پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود دهم: مرگ ملکوس

سرود دهم: مرگ ملکوس

بعد از شکست سختِ دیوان و بازگشوده شدنِ دروازه‌های راگا بر فرزندان ویونگان، شادی و سرور سراسر خونیراس را فرا گرفت. همزمان با انتشار خبر پیروزی جم و تهمورث مردمان در شهرها سر به شورش برداشتند و دیوها و دیوزادان را کشتار کردند. به زودی تخم هراس چندان در دل دیوان جایگیر شد که با بروز نخستین نشانه‌های شورش شهرها را به حال خود رها می‌کردند و شتابان به سوی شمال می‌گریختند. در میان تمام شهرهای آدمیان، تنها بخشی از قلمرو سیوا که زیر فرمان اسپیتور بود همچنان با دیوان بر سر آشتی بود. مردم در چند شهر سیوا نیز طغیان کردند، اما اسپیتور به یاری‌شان نشتافت و در یکی از آنها وقتی دیوها بار دیگر بر شهر چیره شدند، انتقام هولناکی از ساکنانش گرفتند و همه‌ی مردمانی که به چنگشان افتاده بودند را به وضعی فجیع به قتل رساندند.

جم و تهمورث و سی مغ که بار دیگر در راگا مستقر شده بودند، از شنیدن این خبرها ناخوشنود بودند. چند بار با کبوتر نامه‌بر برای برادرشان پیغام فرستادند و از او خواستند تا از شورش مردمان حمایت کند و عهد دوستی خود را با دیوان بگسلد. اما پاسخی دریافت نکردند. بعد از زمانی کوتاه، خبر رسید که ملکوس دیو با سپاهی بزرگ از شمال به قلمرو سیوا وارد شده و قصد دارد از آنجا بار دیگر به خونیراس تاخت آورد. از سوی دیگر انگره با بازمانده‌ی سپاهیانش به قلب خونیراس گریخته بود و در دامنه‌ی کوه سربلند دایتی اردو زده بود و روز به روز با پیوستنِ دیوهای فراری به اردوگاهش نیرومندتر می‌شد.

دو برادر همزاد پس از رایزنی با سی مغ تصمیم گرفتند بار دیگر به شیوه‌ی سابق رزم‌آرایی کنند و با نابود کردن دیوهایی که روزگاری در برابرشان درهم شکسته شده بودند، لکه‌ی این ننگ را از کارنامه‌ی خود پاک نمایند. به این شکل بود که تهمورث با سپاهی گران به سوی دایتی حرکت کرد تا خطر انگره را ریشه‌کن کند، در حالی که سپاهی بزرگ از مردمانِ ستمدیده‌ی خونیراس همراهی‌اش می‌کردند. مرداس و طاووس‌مغ نیز در مقام مشاور در رکابش بودند و مهران شهسوار رهبری سواره‌نظام او را بر عهده داشت. از آن سو، جم با ارتش بزرگی که از سوارکارانِ آریا زیر فرمان داشت، به مرزهای غربی خونیراس پیش رفت تا با ملکوس روبرو شود و سیوا را نیز از قید دیوان آزاد سازد. رهبری جناحی از سپاهش را ماهان کمانگیر بر عهده داشت و سیمرغ‌مغ و شهراسپ مشاورانش بودند.

قرار بر این شد که خانواده‌ی سرداران و جنگاوران در راگا باقی بماند. به این ترتیب جمیک و گردآفرید حکومت را در شهر به دست گرفتند و مدام با پیک‌هایی تیزپا و کبوترانی چابک با شوهرانشان در ارتباط بودند. کودکان نیز در شهر باقی ماندند. تنها پسران مهتر بودند که گرچه دست و بازویشان استوار نبود، با پدرانشان همراه شدند تا از همین سن رویارویی با دشمن و دلیری را بیاموزند. به این شکل بود که اشناویز با جم و رستم با تهمورث همراه شدند.

سپاه جم هرچه در مسیر خود پیشتر ‌رفت، بر شمار سربازانش افزوده شد. جوانانی که در شهرها و روستاهای سرِ راه بر دیوان شوریده و خانمان و زادگاه خود را آزاد کرده بودند، با نیزه و تبر و داس به سپاهیان جم می‌پیوستند و پای پیاده او را همراهی می‌کردند. شمارشان به زودی چندان زیاد شد که جم ناگزیر شد ماهان را به ساماندهی و آموزش‌شان بگمارد. بعد از آن قرار شد به این سربازانِ تازه وارد کمان و تیر بدهند و حتا برای برخی از آنها که فن سوارکاری را در یاد داشتند، اسب نیز فراهم کردند.

جم بر این باور بود که برادرش اسپیتور به خاطر حضور ملکوس در سیوا و نیرومند بودن سپاه دیوان در شهرهای زیر فرمانش نتوانسته سرکشی پیشه کند و به برادرانش بپیوندد. از این رو در گسیل کردن پیک به نزد وی درنگ می‌کرد. او پیامی به ملکوس فرستاد و از او خواست تا اگر از افتخار جنگاوران بویی برده است، در دشتهای باز و گسترده‌ی شرق سیوا، در آنجا که زیستگاه قبیله‌ی اسپردان است، با او رویارو شود. در این میان از تماس گرفتن با برادرش خودداری کرد و قصد داشت وقتی ملکوس و دیوها از شهرها خارج شدند، پیکی نزد اسپیتور بفرستد و از او بخواهد تا در غیاب دیوان در شهرها به پا خیزد و دروازه‌ها را بر ایشان ببندد.

این احتمال وجود داشت که ملکوس در شهرها پناه بگیرد و مردمان را همچون گروگانی در چنگ خویش نگه دارد و به این ترتیب مبارزه‌طلبی جم را با بزدلی پاسخ دهد. جم نگران بود که در این حالت محاصره و غلبه بر یک یک شهرها با دشواری روبرو شود و تلفاتی را برای مردم سیوا به بار بیاورد. اما سیمرغ مغ که انگار دقیقتر از همه از اوضاع شهرهای سیوا خبر داشت، به جم اطمینان داد که اهالی شهرها در آستانه‌ی شورش هستند و ملکوس خطر نمی‌کند و با ایشان در پشت دیوارهای بلند شهر زمینگیر نخواهد شد.

در شامگاه دومین روزی که وارد مرزهای قلمروی سیوا شدند، در آن هنگام که تازه میخ خیمه‌ها را بر زمین کوفته و مشعل‌ها را گرداگرد اردوگاه بر می‌افروختند، دو چابکسوار از جانب باختر نزد جم آمدند و خبرهایی آوردند. جم از مشاوران و سردارانش خواست تا در چادرش گرد هم آیند و تازه‌واردان را فرا خواند تا اخبار خویش را در جمع بازگویند. نخستین چابکسوار، جنگاوری بود از مردمان کویرنشین، که پوستی زیتونی‌رنگ و موهای کوتاه سیاه داشت. خشونتی در حرکاتش دیده می‌شد و از دندان نیش دیوهایی که کشته بود، گردنبند بلندی ساخته و بر گردن آویخته بود. بعدها جم دریافت که سال‌ها پیش خانواده‌اش را دیوان به قتل رسانده‌اند.

آن خبرچینِ جسور، تا اطراف اردوی ملکوس پیش رفته و حتا یک بار او را از دور دیده بود. خبری که آورد، آن بود که ملکوس با سپاهی گران از شهرهای سیوا گذر کرده و شمار زیادی از مردان جوان را با زور به سربازی گرفته و در میان سپاهیان خویش جای داده است. علاوه بر این مردمانی که بیشترشان به زور با او همراه شده و در وفاداری‌شان تردیدهایی وجود داشت، رسته‌ای به نسبت بزرگ از دیوزادگانِ مهیب نیز زیر فرمانش بودند. اما بدنه‌ی سپاهیان وی را دیوان تشکیل می‌دادند و معلوم بود که بخش عمده‌ی جمعیت دیوهایی که در فراسوی سرزمین‌های شمالی می‌زیستند، به اردوی او پیوسته‌اند تا بار دیگر خونیراس را تسخیر کنند.

خبرچین گفت که از هر ده سربازِ سپاه ملکوس، هفت تن‌شان دیو هستند. همچنین خبر آورد که این شایعه در همه جا بر سر زبانهاست که اندوخته‌ی جادوییِ ملکوس از غبار سرما و یخبندان به پایان رسیده و انبانی که بر کمربند می‌بندد سال‌ها پیش تهی شده است. این بدان معنا بود که سپهسالار دیوان دیگر نمی‌تواند موجی از یخ و سرما بر سر هماوردانش ببارد. او با بسیاری از مردمان پنهانی صحبت کرده بود و همه بر این نکته گواهی می‌دادند که ملکوس حتا هنگام بازپس‌گیری برخی از شهرهای شورشی نیز از آن سلاح مرگبار استفاده نکرده بود. او همچنان دیوی زورمند و مهیب می‌نمود، اما انگار در این سال‌ها توش و توانِ جنگ‌افزار جادویی‌اش از میان رفته بود.

خبرِ بیرون آمدن ملکوس از حصار شهرها و این که بیشتر سپاهیانش را دیوان تشکیل می‌دهند، مایه‌ی شادی و خرسندی حاضران شد. هرچند دیوها مبارزانی نیرومند و خطرناک محسوب می‌شدند، اما رویارویی با ایشان برای سربازان دلپذیرتر بود، تا شمشیر کشیدن بر روی مردمانِ دیگر، یا درآویختن با دیوزادگان که زمانی آدمیانی محسوب می‌شدند و حالا به افزارهایی جاندار در دست دیوان دگردیسی یافته بودند.

اما اخباری که خبرچین دوم آورد چنین دلگرم کننده نبود. دومین کسی که آگاهی‌هایی تازه برای حاضران به ارمغان آورد، مردی تنومند و درشت‌اندام بود، با ریش و موی بلند، از اهالی سرزمین‌های شمالی، که پوستی سپید و مویی بور داشت و در هیبت پیله‌وران دوره‌گرد در قلمرو زیر سیطره‌ی دیوان گشته و از کردار ایشان خبر گرفته بود. او در روستاها و شهرها گشته و با مردمان و حتا با دیوها سخن گفته بود. می‌گفت که همه‌ی مردمان در این مورد همداستان هستند که اسپیتور به آدمیان خیانت کرده و یکسره به اردوی دیوها پیوسته است. او بازماندگان روستایی را دیده بود که بر دیوان شوریده و در کشتن اربابان ستمگر خود کامیاب شده، اما بعد همگی به دست سپاهیان اسپیتور از میان رفته بودند. همچنین خبر آورد که خودِ اسپیتور نیز با سربازان وفادارش به اردوی ملکوس پیوسته و برای نبرد با برادرش پیش می‌تازد. او حتا همسرش پری‌شاد را نیز با خود آورده بود.

این خبر از طرفی مایه‌ی خشم حاضران شد، و از سوی دیگر دل جم را به درد آورد. تصور این که اسپیتور به راستی عهد و پیمانش با دیوان را چنین جدی گرفته باشد که بر روی رعایای خودش تیغ بکشد، برایش دشوار بود. جم پیمانی که با حضور پدرش بسته بود را در خاطر داشت و هیچ دلش نمی‌خواست در میدان نبرد با برادر کهترش روبرو شود. در میان سرداران و همراهانش بسیار بودند کسانی که خاطره‌ی سرمای مرگبار برخاسته از نفس ملکوس را به یاد بیاورند و بابت این تواناییِ او اندیشناک باشند. اما تنها جم بود که بیش از ملکوس، به اسپیتور می‌اندیشید و نمی‌دانست در هیاهوی میدان نبرد چگونه خویشاوندی و همخونی‌اش با وی را پاس بدارد.

رایزنی سرداران و مشاوران بعد از شنیدن این خبرها خاتمه یافت. ادامه‌ی راه برای همه معلوم بود. فاصله‌ی سپاهیان جم تا دشت قبیله‌ی اسپردان نیم‌روز بیشتر نبود و مردان دلاور و نیزه‌ورِ این قبیله از هواداران استوار جم بودند. سپاهیان ملکوس راهی بیشتر را پیش رو داشتند و بین یک تا دو روز دیرتر از ایشان به دشت می‌رسیدند. در این فاصله قرار بود حلقه‌هایی از هیزمِ خشک و خندقهایی آلوده به نفت در دشت پدید آورند تا اگر سرمای مهلک ملکوس بار دیگر برخاست، راهی برای مقابله با آن داشته باشند. جم قصد کرد که بعد از مستقر شدنِ سپاه ملکوس در دشت، پیکی را پنهانی نزد برادرش بفرستد و او را بابت همراهی و اتحاد با دیوان شماتت کند و از او بخواهد تا به جبهه‌ی برادرانش بازگردد. در میان همراهانش، شایسته‌ترین کس برای این کار، شهراسپ بود که سال‌ها در زمان غیبت جم همچون مشاور و دوست در دربار اسپیتور حضور داشت و چنین می‌نمود که شاهزاده‌ی سرکش از او بیش از دیگران حرف شنوی داشته باشد.

یک شبانه‌روز پس از رسیدن ارتش جم به دشت اسپردان، در آن زمان که تازه سربازان از کندن زمین و پنهان کردن هیمه‌ها و فرو ریختن قیر و نفت در تله‌های زیرزمینی فراغت یافته بودند، صدای سهمگین طبلهای دیوان برخاست و طلیعه‌ی سپاه ملکوس از افق باختر نمایان شد. شمار سربازان دشمن بسیار بود و سیاهی جمعیت‌شان مانند فوجی از ملخ سراسر افق دشت را فرو پوشاند. چنان که جاسوسان و خبرآوران گزارش داده بودند، شماری باور نکردنی از دیوان قلب سپاهیان ملکوس را تشکیل می‌دادند. دیوها در قبیله‌ها و تیره‌های گوناگون می‌زیستند و حالا هم هریک زیر درفش تیره‌ی خاصی می‌جنگیدند که نقش طایفه‌ای خاص بر آن کشیده شده بود. این موجودات سهمگین و خشن معمولاً با همنوعان خود کشمکش و دشمنی داشتند. اما معلوم بود خطر کین‌خواهی جم را جدی گرفته‌اند و همان مایه‌ی اتحادشان شده است. هیچ یک از کسانی که در آن دشت حضور داشتند، تا آن هنگام این همه دیو را یکجا ندیده بودند.

آن شبانگاه، نبردی در نگرفت. دیوان به بر پا کردن اردوی خویش پرداختند و جم برای آن که روحیه‌ی جنگاورانش را تقویت کند، مسابقه‌ی پهلوانی بزرگی ترتیب داد و ترتیبی داد تا صدای شوخی و خنده‌ی سربازانش تا دیرگاهی از شب ادامه یابد و به این ترتیب روحیه‌ی خوب‌شان دیوان را ناامید سازد. شبانگاه هم فرمان داد تا گروهی در دو حاشیه‌ی اردوگاهش تا فاصله‌ای بسیار کومه‌های فراوانی از هیزم را بسوزانند تا هم از دور پهنه‌ی زیر پوشش سپاهیانش بیشتر به چشم برسد و هم طعمه‌ای گمراه کننده باشد برای دیوهایی که چشمشان به تاریکی شبها عادت داشت و ممکن بود بخواهند شبیخونی بزنند.

پاسی از شب گذشته بود که شهراسپ به همراه سه تن از شاگردانش نزد جم رفت و با او رای زد. خبرآوران گفته بودند که جناح راست ارتش دیوان در اختیار اسپیتور است و همه‌ی کسانی که در آن جبهه می‌جنگند، مردمانی هستند از ساکنان سیوا. جناح چپ در اختیار دیوهایی بود که دیوزاده‌های مسخ شده و پلید را زیر فرمان داشتند و می‌گفتند که رسته‌ای از اشموغ‌های چماقدار هم که با دیوها متحد شده بودند، در همین جبهه به ستیز خواهند پرداخت. قلب سپاه که نیروی اصلی ملکوس در آنجا متمرکز بود، زیر فرمان مستقیم ملکوس قرار داشت و از دیوان جنگاور تشکیل شده بود.

جم از شهراسپ خواست تا در لباس مبدل به چادر اسپیتور برود و او را از جنگ با برادرش بازدارد. شهراسپ گفت که عهد و سوگندی که سه برادر نزد پدرشان خورده بودند را به او یادآوری خواهد کرد و از ستمهایی که دیوها بر مردمان روا می‌داشتند داستان خواهد زد. شهراسپ همچنین مأموریت یافت تا هر تعدادی از سرداران اسپیتور را که می‌تواند، ببیند و ایشان را با جم همراه سازد. اگر فردا به هنگام نبرد جناح راست سپاه ملکوس جبهه عوض می‌کرد و به قلب لشکر دیوان می‌تاخت، پیروزی جم قطعی ‌بود.

شهراسپ دست راست جم را به نشانه‌ی هم‌پیمانی در دست فشرد و لبخندزنان به سوی مأموریت خطرناکش پیش شتافت. سلاحی با خود برنداشته بود و بر لباسهایش آرایه یا نمادی نبود که نشان دهد زمانی بلندپایه‌ترین کاهن آدمیان در عصرِ حاکمیت دیوها بوده است. موهای سپید خویش را با کلاهی تیره پوشاند و بر اسبی با سم‌های نمدپوش نشست و به همراه سه شاگردِ جوانش که شمشیرزنانی برگزیده بودند، در تاریکی دشت گم شد.

شب با سرعت سپری شد و تا بامداد خبری از شهراسپ نیامد. جم زمانی کوتاه را خوابید، اما همچنان فکر این که مبادا اسپیتور از شهراسپ پیروی نکند و به ناگزیر در میدان نبر با برادر روبرو شود، آزارش می‌داد. بالاخره سپیده دمید و افق خونین با خورشیدی روشن شد که زیر نقابی از ابر پنهان بود و گویا از تابیدن به آوردگاهی شرم داشت، که دو برادر قرار بود در آن با هم به ستیزه برخیزند. همچنان از شهراسپ اثری دیده نمی‌شد و این غریب می‌نمود.

جم که از ساعتی پیش از سپیده‌دم در بستر بیدار بود، وقتی کبودی آسمان رو به کاهش نهاد، برخاست و سر و تن شست و در آتشدانی به یاد پدرش ویونگان آتش افروخت. بعد مهترانش را فراخواند و با یاری‌شان زره سنگین و پر نقش و نگار خویش را بر تن کرد. مهتری جوان ساز و برگ و زین‌افزارش را به دقت وارسی کرد و گیرایی زه کمانش را و استواری بندهای آویخته بر دسته‌ی تبرزین‌اش را به دقت از نظر گذراند و بعد همه را در جایگاه‌ی ویژه‌شان بر زین اسبِ غول‌آسای جم نهاد. وقتی نخستین نشانه‌های خورشید در افق پرابر خاوری نمایان شد، زرهی از پولاد آبدیده که در راگا به طور خاص برای پشوپان ساخته بودند را نیز بر بدن سگِ غول‌پیکر پوشاندند و به این شکل گردن و پشتش را در برابر گزند تیر و خدنگ استوار داشتند. جم در ساز و برگ کامل، سوار بر اسب در برابر سپاهیانش ایستاد. پشوپان نیز مانند نگهبانی خوفناک کنارش بر زمین نشست. سرنای شاخی بزرگی که پیشتر برای راهبریِ مردمان به سوی ورجمکرد نواخته می‌شد، حالا به صورت شیئی مقدس در آمده بود. آن را در مشت فشرد و دهانه‌اش را به دهان برد و در حالی که سر را بر آسمانِ ابریِ کبود افراشته بود، در آن دمید. صدای پرطنین و نافذ سرنا مانند نعره‌ی نهنگی زخمی در دشت پیچید و سربازان و دیوان را همزمان از خواب بیدار کرد. تنها دیوزادان که خواب و بیداری‌شان تفاوت نداشت بی‌جنبش به جای خود باز ماندند و بانگش را نشنیده گرفتند.

جم لختی درنگ کرد و سینه‌ی گشوده و عضلانی‌اش را از هوای پاک صبحگاهی پر کرد، هوایی که هنوز خنکی و سرمای نفرین ملکوس در کنجِ نسیمش پنهان بود. آنگاه باز سرنا را به لب برد و برای بار دوم در آن دمید. هزاران شهسوارِ وفادارش، طبق عادتی که طی سال‌های پیش بدان خو کرده بودند، با شنیدن این بانگ از خیمه‌ها بیرون زدند و با چابکی جوشن و خفتان در بر کردند. وقتی بازتاب دومین فریاد شاخ در دشت پیچید و محو شد، بخش عمده‌ی سپاهیان جم در برابرش بر اسبانی آماده بر نشسته بودند و جویای نام و ننگِ آوردگاه بودند. جم کمی صبر کرد تا آنان که کمی دیرتر از بستر برخاسته یا کندتر زره پوشیده بودند نیز به صف سوارانش بپیوندند. آنگاه برای بار سوم دمید و بار دیگر صدا سراسر دشت را در نهیبِ سیال خویش فرو پوشاند. در این میان دیوها نیز از خواب بیدار شده و صدای کوبیدن طبل‌هایشان کم کم بر می‌خاست. اما سومین بانگ سرنا چندان گیرا بود که برای دقایقی همه‌شان را به سکوت وا داشت.

جم سرنا را با بند به گلمیخِ زین‌اش آویخت و پیشاپیش سوارانش به سوی سپاه ملکوس پیش رفت. شهسوارانش که در سال‌های پیش بارها و بارها این حرکت را تمرین کرده بودند، در صفهای منظم سیصد نفره پشت سرش حرکت کردند و خاک یخزده از صدای منظم سم‌هایشان به لرزه در آمد. انبوه سربازان پیاده‌ای که از شهرهای خونیراس آمده و به لشکرگاهش پیوسته بودند، این نظم و انضباط را نداشتند و تازه از خواب برخاسته بودند و با دیدن منظره‌ی انبوه سوارکاران زرهپوشی که همچون موجی از سیماب در دشت جاری شده بودند، فریادهای آفرین بر آوردند. جم و شهسوارانش با همان نظم و ترتیب تا میانه‌ی دشت پیشروی کردند و در آنجا ایستادند. درست در میانه‌ی دو لشکرگاه، میدانی بزرگ قرار داشت که طی روز قبل گرداگردش خندقی کوچک کنده و درونش را با نفت و قیر انباشته بودند. این آوردگاهی بود که جم قصد داشت در آن با ملکوس رویارو شود. پشت سر سوارانش، رسته‌های پیاده‌های کمانگیر و فلاخن‌اندازی که از نیروهای داوطلب شهرهای گوناگون تشکیل یافته بود، به تدریج زیر نظارت ماهان نظم و ترتیبی می‌یافتند.

سپاهیان ملکوس ترسیده بودند مبادا بانگ کوس و تبیره نشانه‌ی حمله‌ای زودهنگام باشد. وقتی از خیمه‌های تیره و تنگشان خارج شدند و در نورِ کم‌رمقِ بامدادی صف منظم سواران جم را دیدند، هراس‌شان بیشتر شد و گمان کردند با شبیخونی دیرگاه روبرو شده‌اند. پس با نهیب سردارانشان شتابان و ناآماده به سوی دشمن پیش رفتند و صفهای آشفته و پراکنده‌ای را رویاروی حریف تشکیل دادند. جناح چپ سپاه ملکوس از دیوزادگانِ پلشتی تشکیل یافته بود که بوی زننده‌شان در هوای صبحگاهی موج می‌زد. همین موجودات مهیب زودتر از بقیه نظم و ترتیبی به خود گرفتند و صفهای خویش را زیر درفش سرخ دیوی نیرومند و جوان مرتب کردند. دلیلش هم آن بود که دیوزادگان شبها نمی‌خفتند و هرگز از خواب بیدار نمی‌شدند و همواره در حالتی میان خواب و بیداری گرفتار بودند. جناح راست که زیر فرمان اسپیتور قرار داشت، با آشفتگی بیشتری روبرو بود. صفهای این بخش بسیار دیر و کند تشکیل شد، انگار که سربازانش تمایلی به جنگیدن نداشته باشند.

جم به آسمان نگاه کرد و در لحظه‌ای که مناسب دید، ران بر شکم اسب فشرد، از صف شهسواران جدا شد و به میانه‌ی آوردگاه پیش رفت. سگ غول‌آسایش پشوپان نیز مانند شبحی سپید همراهی‌اش می‌کرد. جم در نقطه‌ای که از پیش برگزیده بود ایستاد. به پشوپان اشاره‌ای کرد و حیوان وفادار پس از تردیدی از او جدا شد و از میدان آوردگاه بیرون رفت و در آستانه‌ی آن بر زمین نشست. جم نیزه‌ی بلندی در دست داشت که درفش ارغوانی راگا با نقش خورشید بر رویش دوخته شده بود. نیزه را با قدرت بر زمین کوفت، چنان که درفش به استواری در سینه‌ی زمین یخزده جای گرفت. در همین هنگام ابرها کمی از هم گسستند و نخستین شعاعهای آفتاب صبحدم مانند بارانی از زرِ مذاب بر زره و جوشن جم فرو پاشید.

جم نقاب کلاهخودش را بالا زد و با صدایی رسا گفت: «بامدادی خوش است برای خشکاندن ریشه‌ی دیوان از زمین، و زمانی خجسته است برای خونخواهی از آنان که در این دوران تیره با بیداد کشته شدند. ملکوس کجاست تا با کینخواهی جم، پور ویونگان روبرو شود؟»

در قلب سپاه دیوان جنب و جوشی نمایان شد و صفها گسست و ملکوس سوار بر اسبی سیاه پیشاپیش سربازانش نمایان شد. ظاهرش با آنچه واپسین بار دیده بود، تفاوتی نداشت و نمی‌دانست این شایعه که در این سال‌ها از توش و توانش کاسته شده، تا چه حد راست است. این بار دیوِ مهیب زرهی سنگین در بر داشت و این می‌توانست به معنای آن باشد که مثل سابق به رزم‌آوری خویش اطمینان ندارد. ملکوس فریاد برآورد: «گویا مردمان بعد از سال‌ها بزدلی از جان خود سیر شده‌اند که از مردی شکست خورده و رانده شده پیروی می‌کنند. ای پور ویونگان، آخرین باری که تو را دیدم در غل و زنجیر بودی و به نیرنگ از چنگم گریختی.»

جم گفت: «آخرین باری که مرا خواهی دید، ساعتی دیگر است، در آن هنگام که شمشیرم به خون پلیدت آلوده‌ شود.»

از سوی دیگر سپاه دیوان، در آنجا که بوی تعفنِ برخاسته از تن دیوزادگان مانند مهی زرد بر خاکِ خسته شناور بود، آوایی بر آمد. دیوی که درفش سرخ بر نیزه بسته بود، بانگ برآورد: «منم خیشمای خونین درفش، فرزند ملکوسِ نیرومند. من مبارزه‌طلبی‌ات را می‌پذیرم. پدر، اگر اجازه دهی به نبرد این آدمیزاد بروم و فرجامِ رجز خواندن در برابر ملکوس بزرگ را نشانش دهم.»

جم وقتی فهمید این دیو پسر ملکوس است، با دقتی بیشتر نگاهش کرد. موجودی زورمند و تنومند بود با تنی که در پشم‌های سرخ و آشفته پوشیده شده بود. چشمانش در حدقه‌ای گود و فرو رفته مانند دو اخگرِ کوچک می‌درخشید. جم اشاره‌ی تحقیرآمیزی به سویش کرد و گفت: «می‌دانستم ملکوس ناتوان شده و از رویارویی با پهلوانان می‌هراسد. ایرادی نیست. بگذار کودکان را به جای خود به میدان بفرستد. بعد از کشتن این جوانک نوبت خودش هم خواهد رسید.»

سر و صدای خنده از صف شهسواران جم برخاست و حتا در جناح راست سپاه ملکوس همهمه‌ای بلند شد. هدف جم آن بود که خودِ ملکوس را به میدان بکشاند و با او رویارو شود. چرا که معلوم نبود خللی که در قدرتش رخنه کرده تا کی باقی بماند. اگر ملکوس زنده می‌ماند و همان نیروی سابق را باز می‌یافت، ممکن بود کل فاجعه‌ی ویرانی خونیراس بار دیگر تکرار شود. هنگام نبرد در برابر دروازه‌های راگا دیده بود که دیوان در میدان نبرد سرداران خویش را دوره می‌کنند و در شرایط خطر وی را از میدان به در می‌برند. از این رو می‌کوشید تا ملکوس را به میدان نبردی تن به تن بکشاند و مجال گریز را از او بگیرد.

ملکوس که از ریشخند آدمیان خشمگین شده بود، در دام جم افتاد و نعره‌ زد: «خیشما، پسرم، کشتار این بردگانِ بی‌شاخ را به تو می‌سپارم. اما لذتِ از میان بردنِ این مرد لافزن را برای خود نگه می‌دارم. پیش از آن، بگذارید به جمِ گریزپا و یارانش که سر از اطاعت ما پیچیده‌اند، یادآوری کنم که چه سرنوشتی در انتظارشان است.»

ملکوس این را گفت و اشاره‌ای کرد. صف دیوان گشوده شد و این بار سه سربازِ پیاده پیش آمدند که هریک نیزه‌ای در دست داشتند. سرِ بریده‌ی شاگردان شهراسپ را بر نیزه‌ نشانده بودند. پشت سرشان خودِ پیرمرد را هم با دست بسته پیش ‌آوردند. ملکوس به سوی بال راست سپاهش اشاره‌ای کرد. سواری که با زره سیمین و اسبی باشکوه پیشاپیش سربازان ایستاده بود، کلاهخودش را از سر برداشت و همگان چهره‌ی اسپیتور را شناختند. آه از نهاد جم برخاست.

شهراسپ قامتی خمیده داشت و جامه‌اش پاره و خاک‌آلود و موهایش پریشان شده بود. جم به سوی اسپیتور نگریست. نمی‌دانست شهراسپ موفق شده برادرش را ببیند و پیامش را برساند، یا پیش از آن گرفتار آمده است. ملکوس دهانِ مهیبش را به خنده‌ای گشود و دندان‌های دراز و سپیدش را نمایان ساخت. گفت: «این بود پیکی که برای شوراندن سپاهیانم فرستاده بودی؟ مردی دیوانه که به خاطر تبلیغ کیشِ بزرگداشت دیوان شهرتی به دست آورده است؟»

شهراسپ سر به زیر افکنده بود و هیچ نمی‌گفت. ملکوس به او نهیب زد: «سخنی بگو پیرمرد، پیش از آن که به جرم خیانت به ولی‌نعمتان‌ات جانت را بگیرم.»

شهراسپ گفت: «دست کم به شکرانه‌ی این که کیش پرستش دیوان را در میان مردمان رواج دادم، سزاوار بود از جان من در بگذرید.»

جم از دیدن این خواری و فرودستی وی ناخرسند شد. به سپاه خود نگریست و ماهانِ کمانگیر پسر شهراسپ را در میانه‌ی صف سربازان دید که کلاهخود از سر برگرفته بود و با ابروانی پرگره این منظره را می‌نگرد.

ملکوس گفت: «به یاد دارم که مردمان را با این سخن آرام می‌کردی که باید از رنج و ستمی که بر ایشان روا می‌داریم شادمان باشند و لذت ببرند. می‌گفتی ما دیوان خدایانی جبار و خشم‌آور و زورگو هستیم و سلطه‌مان بر آدمیان آزمونی است برای ایشان. به یاد داری؟ انتظاری نابه‌جا داری. همان هستیم که گفته بودی و همان خواهیم کرد که می‌دانی. بگذار ببینیم خودت در برابر این آزمون چه حالی خواهی یافت؟»

شهراسپ از ملکوس رو گرداند و گفت: « ای اسپیتور، که من در این سال‌ها همچون پدری برایت بودم و رازدار و غمخوارت محسوب می‌شدم. روا نبود که مرا به دیوان تسلیم کنی، در حالی که می‌دانستی پیام‌آور صلح و آشتی بودم و می‌خواستم از برادرکشی جلوگیری کنم.»

جم با اندوه این سخن را شنید و ناباورانه دریافت که برادرش اسپیتور خود شهراسپ را دستگیر کرده و به دیوان تحویل داده است. اسپیتور گفت: «ای پیرمردِ جادوگر، مرا به شکستن عهد و پیمانم با دیوان فرا می‌خواندی و نمی‌دانستی که خوشنامی و سربلندی خاندان ویونگان از آن روست که عهد می‌شناسند و پیمان می‌پیمایند. به دیوان قولی داده‌ام و بدان وفادارم و اگر سرم برود قولم نمی‌رود، چه رسد به سرِ برادری که ما را در روزگار سختی رها کرد و با وسوسه‌ی عهدشکنی نزدمان بازگشت.»

جم از شنیدن این سخنان خونش به جوش آمد و بانگ برداشت که: «ای اسپیتورِ نمک‌نشناس، سخن پدرمان را از یاد بردی و حق برادران مهترت را نشناختی. بگذار زمین را از تباهی ملکوس پاکیزه کنم و بعد بادافره‌ی این کردارها را خواهی دید.»

اسپیتور گفت: «مهتر آن کسی است که بر مردمان حکومت کند و اکنون سی سال است که من مهتر بوده‌ام. بعد از آن که در این میدان تو را در هم شکستیم و سرت را بر نیزه کردیم نیز هم‌چنین خواهم بود. »

جم برآشفت و گفت: «به راستی که سخن مرداس راست بود و خونِ کنیزی فرومایه در رگهایت جریان دارد. بدان که مهر برادری میان ما گسسته شده است. اگر عقلی در سرت بود هم اکنون عنان می‌گرداندی و می‌گریختی که اگر بر تو دست یابم به سختی مجازات‌ات خواهم کرد.»

ملکوس گفت: «نخست، مجازات فرستاده‌ی خویش را بنگر…»

دیو مهیب همچنان سوار بر اسب به سوی شهراسپ پیش رفت و دست خویش را بر سرِ وی نهاد. فریاد دلخراش شهراسپ برخاست و همه دیدند که بدنش پیچ و تابی خورد و به تدریج از همان نقطه که با دست ملکوس تماس یافته بود، شروع کرد به منجمد شدن. دقایقی دردناک گذشت، تا آن که شهراسپ به تندیسی یخزده تبدیل شد که زیر آفتابِ صبح، بخاری سبک از پوستش بر می‌خاست.

در همان هنگام که شهراسپ می‌نالید و جان می‌کند، پسرش ماهان اسب راند و نزد جم رفت و گفت: «سرور من، اجازه بده رهبری حمله به سربازان اسپیتور را من بر عهده بگیرم و انتقام پدر خویش را بستانم.»

جم که هنوز میل نداشت در میدان نبرد با برادرش رویارو شود، از این پیشنهاد استقبال کرد. گفت: «بسیار خوب، برو و انتقام پدرت را بستان. اما خبر داشته باش که گروهی از سربازان اسپیتور در دل ما با همراه هستند. فرصتی بده تا به جبهه‌ی ما بپیوندند و در کشتارشان پافشاری به خرج نده. برادرم را هم زنده دستگیر کنید. او را بابت خیانت‌هایش محاکمه و تبعید خواهم کرد. اما نمی‌خواهم خونِ او به دست یاران من ریخته شود.»

ماهان لحظه‌ای درنگ کرد. انگار که اسپیتور را مقصر اصلی در مرگ پدرش می‌دانست و از زنده ماندن او دل خوشی نداشت. اما چیزی نگفت و تنها به جای آن پرسید: «وقتی به قدر کافی برای بازگشت دودلان فرصت دادم و نبرد مغلوبه شد، آیا مجاز هستم همه‌ی پیروان و همراهان وفادار به اسپیتور را نابود کنم؟»

جم گفت: «آری، هرکس که با اراده و میل خود در جبهه‌ی دیوان باقی بماند از دیوزادانِ بی‌اراده فرومایه‌تر است. همه را بکش، و برادرم را زنده دستگیر کن.»

ماهان مشت زرهپوش خود را بر سینه کوفت و گفت: «ای پسر ویونگان، چنین خواهم کرد.»

جم از پشت سر او را نگریست که به صف سربازان خویش باز می‌گشت. قامتش همچنان راست بود و معلوم بود غم مرگ پدرش به آتش خشمی مهیب بدل گشته است. جم باز متوجه ملکوس شد و با دقت رفتارش را زیر نظر گرفت. وقتی شهراسپ بی‌حرکت شد و جان داد، جم فریاد برآورد: «ای ملکوسِ سنگدل، این آخرین بار بود که جان مردمان بی‌دفاع را گرفتی. اگر جسارتی در رگهای منجمدت باقی است، پیش بیا و مردانه با مردی جنگی روبرو شو.»

ملکوس با حرکتی دستش را از روی سرِ یخزده‌ی شهراسپ جدا کرد و خنده‌ی ریشخندآمیزی کرد. بعد با لگدی جسد خشک شده‌ی شهراسپ را بر زمین انداخت و به سوی جم رکاب کشید. جم متوجه شد که حرکات ملکوس کند و سست شده است. پس دریافت که دیو سرما به راستی ناتوان شده، وگرنه یخ بستن پیکر شهراسپ زمانی چنین طولانی به درازا نمی‌کشید و بعد از آن حرکاتش چنین خسته و خمود نمی‌نمود. لبخندی زد و نقاب کلاهخودش را پایین زد و منتظر ماند تا ملکوس نیز وارد میدان آوردگاه شود.

اسب ملکوس به سرعت پیش تاخت و دو سوار دقایقی به هم نگریستند. این بار ملکوس هم زرهی کامل در بر داشت و کلاهخودی بر سر گذاشته بود که تنها چشمانش از میان آن پیدا بود. هر دو لحظاتی با اسب دور میدان گشتند و حرکتهای حریف را زیر نظر گرفتند. جم هوشیارانه مراقب کیسه‌ای بود که آخرین بار بر کمر ملکوس آویخته دیده بود، و چون نشانی از آن ندید، خیالش راحت شد. چنین مي‌نمود که دیوِ سرما آن غبار جادویی مرگبار را در این سال‌ها مصرف کرده باشد و دیگر به آن سلاح مرگبار دسترسی نداشته باشد.

آنگاه نبردشان آغاز شد. ابتدا با رد و بدل شدن ضربه‌های محتاطانه‌ی شمشیر، و کمی بعدتر، وقتی جم سپر خود را بر زمین پرت کرد و تبرزینش را در مشت گرفت، با جنبشی پرشورتر و خروشهای جنگیِ رساتر. ملکوس نیز به زودی از وزن سپرِ بلندش خسته شد و آن را افکند و به جایش گرزی پرگره را در دست گرفت. دو سوار به هم پیچیدند و بارها به سر و روی هم ضربه زدند. اما زرهِ هردو استوار بود و آسیبی به هیچ یک نرسید. تا آن که جم توانست به چابکی تبرزین را بر فرق سرِ اسبِ ملکوس بنشاند. اسب شیهه‌ای کشید و از پا افتاد، و ملکوس که زیر وزن زره سنگینش خسته می‌نمود، نقش زمین شد. اما به سرعت برخاست و در حالی که از برابر حمله‌ی جم می‌گریخت، از فرصتی بهره جست و با دست پای اسب جم را گرفت. پای جانور در چشم به هم زدنی یخ بست و اسب که شیهه می‌کشید و با چشمانی از حدقه در آمده ملکوس را می‌نگریست، آرام آرام بر جای خود خشک و منجمد شد. جم پیش از آن که مرکبش یکسره تباه شود از روی زین پایین پرید و به سوی صف سربازانش اشاره‌ای کرد. ماهان که چیره‌دست‌ترینِ کمانگیران بود، از آنسو در انتظار این اشاره بود. پس تیری با پیکانِ آتشین را در چله‌ی کمان نهاد و آسمان را نشانه گرفت و تیر را رها کرد. جم و ملکوس در اطراف لاشه‌ی اسبان‌شان می‌چرخیدند و چندان مراقب جنبش حریف بودند که فرو افتادن تیر در کناره‌ی میدان را ندیدند. تیر بر خندقی قیرآلود و آغشته به نفت فرود آمد و در چشم به هم زدنی حلقه‌ای بلند از آتش سوزان گرداگردشان زبانه کشید. ملکوس با دیدن این صحنه تنوره‌ای کشید و گفت: «ای آدمیزادِ نابکار، فکر کرده‌ای از این تدبیرهای کودکانه‌ات می‌ترسم؟»

جم گفت: «اگر عاقل باشی، می‌ترسی!»

و حق با او بود. گرمای آتش آشکارا بر توان ملکوس اثر گذاشت و او را سست و بی‌رمق ساخت. ملکوس شتابان زره خویش را از تن بیرون آورد و جم نیز چنین کرد. با این تفاوت که جم از گرمای لهیب آتش لذت می‌برد و پشم‌های سپید تنِ ملکوس کم کم تیره می‌شد، گویی تنش در اثر زبانه‌ها روی به ذوب شدن داشته باشد.

آتش به تدریج گسترش یافت و قیرها و نفتهایی بیشتر را شعله‌ور ساخت. شدت آن چندان بود که جم و ملکوس برای دقایقی از برابر چشم سربازانشان ناپدید شدند. درخشش آتش و تیرگی دود مانند پرده‌ای بر چشم‌انداز نبردشان فراز رفت. آنگاه، وقتی آتش کمی فرو نشست و بار دیگر میانه‌ی آوردگاه نمودار شد، همگان جم را دیدند که پای پیاده از میدان به سوی سربازانش پیش می‌رود. بر بازوی چپش که تبرزین سنگینش را با آن حمل می‌کرد، زخمی دیده می‌شد. اما بدان بی‌اعتنا بود و سرافرازانه با دست راست سرِ بریده‌ی ملکوس را بالا گرفته بود. جم پس از بازگشت به صف سربازان خود، اسبی تازه نفس زیر ران گرفت و سرِ بریده‌ی ملکوس را بر زین آن بست و خود با شمشیر آخته به صف دشمن زد. غریو شادمانی سربازان جم با فریاد جنگی‌شان در هم آمیخت و مانند تندبادی پهنه‌ی شهسواران را درنوردید. بعد، در چشم بر هم زدنی رسته‌های اسواران از جای خود کنده شدند و به سوی سپاه دیوان هجوم بردند.

همزمان با هجوم ایشان، بخشی از جناح راست لشکر دیوان که زیر فرمان اسپیتور می‌جنگید نیز خروشی بر آورد و بر دیوان تاخت آورد. اما بخشی دیگر از این بالِ سپاه همچنان به اسپیتور وفادار ماند و با هم‌قطاران خود درگیر شد. ماهان با نعره‌ای جنگی پیشاپیش سربازانش بر این رسته تاخت آورد. وقتی فاصله‌اش با ایشان کمتر شد، بر رکاب ایستاد و نشیمنگاه از زین برکند و کمان برکشید و رگباری از تیرهای مرگبار را بر اطرافیان اسپیتور فرو بارید. پشت سرش روستاییان جنگاوری که از شهرهای خونیراس زیر پرچم جم گرد آمده بودند، هلهله ‌کنان پیش می‌رفتند.

نبرد دشت اسپردان به این ترتیب آغاز شد و تا دیرگاهی بعد از ظهر ادامه یافت. تا ساعتی، دقیق معلوم نبود که کدام طرف برنده خواهد شد. هرچند سپاه دیوان سردار خود را از دست داده بود، اما همچنان از نظر شمار بر لشکریان جم برتری داشت. اما شورش جناح راست و نظم و ترتیب شهسوارانی که مانند دستی یگانه با انگشتانی نیزه‌آجین پیش و پس می‌رفتند و دشمن را همچون داسی درو می‌کردند، هراسی در دل دیوان پدید آورده بود. وقتی خورشید به نیمه‌ی آسمان رسید، دیگر معلوم بود که دیوان شکست خورده و آدمیان پیروز شده‌اند. رسته‌ای از سواران جم راه گریز را بر دیوها بستند و گروه‌هایی پراکنده از ایشان با ناامیدی همچنان می‌جنگیدند. پس از ظهر نبرد به قتل‌عامی خونین دگردیسی یافت و آدمیانی که خونخواه ِخویشاوندان و دوستان خود بودند، بی‌رحمانه دیوها را از دم تیغ گذراندند.

وقتی گرد و غبار نبرد فرو نشست، سرتاسر دشت از جسد کشتگان پر شده بود. دیوزادان که در ابتدای کار در برابر پیشروی شهسواران بیشترین مقاومت را از خود نشان داده بودند، همگی از میان رفتند. دیوهایی نیز که هسته‌ی مرکزی جنگاوران دشمن را بر می‌ساختند و دلیرانه می‌جنگیدند، قتل عام شدند. با این وجود برخی‌شان که زیرک‌تر بودند توانستند بگریزند. وقتی جم از پیروزی اطمینان یافت، دست از نبرد کشید و به میانه‌ی میدانِ نبرد رفت و آنجا قرارگاهی موقت برپا کرد. این همان جایی بود که در ابتدای کار درفش خویش را بر خاک نشانده بود. زمین هنوز از خونِ سرد و زهرآگینِ ملکوس آزرده بود و حلقه‌ی قیرآگینی که گرداگرد میدان کشیده بودند، هنوز با شعله‌هایی بی‌رمق می‌سوخت. بدن ملکوس در میانه‌ی جنگ تن به تن‌اش با جم به میانه‌ی این برکه‌ی آتشین افتاده بود و حالا از آن جز توده‌ای زغال در هم ریخته باقی نمانده بود.

جم در همان جا آرام گرفت و منتظر ماند تا سرداران و فرماندهان رسته‌های گوناگون که به ترتیب از رزم فراغت می‌یافتند، خبرها را برایش بیاورند. دمی نگذشته بود که سیمرغ‌مغ به نزدش آمد و خبر داد که همه‌ی دیوهای بازمانده در میدان نبرد کشته شده‌اند. اما خیشما فرزند ملکوس با دسته‌ای کوچک از دیوان توانست حلقه‌ی محاصره را بشکافد و به سوی شمال بگریزد. ماهان همراه با سرداران اسپیتور که در ابتدای کار از اطاعت امر او سر پیچیده و بر دیوان شوریده بودند، نزد جم رفت و برایشان امان گرفت. سرداران شورشی و سربازان ماهان به خاطر احترامی که همچنان برای فرزند ویونگان در دل داشتند، از آسیب رساندن به اسپیتور پرهیز کرده بودند. با این همه در درگیری شدیدی که میان هواداران او و گرایندگان به جم رخ داده بود، شمار زیادی از دوستان و نزدیکان اسپیتور به قتل رسیده بودند. کمی بعد، گروهی غمگین پیکر خونین پری‌شاد را بر تختی روان آوردند که تیری در سینه‌ی بی‌جانش نشسته بود. او نیز در گرماگرم نبرد در کنار شوهرش جنگیده بود و با این که جنگاوران از رویارویی و تیغ کشیدن بر او شانه خالی می‌کردند، تیری از جایی آمده بود و جانش را ستانده بود. جم خبردار شد که پری‌شاد در آغوش اسپیتور جان داده است و هرچند رفتار برادرش و جنگیدن پری‌شاد در صف دیوان را نمی‌بخشید، اما بابت کشته شدن وی دریغ خورد.

عصرِ آن روز، سپاهیان جم که تلفاتی اندک داده بودند، کشتگان خویش را از میدان نبرد برداشتند و همزمان با غروب آفتاب مراسم مرده سوزان باشکوهی برایشان برگزار کردند. ماهانِ کمانگیر در جریان شکست دادن جبهه‌ی اسپیتور خزانه‌ی او را به دست آورد و انگشتر زمرد گرانبهایی که میراث ویونگان بود را در آن یافت. جم همان شب در میان حلقه‌ی سرداران و سربازانش انگشتر را به دست کرد و بازپس گرفتنِ فرمانروایی خونیراس را رسمیت بخشید. آنگاه شب را به شادمانی گذراندند و تا سپیده‌دم به نوای ساز و آواز خنیاگران گوش سپردند. صبحگاه، جم و ارتش بزرگش به حرکت در آمدند و دشت اسپردان را پیروزمندانه ترک کردند، در حالی که سراسر دشت از فرو نشستن کلاغ‌ها بر لاشه‌ی دیوان و دیوزادان سیاهپوش شده بود.

 

ادامه مطلب: سرود یازدهم: مکر انگره

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب