بخش نهم:
حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد ورنه تا مژگان بهم می خورد جنگی داشتیم
هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم
***
آگهی تا كی كند روشن چراغ خویشتن عالمی را كشت اینجا در سراغ خویشتن
تا گره از دانه وا شد ریشه ها پرواز كرد كس چه سازد دل نمی خواهد فراغ خویشتن
***
اگر هستی ز جیب ذره صد خورشید بشكافد ندارد عقده ی موهومی من باز گردیدن
دو عالم طور می خواهد كمین برق دیدارش به یك آیینه دل نتوان حریف ناز گردیدن
***
بیخودی در بال حیرت می رسد آیینه ام می توان كردن به رنگ رفته استقبال من
***
آیینه ی حضوریم اما چه می توان كرد شرمت به دیده ی ما زد قفل وا نكردن
***
سلامت متهم دارد به كم ظرفی حبابم را محیطی می كنم تعمیر اگر بالد شكست من
رفیقان چون نگه رفتند ومن چون اشكدر خاكم زمینگیر ندامت ماند كوششهای پست من
***
نرم خویان را به زندان هم درشتی راحت است از برای مغز دارد پرده ی خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه میشود درفربهی درگوشت نایاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم برون می آورند گرهمه چون گوهراندازی به گرداب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید جز به دست آشنانفروخت قصاب استخوان
***
تمثال فنایم چه نشان كو اثر من خودبین نتوان یافتن آیینه گر من
***
در باغ خیالی كه گذشتن ثمر اوست انگار كه من نیز رسیدم به رسیدن
تدبیر خرد محرم نیرنگ جنون نیست نقاش ندارد قلم ناله كشیدن
***
چه دارد این گیر و دار هستی گداز صد نام و ننگ خوردن شكست آیینه جمع كردن فریب تمثال رنگ خوردن
شرار تا سر زخود بر آرد نه رو ز بیند نه شب شمارد دماغ كم فرستان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن
چسان به تدبیر فكر خامت خمار حسرت رود ز جامت كه در نگین هم بقدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن
اگر جهان جمله لقمه زاید فكر جوع تو برنیاید مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن
به ظلمت آباد ملك صورت دلست سرمایه ی كدورت ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن
به سعی تحقیق بردویدی به عافیت هرزه خط كشیدی نه او شدی نه به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن
***
تب و تاب اشك چكیده ام كه رسد به معنی راز من ؟ ز شكست شیشه ی دل مگر شنوی حدیث گداز من
***
گم كرده اثر چون نفس باز پسینم كو هوش كه از آینه پرسد خبر من
در نسخه ی تجرید تعلق چه حدیث است چون نقطه اثر باخته زیر و زبر من
من آینه پردازم و دل شعبده انگیز ترسم كه مرا جلوه دهد در نظر من
زینهمه نقشی كه توفان دارد از آیینه ات گر بجوری غیر حرصت نیست چیزی در میان
همچو هستی در عدم هم مشكلست آزادگی مدعا پرواز اگر باشد قفس گیر آشیان
***
گر به صدچاه جهنم سر نگون غلتم خوش است در دل مأیوس خود یا رب نلغزد پای من
***
پیش دونان چند ریزی آبروی احتیاج از جهان بردار باید دست اگر برداشتن
***
ما هیچكسان فارغ از آرایش نازیم تمثال ندارد سر آیینه خریدن
طاووس من احرام تماشای كه دارد دل گشت سراپای من از آینه چیدن
***
صحبت ارباب دنیا مفلسان را می گزد ظاهر است از روی كاغذ نقش دندان نگین
تا كجا وسعت كند پیدا بساط اعتبار ناقصان گو پهن تر چینند دكان نگین
***
سواد سحر این وادی تعلق جاده ای دارد ز هستی تا عدم یك طول و صد پهنای بگذشتن
جهان وحشت است اینجا توقف كو ، اقامت كو تحیر یك دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن
***
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم چون سحر از یكدگر پاشیدن است اجزای من
