بخش دهم:
گر گشایی دیده ی انصاف بر اقبال ظلم همچو آتش اخگر است و شعله آن تخت و كلاه
استخوان چرب و خشكی هست كز خاصیتش سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه
***
ازین نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی نفس بودم سحر گل كردم از یاد بناگوشی
ز صد آیینه اینجا یك نگه صورت نمی بندد تو برخود جلوه كن ما را كجا چشمی كجا هوشی
***
من سنگدل چه اثر برم زحضور ذكر دوام او چو نگین نشد كه فرو روم به خود از خجالت نام او
به بیان آن طرف سخن به تأمل آنسوی و هم و ظن ز چه عالمم كه به من زمن نرسیده غیر پیام او
***
باز چو صبح كرده ام تحفه ی بارگاه تو رنگ شكسته ای كه نیست قابل گرد راه تو
ذره به بال آفتاب تا به سپهر می پرد كیست به خود نمی كند ناز ز دستگاه تو
غیر تحیر از جمال آینه را چه می رسد حیرت ما دلیل ما جلوه ی تو گواه تو
***
همت سعی نیستی تا به كجا رساندم خاك مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تك و پوی جانكنی تا نفسم به لب رسد می گذرد قیامتی
***
گرفتم گلشنی ای بیخبر رنگ قبولت كو همه یك قطره ی خون باش اما در دلی جا كن
خیال ما شراب بیخمار نیستی دارد اگر از بزم همت ساغری داری پر از ما كن
كمینگاه تعلقهاست خواب غفلت بیدل به یك وا كردن مژگان جهانی را ز سر وا كن
***
خداست حاصل خدمت گزین درویشان مكار غیر جبین در زمین درویشان
شك و یقین تو آیینه دار اضداد است به حق حواله نما كفر و دین درویشان
***
خیال آن مژه خون می كند چه چاره كنم دل آب گشت و نمی آید این خدنگ برون
حذر كنید ز كینی كه از دو دل خیزد شرار كوفته می آید از دو سنگ برون
بساط صلح گر از عافیت نگردد تنگ كسی ز خانه نیاید به عزم جنگ برون
***
چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را كه من میسوزم وبوی تو می آید ز داغ من
***
با نقش خیال اینهمه رعنا نتوان زیست چون پیكر طاووس ز نیرنگ شگرفی
***
آنقدر سلسله ی ناز كه دیده است رسا عمرها شد كه به هر سو نگرم می آید
***
نیست غافل آفتاب از ذره ی بی دست و پا با همه موهومی آخر جزو ما دارد كلی
***
بازم به جنون زد هوس طرح زمینی كز نام سخن تازه كنم قطعه نگینی
در طینت خست نسبان جوهر اخلاق از تنگی جا در رحمی مرده جنینی
افسوس به دامان هویت نشكستیم گردی كه زند دست به آرایش چینی
***
جلوه فرش تست اگر از شوخ چشمی بگذری می شود آیینه چون هموار می گردد نگاه
تا ابد محو شكوه خلق باید بود و بس شاه ما آیینه می پردازد از گرد سپاه
***
دل به نیرنگ خیالی بسته ایم و چاره نیست ما كباب دلبریم و دلبر اندر آینه
آنچه از اسباب امكان دیده ای و همست و بس نیست جز تمثال چیزی دیگر اندر آینه
***
به این تمكین خرامت فتنه در خواب است پنداری تبسم از حیا گل بر سر آب است پنداری
غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد حضور چین دامان تو محراب است پنداری
نشد كیفیت احوال خود بر هیچكس روشن درین عبرت سرا آیینه نایاب است پنداری
دلیل شوخی عشق است محو حسن گردیدن نگه گستاخیی دارد كه آداب است پنداری
***
در مركز تسلیم است اقبال بلندیها سر بر فلكم اما از آبله دستاری
ما ذره ی موهومیم اما چه توان كردن تشویش كمی ها هم كم نیست ز بسیاری
