سه شنبه , مرداد 2 1403

جام جم، زندگی غیاث‌الدین جمشید کاشانی

بخش‌هایی از کتاب جام جم

نوشته‌:::::::::: شروین وکیلی

با همکاری: حسین ترابی

ايران‌زمين، در درازنای تاريخ پرفراز و نشيب خويش دوره­هايی پياپی از اتحاد و يکپارچگی و تجزيه و آشوب را پشت سر گذاشته است. تاريخ اين سرزمين، همواره زير تاثير جغرافيای آن شکل پذيرفته است. جايگاه اين سرزمين در ميانه­ی جهانِ متمدن، باعث شده که همواره همچون پلی ارتباطی عمل کند و تمدن کهنسال چين در خاورزمين و تمدن ديرينه­ی شبه‌قاره­ی هند را با مدنيت باستانی مصر در شمال آفريقا و تمدن‌های نوپاترِ اروپايی مربوط نمايد.

در اواخر قرن هشتم خورشيدی/چهاردهم ميلادی، ايران‌زمين يکی از دوره­های پراکندگی و تجزيه­ی خويش را به پايان برد و برای مدتی کوتاه با لشکرکشی‌های خوفناک و يورش سهمگين ترکانی که از «امير تيمور گورکانی» فرمان می­بردند، بار ديگر در قالب يک کشور يگانه سازمان يافت.

‌‌در حدود سال‌های 720 هجری خورشيدی، به دنبال مرگ سلطان «ابوسعيد ايلخانی» که واپسين امپراتور مغولِ وارث چنگيز در ايران بود، دوره­ای از پراکندگی و تجزيه آغاز شد که برای 50 سال به طول انجاميد. در اين مدت در گوشه‌وکنار ايران‌زمين خاندان­هايی گوناگون سر برآوردند و دولت­های محلی کوچکی تشکيل دادند که همواره با هم در حال زدوخورد بودند. خراسان بزرگ که تا رشته‌کوه­های هندوکش ادامه داشت و افغانستان و بخشی از پاکستان امروزين را در بر می­گرفت به چنگ حاکمان آل کرت افتاد؛ دودمانی جنگجو که خيلی زود به خاطر کشتن شاهزاده­ای که به ايشان پناه برده بود، بدنام شدند و از آنجا که مردمشان اعتقاد داشتند توسط اين شاهزاده­ی نگون‌بخت نفرين شده­اند، خود نيز به اين امر باور آوردند و مدت کوتاهی پس از آن منقرض شدند. در همسايگی ايشان، ملوک سيستان قرار داشتند که بر زادگاه رستم دستان فرمان می‌راندند و واپسين فرزندان شايسته­ی وی بودند؛ فرزندانی که با شتابی نفسگير به سمت تقديری شوم پيش می­رفتند.

بخش کوچکی از خراسان که شهرهای نيشاپور و مشهد و ابيورد را در بر می­گرفت در دست قبيله­ای مغول به نام «جانی قربانی­ها» باقی ماند و اين در همسايگی قلمرو کوچکِ واپسين ايلخان چنگيزی، «طغاتيمورخان» بود که گرگان را در اختيار داشت. سمنان و جنوب غربی خراسان را حاکمان سربداران فتح کرده که به آيين شيعه پايبند بودند و با نيروهايی مردمی با مغولان و دشمنان خويش می­جنگيدند. سربداران نخستين حکومت ايرانی بودند که به شيعه‌ی 12 امامی اعتقاد داشتند و تا حدودی ادامه­ی «حسن صباح» و حاکمان اسماعيلی‌ای محسوب می­شدند که پيش از ايشان قزوين و الموت را در اختيار داشتند و در اثر حمله­ی هولاکوخانِ مغول نابود شده بودند.

ايران‌زمين، در درازنای تاريخ پرفراز و نشيب خويش دوره­هايی پياپی از اتحاد و يکپارچگی و تجزيه و آشوب را پشت سر گذاشته است. تاريخ اين سرزمين، همواره زير تاثير جغرافيای آن شکل پذيرفته است. جايگاه اين سرزمين در ميانه­ی جهانِ متمدن، باعث شده که همواره همچون پلی ارتباطی عمل کند و تمدن کهنسال چين در خاورزمين و تمدن ديرينه­ی شبه‌قاره­ی هند را با مدنيت باستانی مصر در شمال آفريقا و تمدن‌های نوپاترِ اروپايی مربوط نمايد.

نيمه­ی جنوبی ايران‌زمين از دره­ی سند تا عراق عجم و اروندرود در اختيار ملوک آل مظفر بود؛ حاکمانی که از ميانشان شاه‌شجاع -پشتيبان و حامی حافظ شيرازی- مشهورتر از بقيه است. در بخش‌هايی از قلمرو ايشان حاکمانی کوچک و بزرگ به شکلی نيمه‌مستقل می‌زيستند؛ حاکمانی که ملوک شبانکاره و ملوک هرمز و اتابکان کوچک و بزرگ لرستان را می‌توان از ميانشان نام برد. عراق امروزين و بخشی از سوريه و ترکيه­ی کنونی در اختيار دودمان شيعه­ی آل جلاير بود و آذربايجان و آران و کردستان را چوپانيان مغول در اختيار داشتند.

در اين حال‌وهوا بود که تيمور گورکانی از آسيای ميانه برخاست و کار تسخير کل ايران‌زمين را آغاز کرد. تيمور، سه بار بر ايران تاخت. سه حمله­ی او به ترتيب سه، پنج و هفت سال به طول انجاميد. تيمور با اين سه حمله، طومار تمام دودمان‌های يادشده را در هم پيچيد و کل اين پهنه را در قالب کشوری يگانه -اما ويرانه- متحد ساخت. تيمور، مانند بيشتر پيشپينيان و پسينيانی که در تاريخ، کار فتح ايران‌زمين را به انجام رساندند، آنقدر شيفته­ی عظمت و بزرگی اين کار شده بود که به پيامدها و شيوه­ی انجام آن نينديشيد و در نتيجه ناچار شد برای اينکه ايران‌زمين را به درستی فتح کند، آن را به منطقه­ای خالی از سکنه تبديل نمايد. به بيانی ديگر، روش او برای حکم‌راندن بر ايرانيان -مانند سرمشقش چنگيز و هلاکو- کشتن ايشان بود.

تنگِ غروب، بر زمينه­ی افقی بهاری که به سرخی می­زد، روی تپه­ای کوتاه ولی پرشيب، تک‌سواری با کلاهخود پردار بر اسبی سپيد نشسته بود. اسبش با بی­قراری به زمينِ سوخته و بی‌بار و علف پوز می­زد و با تکان­های ناگهانی­ای که به گردنِ تنومندش می‌داد، يال‌هايش را در دل خونين افق برمی‌افراشت.

مردی که بر اسب نشسته بود در انديشه فرو رفته بود؛ چشمان مغولی­اش بر افق خيره مانده بود و سرخی آن در چشمان درخشان سياهش ريشه دوانده بود. مرد، کلاهخودی زيبا و نقره­ای بر سر داشت که با ظرافت، مرصع­کاری شده بود. پر سپيد بلندی بر آن زده بود و به شيوه­ی ترکان پشت گردنش را با پوست سمور پوشانده بود. مرد، ريشی کوتاه و نوک‌تيز بر چانه داشت و جای زخمی بر گونه­اش ديده می­شد. از آن زخم گذشته، چهره­ای گيرا و باصلابت داشت. مرد با دست چپش با تسلط بسيار گردن اسب را نوازش کرد. تازه وقتی نيمه­ی چپ بدنش را به چابکی حرکت می‌داد، معيوب‌بودنِ نيمه­ی راست تنش به چشم می­زد. دست راستش تکيده و لاغر بود و همچون زايده­ای خشکيده از کنار بدنش آويزان بود. انگشتان بی‌حس و درهم پيچيده­ی آن دستش بر قبضه­ی زرين شمشير بزرگی قرار گرفته بود که بر کمرش آويزان بود. پای راستش هم به همين شکل از پای چپش کوچک‌تر و لاغرتر بود و از زانو تا پاشنه­اش را با لفافی از چرمِ سخت پوشانده بودند.

تنگِ غروب، بر زمينه­ی افقی بهاری که به سرخی می­زد، روی تپه­ای کوتاه ولی پرشيب، تک‌سواری با کلاهخود پردار بر اسبی سپيد نشسته بود. اسبش با بی­قراری به زمينِ سوخته و بی‌بار و علف پوز می­زد و با تکان­های ناگهانی­ای که به گردنِ تنومندش می‌داد، يال‌هايش را در دل خونين افق برمی‌افراشت.

صدای تاخت اسبی از پشت سر به گوش رسيد و مرد برگشت. پيکی شتابان به سويش می­آمد. به شيوه­ی ايلچيان نيزه­ی کوتاهی را با پرچم زرد بر پشت زره نشانده بود و حالا که چنين پريشان پيش می­تاخت، بيرقش در باد می‌رقصيد. مرد به آرامی لگام اسبش را کشيد و بر تپه چرخيد. منظره­ی انبوهی از يورت­های پوشيده از پوست بز که با نظم و ترتيب بسيار در رديف­هايی موازی در دشت زير پايش کنار هم چيده شده بودند، برای لحظه­ای چشمش را به خود گرفت و لبخندی خفيف را بر لبانش نشاند. يورت­های مغولی، هزاران هزار کنار هم نشسته بودند و ازدحامشان تا دوردست‌ها ادامه داشت. چادرهای سربازان و پرچم­های رنگينی که سردارانش بر سردر خيمه­های خود افراشته بودند، به همراه دودی که از اجاق‌های اردوگاه به هوا برمی­خواست، خاطره­ی نبردهايی بی­شمار را در ذهنش بيدار می‌کرد و  خونش را به جوش می­آورد.

پيک در پای تپه از اسبش پايين پريد و باقی راه را نفس‌نفس‌زنان با پای پياده طی کرد. بعد هم در چند قدمی آنجا که مرد ايستاده بود، زانو زد و سر فرود آورد و به شيوه‌ی ترکان طايفه‌ی «بارلاس» دستش را برای ادای احترام بر پيشانی نهاد. مرد به آرامی گفت: «چه شده؟»

پيک با صدايی رسا که هنوز به خاطر تاخت و دويدنش خس‌خس می‌کرد، گفت: «امير بزرگ به سلامت باد، امير غياث‌الدين پيرعلی‌خان، برادرزاده­اش را بریي اعلام شرايط  تسليم شهر به اردوگاه گسيل کرده است.»

مرد به دنبال نشانه­ای از گروه اعزامی اردوگاه را کاويد، اما کم‌کم سايه­های شامگاهی بر همه جا دامن می­گستريد و چيزی از ايلچيان صلح به چشم نمی­خورد. نگاه مرد از اردو به سوی پيک بازگشت. با ديدن چهره­اش جا خورد، چون بر خلاف لباس و رفتارش، شبيه ترکان و مغولان نبود و سپيدپوست بود. مرد جوان و خوش‌چهره­ای بود که لباس ترکی و زره چغتايی پوشيده بود. با وجود آنکه شکل و ظاهری ايرانی داشت، زبان ترکی را بی‌اشکال حرف می‌زد. احتمالا از نسل اسيرانی بود که مغولان با خود از خراسان به ماوراءالنهر برده بودند.

مرد گفت: «بگذار منتظر بمانند.»

مرد به سخن آمد و بی­آنکه به سويش برگردد به زبان فارسی روانی گفت: «به اردو برو و به پسرم ميرانشاه بگو 25هزار اسيری را که هفته­ی قبل از اهالی اطراف هرات گرفتيم، آزاد کند. بگو آن‌ها را با حفاظت سربازان به راه خراسان ببرد و در آن سو رهايشان کند. بگو سفيران صلح را در اردوی مجللی منتظر نگه دارد و کاری کند که بفهمند اين اسيران آزاد شده­اند.»

بعد هم باز به سمت افق بازگشت و در انديشه فرورفت. پيک با بلاتکليفی، اين پا و آن پا کرد و منتظر ماند. بالاخره مرد به سخن آمد و بی­آنکه به سويش برگردد به زبان فارسی روانی گفت: «به اردو برو و به پسرم ميرانشاه بگو  25هزار اسيری را که هفته­ی قبل از اهالی اطراف هرات گرفتيم، آزاد کند. بگو آن‌ها را با حفاظت سربازان به راه خراسان ببرد و در آن سو رهايشان کند. بگو سفيران صلح را در اردوی مجللی منتظر نگه دارد و کاری کند که بفهمند اين اسيران آزاد شده­اند.»

پيک زمين ادب بوسيد و برخاست تا از تپه پايين برود، اما با برخاستن صدای سوار بر جای خود ايستاد. مرد گفت: «بگو جارچيان در اردو اعلام کنند به امر تيمور گورکانی، هر کس که در هرات از مقاومت دست بشويد، جان و مالش در امان خواهد بود. بگو طوری چنين بگويند که ايلچيان خواجه پيرعلی آن را بشنوند.»

بعد هم کمی مکث کرد و گفت: «در هرات پيرمردی شاعر به نام «سعدالدين تفتازاتی» زندگی می­کند. بگو به سرداران خبر بدهند که هنگام گشودن شهر او به او آسيبی نرسانند و محترمانه بازداشتش کنند تا به سمرقند فرستاده شود.»

پيک بار ديگر ابراز ادب کرد و دوان‌دوان از تپه پايين رفت تا پيام امير را به فرزندش برساند.

سپاهيان امير تيمور در فروردين سال 760 خورشيدی که با محرم سال 783 قمری برابر است، هرات را گشودند و با ساکنان به نسبت با ملايمت برخورد کردند. البته اموال بسياری غارت شد و کسان زيادی مورد تعرض و تجاوز قرار گرفتند، اما کشتاری عمومی رخ نداد و خواجه پيرعلی که واپسين حاکم از دودمان آل‌کرت بود به خاطر تسليم‌شدنش در مسند خود ابقا شد، بدان شرط که مطيع تيمور باشد. خواجه پيرعلی، قدرِ اين ملايمت تيمور را ندانست و دو سال بعد، وقتی مقدمات شورشی را در هرات تدارک می­ديد، رسوا شد. ميرانشاه، فرزند مستبد و بی‌رحم تيمور بر هرات تاخت و شورشيان را سرکوب کرد و خاک آنجا را به توبره کشيد و پيرعلی را به قتل رساند. آنگاه تمام شاهزادگان و بازماندگان آل‌کرت را که برای بيش از يک قرن بر اين سرزمين حکومت کرده بودند، به مهمانی بزرگی فراخواند. همگان از ترسِ سرکش شناخته‌شدن به اين مهمانی رفتند و در آنجا بود که ميرانشاه و سردارانش تيغ در ايشان درانداختند و همه را از ميان بردند و به اين ترتيب، تاريخ دودمان آل‌کرت به پايان رسيد.

سپاهيان تيمور در اين ميان به پيش تاختند و ملوک سيستان را نيز از صفحه­ی گيتی فتح کردند. تيمور به پشتوانه­ی ترکان بارلاس که اعضای قبيله­اش بودند و به همراه قوايی که به تدريج از خراسان و هرات و شهرهای ايرانی به وی می‌پيوستند با دلاوران سيستانی جنگيد و با وجود مقاومت شجاعانه­ی ايشان، سرزمينشان را فتح کرد. آنگاه، چون از مقاومت ايشان و صدماتی که به سپاهيانش وارد آمده بود، خشمگين بود، دستور داد تا شبکه­ی قنات­ها و سيستم آبياری آن منطقه را ويران کنند و درختان را بسوزانند و خاک زمين­های کشاورزی را به توبره بکشند. به اين ترتيب، قحطی و بيماری در سيستان درافتاد و مردمان مردند و زمين آنجا تا به امروز بی‌حاصل و ويرانه باقی ماند.

سپاهيان تيمور در اين ميان به پيش تاختند و ملوک سيستان را نيز از صفحه­ی گيتی فتح کردند. تيمور به پشتوانه­ی ترکان بارلاس که اعضای قبيله­اش بودند و به همراه قوايی که به تدريج از خراسان و هرات و شهرهای ايرانی به وی می‌پيوستند با دلاوران سيستانی جنگيد و با وجود مقاومت شجاعانه­ی ايشان، سرزمينشان را فتح کرد. آنگاه، چون از مقاومت ايشان و صدماتی که به سپاهيانش وارد آمده بود، خشمگين بود، دستور داد تا شبکه­ی قنات­ها و سيستم آبياری آن منطقه را ويران کنند و درختان را بسوزانند و خاک زمين­های کشاورزی را به توبره بکشند.

آنگاه تيمور رو به ايران غربی نهاد. مرو و آمل و ری را گشود و به جانب اصفهان تاخت. در آن هنگام اصفهان در دست امرای آل مظفر بود. زين‌العابدين علی، سلطانِ فارس، توسط قوای تيمور رانده شد و به شوشتر پناه برد. از اين رو دايی او، سيد مظفر کاشی، که حاکم شهر بود از ترس وحشيگری سپاهيان تيموری، دروازه­ها را بر روی او گشود و با بزرگان شهر به استقبالش آمد و به خيال خويش جان اهالی را خريد. سپاه تيمور در خارج شهر ماند و خودش برای استراحت به قلعه­ی طبرک رفت و گروهی را برای غارت شهر به داخل دروازه­ها فرستاد.

علی کچه­با در تمام اصفهان شهرتی داشت. آهنگری تنومند و غول­پيکر بود که با وجود اندام پهلوانی و بازوان زورمندش سربه‌زير و آرام بود و مردم محله­ی تيران آهنگران که خانه­اش در آنجا بود، به جوانمردی می‌شناختندش.

آن ظهرگاهی که جارچی در ميدان‌ها و محله­های شهر گشت و خبر تسليم‌شدن شهر به تيمور گورکانی را برای مردم خواند، علی و يکی از دوستان نزديکش که سهراب بهادر ناميده می­شد و مرد جاافتاده­ی چهل‌وچند ساله­ای بود، با هم بودند و داشتند از بازار شهر به سمت خانه­هايشان می­رفتند. خبر نزديک‌شدن قشون تيموری در تمام شهر پيچيده و شايعه­هايی هم بر سر زبان‌ها بود که مظفر کاشی که حاکم شهر بود، ريش‌سپيدان و زعمای قوم را نزد خود خوانده است تا در مورد تسليم‌کردن شهر به تيمور با ايشان وارد مذاکره شود، اما هنوز هيچ کس خبری رسمی را از اين ماجرا دريافت نکرده بود. برای همين هم وقتی دو دوست ديدند که جارچی چهارپايه­اش را روی زمين گذاشت و بالای آن رفت و طبال همراهش برای جلب توجه مردم طبلش را به صدا درآورد، آن دو نيز مانند بقيه­ی مردم اطرافشان ايستادند تا سخنان او را بشنوند.

جارچی با صدايی هيجان‌زده و بدون آنکه از روی فرمانی بخواند با صدای رسايش اعلام کرد: «ای مردم اصفهان، خواجه مظفر کاشی، شهر را به تيمورخان بزرگ تسليم کرده است و هم اکنون به همراه اعيان و اشرافِ طراز اول شهر برای تقديم کليد زرين اصفهان از دروازه­ی ری خارج شده است تا با تيمور در مورد شرايط تسليم مذاکره کند. آسوده و آرام باشيد که جانتان در امان خواهد بود و نبردی در اين شهر روی نخواهد داد.»

با وجود آنکه جارچی به شکل معناداری به اينکه مال مردم در امان خواهد بود اشاره­ای نکرده بود، به نظر می­رسيد مردمی که در اطراف علی و سهراب بودند با خبر تسليم شهر، نفسی به راحتی برکشيدند. خبر قتل عام مردم خوارزم به دست تيمور و کشتاری که در آمل و زابل و شهرهای ديگر سيستان کرده بود، به قدری تکان‌دهنده بود که عده­ی زيادی از مردم، پيشاپيش با شنيدن خبر نزديک‌شدن تيمور، خانه و زندگيشان را گذاشته و از شهر گريخته بودند. بر سر کوی و برزن، بسياری شعر خواجه حافظ شيرازی را می‌خواندند که از درد کشتار مردم دلاور خوارزم ناليده و گفته بود:

سيه‌چشمان کشميری و ترکان سمرقندی

سهراب به علی گفت: «خوب، گويا مسئله ختم شده است. بايد ديد اين جهانگشای تاتار چقدر بلند نظری دارد و تا چه حدی مردم را غارت خواهد کرد.»

علی با بدبينی گفت: «بلندنظری و قوم ياجوج و ماجوج؟ به حق چيزهای نديده و نشنيده! اين‌ها فقط برای غارت آمده­اند و لاغير…»

سهراب بازوی کلفت علی را در دست گرفت و پا به پای او به سمت محله­ی تيران حرکت کرد؛ جايی که خانه­ی هر دويشان به فاصله­ی چند کوچه در آنجا قرار داشت. در راه به او گفت: «می‌دانی پهلوان، من هنوز در عجبم که ياران ما چرا با اين شيطان لنگ همکاری می­کنند؟ سربداران و حروفيان را می­بيني؟ در رکابش شمشير می­زنند و برايش تبليغ می­کنند. می‌گويند حافظ قرآن است و از سوی خداوند برای نجات‌دادن ايران‌زمين از شر آشوبِ بعد از ايلخانان آمده است. نمی‌دانم چگونه توانسته سردمداران صوفيه و مشايخ طريقت را مجاب کند که با او همکاری کنند. ديگر همه دارند می‌فهمند که اين هم غارتگری است مثل پسرعموهای مغولش…»

علی گفت: «نمی­دانم استاد، من هرگز از سياست سر در نمی­آورده­ام. من مردم شهرم را و زن و بچه­ام را در درجه­ی اول می‌بينم و خوش‌تر دارم که قشون اين غارتگر با صلح وارد اصفهان شوند تا با جنگ.»

آن‌ها همانطور که با هم اين حرف‌ها را می­زدند از گذرهای قديمی اصفهان عبور می­کردند و می­ديدند که کوچه و خيابان شهر به تدريج خلوت می­شود. همه به سمت خانه­هايشان می­رفتند تا موقعِ رسيدن سربازان تيموری نزد خانواده­هايشان باشند و گزمه­ها و سربازان حاکم هم که ديگر تسليم شده بود، رخت و لباس جنگ را از تن بيرون آورده و مانند ديگران به ميان اهل خانه­شان رفته بودند.

مسير آن دو طوری بود که نخست به خانه­ی سهراب می­رسيدند و علی می­بايست از آنجا چند کوچه­ی ديگر را هم طی کند تا به خانه­اش برسد. وقتی به در خانه­ی سهراب رسيدند به رفيقش بفرمايی زد و گفت: «علی، بيا دمی بنشين، شايد خبری برسد. می­دانی که، اگر خبری بياورند من زودتر آن را دريافت می­کنم. گمان نکنم سربازان تيمور به اين زودی‌ها برای چاپيدن مردم وارد شهر شوند.»

علی گفت: «باکی نيست، دمی بنشينيم و ببينيم چه می­شود.»

هر دو وارد شدند و زن سهراب را ديدند که با نگرانی به استقبالشان آمد و گفت: «سهراب بهادر، کجا بوديد؟ همه­ی اهل خانه نگران شدند. شنيده­ايد که تيموری‌ها شهر را گرفته­اند؟»

سهراب گفت: «آری شنيده­ايم، نگران نباش، غارتی می­کنند و می­روند. بهتر از آن است که کشتاری رخ دهد و همه بميرند.»

زنش با دلهره گفت: «بستگی دارد چه چيز را غارت کنند. گرچه جارچی می­گفت نبايد نگران چيزی باشيم. می­گفت همه در امن و امان خواهند بود…»
علی به تلخی گفت: «به حق چيزهای نشنيده. امن و امان؟ من خودم موقعی که قشون جلايری يزد را گرفتند در سپاهشان بودم. شهر با وجود آنکه تسليم شده بود، چنان غارت شد که تا 30 سال نتوانست دوباره قد راست کند. از قتل­هايی که در خانه­ی مردم رخ داد و دختران معصومی که مورد تعرض قرار گرفتند بگذريم. همان جا بود که لباس رزم و زره و شمشيرم را بوسيدم و کنار گذاشتم. به دست آهن تفته کردن خمير…»

سهراب گفت: «آری، حرف از امان و امن مسخره است. تازه جلايريان، ايرانی بودند. اين‌ها که تنگ‌چشمان چغتايی هستند. لابد برای شرکت در مراسم عروسی امير شادمان به اصفهان آمده­اند…»

زن سهراب گفت: ««آن بيچاره هم چه موقعی عروسی کرده‌ها!»

علی گفت: «با وصفی که از اين وحشی­ها شنيده، حتما ديده اگر دست نگهدارد ناکام از دنيا می­رود.»

بعد هم لبش را به دندان گزيد. امير شادمان پسر يکی از ثروتمندان شهر بود که قرار بود آن شب با دختر علی کچه­بای آهنگر ازدواج کند. امير شادمان از طرف مادری خويشاوند سهراب هم محسوب می­شد.

سهراب گفت: «هر چند امير شادمان، مرد دلاور و بزن‌بهادر است، اما گمان کنم فرستادن دخترت به خانه­ی بخت در اين حال‌وهوا منتفی باشد.»

علی گفت: «البته که منتفی است. امير شادمان بايد کمی منتظر بماند…»

زن سهراب، ناگهان در اين ميان گفت: «من نگران روزبه هستم. از صبح که با بچه­های محل از خانه بيرون رفته تا حالا باز نگشته.»

روزبه پسر خردسالشان بود؛ سهراب با کمی نگرانی گفت: «يعنی چه؟ کجا رفته؟»

زنش گفت: «صبح با بچه­ها رفت بيرون تا جانوری را که مرده و پای ديوار شهر افتاده بود ببيند. اين بچه را که می­شناسی، مرتب دنبال جک و جانورهاست. ديشب ديدم قانونِ شيخ‌الرئيس را از روی قفسه­ی کتاب‌ها برداشته و دارد آن را ورق می­زند… فکرش را بکن. کتاب را به زحمت جا‌به‌جا می­کرد.»

با شنيدن اين حرف، لبخندی بر لبان سهراب نقش بست، بعد هم اين حالت جايش را به نگرانی و اخمی انديشناکانه بخشيد. در همين ميان بود که سروصدايی در کوچه برخاست و پسر کوچکی دوان‌دوان به خانه وارد شد. سهراب و زنش با ديدن او خوشحالانه بانگ برآوردند: «روزبه، کجا بودی؟»

پسرک که گيوه­های گشادش در پايش لق می­خورد، نفس‌نفس‌ زنان بر رف کنار حياط نشست و آب دهانش را قورت داد.

علی، دست بزرگش را بر شانه‌ی پسرک گذاشت و گفت: «چه شده بابا؟ ديو دنبالت کرده؟»

پسرک، تندتند گفت: «عمو علی، مغول­ها به داخل شهر می­آيند.»

سهراب گفت: «اين‌ها مغول نيستند پسرم، ترک‌های چغتايی هستند.»

بعد هم زير لب اضافه کرد: «هر چند فرق چندانی با هم ندارند.»

علی پرسيد: «عمو جان از کی شنيدی ترک‌ها وارد شهر می­شوند؟»

پسرک گفت: «خودم ديدم، با رضا رفته بودم پای حصار شهر که مرد رهگذری ما را در راه ديد و گفت زود به خانه­هايمان برگرديم. ما هم رفتيم خانه‌ی رضا، اما ديديم در آنجا کوچه­ها را بسته­اند. خيلی ترسناک بودند، همه زره پوشيده بودند. چون ما بچه بوديم گذاشتند بگذريم…»

علی انديشناک گفت: «چقدر زود دست به کار شده­اند،، پس معلوم می­شود دروازه­ها را هم بسته­اند.»

سهراب پرسيد: «برای غارت آمده­اند؟»

علی گفت: «آری، آمدوشد را در شهر موقوف می­کنند و خانه به خانه پيش می­روند تا پولی را که مظفر کاشی قولش را داده به ضرب و زور از مردم بگيرند.»

روزبه گفت: «اما چيزی که مرا ترسانده آن‌ها نبودند… وقتی به خانه­ی رضا رسيديم، دو تا از سربازها را ديديم که در خانه­ی بابای رضا بودند. رضا بعد از چند دقيقه که توی اندرونی رفت، آمد و گفت بابايش گفته برايتان يک پيغام بياورم.»

سهراب با تعجب گفت: «برای من؟ چه بود آن پيغام؟»

روزبه گفت: «نمی­دانم معنايش چه بود، اما گفت ظلمت خانه در شهر است.»

سهراب و علی با شنيدن اين حرف سراسيمه برخاستند. سهراب پرسيد: «پسرم، چند نفر مرد سياهپوش در خانه نديدي؟»

رضا گفت: «چرا، همراه سربازها آمده بودند.»

سهراب و علی، هر دو شتابان از خانه خارج شدند.

خواجه عمادالدين شوشتری که پسرش، رضا همبازی روزبه بود، يکی از بازرگانان توانمند و مالدار اصفهان بود و عضوی از اعضای انجمنی مخفی که سهراب و علی نيز بدان وابسته بودند. خانه­اش در سوی ديگر شهر بود؛ در جايی که خيابان اصلی شهر به سمت دروازه‌ی ری می­رفت و ارگ شهر نيز در همان نزديکی قرار داشت. علی و سهراب با سرعت، خود را به آن محله رساندند و با حيرت ديدند که هنوز اثری از قشون چغتايی ديده نمی­شود، تنها شماری اندک از سربازان ختايی در خيابان­ها حضور داشتند و آن‌ها هم برای حفظ نظم عمومی عمل می­کردند و هنوز کارشان به بستن گذرها و غارت خانه­ها نرسيده بود.

خواجه عمادالدين شوشتری که پسرش، رضا همبازی روزبه بود، يکی از بازرگانان توانمند و مالدار اصفهان بود و عضوی از اعضای انجمنی مخفی که سهراب و علی نيز بدان وابسته بودند. خانه­اش در سوی ديگر شهر بود؛ در جايی که خيابان اصلی شهر به سمت دروازه‌ی ری می­رفت و ارگ شهر نيز در همان نزديکی قرار داشت. علی و سهراب با سرعت، خود را به آن محله رساندند و با حيرت ديدند که هنوز اثری از قشون چغتايی ديده نمی­شود، تنها شماری اندک از سربازان ختايی در خيابان­ها حضور داشتند و آن‌ها هم برای حفظ نظم عمومی عمل می­کردند و هنوز کارشان به بستن گذرها و غارت خانه­ها نرسيده بود.

علی و سهراب دوان‌دوان به سمت خانه­ی خواجه عمادالدين رفتند و چون در را نيمه‌باز يافتند، بدون درزدن وارد شدند. در حياط خانه، چيزی غير عادی به چشم نمی­خورد و درختان ميوه­ی باغ بزرگ خانه­ی خواجه چشم‌اندازی آرامش‌بخش را به بيننده القا می­کردند. آن دو همانطور بلاتکليف در باغ ايستاده بودند که صدای فريادی دردناک را از اندرونی شنيدند. در يک لحظه آرامشی که بر خانه حاکم بود در هم  شکست و جای خود را به اضطرابی ترسناک داد.

علی و سهراب که پيش از اين بارها به اين خانه آمده بودند، از بيرونی گذشتند و به اندرونی وارد شدند و در آنجا با منظره­ای مخوف روبه‌رو شدند.

خواجه عماداالدين شوشتری بر زمين افتاده بود و دستانش را از پشت بسته بودند. لباسش پاره و مو و ريش بلندش آشفته شده بود و با چشمانی خون‌گرفته به سه مرد سياهپوشی نگاه می­کرد که زن و بچه­اش را گروگان گرفته بودند. وقتی آن دو وارد شدند، پشت هر سه مرد سياهپوش به در بود و آن‌ها را نديدند. يکی از آن‌ها در حالی که شانه­ی نحيف رضا را گرفته بود، داشت می­گفت: «… ديدی، پس يا به حرف می‌آيی و يا دست اين بچه را قطع می­کنيم…»

با ورود آن‌ها، خواجه سرش را بلند کرد و در نگاهش برقی از آشنايی درخشيد. دو تازه‌وارد ديدند که دهان خواجه پر از خون است و ريش جوگندمی­اش از آن رنگ خورده است.

نگاه خواجه، گويا سياهپوشان را هم به حضور غريبه­ای در اتاق متوجه کرد. هر سه به سمت در بازگشتند، اما کمی دير شده بود. علی، با وجود آنکه سلاحی به همراه نداشت و با سه مرد مسلح رويارو شده بود، حتی يک لحظه هم مکث نکرد. با آن اندام درشت خود به چابکی حرکت کرد و مشت سنگين و پتک‌مانندش را بر سر نخستين کسی که سر راهش بود فرود آورد. مرد سياهپوش بدون سروصدا نقش زمين شد. دو نفر ديگر دست به شمشيرهای کوتاه خود بردند، اما پنجه­ی نيرومند علی از آن‌ها سريع‌تر بود. علی با هر يک از دستانش گلوی يکی از آن‌ها را گرفت و هر دو را به هوا بلند کرد. مردان سياهپوش پيش از آنکه بتوانند قداره­های خود را از غلاف خارج کنند، با گردنی شکسته، از دستان علی آويزان ماندند.

زن و بچه­ی خواجه شوشتری با بانگی از شادمانی به سمت مرد خانه دويدند و دستانش را باز کردند. زن خواجه عمادالدين با لکنت گفت: «پهلوان علی، ممنونم… سپاسگذارم.»

سهراب هم که از حرکت علی هنگام بلندکردن دو مرد درشت‌اندام بر سر دستانش تعجب کرده بود، شروع کرد به گشتن لباس‌های سياهپوشان و زير لب گفت: «دست مريزاد!»

علی بی­توجه به  تشويق­های ديگران، سراغ خواجه رفت و پرسيد: «حالتان خوب است؟»

خواجه تفی خون‌آلود را از دهانش بيرون ريخت و گفت: «آری، چيزی نشده، اما خبری بسيار بد دارم. اين حرام‌لقمه­ها با قشون تيموری همراه بودند و گويی سربازانی را در اختيارشان گذاشته بودند تا ياریشان کنند.»

سهراب با شنيدن اين حرف، دستار سياه يکی از جسدها را باز کرد و بعد سرِ تراشيده­ی وی را به دوستانش نشان داد. همه ديدند که نقش عقربی بر پيشانی مرد خالکوبی شده است.

علی زير لب گفت: «ظلمت خان. بايد می­دانستم.»

سهراب گفت: «چيزی می­دانستند؟»

خواجه گفت: «آری، تا حدودی خبر داشتند که کسی در اصفهان از محل خزانه­ی راز خبر دارد. فکر می­کردند آن يک تن من هستم. پليدها نزديک بود جگرگوشه­ام را چشم‌زخمی بزنند. شکر خدا که به موقع رسيديد.»

علی گفت: «اما اگر ظلمت خان با تيمور ساخته باشد، اين ياری سود چندانی ندارد. به زودی فوج‌فوج سربازانشان به شهر می­ريزند و ديگر مقاومت در برابرشان ممکن نخواهد بود.»

سهراب گفت :«و اين سه هم روی دستمان مانده­اند. چکارشان کنيم؟ ديدن جسدشان بی‌ترديد برايمان دردسر درست می­کند.»

خواجه گفت: «زاينده­‌رود زياد از اينجا دور نيست. فعلا آ‌‌ن‌ها را به آب بيندازيم تا ببينيم چه می­شود. رضا جان، حالت خوب است؟»

پسر کوچک خواجه که نزديک بود دست خود را در اين درگيری ببازد، شجاعانه سر تکان داد. خواجه گفت: «پسرم، به خانه­ی مرادخان برو و بگو چند مستخدمِ مطمئن برای انجام کاری پيش ما بفرستد.»

رضا دوان‌دوان خارج شد.

سهراب گفت: «خطری بزرگ همه­ی ما را تهديد می­کند. اين‌ها با داغ و درفش، ياران انجمن ما را يک‌به‌يک خواهند يافت. ديديد که، آدم نيستند، به بچه و زن نيز رحم نمی­کنند.»

علی رو به سهراب کرد و گفت: «استاد، معذورم بداريد. می­دانم که من اذنِ دانستن اين راز را ندارم، اما تنها به من اشارتی کنيد، خزانه­ی راز در اصفهان است؟»

سهراب گفت: «نه، خوشبختانه اينجا نيست، اما دو تن در اين شهر هستند که جايش را می­دانند.»

علی گفت: «حالا چه کنيم؟ آن‌ها بی­ترديد اين دو تن را خواهند يافت.»

خواجه گفت: «مسئله دشوارتر از اين حرف‌هاست. شما ظلمت خان را می­شناسيد. اگر اين دو تن از ابتدا خود را معرفی نکنند، تک‌تک خانه­های شهر را مسلخ خواهند کرد و همه­ی اهالی را به داغ و درفش خواهند کشت.»

سهراب به پا خواست و گفت: «فقط يک راه وجود دارد، بايد من و آن دوست ديگرم تسليم ظلمت خان شويم، وگرنه همگان آسيب می­بينند.»

علی گفت: «زير شکنجه خواهندتان کشت.»

سهراب گفت: «راه ديگری باقی نمانده. با هم قراری می­گذاريم تا وقتی تاب از کف داديم، هر دو به جايی موهوم اشاره کنيم. شايد هم بخت يارمان باشد و زود بميريم.»

خواجه گفت: «تو ظلمت خان را نمی­شناسی، به اين راحتی‌ها نخواهی مرد و شک دارم تا وقتی که از درست‌بودن نشانی‌تان اطمينان يابد دست از سرتان بردارد. پيش از آن حتی نخواهد گذاشت بميريد…»

سهراب گفت: «راه ديگر آن است که خود را معرفی کنيم و بعد فوری خودکشی کنيم.»

علی گفت: «هيچ کدام از اين راه­ها فايده ندارد. ظلمت خان به سودای اينکه شايد کس ديگری هم از ماجرا خبردار باشد خانه به خانه را خواهد گشت و کوهی از مرده پشت سر خود بر جا خواهد نهاد.»

سهراب درمانده گفت: «پس چه کنيم؟»

علی زير لب فحشی داد و گفت: «من نمی‌فهمم چرا از اين شيطان لنگ حمايت کرديم؟ ديديد که دستش با ظلمت خان در يک کاسه بود؟»

در اين ميان صدای بلندی از بيرونی به گوش رسيد که می­گفت: «يالله، اهل خانه اينجا نيستند؟»

خواجه گفت: «اين ديگر کيست؟ صدایش به سربازان نمی­ماند…»

سهراب از جا جست و گفت: «فکر می­کنم بدانم کيست.»

بعد هم با صدای بلند گفت: «استاد، استاد، ما در اندرونی هستيم، تشريف بياوريد.»

همه از شنيدن اين حرف تعجب کردند، حيرتشان وقتی باز هم بيشتر شد که ديدند پيرمردی سپيدپوش که تبرزين درويشان بر دوش و کشکولی برای گدايی غذا بر دست دارد، وارد شد. پيرمرد با چشمان سبزِ نافذ خود همه را نگريست و نگاهش بر سه سياهپوش ثابت ماند. بعد هم گفت: «شکر که همه سالميد.»

علی و سهراب در برابرش کرنش کردند و خواجه نيز با کمی اکراه از ايشان پيروی کرد. سهراب توضيح داد: «استاد من، فرخ‌شادِ دانا که همه چيز را می­داند.»

پيرمردی که فرخ‌شاد خوانده شده بود، لبخندی زد و گفت: «اغراق می­کنی، پسرم. چه خبر داريد؟»

علی گفت: «استاد، مردان ظلمت خان در ميان قشون چغتايی هستند و از اينکه کسانی در شهر از مخفيگاه خزانه­ی راز آگاهند، خبر دارند. شر اين‌ها را از سر باز کرديم، اما بقيه به زودی سر خواهند رسيد…»

فرخ‌شاد گفت: «دوستان، برخيزيد و به خانه­هايتان برويد. به زودی جنگ خواهد شد. دل­ها را پاک داريد و اگر حسابی با هم داريد تسويه کنيد، چون دست بالا دو روز ديگر زنده خواهيد بود.»

حاضران همه جا خوردند و زنِ خواجه که هنوزدر کنارش روی زمين نشسته بود، پرسيد: «ای پير، غيبگويی يا کرامات داری که از آينده خبر می­دهی؟»

فرخ‌شاد مهربانانه به او نگريست و گفت: «هيچ يک، بانو، تنها شامه­ای تيز دارم و بوی خون می‌شنوم.»

علی گفت: «اما شهر به تيمور تسليم شده است.»

فرخ‌شاد گفت: «ظلمت‌خان را مانند من نمی­شناسيد. به قدری در اين شهر خون خواهد ريخت که زندگان به انتقام مردگان شورش کنند و با سربازان تيموری درگير شوند. در سيستان هم او بود که مردم را به تنگ آورد و آن شورش و کشتار بعدش را موجب شد. دستيابی به خزانه­ی راز، يک ماجراست و جنون او برای از ميان بردن مردمان اين سرزمين، ماجرايی ديگر. از او ايمن نتوان بود. مردم هر چه زودتر شورش کنند با افتخارتر خواهند مرد.»

بعد هم رو به سهراب کرد و گفت: «به ويژه تو، سهراب بهادر، بايد اين افتخار را پيش از دستگيرشدن دريابی، که اگر گرفتارشان شوی هر روز هزار بار آرزوی مرگ خواهی کرد.»

سهراب پرسيد: «شما چطور؟ شما را اگر دستگير کنند چه می­شود؟»

فرخ‌شاد گفت: «بعيد نيست من هم در اين هنگامه بميرم، اما اين امکانی اندک دارد.  گرفتارساختن من چندان کار آسانی نيست. به ياد داشته باش که من حمله‌ی هولاکوخان به الموت را هم به چشم ديده­ام و تا به حال زنده مانده­ام.»

سهراب گفت: «در اين حالت با مردن ما اسرار مخفيگاه خزانه­ی راز به گور نمی­رود. شما ممکن است آن را از اين حصار نفرين‌شده خارج کنيد. مگر نه؟»

فرخ‌شاد گفت: «آری، من نيز آن راز را می­دانم، اما تو که می­داني، من حق ندارم در برخی از چيزها دخالت کنم. ياران تو در شهرهای ديگر بايد به نوعی بر مکان خزانه آگاه شوند و آن را بيابند. من تنها می­توانم گاه راهنمايی­شان کنم، اما تغيير سير حوادث گيتی در قلمرو اختيار من نيست.»

خواجه گفت: «حالا می­گوييد چه کنيم؟»

فرخ‌شاد گفت: «علی و سهراب به خانه­هايشان بازگردند، قشون چغتايی ساعتی است که وارد شهر شده­اند و گذرها را به زودی خواهند بست. اين سه ملعون پيشاهنگ‌هايشان بودند. برويد و منتظر باشيد تا ببينيم چرخ چگونه خواهد گشت.»

 علی مانند توفانی سهمگين در کوچه­های اصفهان می­دويد و به سمت خانه­اش پيش می‌رفت. هوا کم‌کم گرگ‌وميش شده بود و افق خاور به رنگ خون درآمده بود. کوچه­ها خلوت بود و گهگاه تک و توکی از گوشه­ای به گوشه­ای ديگر می­دويدند. هنوز اثری از سربازان چغتايی نبود. علی در راه به مردی سالخورده رسيد که در جهتی معکوس او پيش می­رفت. علی نگاهش داشت و پرسيد: «حاجی زين‌العابدين، از محله­ی تيران خبری داری؟»

مرد جهانديده که بازويش در دست علی بود با چشمانی ترس‌زده به او نگريست و گفت: «پهلوان، به سر خانه و کاشانه­ی خودت برو. تيموری­ها دروازه­ها را بسته­اند و برای غارت خانه­های مردم، محله به محله پيش می­آيند. زود به محله­ی خودت برو که دير نيست گذر محله­ها را هم ببندند.»

علی بازويش را رها کرد و گفت: «عجب، چقدر زود. اين سرداری بود که مرشدمان می­گفت برای يکپارچه‌کردنِ اين سرزمين آمده؟ اينکه بيشتر به راهزنی عادی شبيه است.»

پيرمرد که در کوچه می­دويد برگشت و گفت: «دل خوش مدار، آهنگر، دوستانت در حلقه­ی جوانمردان هم نمی­توانند نرگس را از چنگ اين عفريت­ها نجات دهند…»

علی با شنيدن نام دخترش اخم کرد و شتابزده­تر از قبل به سمت خانه­اش دويد. جلوتر که رفت، خيابان‌ها شلو‌‌غ‌تر شد. عده­ای از چنگ سپاهيانی که با داغ و درفش برای غارت خانه‌ها گسيل شده بودند، می­گريختند. علی با آن اندام تنومندش به ديگران تنه زد و راه خويش را به سمت محله­ی تيران آهنگران گشود. وقتی از دور ديد که دود از محله­اش برمی‌خيزد و گرگ و ميش غروب با نور شعله­های آتش آراسته شده، بر سرعت خويش افزود.

فرخ‌شاد گفت: «ظلمت‌خان را مانند من نمی­شناسيد. به قدری در اين شهر خون خواهد ريخت که زندگان به انتقام مردگان شورش کنند و با سربازان تيموری درگير شوند. در سيستان هم او بود که مردم را به تنگ آورد و آن شورش و کشتار بعدش را موجب شد. دستيابی به خزانه­ی راز، يک ماجراست و جنون او برای از ميان بردن مردمان اين سرزمين، ماجرايی ديگر. از او ايمن نتوان بود. مردم هر چه زودتر شورش کنند با افتخارتر خواهند مرد.»

در گذر آهنگران که کوچه­ی منتهی به خانه­اش در آنجا قرار داشت با دسته­ای از سربازان روبه‌رو شد که برخلاف گزمه­های اصفهانی، زره چرمينِ ترکی پوشيده بودند و پاپاخ پوستی بر سر داشتند. سربازان در دکان­های آهنگری را گشوده بودند و داشتند شمشيرها و پيکان‌ها را غارت می­کردند. علی با ديدنشان از سرعت گام‌های خود کاست و بی‌آنکه چيزی بگويد از برابر دکان آهنگری خودش گذشت و کوشيد تا سربازانی را که داخل کارگاهش غوغا می‌کردند را ناديده بگيرد. سربازان همچنان سرگرم غارت بودند که توجهی به او نکردند. گاری دستی کوچکی همراهشان بود که اموال غارت‌شده را بر آن می­نهادند و دبيری از بينشان بود که از اين اموال سياهه برمی­داشت.

علی به سمت خانه­اش رفت. کوچه‌شان آرام و ساکت بود، اما اين سکوت، آرامش‌بخش نبود. در خانه­ی مهرانِ آهنگر که زمانی استادکارش بود، شکسته بود و از درون خانه­اش دودی تيره بيرون می­زد. خانه­ی خودش در آن ته کوچه قرار داشت، اما هيچ سر و صدايی از آن به گوش نمی­رسيد.

علی در را گشود و با گام‌هايی که ديگر سست شده بو، وارد اندرونی شد. اسباب و اثاثيه­ی خانه در هم ريخته بود و معلوم بود که غارتگران، آنجا را چپاول کرده­اند، اما اثری از زنش و پسر و دختر و خواهرش که با او زندگی می­کردند، ديده نمی­شد. علی که عرقی شور از پيشانی بر چشمانش می‌ريخت، وارد اندرونی شد و در آنجا هم با همان آشفتگی روبه‌رو شد. چراغی روشن نبود و نمی­شد در تاريکی شبی که تازه شروع شده بود، چيزی را ديد. هول­زده به دنبال آتش‌زنه و پيه‌سوز گشت، اما همه چيز چنان به هم ريخته بود که برای پيدا‌کردنش دقايقی دردناک را پشت سر گذاشت. بالاخره پيه‌سوز را يافت که بر زمين افتاده بود. از آتش زير خاکسترِ اجاق پستو اخگری برداشت و پيه‌سوز را روشن کرد و با ديدن منظره‌ی پيشارويش بر جای خود خشکيد.

زنش در گوشه­ای در  دورترين نقطه­ی اتاق کز کرده بود و پيکر خونينی را در بغل می­فشرد. پيکری که لباسش از خون رنگ خورده بود، اما از گيسوان بور بلندش معلوم بود که خواهرش است. علی با گام‌هايی لرزان به او نزديک شد. زنش به ظاهر صدمه­ای نديده بود، اما با چشمانی تيره و خالی به روبرويش خيره شده بود. به نظر نمی­رسيد اصولا روشن‌شدن اتاق و ورود علی را دريافته باشد.

علی کنارش زانو زد و با دستانی لرزان گونه­اش را لمس کرد و انگشتانش از اشک، تر شد. با صدايی که به زحمت از گلوی خشکيده­اش بيرون می­آمد گفت: «ماه‌بانو، ماه‌بانو، منم، علی، چه شده؟ نرگس و خسرو چه شدند؟»

زنش جوابی نداد، اما چشمانش پس از وقفه­ای دراز به سويش چرخيد. وقتی دهان گشود، حرفش به جان علی آتش زد: «پهلوان، دير رسيدی. وقتی خانه­ات را غارت می­کردند، نبودی.»

علی با اندوه، پيکر بی‌جان خواهرش را از آغوش زنش بيرون کشيد. زخم خنجری که قلبش را شکافته بود هنوز تازه بود و دستان آويخته­اش هنوز گرم بودند. علی پيکرخواهرش را بر زمين خواباند و با خشم ديد که لبا‌س‌هايش دريده شده­اند. معلوم بود سربازان می‌خواسته‌اند به او تعرض کنند و چون ديده مقاومتش فايده­ای ندارد، خود با خنجر به زندگی خويش خاتمه داده.

علی از پرسيدن آنچه در ذهن داشت می­ترسيد. اما بالاخره گفت: «نرگس؟»

زن نگاهش را از او برگرفت و به زمين خيره شد: «او را هم بردند.»

علی به ناگاه بر پا خواست. شقيقه­هايش می­زد و ريش بلندش از آميخته­ی اشک و عرق خيس بود. با دستان درشتش شانه­های زنش را گرفت و گفت: «لباس خانه را عوض کن و مسلح باش. شايد ديگر نتوانم به خانه بيايم، اما اين تخم مغول­ها خواهند آمد.»

زنش بغض کرد و سرش را تکان داد.

برای لحظاتی ذهنش فلج شد و بر جای خود خشکيد، تا آنکه صدای شيون زنش او را به خودش آورد.

زنش گريه‌کنان غريد: «پسرمان خسرو، او را با خود بردند.»

علی پرسيد: «آن را که چنين کرده بود کشت؟»

افتخاری تلخ در صدای زنش موج می­زد: «تا به خانه وارد شد و ديد با او گلاويز شده­اند، خشمگين شد. آری، انتقام عمه­اش را گرفت، اما زخمی شد. بردندش تا در ميدان شهر به دارش آويزند.»

علی از پرسيدن آنچه در ذهن داشت می­ترسيد. اما بالاخره گفت: «نرگس؟»

زن نگاهش را از او برگرفت و به زمين خيره شد: «او را هم بردند.»

علی به ناگاه بر پا خواست. شقيقه­هايش می­زد و ريش بلندش از آميخته­ی اشک و عرق خيس بود. با دستان درشتش شانه­های زنش را گرفت و گفت: «لباس خانه را عوض کن و مسلح باش. شايد ديگر نتوانم به خانه بيايم، اما اين تخم مغول­ها خواهند آمد.»

زنش بغض کرد و سرش را تکان داد.

علی مانند توفانی از در خارج شد.

سردار چغتايی، محمد نام داشت. مردی بود کوتاه‌قامت و فربه که به کندی حرکت می­کرد، اما بدنی استوار و نيرومند داشت و سرش را به سنت مغولان تراشيده بود. به جوانی که روبرويش ايستاده بود نگاهی تحقيرآميز انداخت. جوانی درشت‌اندام و شجاع به نظر می‌رسيد. با اينکه زخمی کاری برداشته بود و رد شمشيری بر پهلويش دهان باز کرده بود، ابرو در هم نمی­کشيد و تا جايی که می­شد، مغرورانه قد افراشته بود. دستانش را از پشت به چوبی بلند بسته بودند که از ميان بازوهايش رد شده بود. سردار به او نزديک شد و گفت: «پس اين است بچه­ای که جرات کرده روی سربازان من دست بلند کند؟»

جوان چيزی نگفت. نور مشعل­هايی که سربازانش در دست داشتند، روی چشمان درشت و کمرنگش می­درخشيد. دو تا از سربازان مشغول ردکردن طناب از درختی بودند که در ميدان شهر بود و بقيه منتظر بودند تا دارزدن جوانک را ببينند. جسد سربازی که به دست جوان به قتل رسيده بود را در گوشه­ای روی زمين خوابانده بودند. سردار چغتايی به قربانی­اش زهرخندی زد و به سربازی اشاره کرد. سرباز، دختر جوان و زيبارويی را پيش آورد که دستان او را هم بسته بودند. سردار محمد موهای دختر را گرفت و او را بر زمين انداخت. بعد هم قهقهه­ای وحشيانه سر داد: «پس ماجرا چنين بوده، اين دختر خواهرت است؟ يا نامزدت؟ جوان‌تر از آنی که نامزد داشته باشی.»

خسرو قدمی به جلو برداشت و غريد: «دست کثيفت را به او نزن…»

اما با مشتی که سربازی به محل زخم پهلويش زد، از حال رفت و بر زانو فروافتاد. سردار خنديد و گفت: «نگران نباش، نخواهی ديد که با او چه خواهم کرد. آن موقع بر سر دار خواهی بود…»

صدای همهمه­ای باعث شد تا حرفش نيمه­تمام بماند. نگاهش از جوان بر جمعيتی از اهالی که به تدريج در اطرافشان گرد می­آمدند لغزيد و مرد غول‌پيکری را ديد که جمعيت را شکافت و پا به ميدان نهاد. مرد، ريشی انبوه و مويی بلند و چهره­ای مردانه داشت. گرزی بسيار بزرگ را در مشت می­فشرد و شمشيری به همان بزرگی را به کمر بسته بود که آشکارا قاعده­ی تسليم شهر و مسلح‌نبودنِ اهالی را نقض می­کرد. در کنارش جوان ديگری بود با لباس فاخر بازرگانان که او هم مسلح بود. او امير شادمان، داماد علی بود.

سردار که از ديدن هيبت علی کمی ترسيده بود به سمت امير شادمان چرخيد و غريد: «شما کيستيد؟ تو، مردک، چطور جرات کرده­ای شمشير به کمر ببندی؟ مگر نمی­دانی شهر تسليم امير تيمورِ بزرگ شده است؟»

امير شادمان که مخاطب مرد چغتايی بود، هيچ نگفت، اما علی همانجا محکم ايستاد و گفت: «اين دو جوان را رها کن.»

سردار باور نمی­کرد حرفش را درست شنيده باشد. چنين جسارتی در برابر قشون تيموری عين ديوانگی بود. پس گفت: «کيستی؟ شايد مجنونی که اين طور حرف می­زنی؟»

مرد گفت: «علی کچه­با هستم. آهنگرم و پسر و دخترم را می­خواهم و سربازی را که خواهرم را کشته است.»

سردار که از ديدن هيبت علی کمی ترسيده بود به سمت امير شادمان چرخيد و غريد: «شما کيستيد؟ تو، مردک، چطور جرات کرده­ای شمشير به کمر ببندی؟ مگر نمی­دانی شهر تسليم امير تيمورِ بزرگ شده است؟»

امير شادمان که مخاطب مرد چغتايی بود، هيچ نگفت، اما علی همانجا محکم ايستاد و گفت: «اين دو جوان را رها کن.»

سردار باور نمی­کرد حرفش را درست شنيده باشد. چنين جسارتی در برابر قشون تيموری عين ديوانگی بود. پس گفت: «کيستی؟ شايد مجنونی که اين طور حرف می­زنی؟»

مرد گفت: «علی کچه­با هستم. آهنگرم و پسر و دخترم را می­خواهم و سربازی را که خواهرم را کشته است.»

خون به چهره‌ی مغولی سردار دويد. با گام­هايی کوتاه به سمت مرد تناور رفت و نعره زد: «می­دانی من کيستم؟ من محمد هستم، پسر ختای بهادر، داماد تيمور بزرگ. اعضای خانواده­ات به سربازان من حمله کرده­اند و همين جا جلوی چشمت هر دو را گردن می­زنم تا…»

حرف سردار چغتايی در گلويش شکست. چشمان تنگش گشاد شد و با ناباوری به زخم عميقی که بر سينه­اش پديد آمده بود، خيره ماند. علی چنان سريع شمشير کشيده و چنان سريع آن را بر بدنش نواخته بود که تقريبا از ميان به دو نيمه­اش کرده بود. علی خروشيد و در حالی که شمشير عظيم و خون­آلود خود را بالا و پايين می­برد به ميان سربازان هجوم برد. با گرز مغز سربازی غول‌پيکر را پريشان کرد و با شمشيرش دست ديگری را قطع کرد که به قصد ضربه‌زدن به امير  شادمان پيش می­رفت. در ميان مردم ولوله­ای افتاد و هر کس از سويی دويد. در چشم بر هم زدنی سربازان همچون برگ خزان بر زمين ريختند.

خبر شورش مردم در چشم بر هم زدنی در اصفهان پيچيد. علی پس از رهاکردن پسرش، خسرو که به شدت مجروح شده بود و سپردن نرگس به امير شادمانِ نوداماد، دهل خويش را در ميدان شهر به صدا درآورد. اين رمزی بود که پهلوانان و جوانمردان شهر در ميان خود داشتند و در اندک مدتی گروهی بسيار بر او گرد آمدند. علی و ياران آهنگرش همگان را به شمشير و نيزه و تبرزين مسلح کردند و خشمگينانه به شکار سربازان چغتايی پرداختند. مردم می­گفتند سه هزار تن از سپاهيان غارتگر در شهر هستند. علی و يارانش ايشان را يک‌به‌يک يافتند و کشتند. تنها شماری اندک از ايشان که رفتاری خوب با مردم داشتند، توانستند با دورانديشی گروهی که از عاقبت امر نگران بودند در خانه­های مردم پناه بگيرند و از آتش انتقام مردم شهر در امان بمانند. در آن ميان، سهراب گروهی از جوانمردان و پهلوانان را سازمان داد تا به جستجوی مردان سياهپوشی برآيند که بر پيشانیشان نقش عقربی را خالکوبی کرده بودند. سه گروه از ايشان در شهر يافته شدند و همگی پس از مقاومتی شديد کشته شدند.

علی پس از پاکسازی شهر از ترکان به سمت دروازه­ها رفت و نگهبانانی را که از سپاهيان فاتح بر درها گماشته بودند، بازداشت کرد و در زندان ارگ شهر به بند کشيد. آنگاه اداره‌ی امور شهر را در دست گرفت. سربازان پادگان اصفهان که تا پيش از آن از حاکم مظفری فرمان می­بردند و به دنبال تسليم شهر، لباس رزم را ترک کرده بودند، بار ديگر زره و خفتان پوشيدند و برای دفاع از شهر آماده شدند. سر و صدای کرنا و دهل از محله­های مختلف شهر برخاست و همزمان با بسته‌شدن دروازه­ها، مشعل­هايی که کمانداران با خود حمل می­کردند بر فراز حصار شهر نمايان شد و سپاهيان تيموری را که در فاصله­ای اندک اردو زده بودند، آگاه کرد که ورق برگشته است.

هم زمان با دميدن سپيده­ی صبح، لشکريان چغتايی طبل و شيپور زدند و با آرايشی رزمی به حصار اصفهان نزديک شدند. علی که در زره فلس‌دار و سنگينش به پهلوانان شاهنامه­ای می­مانست، مردم و سربازان اصفهانی را در مقابله با ايشان هدايت می­کرد. تيمور که از طغيان مردم خشمگين شده بود، سردار معروف خويش، تيمور اقبوغا را که به خشونت و بی­رحمی شهرت داشت به رهبری نيروهای مهاجم گماشت.

تيمور اقبوغا، مردی بود بلندقامت و لاغراندام که به چابکی شمشير می­زد و کمانگيری چيره‌دست بود و از کودکی در قبيله­ی خويش با جنگ و جدال و راهزنی خو کرده بود. تيمور، نخست گروهی از بزرگان شهر را که در اردوی تيموری مهمان بودند و برای تسليم شهر به وی به نزدش رفته بودند در پای حصار شهر به صف کرد و همه را جلوی چشم اهالی شهر گردن زد. آنگاه آلات قلعه­کوبی و دبابه و ديوارکوب و برج متحرک را به کار گرفت و بر حصار شهر تاخت.

سهراب که بر اسبی کهر سوار بود، پيشاپيش گروهی از جوانان محله­شان، به سمت رخنه‌ای که در ديوار شهر ايجاد شده بود تاخت و پيش از آنکه سربازان تيمور بتوانند وارد شهر شوند، خطی دفاعی در برابرشان تشکيل داد. زنان شهر که مانند مردان لباس رزم بر تن کرده بودند و کمان­های بلندی را در دست داشتند، در برابر اين رخنه موضع گرفته بودند و به تيرباران سربازان جسوری مشغول بودند که از سوراخ ديوار می­گذشتند. در کنارشان، کودکانی ديده می­شدند که با سرعت، تير می­آوردند و در اختيار مادرانشان قرار می­دادند. سربازان چغتايی با وجود شدت اين تيراندازی‌ها، کم‌کم رخنه­ی ديوار را به قدری گشودند که بتوانند سپرهای بلندشان را از آن عبور دهند و پس از آن در پناه اين سپرها يک به يک از شکاف ديوار می­گذشتند و به شهر وارد می­شدند. زنان که چنين ديدند، قدم به قدم عقب نشستند و به تدريج جای خود را به زنان ديگری دادند که دستانی قوی‌تر داشتند و از بالای بام خانه­ها و فاصله­ای دورتر دشمن را آماج قرار می­دادند.

 در همين گيرودار بود که سهراب و سوارانش از راه رسيدند و تيغ در ترکان انداختند. سهراب که زمانی طولانی را مرشد زورخانه­ی محله­شان بود، با صدای زنگدار و پرطنينش شروع کرد به خواندن اشعاری از شاهنامه که رويارويی رستم با تورانيان را روايت می­کرد و به اين ترتيب جوانان همراهش را که بيشترشان در همان زورخانه با خودش ميل گرفته بودند و ورزش کرده بودند، برای جنگيدن دل داد.

سواران در چشم بر هم زدنی سربازانِ نفوذکرده به شهر را از ميان برداشتند و گروهی ديگر که با تيرهای چوبی و پاره­های سنگ منتظر پاکسازی منطقه بودند به سمت شکاف ديوار هجوم بردند و با تيرک و سنگ رخنه را بستند. از آن سو، چغتايی­ها که چنين ديدند به تيراندازی پرداختند و شمار زيادی از اين افراد را از پای درآوردند. سهراب که خود همراه با ديگران به حمل تيرک و بستن رخنه­ی ديوار مشغول بود، درد گزنده‌ی تيری را در شانه­اش حس کرد. حس کرد چشمش سياهی می­رود. پس يک لحظه بر جای خود ايستاد تا حالش سر جا بيابد. بعد به بالای بام‌ها نگاه کرد و با اولين جستجو گمشده­اش را يافت. زنش در آن بالا کمان بزرگی به دست گرفته بود و با حرکاتی که به رقص شبيه بود، نشانه می­گرفت و تير می­انداخت. وقتی تير بر بدن شوهرش نشست، دست از تيراندازی برداشت و با نگرانی به او نگاه کرد. سهراب با يک حرکت تير را از شانه­اش کند و در حالی که دندان‌هايش را از شدت درد بر هم می­فشرد،  همان دست مجروحش را برای زنش تکان داد. بعد هم وقتی مطمئن شد يارانش رخنه­ی ديوار را مسدود کرده­اند، رکاب گرفت و به سمت مرکز شهر تاخت.

سهراب در برابر خانقاهی قديمی و فرسوده از اسب پايين پريد و شتابان وارد شد. پيرمردی نحيف که در خانقاه، آسوده از سر و صدای بيرون بر پارچه­ای پاره نشسته بود و تسبيحی را در دست می­گرداند، با ديدنش لبخندی زد و گفت: «پس بالاخره آمدی سهراب خان؟»

سهراب گفت: «آری، گمان کنم زمانش رسيده باشد.»

پيرمرد گفت: «خيلی مانده تا کار تمام شود؟»

سهراب به تلخی خنديد و گفت: «نه چندان، مردم اصفهان دليرند و خوب می­جنگند، اما دستانشان به خطاطی و نقاشی خو کرده است و با خون ريختن بيگانه­اند. دير يا زود اين شيطان لنگ، شهر را خواهد گرفت. آن وقت بختِ تو برای زنده‌ماندن بيش از من است.»

سواران در چشم بر هم زدنی سربازانِ نفوذکرده به شهر را از ميان برداشتند و گروهی ديگر که با تيرهای چوبی و پاره­های سنگ منتظر پاکسازی منطقه بودند به سمت شکاف ديوار هجوم بردند و با تيرک و سنگ رخنه را بستند. از آن سو، چغتايی­ها که چنين ديدند به تيراندازی پرداختند و شمار زيادی از اين افراد را از پای درآوردند. سهراب که خود همراه با ديگران به حمل تيرک و بستن رخنه­ی ديوار مشغول بود، درد گزنده‌ی تيری را در شانه­اش حس کرد. حس کرد چشمش سياهی می­رود. پس يک لحظه بر جای خود ايستاد تا حالش سر جا بيابد. بعد به بالای بام‌ها نگاه کرد و با اولين جستجو گمشده­اش را يافت. زنش در آن بالا کمان بزرگی به دست گرفته بود و با حرکاتی که به رقص شبيه بود، نشانه می­گرفت و تير می­انداخت. وقتی تير بر بدن شوهرش نشست، دست از تيراندازی برداشت و با نگرانی به او نگاه کرد. سهراب با يک حرکت تير را از شانه­اش کند و در حالی که دندان‌هايش را از شدت درد بر هم می­فشرد، همان دست مجروحش را برای زنش تکان داد. بعد هم وقتی مطمئن شد يارانش رخنه­ی ديوار را مسدود کرده­اند، رکاب گرفت و به سمت مرکز شهر تاخت.

پيرمرد گفت: «دل خوش مدار. در خوارزم همگان را کشتند، حتی امام شافعی شهر که تيمور به وی اظهار ارادت می­کرد را هم باقی نگذاشتند. اينجا چه انتظاری داری؟»

سهراب گفت: «صنعتگران و هنرمندان اصفهان مشهورند و تيمور برای آراستن پايتخت خود به ايشان نياز دارد. گمان نکنم کسانی را که می­توانند سمرقند را بيارايند از ميان بردارد. اين عوام‌فريب چنين می­نمايد که رابطه­ای خوب با مشايخ صوفيه دارد، از اين رو بعيد نيست که جان تو را هم ببخشد.»

پيرمرد گفت: «جانی تنها به چه کار آيد؟»

سهراب گفت: «به اين کار که پيامی مهم را برای من بفرستی.»

پيرمرد گفت: «چه پيامی؟»

سهراب گفت: «کاروانی در راه اصفهان است که تاجری به نام خواجه انور در آن است. خوشبختانه دير به شهر می­رسند و با قشون تيموری درگير نمی­شوند. تا جايی که می­دانم 6 منزل با اينجا فاصله دارند و تا برسند تيموری­ها اينجا را ترک کرده­اند. کاغذ و قلمی بيار تا پيامی را که بايد به دستش برسد، برايت بنويسم.»

پيرمرد، کاغذ و قلمی را از ميان پاره اسبابش بيرون کشید و به دست سهراب داد. بعد هم گفت: «و اما اگر منی نماند که پيامت را برساند چه؟»

سهراب گفت: «در آن حال پيام را در شکافی در ديوار بگذار تا خواجه انور با رسيدن به اينجا آن را بيابد.»

بعد هم با دستی آزموده سيمرغی را بر بالای کاغذ قلمگيری کرد و زيرش نوشت:

سپاسم ز يزدان که شب تيره شد                    وِرا ديده از تيرگی خيره شد

علی کچه‌با و مدافعان شهر، شجاعانه با ايشان جنگيدند، اما مردمی که به کشاورزی و صنعتگری خو کرده بودند، هماورد سپاهيانی نبودند که عمر خويش را در کشت و کشتار سر می­کردند. تا حدود ظهرگاه ديوار شهر شکافت و چغتاييان گروه گروه به شهر يورش بردند. علی و گروهی از جوانمردان که در برابر دروازه‌ی اصلی شهر می­جنگيدند، با وجود دلاوری بسياری که از خود نشان دادند، دريافتند که شهر از دست رفته است، اما موضع خود را ترک نکرده و به جنگ ادامه دادند، تا آنکه ترکان از پشت سر نيز گردشان را گرفتند و محاصره­شان کردند. در اين ميان، تيمور اقبوغا که آوازه­ی پهلوانی به نام علی کچه­با را شنيده بود، با اسب به ميان حلقه­ی مدافعان راند و با وی رويارو شد. علی که از جان گذشته بود، خود بر اسبی نيمه‌جان سوار بود که تيرهای بسياری بر تنش نشسته و نزديک بود که از پا درآيد. خود نيز از زخم نيزه­ای که در رانش فرو رفته بود، رنجه بود و پايان کار خويش را نزديک می‌ديد. با ديدن سردار تيموری که کلاهخود زرين بر سر داشت و درفش چغتاييان را بر نيزه‌اش زده بود، به استقبالش رفت تا واپسين دقايق زندگی را صرفِ کاری نمايان کند.

رويارويی دو پهلوان، منظره­ای چنان ديدنی بود که باقی سپاهيان برای دقايقی دست از نبرد برداشتند و به جنگ اين دو نگريستند. علی زخمی و خسته و غول‌پيکر به سنگينی شمشير می­زد و جنگاور بارلاسی چابک و چست به سادگی از برابر شمشير عظيمش جا خالی می­داد. با وجود این، ضربات سردار ترک چندان کاری نبود و نمی­توانست در زره درخشان علی -که خود آن را ساخته بود- نفوذ کند. پس از چند بار ردوبدل کردن شمشير، اسب علی از پای افتاد و  پهلوان لنگان را پای پياده به جا گذاشت. علی دريافت که پايان کارش فرا رسيده است، پس به آرامی در انتظار ماند تا سردار چغتايی حمله کند. تيمور اقبوغا نيز که شره‌کردن خون از زير زره وی را ديده بود، اين حرکت را به تسليم و ضعف تعبير کرد و برای نخستين بار مرتکب بی­احتياطی شد. او با تمام قوا اسبش را هی کرد و در خطی مستقيم به سمت حريف يورش برد. صدای نعره­اش در زير تاق­های مقرنس­کاری‌شده­ی دروازه پيچيد و خيلی زود با غرش علی در هم آميخت. علی همچنان آرام در جای خود ماند و وقتی هماورد به چند قدمی­اش رسيد، شمشير خود را بالا برد و با تمام قوا آن را بر دشمن فرود آورد. شمشير علی گلوی اسب اقبوغا را بريد و از او هم گذشت و شمشيرش را هم در هم شکست و در سينه­اش فرو رفت. اسب نيمه‌جان با گلوی دريده بر زمين افتاد و علی و اقبوغا را نيز نقش زمين کرد. مهاجمان و مدافعان که محو اين صحنه شده بودند، بانگی برآوردند و ديدند که علی به زحمت از زمين برخاست و شمشيرش را برای واپسين بار بالا برد و با ضربه­ای سر تيمور اقبوغا، فاتح اصفهان را که هنوز شگفت­زده بر اسبش روی زمين مانده بود از گردنش برداشت.

تيمور، بعدازظهر همان روز در راس سپاهيانش به اصفهان وارد شد. حصار ويرانه­ی شهر از اجساد سربازان مهاجم و مردم شهر پوشيده شده و کوچه­ها و خيابان­ها از پيکر خونين مردان و زنانی که در نخستين يورش سپاهيانش به قتل رسيده بودند، پر شده بود.

تيمور هنوز خشمناک بود. دامادش و يکی از سرداران بزرگش را، نه در ميدان جنگ، که در شهری تسليم‌شده  از دست داده بود. او از نقض قول و قرارش با مظفر کاشی و از جسارت مردم اصفهان خشمگين بود.

تيمور با دست سالمش لگام اسبش را کشيد و به سمت ميدان اصلی شهر و ارگ راند. سردارانش شانه‌به‌شانه­اش پيش می­آمدند و در پيشارويش هيچ جنبنده­ای ديده نمی­شد. مردم، همه گريخته و در خانه­ها پنهان شده بودند و سربازانش در برابرش به خاک افتاده بودند و احترامش می­کردند. در برابر ارگ شهر با کمی زحمت از اسب پياده شد و لنگ‌لنگان به سمت تخت مرصعی رفت که برايش بر بلندی نهاده بودند.

وقتی بر تخت نشست، با خستگی اشاره­ای کرد. يکی از سردارانش قدم پيش نهاد و بر زمين زانو زد و گفت: «امير تيمور جهانگشا به سلامت باد، بذر فتنه را آهنگری به نام علی کچه­با پاشيده بود که گويا خواهرش را سربازانِ پيروزگرِ سلطان کشته بودند و پسرش را نيز قرار بوده اعدام کنند….»

چهار سرباز با کمی زحمت پيکر عظيم مردی زره‌پوش را پيش آوردند که سينه­اش از تيرهای بسيار پوشيده شده بود و بر چهره‌ی خونينش لبخندی طنزآميز به چشم می­خورد. سربازان،، جسد علی را در برابر تيمور بر دار کردند. تيمور به او نگريست و به ياد شاهنامه‌خوانش افتاد که داستان­هايی از نبرد رستم و اشکبوس را برايش روايت می­کرد. فرزندانش شاهرخ و عمر شيخ که در دو طرف تختش ايستاده بودند با تحسين به اندام پهلوانی علی می­نگريستند. تيمور ناگهان حس کرد خشمش فرو خفته است. در برابرش مردی را می­ديد که برای دفاع از خانواده­اش جنگيده و کشته شده بود. به سمت پسرش شاهرخ برگشت و گفت: «به رستم می­ماند.»

شاهرخ سر تکان داد و گفت: «حيف که اين چنين مرد. اگر به سپاه امير بزرگ می­پيوست، سردار قابلی از آب در می­آمد.»

چهار سرباز با کمی زحمت پيکر عظيم مردی زره‌پوش را پيش آوردند که سينه­اش از تيرهای بسيار پوشيده شده بود و بر چهره‌ی خونينش لبخندی طنزآميز به چشم می­خورد. سربازان،، جسد علی را در برابر تيمور بر دار کردند. تيمور به او نگريست و به ياد شاهنامه‌خوانش افتاد که داستان­هايی از نبرد رستم و اشکبوس را برايش روايت می­کرد. فرزندانش شاهرخ و عمر شيخ که در دو طرف تختش ايستاده بودند با تحسين به اندام پهلوانی علی می­نگريستند. تيمور ناگهان حس کرد خشمش فرو خفته است. در برابرش مردی را می­ديد که برای دفاع از خانواده­اش جنگيده و کشته شده بود. به سمت پسرش شاهرخ برگشت و گفت: «به رستم می­ماند.»

عمر شيخ نيز از آن سو گفت: «به راستی همچون رستم است.»

تيمور می­دانست که پسرانش به داستان­های شاهنامه دل بسته­اند. عمر شيخ، روزی به او گفته بود که حتما يکی از پسرانش را رستم خواهد ناميد و عاقبت هم چنين کرد.

تيمور همچنان در فکر بود که چند تن با خرقه­ی فقيرانه و عمامه‌ی سبز صف سربازان را شکافتند و در برابرش زانو زدند. تنها يکی از آن‌ها که پيرمردی پرابهت بود، چنين نکرد و ايستاده بر جا ماند. همه می­دانستند که تيمور نسبت به سادات و صوفيان ارادت خاصی دارد و از اين رو کسی مانعشان نشد. تيمور بانگ برداشت: «هان؟ چه می­خواهيد؟»

او بر خلاف بيشتر سردارانش، به درستی به فارسی سخن می­گفت و از لهجه­ی چغتايی در صدايش اثری وجود نداشت. سيدهايی که در برابرش زانو زده بودند، سر برداشتند. پيرمرد به نمايندگی از ايشان گفت: «من خواجه عيسی، از مريدان خواجه امام‌الدين واعظ هستم و به زنهارخواهی آمده­ام.»

تيمور چيزی نگفت و خيره به پيرمرد نگريست. پيرمرد، گويی از فرجام کسانی که در برابر تيمور سخنی ناخوشايند می­گفتند، خبر نداش، چون با جسارت ادامه داد: «ای امير، می‌دانيم که مردم شهرمان گناهکارند و عهد صلح شکسته­اند، اما بسياری نيز از بی‌گناهان در اين ميان هستند. زنان و کودکان و پيران و انبوهی از خلايق هستند که نه در شورش ديروز نقشی داشته و نه با آن موافق بوده­اند. بزرگی کن و از گناه ما درگذر و جان ايشان نستان.»

تیمور ابرو در هم کشيد و غريد: «پيرمرد، اين مردمان داما و سردار مرا کشته­اند. هيچ می‌دانی اگر بر ايشان رحم کنم چه می­شود؟ آن وقت در تمام شهرهايی که خواهم گشود، همگان قيام می­کنند و خشت بر خشتِ اين سرزمين بند نمی­شود.»

پيرمرد که از صدای خشمگين او جا خورده بود، سکوت کرد و سر به زير انداخت.

تيمور با کمی زحمت برخاست و فرمان داد: «تمام مردم شهر به گناهِ طغيانی که کردند بايد کشته شوند. مردان و زنان و کودکان و سالخوردگان به يک اندازه در اين ميان گناهکارند؛ پس هر سربازی بايد 10 سر برای من بياورد تا با آن کله‌منارهايی بسازيم که عبرتی باشد برای رهگذران و مسافران تا ديگر کسی زهره نکند در برابر سپاه چغتايی تمرد کند. تنها، سادات و صوفيان و دراويش از اين حکم معذورند و اهل خانه­ی خواجه امام‌الدين واعظ نيز در اين ميان آسيبی نبينند؛ هر چند شنيده­ام خودش سالی پيش جان به جان آفرين تسليم کرده است.»

به اين ترتيب، در شهر اصفهان کشتاری آغاز شد که حتی در عصر حملات تازی و مغول نيز نظيرش ديده نشده بود. چنان شماری از مردان و زنان و کودکان در اين ميان کشته شدند که خود سپاهيان نيز کم‌کم از کردار خويش پشيمان شدند. به ويژه سربازانی که هنگام طغيان مردم در خانه‌ی اهالی پناه گرفته و از ايشان مهربانی ديده بودند، در کشتن ايشان تعلل می‌کردند و برای اينکه سهميه­ی آدم­کشی خويش را برآورده سازند، سرِ مردگان را از همقطاران درنده­خوترِ خويش می­خريدند. از آنجا که همه از غارت شهر به نان و نوايی رسيده بودند، در ابتدای کار، هر سری به 20 دينار در ميان سپاهيان معامله می­شد، اما وقتی زمانی گذشت و بوی خون، سربازان را سرمست کرد و کشت‌وکشتار، وضعی لگام‌گسيخته به خود گرفت، ديگر ارزش اين سرها از ميان رفت و هر کس سری را نيم دينار می­فروخت و کسی خريدار نبود.

تيمور، اصفهان را در شرايطی ترک کرد که شهر تقريبا خالی از سکنه شده بود و بيش از هفتاد هزار کس در آن کشته شده بودند. تيمور در نقاط گوناگون شهر 28 کله‌منار ساخت که هر يک از آن‌ها از هزار تا دو هزار سرِ بريده ساخته شده بودند.

مرد غريبه برای سومين بار حلقه­ی در را به دست گرفت و دق­الباب کرد. برای بار هزارم به بسته­ای که در دست داشت نگاه کرد و بار ديگر به سر در خانه که نقش نيلوفری 12پر را با کاشی آبی بر آن نشانده بودند نگريست تا از درست‌بودن نشانی مطمئن شود.

از اندرونی خانه سر و صدايی بلند بود که نشان می­داد صاحبخانه در همان اطراف است. ناگهان از ميانه­ی اين هياهو صدای اذان‌گفتن کسی برخاست. مرد غريبه به آفتاب که روی بام‌ها و زمين کوچه پهن شده بود نگريست و با ديدن اينکه اذانی بی‌موقع گفته­اند، حتم کرد که اين سر و صدا به زاده‌شدن کودکی مربوط می­شده است.

بالاخره در باز شد و پسربچه­ای که در را باز کرده بود، با رنگ‌ورويی گل‌انداخته به مرد غريبه نگريست و پرسيد: «چه شده آقا؟»

مرد غريبه گفت: «اينجا خانه­ب مسعودخان طبيب است؟ مسعودبن‌محمود کاشانی؟»

پسربچه گفت: «آری، اما مسعودخان مشغولند.»

مرد غريبه گفت: «پسر جان، صدايش کن، خبر مهمی برايش آورده­ام.»

بچه دوان‌دوان به اندرونی رفت و بعد از دقايقی با مردی بازگشت. مرد، قامتی بلند و چهره­ای نجيب و سبيلی تابيده داشت. قبايش آشفته بود و به نظر هيجان‌زده می­رسيد. مرد بدون اينکه از نام و نشان مرد غريبه بپرسد، دست او را گرفت و او را به حياط خانه هدايت کرد. در همين حين گفت: «خوش آمدی، مهمان ناخوانده، خوش آمدی، بيا و دمی بنشين که سخت گرفتارم. زنم درگير زايمانی دشوار است و بايد به قابله کمک کنم.»

مرد غريبه متحير وارد شد و در حياط نشست. مسعود خان طبيب کاشانی که آوازه­اش در ری و قم و سبزوار پيچيده بود با سرعت به اندرونی بازگشت. رفت‌وآمد زيادی در خانه به چشم می­خورد و معلوم بود همگان چشم انتظار نورسيده­ای هستند که قرار است تا دقايقی ديگر به دنيا بيايد. مرد غريبه بر پله­ای نشست و بسته را در کنار خود بر زمين نهاد. به گل‌های شاداب باغچه و درختان سرسبز باغ خانه نگاه کرد. راهی طولانی را در ميان بيابان طی کرده بود و حالا از ديدن آبادانی شهر کاشان خوشحال بود.

هنوز دقيقه­ای نگذشته بود که زنی سالخورده با يک سينی شربت سراغش آمد و آن را تعارفش کرد. تازه ليوان را از روی سينی برداشته بود که غوغايی شادمانه از اندرونی برخاست. زنان هلهله می­کردند و اگر گوشی به قدر کافی تيز بود، می­شد صدای جيغ و گريه­ی نوزادی را در اين ميان شنيد.

مرد غريبه لبخندی زد و به پيرزن قدم نورسيده را تبريک گفت. پيرزن که شباهتی با مسعودخان طبيب داشت با خرسندی پاسخش را داد و خود به اندرونی دويد.

انتظار مرد چندان به درازا نکشيد. بالاخره سروکله­ی مسعودخان طبيب پديدار شد که از خوشی روی پايش بند نبود و نوزادی قرمز و چروکيده و کوچک را که در قنداقی سبز پيچيده شده بود در آغوش داشت. مسعودخان به مرد غريبه نزديک شد و با افتخار نوزاد را به او نشان داد و گفت: «خوش‌قدم بودی دوست من، همسرم پسری سالم و سرحال زاييده است.»

انتظار مرد چندان به درازا نکشيد. بالاخره سروکله­ی مسعودخان طبيب پديدار شد که از خوشی روی پايش بند نبود و نوزادی قرمز و چروکيده و کوچک را که در قنداقی سبز پيچيده شده بود در آغوش داشت. مسعودخان به مرد غريبه نزديک شد و با افتخار نوزاد را به او نشان داد و گفت: «خوش‌قدم بودی دوست من، همسرم پسری سالم و سرحال زاييده است.»

مرد غريبه با نگاهی سرد و گرم چشيده نوزاد را نگاه کرد و گفت: «چالاک و هشيار می‌نمايد.»

مسعودخان گفت: «آری، برای نوزادی که چند دقيقه از اولين نفس‌کشيدنش می­گذرد، سرحال است. نامش را جمشيد می­گذارم، به ياد جمشيد، پادشاه کيانی.»

مرد غريبه با نگاهی سرد و گرم چشيده نوزاد را نگاه کرد و گفت: «چالاک و هشيار می‌نمايد.»

مسعودخان گفت: «آری، برای نوزادی که چند دقيقه از اولين نفس‌کشيدنش می­گذرد، سرحال است. نامش را جمشيد می­گذارم، به ياد جمشيد، پادشاه کيانی.»

مرد غريبه گفت: «خوش‌قدم باشد.»

بعد هم سر به زير انداخت. انگار نمی­دانست چه بگويد.

مسعودخان گفت: «خوب، مرا ببخش که معطل ماندی. چه کار می­توانم برايت بکنم؟ خودت بيماری يا مريضی در خانه داری؟»

مرد غريبه گفت: «مسعودخان طبيب، شايد بد موقعی مزاحم شده­ام، خبری دارم که شايد شايسته نباشد در اين اوقات خوب برسانمش، اما مسافرم و چاره­ای ندارم، بايد بگويم و بروم که وظيفه­ی مسافران همين است.»

مسعود لختی درنگ کرد و گفت: «مسافری؟ و پيغامی داری؟ چه پيغامی؟»

مرد غريبه گفت: «من، خواجه انور شوشتری هستم. به تجارت اقمشه و البسه مشغولم و به تازگی از سوی اصفهان به اين شهر رسيده­ام.»

مسعودخان گفت: «آه، اصفهان، آری، لابد از برادرزاده­ام سهراب خبری آورده­ای؟»

خواجه انور گفت: «نه، يعنی آری، به نوعی از او خبر آورده­ام. خبری که چندان خوب نيست.»

مسعود با کنجکاوی او را نگاه کرد و پرسيد: «خوب؟ چه شده است؟ آسيبی که به او نرسيده؟ هان؟»

خواجه انور گفت: «شرمنده­ام که در اين لحظه­ی فرخنده چنين خبری را می­دهم، اما وقت تنگ است و فردا صبح بايد از اين شهر بروم و امانتی در دست دارم که تا به دست خودت نرسانم وجدانم آسوده نمی­شود…»

مسعودخان گفت: «جان به لبم آمد، حرف بزن، چه شده؟»

خواجه انور گفت: «امير تيمور گورکانی را شايد بشناسی، همان که مردمان تيمور لنگش می­نامند.»

مسعودخان گفت: «آری، 6 ماهی می­شود که سپاهيانش از کنار کاشان گذشتند. پيش از آن مرو و آمل را گشوده و بسياری را از دم تيغ گذرانده بود. بعد هم  ری را گشود. می­گويند به هر جا که پا می­گذارد تخم مرگ و نابودی می­پراکند. برخی می­گويند همان چنگيز مغول است که در کالبدی لنگ به اين جهان بازگشته.»

خواجه انور گفت: «درست می­گويند و حتی بدتر از آن هم درست است. من به تازگی از اصفهان می­آيم. شهری که ابتدا به تيمور تسليم شد، اما بعد عهد شکست. مردم اصفهان ماموران مالياتی­اش را کشتند و تيمور انتقامی وحشتناک از ايشان گرفت.»

مسعود کم‌کم دريافت که خبر مسافر غريبه چه بايد باشد. پرسيد: «سهراب صدمه­ای ديده است؟»

خواجه انور گفت: «سهراب و تمامی مردم اصفهان. تيمور تمام مردم اصفهان را از دم تيغ گذراند؛ به طوری که الان آن شهر جز ارواح سرگردان مردمانِ بی‌گناه و اندکی از سادات و درويشان، ساکنی ندارد.»

مسعود با شگفتی گفت: «اما اين ممکن نيست. شايد تيمور در اين شهر دست به کشتار گشوده باشد، اما قطعا تمام مردم را از ميان نبرده است. آن شهر چند کرور جمعيت دارد.»

خواجه انور گفت: «افسوس که به راستی چنين کرده است. من، خود در شهر گشتم. تمام شهر را طاعون و مرض گرفته و هر کس که زنده مانده بود، مريض‌احوال و قحطی­زده بود و رو به موت داشت. در هر کناری کله‌مناری بر پا بود که بر هر يک بی‌شمار کله بود. اجساد چنان زيادند که کسی را يارای دفنشان نيست و از اين رو شهر را بوی گند و فساد فرا گرفته. تنها شماری اندک از درويشان  و سادات از خشم تيمور در امان ماندند. مردم قبل از آنکه کشتار شوند، چون از ارادت تيمور به ايشان خبر داشتند، امانتی­ها و پيام­های خويش را به ايشان سپرده بودند و آن‌ها هم مسافران و تاجرانی که از شهر می­گذشتند را می­ديدند و به هر يک بسته به مقصدشان چند امانتی می­سپردند تا به دست صاحبشان برسد.»

مسعود زير لب گفت: «سهراب برای من پيامی فرستاده است؟»

خواجه انور گفت: «آری و امانتی­ای را نزد درويشی که تو را خوب می­شناخت گذاشته بود تا به دستت برسد. آن را برايت آورده­ام. اينجاست.»

بعد هم بسته را به مسعودخان داد. مسعود بسته را گشود و کتابی دست‌نويس و بزرگ را با جلد چرمی در آن يافت. خواجه انور از شال کمرش انگشتری عقيقی بيرون آورد و آن را هم به مسعودخان داد: «اين انگشتريی و مهر سهراب بهادر است؛ او پيش از مرگ به درويشی گفته بود تا اين پيام را برايت برسانم. عينِ چيزی که گفته اين است: «به استاد بگوييد ما بايد برای فرشگرد، سی سال ديگر منتظر بمانيم.»

مسعود کتاب را روی زانويش نهاد و انگشتر را در مشت فشرد. بعد هم نگاهی تيز به خواجه انور انداخت و گفت: «ای مسافر درستکار، سپاسگزارم. پيامی بسيار مهم را به من رساندی.»

خواجه انور آهی از سر آسودگی کشيد و گفت: «حالا هر آنچه را که به من سپرده بودند به تو رسانده­ام و وجدانم آرام است.»

بعد هم دستی به سر نوزاد کشيد و گفت: «شايد اين جمشيد کوچکِ ما در جهانی ناخوشايند چشم گشوده باشد. جهانی که از مرگ و ويرانی و تباهی پر شده است.»

مسعودخان، لبخندی مرموز بر لب آورد و گفت: «در جهانی که همزمان با رسيدن خبری چنين دردناک، جمشيدی زاده می­شود، هنوز اميد هست.»

همچنین ببینید

 اسطرلاب: گمشده د رغبار بی‌‌اعتنایی

گفتگو درباره‌ی جایگاه اسطرلاب در نظام هویتی ایرانیان که در روزنامه‌ی ایران، سه‌شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰ منتشر شد...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *