بخش سوم:
قامت خندهریزی بر مزار من گل افشان شد ز شور آرزو هر ذرهی خاکم نمکدان شد
چه امکان است از نیرنگ تمثالش نشان دادن اگر سر تا قدم حیرت شوی آیینه نتوان شد
تحیر معنیای دارد که لفظ آنجا نمیگنجد چون من آیینه گشتم هر چه صورت بود پنهان شد
سراغ شعلهی دیگر ندارد مجمر امکان تو دل در پرده روشن کن برون خواهد چراغان شد
***
بس که بر تنگی بساط عشق امکان چیدهاند صد گریبان میدرد تا گل به دامان میرسد
فرصت تمهید آسایش در این محفل کجاست خوابها رفته است تا مژگان به مژگان میرسد
***
خوب و زشت آنچه در این بزم درد طرف نقاب همچو آیینه در آغوش گرفتن دارد
***
نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد کسی دو رشته به هم این قدر نمیتابد
***
گذشتگان که ز تشویش من و ما رستند مقیم عالم نازند هر کجا هستند
عنان کش هوس صنعت نظر دارند خدنگ صید جهانند تا ز خود جستند
چه جلوهای که چو شبنم هواییان گلت شدند آب و غبار نگاه نشکستند
ز ساز عافیت خاک میرسد آواز که ساکنان ادبگاه نیستی هستند
***
گر آیینهات در مقابل نماند خیال حق و فکر باطل نماند
نه صبحی است اینجا نه بامی است پیدا کجا عرش و کو فرش اگر دل نماند
همین پوست مغز است گر واشکافی خیال است لیلی چو محمل نماند
ز دانش به صد عقده افتاده کارت جنون گر کنی هیچ مشکل نماند
***
گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست بر هواچون گردباد اورنگ شاهی میرود
***
گر چنین بخت نگون عبرت کمین پیدا شود هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
بس که بی رویت در این کهسار جانها کندهام هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
***
عزت ترک تجمل از کرم افزونتر است سر به گردون میفروزد نخل چون بیبر شود
گوهر ما را همان شرم است زندان ابد از گشایش دست میشوید گره چون تر شود
نیست جز اشک ندامت در محیط روزگار آن قدر آبی که چشم آرزویی تر شود
شوخی یاسم همان ناموس اظهار است و بس آه میبالد اگر مطلب نفس پرور شود
***
گردی دگر نشد ز من نارسا بلند هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزت جنون کیست مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کم همتی به ساز وفاقم وفا نکرد دامن نیافتم به درازای پا بلند
پیری دکان نالهی ما گرم داشته است نرخ عصاست در خور قد دو تا بلند
خلق جهان جنون زدهی بی بضاعتی است از کاسهی تهی است خروش گدا بلند
***
گر شور مستیام کند اندیشه گردباد در گردش قدح شکند شیشه گردباد
شور جهان ترانهی دود دماغ کیست صد دشت و در تنیده به یک ریشه گردباد
جولان شوق باک ندارد ز خار و خس مشکل ز پیش پا کند اندیشه گردباد
نخل جنون علم کش باغ و بهار نیست سر بر نمیکشد مگر از بیشه گردباد
***
با تشنه لبی ساز و مخور آب از این بحر تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد
***
آسمان سرنگون بیکاری است که هیچم چه کار خواهم کرد
بیدل از صحبتم کنار گزین فرصتم من فرار خواهم کرد
***
گر نالهی من پرتو اندیشه دواند توفان قیامت به فلک ریشه دواند
***
خود را از بساط می پرستان نیست جان بردن که هر ساغر ز موج می به کف تیغی علم دارد
به وقت رخصت یاران تواضع میشود لازم قد پیران به آهنگ وداع عمر خم دارد
اگر مردی در تخفیف اسباب تعلق زن کز انگشت دگر انگشت نر یک بند کم دارد
***
گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود شش جهت اجزای بی شیرازگی دفتر شود
چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است شعله چون با موم الفت داشت روشنتر شود
مقصدم چون شمع از این محفل سجود نیستی است سر به زیر پا نهم کاین یک قدم ره سر شود
عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهی است معرفت غول ره است اما که را باور شود
***
گره به رشتهی ساز نفس خوش آن که نبندد ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد
***
گرانجان را نباشد بار سبکروحان نگین را میشود قالب تهی چون نام بردارد
کسی کز سرکشی راه طریقت طی کند بیدل خورد صد پشت پا چون موج تا یک گام بردارد
***
بعد از این آن به که خاموشی دهد داد سخن گوهر معنی سخن تا کی زبان فرسا کند
بادپیمای سبک مغزی است هرکس چون حباب ساغر خود را نگون در مجلس دریا کند
***
کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد به خاک تا نگرد چشم خم به گردنش افتد
به خشک پاره بسازید کز تمتع دنیا گدا ز شمع خورد هرکه نان به روغنش افتد
***
ترحمی است به نخجیر اگر کمانکش ما را سزد که چشم به وقت گشاد شست بپوشد
***
کسی معنی بحر فهمیده باشد که چون موج بر خویش پیچیده باشد
چو آیینه پر ساده است این گلستان خیال تو رنگی تراشیده باشد
به گردون رسد پایهی گردبادی که از خاکساری گلی چیده باشد
در این ره شود پایمال حوادث چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد
به وحشت قناعت کن از عیش امکان گل این چمن دامن چیده باشد
جهان در تماشاگه عرض نازت نگاهی در آیینه بالیده باشد
***
به گم شدن چو نگین بی نیاز شهرت باش که ناز نام تو در مغاک میفکند
***
دل به راحت گر نسازد با گدازت واگذار گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد
در بیابانی که ما را سر به کوشش دادهاند جاده هم از خویش رفت و محرم منزل نشد
گرچه رنگ این دو آتشخانه از من ریختند از جبینم چون شرر داغ فنا زایل نشد
***
گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد صد صبح اگر بخندد، یک لب نمک ندارد
رنگ دویی در این باغ رعنایی خیال است سیر جهان تحقیق ملک و ملک ندارد
پوچ است غیر وحدت نقد حساب کثرت اعداد چیزی از خود، چون رفت یک ندارد
اسلام و کفر هریک واحد خیال ذات است درچشم دور و نزدیک خورشید شک ندارد
آیینه آب سازید تا چند وهم صیقل مکتوب ساده لوحی تشویش حک ندارد
ذوق طراوت از گل آغوش غنچگی برد زخمی که آب دزدد غیر از گزک ندارد
آفات دهر بیدل تنبیه غافلان نیست طبع خر آنقدرها ننگ از کتک ندارد
***
یاد گذشتگان هم آینده است اینجا در کارگه تجدید چیزی کهنه نماند
***
سحرست چه گویم که شود باور فطرت من کارگه اویم و او کار ندارد
***
به این آوارگیها گردباد دشت توحیدم بنای من به گرد خویش گردیدن به پا دارد
خیالی میکند شوخی کدام اظهار و کو هستی هنوز این نقشها در خامهی نقاش جا دارد
شرر در سنگ میرقصد، می اندر تاک میجوشد تحیر رشتهی ساز است و خاموشی صدا دارد
***
بینیازی نیست معنی بر زبان خامشان موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
نیست بیالقای معنی دیدهی سرشار ما طوطی از آیینهی روشن سخنور میشود
***
پیش پا دیدن افسون تمیز بد و نیک ذلتی بود که از بام حضورم افکند
***
لاله و گل چشمک رمز خزان فهمیدهاند زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیدهاند
خواه بر گردون سمر شو خواه در دریا حباب در ترازوی نفس جز باد کم سنجیدهاند
نیست تدبیر وداع دردسر کار کمی بیتمیزان عقل کامل را جنون نامیدهاند
کل شوی تا دور گردون محرم عدلت کند جزوها یکسر خط پرگار را کج دیدهاند
پیش هر نقش قدم ما را سجودی بردن است کاین به خاک افتادگان پای کسی بوسیدهاند
***
یک خندهی او برق بنیاد دو عالم شد دیگر چه بلا ریزد گر بار دگر خندد
***
گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه خانهی صد آینه یک مژه ویران کند
***
فریاد که محمل کش یک ناله نگشتیم دل خون شد و در خاک غبار جرسی برد
***
فرداست که زیر سپهر خاک نهانیم گو تیغ توهم به سپهر آخته باشد
تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است مو تا به کجا گردنش افراخته باشد
شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد خاکستر عاشق قفس فاخته باشد
***
ماضی و مستقبل این بزم حیرت حال بود شخص از خود رفته در آیینهها تمثال بود
سوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند ورنه هستی بر لب عرض نفس تبخال بود
غیر را در دل شکوه عشق گنجایش نداشت خانهی خورشید از خورشید مالامال بود
***
مباش غره به سامان این بنا که نریزد جهان طلسم غبار است از کجا که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد قدح به یاد تو کج کردهام بیا که نریزد
***
عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند
نیاند چون صدف از شور این محیط آگاه ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشند
زبان بیخودی رنگ کیست دریابد شکستگان همه تن نالههای خاموشند
مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو که خاکساری و آزادگی هم آغوشند
ملایمت نشودجمع با درشتی طبع که عکس و آینه با یکدگر نمیجوشند
به صبح عیش مباش ایمن از سیه روزی مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند
***
چه حرف است لغزش به رفتار معنی خطی گر به مسطر نباشد نباشد
به جایی که باشد عروج حقیقت اگر چرخ و اختر نباشد، نباشد
به خویش آشنا شو چه واجب چه ممکن عرض را که جوهر نباشد نباشد
چه دنیا چه عقبا خیال است بیدل تو باش این و آن گر نباشد نباشد
***
زاین نگینهایی که نقشش داد شهرت میدهند عبرت آگاهان دل از اسباب دیدن کندهاند
سر به پستی دزد و ایمن زی که مغروران چو کوه تیغ بر فرق از بلندیهای گردن دیدهاند
از شرار کاغذم داغی است که کاین وارستهها بر رخ هستی عجب دنداننما خندیدهاند
***
محرمانی که به آهنگ فنا مسرورند تپش آمادهتر از خون رگ منصورند
جرسی نیست در این قافلهی بی سر و پا ناله این است که از منزل معنی دورند
صوف و اطلس همه را پردهدر رسوایی است تا کفن پیرهن خلق نگردد عورند
میروند از قد خم مایل مطلوب عدم بوسه خواه لب افسوس کمین گورند
بیدل از شب پره کیفیت خورشید مپرس حق نهان نیست و ولی خیره نگاهان کورند
***
بیدل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان منظری کز خود برآیم با فلک هم پایه بود
***
ما و من وحدت نگهان غیر تویی نیست این رشته محال است دو سر داشته باشد
***
محو گریبان ادب کی سر به هر سو میزند موج گهر از شش جهت بر خویش پهلو میزند
تا آمد و رفت نفس میبافت وهم پیش و پس ماسوره چون بیرشته شد بیرون ماکو میزند
شکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود وا کنم هر سورهی تمثال من آیینهی او میزند
داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی تا یاد نشتر میکنم خون در رگم هو میزند
***
در فرامشخانهی امکان چه علم و کو عمل سعی باطل بود اینجا هرچه شد گویا نشد
بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن زاین تکلف عالمی بی دین شد و دنیا نشد
آتش فکر قیامت در قفا افتاده است صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد
***
طبعی كه شد طرب اثر نوشخند او چون نی شكر كشید سر از بند بند او
زاهد به موشكافی تزویر غره است غافل كه شانه است همان ریشخند او
***
برون آورد چندین نقش دلكش خامه ی قدرت به آن رنگی كه دارد عارضش كمتر برآورده
زتشویش توانایی برون آ كز هلال اینجا فلك هم استخوان از پهلوی لاغر بر آورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا كن چو آتش كز شكست رنگ خود بستر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را چه سازد طبع انسانی كه چرخش خر برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا سر بیمغز ما را صاحب افسر بر آورده
***
قصد بقا کجا به مه و سال میکشد نقاش رنگ هرچه کشد بال میکشد
واماندگی به قافلهی اعتبار نیست پیش است هرچه شمع ز دنبال میکشد
موقع شناس محفل آداب حسن باش ننگ خط است مویی که سر ز خال میکشد
***
نقد عمر رفته بیرون نیست از جیب عدم هرچه از کاشانه کم شد در بیابان ریختند
***
مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد که بال افشاندنم خمیازهی یاد قفس باشد
گلی پیدا نشد تا غنچهای نگشاد آغوشش در این گلشن ملال از میوههای پیشرس باشد
به داغ آرزویی میتوان تعمیر دل کردن بنای خانهی آیینه یک دیوار بس باشد
امل پیما ندارد غیر تسخیر هوس جهدی نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد
ضعیفان دستگیر سرفرازان میشوند آخر به روز ناتوانایها عصای شعله خس باشد
***
سایه وار از سجده طی کردم بساط اعتبار کوه و دشت از سودن پیشانیام هموار شد
غیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد
***
عمری است که ما گم شدگان گرم سراغیم شاید کسی از ما خبری داشته باشد
***
واصل مقصد ز خاموشی ندارد چارهای چون به منزل آمد آواز جرس تنگی کند
سیری از شوخی ندارد طفل آتش خوی من اشک را کی در دویدنها نفس تنگی کند
بی دماغ دستگاه مشرب یکتاییام خانهی آیینه ما بر دو کس تنگی کند
عالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کند
***
در این محیط ادب کن از خودنماییها حباب و موج همان نیستند اگر هستند
ز وضع شمع خاموش این نوا پرافشان است که شعلهها همه خود را به داغ دل بستند
به ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل که ناله وار چو برخاستند، ننشستند
***
ز سعی خاک به گردون غبار نتوان برد به دامن تو همان دامن تو چنگ زند
دل گرفتهی ما قابل تصرف نیست کسی چه قفل بر این خانههای تنگ زند
***
مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
زندگی جز نقد وحشت در گره چیزی نداشت کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود
غنچهای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست هرچه دیدم زاین چمن یا ناله یا منقار بود
قصر گردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست گردن منصور را حرف بلندش دار بود
مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود
***
معنی سبقان گر همه صد بحر کتابند چون موج گهر پیش لبت سکته جوابند
رحم است به حال تب و تاب نفسی چند کاین خشک لبان ماهی دریای سرابند
جز هستی مطلق ز مقید نتوان یافت اشیا همه یک سایهی خورشید نقابند
***
دل به غفلت نه که در دفع تمیز خوب و زشت خانهی آیینه را زنگار دربانی کند
***
از الفت رفیقان با بیکسی بسازید کس همعنان کس نیست از مرگ امتحان شد
***
سراغ عافیت خواهی ز ما و من تبرا کن ندارد بوی جمعیت زبان تا گفتگو دارد
***
صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت دست به دل داشتم مژدهی دامن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست گاه گذشتن گذشت، وقت رسیدن رسید
***
غم اسباب دنیا چیدهای بر دل از این غافل که آخر تنگی این خانهات از در برون آرد
***
نشئهی ناقدردانی بسکه زور آورده است اکثری از ترک می بیعت به افیون کردهاند
موج گوهر بی تامل قابل تمییز نیست مصرع ما را به چندین سکته موزون کردهاند
زاین بضاعت تا کجا اثبات نفی خود کنم کاستنهای مرا هم بر من افزون کردهاند
***
ما و من هوسکدهی اعتبار خلق تقریر مهملی است که مهمل نمیشود
زاین گرد اعتبار مچین دستگاه ناز بر یکدگر چو سایه فتد تل نمیشود
افسردگی کمینگر تعطیل وقت ماست تا دست گم کار بود شل نمیشود
***
پر در تلاش خرمی این چمن مباش افراط آب چهرهی گل زرد میکند
رم میخورد ز سایهی غیرت فسردگی تمثال مرد آینه را مرد میکند
***
ز ترانهی اطلس و صوف هوس نشوی به در افکن راز نفس تن برهنه پوشش تو بس که لباس غنا جل خر نشود
ز قیامت دنیا و غیرت به تپش شده خون دل یاس کمین مددی ز فسون جهان یقین که گزیده مار دو سر نشود
***
میرسد آخر ز سعی آمد و رفت نفس باد دامانی که فرش خانه واژون میکند
تا غباری در کمین داریم آسودن کجاست خاک مجنون در عدم هم یاد هامون میکند
بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری دل به صد خون جگر یک آه موزون میکند
***
تا مبادا خون خورد تمثال از پیداییام نیستی در خانهی آیینه مهمانم نکرد
***
نالهام در دل از آغوش اثر میگذرد بیضه نشکافته پرواز ز پر میگذرد
همچو تصویر به آغوش ادب ساختهایم عمر پرواز ضعیفان ته پر میگذرد
***
نشئه دودی است که از آتش می میخیزد نغمه گردی است که ازکوچهی نی میخیزد
پیر گشتی ز اثرهای امل عبرت گیر از کمان بهر شکستن رگ و پی میخیزد
چه خیال است به خون تا به گلو ننشیند هر که چون شیشه رگ گردن وی میخیزد
***
نیست حوادث شکست پایهی عجزم آبله از خاکمال عار ندارد
نی شرر اظهارم و نی ذره فروش هیچکسی های من شمار ندارد
***
نشد آنکه شعلهی وحشتی به دل افسرده فسون کند به زمین تپم به فلک روم چه جنون کنم که جنون کند
به فسانهی هوس طرب تهی از خودیم و پر از طلب چه دمد ز صنعت صفر نی به جز این که ناله فزون کند
به چنین زبونی دست و دل ز صنایع املم خجل که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبین شود بن خاک عرش برین شود شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دون کند
***
ذوق خودرایی ما جز پستی همت نخواست خاک اگر تمکین نچیند آسمانی میکند
***
سحر ایجاد شبنم میکند من هم گمان دارم که شوقت آخر از خاکسترم سیماب میسازد
چنین کز عضو عضوم موج غفلت میدمد بیدل چو فرش مخملم آخر طلسم خواب میسازد
***
نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد دگر کجا بردم جز منزلی که ندارد
به یک دو قطره که گوهر دمانده است تامل محیط خفته در آغوش ساحلی که ندارد
در این رباط کهن برده خواب ناز جهان را به زیر سایهی دیوار مایلی که ندارد
***
حضور دل طمع داری ز تعمیر جسد بگذر که گوهر از صدفها بی شکستن بر نمیآید
غرور خودسریها ابجد نشو و نما باشد ز تخم اول به جز رگهای گردن بر نمیآید
***
نقش دویی بر آینهی من نبستهاند رنگ دل است این که به رویم شکستهاند
آرام عاشقان رم پرواز دیگری است چون شعله رفتهاند ز خود تا نشستهاند
هوشی که رنگ و بوی پرافشان این چمن آواز دلخراش جگرهای خستهاند
آفاق نیست مرکز آرام هیچکس زاین خانهی کمان همه یک تیر جستهاند
***
نقشم از ضعف به اندیشهی دیدن نرسد نامم از گم شدگیها به شنیدن نرسد
طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسد
***
نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود
خاک را وهم سلیمانی به پستی داغ کرد خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبود
***
نگه در شبههی تحقیق من معذور میباشد سراب آیینهی من دور میباشد
خرابات یقین فرقی ندارد ظرف و مظروفش می و مینا همان یک دانهی انگور میباشد
***
ز گرمجوشی لعلت به کسوت تبخال حباب بر لب ساغر کباب میگردد
به فهم نسخهی هستی چرا نه ناز کنیم که نقطهی شک ما انتخاب میگردد
چو عمر اگر شوی همعنان خودداری قدم به هرچه گذاری رکاب میگردد
ز عاقیت گره اعتبار خویشتنیم چون نقطه بگذرد از خود کتاب میگردد
***
دل ار صاف شد از زخم زبان ایمن باش دامن آینه از خار چه پروا دارد
***
عدم سرمایهایم از دستگاه ما چه میپرسی شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین دارد
***
حصار عالم بیچارگی دهان بلاست پناه ما دم تیغ است اگر سپر نبود
سراغ منزل مقصد ز خاکساران پرس کسی چو جاده در این دشت راهبر نبود
***
نه با ساز هوس جوشد نه بر کسب هنر پیچد طبیعت چون رسا افتد به معنی بیشتر پیچد
ز اسباب هوس بر هرچه پیچی فال کلفت زن گره پیدا کند در هر کجا نی بر شکر پیچد
ز سامان تعلقها پریشانی غنیمت دان همه دام اگر این رشتهها بر یکدگر پیچد
***
نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ میجوشد نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
به جا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
***
نشان داد اقبال دور سپهر به برج شرف هاله ی ماه و مهر
***
هستی چه برفرازد از شرم فقر ما دست عریان بی لباسم ، كو آستین ، كجا دست
از دستگیری خلق بر خاك خفتن اولی ست همچون چنار روید یا رب ز دست ما دست
***
ناتوانی تا گذارد پا به معراج مال می كند از استخوان پیكر من نردبان
جزاینقدر نشد از سرنوشت من ظاهر كه سجده می چكدم چون نگین ز پیشانی
سفر گزیده به فكر وطن چه پردازد دوباره مرغ نگردد به بیضه زندانی
***
نه غنچه سر به گریبان کشیده میماند زیر سایه سرو هم اینجا خمیده میماند
زمین و زلزله گردون و صد جنون گردش در این ورطه کسی آرمیده میماند
ز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ پر شکسته و رنگ پریده میماند
***
نه فخر میدمد اینجا نه ننگ میبارد بر این نشان که تو داری خدنگ میبارد
فریب ابر کرم خوردهای از این غافل که قطره قطره همان چشم تنگ میبارد
دگر چه چاره به جز خامشی که همچو حباب بر آبگینهی ما آه سنگ میبارد
بهار این چمن از بس که وحشت اندود است ز داغ لاله جنون پلنگ میبارد
***
نه مفصل نه مجملی دارد ما و من حرف مهملی دارد
موشکاف عیوب جاه مباش تاج زرین سر کلی دارد
نقش هرکس مکرر است اینجا آگهی چشم احولی دارد
گرچه هر اول است آخر لیک آخر هم اولی دارد
***
نیام تیغ عالمگیر هستی موج می باشد خدنگ دلنشین نغمه را قندیل نی باشد
گذشتن بر نتابد از سر این خاکدان عمرت که ننگ پاست طی کردن بساطی را که طی باشد
ندارد از حوادث توسن فرصت عنان داری نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد
***
وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد رنگ من و تو چند سبکبال نباشد
امروز گر انصاف دهد داد طبایع کس منتظر مهدی و دجال نباشد
***
وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد تا به دامان قیامت چین دامان بشکفد
تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست دل تپد، آیینه بالد، گل دمد، جان بشکفد
نیست غیر از شرم حاجت ابر گلزار کرم میکند سایل عرق تا دست احسان بشکفد
***
ز مرگ ما فلک را کی غبار حزن درگیر ز خواب میکشان مینا چرا اندوهگین باشد
چه امکان است سر از حلقهی داغت بر آوردن سپند بزم ما را ناله هم آتش نشین باشد
در این معبد فنا را مایهی توقیر طاعت کن که چون خاکت دو عالم سجده وقف یک جبین باشد
***
مجویید از هجوم آرزو غیر از گداز دل کف خون است اگر این رنگها بر یکدگر ریزد
به انداز خرامش کبک اگر دوزد نظر بیدل خجالت در غبار نقش پایش بال و پر ریزد
***
هر جا خرام ناز تو تمکین عیان کند حیرت در آب آینه کشتی روان کند
مژگان به کارخانهی حیرت گشودهایم در دست ما کلید در باز دادهاند
بر فرصتی که نیست مکش حسرت ای شرار انجام کارها به یک آغاز دادهاند
***
از خوان این بزرگان دستی بشوی و بگذر کآنجا ز خوردنیها غیر از قسم نباشد
***
هرچه آنجاست چو آنجا روی اینجا گردد چه خیال است که امروز تو فردا گردد
عجز تقریر من آخر به اشارات کشید ناله چون راه نفس گم کند ایما گردد
***
هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند چون زبان میباید اول خلوتی پیدا کند
زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن زشتی یک رو هزار آیینه رسوا میکند
میکشد بر دوش صد توفان شکست حادثات تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند
هرزهگرد از صحبت صاحب نظر گیرد حیا آب گردد دود چون در چشم مردم جا کند
***
هرکجا آیینهی حسن جنون گل میکند دود سودا بر سر ما ناز کاکل میکند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک هرکه گردد شانه یاد زلف و کاکل میکند
منزلت خواهی مدارا کن که در فواره آب اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
از سلامت دست باید شست و زاین دریا گذشت موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس کم شدن از وهم هستی جزو را کل میکند
***
هرکجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون میغلتد از یاد تبسمهای یار همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند سنگ اگر مرد است جای شیشه سندان بشکند
بیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
***
خاک مجنون را عصایی نیست غیر از گردباد نالهای کو تا بنای شوق ما برپا کند
***
هرکجا شمع تماشای تو روشن میشود از زمین تا آسمان آیینه خرمن میشود
ما ضعیفان لغزشی داریم اگر رفتار نیست سایه را از پا فتادن پای رفتن میشود
طبع ظالم از ریاضت عیبپوش عالم است آهن قاتل چو لاغر گشت سوزن میشود
فضل مختار است اما عجز پر بی دست و پاست من نخواهم او شدن هرچند او من میشود
***
هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر میشود صورت پست و بلند دهر منبر میشود
چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر همچو اعداد اقل کز صفر اکثر میشود
راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است سایه در هرجا برای خویش بستر میشود
قامت خم خجلت عمر تلف گردیده است هر قدر مینا تهی شد سرنگونتر میشود
***
زاین همه حسرت که مردم در خمارش مردهاند جمع شد خمیازهای چند و دهان گور شد
آبله بی سعی پا مردی نمیآید به دست ریشهی تاک از دویدن صاحب انگور شد
***
هر که را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود شخص هستی چون سحر هرجا نفس زدخنده بود
خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود
خلق از بیاتفاقی ننگ خفت میکشد پنبهها ربطی اگر میداشت دلق و ژنده بود
آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد نام هم بهر فرو رفتن زمینی کنده بود
بر سر فرهاد تا محشر قیامت میکند تیشهای کز بیتمیزی روی شیرین کنده بود
عالمی زاین انجمن در خود نفس دزدید و رفت تا کجا بوی چراغ زندگی گنده بود
***
بیدل چو نفس چاره ندازد ز تپیدن آن کس که ز هستی اثری داشته باشد
بی وداع جاه نتوان از دنائت وا رهید سایه با آثار این دیوار یک جا میرود
پی غلط کرده است بیدل آمد و رفت نفس خلق میآید به آیینی که گویا میرود
***
شمع وار آیینهی راستی از دست مده کور هم پیش و پس خود به عصا میبیند
جای رحم است گر آزاده مقید گردد آب در کسوت آیینه چها میبیند
***
جسم خاکی را به اقبال ادب گردون کنید این بناها را خمیدن طاق عالی میکند
***
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون، عاشق جنون هرکسی در خورد همت پیشه پیدا میکند
عرصهی آفاق جای جلوهی یک ناله نیست نی گره از تنگی این بیشه پیدا میکند
***
همچو مینا غنچهی رازم بهار آهنگ شد پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد
کوه تمکینی به این افسردگیها حیرت است بس که زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شد
در طلسم بستن مژگان فضایی داشتم تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شد
کسب آگاهی کدورتخانه تعمیر است و بس هر قدر آیینه شد دل زیر مشق زنگ شد
***
همه راست زاین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد من و پرفشانی حسرتی که ز نامه گل به سری رسد
نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر برویم در پیات آنقدر که به ما ز ما خبری رسد
ز معاملات جهان کد، تو برآ کزاین همه دام و دد عفف سگی به سگی خورد لگد خری به خری رسد
به هزار کوچه دویدهام، به تسلیای نرسیدهام ز قد خمیده شنیدهام، که چو حلقه شد به دری رسد
***
همین دنیاست کانجامش پرده در گردد دمد پشت ورق از صفحه هنگامی که بر گردد
مهیای خجالت باش اگر عزم سخن داری قلم هرگاه گردد مایل تحریر تر گردد
چو شمعم آنقدر ممنون پابرجایی همت که رنگ از چهرهی من گر پرد بر گرد سر گردد
هوای عالم دیدار و خودداری چه حرف است این چو عکس آیینه اینجا تا قیامت در به در گردد
***
محبت عمرها شد رفته میجوشد ز خاطرها ندارد جز فراموشی کسی گر یاد کس دارد
***
ز بس وارستگی میجوشد از بنیاد من بیدل به رنگ الفت نگیرد نقش من نقاش اگر بندد
***
هوس جنون زدهی نفس به کدام جلوه کمین کند چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
نه بقاست مایهی فرصتی نه نفس بهانهی شهرتی به خبال خنده زند کسی که تلاش نقش نگین کند
ز حضور شعلهی قامتی، ز خیال فتنه علامتی نرسیدهام به قیامتی که کسی گمان یقین کند
***
هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد شرار کاغذ ما ریزش تخم دگر دارد
جهان محکوم تقدیر است باید داشت مغرورش اگر ناخن ز قدرت دم زند گو پشت خود خارد
چه گل خرمن کنیم از ریشههای نقش پیشانی عرق در مزرع بی حاصل ما خنده میکارد
چو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل فراموشی فراموشی به یاد کس نمیآرد
***
یاد تو آتشی است که خامش نمیشود حق نمک چو زخم فرامش نمیشود
زاین اختلاطها که مآلش ندامت است خوشدل همان کسی که دلش خوش نمیشود
***
وا نکرد آیینه گردیدن گره از کار من بند حیرت سخت تر از بیضهی فولاد بود
ببلبل ما از فسردن ناز گلها میکشد گر پری میزد چو رنگ از خویش هم آزاد بود
از شکست ساغر هوشم سلامت میچکد بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بود
***
یاران فسانههای تو و من شنیدهاند دیدن ندیده، نشنیدن شنیدهاند
جز شبههی حضور به دوران چه میرسد زآن بت که نام او ز برهمن شنیدهاند
***
خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر
کارت به خود افتاده چه دنیا و چه عقبا هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر
***
خاصان چو شمع ناظر این محفلاند لیک جز پیش پا نگاه به هر سو نکردهاند
گرد عبارتیم به معنی که میرسد ما را هنوز در طلبش او نکردهاند
***
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود هویی نکرد گردن از این کوچهها بلند
ساغر به تاق همت منصور میکشیم بر دوش ما سری است ز گردن جدا بلند
خط بر زمین کش از هوس خام صبر کن دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو اما مکن نظر به رخ آشنا بلند
***
انجام این بساط در آغاز خفته است شام ابد تصور صبح ازل کنید
***
تا به کی شبهه پرست حق و باطل بودن مرد این محکمه آن است که قاضی نشود
***
نفس افشاگر راز دو جهان نومیدی است خاک این باد به جز در دهن باد مباد
***
تختهی مشق حوادث کرد ما را عاجزی زخم دندان بیشتر وقف لب زیرین بود
***
عرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان چون سحر صد نردبان بندی که آهی بگذرد
بیفنا ممکن مدان بیدل گذشتن زاین محیط بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذرد
***
ای ساز بر و دوش تو پیراهن کاغذ تا چند به هر شعله زنی دامن کاغذ
هر نقطه که از شوخی خال تو نویسند آرام نگیرد چو شرر بر تن کاغذ
***
به خود آنقدر کر و فر مچین که ببنددت پی کین کمر حذر از بلندی دامنی که گران کند ته چین کمر
***
از بس که زد خیال توام آب در نظر مژگان شکستهام ز رنگ خواب در نظر
هر گوهری که در صدف دیده داشتم از خجلت نثار تو شد آب در نظر
آنجا که نیست ابروی بت قبلهی حضور خون میخورد برهمن محراب در نظر
ما در مقام آینهی رنگ دیگریم چون اشک داغ در دل و سیماب در نظر
بیدل در انتظار تو دارد ز آه و اشک صد گردباد در دل و گرداب در نظر
***
از غبار جلوهی غیر تو تا بستم نظر چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر
بستهام محمل به دوش یاس و از خود میروم بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر
گر فلک بیاعتبارت کرد، جای شکوه نیست بر حلاوت بستهای دل چون گره در نیشکر
***
ای ابر نی به باغ و نه در لاله زار بار یادی ز اشک من کن و در کوی یار بار
ناموس یک جهان غم از این دشت میبریم پیری تو هم به دوش من از خم گذار بار
بیدل ز هردو کون فراموشیات خوش است زاین بیش نیست گر همه گویم هزار بار
***
با همه بیدست و پایی اندکی همت گمار آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
فرق نتوان یافتن در عبرت آباد ظهور اشک شمع انجمن تا گریهی شمع مزار
هر کجا پا مینهم از تیرگی پا میخورم چون نفس هرچند دارم راه در آیینه زار
وعدهی دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد شد سفید آخر ز مویم کوچههای انتظار
بر خیالی چیدهایم از دیده تا دل انتظار لیلی این انجمن وهم است و محمل انتظار
هرکه را دیدیم فکری آنسوی تحقیق داشت بیکرانی رفت از این دریای ساحل انتظار
قطرهات دریاست گر از وهم گوهر بگذری عالمی را کرده است از وصل غافل انتظار
ادامه مطلب: بخش چهارم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب