افلاطون در رسالهى فيلبوس گفتگويى ميان سقراط و پروتارخوس را روايت كرده است و در يكى از بندهاى آن از زبان سقراط میگويد: دوستان بايد نادانى رفيقانشان در مورد زيبايى، خرد و نيكوكارى را با خنده پاسخ دهند. افلاطون در جاى ديگرى به هنگام نقد رفتار پهلوانان در زمان جنگ، از غريو پيروزى بركشيدن و خنديدن به رنج دشمنان، به عنوان رفتارى طبيعى و عادى پشتيبانى كرده و آن را چيزى متفاوت با شوخى، و رفتارى ذاتى دانسته است.
ارسطو، در رسالهى شعر، از زاويهى ديگرى به موضوع نگاه میكند و به هنگام شرح تفاوت ميان تراژدى و كمدى، مشاهدهى زشتى و ضعف را دليل اصلىِ شوخى و خنده میداند. او معتقد است كه ديدن رنجهاى كوچك در ديگران سرگرم كننده و خوشايند است، اما برخورد با رنجهاى بزرگى مانند مرگ يكى از نزديكان يا نقص عضو، همدردى آدمى را بر میانگيزد.
چنان كه آشكار است، در روزگار باستان بسيارى از نويسندگان با پيروى از اين دو غولِ فلسفهى يونان، خنده را به رويارويىِ قوى و ضعيف مربوط میدانستند و واكنش طبيعىِ فرد قدرتمندتر را خنده میپنداشتند.
اين رويكرد، يعنى توجه به مفهوم قدرت در تحليل خنده، همچنان در اين شكل جنينیاش باقى ماند، تا اين كه در قرن هفدهم با گرايش و تمركز يكى از فلاسفهى بزرگ نوزايى بر مفهوم قدرت، بار ديگر در قالبى جديد صورتنبدى شد.
يكى از قديمیترين ديدگاههاى توضيح دهندهى جوك و خنده كه هنوز به بقاى خود ادامه میدهد، توسط فيلسوف انگليسى توماس هابز معرفى شد. بر اساس اين ديدگاه، خنده عبارت است از حالت سرخوشى ناشى از احساس برترى. يعنى شوخیها باعث میشوند تا فرد خود را نسبت به افراد ديگر -كه آماج شوخى هستند- برتر و بالاتر ببيند، و اين امر مايه سرخوشیاش میشود. هابز در لوياتان در اين مورد مىگويد:
«افتخار ناگهانى ميلى است كه حالاتى در چهره ايجاد مىكند كه خنده ناميده مىشوند. كه يا به واسطهى عمل ناگهانى خود آدميان كه آنها را خوش مىآيند ايجاد مىشود، و يا در نتيجهى ديدن چيزى بدشكل و بىقيافه در ديگران كه در مقايسه با آنهاخود را ناگهان تأييد و تمجيد مىكنند، رخ مىدهد. و خنده بيشتر خصلت كسانى است كه از توانايىهاى موجود در خودشان چندان آگاهى ندارند و مجبور ميشوند با ديدن نارسايىها و معايت ديگران خودشان را تأييد كنند. و بنابراين خنديدن به معايت ديگران بيشتر نشانهى جبن است. زيرا يكى از خصال واقعى مردان بزرگ كوشش براى رها كردن ديگران از احساس حقارت و خوارى است، و آنها خود را تنها با تواناترين كسان مقايسه مىكنند.»
اين نوشتار به قدر كافى روشن است و تمام مايههاى فكرى نظريهى تحقيركنندگى جوك را در خود دارد.
ديدگاه هابز با آنچه كه فيلسوفان كلاسيك میگفتند يك تفاوت عمده دارد. نخست آن كه حس پيروزى بر ديگرى و چيرگى در عامترين مفهوم خود با خنده و شوخى پيوند خورده است، و دوم اين كه اين پيوند همهى انواع خنده را در بر میگيرد. يعنى نه تنها تمام ادراكاتِ چيرگى خندهآورند، بلكه تمام خندهها هم از اين ادراك ناشى شدهاند.
نگرش هابز در مورد خنده براى قرنها بر فضاى فكرى اروپاييان چيره بود، و در پيوند با قالبهاى اخلاقى و دينى مسيحى بازتعريف میشد. در تمام كتاب مقدس -عهد قديم و عهد جديد- هيچ اشارهى مستقيمى به خندهى ناشى از شوخى وجود ندارد، و در تمام دوران قرون وسطا ارباب كليسا پيروانشان را از خنده -اين وسوسهى شيطان- بر حذر میداشتند. به اين ترتيب نگرهى هابزى در اين بستر مساعد جا افتاد و مورد پذيرش واقع شد. چنان كه بعدها، طغيانگرانى رمانتيست مانند بودلر هم نتوانستند خود را از بند آن برهانند.
بودلر در «گلهاى رنج» (1855.م) خنده را مهمترين نمود خصلت شيطانى بشر مینامد. ديدگاه كنونى ما در اين مورد البته بسيار تفاوت كرده است.
شواهد زيادى در مورد ارتباط خنده با احساس چيرگى وجود دارد. برگسون بخش مهمى از كتابش را به بحث دربارهى دليل خندهى مردم به كسى كه روى پوست موز ليز میخورد اختصاص داده است. چنان كه از نوشتار وى بر میآيد، اگر نظريهى تحقير درست باشد، درجهى خندهدار بودن يك جوك بايد به شدت تحقيرآميز بودنش وابسته باشد.
يكى از نخستين پژوهشهايى كه اين پيشبينى را مورد آزمون قرار داد، كارى ميدانى بود كه در آن از گروهى يهودى و غيريهودى خواسته شد تا درجهى خنده دار بودن جوكهايى را كه قهرمانشان يهودى يا غيريهودى بود مشخص كنند. نتيجه نشان داد كه يهوديان به طور مشخص جوكهاى مربوط به يهوديان را كمتر از سايرين خندهدار میدانند. جالب آن كه با تغيير دادن هويت قهرمانان به اسكاتلندى -كه در اروپا مثل يهوديان به خساست شهرهاند- باز هم ارزيابى يهوديان تغييرى نكرد. يعنى آنها علاوه بر اين كه قوميت خود را به عنوان آماج شوخى نمیپسنديدند، تأكيد بر صفات منسوب به خود را نيز خوش نمیداشتند. جالب آن كه خود اين يهوديان در خسيس پنداشتن خودشان با ديگران همنظر نبودند، اما از ديدگاه سايرين در مورد خود آگاهى داشتند.
آزمون مشابهى كه سالها بعد با دقت بيشتر انجام گرفت، آن آزمودنیهايى متعلق به چهار مذهب مسيحى (باپتيستهاى جنوبى، كاتوليك، شاهدان يهوه، عارفان) را مورد پرسش قرار داد. نتيجه آن بود كه درجهى خندهدار بودن جوك براى اين افراد با محتوايشان نسبت مستقيم داشت. هرچه جوك گروه مذهبى خودى را بيشتر میستود و گروههاى رقيب را بيشتر تحقير میكرد، خندهدارتر تلقى میشد.
دادههاى به دست آمده در اين زمينه به زودى به شواهدى ضد و نقيض انجاميد. آشكارترين جنبهى اين ماجرا، اين بود كه زنان به قدر مردان به جوكهايى كه به زنان مربوط مىشد میخنديدند، و سياهپوستان هم مشابهِ اين وضعيت را در قبال جوكهايى كه سياهان را مسخره میكرد، داشتند. مشاهداتى از اين دست، نشان داد كه چارچوب نظريهى تحقير با رويكرد خطى و سرراستش كمى سادهانگارانه بوده و ماجراى تحقير شدگى پيچيدهتر از آن است كه در نگاه اول به نظر مىرسد.
يكى از انديشمندانى كه نظرش در رفع اين كاستىِ نظريهى تحقير سخت مؤثر از آب در آمد، ويليام جيمز بود. او در كتاب مشهورى كه در اواخر قرن نوزدهم دربارهى روانشناسى عمومى نوشت، مفهومى به نام گروههاى مرجع را معرفى كرد. به نظر او، هر فرد انسانى به واسطهى ميدانى از ارتباطات بين خودش با عناصر جهان خارج، اندركنش خويش را با محيط تنظيم میكند. اين عناصر واسطه، بسته به درجهاى كه به من متعلق دانسته شوند، مهم پنداشته میشوند و در حوزهى اختيارات و مالكيت من برجستگى میيابند. به اين ترتيب هر فرد انسانى در دايرهاى بسته از مفروضات زندگى میكند، و عناصر داخل اين دايره را به خود منسوب میداند. عناصر ريختى و بدنى زيربنايیترينِ اين عناصر هستند. اما نمادهاى مربوط به هويت و گروه نيز در اين ميان نقش مهمى را ايفا مىكنند.
نظريات جيمز، به پيدايش مفهومى به نام گروه مرجع در جامعهشناسى انجاميد. گروه مرجع عبارت از آن گروهى از مردم جامعه هستند كه فرد خود را با ايشان همگون میپندارد، رفتارشان را تقليد مىكند، و در آن عضويت دارد، يا آرزوى عضويت در آن را دارد!
به اين ترتيب مشكلى كه ذكرش گذشت، حل شد. يعنى مردان و سفيدپوستان به عنوان گروه مرجع در نظر گرفته میشدند و بنابراين بخش مهمى از جوكهايى كه به طبقات فروپايهتر منسوب مىشد، اصولا توسط اين افراد به عنوان توهين به خودشان تلقى نمىشد. چون خود را به گروه مرجع متعلق مىپنداشتند و به قول ماركس، موقعيت اجتماعىشان هنوز حالت طبقه براى خود را پيدا نكرده بود.
اين نكته را نبايد از ياد برد كه هدف از تعريف جوكهاى تحقيرآميز، تخطئهى افراد مشابه با قهرمان جوك نيست. چنان كه گفتيم، بخش عمدهاى از رفتارهاى خشونتآميز نمادين در روابط بينافردى به صورت جوك و شوخى ظهور میيابند و اينها نه تنها در صدد لطمه زدن به كنش متقابل بين افراد و تحقير طرف مقابل نيستند، كه با پالايش تنشهاى ياد شده، معنايى عكس هم به خود مىگيرند. در يك پژوهش آمارى، نشان داده شده كه 23٪ كل جوكهايى كه در جمع گفته میشود حالت منفى دارد. يعنى به يكى از اعضاى جمع ارجاع میشود و يكى از صفات وى را نكوهش مىكند. با وجود آن كه اين جوكها از بيرون دشمنانه و بدخواهانه ديده میشوند، اما در روابط درون گروهى به عنوان رفتارهايى دوستانه تفسير میگردند. به شكلى كه افراد شاخص و رهبران گروه هميشه بيش از ديگران آماج اين شوخیها قرار مىگيرند و همگان هم اين شوخیها را به عنوان اهميت و برجستگى فرد مورد نظر تعبير میكنند، نه تلاش براى مخدوش كردن تصوير ذهنى از وى.
همچنين به نظر مىرسد كه شاخصهاى فردى هم در علاقه به جوكهاى داراى عنصر تحقير مؤثر باشد. بر مبناى آزمايشى كه بر 4292 نفر با سن بين 12 تا 66 سال در آمريكا انجام گرفته، چنين بر مىآيد كه مسنترها بيشتر از جوكهاى داراى عنصر عدم تناسب و معماى منطقى لذت مىبرند، و در مقابل جوانترها و افراد تندرو، جوكهاى داراى عنصر تحقير را بيشتر میپسندند.