در نخستین روز همایش، میزگردی برگزار شد به نام «حافظ و هویت ایرانی» که در آن با دوستان و استادان گرامی دکتر ژاله آموزگار، دکتر علی اصغر دادبه، و استاد مصطفی ملکیان همراه بودم. دروازهی بحث را خانم دکتر آموزگار گشود و به سیطرهی شعر پارسی در فرهنگ ایرانی و تقدس چهرههایی همچون حافظ نزد تودهی مردم اشاره کرد. بعد دکتر دادبه بر پیوند میان حافظ و ملیت ایرانی و ارجاعهای مدام به هویت ملی در شعر پارسی تاکید کردند.
پس از آن استاد ملکیان چرخشی در بحث پدید آورد و اصولا در وجود چیزی به نام ملیت شک وارد آورد. زیربنای استدلال او این بود که مفاهیمی که کلانتر از سطح انسانی تعریف میشوند (از جمله ملیت، دین، مذهب، نژاد و…) همگی جعلی و غیرحقیقی هستند. پرسش مرکزیای هم که پرسیدند این بود که اصولا ملیت یعنی چه و چطور میخواهیم چیزی نسبی و مبهم مانند ملیت را تعریف کنیم؟
ایشان سخن خود را با این سخن جسورانه پایان دادند که به هیچ یک از اینها هیچ اعتقادی ندارد، مگر به انسانِ مفردِ دارای گوشت و خون. بعد دکتر دادبه در نقد و طرد برخی از پیشداشتهای استاد ملکیان سخن گفتند، و من هم در نقد آرای هردو سو چیزهایی گفتم که چکیدهاش را اینجا میآورم. ناگفته نماند که بحث ما در زمان اندکِ مقرر در همایش به انجام نرسید و قراری داریم که آن را (قاعدتا در حلقهی اندیشهی زروان) ادامه دهیم.
آنچه که من در این میزگرد گفتم از سویی در دفاع از مفهوم ملیت و تاکید بر واقعی بودن این مفهوم بود، و از سوی دیگر کوششی بود برای پاسخ به پرسشهای استاد ملکیان که به نظرم دقیق و درست مطرح شده بود، اما با ابهامی در روششناسی همراه بود و آمیختگی چند مفهوم را به دنبال داشت. محتوای سخنم را میتوانم در این بندها خلاصه کنم:
1) رویکرد فروکاست گرایانه (reductionist) که استاد ملکیان از درون آن به مفهوم ملیت تاخت، نمیتواند مفهوم انسان را نیز معتبر فرض کند. به همان ترتیبی که ملیت سیستمی برساخته شده از مردمان است، انسانِ دارای گوشت و خون که مورد نظر ایشان است هم سیستمی برساخته از سلولهاست، که هر سلول هم خود سیستمی برساخته از مولکولهاست، و با این نگاه تحویلانگارانه تنها ذرات بنیادین مدل استاندارد کوانتوم مکانیک به عنوان امر واقعی معتبر شمرده میشود، که دست بر قضا با تجربهی زیستهی ما هیچ ارتباطی ندارد و بنابراین به کار مفهومسازیهای فلسفی یا نظریهسازی در علوم انسانی نمیآید.
2) از دید من که به رویکردی سیستمی باور دارم، روش فروکاستگرایانه نه تنها ناکارآمد، که نادرست هم هست. یعنی هیچ چیزی را نمیشود به چیز دیگری فرو کاست. هر سطحی از سلسله مراتب پیچیدگی سیستمهایی را در خود جای میدهد که همهشان به قدر بقیه واقعیت دارند و در ضمن همهشان به تعبیری ساختگی هستند، یعنی به شکلی همافزا از روابط میان عناصر سطوح زیر خود برآمدهاند. در این معنی ملیت و تمدن به قدر سلول و انسان واقعیت دارند.
3) پرسش مرکزی استاد ملکیان و دغدغه خاطرشان به نظرم کاملا به جا و درست بود. مفهوم ملیت یا تمدن باید به شکلی دقیق و رسیدگیپذیر تعریف شود، وگرنه مفهومی مبهم و ایدئولوژیک خواهد بود. به نظرم برای مفهوم «حوزهی تمدن ایرانی» میتوان پیکرهی جغرافیایی دقیق و روشنی با شاخصهای شفاف تعریف کرد. امروز دو نظریهی رقیب اصلی برای تعریف هویت، دو شاخص اصلی زبان و سیطرهی دولت متمرکز را برای تعریف ملیت به کار میگیرند. به نظرم هر دوی این شاخصها کارآمد و درست است. از دید من هر جایی که بیش از هزار سال بخشی از دولت متمرکز مستقر در دل ایران بوده باشد، و بیش از پانصد سال زبان ملی ایرانیان (پارسی باستان، پارتی، فارسی میانه، پارسی دری) در آنجا رواج ادبی و دیوانی داشته باشد، بخشی از ایران زمین است. ناگفته نماند که کشورهای امروزِ دنیا خود را بر مبنای دو تا سه قرن سیطرهی دولت متمرکز و یک تا سه قرن زبان ملی تعریف میکنند. یعنی شاخصهای پیشنهادیام بسیار سختگیرانهتر از سرمشقهای غالب امروزین است.
4) مهمترین شاخص حضور یا غیاب چیزی پیچیده مانند یک تمدن یا ملیت، آن است که «من»ِ ویژهای در دل آن تمدن زاده شده، با نظامهایی انضباطی پیکربندی شده باشد، و در قالبی گفتمانی به خودآگاهی تاریخی دست یافته باشد. چنان که در کتاب داریوش دادگر نشان دادهام، چنین امری برای نخستین بار در گسترهای فراتر از دولتشهرها در ایرانِ عصر هخامنشی رخ داده و با گسستگیهایی سطحی و پیوستگیهایی ژرف تا به امروز ادامه یافته است. هر تمدنی منهای خاص خود را میآفریند و تاریخ منها در ایران زمین در سطح جهانی دیرپاترین، پرشاخهترین، و از این رو پیچیدهترین است.
5) سرافرازی بابت هویت ایرانی و باور به مرکزیت ایرانشهر در جغرافیای تمدنها، اگر فارغ از تعصب، با تکیه به دادههای تاریخی و مستندات شفاف پدید آمده باشد، بسیار امر خجستهایست. سرافرازی بابت هویت خویش به معنای ستم به دیگران یا خوار شمردن دیگران نیست، که برعکس، مهمترین بازدارندهی آن است. آنان که از هویتی تکه پاره برخوردارند و خویشتن را خوار میشمارند، در برابر «دیگری» آمیزهای از خاکساری و نفرت را نشان میدهند و این است که به ویژه در قالب قومگرایی دنیای امروز ما را به گند کشیده است. هویت استخواندار و استواری مانند ایرانی بودن، وقتی با نگاه به سراسر دادههای تاریخیمان (برخی افتخارآمیز و برخی شرمآور، برخی شیرین و برخی تلخ) شکل بگیرد، سرافرازی و خودبنیاد بودن را با فروتنی و مهر به دیگری درهم خواهد آمیخت و این کلیدی است که هویت ایرانی را در این دوران دراز حفظ کرده است. شرم از آنچه که هستیم و پرهیز از بالیدن و برخاستن با تکیه بر آنچه بودهایم، مرضی است مزمن در میان روشنفکران (و به ویژه طبقهی نیمهباسواد!) ایران امروز که مردهریگ عصر استعمار است و باید و شاید که هر چه زودتر جای خود را به نقدِ منصفانهی خویشتن دهد، و با خوداندیشی و خودباوری و سرافرازیِ ناشی از آن جایگزین گردد.
« رویکرد فروکاست گرایانه (reductionist) که استاد ملکیان از درون آن به مفهوم ملیت تاخت، نمیتواند مفهوم انسان را نیز معتبر فرض کند. به همان ترتیبی که ملیت سیستمی برساخته شده از مردمان است، انسانِ دارای گوشت و خون که مورد نظر ایشان است هم سیستمی برساخته از سلولهاست، که هر سلول هم خود سیستمی برساخته از مولکولهاست، و با این نگاه تحویلانگارانه تنها ذرات بنیادین مدل استاندارد کوانتوم مکانیک به عنوان امر واقعی معتبر شمرده میشود، که دست بر قضا با تجربهی زیستهی ما هیچ ارتباطی ندارد » ؛ اما آقای ملکیان ممکن است درک حسی ما را مبنا قراردهد ، درکی که طبق آن هر فرد « یکپارچه » دیده می شود نه مجموعه ای از سلول ها . در سطح قابل فهم در برابر استدلال « فردپرستانه » آقای ملکیان می توان باغ و جنگل و ده و محله و شهر و اکوسیستم و حتا کره زمین را مثال آورد : شهر وجود ندارد ، خانه ها و خیابان ها … وجود دارند ؟ در سطی دیگر می توان در گفتارشان مفاهیم خانواده و اداره و مدرسه و دانشگاه و حکومت و سازمان … را درآورد و به عنوان مصادیق نقض مدعای شان ، پیش روی شان گذاشت !