دکتر شروين وکيلي
بوم، مردم، شادي (دربارهي مباني هويت ايراني)، فردوسي، شماره 60-61، بهمن 1386.
چکيده
نوشتار کنوني جست وجويي است فشرده درباره ي خاستگاه هاي مفهوم ايران و ايراني بودن. نگارنده بحث خود را بر مرور کتيبه هاي پارسي باستانِ عصر هخامنشي استوار کرده است و بر مبناي شواهد تاريخي، الگوي ظهور نخستين دولت حاکم بر کل ايران، که در ضمن نخستين دولت در برگيرنده ي اقوام آريايي فلات ايران، و نخستين امپراتوري جهاني نيز بود، را مورد تحليل قرار داده است.
چنين مي نمايد که نخستين صورتبندي از مفهوم ايران و ايراني وابستگي شديدي داشته باشد با ظهور نخستين امپراتوري بي معارض و فراگير در مهمترين قلمرو نويساي جهان کهن. چگونگي شکلگيري اين مفهوم، و چگونگي ساختاربندي هويت ايراني در اين منظومه، با توجه به شواهد تاريخي مربوط به مهاجرت آرياييان به فلات ايران و شيوه ي اندکنش آنها با تمدنهاي کهنتر ساکن در جنوب و غرب ايران مورد وارسي قرار گرفته است. آنگاه مباني معناشناختي نظم نوظهور هخامنشي به کمک کتيبه هاي به جا مانده مورد وارسي قرار گرفته و سه مفهوم بوم، مردم و شادي (و موازي با آنها، سه کليدواژه ي قدرت، لذت، و معنا) به عنوان مباني صورتبندي مفهوم ايران از آن ميان استخراج شده اند.
پيش درآمد
خداي بزرگ است اهورا مزدا، که اين زمين را آفريد، که آن آسمان را آفريد، که شادي براي مردم آفريد…
آرامگاه داريوش بزرگ.- نقش رستم
چه دشوار است سخن گفتن درباره ي ماهيت تمدني تا بدين پايه کهنسال و تا بدين مايه غني و پيچيده، در آن هنگام که سه هزاره از پيدايشش گذشته، بازتاب تاثيراتش جهان را در نورديده، و قرني چونان پيکر پهلواني زخمي، سکوت و خاموشي گزيده باشد.
دست بردن به نگارش متن کنوني از اين رو کاري بود دشوار. هم به سبب بغرنج بودنِ معماي ايران و هم از آن رو که حل اين معما در روزگار کنوني اهميتي روزافزون يافته است. در ابعاد جهاني، اين پرسش که “چرا برخي از کشورها در برابر موج نوسازي چنين سرسختانه مقاومت مي کنند؟” معمولا با نام چند کشورِ همسايه در آميخته است: ايران، افغانستان، و عراق، يا به بيان ديگر، همان ايران زمينِ کهن و خوب ما.
اکنون، زمانه ايست که نگريستنِ دقيق و موشکافانه به معناي ايراني بودن و دليلِ بقاي اين چارچوب هويتي در درازناي تاريخش نقل محافل علمي و سرفصل مشترک پژوهشهاي فرهنگي و تاريخي گشته است. اهميت اين پرسش و آن پاسخ، دو رويه ي متفارت دارد. براي ديگراني که وابسته به تمدنهايي ديگر و هويتهايي متفاوتند، دستيابي به کليد اين معما، به علاقه شان به امنيت بين المللي و اقتصاد جهاني باز مي گردد. اما براي ما، که خود ايراني هستيم، کاميابي در نيل به پاسخي شايسته، تفاوت ميان بودن و نبودن را تعيين مي کند. اين که ما، ايرانيان، در آينده ي گيتي چه باشيم، در درجه ي نخست بر اين مبنا تعيين مي شود که خود را چگونه ببينيم و چگونه خويشتن را تعريف کنيم و از چه شيوه هايي براي مديريت معناي خويشتن بهره بگيريم. انحطاط و تباهي ايران و ايراني، معلول سردرگمي در اين قلمرو است، و کليد رستاخيز و بازسازي قدرتهاي نهفته ي اين فرهنگ نيز در همين جا نهفته است.
در اين نوشتار کوتاه، حالي و مجالي براي پرداختن به پرسش کلانِ “چيستي ايران” فراهم نيست. از اين رو به پرسشي فروتنانه تر و کم دامنه تر مي پردازم، و آن اين که: زمينه ي تاريخي شکل گيري مفهوم ايران و شرايط جامعه شناختي ظهور معناي ايراني چه بود؟ و اين زمينه و آن شرايط چه عناصري از هويت ملي ما را تعيين کرد؟
اميد دارم که با پرداختن به اين دو پرسشِ وابسته، مقدمه اي فراهم کنم براي پرداختن به بحثهاي آينده و پردامنه تر، در مورد پويايي مفهوم ايراني بودن در گذرگاه هاي تاريخ، و تحليل نقاط قوت و ضعفي که در اين رهگذر بر هسته ي مرکزي آن تلنبار شده اند.
متاسفانه يکي از آسيبهاي فرهنگي کنوني در قلمرو “انديشه به ماهيت ايراني بودن”، جست و خيزهاي معنايي بي هدفي است که در زمينه هاي جغرافيايي و تاريخي ناهمگوني انجام مي گيرد و متون مرتبط با اين پرسشها را به نوشتارهايي ادبي و فاخر، -اما نه علمي و دقيق- تبديل مي نمايد. براي آن که چارچوب بحث خويش را محدود کنم و در زمينه اي مشخص و کنترل شده به تبارشناسي مفهوم ايران بپردازم، گمانه زني هايي جامعه شناسانه را بر دوره ي تاريخي کوتاهي (عصر سلطنت داريوش بزرگ550-500 پ.م) متمرکز مي کنم، و به فراخور متن، به طورعمده از متون و منابعي بهره مي گيرم که به شرايط تاريخي ظهور مفهوم ايران در اين وازه ي زماني کوچک اشاره داشته باشند.
نخست: خاستگاه ها
نخستين متون مهمي که از ايرانيان در دست است، کتيبه هاي عصر داريوش هخامنشي است. اين امر البته بدان معنا نيست که تا پيش از نويسندگان اين کتيبه مردمي در ايران نمي زيستند، و اين معنا نيز از آن بر نمي آيد که تا پيش از اين کتيبه مردم ساکن در ايران هويت ملي يا ادراک جمعي نداشته اند.
چنان که مي دانيم، ايران زمين يکي از نخستين خاستگاه هاي تمدنهاي کشاورزي است. شکل گيري نخستين شهرها و نخستين مراکز کشاورزان يکجانشين در هلال بارور قرار دارد که از جنوب سوريه تا جنوب ايران کشيده شده است و نيمه ي جنوبي آن در ايران زمين قرار مي گيرد. اين نيمه از هلال حاصلخيز، تقريبا تمام شهرهاي اصلي برسازنده ي انقلاب کشاورزي را در خود جاي مي دهد. به اين ترتيب در حدود اواخر هزاره ي چهارم و اوايل هزاره ي سوم پ.م در دو سوي رشته کوه زاگرس، دو تمدنِ عيلامي و سومري در قالب دولتشهرهايي کشاورز زاده شدند. دولتشهرهايي که به تدريج در قالب دولتهاي بزرگِ عيلام و سومر سازمان يافتند و به رقيباني تاريخي براي يکديگر تبديل شدند. چنان که از داده هاي زبانشناسانه بر مي آيد، هردوي اين تمدنها توسط مردمي از نژاد قفقازي پديد آمدند (Hayes,1990)، يعني مردمي که با اهالي کنوني ارمنستان و گرجستان پيوند نژادي داشتند و به زبانهايي با ساختار دستوري نزديک به زبانهاي ايشان سخن مي گفتند.
اين دو تمدن، داد و ستد فرهنگي و اقتصادي تنگاتنگي با يکديگر داشته اند. با توجه به اين که مورخان غربي دستمايه هاي خود را از کتاب مقدس بر مي گرفتند و در اين کتاب بيشتر به قلمرو سومر ارجاع شده است، و از آن رو که در ابتداي قرن بيستم راه براي کاوشهاي باستان شناسانه –و البته غارتگرانه ي- ايشان در کشور مستعمره ي عراق هموارتر بوده است، گرايش جهاني بر آن است که ميانرودان را علمدار پيشرفت و فن آوري در جهان باستان بدانند، و عيلام را همسايه اي تحت نفوذ آن در نظر بگيرند.
اين ديدگاه اگر به شکلي فراگيرتر به رخدادهاي تاريخي اين دو قلمرو بنگريم و تاريخ زايش نوآوريها را در هردو مقايسه کنيم، مردود مي نمايد (هينتس، 1371). در واقع اين دو تمدن بخشي از يک پيکره ي تمدني واحد بودند. پيکره اي که به دليل مرز طبيعي کوههاي زاگرس در ميانه اش، به تدريج زير تاثيراقوام مهاجرِ آريايي و سامي به دو شکل متفاوت دچار دگرديسي گشت. نيمه ي شرقي اين واحد تمدني قفقازي، که عيلام نام دارد، به تدريج زير تاثير مهاجرت اقوام آريايي قرار گرفت که از شمال و شرق مي آمدند و به اين شکل عيلاميها با جمعيتي از مادها و پارسها و کاسيها درآميختند. در نيمه ي غربي، مهاجرتهاي تاثير گذار بيشتر از سوي جنوب و غرب انجام مي گرفت و به قبايل سامي نژادِ اکدي و کلداني و آرامي مربوط مي شد. چنان که از شواهد تاريخي بر مي آيد، تمدن سومري به تدريج با سرريز شدنِ اقوام اکدي از شمال ميانرودان به سوي حاشيه ي خليج فارس عقب نشيني کرد و در زمان سيطره ي اقوام کلداني و آرامي با گسست فرهنگي و زباني ريشه داري روبرو شد. در مقابل، مهاجرت اقوام آريايي در سويه ي خاوري به نسبت صلح آميز بود و با انحطاط شهرنشيني و خط در عيلام همراه نبود.
در نهايت، بقاياي تمدنهاي قفقازي اوليه در هردو سوي زاگرس توسط مهاجران سامي نابود شد. همانطور که اکدي ها دولتشهرهاي شمالي ميانرودان را برانداختند و ترکيب زباني و نژادي شان را دگرگون کردند، و بابليهاي بعدي ته مانده هاي سوريان پناه جسته در جنوب را در خود هضم کردند، آشوريها هم در واپسين خيزش نظامي اقوام سامي، به عيلام تاختند و قدرت سياسي اين مردم را از ميان بردند (رو، 1369). زوال تدريجي تمدنهاي باستاني اين منطقه، و جايگزيني تدريجي شان با مهاجران آريايي و سامي، با رونق تمدنهاي سامي بابلي و آشوري همراه بود، که به زودي زير فشار اقوام آريايي فرو پاشيد و اين زمينه ي آشوبناک، زيربناي شکل گيري کشور ايران بود.
شکل مقدماتي آنچه که بعدها ايران نام گرفت، امپراتوري ماد بود. پادشاهي متمرکز و نيرومندي که قدرت وحشت انگيز آشوريها را برانداخت و وارث امپراتوري عيلام، اورارتو و بخشهاي شمالي آشور شد. پادشاهي ماد که يکي از بزرگترين واحدهاي سياسي پديد آمده تا آن هنگام بود، تا صد و پنجاه سال دوام آورد و با سه تمدن بزرگ ديگر –لوديه در آناتولي، بابل در ميانرودان و مصر در آفريقا- به تعادلي شکننده رسيد. در نهايت، بازآرايي نيروها در درون اين قلمرو و افزوده شدن قبايل جنگجوي پارسي، راه را بر نخستين امپراتوري جهاني گشود، و کشور ايران تشکيل يافت. کشوري که توسط پهلواني نيمه خدا و نيمه انسان مانند کوروش بنيان نهاده شد، توسط فرزندش کمبوجيه تا مصر و يونان گسترش يافت[1]، و توسط داريوش سازماندهي شد و به مرتبه ي نظامي برنامه ريزي شده و هدفمند ارتقا يافت.
دوم: ويژگيهاي مهاجرت آرياها
در مورد اقوام مهاجري آريايي که به فلات ايران کوچيدند و شالوده ي دو قوم پارس و ماد را برساختند، چند حقيقت تاريخي وجود دارد که با انباشته شدن مدارک و اسناد تاريخي روز به روز مستندتر و محکمتر مي نمايند:
الف) ورود اقوام آريايي به فلات ايران صلحجويانه، تدريجي و آرام بوده است. چنان که
مي دانيم، اقوام آريايي مهاجر نيز مانند تمام مهاجران ديگر در ابتداي کار مردمي کوچرو و متحرک، و در نتيجه از پيچيدگيهاي زندگي شهري بي بهره بوده اند. در کل، اقوام کوچرو، تفاوتهايي بنيادين با شهرهاي کشاورز دارند. نخستين تفاوت آن که به دليل وابستگي شان به دام و مرتع، همواره در حال حرکت هستند و از اين رو ساختار اجتماعي قبيله مدار و سلسله مراتبي محکم و سنني پايدار دارند. دوم آن که به دليل همين تحرکشان، از زندگي ساده اي برخوردارند و با اقتصادي معيشتي زندگي مي کنند. حمل پذير بودن دارايي ها، باعث سبکبار بودن کوچروها مي شوند، و اين همان است که ساده زيستن و فقرنسبي ايشان را باعث مي شود. پرتجمل ترين اقوام کوچروي شناخته شده، سکاها بوده اند که زيورهاي زرين ارابه ها و لگامهاي تزيين شده ي اسبانشان مشهور بوده، و ثروت خود را مديون تجارت با شهرهاي آسياي صغير و ايران بوده اند.
ويژگي ديگر قبايل کوچرو آن است که در وضعيت معيشتي شکننده اي به سر مي برند و در صورت بي بار بودن مراتع يا تهديد زندگي ساده شان توسط ناملايمات طبيعي، آمادگي دارند تا به مراکز ثروتمند و تنبل و ايستاي شهري تاخت آورند. در جوامع کوچرو، بر خلاف جوامع شهرنشين تقسيم کاري تخصصي ميان افراد وجود ندارد. اين بدان معناست که هر مرد –و در مورد برخي از قبايل ايراني مانند ماساژت ها، هر زنِ- در قبيله يک جنگاور است. به همين دليل هم دولوز و گوتاراي جوامع کوچرو را به مثابه ماشينهايي جنگي تفسير مي کنند و براي آنها شأني بيروني نسبت به دولت و جوامع شهري قائلند (Deleuse & Guitarri,1998).
تاريخ جوامع باستاني، مي تواند به مثابه ديالکتيک ميان شهرهاي کشاورز و قانون مدار و قبايل متحرک و جنگجو تفسير شود. کشمکش بابل و کلدانيها، آشور و فريگيه و لوديه با کيمري ها و سکاها، ايرانيها با تورانيها، روميها با ماساگت ها و هونها، و ايرانيها و چيني ها با مغولها، همه نمونه هايي از اين قاعده ي تاريخي قبيله در برابر شهر هستند. قاعده اي تنها در عصر مدرن و پس از اختراع ابزارهاي کشتار جمعي مانند مسلسل اعتبار خود را از دست داد (دياکونوف، 1381).
در کل، متون تاريخي به دو نوع مهاجرت قبايل کوچرو اشاره مي کنند. مهاجرت صلجويانه و آرام که معمولا ردپاي زيادي در اسناد به جا نمي گذارد، و مهاجرت توفنده و خشونتبار قبايل جنگجو و غارتگر.
آرياهايي که به يکي از گويشهاي فارسي سخن مي گفتند و در هزاره ي نخست پ.م از استپهاي جنوب روسيه به جنوب کوچيدند، به همين ترتيب دو ردپاي متفاوت از خود در تاريخ برجاي گذاشته اند. شاخه اي از آنها که وارد فلات ايران شدند، مسير مهاجرتي مبهم و ثبت نشده را طي کردند و ما نخستين بار زماني با نامشان روبرو مي شويم که جوامع مستقر و پيشرفته اي را در همسايگي تمدنهاي کهنتر تشکيل داده بودند. به همين ترتيب وقتي در اوايل قرن هشتم پ.م براي نخستين بار نام پارسواش و ماداي در متون آشوري به چشم مي خورد، ديگر با قبايل مهاجر روبرو نيستيم و جوامعي يکجانشين و متمدن را در پيش رو داريم.
از سوي ديگر، بخشي از قبايل ايراني که بيشترشان در حاشيه ي فلات ايران مي زيستند، همچنان خوي کوچگردي خود را حفظ کردند و در تاريخ نام آور شدند. سکاها، کيمريها، ماساگتها، و کاسيهاي باستاني از اين قبايل بودند. حضور اينان به خاطرحملات مداومشان به شهرهاي آشوري، لوديايي، فريگي، و اورارتوريي، در مدارک رسمي اين کشورها بازتاب يافته است.
با توجه به سکوت مستندات در مورد قبايل متعددي که بعدها در قالب پارسها و مادها با هم متحد شدند، و اشاره هايي که عمدتا از سوي منابع بابلي و آشوري در موردشان وجود دارد، مي دانيم که ايرانيان مهاجر به فلات ايران، به روشي آرام و صلحجويانه وارد قلمرو جديدشان شدند و ارتباطشان با تمدنهاي کهنترِ مستقردر منطقه (مانند تمدنهاي قفقازي مانا و عيلام) به شکلي بوده که از سويي گسستي سياسي و اجتماعي را در اين جوامع ايجاد نکرده[2]، و از سوي ديگر به وامگيري گسترده ي عناصر اين فرهنگها در جوامع نوپاي ايراني منتهي شده است.
ب) قبايل ايراني که وارد فلات ايران شدند، خيلي سريع راه و رسم کشاورزي را در پيش گرفتند و براي تمدنهاي کهنترِ مستقر در ايران، شاگرداني مستعدي از آب در آمدند. چنين مي نمايد که نخستين ايرانيهايي که وارد فلات ايران شدند، به دو قبيله ي پارسي يائوتيه و ماچيه تعلق داشته اند. گويا ابتدا موجي از قبايل پارسي به اين منطقه وارد شده باشند، که عقبدارشان قبيله ي بزرگ اسکرتيه بوده است (توينبي، 1379). پس از آنها قبايل ماد سر رسيدند که به پارسها فشار آوردند و آنها را از منطقه ي آذربايجان به لرستان و فارس راندند. چنين مي نمايد که اين قبايل براي نخستين بار در حدود سالهاي 1100-900 پ.م به فلات ايران وارد شده باشند.
نخستين اشاره ي مستند به آنها، به کتيبه هاي آشوري مربوط مي شود. شلمناصر سوم در 844 پ.م به پارسواش و در 836 پ.م به ماداي اشاره مي کنند. در اين تاريخ مادها جوامعي کشاورز در آذربايجان و ري بوده اند و پارسها هم به ظاهر روستاهايي يکجانشين را بنا نهاده بوده اند. به اين ترتيب به نظر مي رسد اين مردم در مدتي حدود يک قرن، از قالب جوامعي کوچگرد در آمدند و به صورت کشاورزاني استقرار يافته تبديل شدند. هرچند ساختار قبيله اي در ميانشان همچنان وجود داشت و در واقع به صورت قبيله هاي استقرار يافته سازمان مي يافتند. نتيجه آن که به دليل کشاورز بودن اين اقوام قبل از مهاجرتشان، يا هر دليل ديگري، سير يکجانشيني در ميانشان بسيار به سرعت طي شد و با وامگيري گسترده و دستکاري خلاقانه در عناصر فرهنگي تمدنهاي يکجانشين کهنتر همراه بود. نمود بارز آن، اصالت و پيچيدگي عناصري مانند لباس، جنگ افزار، و خط پارسي باستان است که آشکارا از تمدنهاي قفقازي پيشين تاثير پذيرفته، و در عين حال کاملا از آنها متمايز است.
اين دوره ي زماني را مي توان با سير ساير قبايل کوچگرد مقايسه کرد. مثلا يونانيهاي دوري که در 1200 پ.م به شبه جزيره ي يونان تاختند، تمام تمدنهاي شهرنشين باستاني و مستقر در منطقه را ريشه کن کردند و کل منطقه را در عصر تاريکي چهارصد ساله اي فرو بردند. به طوري که احياي شهرنشيني تا قرن نهم و هشتم پ.م و کاربرد مجدد خط تا حدود سالهاي 700 پ.م به تعويق افتاد. قبايل يهودي نيز از حدود سالهاي 1100-1200 پ.م که به منطقه ي فلسطين وارد شدند، تا حدود 850 پ.م جوامعي استقرار يافته تشکيل ندادند و همچنان به شيوه ي سابق خود روزگار مي گذراندند. به اين ترتيب، سرعت استقرار قبايل آريايي در فلات ايران و سرعت توسعه ي شهرنشيني در ميانشان را مي توان به شکلي غيرمعمول، سريع دانست.
پ) اقوام ايراني، تا پيش از دست اندازيهاي آشوري ها در قالب دولتشهرها و شبکه هايي از روستاهاي خويشاوند مي زيستند و فاقد ارتش منظم و اتحاد سياسي بودند. کاميابي هاي پياپي
آشوري ها در غارت اين روستاها و شهرها و سهولتي که در سرکوب شورشهاي ايشان وجود داشت، تنها به اين ترتيب مي تواند با قدرت جهانگير بعدي شان سازگار شود. پارسها و مادهاي اوليه، پس از مهاجرت به فلات ايران به شبکه اي نامنسجم و پراکنده از شهرها و روستاهاي کوچک تبديل شدند که در نيمه ي غربي ايران زير تاثير فرهنگي تمدنهاي کهنتر عيلامي و مانايي نامتحد باقي ماندند و در نيمه ي شرقي که از تاثير تمدنهاي کهنسالتر رها بود، به تشکيل موزائيکي از شاه نشين هاي کوچک انجاميد. در همين شاه نشينها بود که زرتشت به بليغ دينش مي پرداخت و کرپنان دوران کياني و کَوانِ عهد زرتشتي بر رعاياي خويش حکومت مي کردند (کريستن سن، 1350).
دخالت نظامي آشوريها، و تلاشهاي بعدي ماناها و به ويژه اورارتوها براي کنترل اين مردم، به اتحاد قبايل ايراني انجاميد. چنين مي نمايد که نخستين اتحاديه از اين دست را ديااوکوي مادي تشکيل داده باشد. پس از شکست وي از آشور و تبعيد شدنش توسط فاتحان آشوري (دياکونوف، 1371)، فرزندانش راهش را ادامه دادند و همانها بودند که پس از چند نسل موفق شدند قلمروهاي آشور، مانا و اورارتو را تسخير کنند و يوغ ظلم آشوريها را در هم شکنند. اتحاد نظامي پارسها را بايد به عنوان دنباله ي روند سازمان يابي سياسي قبايل ايراني دانست. روندي که در ابتدا به صورت نوعي اتحاديه ي تدافعي آغاز شد، اما با درآميختن با قبايل مهاجم ايراني مانند سکاها و کيمري ها، تحرکاتي جهانگشايانه از خود نشان داد.
در نتيجه، اقوام آريايي اي که بعدها به پارسها و مادها تبديل شدند، سه ويژگي برجسته داشتند: صلحجويانه وارد شدند، به سرعت عناصر تمدن شهرنشيني را جذب کردند، و زير فشار مهاجمان بيگانه متحد شدند.
سوم: بر آمدن هخامنشيان
اتحاد سياسي قبايل ايراني، موجي از جهانگشايي را پديد آورد که در گام نخست پادشاهي متمرکز ماد را پديد آورد و در گام دوم به سطح شاهنشاهي جهاني هخامنشيها ارتقا يافت. ماهيت ايران هخامنشي، از چند نظر براي پاسخگويي به پرسشِ هويت ايرانيان اهميت دارد. رئوس اهميت هخامنشي ها در دستيابي به جواب اين پرسش عبارتند از:
الف) هخامنشي ها نخستين صورتبندي شناخته شده از نژاد ايراني (آريايي)، زبان ايراني (پارسي، زبانِ آريايي)، خط ايراني (پارسي باستان)، و دين ايراني (اهورامزدا و زرتشت، و ايزداني مانند مهر و آناهيتا در دورانهاي بعدتر) را به دست دادند.
ب) نخستين اتحاد سياسي شناخته شده اي که شايسته ي نام ايران باشد، در عصر هخامنشي ها شکل گرفت. اين اتحاد سياسي را به دو طريق مي توان تعريف کرد:
نخست: ايران را مي توان مفهومي جغرافيايي فرض کرد و همه ي اقوام ساکن ايران را ايراني دانست.
دوم: مي توان ايراني را همچون مفهومي جمعيتي و نژادي/زباني تعريف کرد و از عبارت ايراني، قبايل آريايي کوچنده به فلات ايران را مراد کرد.
درهردو تعبير، نخستين اتحاد ميان ايرانيها، (در تمام سطوح اقتصادي، سياسي، نظامي و فرهنگي) در زمان هخامنشيها پديد آمد. يعني در زمان هخامنشيان بود که کل ساکنان ايران زمين در قالب يک دولت متمرکز سازمان يافتند، و در همين دوره بود که کل قبايل آريايي کوچنده به ايران به اتحادي سياسي دست يافتند. تمام دولتهاي پيشين و اتحاديه هاي قبايل گذشته (حتي پادشاهي ماد) تنها بخشي از اين قلمرو و شاخه هايي از اين جمعيتها را زير کنترل خود داشتند.
پ) عصر هخامنشيها و خاطره ي تاريخي ايشان به صورت مجموعه اي از اساطير و روايتها در حافظه ي ايرانيان باقي مانده است و در تمام دوران تاريخي مورد نظرمان زمينه ي تعريف هويت براي ايشان بوده است. مرور متون تاريخي نشان مي دهد که توجه به تخت جمشيد، شاهان کياني، و اساطيري که در شاهنامه تبلور يافته اند، در تمام درازناي تاريخ ايران گرانيگاه تعريف هويت براي ايرانيان بوده است.
ت) نظام سياسي هخامنشي چنان نوظهور و آنقدر تاثيرگذار بود که در تمام نظامهاي سياسي پس از خود، به مثابه امري استعلايي و وضعيتي آرمانشهرگونه حفظ شد و همچون نوعي غايت سياسي جلوه کرد. افسوس که در اين نوشتار مجالي براي پرداختن به شواهد جذابي که در اين راستا وجود دارد، فراهم نيست، وگرنه مي شد نشان داد که امپراتوريهاي مهم آتي (دولتهاي ساساني، روم، عباسي، و فرانکها) به شدت از اسطوره ي دولت جهاني هخامنشي تاثير پذيرفته بودند و نمادهاي قدرت و شعارهاي آن را عينا تکرار مي کرده اند.
از اين رو توجه به آنچه که هخامنشيان به عنوان ايدئولوژي حکومتي خود ابداع کردند و شيوه ي گره خوردنِ اين شکل از مشروعيت بخشي با عناصر فرهنگي ديگر، براي فهم هويت ايراني حائز اهميت است.
چهارم: ويژگيهاي دولت هخامنشی
در مورد دولت و کشور هخامنشي حقايقي تاريخي وجود دارد که بنابر مستنداتِ موجود، قطعي مي نمايد:
الف) دولت هخامنشي نخستين امپراتوري جهاني بود. چنين مي نمايد که اصولا چهار قلمرو اصلي فرهنگي و تمدني در جهان وجود داشته باشد (وکيلي، 1381(الف) ):
نخست: قلمرو خاوري که نيمه ي شرقي ابرقاره ي اوراسيا را شامل مي شود و تمدنهاي زردپوست را در بر مي گيرد.
دوم: قلمرو باختري که از نيمه ي غربي همين ابرقاره به علاوه ي حاشيه ي شمالي آفريقا و ساحل جنوبي مديترانه تشکيل يافته است. اين منطقه عمدتا سفيدپوست نشين است و توسط بلندترين کوههاي جهان (هيماليا) و يکي از بزرگترين صحراها و دشتهاي قطبي جهان (صحراي گوبي و دشت سيبري) از قلمرو خاوري جدا مي شود.
سوم: قلمرو آمريکا که قاره ي آمريکا را با جمعيت زردپوست بومي اش در بر مي گيرد.
چهارم: قلمرو آفريقا که سياه پوست نشين است و کل آفريقاي زيرصحراي بزرگ را شامل مي شود.
در اواخر قرن ششم پ.م که تاريخ شکل گيري دولت هخامنشي است، تنها سه تا از اين قلمروها داراي خط و نويسايي بودند، و قلمرو باختري به شکلي معنادار از نظر پيچيدگي تمدنها و ساختارهاي اجتماعي از ساير قلمروها پيشرفته تر بود. امپراتوري جهاني، به تعريف نگارنده، تا پيش از انقلاب صنعتي، عبارت است از دولتي که کل جمعيتهاي نويساي يک قلمرو را زير سيطره ي خود داشته باشد. از آنجا که يکجانشيني، کشاورزي، شهرنشيني، نويسايي، و تمدن مفاهيمي همبسته و مرتبط هستند، دولتهاي جهاني را مي توان نماينده ي کل جمعيت متمدنِ يک قلمرو به شمار آورد.
امپراتوري هخامنشي نخستين دولت جهاني است. يعني براي نخستين بار در اين دولت بود که کل مردم نويساي يک قلمرو در قالب يک ساخت سياسي يگانه با هم متحد شدند. تنها دولت جهاني ديگري که تا پيش از عصر مدرن سراغ داريم، امپراتوري هان و تانگ بود که قلمرو خاوري را در يک نظام سياسي متحد کرد. امپراتوري روم، ساساني، عباسي، آزتک، و اينکا به دليل تنها نبودنشان در يک قلمرو از ديد نگارنده جهاني محسوب نمي شوند.
ب) اين امپراتوري جهاني خيلي به سرعت شکل گرفت و براي مدتي بسيار طولاني دوام آورد. در واقع کل اين امپراتوري را يک جهانگشاي يکتا (کوروش بزرگ) بنياد کرد و در عصر هم او سازمان سياسي و حکومتي آن وضعيتي پايدار و استوار به خود گرفت. به شکلي که نگهداشتن و توسعه دادنش براي فرزندش ممکن شد، و شکل بازبيني شده اش در زمان داريوش تا دويست سال بعد دوام آورد. سرعت شکل گيري امپراتوري هخامنشي، حتي اگر دوره ي مقدماتي پادشاهي ماد را هم به آن بيفزاييم، باز خيره کننده است. تنها امپراتوري مشابهي که پيش از آن داشته ايم، دولت آشوري است که در 911 پ.م با تلاشهاي عداد نيراري دوم از مرتبه ي دولتي کوچک به يک پادشاهي بزرگ ارتقا يافت و گسترش يافتنش تا 744پ.م که تيگلت پيلسر سوم وضعيت ارتش و ديوانسالاري را اصلاح کرد، ادامه يافت. پس از آن هم همواره وضعيتي ناپايدار داشت تا آن که در 612 پ.م با فتح نينوا توسط ارتش ماد از ميان رفت (کينگ، 1378). شکل گيري و توسعه ي امپراتوريهاي بعدي نيز به همين ترتيب به زماني طولاني نياز داشته است. امپراتوري روم از زماني که روميان دولتي مستقل تشکيل دادند (509 پ.م)، تا زمان نخستين مرحله ي توسعه ي ارضي شان و فتح اتروريا (265 پ.م) بيش از دو و نيم قرن را پشت سر گذاشتند (Le Glay et al,2001). تنها استثنا در مورد شکل گيري امپراتوريها، به امپراتوري ساساني مربوط مي شود که آن هم با شرايطي شبيه به ظهور امپراتوري هخامنشي –البته با محتوا و ساختار قدرتي متفاوت- در طول عمر يک جهانگشاي فرهمند (اردشير بابکان) پديدار شد و در واقع احياي نظم هخامنشي بود.
پ) دولت هخامنشي اولين واحد سياسي بزرگ در جهان بود که حيطه هاي دين، اقتصاد و حقوق را در قالب نظامي آزادمنشانه و متکثر با هم ترکيب کرد. به شکلي که تساهل و آزادي دين در کنار مشروعيت بخشي به راستي و اهميت اهورامزدا براي طبقه ي حاکمه به رسميت شناخته شد و قانون (داتَه) اي که داريوش از آن در نقش رستم سخن مي گويد، امکان تجارت آزاد و توليد کشاورزي سازمان يافته را فراهم کرد. چنان که از شواهد بر مي آيد، امپراتوري هخامنشي اولين دولتي بود که درآمدهاي خود را بر مبناي مالياتي عادلانه استوار کرد و براي افزايش ثروت شهروندانش برنامه هاي کلان دولتي تنظيم کرد. تنها نمونه هاي جنيني چنين چيزي تا پيش از آن، به پروژه هاي حفر قنات در اورارتو مربوط مي شود (پيوتروفسکي، 1348) و فعاليتهاي گروهي براي لايروبي آبراهه ها در بابل و مصر.
اين ويژگيها، يعني فراگير/جهاني بودن، سرعت توسعه و پايداري، و آزادمنشانه و مردمدارانه بودنِ نظام اجتماعي هخامنشيان، شايد برخي از همان گرانيگاه هايي باشد که ساخت هويت ايراني را پس از آن شکل داده است. تا پيش از ظهور دولت هخامنشي، قلمرو باختري از مجموعه اي در هم ريخته و آشوبزده از دولتهاي معارض تشکيل مي يافت که بر مبناي قدرت نظامي با يکديگر تعامل مي کردند و تکثر قومي، زباني، ديني، و جغرافيايي در ميانشان مايه ي تفرقه و کشمکش بود. پس از شکل گيري دولت هخامنشي، کل اين سرزمينها در قالب يک واحد سياسي يگانه متمرکز شدند، بي آن که عناصر هويتي بومي خويش را از دست دهند. نگاره هاي تخت جمشيد نشان مي دهد که شاهان هخامنشي برعکس دولتهاي يکسان ساز و هنجارمداري مانند روم، تمايل به حفظ اين تکثر فرهنگي و تشويق هويت يابي محلي شهروندانشان بوده اند. چنان که استفاده از لباس، زبان، سلاح و رسوم ويژه ي اقوام گوناگون را تشويق مي کرده و از آن پشتيباني مي نموده اند. در ميان اين اقوام، يک قوم چيره و حاکم وجود داشته است که در عبارتِ ” نيزه ي مرد پارسي” به روشني به آن اشاره شده است. به عبارت ديگر، امپراتوري هخامنشي علاوه بر اين که مجالي صلحجويانه و آرامش طلبانه براي شکوفايي هويت محلي و قومي مردم تابع فراهم کرد، به پيکره ي خود نيز در مقام قوميتي غالب هويت بخشيد و مفهوم ايراني بودن را پديد آورد. مفهومي که به تدريج توسعه يافت و کل شهرونداني را که قانون را رعايت مي کنند و معناهاي جاري در امپراتوري را مي پذيرند را در بر گرفت. اين شيوه از توسعه ي هويت ملي، از ديد نگارنده در تمام امپراتوريهاي باستاني وجود داشته است، چنان که در قلمرو خاوري هم چينيان را مي بينيم که بر مبناي درجه ي پذيرش فرهنگ و زبان چيني تعريف مي شوند، و نه عناصر نژادي يا جغرافيايي.
پنجم: عناصر اصلي در هويت ايراني
ماهيت هويت ايراني، تا حدود زيادي با تحليل خاستگاه هاي ظهور مليت ايراني قابل تبيين است. ايرانيان، زماني خود را به عنوان ملت بازيافتند که بر جهان حاکم شده بودند. شايد تنها مليتي که هويتش از ابتدا با تسخير و اداره ي جهان گره خورده باشد، ايرانيان باشند. حتي مقدونيان و مغولان هم پيش از آن که دست به جهانگشايي بزنند، چند نسلي را به تمرين دولتداري گذراندند و وقتي امپراتوريهاي ناپايدار و شکننده ي خود را تشکيل دادند و ويراني اش را به زودي از سر گذراندند، چيزي جز سايه اي کمرنگ از هويتي خودبزرگ بين پيشينشان را در چنته نداشتند.
ايرانيان اما، آموخته بودند که از ابتدا خويشتن را در کنار ديگران و در ترکيب با ديگران تعريف کنند. يک نگاه گذرا به تاريخ ايران در سه هزاره ي اخير، نشان مي دهد که:
الف) ايرانيان همواره براي جذب و دروني سازي عناصر فرهنگي و تمدني بيگانه اشتياق از خود نشان داده اند و تعصبي براي واپس زدن عناصر فرهنگي غريبه نداشته اند. تا حدي که در عصر ساساني موقعي که مي خواستند اوستا را بازنويسي کنند سفيراني به کشورهاي گوناگون فرستادند تا تمام کتابهاي موجود را گرد آورند و موبدان آنها را خواندند و هرآنچه را که سودمند و مفيد يافتند در دفتري گرد آوردند و همان را اوستا دانستند.
ب) ايرانيان همواره انعطافي شگفت انگيز در سازش با اقوام و فرهنگهاي بيگانه از خود نشان داده اند. اين سازش، با آن جذب انتخابي پيش گفته تفاوت دارد و بيشتر به تطبيقِ اجباري با شرايط نامساعد بيروني مربوط مي شود. فلات ايران به دليل موقعيت مرکزي اش در ميان سرزمينهاي پهناور گوناگون، همواره معرکه ي نبردهاي بزرگ و محل تاخت و تاز جهانگشايان بوده است. در واقع بخش عمده ي جهانگشايان بزرگ تاريخ (مقدونيان، مغولان، اعراب، ترکان)، حرکت خود براي فتح جهان را با درگير شدن با ايران آغاز کردند. از اين رو، توانايي ايرانيان براي سازش با طبيعت رنگارنگ فاتحاني که از نژادها و فرهنگهاي گوناگون بر کشورشان مي تاخته اند، رمز بقايشان، و تا حدودي دليل تباهي شان بوده است. به اين دليل رمز بقايشان همين بوده، که به اين وسيله توانسته اند زبان و فرهنگ و هويت تاريخي خويش را حفظ کنند، و به اين دليل مايه ي تباهي شان بوده که خصلتها و عناصر فرهنگي ضعيف و بدوي اين اقوام کوچگرد هم به تدريج در ميانشان رسوب کرده است.
پ) ايرانيان همواره توانايي حيرت انگيزي در دستيابي به ترکيبهاي جديد فرهنگي از خود نشان داده اند. در واقع براي بخش عمده اي از تاريخ مدون، ايران ديگ جوشي فرهنگي بوده است که اديان، اساطير، علوم و هنرهاي گوناگون در آن با يکديگر ترکيب مي شده اند و با رنگ و لعابي ايراني به ساير نقاط دنيا صادر مي شده اند. به عنوان يک مثال، کافي است شمار پيامبراني را که در ايران و ساير تمدنهاي همسايه پديد آمده اند مقايسه کنيم، و تاثير ايشان را در فرهنگ جهاني رديابي کنيم تا دريابيم که انديشه ي مرد پارسي از نيزه اش برد بيشتري داشته است. در عمل، آنچه که امروز مناسک و آداب کليساي کاتوليکي را تشکيل مي دهد، چيزي جز شکل تجديد نظر شده ي آيينهاي مهرپرستانه نيست، و تاثيرپذيري يهوديان از آيين زرتشت و اثرگذاري ثانويه شان در قلمرو باختري هم که قصه اي تکراري است.
ت) پيوستگي فرهنگي و تداوم هويت ملي ايرانيان در طول تاريخشان به راستي مايه ي اعجاب است. در عمل، اساطير، زبان، ساختارهاي بنيادينِ اجتماعي، و حتي تا حدودي زيربناهاي ساختار سياسي در طول اين هزاره ها پايدار مانده اند و اين امر در تاريخ جهان تنها يک نمونه ي ديگر دارد و آن هم چين است که به خاطر انزوا و امنيتي که داشته، مثالي غيرمنتظره نيست.
در عمل، ايران دست کم سه بار –و در عمل به دفعاتي بسيار بيشتر- توسط انبوه فاتحاني گشوده شد که از فرهنگي کاملا بيگانه، حاشيه اي و بدوي برمي خاستند و ويراني نهادهاي فرهنگي را دستمايه ي سرکوب مقاومتهاي نظامي ايرانيان مي ساختند. کشتار تمام مردم باسواد در بلخ توسط اعراب، بخشي از سياست سرکوبگرانه اي بوده است که آتش زدن به کتابخانه هاي شوش توسط اسکندر و سوختن کتابخانه هاي استخر توسط اعراب نمودهايي ديگر از آن بوده است. در عمل اين سرکوب فرهنگي چنان کارآمد بوده است که امروزه ما از تاريخ غني و پردامنه ي خويش متون مستند بسيار کمي در دست داريم که اصلا با قلمروهاي همسايه –مانند چين و هند و حتي يونانِ نورسيده- قابل مقايسه نيست. اين حقيقت که خط ما پس از دوران ساساني تغيير کرده، بايد در کنار اين مشاهده قرار گيرد که زبانمان در بخش عمده ي ايران زمين همچنان حفظ شده است. از اين رو، يکي ديگر از ويژگيهاي فرهنگ و هويت ايراني را مي توان تداوم سرسختانه و پايداري شگفت انگيزش در کوران حوادث و سرکوب فاتحان دانست.
ث) ايرانيان همواره تنوعي حيرت انگيز از آرا و عقايد را در موزائيکي فرهنگي در کنار هم گرد مي آورده اند. اين تنوع و تکثر عناصر فرهنگي، از سويي دستاورد گستردگي جغرافيايي و تنوع قومي کشورمان بوده است، و از سوي ديگر در خوي آشتي جويانه و صلح آميز ايرانيان نسبت به بيگانگان و “افراد متفاوت” ريشه دارد. در نتيجه، ايران يکي از کشورهايي است که تساهل و رواداري عميق و همه جانبه اي را در مورد نمايندگان ساير فرهنگها، زبانها، و اديان از خود نشان مي داده است. اين که سرزمين ما اقليمي امن براي پناهجوياني از اقوام و نژادهاي گوناگون بوده است، و اين اقوام –از يهودي و آسوري گرفته تا ارمني و آراني- توانسته اند در کشورمان زبان و دين و ساخت اجتماعي خويش را دست نخورده حفظ کنند، بدان معناست که تعصب ورزيدن بر هويت و خوي طرد کننده در برابر بيگانگان، عنصري بومي در ايران نيست. در عمل تنها کشورهايي که هرگز جنگ مذهبي راستيني را تجربه نکرده اند، ايران و هند و چين بوده اند. قدرت و عظمت اين سه غولِ جهان باستان، مديون همين رواداري در برابر پناهجويان و همسايگان بوده است.
اين ويژگيها، يعني اشتياق براي وامگيري، استعداد سازگاري، توانايي ترکيب، پايداري و تداوم هويت ملي، و رواداري از ديد نگارنده عناصر اصلي برسازنده ي هويت ملي ايرانيان است.
ششم: نخستين دولت توافق-مدار
چنين مي نمايد که پنج عنصر ياد شده در هويت ايرانيان، نتيجه ي مستقيم سه ويژگي دولت هخامنشي به عنوان نخستين صورتبندي “کشور ايران” بوده باشد، و آن سه نيز خود نتيجه اي از سه خصوصيتي باشد که ورود و جايگير شدن اقوام آريايي در ايران را از ساير مهاجرتها متمايز مي سازد.
آريايي هايي که به فلات ايران کوچيدند، چنان که گفتيم، کوچي صلحجويانه را تجربه کردند و خود را در همسايگي تمدنهاي قفقازي ديرينه پايي يافتند که قدمت کهنترينشان (عيلام) به دو هزار سال بالغ مي شد.
اين بدان معناست که ايرانيان بر خلاف تصور رايج، به سرزميني برهوت و اقليمي خالي از سکنه گام نگذاشتند، بلکه خود را در سپهري فرهنگي يافتند که توسط اقوامي با هويت قومي و ملي ويژه، و پيشينه اي پرافتخار و درخشان اشغال شده بود. پارسها و مادها، برخلاف روش مرسومِ قبايل مهاجر، مراکز تمدني کهنسالِ سرزمين ميزبانشان را از ميان نبردند و روشِ ساده لوحانه ي حمله به آنها و غارت کردن ثروتهايشان را براي تسخير تمدنشان برنگزيدند. برعکس، به عنوان مردمي نورسيده و نوآموز در همسايگي ايشان ساکن شدند، با ايشان روابط تجاري و فرهنگي برقرار کردند و به تدريج با آنها در آميختند.
اين ملايمت و صلحي که در ورود آرياها به فلات ايران ديده مي شود، احتمالا ناشي از ضعف نظامي نبوده است. چرا که همين قبايل در فاصله ي يکي دو نسل موفق به تسخير جهان مي شوند. اين ارتباط، از نوع شيفتگي و حل شدن در تمدن ديرينه تر هم نبوده است. چرا که ايرانيان در عينِ رابطه با تمدنهاي پيش کسوت و وامگيريهاي گسترده از آنها، زبان و لباس و دين و حتي خط خاص خود را پديد آوردند و از نظر فرهنگي چنان بر ميزبانان خويش برتري يافتند که نخستين تمدن جهاني را در قلمرو باختري بنيان نهادند. تمدني که قفقازي، عيلامي، يا مانايي نبود، بلکه چارچوبي براي ترکيب تمام منشها و داده هاي فرهنگي متکثرِ موجود بود، به همراه نظمي سياسي و پيکره ي معنايي غالبي که نوظهور، و “ايراني” بود.
اسناد زيادي –بيشتر در بايگاني هاي آشوري- در دست است که روابط گسترده ي آرياهاي نخستين را با تمدنهاي عيلام و مانا نشان مي دهد. بر مبناي شواهد مکتوب، مي دانيم که پارسها و مادها با عيلامي ها و ماناها در برابر حملات آشوريها و بابليها متحد مي شده اند، با ايشان روابط تجاري گسترده اي داشته اند و در عين حال به صورت شريکي مستقل عمل مي کرده اند و تابع ايشان نبوده اند. چرا که در نهايت وقتي روزگار عيلاميان به سر مي رسد و آشور بانيپال خاک شوش را به توبره مي کشد، پارسها به عنوان قدرتي مستقل و چشم به راهِ خلا قدرتِ ناشي از اين هجوم بي طرفي اختيار مي کنند و از همسايگان بدفرجامشان در نبرد با آشوريها پيروي نمي کنند. چنين چيزي در مورد سازمان يابي مادها براي مقاومت در برابر آشوريها هم ديده مي شود. قبايل ماد به کلي خودجوش و بدون تاثيرپذيري از عيلاميها و ماناها اتحاديه ي نظامي خود را تشکيل مي دهند و به ايستادگي در برابر آشوريها مي پردازند.
اين ويژگي مادها و پارسها، يعني همسايگي صلحجويانه، آمادگي براي جذب عناصر فرهنگي ارزشمند، و در عين حال حفظ استقلال و منافع خويش، همان است که با چند آزمون و خطا و صيقل خوردن به امپراتوري ايران منتهي مي شود. چنين مي نمايد که ايرانيان به دليل تجربه ي تاريخي شان موفقشان در همزيستي مسالمت آميزِ اقوام کهنسالتر با نورسيدگان، و لمس دستاوردهاي اقتصادي، نظامي و فرهنگي ارزشمند آن، آمادگي تکرار اين الگو در سطوحي کلانتر را پيدا کرده بودند. اتحاد نظامي قبايل ايراني زير تاثير قواي مهاجم بيگانه، و بر مبناي توافقي دو سويه و منافعي مشترک انجام گرفت. گويا اين تجربه و سير موفقِ وامگيري از شهرهاي عيلامي و مانايي، شيوه ي تکيه کردن بر نقاط اشتراک و دستيابي به توافقها را به اجداد ما آموزانده باشد. اگر بخواهيم به زبان نظريه هاي جامعه شناسانه سخن بگوييم، بايد فرض کنيم که شکل گيري ايران، با ظهور الگويي جديد از روابط بين الملل و سازماندهي نيروهاي اقتصادي و نظامي همراه بوده است. الگويي که بيش از کشمکش، بر توافق تکيه مي کرده است.
دولت، در جهان پيشاهخامنشي، عبارت بود از مجموعه اي از شهرهاي کشاورز، با هويت ديني و زباني ويژه اش، که در جنگي دايمي با کشورهاي همسايه و زير سايه ي تهديد هميشگي هجوم قبايل کوچرو تا مدتي کوتاه دوام مي آورد. چنين دولتهايي، بر مبناي کشمکش دروني ميان مدعيان سلطنت، و ميان کاخ شاه و معبدِ کاهن، سازمان مي يافتند و دوام و بقايشان به کاميابي در نبرد با دولتهاي همسايه و پس راندن حملات قبايل مهاجم بستگي داشت. به عبارتي، نبرد، خشونت، و دشمني محور تعريف آرايش نيروهاي اجتماعي در اين دوران بود.
ظهور دولت هخامنشي به معناي چرخشي جدي در اين وضعيت بود. هخامنشي ها، در تدوين قواعدي پايه که ارتباط دوستانه ي اقوام و قلمروهاي همسايه را تضمين کند، کامياب شدند. اين قواعد، از سويي خودمختاري نسبي و هويت محلي (زبان، دين، لباس، و…) اين اقوام را دست نخورده باقي مي گذاشت، و از سوي ديگر به ضرب و زور پادگانهاي پارسي و ارتش شاهنشاهي از زياده طلبي ها و دست اندازيهايشان به يکديگر جلوگيري مي کرد. در نتيجه آرامش و نظمي بر کل قلمرو باختري حاکم شد که در سايه اش اقتصاد و تجارت شکوفا شد و شاخه هاي فرهنگي گوناگوني با سرعتي بي سابقه توسعه يافتند.
تاکيد بر احترام به ديگران، رواداري ديني و زباني و فرهنگي، و پافشاري بر نقاط اشتراک و منافع عمومي را از نخستين آثار بر جاي مانده از هخامنشي ها مي توان بازيافت. استوانه ي گِلي کوروش کبير، و متني که در شرح گشودن دروازه هاي بابل به دست داده است، به خوبي نشان مي دهد که اين سياستِ مشروعيت بخشي به سلطه بر مبناي توافقها و چيرگي نظامي در آميخته با جلب رضايت اقوام گوناگون ازنخستين روزها سرمشق غالب در امپراتوري هخامنشي بوده است. در عمل، تصور اين که مادها و پارسها بتوانند تنها با تکيه بر نيروي نظامي و نبوغ سردارانشان تمام قلمرو نويساي باختري را در مدت يک نسل بگشايند و آن را براي حدود سه قرن در قالب دولتي متمرکز نگه دارند، کاملا دور از ذهن است.
جهانگشاياني پس از کوروش ظهور کردند که قلمروي با وسعتي کمابيش مشابه را در طول عمر يک تن گشودند. اسکندر و چنگيزخان و آتيلاي هون و ناپلئون و هيتلر نمونه هايي از اين افراد هستند. اما جهانگشايي اين افراد با کوروش دو تفاوت بنيادي دارد. نخست آن که معمولا دامنه ي قلمروهاي فتح شده توسط ايشان بسيار کمتر از دستاورد کوروش بود. و دوم آن که پايداري اين قلمروهاي فتح شده بسيار اندک بود. چنگيز در زمان عمر خويش با شورش موفق اقوام شکست خورده روبرو شدند و نوادگانشان ناچار شدند با نمايش خشونتي بي سابقه اين قلمروها را براي بارهاي متوالي فتح کنند و عملا با خالي کردنش از جمعيت آن را تابع خود سازند. آتيلا و اسکندر قلمرو بزرگي را به ارث از خويش باقي گذاشتند، اما اين ميراث بلافاصله پس از مرگشان تجزيه شد. چنان که جهانگشايي هاي ايشان را به هيچ عنوان نمي توان به مثابه مقدمه اي براي يک امپراتوري در نظر گرفت. ناپلئون و هيتلر هم که پيش از مرگشان در جنگ شکست خوردند و امپراتوريهايشان براي مدتي کمتر از يک دهه دوام يافت.
به اين ترتيب چنين مي نمايد که از ميان تمام تلاشهاي جهانگشايان براي دستيابي به يک امپراتوري جهاني، تنها کوروش کامياب شده باشد. دليل اين کاميابي، اگر بخواهيم اسير قهرمان پرستي هاي مرسوم مورخان شويم، در شرايط اجتماعي زمانه ي کوروش و شيوه اي نهفته است که او براي حل معماهاي پيشاروي خويش برگزيد. مقاومت بسيار اندک کشورهايي که توسط کوروش گشوده شد، و وفاداري غريبي که اقوام تابع تا دويست و پنجاه سال بعد از خود نشان دادند، نشانگر اين است که سياست هخامنشيان و نگاهشان به قدرت تفاوتي بنيادين با شيوه ي پيشينيان و پسينيانشان داشته است. نکته ي کليدي در اين ميان، مي تواند به همين تاکيد هخامنشي ها بر منافع مشترک و دستيابي به توافق مربوط باشد. تاکيدي که نطفه اش در جريان همسايگي قبايل آريايي با تمدنهاي کهنسالتر فلات ايران بسته شد، و با ماجراجويي هاي نظامي مادها و واکنشهاي تدافعي شان در برابر آشوريان در آميخت تا سازماندهي سياسي نويني را براي جهان قلمرو باختري فراهم آورد.
هفتم: نخستين دولت رفاه
مرور تاريخ هخامنشيان نکات ارزشمندي را مورد اين سياست نوين به ما مي آموزد. اين حقيقت که شاهنشاهان هخامنشي در تمام کتيبه هايشان، خود را شاه ملل بسيار و مردم گوناگون مي ناميده اند معنادار است.
شايد معنادار باشد که اين متن: “خداي بزرگ است اهورامزدا که اين زمين را آفريد، که آن آسمان را آفريد، که مردم را آفريد، که شادي را براي مردم آفريد، که داريوش را شاه کرد، يک شاه از بسياري، يک فرمانروا از بسياري.” که براي نخستين بار توسط داريوش نگاشته شد، بدون کم و کاست، تنها با تغيير دادن نام شاهنشاه، توسط خشايارشا، اردشير اول، داريوش دوم، اردشير دوم، و اردشير سوم بازنويسي شده است. اين کتيبه، که تقريبا در تمام متون بازمانده از دوران هخامنشي تکرار مي شود و تاوسط تمام زمامداران اين عصر بازتوليد شده است، به روشني متني دولتي و ايدئولوژيک است. متني که رويکرد سياسي هخامنشيان را آشکار مي کند. تاکيد آغازين بر آفريده هاي اهورامزدا (زمين، آسمان، مردم و شادي) و اشاره ي روشن به “کشورها” و “شاهي از ميان شاهان”، نشانگر آن است که امپراتوران هخامنشي خود را عنوان نماينده اي مي ديده اند که بر قلمروي متکثر و گونه گون حکومت مي کنند، و رسالتي را که براي خويش قائل بوده اند، به حفظ نظم و “توافق” در ميان اقوام تابع مربوط مي شده است.
“داريوش شاه گويد: آنچه بدي به کار رفته بود، من همه را به نيکويي برگرداندم. کشورها آشوب مي کردند و يکي ديگري را مي کشت. من به خواست اهورامزدا آنان را نيکو کردم تا ديگر هيچ همديگر را نکشند. هرکس برجاي خويش است چون پرواي قانون مرا دارد. در قانون من زورمند ناتوان را نمي زند و لگدمال نمي کند.” (لوح گلي، شوش)
اين کتيبه، صورتبندي ديگري است از تاکيدي که داريوش و نوادگانش بر آفرينش شادي توسط اهورامزدا دارند، و اصراري که بر رعايت قانون و منع ستم توانا بر ناتوان –و اشاره ي فيلسوفانه ي منع معکوسِ ستم ناتوان بر توانا!- دارند، نشانگر آن است که زمينه اي از توافق و همزيستي مسالمت آميز در قالب دولت هخامنشي پديد آمده بوده و از آشفتگي و هرج و مرج پيشيني که بر گيتي حاکم بوده – و پس از مدتي کوتاه بار ديگر حاکم مي گردد- جلوگيري مي نموده است.
با اين زمينه، مي توان برخي از اقدامات انجام شده در عصر هخامنشي را بهتر فهميد. اين که داريوش نيروي انساني عظيمي را براي کندن کانال سوئز بسيج مي کند، يا خشايارشا ديانوردي پارسي را براي دور زدن آفريقا گسيل مي کند تا راه تجاري با سرزمينهاي دوردست گشوده شود، تنها زماني معنادار مي شود که هويت مشترک و همبستگي اجتماعي پديد آمده در زمان شکل گيري ايران را مورد توجه قرار دهيم. در واقع، داريوش اولين شاه جهان است که در کشوري اينقدر دور از زاگاه خود دست به عمليات عمراني مي زند. در واقع، کانال سوئز بيش از هرکس براي مصريان و دريانوردان فنيقي ارزشمند وسودمند بود، و گشوده شدن راه آفريقا هم بيشتر براي فنيقي هايي که با کارتاژ داد و ستد مي کردند اهميت داشته است (موسکاتي، 1378). به همين شکل احداث شبکه ي قناتها در آسياي ميانه و ايران شرقي، و انجام پروژه هاي بزرگي مانند احداث پرديسها و بوستانهاي عمومي در تمام مراکز شهرب نشيني امپراتوري، نشانه هايي هستند از حضور مفهوم منافع عمومي در اين دوران. اين نخستين بار است که چنين مفهومي، در چنين ابعادي آزموده شده، و سصربلند از برنامه ريزي هاي اجرايي بيرون مي آيد. تنها در چارچوب اين مفهوم است که مي توان چرخش معنادارِ اقتصاد در عصر هخامنشي را تحليل کرد. اقتصادي که تا پيش از آن در امپراتوري آشور بر نيروي نظامي و غارت کشورهاي همسايه متمرکز بود، ناگهان دگرگون شد و بر دو رکنِ احداث قنات و توسعه ي کشاورزي، و توسعه ي راههاي تجاري استوار شد (بريان، 1377). دليل پايداري شگفت انگيز اين نخستين امپراتوري جهاني و وفاداري اقوام دوردستي مانند هنديها و فنيقيها به اين نظام، نشانه اي از کارآيي اين شيوه از سازماندهي اجتماعي بوده است.
به اين ترتيب، کشور ايران از نخستين روزهاي پيدايشش، وضعيتي ويژه داشته است. از سويي اين کشور به عنوان نظم دهنده و حاکم بر کل جهانِ شناخته شده در قلمرو باختري پا به عرصه نهاد، و از سوي ديگر شبکه اي از روابط متکي بر منافع مشترک و توافق و اتحاد را، در زير پوششي از رواداري و احترام متقابل بر مردم گوناگون و کشورهاي بسيارِ زير سلطه اش تحميل کرد. شبکه اي که با سرعت خيره کننده اي مورد پذيرش واقع شد و وفاداري ديرپاي کشورهاي تابع را براي ايرانِ آغازين به همراه داشت. وفاداري اي که باعث مي شد ارتش شاه همواره از رسته هايي از اقوام گوناگون که با سلاحهاي ويژه ي خويش مي جنگيدند، انباشته باشد (گيرشمن، 1380). به اين ترتيب، “صلح و نعمت و دولتِ خوب” بر “آشوب و آدمکشي و ستم” چيره شد.
هشتم: قانونمنداري و نظم
جوامع انساني، و نظامهاي فرهنگي و شناختي بر مبناي دوگانه هايي معنايي سازمان يافته اند که با وجود ذهني بودن و غيابشان در جهان خارج، عموما عيني فرض مي شوند و به همين دليل هم به مثابه امري اثرگذار در کردارها و سير جوامع اثر مي گذارند.
دوگانه ي معنايي مهمي که از ديرباز در تمدنهاي کهن وجود داشته است، به تقابل نظم و آشوب مربوط مي شود. شاهان باستاني، خود را نمايندگان نظم مي دانسته اند و خداياني حامي نظم (مشهورترينشان مردوک) را حامي خويش مي دانستند. تاريخ اساطيري جهان باستان، سرگذشت کشمکش دايمي نيروهاي حامي نظم (شهرها، ارتشهاي دولتي، و زمينهاي کشاورزي) و نيروهاي آشوبزا (قبايل مهاجم، دشمنان خارجي، و سيل و خشکسالي) بوده است. ازاين روست که در دنياي باستان، نظم و آشوب دو نيروي همپايه فرض مي شدند و هيچ يک جز براي مدتي کوتاه بر ديگري چيره نمي شد.
با ظهور امپراتوري هخامنشي، براي نخستين بار نظم بر آشوب چيره شد و اين چيرگي – که برمحور توافق و رضايت مردم استوار بود- براي مدتي بس طولاني دوام آورد. براي نخستين بار در اين زمان، کل گيتي شناخته شده در قالب يک واحد سياسي متحد سازمان يافت و يک نظم و يک قانون بر کل آن حاکم شد. به عبارتي، در اين زمان براي نخستين بار پهنه ي زمين مرکزي ثابت يافت که بسته به قوميت و جايگاه جغرافيايي اقوام تغيير نمي کرد، و به شکلي استوار در پارس (شوش و اکباتان) قرار داشت. در اين تاريخ بود که براي نخستين بار مفهوم مرکز و پيرامون معنايي جهاني يافت و کل امپراتوري هخامنشي که قانونمند و متحد و منظم بود، مرکزي شد که پيراموني آشوبزده و بي قانون در حاشيه اش حضور داشت. ردپاي اين تمايزيابي نوظهور را به روشني مي توان در کتيبه ها و اسناد به جاي مانده از آن دوران باز يافت. شگفت آن که روايت رسمي از تاريخ دنياي امروز، توسط نويسندگاني تدوين شده است که چسبيده به اين مرکز، در حاشيه اي بسيار متاثر از اين مرکز –يعني يونان- مي زيستند! (وکيلي، 1383)
از آنجا که پرسش مرکزي ما شرايط شکلگيري مفهوم ايران و ايراني است، قصد داريم بر متون پارسي باستان، و نه گزافه هاي دشمنان ايرانيانِ آن روزگار بسنده کنيم. گويا بتوان با مرور کليدواژه هايي که شاهان هخامنشي در قالب بيانيه هاي رسمي دولت خويش صادر کرده اند، دقيقتر به ماهيت قطبهاي متضاد معنايي رايج در آن دوره و تلقي ايرانيان اوليه از آرايش آنها دست يافت. کتيبه هاي هخامنشي با وجود بقاياي کم شمارشان، داده هايي بسيار ارزشمند را در اين زمينه برايمان فراهم مي آورند. چرا که به راستي حجم کليدواژگان داراي بار معنايي کلان و عام –مانند ستم، صلح، دولت خوب، دوستي، دروغ، دشمني، راستي، شايستگي، اراده، و…- در آنها بسيار بسيار بيشتر از کتيبه هاي مشابهي است که کمي پيشتر در ميانرودان و مصر و اورارتو نوشته مي شده اند.
قديمي ترين متون موجودي که به کشور ايران اشاره مي کنند، در زمان زمامداري داريوش نوشته شده اند، و يکي از مهمترينِ اين متون، کتيبه ي نقش رستم است که معمولا زير سايه ي جلال و ابهت ديوارنگاره ي بيستون مورد بي توجهي واقع مي شود. پيش از عصر داريوش، چند کتيبه با اعتبار مشکوک از ارشام و آريارمنه ي هخامنشي در دست است، و يک کتيبه ي معتبر از کوروش که نخستين منشور حقوق بشر و نخستين مجموعه قوانين بين المللي در جهان است. با اين وجود، متون پيشا بيستوني در چارچوبي ملي نگاشته نشده اند. يعني يا به بخش خاصي از کشور ايران – به ويژه انشان، قلمرو باستاني هخامنشي ها- اشاره دارند، و يا به قلمرو عمومي کل اقوام و ملل تابع هخامنشي ها. نخستين کتيبه اي که در آن اشاره ي مستقيم به کشور آريايي ها و زبان آريايي ها وجود دارد، کتيبه ي بيستون است که بزرگترين متن ديوارنگاشته ي جهان هم هست. پس از آن، مجموعه اي از متون پراکنده از آسيب دوران محفوظ مانده اند که مهمترينشان از ديد ما کتيبه هاي نقش رستم است.
کتيبه هاي نقش رستم از دو جنبه اهميت دارند.
نخست آن که بر گور بنيانگذار نظم جديد امپراتوري حک شده اند و به نوعي وصيت نامه ي او را بر مي سازند. محتواي اين کتيبه ها با تاريخ نگاري رسمي و مشروعيت بخشِ بيستون تفاوتي اساسي دارد و بيشتر به مجموعه اي از اندرزها و آرزوها شباهت دارد. نزديک بودن به مرگ، همگان را به راستگويي تشويق مي کند، و شايد داريوشِ پير نيز هنگام تنظيم متني که قرار بوده بر آرامگاهش حک شود، به همين ترتيب عميقتر از دوران جواني اش به دنيا نگريسته باشد.
دوم آن که اين متن از ديد نگارنده تبيين کننده ي صورتبندي غايي هويت ملي ايرانيان از ديد يکي از بنيانگذاران آن است. يعني در اين متن کليدواژه ها و مفاهيمي به کار گرفته شده است که با بيانيه هاي رسمي هخامنشيان در ساير کتيبه ها تفاوت دارد و در پاسخگويي به معماي هويت ايراني بسيار کارآمد است. در اين کتيبه چند اشاره ي جالب وجود دارد:
الف) “اگر مي انديشي چند است شمار کشورهايي که داريوش شاه زير فرمان داشت، پس نگاره هايي که اورنگ مرا بر دوش دارند، بنگر. آنگاه خواهي دانست که نيزه ي مرد پارسي بسي دور از پارس رزم جسته و نبرد آورده است.”
ب) “اهورا مزدا مرا و شهرياري ام را و اين کشور را از آسيب دور بدارد.”
پ) “اي مرد! فرمان اهورا مزدا برايت ناگوار نباشد. راه راست را ترک مکن. خشونت نکن.”
بر زاويه ي ديگر همين کتيبه، اين جملات را مي خوانيم (مرادي غياث آبادي، 1377):
الف) “به خواست اهورامزدا من چنانم که راستي را دوست مي دارم و از دروغ بيزارم.”
ب) من نمي خواهم توانا بر ناتوان ستم کند. همچنين دوست ندارم به حقوق توانا از کارهاي ناتوان آسيب رسد. آنچه راست است، من مي پسندم.”
پ) “خواست خداوند بر زمين آشوب نيست. بلکه صلح، نعمت و حکومت خوب است.”
ت) “… به نيروي ادراک و اراده ي خويش همواره کسي هستم که براي کارهاي شايسته تصميم مي گيرد.”
ث) “نبشته هايم را نگهدار باش. قانون را پايمال نکن. نگذار کسي در رعايت نظم و قانون نادان ماند.”
چنان که مي بينيم، در اين متن به اين کليدواژه ها اشاره رفته است: نيزه ي مرد پارسي، کشور، آسيب، راستي، دروغ، توانا، ناتوان، ستم، خشونت، آشوب، نظم، صلح، حکومت خوب، ادراک، اراده، کار شايسته، قانون. و همه ي اينها در کنار متن مهمي قرار دارند که سخن را با آن آغاز کرديم. متني که مي گويد: “اهورامزداست که اين زمين را آفريد، که آن آسمان را آفريد، که مردم را آفريد، که براي مردم شادي آفريد.”
از ديد نگارنده، اين کليدواژگان که در متني فشرده مانند کتيبه ي نقش رستم در کنار هم آورده شده اند، بياني رسمي از مفاهيمي هستند که شالوده ي هويت ايراني را برساخته اند، و در درازاي بيست و پنج قرن استخوان بندي آن را تشکيل داده اند.
نهم: بوم، مردم، شادی
چيرگي نظم بر آشوب، و غلبه ي مرکز بر پيرامون، نشانه اي سياسي بود که پيروزي آشکارِ يکي از دو قطب معنايي متضاد بر مفهوم رويارويش را در دوگانه هاي ديگري نيز نشان مي داد. از ديرباز، لذت با نظم و رنج با آشوب گره خورده است. همچنين رستگاري و بدبختي، توانمندي و ناتواني، قدرت و ضعف، زيبايي و زشتي، و راست و دروغ نيز جفتهاي متضادي هستند که معمولا به ترتيب با نظم و آشوب گره مي خورند.
به اين شکل، زماني که در نقش رستم اشاره هاي صريح داريوش باز مي خوانيم و مي بينيم که “خواست خداوند بر زمين آشوب نيست. بلکه صلح، نعمت و حکومت خوب است.” در مي يابيم که چيزهايي مانند صلح، نعمت (ناشي از کشاورزي و تجارت) و حکومت خوب با هم گره خورده اند و در برابر آشوب قرار گرفته اند. داريوش در بيستون رابطه ي صريح ديگري ميان راستي و دولت، و دروغ و آشوب برقرار مي کند. به همين ترتيب از رابطه ي شادي با اهورامزدا، و ستم با آشوب نيز آگاه مي شويم.
پس کليدواژگاني که داريوش در نقش رستم به کار مي گيرد، بسيار معنادار هستند. هنگامي که او به سه عنصرِ اصلي آفريده شده توسط اهورامزدا اشاره مي کند (آسمان و زمين، مردم و شادي)، در واقع مشغول صورتبندي مفاهيمي است که در نظم هخامنشي از پيرايه ي قطب مقابل آشوب زده شان پاکيزه شده اند.
در مورد آسمان و زمين، ابهام چنداني وجود ندارد. واژه اي که داريوش در نقش رستم به کار گرفته و فرزندانشبعدها تکرار کرده اند، در واقع همان است که هنوز همدر زبا نفارسي کاربرد دارد. او براي زمين از واژه ي بوم (بومانَم) بهره گرفته و آسمان را همان با همين عبارت (اَسمانَم) ناميده است. آشکار است که اشاره به زمين و آسمان، به خصلت جغرافيايي و اقليمي سرزمين ايران اشاره دارد، يعني آنچه که در آن دوران کل گيتي شناخته شده را شامل مي شده است. چنان که در لوحي گلي از شوش مي خوانيم:
“من داريوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه کشورها، شاه در گستره ي زمين.”
و در آسياي صغير به اين کتيبه بر مي خوريم:
“…يک شاه از بسياري، يک فرمانروا از بسياري، من خشايارشا، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه کشورهاي داراي مردمان گوناگون، شاه در اين زمينِ بزرگ، دور، و گسترده…”
کتيبه اي با همين مضمون، با تکيه بر “زمين بزرگ و دور و پهناور” در دو کتيبه ي داريوش بزرگ در کانال سوئز الوند، و همچنين نبشته ي اردشير نخست در تخت جمشيد هم تکرار شده است.
اينها همه نشانگر آن است که شاهان هخامنشي (و در نتيجه اتباعشان) کل گستره ي دور و پهناور زمين را زير سيطره ي يک نظم و قانون مي ديدند و به همين دليل هم مي توانستند از زمين و آسمان و مردم به معنايي عام سخن برانند.
در دوران داريوش، زمين و آسمان، فقط يک قلمرو را در بر مي گيرد، و کل آن قلمرو، پارس يا ايران نام دارد.
“گويد داريوش شاه: اين کشور پارس که اهورامزدا مرا ارزاني داشت، زيباست و داراي اسبان خوب و مردم خوب است.” (کتيبه ي ديوار جنوبي تخت جمشيد).
“داريوش شاه (دوم) گويد: اهورامزدا اين کشور را به من داد، از بخشش اهورامزدا من شاه اين سرزمين هستم.” (لوح زرين، شوش)
“گويد اردشير شاه (سوم): بادا که اهورامزدا و ايزد مهر مرا و کشور مرا و آنچه انجام داده ام را حفظ کند.”
اين اشاره هاي مکرر به عبارت سرزمين و کشور در اين کتيبه ها نشانگر آن است که هخامنشيان در عينِ قائل بودن به تکثر و تنوع در “نژادهاي مردم گوناگون” و “کشورهاي بسيار”، کل اين مجموعه را در قالب يک کشور و يک سرزمين متحد مي نگريسته اند و در عمل هم برنامه ريزي منسجم و هدفمندي اقتصادي اي که در اين دوران از اين شاهان سراغ داريم، جزبا چنين تلقي اي ممکن نمي بوده است.
به اين ترتيب مي توان فرض کرد که آسمان و زمين به معناي سرزمين ايرانِ بزرگ، يا کل قلمروي شناخته شده براي هخامنشيان به کار گرفته مي شده است.
مفهوم مردم هم، به روشني به شهروندان امپراتوري اشاره دارد. در اينجا هم با عبارت مردم (مَرتيم) روبرو مي شويم که هنوز در فارسي به کار برده مي شود. در کتيبه هاي بسياري، عبارت مردمان بسيار، و مردمان گوناگون ذکر شده است که نشان مي دهد مفهوم مردم در عبارت تکراري مورد نظر را مي توان به همان مفهومِ عادي شهروندان و ساکنان گيتي (که مترادف مي شود با شهروندان اپمراتوري) فهميد.
سومين کليدواژه اي که اينجا به کار گرفته شده است، تا حدودي با دو عنوان پيشين تفاوت دارد. داريوش هنگام نوشتن اين متن، و نوادگانش هنگام تکرار کردنش، آشکارا به عناصر پايه اي توجه داشته اند که شاهنشاهي هخامنشي، يا همان شالوده ي نظم نوين حاکم بر گيتي را تشکيل مي دهد. اشاره به سرزمين ايران و آسمان و زمين، و به دنبال آن ارجاع به مردم، امري طبيعي به نظر مي رسد، چرا که در هر صورت هر کشوري از يک قلمرو سرزميني و مردمي که در آن زندگي مي کنند تشکيل يافته است. ما با ديدگاه امروزين خود انتظار داريم که پس از اين دو عبارت، چيزي شبيه به شاه، دولت، يا حتي امري قدسي مانند دين يا شريعت عنوان شود. در واقع داريوش مي توانست کتيبه اش به هريک از سه شکلِ زير ادامه دهد:
“… که شاه شاهان را آفريد…”
يا “…که دولت هخامنشي را آفريد…”
يا “…که شريعت زرتشتي را آفريد…” ،
بي آن که مايه ي شگفتي ما شود. اما داريوش با عبارت غافلگير کننده ي (هيه شياتيم اَدا مَرتيهيه) سخنش را دنبال مي کند، و اين عبارت در فارسي باستان يعني “که شادي را براي مردم آفريد”.
به راستي چه چيز باعث شده که عبارت شادي (شياتي) به رتبه ي سومين مفهوم عمده در ساختاربندي نظم هخامنشي ارتقا پيدا کند؟ در مورد مفهوم اين عبارت در عصر هخامنشيان ابهام اندکي وجود دارد. اين واژه در گذشته نيز مانند امروز رضايت، خرسندي، شادماني و لذت معنا مي داده است.
با توجه به اين سومين عبارتِ کتيبه ي نقش رستم، کل آنچه که تا پيش از اين خوانديم، معنايي ديگر مي يابد. چنين مي نمايد که داريوش در اين کتيبه به شالوده هايي اشاره مي کند که تداوم کشور ايران را ممکن خواهند ساخت. اين سه شالوده عبارتند از سرزمين، مردم، و شادماني و رضايت مردم. بياني که از ديد جامعه شناسانه ي امروزين ما کاملا درست مي نمايد، و در جهان انباشته از خدايان و تقديرهاي محتومِ باستان، بسيار زميني و عرفي مسلک جلوه مي کند.
اگر اين متن را در کنار کتيبه ي مشهور داريوش در ديوار جنوبي تخت جمشيد بگذاريم، حقايق بيشتري آشکار مي شود. در اين کتيبه، داريوش مي گويد: “اهورامزدا اين کشور را بپايد از دشمن، از خشکسالي، و از دروغ.”
عبارت به کار گرفته شده براي دشمن (هَئيناي) در واقع مهاجمان کوچروي بيگانه معنا مي دهد، و به مردم ارتباط مي يابد. خشکسالي (دوشي يارا) به اقليم و زمين وآسمان مربوط مي شود و دروغ (دروگََه) نيز گويا به شادي ربط پيدا کند. به اين ترتيب، داريوش در کتيبه هايش منظومه اي از مفاهيم و جفتهاي متضاد معنايي را براي ما به يادگار گذاشته است که مباني دوگانه هاي برسازنده ي نخستين دولت ايراني را به خوبي صورتبندي مي کند. براي ايرانياني که صلحجويانه و بر مبناي توافق بر گيتي چيره شده بودند، حفظ اين توافق و نگهداري نظمي که ضامن همزيستي ملل و اقوام گوناگون در کنار يکديگر بوده است، بيشترين اهميت را داشته است. چنين مي نمايد که داريوش در اشاره به آسمان و زمين، مردم و شادي، دستمايه هاي اصلي اين توافق را بر مي شمارد، و در خشکسالي، دشمن و دروغ قطبهاي متضاد اين معاني را نشان مي دهد که توافق ياد شده را تهديد مي کنند.
پس نظم حاکم بر گيتي در شرايطي استوار مي ماند که شالوده اي اقتصادي و زيربنايي از منابع طبيعي (آسمان و زمين) توسط مردمي همبسته و متحد (مردم) مورد بهره برداري قرار گيرد و رضايت و خرسندي شان را تامين نمايد. اين سه، به سه مفهوم کليدي قدرت، معنا و لذت که به گمان نگارنده شالوده ي تمام صورتبندي هاي رفتاري رادر جوامع انساني بر مي سازد، شباهت بسيار دارد (وکيلي، 1381 (ب)).
منابع طبيعي، عناصر برسازنده ي قدرت هستند، و مردمي که از اين منابع بهره مي گيرند و نظامي اجتماعي را بر مي سازند، برسازندگان معنا هستند. اگر اين جريان سيال و روان و موفق باشد، آنچه که توليد مي شود لذت است، و اين معادله اي ساده است براي تبيين دليل پايداري نظام اجتماعي هخامنشي، که شالوده ي سياسي تمام امپراتوريهاي آينده، و شالوده ي فرهنگي جامعه ي ايراني را پي ريزي کرد.
پايان سخن
فرهنگ ايراني، پيکره اي تنومند و ديرپاست که به شکلي شگفت انگيز، به يکباره با تمام عناصر اصلي و بنيادينش بر صحنه ي روزگار پديدار شده، و از آغاز نقشي تعيين کننده در تاريخ قلمرو باختري جهان را عهده دار شده است. تاثير سترگ ايرانِ نوپا بر تاريخ سياسي جهان، و اثر تعيين کننده اش در تعريف شيوه اي جديد از اندرکنش ميان ملل و اقوام همسايه، موضوعياست که در اين روزگار ايراني-زدايي از فرهنگ جهاني به ندرت مورد اشاره واقع مي شود، اما به سختي کتمان پذير است.
قدرت، معنا و لذت، يعني سه مفهومي که با تکيه بر منابع طبيعي و ساخت سرزمين، مردم، و کردار رضايتمندانه شان پديدار مي شوند، از آغاز در نخستين صورتبنديهاي موجود در مورد هويت ايراني به صراحت عنوان مي شده اند. امروز، فرهنگ ايراني با وجود هزاره هايي پر از فراز و نشيب همچنان دوام آورده است و در اين راستا چه دليلي محکمتر از آن که ايرانيان هنوز هم کليدواژگان بنيادينِ بوم، آسمان، مردم و شادي را به همان معناي باستاني اش مي فهمند و به کار مي گيرند؟
تاريخ نشان داده است که سه مخاطره ي مورد نظر داريوش، به راستي جدي بوده اند. تخريب منابع طبيعي و فقر ناشي از آن، هجوم اقوام بيابانگرد و غارتگر همسايه و ويراني شالوده هاي تمدن ايراني، و رواج دروغ در ميان مردمان (کليدواژه اي که به اندازه ي شادي در کتيبه ي پيشين غيرمنتظره است)، عواملي بوده اند که هر از چندگاهي روند رشد و توسعه ي فرهنگ ايراني را با وقفه و اختلال رويارو نموده اند. فرهنگ، البته، مضموني يکه و ايستا نيست که در تاريخي زاده شود و پس از آن در سيري پيوسته روبه انحطاط رود. درهر تعبير، فرهنگ ايراني چنين نبوده است و هربار پس از لطمه هايي که از دشمن، خشکسالي و دروغ ديده است، بار ديگر سر برکشيده و به شکلي تازه و با سازگاري با عناصري جديد خود را ترميم نموده است.
امروز، شايد اتحاد دوباره ي سه عامل بنيادينِ بوم، مردم، و شادي، بتواند بار ديگر آسيبِ خشکسالي، دشمن و دروغ را از اين سرزمين کهنسال و مردمش پاک کند.
از آنها بديدي همه نيک و بد |
کنون آن گُزين کَت پسندد خرد |
پشيماني آنگه نيايد به کار |
چو برخيزد از بوم و کشور دمار |
کتابنامه
بديع، اميرمهدي، يونانيان و بربرها (15 جلد)، ترجمه ي مرتضي ثاقب فر، انتشارات توس، 1383.
بريان، پير، تاريخ امپراتوري هخامنشي، جلد نخست، ترجمه ي مهدي سمسار، انتشارات زرياب، 1377.
پيوتروفسكي، ب .ب .، اورارتو، ترجمه ي عنايت الله رضا، بنياد فرهنگ ايران، 1348.
توينبي، آرنولد، جغرافياي اداري هخامنشيان، ترجمه ي همايون صنعتي زاده، انتشارات بنياد موقوفات دکتر افشار، 1379.
دورانت، ويل، تاريخ تمدن (جلد نخست )، ترجمه ي احمد آرام ، ع.پاشايي ، اميرحسين آريانپور، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1367.
دياكوف ،و، تاريخ جهان باستان (ج .1)، ترجمه ي علي الله همداني ، صادق انصاري ، باقر موِمني، نشر انديشه،1350.
دياكونوف، ا.م . تاريخ ماد، كريم كشاورز، انتشارات علمي و فرهنگي، 1371.
دياکونوف، ا.م. گذرگاه هاي تاريخ، ترجمه ي کريم کشاورز، انتشارات اميرکبير؟، 1381.
رو، ژ. بين النهرين باستان، عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر آبي،1369.
كريمر، س . الواح سومري، داوود رسائي، فرانكلين، 1340.
کريستن سن، آرتورو، کيانيان، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1350.
کينگ، ل .و. تاريخ بابل، رقيه بهزادي، انتشارات علمي و فرهنگي، 1378.
گيرشمن، رومن، ايران از آغاز تا اسلام، ترجمه ي محمد معين، انتشارات علمي و فرهنگي،1380.
مرادي غياث آبادي، رضا، نبشته هاي پارسي باستان، تهران، 1377.
موسكاتي، س . فنيقي ها، ترجمه ي رقيه بهزادي، انتشارات پژوهنده، 1378.
هينتس، و. دنياي گم شده ي عيلام، ترجمه ي فيروز فيروزنيا، انتشارات علمي و فرهنگي،1371.
وکيلي، شروين، پاداش، تقارن، و انتخاب آزاد، انتشارات داخلي کانون خورشيد، 1381 (ب).
وکيلي، شروين، تاريخ فرهنگ (جلد نخست: 3000-1200 پ.م)، انتشارات داخلي کانون خورشيد، 1381 (الف).
وکيلي، شروين، خاطرات ازلي يک ايران انقلابي: يادداشتي درباره ي مرکز وپيرامون، شرق، دوشنبه 12 بهمن 1383، صفحه ي 18.
وکيلی، شروين، اسطوره ی معجزه ی يونانی، (جلد نخست) زير چاپ.
Deuleuse, J. & Guitarri, F. Nomadology, Routledge, 1998.
Hayes,I.L. A manual of Summerian grammair and taxts, UNDENA Publications, Mallibu, 1990.
Le glay, M. Voisin, J.L. & Le Bohec, Y. A history of Rome, Blackwell, 2001.
————————————–
- شايد زمان آن رسيده باشد که کمبوجيه را مستقل از افسانه هاي يونانيانِ خشمگين و شکست خورده، و چنان که بوده است، به عنوان پادشاهي کامياب از دودمان کوروش به رسميت بشناسيم. براي شرح بيشتر نک: (بديع، 1383-ج.4/ وکیلی- زیر چاپ)
- مانا تمدني بوده با خاستگاه قفقازي که در قرون نهم و هشتم پ.م در حوالي درياچه ي اورميه مستقر بوده و از سويي با عيلام و از سوي ديگر با اورارتو (يعني آخرين تمدنهاي قفقازي باقي مانده) روابطي گسترده داشته و معمولا تاخت و تاز ارتش آشوررا تحمل مي کرده است. ماناها با مادها همسايه بودند و مادها به نوعي وارث تمدن ايشان محسوب مي شوند. با اين وجود آن که مادها در نهايت ماناها را به قلمرو خود منضم کردند، در قالب قبايلي کوچرو به آنها حمله نکردند و تنها پس از تبديل شدن به يک پادشاهي نيرومند آن منطقه را نيز تسخير کردند. نک: (دياکونوف، 1371)
فایل Pdf این مقاله را میتوانید از اینجا دریافت کنید.