سرود یازدهم: مکر انگره
دقیقهای مکث کردم و به بازتاب کبودِ نور شعلهها بر دستهی درخشان تنبوری که در دست داشتم، خیره ماندم. همیشه با یادآوری این بخش از داستان دلم فشرده میگشت و آتش دریغی سوزان در سینهام زبانه میکشید. زخمه از تنبور برکشیدم و به رسم خنیاگرانِ چیرهدست روزگاران کهن شروع به خواندن کردم، چنان که سزاوار سوگنامهی پهلوانی بزرگ باشد:
شدند انجمن دیو بسیار مر که پَردَخته مانَند ازو تاج و فر
چو طهمورث آگه شد از کارشان برآشفت و بشکست بازارشان
به فر جهاندار بستش میان به گردن برآورد گرز گران
همه نره دیوان و افسونگران برفتند جادو سپاهی گران
دمنده سیه دیوشان پیشرو همی بآسمان برکشیدند غو
جهاندار طهمورثِ بآفرین بیامد کمربستهي جنگ و کین
یکایک بیاراست با دیو چنگ نبُد جنگشان را فراوان درنگ
برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینْش برساختی همی گِرد گیتیش برتاختی
تهمورث و سپاهیانش با روحیهای خوب و نیرومند راهِ کوتاهِ میان راگا و قلهی دایتی را پیمودند. قلهی پر برف و زیبای دایتی، در میانهی خونیراس همچون ستونی مرمرین قد بر کشیده بود و گنبد آسمان را بر دوش خود نگه میداشت. بر بالاترین نقطهی آن شهرهای کوچک و زیبایی وجود داشت که مردمانی خردمند و دانشپژوه در آنجا میزیستند و بزرگترین دبستانهای آموزش علوم و فنون خونیراس را اداره میکردند. در برخی از این شهرها، اهوراها آزادانه رفت و آمد میکردند و این شایعه وجود داشت که ساکنان برخی از روستاها و شهرهای این منطقه در اصل اهورا هستند. همچنین این افسانه در میان مردم وجود داشت که بر بالاترین نقطهی این کوه، گذرگاهی مخفی وجود دارد که به دنیای مینوییِ آسمان، و سرزمینِ اختران تابناک راه دارد. اما راه رسیدن به قله بسیار دشوار و خطرناک بود و جویندگان دانشی که برای شاگردی نزد استادان کوهنشین به آن سو میشتافتند، معمولاً تاب سختیهای راه را نمیآوردند و بعد از مدتها سرگردانی بار دیگر از کوه به زیر فرود میآمدند.
انگره و سپاهیانش در کوهپایهی دایتی خیمه زده بودند و از صعود به کورهراههای خطرناک و سنگلاخیِ آن ابا داشتند. مردمانی هم که در آن منطقه از کوه میزیستند، با نزدیک شدن دیوان روستاها و شهرهای خود را رها کرده و به بخشهای بالاتر کوه گریخته بودند. تهمورث نیز مانند جم در راه با استقبال باشکوه مردم روبرو شد. شهرها که پیشاپیش دیوان را از قلمرو خود بیرون کرده بودند، دروازههای خود را بر رویش میگشودند و گروههای تازه نفس از جوانان داوطلب به سپاه او میپیوستند. مهرانِ شهسوار بر ایشان گمارده شد تا شیوهی جنگیدن را به آنها آموزش دهد و در رستههایی منظم ساماندهیشان کند.
بعد از هفتهای سپاهیان راگا با طلایهداران سپاه انگره رویارو شدند و در برابر اردوگاه تیره و بزرگ دیوان شادُروان برافراشتند. تهمورث که به تازگی شکست انگره در کنار دروازههای راگا را دیده بود، از دیدن بزرگی ارتش زیر فرمان دیوها یکه خورد. معلوم بود انگرهی دیو در راه به هر شهر و روستایی که توانسته تاخت آورده و کوشیده تا حد امکان شمار بیشتری از دیوزادهای مسخ شده را زیر فرمان خود در آورد. با این وجود همچنان شمار دیوها در سپاهش کم بود. بخش بزرگی از سپاهیان تهمورث همان سربازانی بودند که از شهرهای گوناگونِ خونیراس به نزدش شتافته بودند و در نبرد راگا حضور داشتند. از این رو این حقیقت که همین سربازان به تازگی انگرهی دیو را در نبردی خونین شکست داده بودند، مایهی دلگرمی و اعتماد به نفس جنگاوران بود.
این چنین بود که بامدادِ صبحی سرد، در آن هنگام که هنوز آسمان روشن نشده بود و کبودِ پر رنگِ سپیدهدم با ابرهایی تیره آمیخته بود، بانگ کوس و کرنا برخاست و آدمیان و دیوان سلاح به دست گرفتند و زره بر تن کردند. جنگاوران از دو سو زیر درفشهای سربلند و رنگین گرد آمدند و سرداران و فرماندهان هنگها با فریادهایی بلند سربازان خویش را در جایگاههای خویش مستقر ساختند. تهمورث در قلب سپاه زیر پرچم ارغوانیفام راگا ایستاد و بال چپ سپاهش را به مهران شهسوار سپرد. در همین جناح یک رسته از زنانِ سرزمینهای شمالی که کمانگیرانی نامدار بودند، بر اسبهای لاغر و چابک خویش نشسته بودند. بال راست را طاووس مغ رهبری میکرد. او با همان ردای سپید و سادهی مغانهاش بر اسبی نشسته بود و رستهای از مغان فارغ از زره و برگستوان صفِ مقدم جنگجویانش را تشکیل میدادند.
در برابرشان، سپاهیان انگره موضع گرفتند. وقتی در جای خویش صف آراستند تازه معلوم شد که شمار دیوان در آن میان چقدر اندک است. هر دو بال راست و چپ از دیوزادان تشکیل شده بود و تنها در قلب سپاه رستهای از دیوان زیر فرمان خود انگره میجنگیدند. رهبری بال راست او را اکومن بر عهده داشت که سراپا غرق آهن و پولاد بر اسبی کوهپیکر نشسته بود. بال چپ، زیر فرمان ناگهیس بود که به رسم کمانگیران زرهی سبک پوشیده بود و گیسوان مارسان و بلندش را اطراف شاخهای خمیدهاش آراسته بود.
وقتی دو سپاه در برابر هم صف کشیدند، مهران از تهمورث اجازه خواست تا به میدان برود و مبارز بطلبد. تهمورث به او اذن نبرد داد. مهران در حالی که زرهی سبک در بر داشت و کمانی بزرگ بر دوش آویخته بود، به میدان گام نهاد و رجز خواند و هماورد طلبید. از قلب سپاه دشمن دیوی رشید و زرهپوش از جایگاه خویش خارج شد و رجزخوانان به میانهی میدان رفت. پیکر دیو سراپا در زرهی سنگین پوشیده شده بود و به نظر نمیرسید تیر بر او کارگر باشد. دیو نیز چنین باوری داشت و با اعتماد به نفس سرودی جنگی به زبان دیوان خواند و بعد با نیزهی بزرگش حریف را نشانه گرفت و به سویش تاخت. مهران بی آن که از جای خود تکان بخورد آرام گرفت. برای لحظهای چنین مینمود که دیو در چشم به هم زدنی حریف را بر نیزهی بزرگ خویش به سیخ خواهد کشید. اما بعد مهران جنبشی کرد و چندان سریع تیری را از ترکش برگرفت و در چلهی کمان نهاد، که حرکاتش به چشم نیامد. تیری که رها کرده بود، در شکاف میان زره سینه و پوشش چرمین تنهی دیو فرو رفت و از مهرهی پشتش بیرون زد. دیو در چشم به هم زدنی از پا افتاد و نیزهای که در دستِ بیجانش گرفته بود بر زمین خورد و خودش و اسبش را نقش زمین کرد. غریو شادی و آفرین از سپاه تهمورث برخاست. مهران به سویشان بازگشت و با بلند کردن دست به همرزمانش درود فرستاد.
آنگاه، صدای تنورهی دیوی مادینه برخاست. این بار ناگهیس بود که به میدان میآمد. سپاهیان تهمورث با شکل و قیافهی دیوهای مادینه ناآشنا بودند. دیوان معمولاً به زنانشان همچون ابزاری برای زادن نرهدیوان تازه مینگریستند و بنا به رسمی غریب زنان خویش را در خانهها محبوس میکردند. از این رو به ندرت پیش میآمد که کسی دیوی مادینه را ببیند. به خصوص منظرهی ماده دیوی که سلاح در دست بگیرد و سردار سپاهی شود، برای همه ناآشنا و غریب مینمود.
ناگهیس که کمانی بزرگ در دست داشت، سوار بر اسبی بیزره پیش تاخت و بار دیگر تنورهای کشید و صدای غرشاش دشت را لرزاند. مهران که پیشتر در نبرد دروازهی راگا چیرهدستیاش در کمانگیری را به چشم دیده بود، با احتیاط به او نگریست. ناگهیس اسبش را به حرکت وا داشت و کمان برکشید و با همان سرعتی که مهران به نمایش گذاشته بود، تیر بر حریف بارید. مهران نیز اسبش را هی کرد و چنین کرد. دو حریف تاختکنان به سوی هم رفتند و سیلابی از تیرهای جاندوز از هریک به سوی دیگری روانه شد. در میانهی میدان، اسب هردو با بدنی تیرآجین از پای در افتاد. اما دو کمانگیر با چابکی از برابر تیرهای هم جا خالی میکردند. هردو با فرو غلتیدن اسبانشان به چابکی بر خاک ایستادند و پای پیاده به سوی هم پیش رفتند. سرعت حرکاتشان چندان زیاد بود که سربازان دو لشکرگاه به دشواری میتوانستند جریان نبرد را دنبال کنند. لحظهای بعد، صدای غرش ناگهیس برخاست. تیر مهران در رانش فرو رفته و خون تیرهاش را بر خاک جاری کرده بود. جنگاوران سپاه تهمورث خروشی برآوردند، اما بانگ شادی در گلویشان در هم شکست. چون در همان هنگام دیدند که مهران از تیراندازی دست کشید و با دو زانو بر خاک نشست. تیری در سینهاش فرو رفته بود و زخمی چندان کاری وارد آورده بود که توش و توان از بازویش رخت بر بسته بود. ناگهیس وقتی دید حریف بر خاک افتاده، از شتاب خود در تیراندازی کاست. ابتدا دست برد و پیکان را با خشونت از عضلهی پایش بیرون کشید. بعد با دقت نشانه گرفت و یک تیرِ خلاص آخر را هم رها کرد. تیر بر پیشانی مهران نشست و او را به زمین دوخت. نعرهی نرهدیوها از قلب سپاه انگره برخاست، در حالی که دیوزادههای پرشمارِ ایستاده در دو گوشهی سپاه او با همان چشمان سرخ و ابلهشان بیتفاوت به این منظره مینگریستند.
تهمورث صبر کرد تا ناگهیس لنگ لنگان میدان را ترک کند و به صف سپاه خویش بازگردد. آنگاه رکاب کشید و به میانهی میدان رفت. اسبی سیاه و غولپیکر را زیر ران داشت و کلاهخود شاخدار و زرهش از پولاد درخشان ساخته شده بود. نیزهی بلندی در دست داشت که بر نوک آن پرچم راگا را آویخته بودند. تهمورث در نزدیکی پیکر بیجان مهران ایستاد و از شکاف کلاهخود به جوان جنگاور نگریست که چشمان گشوده و بیجاناش همچنان بر آسمان خیره مانده بود. نیزه را بلند کرد و آن را نزدیک پیکر جوان بر زمین کوفت. طوری که نیزه کنار دست مهران در خاک فرو رفت و سربلند باقی ماند. گویی که پیکر سرنگونِ شهسوار آن را در دست حفظ کرده باشد. تهمورث با صدایی پرطنین که از پشت کلاهخود آهنینش زنگدار مینمود، گفت: «انگرهی دیو کجاست؟ بگذارید به میدان بیاید و با مرگ خویش روبرو شود.»
از میانهی سپاه دیوان سایهی بزرگ و مهیبی جدا شد و به میدان گام نهاد. انگره نیز مانند تهمورث یکسره زرهپوش بود. اسبی عجیب مرکبش بود که چشمانی آتشین و یالهایی ژنده و سمهایی نوک تیز و پنجهوار داشت. انگره نیز درفش سیاه خویش را حمل میکرد و در فاصلهای از تهمورث آن را بر زمین فرو برد. مار سیاه و بزرگی که همیشه همراهش بود، بر گرداگرد کمربندش پیچیده و به زینتی جاندار بر زرهش شباهت داشت. چشمان درخشان انگره از پشت نقاب کلاهش بر حریف خیره ماند و وقتی دید تهمورث با شگفتی به اسبش مینگرد، گفت: «از اسب من خوشت آمده است؟ به زودی آن را به تو خواهم بخشید. این اسب را میشناسی. همان است که سالها پیش در نخستین نبردی که با هم داشتیم بر آن سوار بودی. فکر کردهای تنها آدمیان را میبلعم؟ اسبان نیز طعمهی لذیذی برایم هستند. وقتی از تهیگاهم فرو افتند، به مرکبی چنین راهوار بدل میشوند. امروز تو را نیز خواهم بلعید و آنگاه خواهی توانست بار دیگر بر این اسب بنشینی. تو نخستین دیوزادِ سوارکار خواهی بود…»
تهمورث با خشم دریافت که انگره راست میگوید و این اسبِ شگفتانگیز، همان توسنی است که سالها پیش خود بر زیناش مینشست. تهمورث غرید: «با همین اوهام دل خوش دار، وقتی سرت را بر نیزه کردیم و به نمایش گذاشتیم، چشم دیوزادی گشوده نخواهد بود تا خواری و واژگونبختیات را ببیند.»
دو حریف برای دقیقهای سکوت کردند و برابر هم ایستادند و هماورد را برانداز کردند. بعد، هردو دست به شمشیر بردند و تیغهای بلند و سنگینشان را از نیام برکشیدند. صدای دم زدن از دو لشکر بر نمیآمد و همه حرکات دو سپهسالار را مینگریستند. نخستین ضربهها میان دو جنگاور با آرامی و تردید رد و بدل شد. انگار که هردو از نیروی طرف مقابل در اندیشه باشند. اما این ضربهها به زودی قوت و شدت بیشتری یافت. دقیقهای نگذشت که تهمورث سپر بزرگش را بر خاک افکند و به جای آن تبرزین سنگینش را بیرون کشید. انگره اما، همچنان سپر در دست میجنگید و آشکارا از حرکات سریع و زور بازوی فرزند ویونگان به زحمت افتاده بود. کم کم صدای شیههی اسبان نیز برخاست و دو اسب نیز به هم تنه زدند و یال و گردن هم را به دندان دریدند. اسب مهیبِ انگره آشکارا نیرومندتر بود و دندانهای تیز و بلندش به آنچه در دهان اسبان میرویید، شباهتی نداشت. تهمورث در این میان فرصتی پیدا کرد و شمشیرش را در گردن اسب حریف فرو برد، اما این زخم از توان جانور مهیب نکاست و حتا ردی از این زخم نیز بر گوشت نیمهگندیدهاش باقی نماند.
اسبِ انگره در همان گیر و داری که دو مبارز به دست و پنجه نرم کردن با هم مشغول بودند، همچنان به حملههای خود ادامه داد. تا این که زانوان اسب تهمورث سست شد و در حالی که خون از رگهای دریدهاش بیرون میجهید، زیر وزن سوارِ آهنپوشاش از پا در آمد و بر زمین فرو غلتید. تهمورث به چابکی از زین او جدا شد و پای پیاده به جنگ ادامه داد. موقعیت انگرهی سواره در این حالت بر او برتری داشت. تهمورث کلاهخود سنگین و دستکشهای آهنپوش خود را بیرون آورد و چون جامه را سبک ساخته بود توانست با چالاکی از برابر ضربههای حریف بگریزد. بعد سپرش را که بر زمین افتاده بود برگرفت و با دو دست آن را بلند کرد و با سینهی سپر انگره و اسبش را به پشت هل داد. زورمندیاش چندان بود که اسب و انگره از زمین کنده شدند و هردو بر زمین در غلتیدند. تهمورث سپر را بر زمین فرو کرد و افسار اسبِ دیوزاد را گرفت و آن را به سپر بست. بعد رو به انگره کرد که تازه از زمین برخاسته بود و با گامهایی لرزان به سویش میآمد. دو زرهپوش لختی با هم درگیر شدند و ضربههایی میانشان رد و بدل شد. اما آشکار بود که روی زمین تهمورث نیرومندتر است و انگره یارای جنگیدن با او را ندارد. دیو قدم به قدم در برابر ضربههای خرد کنندهی حریف عقب نشست. تا آن که ضربهی سنگینی که تهمورث با تبرزینش بر کلاهخود او وارد آورد، کارش را ساخت. ضرب تبرزین چنان بود که کلاهخود را از هم درید و یکی از شاخهای انگره را شکست. تهمورث با لگدی دیو را نقش زمین کرد و شمشیر پهن و سنگین را بالا برد و آن را در هوا چرخاند. فریاد آفرین از طاووس مغ و جنگاوران خونیراس برخاست.
تهمورث شمشیر را بالا برد تا آن را در سینهی انگره بنشاند. اما با شنیدن سخن انگره درنگ کرد. دیو بی آن که از جای خود بجنبد. همچنان افتاده بر خاک باقی ماند و گفت: «ای پسر ویونگان. سربندی که بر پیشانی بستهای را کنار بزن و پینهای که آن زیر پنهان کردهای با سرانگشت لمس کن و روزی را به یاد بیاور که به جای بلعیدنات، پیشانیات را بوسیدم. به یاد بیاور زمانی را که اسیر من بودی و میتوانستم به یکی از این دیوزادان تبدیلات کنم و چنین نکردم و جانت را بخشیدم و به سوگندت اعتماد کردم. این بود آن اخلاقی که آدمیان بدان میبالند؟»
تهمورث گفت: «خاموش باش، سی سال است مردمان از ستم و خونخواری تو و یارانت زیان دیده و رنج بردهاند. اخلاق ما در قیاس با این نابکاریهایتان نمایان میشود.»