بار نفس بیدل بر دوش دل افتاده است دل اینهمه سنگین نیست وقت است كه برداری
***
در عالم اضداد چه اندیشه ی صلحست با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردی
***
نپنداری همین روز و شب از هم سر بر آورده جهانی را خیال از جیب یكدیگر برآورده
***
چون نگه بی مطلب افتد زشتی و خوبی یكی ست سنگ هم كم نیست از گوهر به چشم آینه
***
پشت و روی صفحه ی ادراك تست اسلام و كفر سطر قرآن را ز كمبینی چلیپا كردهای
حكم عنقا داشت اینجا معنی فقر و غنا اختراع است این كه نامش دین و دنیا كردهای
حیرت بی معنی ات خمیازه است آغوش نیست غفلت اوهام طولی داشت پهنا كرده ای
سیر زندان است بیدل دعوی آزادی ات از گشاد بال و پر چاك قفس واكرده ای
***
مهمیز رمی نیست چو تكلیف تعلق نامت نجهد تا به نگینش ننشانی
تحقیق تو خورشید و جهان جمله دلایل پیداست چه مقدار عیانی كه نهانی
***
در ساز كارگاه عدم انقلاب نیست اینجا چه دیده ای ز بقا تا فنا شوی
تنهایی تو انجمن آرا نمی شود من تا كجا به خویش ببالد كه ما شوی
زین بیشتر نپیچ به افسون علم و فن ای عقده ی خیال جنونی كه وا شوی
***
از جگر خون كن پوشیده و پیدا چه بلایی جلوه هایت همه اینجاست تو باری به كجایی
مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد از چه خود بین نشود كس كه تو در كسوت مایی
***
همه تن چو سایه رنگم به صفا چه نسبت من مگرم زنند صیقل به قبول جبهه سایی
چه شگرف دلربایی ، چه قیامت آشنایی نه رخ است عالم تو نه تو از جهان مایی
***
به شباب اگر همه خم رسد من و ما به ربط عدم رسد نبری گمان كه بهم رسد لب من ز حرف ثنای تو
نه به دل ز عجز رسا رسم نه به رمز آینه وارسم به كجا رسم كه بجارسم من غافل از همه جای تو
من بیدل و صف انس و جان دل خاك تا سر آسمان به فدای تو به فدای تو به فدای تو به فدای تو
***
شنیدم قدم می گذاری به چشم زمین سبز كرده ست مژگان گیاهی
***
سوخته لاله زار من رفته گل از كنار من بی تو نه رنگم و نه بو ای قدمت بهار من
گر به تبسمی رسد صبح بهار وعده ات آینه موج گل زند تا ابد از غبار من
***
ندامت می كشد عشق از دل افسرده ام بیدل ندارد گنج در ویرانه جز خاكی به سر كردن
***
رقم ساز تعلق وقف عبرت سر خطی دارد كه تالغزید مژگان هر چه دیدی پاك میبینی
***
بست زیر فلك آزادگی ام نقش فشردن ناله در كوچهی نی شد گره از تنگ فضایی
دل بیدل نكند قطع تعلق ز خیالت حیرت و آینه را نیست زهم رنگ جدایی
***
به مكتب هوس از كیف و كم چه فهمیدی تو فطرت عدمی از عدم چه فهمیدی
نظر بر اوج سپهرت بلند تاخت چه دید سرت به زانو اگر گشت خم چه فهمیدی
به غیر وهم كه در درسگاه فطرت نیست منت به هیچ قسم می دهم چه فهمیدی
***
ای سعی نگون ، زین دشت ، در سر چه هواداری كز یك دو تپش با خاك چون آبله همواری
***
به هستی از گداز انفعالم نیست تسكینی جبین هم كاشكی می داشت چون مژگان عرق چینی
به تدبیری دگر ممكن مدان جمعیت بالم بر این اجزا مگر شیرازه گردد چنگ شاهینی
در این محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم مژه واكرده ام اما به روی خواب سنگینی
ادا فهم چراغان خموشم كس نشد ورنه تحیر داشت چون طاووس چشمكهای رنگینی
***
چو چینی شدم محو نازك ادایی ز مو خط كشیدم به شهرت نوایی
به آن اوج اقبالم از بیكسیها كه دارد مگس بر سر من همایی
فنا ساز دیدار كرد از غبارم نگه شد سراپایم از سرمه سایی
ببالد هوس در دل ساده لوحان كند عكس در آینه خود نمایی
***
چه كارست امل پیشه را با قیامت به هر جا رسی پیشتر رفته باشی
شرار است آیینه پرداز هستی نظر تا كنی از نظر رفته باشی
سلامت در این كوچه وقتی ست بیدل كه از آمدن پیشتر رفته باشی
***
چو من به دامگه عبرت او فتاده كمی قفس شكسته ی بی بال دانه در عدمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت كه سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
چون صبح دارم از چمنی رنگ جسته ای گرد شكسته ای به هوا نقش بسته ای
گل كرده ای ز مصرع برجسته ی نفس یك سكته در دماغ تأمل نشسته ای
***
جهان كورانه دارد سعی نخجیری به تاریكی به هر كس وارسی می افكند تیری به تاریكی
امل سست است از نیرنگ این چرخ كهن یكسان خیالی چند می ریسد زن پیری به تاریكی
كرم چون خام شد تمییز نیك و بد نمی داند محبت بر سر ما هم زد اكسیری به تاریكی
***
زیر گردون عقده ی كار كسی جاوید نیست دانه وار آخر تو هم تا آسیایی می رسی
از زبان دان عدم از خامشی غافل مباش زین ادا بازی به حفر آشنایی می رسی
چون سحر تا آسمان بالیده ای اما هنوز از بهار بی نشان برخود هوایی می رسی
گرم داری در عدم هنگامه ی سیر خیال نی به جایی می روی و نی ز جایی میرسی
***
به ناقوسی دل امشب از جنون خورده است پهلویی بر این نه دیر آتش می زنم سر می دهم هویی
بساط خاك عرض دستگاهم بر نمی دارد چو ماه نو به گردونم اگر بالم سر مویی
محیط ناز كانجا زورق دلهاست توفانی حبابش گردش چشم است و موج ایمای ابرویی
سری داریم الفت نشئه ی سودای فرمانت به جولانگاه تسلیم از تو چوگانها ز ما گویی
***
بر اوج بی نیازی اگر وارسیده ای تا سر به پشت پا نرسد نارسیده ای
بر هر گلی دمیده ست افسون آرزویی بوی شكسته رنگی رنگ پریده بویی
در كاروان هستی یك جنس نیستی بود زین چار سو گزیدیم دكان چارسویی
هستی همان عدم بود ، نی كیفی و نه كم بود در هر لب و دهانی من داشته ست اویی
***
به كف نامد كسی را دامن شهرت به آسانی نگین جان می كند تا زین سبب حاصل كند نامی
***
به رنگ و بو دل خود بسته ای و زین غافل كه غنچه سان گل پرواز در بغل داری
گره زكار فروبسته ی تو بگشاید اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری
غبار دامن این دشت ناله اندود است قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری
***
ز خواب غفلت هستی كه تعبیر عدم دارد توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی
ز یادت رفته است افسانه ی بزم ازل ورنه نمی باشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی
جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واكردم ندیدم چون گشاد بال مژگان چنگ گیرایی
***
چو مور نقب قناعت رسان به كنج غنایی كه پر بر آری و از احتیاج دانه برآیی
ز بسكه كرد تصور نگاه مژگانی به خود شناسی ما ختم شد خدا دانی
ز خود بر آمدگان شوكتی دگر دارند غبار هم به هوا نیست بی سلیمانی
***
به رنگ و بو دل خود بسته ای و زین غافل كه غنچه سان گل پرواز در بغل داری
گره زكار فروبسته ی تو بگشاید اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری
غبار دامن این دشت ناله اندود است قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری
***
پوچست قماش تو به اظهار تلافی ای كسوت موهوم فنا رنگ نبافی
نشكافت كس از نظم جهان معنی تحقیق از بسكه بهم تنگ نشسته است قوافی
در فكر خودم معنی او چهره گشا شد خورشید برون ریختم از ذره شكافی
خون ناشده ره در دل ظالم نتوان برد جز آب كه دیده ست ز شمشیر غلافی
تا محمل آسایش جاوید توان بست یك آبله ی پاست درین مرحله كافی
***
فنا گشتیم و خاك ما به زیر چرخ مینایی چو ریگ شیشه ی ساعت ندارد بوی آرامی
نگاه بی نیازی اندكی تحریك مژگان كن جهانی پیشت آیدگرتوازخود بگذری گامی
***
به كف نامد كسی را دامن شهرت به آسانی نگین جان می كند تا زین سبب حاصل كند نامی
***
به عجز كوش گر از شرم جوهری داری مباد دعوی كاری كنی كه نتوانی
لباس بر تن آزادگان نمی زیبد بس است جوهر شمشیر موج ، عریانی
***
چه غافلی كه ز من نام دوست می پرسی سراغ او هم از آنكس كه اوست می پرسی
ز رسم معبد دل غافلی كز اهل حضور تیمم آب چه عالم وضوست می پرسی
تجاهل تو خرد را به دشت و در گرداند رهی نداری و منزل چه سوست می پرسی
***
كجاست گرد امیدی كه دامنم گیرد چو صبح می دمد از پیكرم خود افشانی
درین هوسكده تا ممكنست بیدل باش مكار آینه تا حیرتی نرویانی
***
ز تلاش برق تازان گر وت گذشته باشد تو اگر سوار همت دو قدم پیاده باشی
نسزد به مكتب و هم غم سرنوشت خوردن خطاینجریده پوچاست خوشت آنكهساده باشی
نروی به محفل ای شمع كه ز تنگی دل آنجا به نشستن تو جا نیست مگر ایستاده باشی
***
در آن محفل كه الفت قابل زانوست پیشانی گریبان دامنیها دارد و دامن گریبانی
به چشم بی نگه آیینه می بیند جهانی را خوشا احوال دانایی كه دارد وضع نادانی
غبار تن سر راه سبكروحان نمی گیرد نگردد شمع را فانوس مانع از پریشانی
***
مگر از خود روم تا اشكی و آهی به موج آید كه چون شبنم نی ام سر تا قدم جز چشم حیرانی
***
ز غرور شمع و رعونتش همه جاست آفت روشنی كه چو مو نشسته هزار سر ، ته تیغ، از رگ گردنی
تب و تاب طاقت فتنه گر، همه رادوانده به دشت و در تو به عجز اگر شكنی قدم ، نه رهی است پیش و نه رهزنی
دو سه روز گو تپش نفس به هوا زند علم هوس ندویده ریشه ات آنقدر كه رسد به زحمت كندنی
زغم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی شب و روز چند نفس زنی به هوای یك دم مردنی
چو نفس ز همت پر فشان من بیدل از همه رسته ام به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی
***
محبت از مزاج عشقبازان كینه نپسندد پر پروانه ممكن نیست گردد زینت تیری
***
امروز كسی محرم فریاد كسی نیست دلكوب خودم چون جرس از هرزه خروشی
شمعی كه به فانوس خیال تو فروزند چون آتش یاقوت نمیرد ز خموشی
***
چه شد آستان حضور دل كه تو رنج دیر و حرم كشی به جریده ی سبق و فا نزدی رقم كه قلم كشی
من زار بیدل ناتوان نی ام آنقدر به دلت گران كه چو بوی گل دم امتحان به ترازوی نفسم كشی
***
به قدر شعله ز آتش دمد كلاه شكستن تو هم بناز به خود هر قدر به خویش بر آیی
سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا ز خلق آنهمه واپس مرو كه پیش برآیی
***
موج خجالت سرو پیداست از لب جو كز شرم قامت او گردیده آب نیمی
سرمایه یكنفس عمر آنهم به باد دادیم در كسب حرص نیمی ، در خورد و خواب نیمی
قانع به جام وهمیم از بزم نیستی كاش قسمت كنند بر ما از یک حباب نیمی
عمریست آهم از دل مانند دود مجمر در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی
بیدل نشاطاین بزم از بسكهناتمامی است چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی
***
در پرده ی هر رنگ كمین كرده شكستی داده است قضا كارگه شیشه به مستی
عمری ست بهار دل فردوس خیال است گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید ماییم همان سایه ی خورشید پرستی
***
تا عدم آواره ی آفات باید تاختن جز فرو رفتن ندارد كشتی ما لنگری
برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمی ست هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بی بری
***
در آن بساط كه موجود بودن ست غرض چو ذره اندكی ما بس است بسیاری
در آرزوی دهان تو بسكه دلتنگم نفس به سینه ی من ره برد به دشواری
دگر چو سایه ام از خانمان چه می پرسی نشسته ام به غبار شكسته دیواری
طلسم غنچه هجوم بهار در قفس است به خون نشین و طرب كن اگر دلی داری
***
ننگ دنیا بر ندارد همت معنی نگاه تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه
زین چمن رشكی ست بر اقبال وضع غنچه ام كز شكست دل دهد آرایش طرف كلاه
طالب و صلیم ما را با تسلی كار نیست ناله گر از پا نشیند اشك می افتد به راه
در گلستانی كه تخمی از محبت كاشتند زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه
مایه ی یمنی ندارد دستگاه آگهی خانمان مردمان دیده می باشد سیاه
***
به بزمت نیست ممكن جرأت تحریك مژگانم نی ام آیینه اما از تحیر برده ام بویی
درین گلشن چو بوی گل مریض وحشتی دارم كه خالی می كند صد بستر از تغییر پهلویی
***
به جلوه ی تو نگه را ز حیرت اظهاری ببالد از مژه انگشتهای زنهاری
چو گردباد اسیران حلقه ی زلفت كشند محمل پرواز بر گرفتاری
گهر ز سنگدلی بار خاطر دریاست به روی آب نشین چون كف از سبكباری
به آن مراتب عجزم كه همچو نقش قدم كند بنای مرا سایه سقف و دیواری
غبار هستی ام اجزای وحشت عنقاست چها به باد دهی تا مرا بهم آری
***
ننگ هوشاست كه چون عكسدریندشت سراب آب آیینه كند كشتی كس دریایی
شمع با ماندنش از خویش گذشت آخر كار پشت پای است ز سر تا به قدم بی پایی
هیچ جا نیست تهی جای بهم جوشیدن ششجهت عالم عنقاست پر از تنهایی
***
هستی و نیستی چوم شمع پرتوی از خیال تست با شب من تو آمدی با سحرم تو می روی
عكس حضور عیش ما خارج شخص هیچ نیست من ز برت كجا روم گر ز برم تو می روی
***
جز به خموشی از حباب صرفهی عافیت كه دید ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده ای تا به عدم نمی رسی دور نماست زندگی
***
نسخه ی هیچیم ، و همی از عدم آورده ایم ما و من حرفی كه می گردد رقم آورده ایم
هیچ نقش از پرده ی معدومی ما گل نكرد یك قلم خاكستریم ، آیینه كم آورده ایم
صبح ما روشن سواد نسخه ی آرام نیست سطر گردی در خیال از مشق رم آورده ایم
سعی ما واماندگان سر منزلی دیگر نداشت همچو لغزش زور بر نقش قدم آورده ایم
همت ما چون سحر منت كش اسباب نیست اینقدر هستی كه داریم از عدم آورده ایم
***
تنگ ظرفی احتیاطم ورنه مانند حباب بحر می بالد از آغوش گداز هستی ام
سایه را بر خاك ره پیداست ترجیح عروج اینقدر من نیز بیدل سر فراز هستی ام
***
به عالمی كه خیال تو نقش می بندد نفس نمی كشد از شرم خامه ی مانی
خیال حلقه ی زلف تو ساغری دارد كه رنگ نشئه ی آن نیست جز پریشانی
چو ناله سخت نهان ست صورت حالم برون ز خویش روم تا رسم به عریانی
گل است خاك بیابان آرزو بیدل چو گرد باد مگر ناقه بر هوا رانی
***
كرد شبنم را به خورشید آشنا افتادگی قطره را شد سوی دریا رهنما افتادگی
ما ضعیفان فارغیم از زحمت تحصیل جاه مسند ما خاكساری تخت ما افتادگی
بی عرق یك سجده از پیشانی من گل نكرد می كند بر عجز حالم گریه ها افتادگی
بسكه گردید آبیار ما ز پا افتادگی سبز شد آخر چو بید از وضع ما افتادگی
***
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خاروخس افسرده می بالد غرور سركشان را بی ضعیفان نیست امدادی
بنای اعتبار ما به حرفی می خورد بر هم به چندین رنگ می گردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جان كنی هایم مباش ای همنشین غافل كه از هر ناله ی من تیشه دزدیده است فرهادی
جدا زان بزم نتوان كرد منع ناله ام بیدل چو موج افتد به ساحل می كند ناچار فریادی
***
كه صیقل زد آیینه ی عبرتت كه او بودی امروز و من دیده ای
به عمر تلف كرده حسرت چه سود زمین بر زمین ریختن دیده ای
***
گرم است زساز حشم و زینت افسر هنگامه ی تب كردن و تبخال نمودن
ای شیشه ی ساعت دلت از گرد خیالات گردون نتوان شد زمه و سال نمودن
***
فرصت شمار كاغذ آتش زده ست عمر از زود یك دو گام به پیش است دیر من
رفتم ز خویش لیك به پهلوی عاجزی برخاستن چو سایه نشد دستگیر من
چون صبح خرقه ای ست نفس باف نیستی باری كه بسته اند به دوش فقیر من
***
دریغا رمز خورشیدت نشد فاش ابد رفت و همان صبح الستی
***
درین گلشن ندارد غنچه تا گل آنقدر فرصت فلك صد شیشه را در یك نفس ساغر برآورده
حلاوت آرزوداری در مشق خموشی زن گره گردیدن از آغوش نی ، شكر برآورده
***
ز پیراهن برون آبی ، شكوهی نیست عریانی جنون كن تا حبابی را لباس بحر پوشانی
به پاس راز اشك از ضبط مژگان نیستم غافل به خاك افكندن است این طفل از گهواره جنبانی
***
كه ام من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی به صحرا گرد مجنونی به كوه آواز فرهادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرخ نپسندی كه گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری رسد یارب به گوش حلقه ی دام تو فریادی
گرفتاری بقدر رنگ برما دام می چیند ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
***
فریاد كز توهم بر باد خود سری داد مشت غبار ما را سودای آسمانی
ای آفتاب تابان دلگرمیای ضرور است بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهربانی
معراج ماست پستی ،اقبال مازبونی عمری ست كوكب اشك می تابد از نگونی
از ذره تا مه و مهر در عاجزی مساوی ست اینجا كسی ندارد بر هیچ كس فزونی
یك گل بهار دارد این رنگ وبو چه حرفست تهمت كشان نامند بیرونی و درونی
ای گمرهان خودسر تحقیر عاجزان چند از خس عصا گرفته آتش به رهنمونی
***
مخمل كارگه غفلتی ای بیحاصل سعی بیداری ات این بس كه تو تا خواب رسی
بیعرق نیست دل از خجلت تعمیر دمد برمدار آنهمه این خاك كه تا آب رسی
ماهی قلزم حرص آب دگر می خواهد عطشت كم شود آندم كه به قلاب رسی
***
جهان یكسر قماش كارگاه صبح می بافد ندارد این كتان جز خاك حسرت تاری و پودی
خیال آباد امكان غیر حیرت بر نمی دارد بساط خود نماییها مچین بر بود و نابودی
خیال آشیان نوبهار كیست حیرانم كه می بالد ز چشمم حیرت بوی گل اندودی
تو هم در آرزوی سیم و زر زنار می بند مكن طعن برهمن گر كند از سنگ معبودی
***
ای هوا ناقه ی هوس محمل به كجا می روی و می آیی
برده ای سر به آسمان غرور خاك ناگشته كی فرود آیی
***
تبسم از لبت چون موج در گوهر كند بازی نسیم از طره ات چون فتنه در محشر كند بازی
قدح لبریز حیرت گردد و مینا به رقص آید در آن محفل كه آن شوخ پری پیكر كند بازی
ز گرد اضطراب دل نفس در سینه ام خون شد بگو این طفل شوخ از خانه بیرونتر كند بازی
***
فراهم است ز مژگان اگر نهی برهم به پیش چشم تو اسباب راحت اندوزی
چو صبح شور در آفاق می توان افكند به یك نفس زدنی گر خموشی آموزی
***
به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد هوس مستی كه جای باده در ساغر كند بازی
نشاط طبع در ترك تكلف بیش می باشد به خاك از فرش زرین طفل رنگینتر كند بازی
بغیر از سوختن چیزی ندارد فرصت كارت شرر اول به دود آخر به خاكستر كند بازی
بدو نیك جهان رقاص و هم هستی است اما كجا رندی كزین بازیچه بیرونتر كند بازی
***
فریب عشرت ازاین خوردم ندانستم كه دارد چون فروغ شمع بالیدن پریشانی
نمی گنجم به عالم بسكه از خود گشته ام فانی حبابم را لباس بحر تنگ آمد به عریانی
***
یك تار موگر از سر دنیا گذشته ای صد كهكشان ز اوج ثریا گذشته ای
ای هرزه تاز عرصه ی عبرت ندامتی چون عمر مفلسان به تمنا گذشته ای
جمعیت وصول همان ترك جستجوست منزل دمیده ای اگر از پا گذشته ای
ای قطره ی گهر شده ، نازم به همتت كز یك گره پل از سر دریا گذشته ای
در خاك ما غبار دو عالم شكسته اند از هر چه بگذری ز سرما گذشته ای
برق نمودت آمد و رفت شرار داشت روشن نشد كه آمده ای یا گذشته ای
***
گهی فكر تعین گاه هستی می كنم انشا سروكارم به تعبیر است گویا دیده ام خوابی
قناعت پرور این گرد خوانیم از ضعیفیها غنیمت می شمارد رشته ی ما خوردن تابی
ز فكر خود گریزان رفت خلق نارسا فطرت برنا آشنا سیر گریبان بود گردابی
***
به غفلت ساخت دل تا وارهید از غیرت امكان چها می سوخت این آیینه گرمی داشت بینایی
***
از بسكه تجلی رقم لوح شهود است خورشید به خشت درو دیوار نوشتند
***
دل ز پیچ و تاب خود اندیشه پیدا می كند دانه ام از بیقراری ریشه پیدا می كند
عمر آخر می كشد از قامت پیری زوال نخل این باغ از بر خود تیشه پیدا می كند
بیدل از فیض تأمل در گلستان خیال بوی معنی غنچه ی اندیشه پیدا می كند
***
گر دهد رنگ تماشای تو پرواز نگاه خیل طاووس توان ریخت ز پرواز نگاه
***
نشئه ی شهرت نمی بخشد مرا اسباب جاه بی صدا همچون حباب از گنبد عمامه ام
***
آبله تا بر در شوق تو می ساید جبین هست در زیر نگینش عشرت روی زمین
لاف گرمی در بهار صبح پیری مشكل است شعله هم پوشیده از خاكستر خود پوستین
***
قباهای هنر از عیب جویی چاك شد بیدل چو عریانی لباسی نیست گر مژگان بهم دوزی
***
ارباب حسن سیرت غافل زدل نباشند آثار زشت رویی ست آیینه را ندیدن
تا قطع راه الفت جستم ز خاك كویت مقراض وار عمرم شد صرف لب گزیدن
***
نمی آید برون از دانه ی دل ریشه ی آهم بود چون موج دائم رشته ی من در گهر پنهان
سراغ هیچكس از هیچكس بیرون نمی باشد جهانی می رود در نقش پای یكدیگر پنهان
***
ز عدم جدا نفتاده ای قدم دگر نگشاده ای نگر آنگه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی
نه سفر بهار طراز شد ، نه قدم جنون تك و تاز شد به خودت همین مژه باز شد كه به غربت از وطن آمدی
چه شد اطلس فلكی قبا كه در آید آن ملكی را كه تو در زیانكده ی فنا پی یك دو گز كفن آمدی
***
خطی ز مشق یقین گل نكرد از من بیدل چو حرف شبهه ، خراشی به هر كتاب رساندم
***
ما را نه غروری ست نه فردی نه كلاهی خاكیم به زیر قدم خویش نگاهی
بر دولت بیدار ننازم چه خیال ست خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی
زین دشت سبكتازی فرصت ندمانید گردی كه توان بست به پیشانی آهی
از پرده ی ناموسی افلاك كشیدیم ننگی كه كشد لاغری از تنگ قبایی
***
ای آینه گرد نفسی بیش ندارم زین بیش مرا در نظر من ننمایی
همت نپسندد كه به این هستی موهوم چون عكس در آیینه كنم خام خدایی
در كشور یأسی كه سحر خنده ی شام است خفاش شوی به كه دهی عرض همایی
بر همزن كیفیت یكتایی ما نیست این سجده كه بر پیكر ما بست دوتایی
***
دوستان یك قلم آغوش وداعند اینجا تكیه چون اشك به جمعیت مژگان نكنی
غافل مباد وصل ز فریاد انتظار چشمی گشوده ایم به حرف شنیده ای
***
نیست ساز هستی ام تنها دلیل جلوه ات با عدم هم گر شدم همدوش دانستم تویی
***
من كه در ملك تعین نیستی مایل شدم نقطه بودم ، صفر حاصل كردم و بیدل شدم
***
بیحوصلگی کرد در این بزم کبابم چون اشک نگون ساغر یک جرعه شرابم
پامال هوسهای جهانم چه توان کرد مخمل نیام اما سر هر موست به خوابم
یار از نظرم رفته و من میروم از خویش ای ناله شتابی که درنگ است شتابم
چون ماه نو ام بس که برون دار تعین شایستهی بوس لب خویش است رکابم
ای چرخ ز سر تا قدمم رشتهی عجزی است تا نگسلم از خویش مده آن همه تابم
در جلوهگه او اثر من چه خیال است گم گشتهتر از سایهی خورشید نقابم
***
تا کجا بوس کف پایت شود ارزانیام همچو موج آواره میگردد خط پیشانیام
هیچکس یارب گرفتار کمال خود مباد چون گهر بر سر فتاد از شش جهت غلتانیام
دامن تشریف اقبال نگه کوتاه نیست نه فلک پوشد قبا گر یک مژه پوشانیام
***
شبی كز خیال تو گل چیده بودم هم آغوش صد جلوه خوابیده بودم
نهان از تو می باختم با تو عشقی تو فهمیده بودی نفهمیده بودم
كس آیینه دارت نشد ورنه من هم به حیرت امیدی تراشیده بودم
ز وهم ای جنون عقده ام وا نكردی به خویش آنقدرها نپیچیده بودم
چو گل چاك می روید از پیك من ندانم برای چه خندیده بودم
***
غافل ز خط مباش كه صفهای ناز حسن درهم شكسته است غبار سپاه او
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب