كوچههايى نژند و سردرگم سينههايى عجيب تو خال
كرده آماس خون داغ افق روى گلهاى قرمز قالى
حكمت مغان تبه گشت از جفر و طالعزنى و رمالى
دودمان تباه دود سياه گشت حاكم بر ابر برخالى
رفته دروازههاى شوش به باد سنگ شد پاسبان نرگالى
راهزنهاى برزخ صحرا تاج خسرو زدند و فره كِى
نوبهار قشنگ باغ زمين شد تباه از طلسم ماتم دى
آن جرقه كه مردمک مىزاد مسخ شد از دروغ پى در پى
باغ چنگ مغانه گم شد دوش جز نواى عزا نه بر لب نى
باز آيينه، جامِ ديده شكست درد افيونِ و منگ ساغر و مى
تار از اشک و غرقهى تبخال بسته شد شكاف چشم آدميان
تخت و همسطح و ابتر و هموار شد شكوه شگفت كوهستان
پوچ شد آسمان و دل مرده شورِ بىقصد و درد بىدرمان
ديو تقدير و جبر ژوليده باز افراشته سَرندِ زمان
هر كه ناجور و سربلند نمود حذف شد در حساب تصفيه خان
تخت و همسطح و ابتر و هموار شد شکوه شگفت کوهستان
آهای جنگجو از چه دل مرده ای، نکند سر جنگ بادیو البرز مرکزی را نموده ای.
شعرت زیبا بود.