یكسر مویم تهی از گریه نتوان یافتن چشمی و اشكی است همچون شمع سر تا پای من
از مراد هر دو عالم بسكه بیرون جستهام در غبار وحشت دی می تپد فردای من
ازسبكروحی درون خانه بیرونم زخویش چون نگه در دیده ها خالیست از من جای من
یاد ایامی كه از آهنگ زنجیر جنون كوچه ی نی بود یكسر جاده در صحرای من
شمعاین محفل نیام لیك از هجوم بیخودی در ركاب رنگ از جا رفته است اجزای من
***
بیدل ز شیشه های نگون باده می كشد زیباست از قدی كه بود خم گریستن
***
درس كمال خود گیر از ناله سر كشیدن تا برنیایی از خویش نتوان به خود رسیدن
خوبی یكی هزار است از شیوه ی تواضع ابروی ناز گردد شاخ گل از خمیدن
از تیغ مرگ عشاق رنگ بقا نبازند عمر دوباره گیرند چون ناخن از بریدن
طاووس این بهارم ساغر كش خمارم در راه انتظارم صد چشم و یك پریدن
***
تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند در جوهر این آینه چاكی ست ، رفو كن
***
بر آن سرم كز جنون نمایم بلند و پست خیال یكسان به جیب ریزم غبار دامن كشم به دامن زه گریبان
به سركشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو بمویت مگر میان تو از ضعیفی رسد به فراید ناتوانان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یك تأمل دل غباری و ضد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
***
آیینه ی فضولی زنگارش از صفا به تا چند چشم حق بین بر خیر و شر گشودن
نشكسته گرد هستی پوچ است لاف عرفان در بیضه چند چون سنگ بال شرر گشودن
وارستن از تعلق با ما نساخت بیدل نی را به ناله آورد درد كمر گشودن
***
نظر بر بند و می كن سیر امن آباد همواری بلند و پست یكسان می نماید چشم پوشیدن
چو فطرت ناقص افتد حرف بطلان است كوششها شرر هم در هوا دارد زمین دانه پاشیدن
گشاد بال طاووسیم از عبرت چه می پرسی شكست بیضه ی ما داشت چندین چشم مالیدن
***
ز غفلت چند ساز نغمه های بی اثر بردن به قدر اضطراب یك سپند آتش نوایی كن
فریب اعتبارات است بیدل مانع وصلت غبار نیستی شو، خاك در چشم جدایی كن
باز چون جاده به پایی كه ندارد رفتن رفتم از خویش بجایی كه ندارد رفتن
***
به وادیی كه فروشد غبار ما ننشستن ز گرد باد رسد تا به نقش پا ننشستن
به كیش مشرب انصاف از التفات نشاید رسیدن از دل و در چشم آشنا ننشستن
من و تو زاهد ازین كوچه هیچ صرفه نبردیم ترا گداخت زمینگیری و مرا ننشستن
خدا به مركز تشویش راحتم بنشاند كه گرد صبحم و نقشم نشسته با ننشستن
***
به گوشم از شبستان عدم آواز می آید كه چون طاووس اگر از بیضه وارستی چراغان كن
به دریا قطره ی گمگشته از هر موج می جوشد فرو رو در گداز دل جهانی را گریبان كن
به جرم بیگناهی سوختن هم حیرتی دارد به رنگ شمع از هر عضو خویش آیینه عریان كن
***
الم پرورده ی یأسم مپرس از بیكسیهایم گداز خویش می باشد چو طفل اشك شیر من
***
در راه انتظار كسی خاك گشته ام مشت غبار من به سلام چمن رسان
چون صبح رنگ آیینه ی هیچكس نی ام گردون مرا به بی نفسی كرد امتحان
تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست افكنده است خاك هم از بیخودی عنان
بگذار سربلندی اقبال این بساط تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان
چو صبح از دم تیغ تو پای تا به سرم جراحتی ست كه دارد تبسمی نمكین
***
جانكنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من بیستون زار است هر جا می رسد فرهاد من
بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات كاه دیوار عدم صرفست در بنیاد من
***
وحشت غبار عمر ندانم كجا رسید مقصد گداز قافله ی برق تاز من
***
نفس را بعد از ین در سوختن افسانه می سازم چراغی روشن از خاكستر پروانه می سازم
به فكر گوهر افتاده است موج بیقرار من كلید شوق از آرام بی دندانه می سازم
سر و برگ تسلی دیده ام وضع عبارت را برای یكمژه خواب اینقدر افسانه می سازم
***
نمی دانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم كه از تنگی گریبان خیالش می درد رنگم
نمی یابم به غیر از نیست گشتن صیقلی دیگر چه زآهم ریختند آیینهام چون سایه ازرنگم
جنون بوی گل در غنچه ها پنهان نمی ماند نفس بر خود گریبان می درد در سینه ی تنگم
به وهم عافیت چون غنچه محروم از گلم بیدل شكستی كوكه رنگ دامن او ریزد از چنگم
***
سر طره ای به هوا فشان ختنی ز مشك تر آفرین مژه ای بر آینه باز كن گل عالم دگر آفرین
سر زلف عربده شانه كن نگهی به فتنه فسانه كن روشی جنون بهانه كن زغباری من سحر آفرین
منشین چو مطلب دیگران به غبار منت قاصدان رقم حقیقت رنگ شو ، به شكست ، نامه بر آفرین
به كلام بیدل اگر رسی مگذر ز جاده ی منصفی كه كسی نمی طلبد زتو صله ای دگر مگر آفرین
***
ز بس محو است نقش آرزوها در كنار من بهشتی رنگ می ریزد ز پرواز غبار من
***
تأملی كه جهان چیده سعی هرزه تلاشان بر ابتدا تك و تاز و بر انتها نرسیدن
ز دیر و كعبه مپرسید كاین خیال پرستان رسیده اند به چندین مقام تا نرسیدن
چه گویم از مدد ضعف نارسایی طاقت به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن
ز بسكه داشت جهات ظهور تنگ فضایی گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن
***
ز ره هوس به تو كی رسم نفسی ز خود نرمیده من همه حیرتم به كجا روم به رهت سری نكشیده من
چو گل آنكه نسخه ی صد چمن ز نقاب جلوه گشوده تو چو می آنكه عشرت عالمی ز گداز خود طلبیده من
تو به محفلی ننموده رو كه ز تاب شعله ی غیرتش همه اشك گشته به رنگ شمع و ز چشم خود نچكیده من
نه جنون سینه دریدنی نه فنون مشق تپیدنی به سواد درد تو كی رسم الفی زناله كشیده من
من بیدل و غم غفلتی كه ز چشم بند فسون دل همه جا ز جلوه ی من پر است و به هیچ جا نرسیده من
***
جهد منصوری كمینگاه سوار همت است گر تو هم زین عرصه ای تا دار باید تاختن
سعی مردی خاك شد هرگاه همت باخت رنگ مركب پس كرده را دشوار باید تاختن
پیش پای سایه تشویش بلند و پست نیست گر جبین رهبر شود هموار باید تاختن
شرم دار از دعوی هستی كه در میدان لاف یكقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن
***
صد بیابان آرزو بی جستجو طی می شود تا به نومیدی اگر باشد رسیدنهای من
***
به تمثال حباب از بحر تا كی منفعل باشی دویی تا محو گردد خانه ی آیینه ویران كن
به شور ما و من تا چند جو شد شوخی موجت دمیدرجیب خاموشی نفسدزیده توفان كن
صفای عافیت تشویش صیقل بر نمی دارد اگرآسودگیخواهی چوسنگآیینه پنهان كن
***
جایی كه بود پیش بری پیش نبردن مفت تو اگر پیش بری پیش نبردن
تا چند توان زیست به افسون رعونت مكروهتر از سجده به هر كیش نبردن
ای شیخ تودر كشمكشی ورنه بهشتی است از شانه قیامت به سر ریش نبردن
انبوهی مو نسبت تنزیه ندارد حكم ست به فردوس بز و میش نبردن
***
اهل دنیا در تلاش غارت یكدیگرند خانه ی شطرنج را همسایه بگذارد كمین
زندگانی دامگاه اینقدر تزویر نیست از شمار سبحه ی زاهد عرق ریز است دین
***
بعد مردن از غبارم كیست تا یابد نشان نقش پای موج هم با موج می باشد روان
***
چند نفس خون كنم تا به خود افسون كنم سوختم و وانشد در دل من جای من
داغ شو ای عاجزی نوحه كن ای بیكسی با دو جهان شد طرف بیدل تنهای من
***
عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من صیقل زنگار این آیینه شد آخر كفن
با اقامت ما نفس سرمایگان بی نسبتیم دامنی دارد غبار صبح در آهن شكن
قید جسمانی گوارا كرد افسون معاش بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن
آن هوس منزل كه باغ جنتش نامیده اند رنگها چیده است لیكن در غبار وهم و ظن
چند باشی انفعال آماده ی افراط عیش خنده ی سرشار دارد گریه از آب دهن
غافل از تقدیر بر تدبیر می چینی دكان كارگاه بی نیازی نیست جای علم و فن
***
بیدل دلی ز آهن باید درین بیابان تا یك جرس توانم بار فغان كشیدن
***
پیر گشتم چند رنج آب و گل برداشتن پیكرم خم كرد ازین ویرانه دل برداشتن
***
زان تغافلگر چرا ناشاد باید زیستن ای فراموشان به ذوق یاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن كن خواه با فردوس ساز عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
زندگی بر گردن افتادهست یاران چاره چیست چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
***
دل شكسته به راه امید بسیار است ز گرد ماست اگر دامنی گرفت شكن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت منم من و تو تویی، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست چراغ رنگ گل از آب می كند روغن
كسی مباد هلاك غرور رعنایی چو شمع بر سر ما تیغ می كشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل كمر چو ناله ی زنجیر بندم از آهن
***
ازین صحرای وحشت هر چه برداری قدم باشد سری از خواب اگر برداشتی اندیشه ی پاكن
گداز قطره بحری را ز خود لبریز می بیند چو دل صهبا شو و از ذره تا خورشید مینا كن
***
نیست ممكن از طلسم خود فروشی جستنات نقش نتواند كشیدن پا ز دامان نگین
جز به نرمی منتفع نتوان شد از ارباب جاه موم شو تا باج گیری از درشتان نگین
آنقدر كاهیدم از درد سخن كز پیكرم ناله دارد پیرهن همچون قلم در آستین
بی قناعت كیسه ی حرصت نخواهد پر شدن تا به كی چون مار می گردی شكم در آستین
***
سجده ی خواریست آب رو پی نان ریختن این عرق را بی جبین بر خاك نتوان ریختن
ما نفهمیدیم كاینجا نام هستی نیستی است از بنای هر عمارت بود خندان ریختن
***
گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان نگه به حیرت گداخت اما نگرد روشن سواد مژگان
به كشت بیحاصلی كه خاكش نمی توان جز به باد دادن هوس چه مقدار كرد خرمن تبسم گندم از لب نان
رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن چو ابر تا كی بلند رفتن عرق كن و این غبار بنشان
***
صفای دل به چراغ بقا دهد روغن نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن
گواه پست فطرت عروج دعوتهاست سخن بلند بود تا بلند نیست سخن
به غیر هیچ نمی زاید از خیالاتت به باد چند شوی چو حباب آبستن
***
گر به خون مشتاقان تیغ او كشد گردن تا قیامت از سرها جای مو دمد گردن
حرص افسر آرایی سر به سنگ می كوبد سجده مفت راحتها گر كند مدد گردن
هر چه دارد این مزرع برگ و ساز تسلیم است تخم می دماند سر ریشه می دود گردن
انتخاب این مسلخ قطعه های همواری ست پشت و سینه تا باشد كس نمی خرد گردن
زاهد از چنین دستار دست عافیت بردار خواهدت شكست آخر زیر این سبد گردن
تیغ بر كف استاده است صرصر اجیل بیدل همچو شمع در هر جا سر بر آورد گردن
***
دوییدر كیش از خود رفتگان كفراست ای زاهد من و محو صنم گشتن تو و یاد خدا كردن
زنیرنگ خرامت عالمی از خاك می جوشد به رفتاری توان ایجاد چندین نقش پا كردن
به هر واماندگی زین خاكدان برخاستن دارد دمی چون گردباد از خویش می باید عصا كردن
به زهد خشك لاف تردماغیها مزن بیدل شنا نتوان به روی موج نقش بوریا كردن
***
چه ممكن است نبالد غرور دل ز نفس به موج می دمد از شیشه هم رگ گردن
كجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم پری پریست تو مینای خود عبث مشكن
هزار انجم اگر آورند فلك ، فلك است زبخیه تازه نخواهد شد این لباس كهن
به پنبه زاری اگر راه برده ای دریاب كه زیر خاك چه مقدار ریخته است كفن
***
گوشه ای می خواستم زین دشت بیتابی غبار مشورت از هر كه جستم گفت برچین انجمن
ظاهر و باطن چه دارد غیر هستی و عدم آن تغافل این نگاه ، آن خلوت و این انجمن
***
سرمایه ی اظهار بقا هیچكسی كن پرواز هما یمن ندارد مگسی كن
در كوچه ی بیباكی هر طبع غباری ست كس مصلح كس نیست تو برخود عسسی كن
***
افسانه گرم دارد هنگامهی توهم از بوی یوسف امروز جز حرف پیرهن كو
خلقی به وهم هستی نامحرم عدم مانند هرحرف كز لبش جست نالید كان دهن كو
***
از عمارت خشت غفلت تا لحد چیده ست خلق ای زخود غافل تو هم خشتی بر این ویرانه زن
قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست می كند ایجاد سیل از خویش دیوار كهن
غازهی حسن ادا آسان نمی آید به دست فكر خونها می خورد تا رنگ می گیرد سخن
زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه كرد محو بود اندوه رفتن گر نمی بود آمدن
خاكسازی نیست آن تخمی كه پا مالش كنند با زمینی گر بسازم آسمان خواهم شدن
***
ما و نگاه شرمگین از تك و تاز دوختن آبله سا به پای عجز چشم نیاز دوختن
ضبط نفس ز كف مده فرصت چاره نازك است غنچه قبا به خاك داد در غم باز دوختن
عشق جنون ترانه است ، ناله نفس بهانه است بیلب بسته مشكل است پردهی راز دوختن
***
زبان شرم اگر باشد به كام خامشی بیدل جواب مدعایت می دهد از ما نه پرسیدن
چو یأس دادرس سعی نارسای جهانم دلی كه زورق طاقت شكست ساحل او من
ز خود چه پرده گشایم جز او دگر چه نمایم حق است آینه ی او ، خیال باطل او من
به جود و مهر ، عطای سپهر كار ندارم كریم مطلق من او ، گدای بیدل او من
***
محیط جلوه ی او موج خیز است از سراب من ز شبنم آب در آیینه دارد آفتاب من
به تحقیق چه پردازم كه از نیرنگ دانشها دلیل وحدت خویش است هر جا در نقاب من
تهی از خود شدن بیدل به بیمغزی كشیدن آخر درین دریا پر از خود بودن چون گوهر حباب من
***
موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن حق شمشیر تو رنگین تر ادا خواهد شد
در بیابانی كه دل می نالد از بار غمت گر همه كوه است پامال صدا خواهد شدن
پختگان یكسر كباب انتظار خامی اند انتهای هر چه دیدی ابتدا خواهد شدن
***
تسلیم همان شاهد اقبال وصولست افتادگی از میوه دهد بوی رسیدن
زین مزرعه ، خجلت ثمر حاصل خویشم تبخال چه تخم آورد از شوق دمیدن
پیری هوس جرأت جولان نپسندد ما را دو سه گام آنسوی پا برد خمیدن
***
به دامن پا شكستن اوج اقبالی دگر دارد به رنگ پرتو خورشید تا كی خاك لیسیدن
چو دل روشن شود طبع از درشتی شرم می دارد شكست كس نخواهد سنگ از آیینه گردیدن
میان استقامت چیست كن مغزی اگر داری دلیل خالی از می گشتن میناست غلتیدن
هراسی نیست از شور حوادث محو حیرت را به هر صرصر ندارد شعله ی تصویر لرزیدن
***
راحت اهل سخن در بی سخن گردیدن ست غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان
بحر برخود می تپد از خود فروشیهای موج عالمی بی طاقتند از مردمان تر زبان
هر كه دارد قوت روحانی از كاهش تهی ست بیدل از ضعف بدن كم می شود لاغر زبان
***
صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان
وحشتی می باید اینجا خضر ره در كار نیست رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
***
نفس پیمایی صبح است گرد محفل امكان ندارد این ترازوی هوس جز باد سنجیدن
***
می روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره جوییهای ما بی پرده شد این گریبان سخت رسوایی كشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
تاروپود هستی ما نیست بی پیوند خاك خرقه ی صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
***
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن پیرو اشكم محیط بیكران خواهم شدن
***
چرا در خاك و خون ننشاندم دردی كه من دارم چو تیر افكنده است از خویش دورم آن كمان ابرو
***
نمی گویم قیامت جوش زن یا شور توفان شو ز قدرت دست بردار آنچه بتوانی شدن آن شو
***
پر نارساست سعی تحیر كمند او ای ناله پستیی ز نهال بلند او
***
امروز كیست مست تماشای آینه كز ناز موج می زند اجزای آینه
با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه زنگی خجل شود به تماشای آینه
***
از رعنایت آشكار شخص تو و مثال تو آینه ی جمال تو آینه ی جمال تو
چرخ به صد كمند چین بوسه زدست بر زمین بسكه بلند جسته است گرد رم غزال تو
***
ای به اوج قدس فرش آستان انداخته سجده در بارت زمین بر آسمان انداخته
هر كسی اینجا به رنگی خاك بر سر می كند آبروی فكر در جوی بیان انداخته
حیرت بی دست و پایان طلب امروز نیست موج گوهر بحرها را بر كران انداخته
خواب و بیداری كه جز بست و گشاد چشم نیست راه هستی تا عدم شب در میان انداخته
***
غرور خود سری را چاره ی دیگر نمی باشد مگر گردد خیال خاك گشتن عیب پوش او
***
تعظیم ناتوانان دشواریی ندارد بر عضوها گران نیست بالا نشینی از مو
***
به وادی طلب نارسایی عجزیم كه هر كه رفته ز خود خویش را به ما بسته
***
گاه روی بر خاكم گاه جبهه بر زانو زین سری كه من دارم نیست بی خبر زانو
بسته ام كمر عمری ست بر حلاوت تسلیم بند بند من دارد همچو نیشكر زانو
***
از بسكه ضعف طاقت بوسید روی زانو خط جبین غلط خورد آخر به موی زانو
شكر قد دو تایم امروز فرض گردید عمریست می كشیدم گردن به سوی زانو
بیحاصلان سرا پا اندوه در كمینند چیزی نروید از بید جز آرزوی زانو
***
كی شود و هم تعلق مانع وارستگان آب اگر در جوی شمشیر است می باشد روان
كردهایم ازخاك صحرای جنون تعمیردل روزن این خانه دارد ناز چشم آهوان
گردباد آیینهی اقبال خار وخس بساست در ضعیفیهاست سرگردانی ام تخت روان
ناتوانی تا هلال اوج رعنایی شود می كند از استخوان پهلوی من نردبان
***
چو آن آتش كه دود خویش داغ حسرتش دارد نگردید از ضعیفی سایه ی من زیر دست من
***
عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
رازها بی پرده شد ای بیخبر چشمی بمال جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
كاسهی انعام گردون چون حبابازبس تهیست چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافت
***
نیامد كوشش بیحاصل گردون به كار من مگر از خاك بردارد مرا سعی غبار من
***
كو عبرت آگهی كه به تحقیق راه او جوشد ز چشم آبله ی پانگاه او
حیران دستگاه حبابم كه بسته اند نقد محیط در خم ترك كلاه او
دارم به سینه خون شده آهی كه همچو صبح در كوچه های زخم گشودند راه او
آهسته رو كه بر دل موری اگر خوری گردی غبار خاطر خال سیاه او
***
دریا ز دست رفته ی موج خیال كیست كز هر نسیم می رود از كف عنان او
***
یاد ابروی كجی زد به دل ما ناخن موج شد بهر جگر كاری دریا ناخن
غنچه ای نیست كه اوراق گلشن در بر نیست هر گره راست به صد رنگ مهیا ناخن
صورت قد دو تا حل معمای فناست عقده باز است كنونی كرده ام انشا ناخن
بی تمیزان همه جا قابل بیرون درند بر كنار است ز هنگامه ی اعضا ناخن
خودسریها چقدر هرزه تلاش است اینجا می رود رو به هوا با سر بی پا ناخن
بی حسی بسكه در ین شوره زمین كاشته اند موی و دندان دمد از پیكر ما یا ناخن
***
بی تو ما را چون چراغ كشته هستی داغ كرد هر كجا رفتیم خالی بود جای سوختن
***
گرد وحشت بسكه بر هم چیده است اجزای من رفتن رنگی تواند كرد خالی جای من
همچو دریا خار خارم را جگر می افكند ناخنی چون موج اگر میبالید از اجزای من
بی نیاز دستگاه وحشت است آزادی ام زحمت چیدن ندارد دامن سحرای من
بیدل از كیش نفس سرمایگان دیگر مپرس نیست غیر از نیستی دین من و دنیای من
***
شكست حادثه بر ما نیافت دست كمین نرفت دامن عریان تنی به غارت چین
صفای دل نكشد خجلت گرانی جسم به آب آینه مشكل نمد شود سنگین
كدام ذره كه خورشید نیست در بغلش هزار آینه دارد حقیقت خود بین
درین چمن مخور از رنگ و بو فریب نشاط بجز غبار تو چیزی نمی دمد ز زمین
***
سپند خویش بر آتش زدیم و خاك شدیم هنوز بر لب ما عرض مدعاست گره
زكار بسته بلند است قدر راست روان در آن بساط كه نی قد كشد عصاست گره
نفس مسوز به كلفت شماری اوهام به قدر قطره درین بحر عقده هاست گره
***
برآرد گرم آتش دل زبانه شود گرد بال سمندر زمانه
گشایم گر از بیخودی شست آهی كنم قبه ی چرخ زنبور خانه
دو روزی كزین ما و من مست نازی به خواب عدم گفته باشی فسانه
كف پوچ مغزی مكن فكر دریا كه هر جا تویی نیست غیر از كرانه
قیامت خروشست بنیاد امكان ازین ساز نیرنگ انسان ترانه
دمیده ست از آب منی مشت خاكی به صد سخت جانبی چو سنگ از مثانه
***
ما را ز بار هستی تا كی غم خمیدن آیینه هم سیه كرد دوش از نفس كشیدن
یك نخل از یگ گلستان از اصل با خبر نیست سر بر هواست خلقی از پیش پا ندیدن
***
بیچاره دل چه خون كه زهستی نمیخورد تنگ است از نفس همه جا، جای آینه
آنجا كه صیقل آینه دار تغافلست پیداست تیره روزی اجزای آینه
الفت سراغ جلوه به جایی نمی رسد حیرت دویده است به پهنای آینه
***
می شكند صد کلاه بر فلك اعتبار سوی ادبگاه خاك یك مژه خم داشتن
چوب به كرباس پیچ ، طاسی و چرمی و هیچ نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن
بیدل از امید خلد قطع توهم خوش است جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن
***
جنون از چشم زخم امتیازت می كند ایمن بقدر بوی یك گل از لباس رنگ عریان شو
درین محفل به اظهار نیاز و ناز موهومی هزارآیینه است ازهركجا خواهی نمایان شو
طریق عشق دشوار است از آیین خرد بگذر حریف كفراگرنتوان شدن باری مسلمان شو
***
هوس پیمای آغوش وصال كیست حیرانم كنار خود هم افتاده ست بیرون از كنار او
***
در شكنج عزتند ارباب جاه آب گوهر بر نمی آید ز چاه
نخوت شاهی دهان اژدهاست شمع را در می كشد آخر كلاه
عمرها شد می تپد بی روی دوست چون رگ یاقوت در خونم نگاه
خانه ی مجنون ما هم دود داشت روزن چشم غزالان شد سیاه
نا امیدی دستگاه زندگیست تاروپود كسوت صبح است آه
می گدازد شمع و از خود می رود كای به خود واماندگان این است راه
***
چه قیامت است یارب به جهان بی نیازی كه ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته
مرو ای نگه به گلشن كه به روی هر گل آنجا ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
***
در محیطی كز فلك طرح حباب انداخته كشتی ما را تحیر در سراب انداخته
گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست تشنگی ما را به توفان سراب انداخته
سایه ی ما خویش را در آفتاب انداخته سایه ی ما خویش را در آفتاب انداخته
ادامه مطلب: بخش دهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب