پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود دوم: داستان ویونگان

سرود دوم: داستان ویونگان

دمی درنگ کردم و به درخشش آتشی که بر هیمه می‌سوخت خیره شدم. داستان به درازا کشیده بود و نور بی‌رمق خورشیدی که کم کم در افق باختری پنهان می‌شد برای واپسین بار بر دیوارهای کاروانسرا چنگ می‌کشید. شمار مردمی که پیرامونم گرد آمده بودند بیشتر شده بود و همه با چشمانی انباشته از انتظار مرا می‌نگریستند. برای دقیقه‌ای در رقص شعله‌ها غرقه شدم و یادِ روزگاران دوردست مرا در خود فرو برد. اما بعد به خود آمدم و از آتش چشم برگرفتم و گفتم:

دورانی که جم در آن زاده شد امروز از یادها رفته است. سخن از عصرِ چهار نژاد است و هفت سرزمین. دورانی که دیوها و اهوراها از سویی و آدمیان و اشموغان از سوی دیگر به آرامش و صلح خو می‌گرفتند و خاطره‌ی نبردهای دیرینه‌ی خویش را به تدریج از یاد می‌بردند. دورانی که مغان در انجمن خویش سی تن از خردمندترین و بزرگترین مردمان گیتی را می‌پروردند. سی پیشوایی که هریک بر فنی و رازی و خطی چیره بودند. رازی و فنی و خطی که در آغازگاه تاریخ گیتی، هنگامی که آدمیان در نبردی بر دیوان و اهورایان چیره گشتند، از ایشان آموختندشان.

کشیدندشان خسته و بسته خوار         به جان خواستند آن زمان زینهار

که ما را مکش تا یکی نو هنر         بیاموزی از ما کَت آید به بر

کِیِ نامور دادشان زینهار          بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزاد گشتند از بند او          بجستند ناچار پیوند او

نبشتن به خسرو بیاموختند          دلش را به دانش برافروختند

نبشتن یکی نه که نزدیک سی          چه رومی چه تازی و چه پارسی

چه سغدی چه چینی و چه پهلوی          ز هر گونه‌ای کان همی‌بشنوی

جم و برادرانش این بخت را داشتند که در چنین زمانه‌ی پاک و بی‌آلایشی زاده شوند. دورانی زرین و درخشان که بعدها مردمانِ جهان‌های گوناگون همچون داستانی دلکش و خاطره‌ای شیرین به یادش می‌آوردند و درباره‌اش افسانه‌ها بازگو می‌کردند. دورانی که بعدها به عصر زمان بیکرانه شهرت یافت.

پدرشان ویوَنْگان بود، شاهِ نامدار و مقتدرِ خونیراس، و بنا کننده‌ی شهر زیبای راگا که از پشت به رشته‌ کوه‌های کبودِ هَرا تکیه داشت و رو به دشتهای سرسبز و پهناورِ مرکز خونیراس آغوش می‌گشود. سه برادر در این شهر زاده شده و در دنیایی بالیده بودند که نشانی از جنگ و ستیزه در آن دیده نمی‌شد. شاهان حاکم بر اقلیم‌های هفت‌گانه با هم در صلح و صفا می‌زیستند و همگی‌ خویشتن را فرمانبرِ ویونگانِ خردمند می‌دانستند. او چندان در میان مردم محبوب بود که برخی او را به تبار اهوراها منسوب می‌کردند و خرد و توانایی‌های شگفت‌انگیزش را فراتر از دامنه‌ی توانایی مردمان می‌پنداشتند. ویونگان سال‌ها پیش به خونیراس آمده و قبیله‌های پراکنده‌ی دشتهای اقلیم مرکزی را با هم متحد کرده بود. آنگاه ایشان را در ساختن شهری زیبا راهنمایی کرد و همان‌ها جایگاه او را در مقام شاهنشاه گیتی استوار داشتند. او بود که ساختن سراهای سنگی و خشت زدن را به مردمان آموزاند و از این رو وی را شاهِ خوب-آشیان می‌خواندند، لقبی که مردم راگا با گویش ویژه‌شان، آن را به «هوشنگ» ساده کرده بودند.

ویونگانِ هوشنگ، شاهی خردمند و نیکوکار بود. مردم می‌گفتند کیمیاگری می‌داند و بر همه‌ی رازهای طبیعت آگاه است. او کسی بود که رام کردن جانوران و کاشت و برداشت گیاهان را به مردمان آموزانده و ساختن بناهای بزرگ را رواج داده بود. زمانی که اژدهایی مهیب و سیاه در دشتهای جنوب راگا پدیدار شد و مردمان و جانوران را فرو ‌بلعید، او با یارانش پیش شتافت و اژدها را شکست داد. این نخستین بار بود که مردمان اژدها می‌دیدند. تا پیش از آن، تنها مارها بودند که معمولاً با مردمان در کشمکش و ستیز بودند و هر سال گروهی از آدمیان به زهرشان می‌مردند و گروهی بیشتر از ایشان نیز به ضرب داس و چوب مردم کشته می‌شدند. با این وجود، هرگز کسی فکر نمی‌کرد ماری بتواند چندان غول‌آسا شود که شهسواری را با اسبش در کام بکشد و فرو ببلعد.

زمانی که اژدهای سیاه در دشتهای جنوبی پدیدار شد، همه وحشت‌زده شدند و نمی‌دانستند چگونه با او روبرو شوند. آن موجود، با مارهایی که دیده بودند به کلی متفاوت بود. بدنی فلس‌دار و عظیم داشت که دست و پایی بر آن نروییده بود، و از این رو به مار شبیه بود. اما سری عظیم و آرواره‌هایی گشاده داشت و وقتی بر زمین تکیه می‌کرد و قد می‌افراشت، بلندایش از سوارکاری رشید بیشتر می‌شد. چشمان سرخ و درخشانش که از فرسنگی دورتر مردمان و جانوران را در جای خود میخکوب می‌کرد، چندان افسون‌گر بود که قربانیانش را از گریز و دفاع باز می‌داشت. زهرابی که از دهان اژدها روان بود، چندان کشنده بود که وقتی بر زمین شره می‌کرد، خاک تیره می‌گشت و گیاهان خشک می‌شدند و همچون خاکستری بر باد می‌رفتند. همه می‌دانستند که مارها با گزیدن مردمان جان و روان‌شان را از تن بیرون می‌کشند و می‌بلعند و به این شکل خودشان جانی افزونتر می‌یابند. چنان که با گرفتن جان هر مرد دلیری یک نوبت پوست‌ می‌اندازند و جوان می‌شوند و فرصتی نو برای زندگی به چنگ می‌آورند. بر این اساس معلوم بود که این اژدها شمار بسیاری از دلیران را از پا در آورده تا به چنین اندازه و بزرگی‌ای برسد.

ویونگانِ هوشنگ با گروهی کوچک از شهسواران به جنگ اژدها رفت. او بر طبع و ماهیت چیزها چندان آگاه بود که روز و ساعتی خاص را برای شکار هیولا در نظر گرفت. آنگاه در هنگام غروب خورشید با او رویارو شد. اژدهای سیاه موجودی شب‌خیز بود و در آن هنگام که با او رویارو شدند، هر چشمش همچون مشعلی سرخ در دل گرگ و میشِ افق مغرب می‌درخشید. ویونگان یاران را پشت سر خود جا گذاشت و کمان در دست گرفت و تیرهایی خاص را که برای چنین زمانی با دست خود ساخته بود، از ترکش بیرون کشید. تیرهایی که پیکان‌هایش را خود از سنگ چخماق تراشیده بود. همچنان که پیش می‌تاخت، از لا به لای علفهای بلند و خشکیده می‌توانست سایه‌ی کوه‌پیکر اژدها را ببیند که میان سنگها و شکافهای زمین می‌خزید و پیش می‌آمد.

ویونگان تیرها را یکی یکی از ترکش رها کرد. سوارانی که پشت سرش پیش می‌تاختند، با حیرت دیدند که تیرهایش در برخورد با سنگها جرقه‌هایی درخشان پدید می‌آورد. اژدها که با سودای بلعیدن سواران پیش می‌رفت، از دیدن این اخگرها که گرداگردش بر می‌خاست گیج شد و بر جای خود ایستاد. ویونگان همچنان پیش تاخت و تیر بارانِ سنگها را ادامه داد.

پس از چندین و چند جرقه که برخاست و فرو نشست، شعله‌هایی در گوشه و کنار نمایان شد. علفهایی که از گندِ تن اژدها و زهرابش سوخته و خشک شده بودند، با این اخگرها آتش گرفتند. در چشم به هم زدنی شعله‌های آتش گرداگرد اژدها را فرا گرفت و او را ترساند. سرِ عظیمش را به آسمان برافراشت، در حالی که چشمان مسحور کننده‌اش با وحشت و شگفتی در اطراف دو دو می‌‌زد. فلس‌های براق و فلزگون سینه و گردنش از گرمای شعله‌ها چروکید و او را کوچکتر و ناتوان‌تر باز ‌نمود.

ویونگان با همان شتاب پیش رفت و نیزه‌ی بزرگ و سنگینش را به سوی جانور پرتاب کرد. نیزه در سینه‌ی اژدها نشست و نفیر وحشتناکش را به هوا بلند کرد. اژدهای زخمی آشکارا از آتش و گرمای آن می‌ترسید و نور مایه‌ی سستی و ناتوانی‌اش بود. از این رو چون دید زبانه‌ها در اطرافش گسترش می‌یابد، رو به گریز نهاد و از ویونگان رو گرداند. ویونگان باز کمان کشید و همچنان که او را دنبال می‌کرد، رگباری از اخگرهای سوزان را پشت سرش جاری ساخت. اژدها شتاب کرد و به سوی دهانه‌ی تنگ و باریک غاری رفت که در پای تپه‌ای دهان گشوده بود. بعد با چالاکی عجیبی، بدنِ عظیمش را از این دهانه‌ی تنگ به درون کشاند و در چشم بر هم زدنی در ژرفای زمین از چشم‌ها ناپدید شد. ویونگان و یارانش گرداگرد تپه را گشتند، اما راه خروجی دیگری برای غار نیافتند. پس در دهانه‌ی آن آتشی بزرگ افروختند و چون دیدند اثری از اژدها دیده نمی‌شود، سنگی عظیم را بر در غار غلتاندند و به این ترتیب راه بیرون آمدنش را سد کردند.

فردای آن روز، مردمان شادمان گرداگرد کاخ ویونگان جمع شدند و او را بابت کردار بزرگش ستودند. زنان در کوی‌ها درباره‌ی پهلوانی که از ترکش‌اش آذرخش بیرون می‌جست، داستان‌ها زدند و حکیمان درباره‌ی طبع آبگونِ اژدهایان و هراس‌شان از آتش و گرما رساله‌ها درنوشتند و شرح‌ها در نهان بودنِ ماهیت آتش در سنگ پرداختند. ویونگان آن شامگاه به جشن مردمان پیوست. مردمان کومه‌ای عظیم از هیزم فراهم آوردند و آتش بزرگی برافروختند تا خاطره‌ی گریختن اژدها به زیر زمین را ارج نهند. ویونگان آن شب شعری بلند و زیبا برای مردمان برخواند و خواست تا این جشن را سده بنامند، و مردمان چنین کردند و تا هزاران سال بعد، سالگردِ آن رخداد را بزرگ داشتند و عنصرِ درخشان آتش را ستودند.

گرچه نیرو و نشاط ویونگان پایان ناپذیر می‌نمود، سن و سالی بسیار داشت و کسانی که آمدنش به خونیراس را به یاد داشتند، پیرمردان و پیرزنانی بسیار سالخورده بودند که ماجراهای شگفت‌انگیز وی را از پدر و مادر خویش شنیده بودند و کم کم نسل‌شان رو به انقراض می‌رفت. پیشینه‌ی کارها و ماجراهای ویونگان تا دوردست‌های تاریخ کشیده می‌شد و کسی یافت نمی‌شد که فراز و نشیبهای زندگی‌ طولانی‌اش را بداند. اما همه خبر داشتند که او از میان تمام ماجراهای عاشقانه‌ای که داشت، و فرزندانی که در گوشه و کنار از پشتش زاده شده بود، تنها سه تن را در دربار خویش پرورده بود.

فرزندان محبوب او، جم و تهمورث بودند، دو برادر همزادِ هم‌شکل که مادرشان رودابه نام داشت و داستان‌های شگفتش را خنیاگرانی دیگر باید بازگو کنند. در راگا رسم بود که هیچ‌کس درباره‌ی مادر این دو برادر سخن نمی‌گفت و خودِ ویونگان هم وقتی فرزندانش کوچکتر بودند و با سماجت از او درباره‌ی مادرشان پرسش می‌کردند، می‌گفت که مادرشان همان خاکِ بارور است و بیش از این توضیحی نمی‌داد.

اسپیتور اما مادری مهربان داشت که جم و تهمورث را نیز مانند پسران خود دوست داشت و پرورده بود. مادر اسپیتور زنی بسیار زیبارو از خاندانی تهیدست بود که ابتدا همچون خدمتکاری به کاخ ویونگان وارد شده و به تدریج به جایگاه بانوی خانه برکشیده شده بود. ویونگان هرگز به طور رسمی با کسی ازدواج نکرد، از این رو کسی او را ملکه نمی‌نامید، اما اداره‌ی امور داخلی قصر در دست او بود و همه وی را همچون ملکه‌ای ارج می‌نهادند. به ویژه بعد از آن که این زن از پشت ویونگان پسری زاد، ارج و مقامش افزون شد و از مرتبه‌ی پرستار و پرورنده‌ی جم و تهمورث، به مرتبه‌ی مادرِ شاهزاده‌ای جوان برکشیده شد.

اسپیتور که از این آمیزش زاده شده بود، به زودی بالید و جوانی نیرومند و پاکیزه نهاد از آب در آمد که به خاطر حرف‌شنوی و ادبی که در برابر پدر و مادرش داشت، خوشنام بود. خوی رام و مطیع او زمانی که به سن بلوغ نزدیک شد به خوبی نمایان شد، چون او تنها فرزندِ ویونگان بود که بر اساس سنت تن به ازدواج داد و با شاهزاده خانمی که پدر و مادرش برگزیده بودند، وصلت کرد. عروسِ او، پری‌شاد نام داشت و دختر شاه آرزا بود. پدر این دختر یک بار در برگزار کردن آیین بزرگداشت هوم و مهر سستی به خرج داده بود. ویونگان که نماینده‌ی این کیش محسوب می‌شد، از او کدورتی یافته بود. تا این که نیکخواهان پیک‌هایی در میان دو دربار رد و بدل کردند و درباره‌ی آشتی دو شاه رای زدند. به فرجام قرار بر این شد که دختر زیباروی شاه آرزا به عقد یکی از پسران ویونگان در آید. شاه آرزا بیشتر می‌پسندید تا جم یا تهمورث که برادران بزرگتر بودند با دخترش ازدواج کنند، اما این دو درگیرِ ماجراجویی‌های خود بودند و زیر بار نرفتند. از این رو اسپیتور که فرمانبر حکم پدر و مادرش بود، پذیرفت تا با بانویی ازدواج کند که تا پیش از مراسم عروسی او را هرگز ندیده بود.

به این ترتیب اسپیتور که از برادرانش چند سال کوچکتر بود، زودتر از آنها ازدواج کرد و مراسم عروسی‌اش را در راگا با شکوه و جلال تمام جشن گرفتند. مردمان هفت شب و روز در خیابان‌ها سرود خواندند و ساز نواختند و رقصیدند و اهوراهایی که از شهرهای مرموزشان برای شادباش به راگا آمده بودند، شمع‌هایی به بلندای قدِ پهلوانانی تناور را پیشکش آوردند که پیوسته می‌سوخت و تمام نمی‌شد و شباهنگام کوچه‌های شهر را مثل روز روشن می‌ساخت.

 

ادامه مطلب: سرود سوم: داستان جم و جمیک

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب