سرود سوم: داستان جم و جمیک
جم از این رو زیر بار وصلت با شهربانوی آرزا نرفت که دل در گرو مهر کسی دیگر داشت. شاهدختی همسن و سال خودش به نام جمیک، دختر شاه ویدرفش. ویدرفش یکی از قلمروهای هفتگانه بود که خاندان سلطنتی قدیمی و استخوانداری داشت و شاهش مانند سایر فرمانروایان قلمروهای هفتگانه، تابع ویونگان محسوب میشد. دختری چندان دلربا و خوشخو که آوازهی کردار دلنشیناش در هفت اقلیم پیچیده و وصف زیباییاش به سرود خنیاگران راه یافته بود. جم از نوجوانی مشتاق دیدار کسی بود که شاعرانِ شیرینسخنِ هفت سرزمین زیباییاش را ستوده بودند و به همین دلیل هم برادرانش او را دست میانداختند که ندیده و نشناخته دل به نامی و داستانی باخته است.
داستان دلدادگی جم به افسانهی جمیک همچنان شوخیای میان سه برادر بود و جدی گرفته نمیشد، تا آن که شاه ویدرفش به همراه خانوادهاش برای دید و بازدید به راگا آمد و مهمان ویونگانِ هوشنگ شد.
دست بر قضا این درست در زمانی رخ داد که جم برای کاری به خارج از شهر رفته بود و از این رو بخت دیدار رسمی و معرفی شدن به دختری که دورادور دلباختهاش شده بود را از دست داد. هرچند وقتی در روستاهای اطراف به سرکشی مشغول بود، خبر را شنید و با سرعت تمام به سوی راگا حرکت کرد.
از آن سو قرار بر این شد که مهمانان ویونگان روزی را به شکار و گردش در باغ و راغ بپردازند. پس شاهزادگان و شهربانویان پا بر رکاب نهادند و کمانها زه کردند و رفتند تا در جنگلهای انبوه پیرامون راگا اسب بتازند. غافل از آن که جم نیز که از جهتی دیگر به سوی راگا پیش میتاخت، به همین جنگل وارد شده است.
در میانهی شکار جمیک، دختر شاه ویدرفش هم که پرندهای رنگارنگ و زیبا را دنبال میکرد، از خویشان دور افتاد. پرنده بال و پری چندان درخشان و رنگین داشت که جمیکِ زیبارو با آن که تیری را در چلهی کمان نهاده بود، دلش نیامد او را به خاک بیندازد و با شیفتگی در پی او اسب تاخت و به تماشای بال زدناش بسنده کرد. غافل از این که مسیر پرواز پرنده از بیشهی شیری دژم و درنده میگذرد. جمیک وقتی به خطای خود آگاه شد که غرش شیر را شنید و دد غولآسا را پیشاروی خویش دید. شاهدخت با دیدناش در فاصلهای چنین اندک هراسید و تیری در کمان نهاد و او را هدف گرفت. تیر بر شانهی شیر نشست و او را زخمی کرد و بر خشمش افزود. جانور، مادینهای درشتاندام و چابک بود که هرچند زخم برداشته بود، نشانی از سستی در حرکاتش دیده نمیشد. پس بر جمیک تاخت و با یک ضربهی پنجه زخمی عمیق بر پهلویش وارد آورد و از زین سرنگوناش کرد. اسبِ شاهدخت کوشید با کوبیدن سم بر سر و روی شیر بانویش را نجات دهد، اما شیر بر گردنِ تناور اسب آویخت و با حرکتی او را از پا در آورد.
جمیک که بر زمین افتاده بود، دست برد تا شمشیر خود را از نیام بیرون بکشد، اما شمشیر و غلافِ آویخته بر زینِ اسبش حالا زیر تنهی نیمهجانِ حیوان وفادار گیر کرده بود. شیر غرشی کرد و به سوی او کوس بست، و درست در این لحظه بود که جم به صحنه وارد شد. او که سر در پی آهوی تیزپا داشت، از همان نزدیکی میگذشت. پس با شنیدن غرش شیر به سودای شکارِ درندهای زورمند و آزمودنِ دلیریاش به آن سو پیش تاخت. جم وقتی به بیشه وارد شد که اسب جمیک تازه زمین خورده بود و از زخم مهیبش نالان بود. چترِ انبوهِ درختان سایهی سنگینی بر بیشه افکنده بود، و تنها لکههایی از نور آفتاب از این سایهبانِ سبز میگذشت و زمینِ خونین را روشن میکرد. در این نور بود که جم، ماده شیرِ تنومندی را دید که کوس بسته و قصد دارد بر بانویی زخمی بجهد. بانو لباسی شاهوار بر تن داشت و جم به طور مبهم به یاد میآورد که او را طی این روزها در میان مهمانانِ ارجمندشان دیده است. رد پنجهي شیر بر پهلوی راست او نشسته و جامهی اطلساش را خونین ساخته بود. با این وجود دختر خم شده بود و میکوشید شمشیرش را از نیام بیرون بکشد. یک آن، چشمان درخشان جم به چشمان آبی دختر گره خورد و جم بیدرنگ دریافت که دلباختهی این بانوی زیبای دلیر شده است.
جم دریافت که با یک تیر نمیتوان شیری به این زورمندی را از پا انداخت. این بود که کمانش را از دست فرو گذاشت و تبرزینش را از زینافزار برکشید و با فریادی توجه شیر را به خود جلب کرد. ماده شیر بانو را واگذاشت و به سوی او بازگشت. اسب جم پس از لحظهای تردید سرکشی کرد و از پیشروی به سوی شیر سر باز زد. جم نیزهای را در دست دیگر گرفت و با چالاکی از زین بر زمین پرید. شیر چند قدم به سویش برداشت، اما درست در لحظهای که میخواست به طرفش خیز بردارد، صدایی دیگر برخاست و جم حرکتی را در میان شاخ و برگ درختان تشخیص داد. شیر هم به آن سو نگریست. دو توله شیر زیبا و کوچک از میان بوتهها بیرون آمدند و به سوی مادرشان رفتند. جم که نیزهاش را بالا برده بود و قصد داشت آن را به سینهی شیر پرتاب کند، با دیدن این صحنه مکث کرد. ماده شیر مادری بود که از فرزندانش دفاع میکرد. شیر هم که انگار بعد از ایستادن جم بر زمین و دیدن چالاکی و قدرتش کمی هراسیده بود، مکث جم را دریافت و ایستاد. برای دقیقهای دیدگان سبز جم و چشمان زرد شیر در هم گره خورد و جرقهای از مهر که لحظهای پیش در تماس دو چشم دیگر برخاسته بود، به چشمان زرد شیر نیز شعله کشید. جم به آرامی نیزهاش را پایین آورد. برز و یالِ برخاستهی شیر هم کم کم فرو خوابید. شیر تیری که در شانهاش فرو رفته بود را به دندان گرفت و بیرون کشید و غرشی آرام کرد و همراه با دو تولهاش بیشه را ترک کرد و در میان بوتهها و درختان گم شد.
جم وقتی از رفتن شیر خاطرجمع شد، به سوی بانوی زخمی دوید. خونی فراوان از زخمِ پهلوی او میرفت و هر لحظه ممکن بود از هوش برود. جم سوتی کشید و اسبش که انگار بابت بزدلیاش در برابر شیر شرمگین بود، به سرعت نزدش دوید. جم از زین اسب جامی زرین بیرون آورد. بعد در برابر دختر زخمی زانو زد و گفت: «ای بانوی زیبارو، من جم هستم، پسر ویونگان، تو کیستی؟»
دختر با ناامیدی نگاهی به جامهی خونین خود انداخت و گفت: «من جمیک هستم، دختر شاه ویدرفش.»
جم با شنیدن این حرف به قدر دم زدنی خیره ماند و به یاد داستانهایی افتاد که دربارهی او شنیده بود. اما دیدن جامهی خونین دختر او را به خود آورد و گفت: «زخمی عمیق و خطرناک برداشتهای. میتوانم نجاتت بدهم، اما باید کاری بکنی که شاید برایت خوشایند نباشد…»
جمیک با بیحالی لبخندی زد و به زحمت گفت: «نمیدانستم شاهزادگان راگا جادوگر و پزشک هم هستند!»
جم با شنیدن این کنایه لبخندی زد و گفت: «اینها از فنونی است که مغان بر آن سلطه دارند. بدنت خون از دست داده و اگر میخواهی زنده بمانی باید آن را جبران کنی. معمولاً این کار جز با آسودن و بخت بلند ممکن نمیشود، اما من راهی میانبر برایش سراغ دارم. میترسم تا هنگامِ رسیدن به شهر از دست بروی…»
جم این را گفت و خنجرش را از کمربند بیرون کشید و بر بازویش شکافی وارد آورد، و جام را زیر دستش گرفت و گذاشت تا خون زلال و درخشانش جام را پر کند. در این میان سرودی مقدس را نیز میخواند که آن را از سیمرغ مغ، خردمندترینِ سی مغ آموخته بود. بعد، جام را به لبان جمیک نزدیک کرد و گفت: «شاهدخت، این را بنوش و زنده بمان.»
جمیک بر خلاف انتظار جم، از این کار سر باز نزد و جام را در دست گرفت و یک نفس آن را نوشید. اما بعد حالش به هم خورد و از هوش رفت. جم به سرعت پهلوی دریدهی دختر را بست و جمیک را بر دوش گرفت و بر اسبش نشست و به سوی راگا تاخت.
وقتی اردوی شکار به راگا بازگشت، به شاهِ دلنگرانِ ویدرفش خبر دادند که دخترِ گمشدهاش در جنگل در رویارویی با شیری زخم برداشته و به دست جم از مرگ نجات یافته است. سیمرغ مغ که بلندپایهترین پزشک خونیراس بود، بعد از معاینهی جمیک و بستن زخمهایش گفت درمانی که جم به هنگام به کار بسته بود، جان شاهدخت را از مرگ نجات داده است. جمیک کمی بعد به هوش آمد و بعد از چند باری که جم به عیادتش رفت، برای همه آشکار شد که این دو دلباختهی یکدیگر شدهاند. اما ایراد کار در اینجا بود که بر خلاف شاه آرزا که خواهانِ وصلت دخترش با فرزند ویونگان بود، شاه ویدرفش چنین برنامهای در سر نداشت. از سویی جم مردی رها و آزاد بود که با زنان بسیاری ارتباط داشت و به نظر نمیرسید مانند اسپیتور پایبند خانواده و همسرش باقی بماند، و از سوی دیگر رسوم درباری اهالی ویدرفش پیشاپیش حکم کرده بود که جمیک باید به عقد پسرعمویش در آید، که خود مردی دلیر و از سپهسالاران نامدار زادگاهش بود و از دیرباز دل در گرو عشق جمیک داشت. از این رو شاه ویدرفش قصد نداشت با پذیرفتن جم به دامادی، دشمنی و مخالفت خویشاوندان خود را به جان بخرد. ویونگان هم که شرایط سیاسی را برای این وصلت مناسب نمیدید، به درخواست جم برای خواستگاری جمیک از مهمانش روی خوش نشان نداد.
اما آنچه که هیچ کس انتظارش را نداشت، پافشاری جم و جسارت خودِ جمیک بود. چند روزی بعد از حادثهی جنگل، در راگا جشنی برای شادباش بهبودیاش ترتیب دادند و بعد از آن که سرودها خوانده و جامها تهی شد، شاه ویدرفش سخنانی ایراد کرد و طی آن از جم بابت دلیریاش سپاسگزاری کرد و جانِ دخترش را مدیون او دانست. پس از پایان خطابهی او، جم برخاست و اجازه خواست تا برای حاضران سرودی بخواند. فرزندان ویونگان به رسم همهی نوجوانان راگا نواختن ساز و خواندن سرود را از کودکی میآموختند، و جم در میان ایشان به خاطر چیرهدستیاش در نواختن تنبور شهرتی داشت. او ساز خود را برداشت و سرودی خواند که شعرش را نیز خود سروده بود. شعر، داستان رویارویی جم و دو شیر ماده را روایت میکرد که در بیشهای با هم میجنگیدند. یکی از آنها مادری غیرتمند و مهربان بود در کالبد شیر، و دیگری شیری دلیر و جسور در کالبد انسان. جم از لحظهای که چشمش در چشم جمیک گره خورده بود سخن گفت و تعریف کرد که چگونه نیزه در دستش سست شده بود و به شکرانهی یافتنِ جمیک از کشتن شیر چشم پوشیده بود.
صدای پرطنین و مردانهی جم، بر دل مهمانان نشست و وقتی آوازش پایان یافت، همه برایش دست زدند. هرچند جم در پایان آوازش به طور رسمی از جمیک خواستگاری کرده بود، اما سرودش چندان در دل مهمانان ویدرفشی اثر کرده بود و شوری که در قلبها برانگیخته بود چندان بود که اشک بر چشم شاه و ملکهی ویدرفش نشست و ایشان نیز او را بزرگ داشتند و پذیرش یا رد درخواست او را به نظر دخترشان جمیک وابسته دانستند. این گفته در واقع طفره رفتنِ مودبانه از قبول خواستگاری بود، اما چون به صراحت مخالفتی در آن دیده نمیشد، بُردی بزرگ برای جم محسوب میشد.
مجلس مهمانی با این سرود شورانگیز و قول و قرارهای بعدیاش پایان یافت. سپهسالار ویدرفش که او نیز خواهان پیوند با جمیک بود، بعد از پایان یافتن جشن بلوایی به راه انداخت و این حرف را بر سر زبانها انداخت که چون جمیک از خون جم نوشیده، با او همخون و با وی محرم شده و دیگر نمیتواند با او ازدواج کند. برخی از درباریان ویدرفش هم که مخالف این وصلت بودند، به این حرفها دامن زدند و در لفاف ستودنِ جم و جمیک، ایشان را به خواهر و برادرانی همخون تشبیه میکردند و بنابراین ازدواجشان را ناممکن میشمردند.
این حرفها و شایعهپردازیها چند روزی ادامه داشت و جم در برابرش سکوت کرد. تنها یک بار که با رقیب خویش، پسرعموی جمیک، روبرو شده بود و حرف به پیوند خواهری و همخونیاش با جمیک کشیده بود، برآشفت و با لحنی تند گفت که قانون طبیعت و همخونی یا همدلی چیزهایی نیستند که با رسم و رسوم و قوانین مردمان تغییر بپذیرند، و بعد هم تأکید کرد که در گیتی تنها یک تن شایست و ناشایست را برای او تعیین میکند، و آن هم خودش است. اما بزرگان ویدرفش که حضور داشتند به نرمی برخورد کردند و این برخورد با همین گفتگوی تند و تیز خاتمه یافت.
کم کم زمان بازگشت کاروان ویدرفش فرا رسید. شاه ویدرفش که گمان میکرد با طرح مسئلهی همخون بودن دخترش با جم راه حلی سودمند و ارزشمند یافته، نزد ویونگان رفت و با قبول این فرض، از طرفی به طور ضمنی خواستگاری جم را رد کرد و از سوی دیگر با همخون پنداشتن دخترش و پسرِ شاه راگا، نوعی خویشاوندی نمادین را میان دو دربار به رسمیت شناخت. ویونگان که میدانست جم همچنان دل در گرو عشق جمیک دارد، با ادب پاسخی مبهم داد و در این مورد چیزی نگفت. اما از شاه ویدرفش و همراهانش دعوت کرد تا در بزم بزرگی که به مناسب بازگشت ایشان به سرزمینشان برگزار میشد شرکت کنند.
پس چند روز بعد مهمانی بزرگی در میدان اصلی شهر راگا برگزار شد و همهی مردم شهر بدان دعوت شدند. قرار بود سپیدهدم فردایش درباریان ویدرفش به سرزمین خویش بازگردند و رسم بود که در واپسین روزِ اقامتشان از مهماننوازی گشادهدستانهی میزبان برخوردار شوند. وقتی خوراک و نوشیدنیها صرف شد و داستانسرایان و شعبدهبازان نمایشهای خود را اجرا کردند، ویونگان هفتاد صندوق بزرگ انباشته از زر و گوهر و پارچههای گرانبها را بر قطاری از شتران بار کرد و آنها را به شاه ویدرفش هدیه داد. او در این میان، بر این نکته هم تأکید کرد که بخش بزرگی از این پیشکش را جم برای مهمان ارجمندش فراهم آورده است. این حرف کمی برای درباریان ویدرفش نگران کننده بود، چون این هدایای کلان به شیربها و کابین عروس شباهت داشت.
بعد، وقتی ماه بر آسمان بالا آمد و در ساعتی که همه گمان میکردند مهمانی به پایان رسیده، ناگهان جمیک برخاست و از حاضران خواست تا سرودی را که برای جشن بدرود سروده، بخواند. چنگی زرین آوردند و خنیاگرانی که همسرای جمیک بودند حاضر شدند و این بار نوبتِ جمیک بود که شعر و سرودی را در پاسخ به جم بخواند. او نیز داستان رویاروییاش با دو شیر را در جنگل تعریف کرد، یکی مادینهای که در پی حمایت از فرزندانش بود و دیگری نرهشیری که او را از دست ماده شیر رهانده بود. او نیز دربارهی گره خوردن چشم با چشم داستانها زد و از بختی سخن گفت که در هیاهوی زندگی روزانهی شهرها از چشمان پنهان میشود، اما در بیشهها و گوشه و کنار دورافتاده و خطرناک جنگل خویشتن را نمایان میسازد. آنگاه زمانی که هیاهوی تشویق او برخاست و حاضران با شادمانی برایش دست میزدند، بی مقدمهچینی اعلام کرد که طبق حکم پدرش، میبایست دربارهی خواستگاری جم تصمیم بگیرد، و به این ترتیب تصمیم موافق خود را اعلام میکند.
سرود و آواز جمیک و فراز و فرودهای آنچه که میخواند چندان تاثیرگذار بود که حتا پدر و مادرش نیز از مخالفت با او دست برداشتند. بدرودی که جمیک در ابتدای کار وعدهاش را داده بود، بر خلاف انتظار همه، به خویشاوندان خودش مربوط میشد و نه میزبانانش در راگا. به این ترتیب بود که جمیک و جم در همان مجلس با هم پیوند مهر بستند و انگشتر دادند و ستاندند. سحرگاه فردا شاه ویدرفش و همراهانش که از بازیهای ایزد مهر شگفتزده بودند، با شترهایی که گنجینهای گرانبها را حمل میکرد، به سرزمین خود بازگشتند. در حالی که خویشاوندان جمیک و سپهسالارشان نیز تن به بخت و قسمت داده بودند.
به این شکل بود که جم و جمیک به کام دل رسیدند و از آن پس با شادکامی و دلخوشی در کنار هم زیستند. سالی از پیوندشان نگذشته بود که جمیک باردار شد و پسری تندرست و زیبا زاد که نامش را اشناویز نهادند. دو سال بعد، بار دیگر بار گرفت و این بار دختری زاد که او را ورن نامیدند، و این دو جدای از ارنواز و شهرناز، دختران دیگر جم بودند که از بطن زنانی دیگر زاده شده بودند.
ادامه مطلب: سرود چهارم: داستان تهمورث و گردآفرید
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب