوت کرد که یک بار بروم و دستپختش را بچشم!
بدیهی بود که حرف از پیری و زشتی زنان روس درست بعد از اشاره به مادر میشیالا مایهی آزردگیاش شد و وقتی این حرف را شنید، قدری کودکانه در صدد مقابله به مثل بر آمد و شروع کرد بیسوادی و سادهلوحی زنان سالخوردهی چینی را مسخره کردن. در این بین هم هر از چندی به آلکسی چکیدهای از موضوع را شرح میداد. من با کمال تعجب آنجا فهمیدم که با همان اندک مطالعه و تماسی که چند ماه پیش با زبان روسی داشتم تا حدودی از حرفهایشان سر در میآورم. این را هم متوجه شد اما تواناییام را در این مورد زیادی تخمین زده بود چون چند وقت یکبار هم که زبان انگلیسیاش کم میآورد، با خشم چیزهایی پشت سر چینیها به زبان روسی به من میگفت و درخواست میکرد برای چائو تعریفش کنم. من هم از طرفی کامل نمیفهمیدم چه میگوید و از طرف دیگر احتمالا آن حرفها را هرگز به چائو منتقل نمیکردم و روایتی تخیلی و ملایم از بحثها را ترجمه میکردم.
در این بین چائو به اشتباه دعوت میشیالا از مرا به خودش گرفته بود و چند بار قول داد که به کیف بیاید و دستپخت مادر میشیالا را بخورد! میشیالا هم چند بار قدری زننده گوشزد کرد که او را دعوت نکرده و هربار من به شوخی میگفتم که ما دوتایی میآییم و من برای چائو بشقاب غذایش را دم در خواهم برد و با او در خوراک شریک خواهم شد. بعد خوشبختانه بحث به سمت ایرانیها چرخید و چائو باز با همان صراحت نامعقولش گفت که ایرانیها در زمینهی تنیس کماستعداد هستند و بعد هم با دلباختگی از دختر تنیسباز اوکراینیای یاد کرد که گویا در این مورد شهرت زیادی داشت و من نمیشناختماش. من هم گفتم که هر کشوری در زمینههایی تمرکز دارد و ایرانیها مثلا به تازگی در بسکتبال و فوتبال درخششی دارند و ورزش سنتیشان هم کشتی است. چائو باز آمد دربارهی توانایی بدنی ایرانیها تشکیک وارد کند که گوشزدش کردم که در بسیاری از سالها قهرمان مسابقهی هنرهای رزمی که خاستگاهش چین بوده، ایرانی بوده است. بعد یک دفعه چائو جبهه عوض کرد و با همان صراحت شروع کرد به اظهار نظر دربارهی چینیها و میگفت نژادشان کوچکاندام و ضعیف است و به همین خاطر اصولا در هنرهای رزمی شانسی ندارند! من کلی زحمت کشیدم و از جت لی و بروس لی تعریف کردم تا بالاخره میراث چینیها در این زمینه را هم به رسمیت شمرد!
خلاصه آن شب شامی بسیار گوارا خوردیم و من دربارهی خلق و خوی مردمان بسیار آموختم و قدری خسته شدم به خاطر فعالیت دیپلماتیکی که به خرج میدادم تا کسی با کسی دعوایش نشود. آخرش بحثها تا حدودی ختم به خیر شد. چائو که واقعا دلی پاک داشت و منظورش از حرفهایش حمله به کسی نبود، سخاوتمندانه همهمان را مهمان کرد و هیچ به نظر نمیرسید متوجه شده باشد که بخش عمدهی بحث را در لبهی دلخوری و دعوا سپری کرده است. میشیالا که طرف اصلی کشمکش او بود مدار بحث را با او محدود کرده و با من گشوده بود و در نهایت راضی و خوشحال از سر میز بلند شد و آلکسی هم که با بیطرفی و گاهی بیخبری بحثها را نظاره میکرد، خوب به بشقابهای غذا رسید و جای اعتراضی برای خود باقی نگذاشت. خلاصه دسته جمعی و دوستانه از رستوران بیرون آمدیم و بعد میشیالا و آلکسی برای خرید چیزهایی از ما جدا شدند و با چائو به مسافرخانه بازگشتیم در حالی که به خاطر برطرف شدن خطر جنگ چین و روس نفسی به راحتی میکشیدم.
ادامه مطلب: دوشنبه ۱۳۹۷/۲/۳۱
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب