بخش نخست:
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئهای دارد دلیل دوری است اینها که در باد است معبودش
به زلفت شانه دستی میزند اما نمیداند کزافشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
***
به خاک خفتهی دام تواضع خلقم چو سجدهای که فتد راه در جبین زارش
ز شیخ مغز حقیقت مجو که همچو حباب سری ندارد اگر وا کنند دستارش
***
چه میدانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان به کف جنسی که مفت آمد نباشد قدر چندانش
ندانم واصل بزم یقین کی میشود زاهد هنوز از سبحه میلغزد به صد جا پای ایمانش
مخور جام فریب از محفل کم فرصت هستی شرار کاغذ است آیینهی عرض چراغانش
ز خون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را قیامت میچکد هر گه بیفشارند دامانش
***
جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد دلی آشفت غبار المی پیدا شد
صفحهی سادهی هستی خط نیرنگ نداشت خیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شد
نغمهی پردهی دل مختلف آهنگ نبود ناله دزدید نفس، زیر و بمی پیدا شد
باز آهم پی تاراج تسلی برخاست صف بیتابی دل را علمی پیدا شد
قد پیری ثمر عاقبت اندیشی ماست زندگی زیر قدم دید خمی پیدا شد
هستی صرف همان غفلت آگاهی بود خبر از خویش گرفتم عدمی پیدا شد.
***
ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن که شعلهها همه با دود دل همآغوشند
در این محیط چو گرداب، بیخودان غرور ز گردش سر بی مغز خود قدح نوشند
ز عبرت دم پیری کراست بهره که خلق چو جام بادهی مهتاب پنبه در گوشند
فریب الفت امکان مخور که مجلسیان چو شمع تا مژه بر هم نهی فراموشند
***
چه حسرتها كه دارد نردبان قامت پیری عروج موج سیلاب از سر این پل تماشا كن
***
می رسد گویند باز آن افتاب صبحدم صبح كی خواهد دمید ای من خراب صبحدم
تخم اشكی چند در چاك جگر افشاندهایم نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم
پیر گشتی اعتماد عمرت از بی دانشی ست دل منه بر دولت پا در ركاب صبحدم
***
جمعیت از آن دل که پریشان تو باشد معموری آن شوق که ویران تو باشد
عشاق بهار چمنستان خیالند پوشیدگی آیینهی عریان تو باشد
مپسند که دل در تپش یاس بمیرد قربان تو قربان تو قربان تو باشد
***
چندان که خورد خون، دل غم پیشه ببالد چون آبله در خورد می این شیشه ببالد
در حسن تردد ثمر عافیتی هست در سایه خود خوابد اگر ریشه ببالد
***
جهد كن تا نروی بر اثر نیك و بدی كه خضر نیز درین بادیه دام است و ددی
جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی
رونق جاه گر از اطلس و دیبا باشد صیقل آینهی ماست غبار نمدی
همره قافلهی اشك تو همراهی باش كه به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی
***
جمعی که با قناعت جاوید خو کنند خود را چو گوهر انجمن آبرو کنند
حیرت زبان شوخی اسرار ما بس است آیینه مشربان به نگه گفتگو کنند
محجوب پردهی عدمی بی حضور دل پیدا شوی گر آینهات روبه رو کنند
آنجا که عشق خلعت رسوایی آورد پیراهنی که چاک ندارد رفو کنند
لب تشنهی هوای تو را محرمان راز چون نی به جای آب نفس در گلو کنند
در بحر کائنات که صحرای نیستی است حاصل تیممی است به هر جا وضو کنند
***
جمعی که پر به فکر هنر در شکستهاند آیینهها به زینت جوهر شکستهاند
بیماری مواد طمع را علاج نیست صفرای حرص در جگر زر شکستهاند
از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز ماییم و پهلویی که به بستر شکستهاند
***
جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد بنای خانهی زنجیر ما چون موج نم دارد
مدار ای زشت رو امید تحسین از صفاکیشان که اسباب خوشآمد خانهی آیینه کم دارد
اگر دشمن تواضع پیشه است ایمن مشو بیدل به خونریزی بود بیباک شمشیری که خم دارد
***
خوشا قطع امید و پرفشانی های اندازش که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد
***
دمی بر دل اگر پیچی کدورتها صفا گردد نبالد شورش از موجی که گوهر آشنا گردد
درشتی را نه آسان است با نرمی بدل کردن دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
مکن گردن فرازی تا نسازد دهر پامالت که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
تکلف بر نمیدارد دماغ جام منصورم سر عشاق هر جا گردد از گردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را چو مو از کاسهی چینی ببالد، بیصدا گردد
***
در خرقه ی گدایی و در كسوت شهی سوزن صفت ز تار تعلق جریده رو
***
از تعلق حاصل آزادگان خون خوردن است سرو كم آرد به بار از پای در گل جز گره
***
به بازار هوس شغل چه سودا داشتم یارب زیان و سود رفت و مانده بر جا ننگ دلالی
***
جنون جولانیام هرجا به وحشت رهنما گردد دو عالم گردباد آیینهی یک نقش پا گردد
به بزم وصل عاشق را چه امکان است خودداری که شبنم جلوهی خورشید چون بیند هوا گردد
عوارض کثرت اسمی است ذات واحد ما را خلل در شخص یکتا نیست گر قامت دو تا گردد
***
در این میخانه فرش سجده باید بود مستان را که موج باده از خم تا قدح محراب میسازد
تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازد
***
چو دندان ریخت نعمت حرص را مایوس میسازد صدف را بیگهر گشتن کف افسوس میسازد
تعلقهای هستی با دلت چندان نمیپاید نفس را یک دو دم این آینه محبوس میسازد
***
ز اسباب نتوان به دل زد گره بروبید تا خانه صحرا شود
نگین می تراشد معمای سنگ که شاید به نام کسی وا شود
***
چو سبحه بر سر هم تا کی قدم شمرید
به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید
به ناله میکنم انگشت زینهار بلند
ز من به عرصهی جرات همین علم شمرید
***
گرانجانی مکن تا ننگ خفت کم کشد همت
که هرکس مدتی یک جا نشیند لنگ برخیزد
***
چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد
به هرجا پا زنم آیینهای بیدار میگردد
فلک کز نارساییها گم است آغاز و انجامش
به یک پا گرد پای خفته چون پرگار میگردد
***
به عیش خاصیت شیشههای میداریم که خنده بر لب ما قاه قاه میگرید
به امتحان وفا جبهه چشمهی عرق است ز شرم دعوی باطل گواه میگرید
***
خصاب ماتم موی سفید داشتن است ز مرگ پیش دو روزی کفن سیاه کنید
ز ساز معبد رحمت همین نواست بلند که ای عدم صفتان کاشکی گناه کنید
ندیدهاید سرانجام این تماشاگه به چشم نقش قدم سوی هم نگاه کنید
***
چون آب روان پر مگذر بیخبر از خود کز هر چه گذشتی نگذشتی مگر از خود
در بارگه عشق نه ردی نه قبولی است ای تحفه کش هیچ تو خود را ببر از خود
سهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم گر مرد رهی یک دو قدم در گذر از خود
یاران عدم تاز، غبار تپشی چند پیش از تو فشاندند درین دشت و در از خود
آیینه شدن چیست در این محفل عبرت هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود
***
حباب سخت دلیرانه می زند بر موج دل گرفته ز شمشیر سر نمی تابد
***
پروانه مشربان به یک انداز سوختن از صد هزار زحمت پرواز رستهاند
تمثال من در آینه پیدا نمیشود در پردهی خیال توام نقش بستهاند
آن بیخودان که ضبط نفس کردهاند ساز آسوده تر ز نغمهی تار گسستهاند
آزادگان به گوشهی دامن فشاندنی چون دشت در غبار دو عالم نشستهاند
سر بر مکش ز جیب که گلهای این چمن از شوق غنچگی همه محتاج دستهاند
***
بی جگر خوردن بهار طرز نتوان تازه کرد
غوطه تا در خون نزد فطرت سخن رنگین نشد
عاقل از وضع ضلالت آگهی از کف نداد
بی خبر از کفر هم بگذشت و اهل دین نشد
***
سیر شکسته رنگی من کم ز سرمه نیست عبرت چرا به چشم بتانم نمیکشد
مشت خسی ستمکش یاسم که موج هم از ننگ ناکسی به کران هم نمیکشد
***
جوهر تمکین مرد از لاف بر هم میشود ما و من چون بیش میگردد حیا کم میشود
نیست آسان ربط قیل و قال ناموزون خلق سکته میخواند نفس تا لب فراهم میشود
حرف بسیار است اما هیچ کس آگاه نیست چون دو دل با یکدگر جوشد دو عالم میشود
***
چو شد قبول اثر فراهم ز خاک، گل میکند حنا هم فلک دو روزی غبار ما هم به زیر پای تو کاش دارد
حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان وضوی مکروه خام ریشان هزار شان و تراش دارد
نشستهام از لباس بیرون، دگر چه لفظ و کدام مضمون به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد
***
ز حباب یک تامل به صد آبرو کفاف است صدف محیط فرصت گهر دگر ندارد
***
از انفعال عشرت موهوم آگهم ا ی چرخ پر مکن قدح لاله از مهم
صبح ازل شکوفهی اشکم بهار داشت هم در پگاه بود چراغان بیگهم
***
چه بوریا و چه مخمل حجاب میبافند به هرچه دیده گشادیم خواب میبافند
قماش کسوت هستی نمیتوان دریافت حریر وهم به موج سراب میبافند
ز تیغ یار سر ما بلند شد بیدل به موج خیمهی ناز حباب میبافند
***
از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو در زمین تیره دلان سایه مشترک نشود
***
گذشتهام به شتابی ز خود که نتوانم به صد هزار قیامت درنگ برگردید
***
به اشکی فکر استقبال آهم میتوان کرد که گردآلوده از فتح طلسم راز میآید
***
زبان حیرت دیدار سخت موهوم است نفس در آینه گیریم تا سخن گوید
ز بس به عشق تو گم گشتهی خودم بیدل به یاد خویش کنم ناله هر که من گوید
***
بیدل حذر از خیره سری کز رگ گردن بر صحت هر حرف چو لکنت غلط آرد
***
سیر حسنی داشتم در حیرت آباد خیال تا شکست آیینهام دلبر نمیدانم چه شد
دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم او رقم گم کرد و من دفتر نمیدانم چه شد
***
حاضران از دور چون محشر خروشم دیدهاند دیدهها باز است لیک از راه گوشم دیدهاند
***
خاک ناگشته پاک نتوان شد زاهدان آب هم وضو دارد
هر کجا زاین چمن دوریم ما و من رنگ و بوی او دارد
***
حرصت آن نیست که مرگش ز هوس وا دارد در کفن نیز همان دامن دنیا دارد
همه از جلوه به انداز تغافل زدهایم آن چه نادیده توان دید تماشا دارد
سایهی گم شده محو نظر خورشید است هر که از خویش رود در چمنت جا دارد
***
دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست از تکلف موی چینی را نباید شانه کرد
***
ز بس سعی تقدم برده است از خود طبایع را جهانی رفته است از پیش و کس از پس نمیآید
غرور سرکشی افکنده است این خودپرستان را به آن پستی که پیش پا به چشم کس نمیآید
***
قطع جهات کردهام از انس بوریا افتادگی به هر طرفم نی سوار برد
بیرتبه نیست دعوی حق با وجود لاف منصور را بلندتر ز خلق، دار برد
***
حسرت زلف توام بود شکستم دادند وصل میخواستم آیینه به دستم دادند
صد چمن جلوه ببالد ز غبارم تا حشر که به جولان تو یک رنگ شکستم دادند
***
بسکه دارد بینشانی پردهی ناموس من در نگین نامم چو بو در گل معما میشود
لب گشودن رشتهی اسرار یکتایی گسیخت نسخه بیشیرازه چون شد معنی اجزا میشود
نقش نیرنگ جهان را جز فنا نقاش نیست این بناها چون حباب از سیل برپا میشود
***
نبض هستی چقدر گرم تپش پیمایی است موی آتش زده بر خویش چهها میپیچد
تا نفس هست حباب من و جولان هوس نیست آرام سری را که هوا میپیچد
عبرت مرگ کسان سلسلهی خجلت ماست رشته از هرکه شود باز به ما میپیچد
***
شوخی حرف از زبان شرمسار ما مخواه طایر از پرواز میماند چو بالش تر شود
صفحهی دل را به داغی میتوان آیینه کرد لفظ از یک نقطه صاحب معنی دیگر شود
ناتوانی سرمتاب از جادهی تسلیم عشق خاک چون در سایهی خورشید خوابد زر شود
***
حق مشربان دمی که به تحقیق رو کنند خود را ز خود برند به جایی که او کنند
تا حشر روسیاهی داغ خجالت است مردان دمی که چون سپر از پشت رو کنند.
***
گر گل از چمن روید یا نفس سمن بوید دل به دیده می گوید رنگ آن نگار است این
***
سینه صافی می شود بی پرده تا دم می زنم در دل ما چون حباب آیینه پرداز است آه
ما و من آخر سواد یأس روشن می كند خلقی از مشق نفس آیینه می سازد سیاه
***
به آن خم كه جنون چین دامنم پرداخت چو گردباد شكستم كلاه صحرایی
سخن خوش است به كیفیتی ادا كردن كه معنی آب نگردد ز ننگ عریانی
خطای فكر اقامت به خود مبند اینجا كه درس عمر روانست و سكته می خوانی
***
بیدلان خردهی جانی که نثار تو کنند نم آبی که ندارند به دریا بخشند
گر مزاج کرم آن است که من میدانم عالمی را به گناه من تنها بخشند
شرر عافیت آوارهی دلتنگ مرا سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشند
قول و فعل و نفس افسانهی باد است اینجا من نه آنم که نبخشند مرا یا بخشند
به جناب کرم افسون و ورع پیش مبر بیگناهی گنهی نیست که آنجا بخشند
***
حیا عمری است با صد گردش رنگم طرف دارد عرق نقاش عبرت از جبین من صدف دارد
نشد روشن صفای سینهی اخلاص کیشانت که دریای به هم جوشیدن دلها چه کف دارد
***
خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید جوهر آینه را سوخت که زنگار دمید
دل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست نقطه تا صفر بر آمد خط پرگار دمید
هر کجا ریخت وفا خون شهیدان تو به خاک سبزه هم چون رگ یاقوت جگر دار دمید
نفس سوخته مشق ادب از خط تو داشت نالهی ما به قد سبزه ز کهسار دمید
وضع بی ساختهی سایه کبابم دارد به تکلف نتوان این همه هموار دمید
***
خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی بنیاد تو جز غفلت پاینده ندارد
معیار تک و تاز من و ما ز نفس گیر جز رفتن از این مرحله آینده ندارد
موج و کف دریای عدم سحرنگاری است نادار همه دارد و دارنده ندارد
***
خلقی است پراکندهی سعی نفسی چند پرواز جنون کرده به بال مگسی چند
با زمرهی اجلاف نسازد چه کند کس این عالم پوچ است و همین هیچکسی چند
***
بنیاد خلق امروز گرد خرابه دیدی تا مسکن تو فردا ویرانهی که باشد
خلقی به دور گردون مخمور و مست وهم است این خالی پر از هیچ پیمانهی که باشد
***
خودسر به مرگ گردن دعوی فرود کرد چون سر نماند، شمع قبول سجود کرد
در سعی بذل کوشش اینجا خسیس هم جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد
آیینهدار نقش قدم بود هستیام هرکس نظر افکند به من سر فرود کرد
***
هر که قدر پس زانو نشناسد چون اشک پایمال قدم هرزه دو خویش شود
***
در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود
فرصت گذشت چه سان تاختن دهد به عنان این قدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود
***
خوش خرامان داد طبع سست بنیادم دهید خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهید
***
اعانت ضعفا مایهی ظفر گیرید پر شکسته به کار خدنگ میآید
***
من و سودای خوبان، زاهد و اندیشهی رضوان در این حسرت سرا هرکس سری دارد، سری دارد
***
طراوت آرزو داری ز قید جسم بیرون آ که سرسبزی نبیند دانه تا زیر زمین باشد
به حیرت رفته است از خویش اگر شمع است اگر محفل نشاط هر دو عالم یک نگاه واپسین باشد
***
زآن قدر هوشی که میکردم به وهم خویش جمع چون به یادت میرسم چیزی نمیمانم به یاد
از عدم آنسوترم برده است فکر نیستی نیستم زآنها که هستی آرد آسانم به یاد
***
کاش بر بنیاد موهومی نمیکردم نظر فهم خود بیش از خرابیها خرابم میکند
در عقوبت خانهی ننگ دویی افتادهام ما و تو چندان که میبالد عذابم میکند
***
از دیر اگر رمیدیم، در کعبه سر کشیدیم از خود برون نرفتن ما را هزار جا برد
***
مقصد خلق از تب و تاب هوس موهوم ماند پی غلط کردند از بس جاده ها باریک بود
ساز نافهمیدگی کوک است کو علم و چه فضل هر کجا دیدیم بحث ترک یا تاجیک بود
***
جزوها در عقدهی خودداری کل غافلند نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شود
***
درشت خو سخنش عافیت ثمر نبود صدای تار سنگ جز شرر نبود
هجوم حادثه با دل چه خواهد کرد ز سیل خانهی آیینه را خطر نبود
***
در غبار هستی اسرار فنا پوشیدهاند جامهی عریانی ما را ز ما پوشیدهاند
سنگ هم گر واشکافی یار میآید بیرون این صدا از بیستون و سعی فرهادم رسید
***
بس که فطرتها به گرد نارسایی بازماند یک جهان انجام خجلت پرور آغاز ماند
جادهی سرمنزل مقصد خط پرگار داشت عالمی انجامها طی کرد و در آغاز ماند
***
اوج عرفان را که برتر از کمند گفت و گوست هر که بر می آید از خود نردبانی میشود
***
درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد ز رفتن دست میباید به جای گام بردارد
***
مرید نام را نبود گریز از خون دل خوردن نگین دایم ز نقش خویش دندان بر جگر دارد
نمیدانم چه آشوبی که در بزم تماشایت نگاه از موج مژگان هر طرف دستی به سر دارد
***
دگر تظلم ما عاجزان کجا برسد بس است نالهی ما گر به گوش ما برسد
سبکروان ز غم راه و منزل آزادند صدا ز خویش گذشته است هر کجا برسد
تمامی خط پرگار بیکمالی نیست دعا کنید سر ما به نقش پا برسد
***
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه میافتد گره از دانه چون وا شد به دام ریشه میافتد
بنای عشق و تعمیر هوسها بر نمیدارد نهال شعله گر آبش دهی از ریشه میافتد
***
چو شانه کلید سر مویی نتوان شد تا سینهی چاکت همه دندانه نباشد
***
دل پا شکسته، حق طلب، به رهت چگونه ادا کند که چو موج، گوهرش از ادب، ندویدن آبله پا کند
نه به دیدهها ز عیان اثر، نه به گوشها ز بیان خبر به گشاد روزن بام و در، کسی از کسی چه حیا کند
به هزار پیچ و خم هوس، گره است سلسلهی نفس چقدر طبیعت از اینت و آن گسلد که رشته رسا کند
***
غواصی تامل، بی مزد معنیای نیست گر ما نفس ندزدیم، دریا گهر ندارد
***
از ودیعت سپریهای فلک پاس مسنج به تو این سفله چه داده است که پس میگیرد
***
دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند گنج ما را خاک خورد از بس که در ویرانه ماند
سبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد کمند الفت ریشه چندین دانه ماند
ساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت زآن همه خوابی که من دیدم همین افسانه ماند
***
دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید آیینهی خیال که ما را به خواب دید
از انتقام سوخته جانان حذر کنید آتش قیامت از نم اشک کباب دید
***
ای که از لطف حقیقت آگهی خاموش باش یک سخن هم کز دو لب خیزد مکرر میشود
در خموشی بس حلاوتهاست از نی کن قیاس چون نوا در دل گره گردید شکر میشود
هیچ کس را در محبت شرم همچشمی مباد در هوایت هر که گرید دیدهام تر میشود
گاو و خر از آگهی انسان نخواهد گشت لیک آدمی گر اندکی غافل شود خر میشود
سجدهی سنگین دلان آیینهی نامحرمیاست میل آهن گرد دو تا شد حلقهی در میشود
***
بزم تجدید است اینجا فرصت تحقیق کو من منی دارم که تا وا میرسم او میشود
***
محوگردیدن سراپای مرا آیینه کرد چون نگه در حیرت افتد عالم دیگر شود
با نسب محتاج نبود صاحب کسب و کمال بینیاز از بحر گردد قطره چون گوهر شود
نیست غیر از وعظ خاموشی ز فریادم بلند همچو نی گر بند بندم پایهی منبر شود
***
دل جهان دیگر از رفع کدورت میشود خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت میشود
پای خواب غفلت از منعم حضور فقر برد بر بنای سایه بیدیواری آفت میشود
ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیدهاند حرص اگر اندک عنان گیرد قناعت میشود
***
اشکم که دلی داشت گره بر سر مژگان در کوی تو از دیده جدا شد چه به جا شد
ما را به بساطی که تو چون فتنه نشستی برخاستن از خویش عصا شد چه به جا شد
***
از حلقهی زنجیر تحیر نتوان جست هر شش جهت آیینه دچار است ببینیند
***
دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند با ما نشان برگ گلی زآن بهار ماند
آگاهیام سراغ تسلی نمیدهد از جوهر آب آیینهام موجدار ماند
***
دیگر چه نثار تو کند مشت غبارم یک سجده جبین داشتم آن هم به زمین ماند
گر هوش بود عبرت شهرت طلبیهاست خمیازهی خشکی که ز شاهان به نگین ماند
***
بیدل به گشاد مژه هیچت ننمودند تا بستن چشم آخر کارت چه نماید
***
دل ز پیاش عمرهاست سجده کمین میرود سایه به ره خفته است، لیک چنین میرود
فرصت این دشت و در، نیست اقامت اثر حال مقیمان مپرس، خانه چو زین میرود
***
لب فرو بندیم تا رفع دویی انشا کنیم در میان ما و تو ما و تو حایل میشود
***
دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود صنعت بالین و بستر خلق را بیمار کرد
آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق جای گندم آدمیت میتوان انبار کرد
***
بر هر خس و خاری که در این باغ رسیدم شرم نرسیدن ثمر پیش رسم شد
***
به قدر صیقل از آیینهی ما میدمد کاهش تحیر نقش دیواری که از تعمیر فرساید
شکست کار مظروف از شکست ظرف میجوشد زبان و لب به هم ساییم تا تقریر فرساید
تمنا در خور نایابی مطلب نمو دارد فغان بر خویش بالد هر قدر تاثیر فرساید
***
عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم چون سر بیمغز زاهد در ته دستار سرد
تا شود هستی گوارا با غبار فقر جوش آب در ظرف سفالین میشود بسیار سرد
***
دلها تامل آینهی حسن مطلقند چندان که میزنند نفس شاهد حقند
در جنتی که وعدهی نعمت شنیدهای آدم کجاست همه سکانش احمقند
***
از این ستمکده سامان رنگ پیدایی خجالتی است که یارب نصیب ما نشود
به سعی بیاثری آن چنان پرافشان باش که شبنمت گرهی خاطر هوا نشود
***
به غیر از خاک گردیدن پناهی نیست ظالم را که تیغ شعله در خاکستر امید سپر دارد
ز ناهنجاری مغرور جاه ایمن نشو بیدل لگد اندازیای در پرده دارد هرکه خر دارد
***
کجاست اشک که در عالم خیال تو ام هزار آینه با جلوه متصل گیرد
***
گر وارسی به معنی شیخان روزگار یک سر چو نافه دل سیهانند و سر سپید
شد پیر و ژاژخواهی طبع دنی به جاست گه خوردن از چه ترک کند زاغ پر سپید
***
تنها دل آزردهی ما شکوه نوا نیست هر بیضه که بشکست برون ریخت پری چند
کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد مغرور نواسنجی خویشند کری چند
با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید ای بیخرد افسانهی خود با دگری چند
***
کس سر مویی برون زاین خانه نتوانست رفت وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازه کرد
***
هرچه دارد عالم اخلاق بیایثار نیست دست بسیار است اگر از آستین بیرون کنید
***
غیرت آن قامت رعنا بلند افتاده است یک سر مژگان اگر مردید سر بالا کنید
زاین عمارتها که تاقش سر به گردون میکشد گردبادی به که در دشت جنون بر پا کنید
چارسوی اعتبارات از زیانکاری پر است عاقبت سود است اگر با نیستی سودا کنید
***
هستی نفس گداختهی نام جرات است بیزهرهها همه ز جگر دست شستهاند
دریا تلاطم آینه، صحرا غبار خیز از عافیت چه خشک و چه تر دست شستهاند
***
دون طبع قدرش از هوس افزون نمیشود خاک به باد تاخته گردون نمیشود
***
ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زادهاند جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشادهاند
خلق آن سوی فلک پر میزند اما هنوز چون نفس از خلوت دل پا برون ننهادهاند
یک دل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن این منازل یکسر از آشفتگیها جادهاند
چون حباب آزاد طبعان هم در این دریای وهم در ته باری که بر دل نیست دوشی دادهاند
شمعسان داغ و گداز واشک و آه و سوختن هم به پایت تا ز پا ننشستهای استادهاند
***
ذره تا مهر هزار آینه عریان کردند ما نگشتیم عیان هرچه نمایان کردند
***
خاک شو آب بقا آلایش چندین تری است این تیمم زآن وضوهایت منزه میکند
***
سادگی جنس چون آیینه دکانی داریم زینت ما به متاع دگران میباشد
تیره بختی نفسی از طلبم غافل نیست سایه دایم ز پی شخص روان میباشد
***
زاهد ز عیش رندان، پر غافل است بیدل فردوس در همین جاست، گر ریش و فش نباشد
***
با گرد این بیابان عمری است هرزه تازیم در خواب ناز بودیم، بر خاک ما که پا زد
آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است با دل دچار گشتن ما را به روی ما زد
***
واپسی بین که به صد کوشش از این قافلهها بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند
ادامه مطلب: بخش دوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب