دکتر شروین وکیلی
نوشتارهای زیادی در مورد فن بلاغت و استدلالِ حقوقی نوشته شده است که هدف از آن، آموزشِ روش متقاعدساختنِ دیگران است. به همین ترتیب، متون زیادی در تبیین چگونه متقاعدشدنِ مردمان در شرایط گوناگون نگاشته شده است که در قالب روانشناسی، منطق، نقد ادبی یا فن خطابه جای میگیرد. با وجود این من تا به حال متنی ندیدهام که کسی آن را در مورد متقاعدشدنِ خودش نوشته باشد. دلیل، شاید این باشد که مردم معمولاً تمایلی ندارند در بحث با دیگران متقاعد شوند یا شاید هم درک چگونگیِ متقاعدشدنِ خود، دشوارتر از شیوهی متقاعدساختنِ دیگران باشد.
از دید من، این دلیل اخیر از همه مهمتر است. وقتی يكي از دوستان پس از بحثی به نسبت طولانی، دید نمیتواند در موضوعِ موردِ نظرش مرا متقاعد کند، از من خواست تا در چند سطر، قواعدی که تحتِ آن متقاعد میشوم را بنویسم.
در ابتدای کار، قضیه به نظرم خیلی ساده آمد. خوب، معلوم است دیگر؛ حرف باید منطقی باشد، باید مستند باشد، باید کارآمد باشد و… تا پذیرفتنی شود، اما آن هنگام که تصمیم گرفتم با صداقت و دقت، پرسشی را که از من پرسیده بود، پاسخ گویم، دیدم قضیه بسیار دشوارتر و پیچیدهتر از این حرفهاست. در نتیجه، این نوشتار را تنها به عنوان مقدمهای یا شاید حاشیهای در این مورد مینویسم که چگونه متقاعد میشوم.
پیشکشی کوچک برای تمام دوستاني که سخنی را صادقانه و با نیتِ اصلاحِ خطایی در من عنوان میکنند و گوشی ناشنوا برایش مییابند.
در نخستین نگاه، پنج متغیرِ آشکار و واضح وجود دارد که گوشزدکردنش ضرری ندارد ولی آنقدر بدیهی است که نیازی به شرحدادن در موردش نمیبینم.
نخست، سخنی مرا متقاعد میکند که منطقی باشد؛ یعنی در چارچوب مفهومیِ منسجمی بیان شده باشد و سر و تهِ معلوم و روشنی داشته باشد. معلوم باشد بر مبنای چه اصول موضوعهای استوار شده است و پلههای استنتاجِ مفاهیم و گزارههای آن نیز روشن باشد. البته هر حرفی که چنین باشد به نظرم متقاعدکننده نیست، اما «ارزش فکرکردن» را دارد و میتوان با آن واردِ بازی «قبولش کنم یا نه؟» شد.
دومین متغیر آن است که مستند باشد؛ یعنی پایش روی زمین باشد. به ویژه در مورد حرفها، نقدها و پیشنهادهایی که تغییر رفتاری در من را توصیه میکند. این برایم بسیار مهم است، حرفی که میشنوم به دادههای عینی و مستندات ملموس و قابل مشاهدهای مربوط باشد و به اموری واقعی و تجربهشده یا تجربهشدنی ارجاع دهد.
در نتیجه، سومین متغیر آن است که حرفِ موردِ نظر کاربردی باشد؛ یعنی در عالم واقع قابل اجرا و عملیاتی باشد و به نتایجی ملموس منتهی شود. این بدان معناست، حرفهایی که از جنس نقد و بازخورد است یا در موردی، خردهگیری میکند، اگر با پیشنهادی عینی و روشن همراه باشد، بسیار به دلم مینشیند و احتمال اینکه همان پیشنهاد یا مشتقی از آن را عملی کنم، بسیار زیاد میشود.
چهارمین متغیرِ آشکار و روشن آن است که به مسئلهای مربوط باشد که برای من مهم است. به خصوص در مورد سخنهایی که به خودِ من مربوط میشود. اینکه موضوعِ موردِ نظرِ سخنگو با آنچه از دید من مسئله است، همخوانی داشته باشد، اهمیت دارد. بسیاری از چیزها برای دیگران اهمیت دارد، اما برای من مسئله نیست. به عنوان مثال -چون این روزها زیاد بحثِ این موضوع با رفیقان پیش میآید- ازدواجکردن و تشکیل خانوادهدادن برای من مسئله نیست. این قضیه برای من موضوعی است که در قالب یک انتخابِ شخصی با دلایلی روشن و معلوم صورتبندی شده است. شاید بسیاری از دوستانم فکر کنند من با ازدواجنکردن یا بچهدارنشدن چیز مهمی را در قلمروی زندگی اجتماعی یا تکامل زیستی از دست میدهم، اما این موضوع برای من چندان مسئله نیست. بنابراین دامنهی توجهی که نثار این موضوع میکنم به نسبت محدود است.
از سوی دیگر، مثلاً چیزی مانند حقیقت برای من مسئله است یا بسیاری از مفاهیم اخلاقی که شاید برای بیشتر مردم حل شده باشد، برای من مسئلهای گشوده و مهم محسوب میشود. از اینرو هر چه سخن به مسائل مهمِ از دید من مربوطتر باشد، آمادگیِ بیشتری برای شنیدنش دارم و راهبردهای پیشنهادشده را مشتاقانهتر اجرا میکنم.
پنجمین متغیرِ روشن آن است که سخن، مفهوم باشد؛ یعنی؛ منظور گوینده به درستی برایم روشن باشد؛ در قالب مفاهیم و استعارههایی مبهم و چندپهلو صورتبندی نشده باشد و دارای تناقضِ درونی نباشد. به عبارت دیگر، چیزی مرا متقاعد میکند که پیش از بیانشدن، خودِ گوینده را به روشنی متقاعد کرده باشد.
تا اینجای کار معلوم شد که این رده از سخنان مرا اقناع میکند:
سخنی که منطقی، مستند، کارآمد، مهم (یعنی مرتبط با مسائل من) و روشن باشد.هنگامی که از دریچهی این متغیرهای ساده بنگریم، به ویژگیهایی میرسیم که ساختاری است و به چارچوب و منظرِ بیننده مربوط میشود.
تا اینجای کار معلوم شد که این رده از سخنان مرا اقناع میکند:
سخنی که منطقی، مستند، کارآمد، مهم (یعنی مرتبط با مسائل من) و روشن باشد.
هنگامی که از دریچهی این متغیرهای ساده بنگریم، به ویژگیهایی میرسیم که ساختاری است و به چارچوب و منظرِ بیننده مربوط میشود. در اینجا هم سه عاملِ مهم وجود دارد که باعث میشود، بحثی برای من متقاعدکننده بنماید.
نخست آنکه سخن موردِ نظر با چارچوب عمومیِ درک من همخوانی داشته باشد. اگر اصل موضوعهی به کار گرفتهشده در تدوین سخنی، مورد قبول من نباشد یا مبنای منطقیِ چارچوبی را که سخن از درون آن صادر میشود، قبول نداشته باشم، متقاعد هم نمیشوم. به عنوان مثال، اگر کسی با تکیه بر اصل موضوعهای مانند «جبرگرایی» یا «مطلقبودن اخلاق» یا «تقدیس درد و رنج» با من وارد مکالمه شود و گزارههایی را برایم ارائه کند که مستقیماً از این اصول موضوعه مشتق شده است، کلیتِ بحث او را رد میکنم؛ چراکه مبانی نظری او را قبول ندارم و بنابراین مشتقهای نزدیک و سرراستِ منتهی به آن را نیز نمیپذیرم.
دوم آنکه در شرایطی که چارچوب نظری گوینده با چارچوب نظری من متفاوت است -که تقریباً همواره هم، چنین است- سخنِ گوینده، باید بتواند به شکلی در چارچوب نظری من فهمیده و در آن جذب شود. یعنی اگر سرمشق نظریای وجود داشته باشد که آن را به درستی فهمیده باشم و آن را همچون امکانی موازی با مدل نظری خود به رسمیت بشناسم و با وجود این، گزارهها و مفاهیمِ برآمده از آن را نتوانم در مدل خود ادغام کنم یا فهم نمایم، آن حرف را نخواهم پذیرفت. برعکس، اگر چارچوب نظریای را قبول نداشته باشم، اما پیامدهایی از آن را در زمینهی ادراک خود فهم کنم و به شکلی آن را در این زمینه پیوند بزنم، امکان متقاعدشدنم در آن مورد افزایش مییابد.
سوم آنکه در صورتی که حرفِ مخاطب، موضوعی یا مسئلهای را به شکلی صورتبندی کند که خود یک صورتبندی نیرومندتر -به معنای کارآمدتر، منطقیتر، منسجمتر، شاملتر و جامعتر- از آن داشته باشم، طبیعی است که نظریهی رقیب را نپذیرم؛ یعنی یک عامل مهم -که معمولاً در بحث با دوستان تعیینکننده است- آن است که دلیلِ متقاعدنشدنِ من این است که مدلی دیگر برای اندیشیدن در مورد موضوع دارم و در آن مدل به تفسیری متفاوت و رقیب از مسئله و روش حل آن دست مییابم که بنا بر متغیرهایی که برشمردم، بر پیشنهاد طرفِ مقابلم ارجحیت دارد.
بدین ترتیب، اگر قرار است حرفی مرا متقاعد کند، باید این ویژگیهای ساختاری را داشته باشد:
نخست آنکه بر اساس چارچوب نظریِ قابل قبولی پرداخت شده باشد و پیشفرضهای اصلی نگرش من در مورد هستی را نقض نکند.دوم آنکه بتواند در زمینهی نظری من و پارادایمی که از درون آن، دنیا را میبینم، جذب شود و معنا یابد و سوم آنکه رقیبی نیرومندتر نداشته باشد.
بدین ترتیب، اگر قرار است حرفی مرا متقاعد کند، باید این ویژگیهای ساختاری را داشته باشد:
نخست آنکه بر اساس چارچوب نظریِ قابل قبولی پرداخت شده باشد و پیشفرضهای اصلی نگرش من در مورد هستی را نقض نکند.
دوم آنکه بتواند در زمینهی نظری من و پارادایمی که از درون آن، دنیا را میبینم، جذب شود و معنا یابد.
و سوم آنکه رقیبی نیرومندتر نداشته باشد.
چند اندرز برای دوستاني که میخواهند مرا متقاعد کنند. به نظرم اگر این کارها انجام شود، روند متقاعدشدنِ من تسهیل میشود:
نخست: حرفهای خود را در قالبی منسجم و منطقی و سازمانیافته مرتب کنید و با شفافیت و روشنی ابرازش کنید.
دوم: از پرداختن به نکات حاشیهای، تاکید بر نکات مثبت یا منفیای که کارآیی ندارد و ارجاع به دادههای ناکارآمد بپرهیزید.
سوم: در ابتدای کار برای راهنماییِ من و تمرکزیافتنِ خودتان، سر و تهِ بحث و مقدمه و نتیجه را به طور مختصر بگویید و سپس مسیر اثبات آن و استدلال در آن راستا را بپیمایید.
چهارم: راهبردهای عملیاتی پیشنهاد کنید. فراموش نکنید که من هنوز -و با تمام وجود- زیستشناس باقی ماندهام. بنابراین تا میتوانید به دادههای عینی و مستند ارجاع دهید و در پی روشهای آزمودنی و ادعاهای محکزدنی باشید. جزئی و دقیق سخن بگویید و ارتباط سخنتان را با هدفی که در نظر دارید، روشن کنید.
پنجم: اگر تفسیری متفاوت با برداشت من از موضوع به دست میدهید، آن را در دقیقترین و بهینهترین شکلِ ممکن صورتبندی کنید. اگر میبینید آن را نمیپذیرم، از من بخواهید تا تفسیر خود را به همین ترتیب در آن مورد بیان کنم و سپس دلایل برتردانستنِ برداشت خودتان را ذکر کنید. بگویید چرا تفسیر شما نیرومندتر و کارآمدتر از برداشت من است و برای اثبات این برتری آزمونها یا راهبردهایی را پیشنهاد کنید.
مواردی که در پی میآید در متقاعدشدن یا نشدن من هیچ تاثیری ندارد. بنابراین بیهوده در پی استفاده از آنها نباشید:
نخست آنکه در قلمروی متقاعدشدن یا نشدن -که امری شناختی و معرفتی است- برای من چندان مهم نیست که انگیزه و دلیل شما برای بیان حرفتان چیست و چقدر در این زمینه صداقت دارید؛ یعنی تنها به خودِ سخنتان و برداشتتان کار دارم و اگر به نظرم درست باشد، حتی اگر با توهینآمیزترین بیان صورتبندی شده باشد یا با رذیلانهترین انگیزهها بیان شده باشد، آن را خواهم پذیرفت.
دوم آنکه در حیطهای، چند بار یک حرف را تکرار کنید یا از چه کسانی نقلِ قول کنید، برایم اهمیتی ندارد. نقلِقولها و برداشتهای دیگران در این حوزه، تنها به عنوان دادهی خام برای من مهم است؛ نه سندی برای اعتبار یک نظر. این بدان معناست که اگر تمام مردم دنیا بدون دلیل، گزارهای را قبول داشته باشند و من یک دلیل برای نپذیرفتنِ آن داشته باشم، آن را نخواهم پذیرفت و برعکس، اگر اجماعی عمومی ولی نامستدل در مورد یک نقیض موضوع وجود داشته باشد و من یک دلیلِ مستدل برای قبول آن داشته باشم، قبولش خواهم کرد.
سوم آنکه آن هنگام که در حوزهی حقیقت سخن میگویم، جنبهی زیباییشناسی و اخلاقیِ موضوع را به حالت تعلیق در میآورم؛ یعنی وقتی در مورد درستبودن یا نبودنِ یک مفهوم در حال داوری هستم، اصلاً به اینکه این موضوع چقدر نیک یا بد است و زشتی و زیباییاش به چه پایه است، توجهی ندارم. به همین ترتیب داوریهای زیباییشناسانه و اخلاقیام را وقتی در این زمینهها میاندیشم، از محتوای شناختیشان به طور موضعی جدا میکنم. به عبارت دیگر، اگر روزی این پرسش برای من مطرح شود که «بهترین راه برای به قتلرساندن کودکان بیگانه کدام است؟»، نخست پاسخِ پرسش را به طور عقلانی مییابم و سپس در مقام داوری اخلاقی، آن کار را نکوهش میکنم.
چهارم آنکه وقتی سخنی را در این زمینه وارسی میکنم، به اینکه چه کسی آن سخن را گفته است، اهمیتی نمیدهم؛ یعنی چندان فرقی نمیکند که آن را از یک بچهی عقبمانده یا دانشمندی با شهرت جهانی شنیده باشم.
تمام اینها بدان معناست که وقتی در مورد متقاعدشدن در باب یک سخن میاندیشم، میکوشم تا بر خودِ حرف و اینکه چقدر پذیرفتنی است تمرکز کنم و به طور منظم تمام شاخ و برگهایی را که به زمینهی ظهور آن و انگیزههای بیانش مربوط میشود، حذف میکنم.
ارتباط یک آدم با یک سخن، سطوحی متفاوت دارد که متقاعدشدن، به آن شکلی که دوستم از من خواسته، سطحی بسیار تیز و افراطی از آن است. متقاعدشدن بدان معناست که یک منظومه از گفتارها، دلایل، شواهد و اندیشهها به طور منسجم مورد وارسی قرار گیرد و به طور یکپارچه و به صورت یک رایِ یگانه پذیرفته شود. متقاعدشدن در یک زمینه، از اینرو، حرکتی جدی و معنادار در قلمروی شناخت است، اما ارتباطهای دیگری هم با سخن ممکن است. من نیز مانند همگان، بر طیفی از شیفتگی تا بیاعتنایی با سخن برخورد میکنم. در یک سر این طیف، ممکن است شیفتهی زیباییِ یک سخن -مانند اشعار بیدل- شوم یا در زمینهای عملی یا نظری متقاعد شوم و در سویهی دیگر این طیف، سخن را شایستهی توجه و صرفِ وقت نمییابم، اما در میانهی این طیف، زمینهای وجود دارد که سخن به شکلی قوی یا ضعیف بر من تاثیر میگذارد. در این میان، سخنهایی وجود دارد که من آنها را رد میکنم؛ اما در جریانِ انکارشان، چیزهایی جدید در مورد شیوهی استدلال خویش میآموزم. همچنین سخنهایی دیگر است که مرا متقاعد نمیکند، اما چیزهایی را به من نشان میدهد و نکتههایی تازه را به من میآموزاند. در همین زمینه، سخنانی هم است که «مرا تکان میدهد.» قویترین شکلِ تکانخوردن از یک سخن، البته آن است که حقانیتِ آن را بپذیرم و آن را باور کنم، اما سطوحی دیگر از تکانخوردن هم وجود دارد که بخش مهمی از آنها اصولاً عقلانی نیست و در قلمرو عاطفی و هیجانی جای میگیرد. این بدان معناست که در کل، تاثیر سخن بر من -و به گمانم بر همهی مردمان- دو بُعدِ متمایز دارد.
در یک لایه، بحثی شناختی مطرح است که تنها به خودِ سخن و پیکربندیِ منطقی و روند استدلالیِ آن مربوط میشود.
در لایهای دیگر، زمینهی ظهور سخن و عوامل انسانیِ مربوط بدان قرار میگیرد. این لایه، تاثیری عاطفی و هیجانی بر جای میگذارد و به گرایشیافتن یا نیافتن نسبت به یک حرف، یا دلپذیرنمودن یا ننمودنِ یک سخن منتهی میشود.
بگذارید در این مورد بیشتر توضیح دهم.
بنابراین، اگر میخواهید از شنیدن سخنتان «لذت ببرم» و به بازشنیدنِ آن «مشتاق» باشم؛ با زبانی زیبا، با صداقت و در زمینهای مناسب و همدلانه آن را بگویید. آنگاه تعجب نکنید از اینکه همدلانه سخنانتان را شنیدهام و شما و سخنتان را چنین فراوان دوست داشتهام و با وجود این، آن را نپذیرفته و متقاعد نشدهام!
سخنی که با صداقت و درستی و با نیتی خیر و نیک بیان شود، بر من تاثیرگذار است؛ نه به لحاظ ماهیت سخن، بلکه به دلیل زمینه و شرایط بیانِ سخن. به همین ترتیب، اینکه چه کسی، چه حرفی را، کی و چگونه بگوید، برایم اهمیت زیادی دارد، اما نه به عنوان سنجهای برای محکزدنِ حقانیت سخن که تنها به عنوان متغیری تعیینکننده در اینکه چقدر «دلم میخواهد» آن حرف را «بشنوم» (نه اینکه چقدر به دلایل عقلانی «ناچارم» آن را «بپذیرم»).
در همین راستا، سخنی که به زیبایی صورتبندی شده باشد، بر من تاثیرگذار است. در گذشته، مردمانی بودند که با شنیدن بیتی از شعری یا سخنی سترگ، جان میدادند و نمونههای زیادی از این سکتهی هیجانی بر اثر شیفتگی نسبت به زبان در تاریخ تصوف وجود دارد. در کل ارتباط من با زبان به شکلی است که آن را محور هستیشناسانه فرض نمیکنم و تا حدودی به پیروی از سالکان ذن، تعلیقش را در بخش عمدهی موقعیتهای رفتاری ضروری میدانم. با وجود این، تاثیرگذاریِ چنین شگرفِ زبان را درک میکنم و حتی به لحاظ زیباییشناختی در بسیاری از موقعیتها آن را میپسندم و بازتولیدش میکنم.
بنابراین، اگر میخواهید از شنیدن سخنتان «لذت ببرم» و به بازشنیدنِ آن «مشتاق» باشم؛ با زبانی زیبا، با صداقت و در زمینهای مناسب و همدلانه آن را بگویید. آنگاه تعجب نکنید از اینکه همدلانه سخنانتان را شنیدهام و شما و سخنتان را چنین فراوان دوست داشتهام و با وجود این، آن را نپذیرفته و متقاعد نشدهام!
هشتم خردادماه 1387
پس شما سیستم تفکری خاصی برای خود دارید ،که جهان و چیز ها را با آن تفسیر میکنید. این سیستم همان زروان است؟ یا چیز دیگر ؟
بله، سیستم نظری پیشنهادی من برای تفسیر رخدادها و ساماندهی به مفاهیم، چارچوب زروان است که در قالب کتابهایی منتشر شده است و مدلی جامعهشناختی-روانشناختی را بر میسازد.