انگره گفت: «اما همچنان این حقیقت تغییر نمیکند که تو عهد شکستهای و در برابر کسی که جانت را بخشید، ناسپاس بودهای.»
تهمورث شمشیری را که بالا برده بود، پایین آورد و گفت: «ای دیو، یک بار جانم را بخشیدی و اینک جانت را میبخشم. به این ترتیب دیگر حسابی در میانمان نیست و من نیز از بار عهدشکنی رها شدهام. میپذیری یا همین جا سر از بدنت جدا کنم؟»
انگره گفت: «اگر اکنون جانم را ببخشی، چنین میانگارم که هرگز پیمانی میان ما نبوده است.»
تهمورث گفت: «چنین باد. برخیز و به میان سپاهیانت بازگرد. این را بدان که عهدی که با تو داشتهام تا به امروز دست و پایم را بسته بود و آن دلیری و جنگاوری که از برادرم جمِ سپید بازو بر میخاست، به همین دلیل در من غایب بود. اکنون که از زیر بار این پیمان رهیدهام، نیرویی دو چندان یافتهام و ایزدِ مهر بار دیگر دوستدارِ من خواهد بود. بدان که تنها ساعتهایی بر عمرت افزودهای. تا دمی دیگر لشکریانت را درهم خواهم شکست و بار بعدی که با تو رویارو شوم، جانت را خواهم ستاند.»
انگرهی دیو از زمین برخاست و گفت: «این قدر به خود مطمئن نباش. شاید بار دیگر این من باشم که تو را فرو ببلعم و خطای بار پیش را تکرار نکنم.»
انگره این را گفت و نگاهی به سوی اسبش انداخت. بعد زهرخندی زد و پیاده به سوی سپاهیانش بازگشت. تهمورث به سوی اسبِ هیولاگون رفت و یالش را در مشت چرمپوش خود گرفت. جانور به آن اسبی که زمانی در آخورگاه خویش داشت، هیچ شباهتی نداشت. ولی قدرت و طاقت و درندگیاش چندان بود که آن را به اسب آرمانی شهسواران بدل میساخت. تهمورث سپرش را برداشت و بر پشت اسب پرید و سوار بر آن به سوی صف سربازانش تاخت و در میان سیلی از شادباشها و زندهبادها به جایگاه خویش در قلب سپاه بازگشت.
بعد از شکست خوردن انگره از تهمورث، روشن بود که دیوان بختی برای پیروزی ندارند. قلب سپاه حریف خود را باخته بود و روحیهی سربازان خونیراس چندان نیرومند بود که از جانبازی و نمایش دلیری خویش هیچ دریغ نداشتند. وقتی دو سپاه به سوی هم پیش رفت و طلایهداران در صفها با هم برخورد کردند، این حدس به یقین تبدیل شد. دیوزادان که بدنهی سپاه انگره را بر میساختند، مانند عروسکهایی کوکی، بدون هراس و بیشور و دلیری میجنگیدند. دیوها اما، آشکارا ترسیده بودند. بعد از مرگ مهران، رهبر رستهی بانوان کمانگیر به عنوان فرماندهی جناح چپ انتخاب شده بود. او در هماهنگی با طاووس مغ و جنگاورانِ زیر فرمانش از دو سو فشار آوردند و دیوزادان را با حرکات برقآسای خود مثل برگ خزان بر زمین ریختند. مغان که رستهای کوچک در جناح راست بودند، زره نپوشیده بودند و با شمشیرهای راستِ کوتاهی میجنگیدند. به قدری چابک و سریع بودند که در میانهی چشماندازِ جنگجویانِ گلاویز با هم، مانند آذرخشی میدرخشیدند و میگذشتند. آنان با آن رداهای سپیدشان در میانهی صفوف آشفتهی دیوزادان به گلبرگهایی شبیه بودند که با تندبادی بر مردابی تیره فرو ریخته باشد.
همزمان با فشرده شدنِ دو بال لشکر انگره و بر خاک افتادنِ دیوزادان، تهمورث نیز در قلب سپاه با قدرت تمام پیش میرفت و دیوان را قتل عام میکرد. انگره که این بار بر اسبی معمولی نشسته بود، دلیرانه میکوشید راه حملهی جنگاوران را سد کند، اما توفیقی نمییافت. تهمورث چند بار او را در میانهی نبرد دید و به سویش تاخت، اما هربار گلاویز شدن با دیوهایی دیگر او را از مقصود باز داشت. بالاخره قلب سپاه دیوان در هم شکست و دیوهای بازمانده با هرج و مرج بسیار رو به گریز بردند. بیشتر ایشان به سوی دشت گریختنند و با بانوان کمانگیری روبرو شدند که از جناح چپ جدا شده و به تعقیب ایشان پرداخته بودند. کمانگیران در زمانی کوتاه به ایشان رسیدند و همه را به ضرب تیر از پای انداختند.
تهمورث که همچنان در میانهی آوردگاه با بازماندهی دیوان درگیر بود، ناگهان دید که قلب سپاه دشمن در برابرش گشوده شد و دیوان سر به دشت و کوه نهادند. صدای کرنا و طبل از گوشه و کنار برخاست و نشان داد که سپاه خونیراس پیروز شده است. با این وجود تا زمانی که انگرهی دیو زنده بود، خطر همچنان پا برجا بود و ممکن بود بار دیگر سپاهی از دیوزادان از گوشه و کنار فراهم آورد و باز به مردمان هجوم آورد.
تهمورث به آنجایی که پرچم خود را بر زمین فرو نشانده بود رفت و آنجا ایستاد. جسد اسب قبلیاش هنوز غرق در خون آنجا بر زمین افتاده بود و اسبِ دیوزاد و مهیبش با دیدن آن غرید. سرداران یکایک پیروزمند از میدان باز میگشتند و برای تهمورث خبر میبردند که فلان و بهمان دسته از دیوان یا دیوزادان را از میان بردهاند. دمی بعد طاووس مغ هم با گروهی از مغان سر رسید و پیام آورد که عملا اثری از سپاه دشمن در دشت باقی نمانده است. با این وجود تهمورث همچنان ناآرام بود. کلاهخودش را از سر برداشت و با چشمانی تیزبین و هشیار به صحنهی نبرد نگریست. در برابرش صحنهی خونین، اما خوشایندی گسترده شده بود. در هر گوشه جسدهای دیوان و دیوزادان بود که بر زمین تلنبار شده بود و در گوشه و کنار رستههای اندکِ باز مانده از دیوزادان بودند که مانند لکههایی سرسخت از آلودگی بر سطح دشت باقی مانده بودند و با حملههای مداوم سپاهیانش به تدریج از سینهی دشت یخزده پاک میشدند. در آن سو، گرد و غبار نبرد به چشم میخورد و در میانهاش میشد دستههای کوچکی از دیوان فراری را دید که زیر فشار کمانگیران بر خاک میافتند.
تهمورث در این هنگامه به دنبال انگره میگشت. بعد از جستجوی بسیار، او را دید که به تنهایی در کورهراهی کوهستانی پا به فرار نهاده است. او بر خلاف سایر دیوان که راه هموارترِ دشت را برای عقبنشینی برگزیده بودند، به کوه زده بود. کاری جسورانه که با توجه به دشواری راه نامعقول مینمود. اما گویا انگره دیده بود که جناح چپِ تهمورث دیوزادان را کاملاً از بین بردهاند و حالا در دشت سر در پی فراریان گذاشتهاند.
طاووسمغ هم کمابیش همزمان با او انگره را دید. دو مرد به هم نگریستند و یک اندیشه در نگاه هر دویشان بازتاب یافت. تهمورث به اسبِ دیوزادش نهیب زد تا انگره را دنبال کند. طاووس مغ گفت: «ای پهلوان سیاهبازو، درنگ کن. راه کوه خطرناک است و انگرهی دیو همچنان نیرومند است. صبر کن تا دستهای از شهسواران همراهت شوند…»
بعد هم خیره به اسبِ او نگریست و اخمی بر ابروهای سپیدش سایه افکند. گفت: «… در ضمن از من میشنوید این جانور دیوزاد را رها کنید و اسبی رهوار برگیرید. ما هیچ نمیدانیم جانوران بعد از عبور از شکم انگره به چه چیزی تبدیل میشوند. بعید نیست این جانور هم مثل دیوزادان زیر فرمان انگره باشد.»
تهمورث گفت: «اگر چنین بود، چنین رام و فرمانبردار در میدان نبرد به من خدمت نمیکرد. این همان اسب قدیمی خودم است، چه غم که انگره نوبتی او را خورده و گوارده است؟ فقط رهوارتر و چابکتر از اسبان عادی شده است. با همین توسن او را خواهم یافت و دستگیر خواهم کرد. دستهای از شهسواران را هم به دنبال من بفرست. اما فرصت را نباید از دست داد. سالار دیوان ممکن است بگریزد و بار دیگر سپاهی از دیوزادان پدید آورد. اکنون که تنها و ناتوان است باید کارش را ساخت.»
طاووسمغ گفت: «ای پسر ویونگان، درنگ کنید، گذرگاههای کوه دایتی ناشناخته و مرگبار است و جایگاههایی در آن هست که تنها پرهیزگاران و راهبان غارنشین راه و چاهش را میشناسند. صبر کنید و تنها نروید، مبادا چشمزخمی به شما برسد.»
تهمورث گفت: «آنجا که انگره را راه باشد، مرا نیز خواهد بود» و بعد تاختکنان به دنبال انگره حرکت کرد. طاووسمغ به سرعت یکی از سرکردگان سواران را فرا خواند و دستهی کوچکی از شهسواران را فرا خواند تا سرورشان را دنبال کنند. اما تا زمانی که این گروه پای در راه بگذارد، تهمورث و مرکب تیزپایش در بلندای کوه از چشمها ناپدید شده بودند. کورهراه کوهستانی در میان صخرهها پیچی میخورد و به سرعت از دایرهی میدان جنگ فاصله میگرفت. شیبِ آن بسیار بود و راه سنگلاخ و اسب انگره به دشواری در آن راه میپیمود. اسبِ دیوزادی که تهمورث بر زیناش نشسته بود، آسانتر در این راه پیش میرفت و با وجود فاصلهی زیادی که میان دو سردار وجود داشت، تهمورث شک نداشت که بعد از زمانی کوتاه به انگره دست خواهد یافت. از پشت سرش صدای هی هی سوارانی که طاووس مغ به همراهیاش فرستاده بود به گوش میرسید، اما مرکب هیولاگونهاش بسیار تندتر از ایشان میتاخت و فاصلهشان با او مدام بیشتر میشد.
انگرهی دیو و تعقیب کنندگانش همچنان تازان از کوه بالا رفتند. به تدریج فاصلهها چندان اندک شد که تهمورث میتوانست صدای نفس زدن اسبِ انگره را بشنود که به زحمت بر شیب پیشارویش تاخت میکرد. در بلندای سینهکشی که به قلهی دایتی ختم میشد، منظرهای چشمگیر و پرابهت در برابر این دو جنگاور رخ نمود. درهای بسیار ژرف در پیشارویشان قرار داشت که ستونی سنگی همچون پلی بر روی آن تاق بسته بود. عرض این تیغهی سنگی بسیار اندک بود و کنارههایش به پرتگاهی مهیب منتهی میشد که تا دوردستها در قعر دره ادامه مییافت.
انگره جسورانه بر گردن اسبش خم شد و او را به روی پل سنگی هدایت کرد. اما هر چه پیشتر میرفت، عرض ستون سنگی باریکتر میشد. بالاخره انگره ایستاد و از اسبش پیاده شد. تهمورث در آستانهی دره لختی درنگ کرد. گامهای اسبش سست شده بود و معلوم بود که جانور از دیدن دره ترسیده است. تهمورث هم خشمگین بر مرکبش نهیب زد و او را به پیش رفتن وا داشت. اسب با گامهایی مردد بر گذرگاه سنگی پیش رفت. نگاهش بر انگره خیره مانده بود که بیست گام جلوتر ایستاده بود، بی آن که حالتی جنگی به خود بگیرد یا شمشیر و تبرزینش را برافرازد.
تهمورث قصد نداشت از اسب پیاده شود. دیده بود که انگره تا آن نقطه را به سادگی با اسبش رفته، و تصمیم داشت سواره با دشمن روبرو شود. اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که مرکبش غرش عجیبی سر داد و رم کرد. تهمورث افسارش را در دست گرفت و کوشید تا مهارش کند. اما موفق نشد. جانور بر دو پا بلند شد و تهمورث را به سختی تکان داد و کوشید او را از زین به زیر اندازد. عرض راه سنگی در این نقطه چندان باریک بود که تهمورث با هر حرکت دیوانهوار مرکبش ژرفای هراسانگیزِ دره را در زیر پایش میدید. برای یک لحظه ترسی در دل تهمورث رخنه کرد. در همان آن، اسبِ دیوزاد او را از پشت خود برکشید و بر زمین کوبید و پیکر غولآسای خود را بر او فرو افکند. ابتدا ضربههای دستانِ نعلپوشِ جانور بر سینه و کتف تهمورث فرود آمد و بعد خودِ جانور لغزید و با تمام وزنش روی بدن او افتاد. دردی جانکاه در سینه و دست پهلوان پیچید و نفساش را برید. جانور دیوزاد بعد از تقلایی بار دیگر از جای خود برخاست و این بار چنین مینمود که رام شده و آرام گرفته باشد.
تهمورث جنبشی کرد، اما شدت درد تقریباً او را از هوش برد. ناامیدانه به پیکر خود نگریست و دریافت که دست راست و استخوانهای سینهاش شکستهاند. هنوز در دست زرهپوشاش تبرزینِ بزرگی را میفشرد. اما یارای تکان دادناش را نداشت. کلاه و نیمتاج از سرش فرو افتاده بود و پینهی پیشانیاش گویا زخمی تازه بود که در تماس با هوای پاک کوهستانی میسوخت و درد میپراکند. با زحمت نیمخیز شد و بر زمین نشست. کوشید با دست چپ شمشیرش را از نیام بیرون بکشد. اما نیام زیر تنهی خسته و مجروحش مانده بود و از این کار باز ماند. با شنیدن صدای خندهی انگرهی دیو، از این کوشش دست برداشت. انگره پیش آمد و بالای سر او ایستاد. بعد دستش را دراز کرد و اسب دیوزاد انگار که صاحب اصلیاش را باز یافته باشد، سرِ خزندهسان و زشتش را به دست او مالید.
انگره گفت: «ای پسر ویونگان، گفته بودم که این بار از دست من رهایی نخواهی یافت. حال چرخه کامل شده است. شاید در همان سالهای دور میبایست تو را میبلعیدم و عهد و پیمانت را باور نمیکردم.»
تهمورث گفت: «پیمانی که یک سوی آن دیوی خونخوار باشد، معتبر نیست. حالا هم بیهوده به خود غره شدهای. سوارانی دلیر مرا همراهی میکردند که به زودی تو را خواهند یافت و نابودت خواهند کرد. پیش رفتنات در این راهِ سنگی به فرو افتادنت منتهی میشود و ماندنت سرت را به باد خواهد داد. شاید اکنون مرا به قتل برسانی، اما آسودهام که دنیایی را از پلیدی وجودت پاکیزه کردهام.»
انگره خندید و گفت: «ای پهلوان سیاه بازو، همچنان بعد از سالها که از عمرت گذشته، خشمآور و تندخو هستی. چه کسی گفته من قصد دارم تو را به قتل برسانم؟ و که گفته که میخواهم از این راهِ مرگبار عبور کنم؟ من برای به دام انداختن تو بود که به اینجا آمدم. این پل را اهوراها چینوت مینامند. این کلمه در زبانشان یعنی سنگچین شده، اما معنای دیگری هم دارد. میگویند این پل سنگی باریک میتواند نیرومندان را از ناتوانان و دادگران را از بیدادگران تشخیص دهد. برای همین جنگاورانشان برای این که دلیری خود را اثبات کنند، سواره از روی این پل میگذرند. کسانی که پل انتخابشان نکند، در قعر این دره فرو میافتند. از این روست که میگویند این پل مردمان و اهوراها را با پیامدِ کردارهایشان رویارو میسازد.»
تهمورث گفت: «پس میتوانم امیدوار باشم که این پل دیوی ستمکار مانند تو را نیز عقوبت خواهد کرد.»
انگره گفت: «نه، امید بیهوده نبند. من قصد ندارم از این پل بگذرم. راهی را در کنارهاش میشناسم و از آنجا باز خواهم گشت. اما نخست بگذار حسابی کهنه که داریم را تسویه کنیم. از همان هنگامی که اسبت را بلعیدم، دریغ میخوردم که چرا در هنگام پیروزی به عهد و پیمان با تو رضایت دادهام. اگر تو را نیز بلعیده بودم، اکنون این اسب شهسواری میداشت که مانند خودش گوش به فرمان من میبود.»
تهمورث تازه در این هنگام دریافت که انگره چه قصدی دارد. چندان زخمی و ناتوان بود که نمیتوانست بر دشمن غلبه کند. تصور این که به یکی از آن دیوزادان تبدیل شود، برایش تحملناپذیر بود. به چشمان انگره خیره نگریست و گفت: «ای دیوِ فرومایه، پدرِ من از اهوراهای بلندپایه و نیرومند است. من اسبی ناچیز یا آدمیای ساده نیستم که به دیوزادی بدل شوم.»
انگره گفت: «آری، خبر دارم. پدرت همان اهورای مردمگریز و مرموزی است که زروان نامیده میشود. تا به حال سابقه نداشته کسی با تبار اهوراها را ببلعم. شاید زمانی بیشتر به طول بینجامد. اما تو هم به دیوزادی تبدیل خواهی شد. مردمان عادی و بیسواد در چند ماه و شهرنشینان و بازرگانان در هشت نه ماه به دیوزاد تبدیل میشوند و مغان و شهسوارانی بودهاند که تا دو سال در اندرون من باقی ماندهاند تا دوران دگردیسی خود را تکمیل کنند. برای کسی که خون اهوراها را در رگ داشته باشد، شاید ده یا بیست سال زمان لازم باشد. اما غمی نیست. من فرصتی کافی دارم و تو هم از هر لحظهی آن خاطرههایی خواهی داشت. وقتی در قالب دیوزادی مسخ شده به دنیا بازگردی، برادر سپیدبازویت را شکست خواهم داد و بار دیگر سیطرهی دیوان را بر جهان تجدید خواهم کرد.»
تهمورث گفت: «هرگز، اجازه نمیدهم چنین شود.»
انگره ریشخندکنان پرسید: «جدی؟ چگونه جلوی مرا میگیری؟»
تهمورث که از دقایقی پیش فکری در سرش جوانه زده بود، به زحمت بر پا ایستاد. آبشاری از دردِ سرخ در پیکرش به جریان افتاد و باعث شد سرگیجه بگیرد. لبهی پرتگاهی که به درهی مخوف منتهی میشد، چند قدمی بیشتر با او فاصله نداشت. برای لحظهای نگاهش با چشمان زرد و نافذ انگره تلاقی کرد. بعد بی آن که چیزی بگوید، خیز برداشت و به سوی دره پرید. آخرین نیرویی که در بدن داشت را صرف این واپسین پرش کرد و از لبهی پل سنگی به پایین جست. درست در لحظهای که فکر میکرد موفق شده، برخورد چیزی را با بدنش حس کرد. دست چپش را به سوی زرهِ سینه برد و چیزی لزج و خیس و گرم در آنجا به انگشتانش خورد. برگشت و با وحشت دید که انگره دهانش را تا حدی باور نکردنی گشوده است. دهانش به غاری بزرگ و تیره بدل شده بود که ردیفی از دندانهای خمیده و زرد دورادورش را فرا گرفته باشند. زبانی دراز و سرخ همچون لولهای چسبناک از آن بیرون زده بود و دور بدنش پیچیده بود. برای لحظهای تهمورث میان زمین و هوا به زبان دیو آویخته بود. بعد، انگره با نیرویی باور نکردنی او را به سوی دهان خود کشید.
سوارانی که برای یاری به تهمورث پیش میتاختند، از دور صدای نعرهی او را شنیدند. همه بر پهلوی اسبان مهمیز کوبیدند با سرعت بیشتری پیش تاختند. اما در آستانهی پل سنگی با منظرهی ناامید کنندهای روبرو شدند. انگره بر اسب دیوزاد خودش نشسته بود و از تهمورث هیچ اثری دیده نمیشد. انگره با دیدنشان با سرعتی خیره کننده از پل سنگی فاصله گرفت و از کورهراهی عبور کرد و بر فراز تپهای رفت که مشرف بر سواران بود. سواران کمانها را برکشیدند و تاخت کنان به سویش تیراندازی کردند. اما سپهسالار دیوان آنقدر دور بود که تیرها راهی به هدف نمییافتند. انگره به سادگی راهی دیگر را در پیش گرفت و از برابرشان گریخت. اما پیش از آن که از برابر چشمشان ناپدید شود، برای لحظهای ایستاد و فریاد برآورد: «ای آدمیزادگان. نزد سرورتان جمِ سپیدبازو برگردید و مژدهاش دهید که تا چند سال فرصتی دارد تا بر جهان حکومت کند. بعد از آن، تهمورث دیوزاد را در خدمت خواهم داشت و دمار از روزگار او و آدمیان بر خواهم آورد.»
فراریانی که از میدان نبرد دشت اسپردان گریخته بودند، در قالب دستههای پراکنده به سوی شمال پیش تاختند. دستهای که فرماندهاش خیشما و اسپیتور بودند، هنگام غروب به عمارتی ویرانه رسید و برای گذران شب همان جا اردو زد. خانه به قصری بزرگ میماند. اما برای سالها خالی از سکنه و متروک مانده و بر دیوارهای پوسیدهاش رد دوده باقی بود. تیرهایی که زمانی مهاجمانی به ساکنان خانه پرتاب کرده بودند، هنوز بر درختان و تیرکهای سقف و ستونهای برساخته از چوب سرو دیده میشد. باغ و بوستان ویرانهی پیرامون خانه، نیمه سوخته و لخت بود و تکه پارههای اسکلت سگانی که در گوشه و کنار روی زمین تلنبار شده بود، نشان میداد که اشموغان مدتی را در این منطقه زیستهاند.
اما خانه با همهی زخمهایی که از این ویرانیها برداشته بود، همچنان مثل پهلوانی سالخورده و پیروزمند سرپا مانده و زیبا و باشکوه مینمود. اسپیتور غروب سرخفام خورشید را در این چشمانداز تماشا کرد و به اندیشه فرو رفت. در ایوانِ خالی و لخت خانه ایستاد و نگاه خیرهاش بر خزهها و پیچکهایی قفل شد که در شیارهای دیوار رخنه کرده و بر تار و پود ساختمان چنگ انداخته بودند. در دل میدانست مردمانی که زمانی با شادی و سرور در این خانه میزیسته و فرزندان خویش را در این باغ میپروردهاند، روزی در زمان حکمرانی او قربانی خشم دیوان شده بودند و احتمالاً همهشان به شکلی دردناک به قتل رسیده بودند.
این همه در روزگاری رخ داده بود که او فرمانروای این سرزمین بوده و آن مردمان رعایای او محسوب میشدند. از آنسوی باغ صدای تنورهی دیوها گوشهایش را میآزرد. دیوها گوسفندی را یافته و کشته و بریان میکردند و بر سر خوردن گوشتش با هم کشمکشی داشتند. اسپیتور به افق خیره شد و صحنهی مرگ همسرش را به یاد آورد و با دلی فشرده از غم در فکر و خیال غرق شد.
صدای قدمهای سنگینی او را به خود آورد. چشم از خورشید سرخ برگرفت و نگاهش را به دیو تنومندی دوخت که خسته و خرامان به او نزدیک میشد. چشمان ریز و وحشی دیو در حدقهای گود فرو رفته بود و موی سرخ سر و ریشاش در نور بیرمق غروب سرختر مینمود. دیو در حالی که پارهای از لاشهی بریان گوسفند را در دست داشت، کنارش ایستاد و با بیاعتنایی صحنهي فرو افتادن خورشید پیر در چاه افق را نگاه کرد. بعد گوشت را به سوی او دراز کرد و گفت: «ای آدمیزاد، بگیر و بخور…»
اسپیتور با شگفتی گوشت را نگاه کرد. آدمیان به خوردن گوشت عادت نداشتند و تنها از شیر و پشم رمههایشان بهره میبردند. هنگامی هم که گاو و گوسفندهای سالخورده را قربانی میکردند، لاشههایشان را بر آتش میسوزاندند و بر این باور بودند که بویی که از آن بر میخیزد گرسنگی اهوراها را فرو مینشاند. تنها دیوها بودند که جانوران نیکوکار را میکشتند و میخوردند، و البته اشموغان هم بودند که هر جنبندهای به دستشان میافتاد، میبلعیدند. در میان آدمیان لب زدن به گوشت تقلید از کردار دیوها بود و کاری پلید قلمداد میشد. در دوران سیطرهی دیوها برخی این کار را بياحترامی خطرناکی به دیوها میدانستند و برخی دیگر آن را بیحرمتی به اهوراها میشمردند.
خیشما که تعجب اسپیتور را دید گفت: «بگیر و بخور. نترس آدمیزاد، تو پا به پای دیوها جنگیدهای و حالا یکی از ما محسوب میشوی. گوشت بخور تا مثل دیوها نیرومند و شجاع شوی.»
اسپیتور پاره گوشت را از دست خیشما گرفت و با احتیاط آن را به دهان نزدیک کرد و به آن دندان زد. بعد چشمانش را بست و لقمهای از آن کند و جوید و خورد. وقتی آن را فرو داد، لبخندی آمیخته با غم بر کنج لبانش جای گرفت. از کودکی آرزویش این بود که روزی به جرگهی اهوراها وارد شود و حالا در ویرانهای ایستاده بود و یکی از دیوها محسوب میشد.
خیشما گفت: «آدمیزاد، برادرت زورمندتر از آن بود که گمان میبردم. مگر قول نداده بودی که او را در میدان در هم بشکنی؟»
اسپیتور به تلخی گفت: «ای خیشمای نیرومند، گناهِ شکست امروز بر دوش من نیست. مگر ندیدی که تا پای جان پایداری کردم؟ دیدی که چگونه همسرِ زیبایم در آغوشم جان داد. ای سرورم، من نیز داغدار و زخم خوردهام. جم از آنچه گمان میبردیم نیرومندتر بود.»
خیشما تندخویانه گفت: «آری، فرزند ویونگان، دیدم. تو نیز دیدی که آن حیلهگر چگونه پدرم را از پا در آورد. حالا هم جویای انتقامی خونین هستم. قصد دارم با دیوان به سوی شمال بگریزم. در اقلیم سردسیر شمالی انبوهی از دیوان در شهرها و قبیلههای پرجمعیت زندگی میکنند. شاید بتوانیم سپاهی از ایشان بسیج کنیم.»
اسپیتور گفت: «جم دیر یا زود به سراغتان خواهد آمد. او قصد کرده تا نسل دیوان را از روی زمین بردارد.»
خیشما گفت: «اگر چنین قصدی داشته باشد بهتر میتوانم دیوان را به مقاومت در برابرش برانگیزم. شنیدهام هم اکنون گروهی از دیوها هوادار صلح شدهاند و ملکوس بزرگ را بابت حمله به قلمرو آدمیان سرزنش میکنند. اگر جم به شمال بتازد، دیوان از خواب غفلت بیدار میشوند و زیر درفش من گرد میآیند.»
اسپیتور گفت: «سرورم، من چنان که سوگند خوردهام، مطیع و دنبالهروی شما هستم. اما سرزمینهای دیوان جای مناسبی برای ماندن من نیست. اجازه بده در سیوا بمانم و پنهانی در گوشهای در کمین فرصت باشم. آنگاه که باز نبردی درگیرد، با پیروانم از تو فرمان خواهم برد.»
خیشما گفت: «چنین باشد، آدمیزاد، راستی، خبری از تهمورث و انگره نداری؟ نتیجهی نبرد ایشان برای ما سرنوشتساز است.»
اسپیتور گفت: «هنوز خبری ندارم. انگرهی نیرومند بزرگترین سپاهی را که تا به حال بسیج کرده، زیر فرمان دارد و حدس میزنم بتواند بر تهمورث غلبه کند.»
خیشما گفت: «نتیجهي جنگ هرچه باشد، سپاهیان او نیز به سوی شمال خواهند کوچید. در آنجا بار دیگر همه با هم متحد خواهیم شد و در برابر جم میایستیم. در آن هنگام تو هم باید گروهی از مردمان را مطیع خود ساخته باشی. تو هم فرزند ویونگان هستی و باید کسانی باشند که بخواهند از تو در برابر جم هواداری کنند.»
اسپیتور به تلخی گفت: «افسوس که چنین نیست. آدمیان مرا به خاطر پایبندی به عهد و پیمانی که با شما داشتم خیانتکار میدانند. مگر ندیدی سربازان خودم چطور در برابرم سر به شورش برداشتند؟ به هر حال، در گوشهای پنهان خواهم شد تا روزگار بر چرخی دیگر بگردد. آنگاه که سپاه دیوان بر جم بتازند، مرا نیز کنار خویش خواهید یافت و در آن روز کین پریشاد را از جم خواهم کشید.»
خیشما گفت: «چنین باشد. ما در قلمرو آدمیان بیش از شما در خطر هستیم. چشمان دیوان در شب بیناتر از روز است. ما تا ساعتی دیگر اینجا را ترک میکنیم و میگریزیم. شاید که بار دیگر یکدیگر را در میدانی و آوردگاهی باز بیابیم.»
اسپیتور در برابر دیو کرنش کرد و گفت: «چنین باد.»
خیشما سری تکان داد که رگهای از تحقیر در آن نمایان بود. بعد با همان قدمهای سنگین از ایوان بیرون رفت. اسپیتور بار دیگر به باغ نگریست که حالا دیگر در گرگ و میشِ شامگاهی به پهنهای سیاه میماند.
ساعتی نگذشته بود که دیوها خانهی ویرانه را ترک کردند و تنها سه چهار تن از اهالی سیوا که به ارباب خویش وفادار مانده بودند، همراه اسپیتور باقی ماندند. خیال پریشاد و تصویر آخرین نگاهی که به شوهرش انداخته بود، از صفحهی ذهنش زدوده نمیشد و او را ناآرام میداشت. بالاخره تصمیم خود را گرفت و به یارانش گفت تا آتشی بزرگ در باغ خانه برافروزند. بعد ایشان را از خود راند و گفت که به شهرها و روستاهای خویش بازگردند و منتظر بازگشت او باقی بمانند. پس از آن دیرزمانی منتظر ماند تا صدای نعل اسبان در تاریکی شب محو و ناپیدا گردد. آنگاه از خورجین اسبش جامی و خنجری آورد و کنار آتش ایستاد. با خنجر روی خاک خطی به دور خود کشید و جام را از شراب پر کرد و آن را به آتش پیشکش کرد و چنان که سالها پیش از مغان آموخته بود، شعری به زبان اهوراها بر خواند و مهرِ نیرومند را نزد خویش فرا خواند.
دمی خاموش و منتظر باقی ماند. سکوت سهمگینی باغ را فرا گرفته بود و حتا صدای جیرجیرکها و همهمهی شبانهی پرندگان نیز به گوش نمیرسید. تنها گاهی صدای ترق ترقی از هیزم سوزان بر میخاست. بعد، خش خشی به گوش رسید و اسپیتور دید که سایهای به تودهی هیزم نزدیک میشود. به زودی نور سرخ شعلهها چهرهی جوان و زیبای مهر را روشن کرد. مهر کلاه شکستهی بلندی بر سر داشت و شلوار و پیراهنی سپید بر تن. چشمان درخشاناش گویی ستارههایی بودند که بر زمین فرو افتاده باشند.
اسپیتور با دیدن او سرش را به زیر انداخت و در برابرش روی خاک زانو زد. مهر با چشمانی کنجکاو او را نگریست و آرام بر سر جای خود ایستاد. اسپیتور که فروتنانه بر خاک افتاده بود، با صدایی ضعیف و هراسان گفت: «ای مهرِ نیرومند. سپاس که درخواست کوچکترین بندهات را پذیرفتی و مرا قابلِ پاسخگویی دانستی.»
مهر گفت: «برخیز ای پسر ویونگان، اگر پدرت تو را با این خواری و فرودستی میدید چه میاندیشید؟ گویی شیوهی ناپسندی که شهراسپ برای پرستش دیوان ابداع کرده، چندان باب شده که رسم گفتگوی شایسته با اهورایان از یادها رفته باشد.»
اسپیتور شرمگین برخاست و مانده بود که چه بگوید. حقیقتی در سخن مهر نهفته بود. سی سال از زمانی که مردمان با اهورایان نشست و برخاست داشتند گذشته بود و در این مدت اهوراها از ارتباط با مردمان خودداری میکردند. راستش آن بود که اسپیتور هرگز به تنهایی با اهورایی همسخن نشده بود و راه و رسمی جز آنچه شهراسپ برای کرنش به دیوان ابداع کرده بود را نمیشناخت.
مهر به سخن در آمد و او را از بهت بیرون آورد: «ای اسپیتورِ سپید سینه، چه شده که مرا فرا خواندهای؟ همدستیات با دیوان به قدر کافی در میان آدمیان بدنامات نکرده که میخواهی نظر نامساعد اهورایان را نیز دربارهی خویش بدانی؟»
اسپیتور که انتظار این حرف را نداشت، از شرم سرخ شد. گفت: «ای مهر بزرگوار، من گناهان و خطاهای بسیار کردهام. اما در یک مورد پیرو راستین تو باقی ماندهام و آن هم این که هرگز عهد و پیمان خود را با دیوان نشکستهام.»
مهر گفت: «آری، میدانم که چنین نکردهای. اما عهدی که از نخست با ایشان بستی، نقض پیمانی بود که با آدمیان داشتهای. به هر حال، من امشب برای سرزنش مردی شکست خورده به اینجا نیامدهام. بگو چه میخواهی؟»
اسپیتور گفت: «ای مهر بزرگ، به پاسِ عهدشناسیام تقاضایم را روا کن. برادرم جم مرا در هم شکسته و همسرِ محبوبم پریشاد را به قتل رسانده است. به من آن توانایی را ببخش تا او را از پا در آورم و کین خود را بستانم.»
مهر گفت: «کین ستاندن و بدی کردن در دایرهی میل و یاریهای من نیست. پریشاد اگر در جبههی دیوان نمیایستاد و شمشیر به دست نمیگرفت، کشته نمیشد. تو نیز به خاطر اشتباهی که در تشخیص نیک و بد داشتی چنین شکسته و افسردهای. جم پهلوان محبوب من است و نزد اهوراها آوازهای بلند و ستوده دارد. اما پافشاری تو بر عهدی که بستهای برای من ارزشمند است. چیزی دیگر از من بخواه.»
اسپیتور گفت: «اگر نمیتوانی مرا در کشتن جم یاری دهی، سلاحی نیرومند به من ببخش. شمشیری به من بده که بر تمام تیغها و گرزها و جنگافزارهای دیگر غلبه کند و هرگز خم نشود و زیر هیچ باری نشکند.»
مهر گفت: «این خواسته را میتوانم بر آورده کنم. آنچه که تو میطلبی، در کرانهی دریای فراخکرت یافت میشود. باید برای یافتن تیغهی چنین شمشیری به ساحل فراخکرت بروی. در آنجا که جزیرهی زیبای وروکش از دوردستها نمایان است، ماهی بزرگی زندگی میکند که پوزهای شمشیرگون دارد. بر پوزهی دراز و استخوانی او خارهایی روییده که وی را به ارهای شناگر شبیه ساخته است. اگر این ماهی را شکار کنی و با آن استخوان شمشیری بسازی، هیچ سلاح دیگری یارای درهم شکستن آن را نخواهد داشت. اما این شمشیر توش و توان تو را افزون نمیسازد و همچنان ممکن است جنگاورانی زورمندتر از تو در میدان نبرد بر تو غلبه کنند.»
اسپیتور گفت: «آری، میدانم. و تو، ای اهورای نامدار، شادمانی و خاطرجمع که جمِ سپیدبازو از من نیرومندتر است و در میدان نبرد بر من چیره خواهد شد. آسوده خاطری که درخواست مرا برآورده کردهای، بی آن که آسیبی به جمِ ستودنیات برسانی. اما خبر داشته باش که به ساحل فراخکرت خواهم رفت و ماهی را خواهم یافت و شمشیری خواهم ساخت و با همان جم را به قتل خواهم رساند.»
مهر گفت: «آن پهلوانی که من میشناسم به دست تو از پا نخواهد افتاد.»
اسپیتور گفت: «آن روز که به دست من از پای بیفتد، آن پهلوانی نخواهد بود که تو میشناسی.»
سه تن از سوارانی که فرو افتادن تهمورث و سرنوشت تلخ او را دیده بودند، بی آن که به اردوگاه خویش بازگردند و از غنیمتهای پیروزیشان بر دیوها بهرهمند شوند، از همان جا که با انگره روبرو شده بودند، عنان گرداندند و به سوی راگا پیش تاختند. هرچند ملکوس کشته شده بود، اما به دلیلی که بر هیچکس روشن نبود، خاک خونیراس همچنان مرده و منجمد باقی مانده بود و زمستانی طولانی که ارمغان دیوان بود با شکست خوردنشان پایان نیافته بود. تک و توکی برگ و بار که در ابتدای ظهور جم و آریاها بر خاک نمایان شده بود به زودی از میان رفت و سیطرهی سرما بعد از مرگ ملکوس نیز تداوم یافت. گویی که سرمای زمستان از بلعیده شدن تهمورث و جان به در بردنِ انگره نیرویی تازه یافته باشد.
سه اسوار بر این زمین یخزده و مرده پیش تاختند و فاصلهی قلهی دایتی و پل چینوت تا دروازههای راگا را دو روزه طی کردند. در این فاصله کبوترهای نامهبر خبر پیروزی سپاه تهمورث بر دیوان را برای جم برده بودند و سه جنگاور زمانی به شهر رسیدند که مردم به جشن و پایکوبی مشغول بودند. جوانان در خیابانها میرقصیدند و خنیاگران حماسهی پیروزی جم و تهمورث را به شعر میخواند و ساز مینواختند. اسواران بی توجه به ایشان، خسته و از پای افتاده، به سوی ارگ شهر پیش رفتند.
سه سوار که گرد و غبارِ تاختِ بی وقفه بر سر و رو و جوشن و درفششان نشسته بود، با آخرین بقایای نیرویشان گام بر میداشتند و پیش میرفتند. نگهبانان کاخ با دیدنشان دریافتند که حامل خبر مهمی هستند و بی آن که جلویشان را بگیرند، اجازه دادند تا پیش بروند. به این ترتیب گروهی از نگهبانان نیز با ایشان همراه شدند و به سوی تالار اصلی کاخ حرکت کردند. درهای بزرگ تالار که از چوبِ بلوط ساخته شده بود، در برابرشان بی سر و صدا بر پاشنه چرخید. چون وارد شدند، سکوت بر حاضران سایه افکند. جم به همراه سرداران و پهلوانان و سی مغ در تالار گرداگرد هم نشسته بودند و به بحث و رایزنی مشغول بودند. ورود ناگهانی سه مردِ غبارآلود و فوجِ نگهبانانی که همراهیشان میکردند، چنان غیرعادی بود که همه را به سکوت وا داشت.
یکی از اسواران که مردی سالخورده بود با ریشِ بلند سپید، پیش رفت و کرنشی کرد. بدن تنومندش را به شیوهی شهسواران کمی خم کرد و دستش را بالا آورد و برابر دهانش گرفت و گفت: «درود بر جمِ بزرگ…»
جم پیش رفت و با نهادن دست بر شانهی راست شهسوار پیر، به او خوشامد گفت. پیرمرد از سرداران نامدار تهمورث بود و وفاداریاش به وی زبانزد همگان بود. کهنه سرباز چون به جم نگریست، برای لحظهای او را به جا نیاورد و برق تعجبی در چشمان قهوهای تیزش درخشید. جم در آن هنگام که از برابر دیوان میگریخت، سوگند خورده بود که تا وقتی خونیراس را از بند ایشان آزاد نکرده، زره از تن نگشاید و جامهی راحت بر تن نکند. از این رو همگان در سالهای گذشته و حتا بعد از بازگشتاش و آغاز جنگ با دیوان، همواره او را در زرهی سنگین دیده بودند. اما بعد از نابودی ملکوس و آزادی راگا، جم کم کم از رنج جنگهای پیاپی آسوده شده بود. آن روز بعد از سالها زره از تن کنده بود و جامهای سپید و خوشدوخت در بر داشت و موهای بلندش را پشت سر بسته بود. چهرهاش شاهوارتر، و ملایمتر از چیزی بود که همگان در میدانهای نبرد دیده بودند.
جم گفت: «ای شهسوار دلیر، چه شده است؟ مگر تو با لشکریان برادرم همراه نبودی؟»
پیرمرد به خود آمد و گفت: «چرا سرورم، اما حادثهای مهیب رخ داد و یکسره تاختم تا هرچه زودتر این خبر ناخوشایند را به شما بدهم.»
جم اخمی کرد و گفت: «کبوتران دیشب برایمان خبر آوردند که تهمورث در نبرد بر انگره غلبه کرد و دیوزادان و دیوانِ پیرو او را از میان برده است. یعنی این خبر راست نبوده است؟»
کهنه سرباز گفت: «به راستی چنین شد و سپاه دیوان درهم شکست و سربازانش همگی کشتار شدند. اما انگره موفق شد بگریزد، و تهمورثِ سیاهبازو دلیرانه سر در پی او گذاشت. ما نیز به دنبال او رفتیم تا یاریاش دهیم. اما در میدان نبرد اسبی غریب و مهیب از دیوزادان را از انگره به غنیمت ستانده بود و با آن چندان چابکپا میتاخت که به گردش هم نرسیدیم.»
سیمرغ مغ، گویا ناگهان خبر را دریافته باشد، کلاه مغانهی بلندش را از سر بر گرفت و آهی کشید. جم متوجه این تغیبر حالتش شد و گفت: «بگو چه شده؟ برادرم آسیبی دیده است؟»
گفت: «بدتر از آن، انگره او را در کام خود کشید و بلعید. تهمورث پهلوانی دلیر بود و جنگاورانه پیش تاخت، اما قدرت مهیب انگره را دست کم گرفته بود. دیوِ مردمخوار بعد از اندر کشیدن برادرتان همچنان همان ظاهر همیشگیاش را حفظ کرده بود. تازه آنگاه بود که ما رسیدیم و به سویش پیش تاختیم. اما از برابرمان گریخت و گفت که پیامی را به شما برسانیم.»
طاووس مغ گفت: «میتوان حدس زد که پیامش چیست.»
پیرمرد گفت: «گفت که تا چند سال بعد تهمورث را همچون دیوزادی در خدمت خواهد داشت و بعد از آن باز خواهد گشت و دمار از روزگار آدمیان در خواهد آورد.»
جم گویی که تیری بر سینهاش نشسته باشد، خمید و آه از نهادش بر آمد. بازگشت و بر اورنگ خویش در صدر تالار نشست و برای دقیقهای چشمانش را بست و سرش را در دست گرفت. بعد گفت: «چطور چنین چیزی ممکن است؟ برادرم، برادر همزادم در چنگ دیوی اسیر است که میخواهد او را به دیوزادی مسخ کند؟ آن هم درست در زمانی که ما در تمام جبههها دیوان را در هم شکستهایم؟ ای استادان دانندهی رازهای باستانی، بگویید چه کنم؟ آیا به راستی برادرم کشته شده است یا بختی برای رهاندنش باقی مانده است؟»
سیمرغ مغ گفت: «ای جم بزرگ، ما در این مدت چندین دیوزادِ اسیر و لاشههای دیوزادگان مرده را بررسی کردهایم. مردمانی که در کام انگرهی دیو فرو میروند، آنگاه که از لولهی گوارش او میگذرند، بخشهایی از وجود خود را از دست میدهند و بخشهایی از سرشت انگره را در خود جذب میکنند. به این ترتیب وقتی انگرهی پلید ایشان را همچون فضلهای دفع میکند، دیگر ذهن و هویتی شخصی ندارند و به آدمکی تبدیل شدهاند که با ارادهی انگره کار میکند. ایشان دیگر آدم نیستند و به موجودی بینابینی دگردیسی یافتهاند. از این روست که درد و لذت را حس نمیکنند و وجدان و هشیاری و آسایش ندارند و پلیدیِ کردارهای خویش را در نمییابند.»
طاووسمغ گفت: «انگره در واقع با بلعیدن هرکس و دفع کردناش، بدنی جاندار را به خدمت میگیرد. دیوزادان همچون بازوها و پاهایش عضوی از بدنش حساب میشوند. دربارهی تهمورث سیاهبازو نیز چنین خواهد شد.»
جم گفت: «اما تهمورث آدمی عادی نیست. خونِ اهوراها در شاهرگش جریان دارد. پدر ما ویونگانِ نیرومند است که اهوراها او را به نام زروانِ میشناسند. آیا نفرین او بر کسی با نژاد ایزدان نیز اثر خواهد کرد؟»
سیمرغمغ گفت: «آری، ولی بخشهایی بیشتر از وجود او در نهایت باقی خواهد ماند و فرآیند دگردیسی یافتناش دشوارتر و طولانیتر خواهد بود. برای همین هم انگره گفته که چند سال بعد باز خواهد گشت. گمان میکنم حالا با لقمهای ناگواردنی در شکم به گوشهای گریخته تا سر فرصت کارِ مسخ کردنِ برادرتان را به انجام برساند و چه بسا سالها طول بکشد تا کامیاب شود.»
جم گفت: «یعنی تهمورث هنوز نمرده است؟»
طاووسمغ گفت: «حدس من آن است که او هنوز زنده و چه بسا که هوشیار باشد. اما مدهوش در شکم دیوی نفرینگر اسیر شده و بختی برای رهایی ندارد.»
جم پرسید: «دربارهی پناهگاه انگره چه میاندیشید؟ فکر میکنید به کجا گریخته باشد؟»
شهبازمغ گفت: «خبر داریم که اکومن و ناگهیس و بقیهی سرداران دیوها به سرزمین دیوان در قلمرو شمالی گریختهاند. فکر میکنم او نیز به آن سو برود. آنجا تنها نقطهی امن برای اوست. دیوها در آنجا سرزمینی دور از دسترس دارند که ما تنها اطلاعاتی جسته و گریخته دربارهاش داریم.»
جم گفت: «آیا راهی برای رسیدن به آنجا میشناسید؟»
طاووسمغ گفت: «هیچ راهی وجود ندارد. مسیر را تنها دیوان میشناسند و تا به حال هیچکس از آدمیان و اهوراها نتوانسته بیاجازهشان به قلمروشان نفوذ کند. از این رو هرچه در این مورد میدانیم، از گفتارهای خودِ دیوان برگرفته شده است. با این وجود مسیر شمال مشخص است و چه بسا بتوان به آنجا راه یافت.»
شهباز مغ گفت: «در این سالهایی که دیوان بر خونیراس چیره بودهاند، برخی از بندگان خویش را به همراه خود به سرزمینهای سردسیر شمالی بردهاند. هیچ یک از آنها به خونیراس بازنگشته و بنابراین نمیدانیم در آنجا چه بر سرشان میآید، اما چنین مینماید که گروهی از آدمیان به عنوان خدمتکار و برده در قلمرو دیوان حضور داشته باشند. حالا که بازماندهی سپاه دیوان به سرزمین خویش عقبنشینی کرده است، بعید نیست برخی از آدمها که به اربابان خود وفادارترند به همراهشان به آن سمت رفته باشند.»
جم از تخت خود برخاست و گفت: «من برای رهاندن برادرم به قلمرو دیوان خواهم رفت. اگر چنان باشد که میگویید، حضور یک آدمیزاد در قلمرو دیوان چندان جلب توجه نخواهد کرد. فرزندان مرا و فرزندان تهمورث را فرا بخوانید. در مدتی که حضور ندارم، فرمان راندن بر خونیراس را به ایشان خواهم سپرد.»
سی مغ به شیوهی متین خویش در برابرش کرنشی کردند و نشان دادند که با این تصمیم همراه هستند. با این وجود چیزی در حالت سیمرغ مغ نهفته بود که نظر جم را به خود جلب کرد. گویی که رهبر مغان میان گفتن یا نگفتن سخنی مردد باشد.
جم پرسید: «چیز دیگری هست که بخواهید با من در میان بگذارید؟»
سیمرغ مغ مکثی کرد و گفت: «آری، ای جم سپیدبازو، هنگام سفر به قلمرو دیوان مأموریت بزرگ دیگری نیز هست که تنها به دست شما میتواند انجام شود.»
جم پرسید: «چه مأموریتی؟»
طاووس مغ گفت: «ای فرزند ویونگان، بیشک توجه کردهاید که بعد از شکست خوردن و نابودی دیوان، همچنان سرسبزی و گرما به زمین بازنگشته و نفرین ملکوس از خاک خونیراس رخت بر نبسته است.»
جم گفت: «آری، در فکر بودم که شاید تاریخها را اشتباه محاسبه کرده و در ابتدای زمستان از ورجمکرد به جهان خویش بازگشته باشیم.»
طاووس مغ گفت: «چنین نیست. ما در ابتدای بهار از درون مه به دنیای خویش بازگشتیم و هنوز بعد از گذر روزهای پیاپی هیچ نشانی از شکستن طلسم سرما نمایان نیست.»
جم گفت: «یعنی حتا کشته شدنِ ملکوس نیز برای از میان رفتنِ تاثیر پلیدش بسنده نیست؟ پس چه باید کرد؟»
سیمرغ مغ گفت: «ای جم سپید بازو، ما حدس میزنیم که داروی درمان زمین در دستان انگرهی دیو باشد. در داستانهای کهن و روایتهای پیشینیان از جامی سخن به میان رفته که در روزگاران دور اهورایی خردمند آن را ساخت و همچون پیشکشی به دلدارِ خویش هدیهاش داد. برخی میگویند آن اهورا مهر بوده و برخی دیگر از اهوراهای دیگر یاد میکنند. اما همه در این مورد همداستاناند که این اهورا زنی را دوست داشته و آن زن سترون بوده و آن اهورا جام را برای این ساخته و به وی بخشیده که ابتر بودناش را درمان کند. در روایتهای پیشینیان آمده که آن زن جرعهای می از آن جام نوشید و بعد از آن بارور شد.»
جم گفت: «این داستان عاشقانهی قدیمی چه ارتباطی با ما دارد؟»
سیمرغ مغ گفت: «ای جم دلیر، گویا به راستی چنین جامی وجود داشته باشد و تاثیر آن بسی فراتر از بازگرداندنِ باروری به زنی سترون باشد. ما دربارهاش چیز زیادی نمیدانیم. تنها شنیدهایم که دورادور آن شعری را به زبان اهوراها حک کردهاند، و همچنین میگویند اندازه و ابعاد آن نیز ویژه است و بعد از محاسبههای پیچیده و غریبی در این قالب و شکل ساخته شده است. این جام میتواند تعادل را به هستی بازگرداند و دلیل آن که زنان نازا با نوشیدن از آن زایا میشدهاند، همین است.»
جم گفت: «یعنی این جام میتواند سرسبزی و رویش گیاهان را به خاک خونیراس باز آورد؟»
سیمرغ مغ گفت: «آری، چنین مینماید. زایندگی و رویش جانداران از تعادل نیروهای متضاد بر میخیزد. خشکی و تری و گرما و سرما وقتی با هم به تعادل برسند و همراستا و سازگار شوند، جان را پدید میآورند. آن جام این توانایی را دارد که تعادل را به چیزها بازگرداند. سازگاری میان نیروهای متضاد به پیمانی میماند که بینشان بسته شده باشد، از این روست که حدس میزنیم مهر سازندهی این جام بوده باشد. چون اوست که نگهبان پیمانهاست.»
جم گفت: «از کجا میدانید که انگره این جام را در اختیار دارد؟»
این بار شهباز مغ لب به سخن گشود و گفت: «از ابتدای کار این موضوع برای ما غریب بود که چگونه دیوی مانند انگره این نیروی شگفتانگیز را به دست آورده و میتواند بدن مردمان را مسخ کند و مردگان را زنده سازد و روانشان را در اختیار بگیرد. تا این که به این نتیجه رسیدیم که تنها راهِ این کار، بهره جستن از جام جادویی است. او احتمالاً جام را در اختیار دارد و مدام از آن مینوشد و به همین خاطر میتواند شکارهایی را که فرو بلعیده زنده نگه دارد و بار دیگر در قالبی نو به آنان زندگی ببخشد.»
سیمرغ مغ گفت: «انگره به شکلی که نمیدانیم بر رازهایی از اهوراها آگاه شده است. او تا چندی پیش سردار جوانی بود که در میان دیوان اهمیت چندانی نداشت. این که در زمانی کوتاه این توانایی غریب را به دست آورده و دوست نزدیکش ملکوس نیز غبارِ سرما را در اختیار گرفته نشان میدهد که بر گوشهای از رازهای باستانی اهوراها تسلط یافتهاند. به یاد داشته باشید که تا حدودی تنبور لاجوردین را نیز میشناختند و آن را نیز میجستند.»
جم گفت: «کار به این ترتیب دشوار میشود. اگر جام نزد انگره نباشد چه؟»
سیمرغ مغ گفت: «به احتمال زیاد نزد اوست. او با توجه به شمار زیاد دیوزادانی که تولید کرده، باید مدام از آن جام بنوشد و بنابراین اگر به راستی جامی در کار باشد، وقتی پیدایش کنید آن را به همراهش خواهید یافت.»
جم گفت: «چنین باشد. گویا بازی پیچیده و دشواری در پیش دارم و خواهم کوشید تا در آن برنده باشم. از سویی باید باروری انگره را لگام بزنم و برادرم را از باززاییده شدن در قالب دیوزادی مخوف نجات دهم و از سوی دیگر باید راهی برای زایندگی خاک خونیراس بیابم. شاید که این هردو خواسته را با غلبه بر انگره بتوان به چنگ آورد.»
ادامه مطلب: سرود دوازدهم: جمِ خنیاگر
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب