پنجشنبه , آذر 22 1403

دیباچه

دیباچه

اوج گرفتنِ پهلوانان وقتی از بلندایی نفس‌گیر فرازتر رود، از چشم و فهم مردمان می‌گریزد و مدار سقوط قهرمانان وقتی از ژرفایی گذر کند چندان مهیب می‌نماید که دیده‌ای را یارای خیره نگریستن بدان نیست. پس چگونه می‌توانم داستان مردی را برایتان بازگو کنم که هم آن اوج و هم این نشیب را دریافته و در هر دو دلیرانه از مرزهای پروا و هراس پیشتر تاخته است؟

داستان‌ها از آن رو برای ما زیبا و شنیدنی‌اند که پاره‌هایی از خویشتن را در قهرمانان‌شان باز می‌یابیم، بی آن که مایه‌ی هراس‌مان شوند. پس با چه زبانی به نقل افسانه‌ی پهلوانی بپردازم که درخشان‌ترین هاله و تیره‌ترین لایه از خویشتنِ شما را برابر چشمان‌تان نمایان می‌سازد؟ چگونه لب به خروش قصه‌ای بگشایم که روزگاری از یاد رفته را به خاطرها خواهد آورد؟ قصه‌ای که گوسان‌های سالخورده‌تر از من نیز می‌هراسند تا از پستوی نمور حافظه‌‌شان بیرونش بکشند؟ آری به من بگویید ای مردمانی که شاد و رام بر سفره‌ی بزم زمان نشسته‌اید، چگونه خطر کنم و داستان جم خورشیدچهر را در دوران مهیب ضحاک برایتان بازگو کنم؟

زخمه‌ی تنبور است که به سکوت وادارتان کرده، یا یادی رنگ پریده از نامی ورجاوند و ماندگار؟ از سرِ کنجکاوی است که این گوسان ژنده و خسته را می‌نگرید و آوازش را می‌شنوید؟ یا آن که به راستی تشنه‌ی دانستن ماجراهای زندگی مردی هستید که کرورها خنیاگرِ سرگردان مانند من در هزاران دنیای موازی قصه‌اش را با سرود می‌خوانند؟ آیا این رگه‌ی درخشان امید که در چشمان ناباورتان می‌بینم، به راستی هست و از گرمای دل بر می‌خیزد، یا جرقه‌ایست زودگذر و ناماندگار در روزگار نابارورتان؟

اما اگر ما راویانِ داستان‌های کهن چیزی را از جمِ سرکش آموخته باشیم، طغیانگری و جسارت است و نهراسیدن از گفتنِ آنچه که راست است و سزاوار. پس ای نوآمدگان به این دنیای کهنسال، بشنوید از داستان جمِ بزرگ، فرزند ویونگان و زاده‌ی زمان ورجاوند، پادشاه گیتی و درهم شکننده‌ی دیوان و اشموغان. او که همچون انسانی زاده شد، همچون ایزدی زیست و به فرجام در جامه‌ی انسانی فرو رفت و از چشم‌ها پنهان گشت.

 

 

ادامه مطلب: سرود نخست: جمِ نوباوه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب