پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود دوازدهم: جمِ خنیاگر

سرود دوازدهم: جمِ خنیاگر

فردای آن روز، بامدادان، جم رخت و لباس شاهانه‌ای را که تنها ساعتی در بر داشت از تن کَند و در جامه‌ی خنیاگری دوره‌گرد فرو رفت و بی آن که کسی از خروجش خبردار شود، از میان دروازه‌های راگا گذشت. خطرات نهفته در سرزمین‌های شمالی چندان بود که جم نمی‌توانست قمار کند و بعد از نبردهایی چنین سهمگین سپاهیانش را به آن سو بفرستد. به خصوص که انگره به هر صورت می‌توانست در آن قلمرو خود را از چشم ایشان پنهان کند. از این رو جم تصمیم گرفت خود به تنهایی به آن سو بشتابد. برای این که انگره و دیوان دیگر هوشیار نشوند، قرار شد خبرِ مأموریت مرگبارش محرمانه باقی بماند و اعضای خانواده‌اش در غیاب او کارها را سامان دهند و فرمانها را به نام او صادر کنند. جمیک که ملکه‌ی راگا بود قدرت را در دست گرفت و اشناویز و ورن و رستم و اسپندیار نیز به دستیاری او برخاستند.

جم، خرقه‌ای سبز و بلند بر تن کرد و چهره‌ی خود را زیر سرپوش آن پنهان ساخت، تنبور لاجوردین را در دست گرفت و سوار بر اسبی کهر در خنکای صبحگاهی از راگا بیرون رفت. ساعتی بعد بلندترین برج شهر را دید که پشت کوه‌ها از چشمانش پنهان می‌شد. پشوپان هم در این سفر همراه جم بود و با آن چهار چشمِ درشت و شگفت‌انگیزش گویی دوردست‌ها را به روشنی می‌دید.

جم و سگش برای روزهای پیاپی راه پیمودند. هنوز سرما و یخبندانی که از سیطره‌ی ملکوس سرچشمه‌ می‌گرفت، در جای جای سرزمین‌های شمالی باقی بود، و هر از چندی عبور از کوره‌راهی کوهستانی به خاطر پوشیده شدن‌اش با لایه‌ای از یخ و برف، دشوار می‌گشت. با این وجود پشوپان با زیرکی راه‌های مناسب را تشخیص می‌داد و جم را راهنمایی می‌کرد.

جم سه روز راه پیمود، تا آن که از کوهستان سربلند هارابورز گذر کرد و از آن سو به درون جنگلهای سرسبزی فرود آمد که مسکن قبایل جنگاورِ شمالی بود. مردم جنگل‌نشین در شهرهایی کوچک و خانه‌هایی چوبی می‌زیستند و مدام با هم در حال جنگ و جدال بودند. مردان‌شان زورمند و دلیر بودند و موهای سرخ و بلندشان را به ریشهای بافته‌شان می‌بستند و از پوشیدن زره و حمل سپر خودداری می‌کردند و آن را با شجاعت و مردانگی در تضاد می‌دیدند. به همین دلیل هم بر بدن و چهره‌ی بیشترشان جای زخم‌های قدیمی فراوان دیده می‌شد. هرچند ظاهرشان مهیب می‌نمود، مردمی مهربان و مهمان‌نواز بودند و جز در فصل‌هایی که برای جنگیدن با هم به آوردگاه‌هایی در دل جنگل می‌رفتند، آزاری به کسی نمی‌رساندند.

جم به هر دهکده‌ای که وارد می‌شد، در نقش گوسانی چیره دست فرو می‌رفت و تنبور می‌نواخت و داستان‌هایی را درباره‌ی پهلوانان کهن به شعر می‌خواند. مردم که تازه از بار ستم دیوان رهایی یافته بودند، داستان‌های شاهان باستانی و شکوه و عظمت‌شان را شادمانه می‌شنیدند. در هر دهکده‌ای مردمان مشتاقانه گرداگردش حلقه می‌زدند و صدای نیرومند و پرطنین‌اش را می‌شنیدند و برای شام و ناهار در خانه‌های خود مهمان‌اش می‌کردند و اگر شبانگاه به جایی می‌رسید، بستری در اختیارش می‌گذاشتند تا شب را آسوده بخوابد. تنها چیزی که مایه‌ی شگفتی و گاه هراس‌شان می‌شد، پشوپان بود، چرا که هیچکس پیش از این سگی مانند آن را ندیده بود.

جم به همین ترتیب پیش رفت و کم کم از مناطق مسکونی دور شد. وقتی به کناره‌ی دریای بزرگ رسید، راه خود را از کرانه‌ی آب ادامه داد و در آنجا از مهمان‌نوازی مردمی ماهیگیر برخوردار شد که در دهکده‌های کوچک و زیبای خود می‌زیستند و با قایق‌های دراز و سرخ‌رنگشان به دریا می‌رفتند. اما هرچه که پیشتر می‌رفت، شمار این دهکده‌ها کم‌تر می‌شد و منظره‌هایی وحشی‌تر پیش رویش جلوه می‌فروخت.

بعد از هفته‌ای راه پیمودن، جم به تدریج از سرزمین‌های مسکونی بیرون رفت و به قلمروی خالی از سکنه‌ وارد شد که حایل سرزمین آدمیان و دیوان بود. دشتهای گسترده و پهناوری که گهگاه از ردپای ملکوس سپیدپوش مانده بود، در برابرش گسترده شد و کم کم برای به دست آوردن آب آشامیدنی و خوراک روزانه‌اش به تنگنا افتاد. بر سر راهش می‌توانست بقایای سوخته و ویرانِ دهکده‌هایی را ببیند که زمانی مردمانی را در خود جای می‌داد، و طی سی سالِ سیطره‌ی دیوها بر مردم، به تدریج ویران و متروک شده بود. گهگاه شباهنگام صدای جیغ و فریاد اشموغهایی به گوش می‌رسید، که گویی در همان نزدیکی‌ها می‌زیستند و قبیله‌های کم جمعیت‌شان مدام در حال جنگ و دعوا با هم بودند.

جم می‌دانست که اقلیم شمالی سرزمینی بسیار خطرناک است. بسیار به ندرت پیش آمده بود که ماجراجویانی از میان آدمیان خطر کنند و به آن سو بروند. برخی از ایشان سالم بازگشته و داستان‌های هولناکی از آنچه در قلمرو دیوها می‌گذشت تعریف کرده بودند. دیوها در سرزمین خودشان از هر فرصتی برای شکار و کشتنِ بیگانگان بهره می‌جستند. با این وجود در دوران فرمانروایی ملکوس و انگره بر خونیراس جمعیت بزرگی از آدمیان را به صورت برده به قلمرو شمالی فرستاده و در آنجا به کار گمارده بودند. حضور این آدمیان باعث شده بود هراس غریزی‌ دیوها از بیگانگان کمی کاهش یابد. جم پیش از حرکت پرس و جو کرده و دریافته بود که در همین مدت پای بازرگانان و خنیاگران دوره‌گرد نیز به سرزمین‌های شمالی باز شده و حتا برخی از پیروان شهراسپ که برای دیوان تقدسی قایل بودند، برای زیارت به این منطقه سفر می‌کردند. همچنان گام نهادن به اقلیم دیوان کاری خطرناک و مرگبار محسوب می‌شد و بیشتر این مسافران جان خود را بر سر این کار می‌نهادند. ولی این آمد و شدها زمینه‌ای به نسبت مساعد فراهم آورده بود که جم می‌توانست در پوشش خیانگری سرگردان از آن بهره جوید.

برزخ برهوتی که میان دامنه‌های کوهستان هارابورز و اقلیم دیوان وجود داشت، از آنچه که جم گمان می‌کرد وسیعتر بود. تنبور لاجوردینی که می‌شد به یاری‌اش زمان و مکان را در نوردید را در دست داشت، اما راه استفاده از آن در دنیای آشنای خویش نمی‌دانست. این که در شرایط بحرانی با خواندن سرودی به جهان ناشناخته‌ی دیگری بگریزد، یک ماجرا بود و این که بتواند به کمک آن در جهان خویش به مکانی دلخواه منتقل شود، داستانی یکسره متفاوت می‌نمود. دو سه روزی که از ورودش به این منطقه گذشت، ذخیره‌ی خوراکش به پایان رسید. آنگاه در سومین شبِ پیشروی‌اش در سرزمین دیوها، سر و صداهایی از گرداگرد خویش شنید و حس کرد محاصره شده است. همهمه‌ی اشموغان چندان نزدیک و تهدید کننده شد که جم را به اندیشه واداشت. در گذر از شهرها دریافته بود که گله‌هایی از اشموغان که دیوها طی این سال‌ها به عنوان سپاهیان پیاده به خدمت گرفته بودند، بعد از شکست دیوان و فروپاشی قدرت‌شان راه خودسری در پیش گرفته و در گوشه و کنار قلمرو ویران شده‌ی دیوان لانه کرده‌اند. جم پیش از آن که این سفر دشوار را آغاز کند، در گرماگرم نبردش با دیوان برای ریشه‌کن کردنِ تاخت و تاز اشموغان در قلمرو آدمیان سربازانی را گسیل کرده بود و ایشان معمولاً به آسانی اشموغان را تار و مار می‌کردند. چون این موجودات ابله و خونخوار سوار شدن بر مرکب را نیاموخته بودند و آهنگری و زره‌سازی نیز نمی‌دانستند و با چماق‌هایی ابتدایی به جنگ می‌رفتند و از این رو یارای درآویختن با شهسواران زرهپوش جم را نداشتند.

با این وجود، دست تنها رویارو شدن با گروهی پرشمار از ایشان به ویژه در قلمرو دیوان مرگبار می‌نمود. حتا جمِ دلیر نیز از این تصور می‌هراسید که اگر به دستشان اسیر شود چه بلاهایی بر سرش خواهند آورد. تردیدی نداشت که در همان شب باید منتظر حمله‌ی اشموغان بماند. از روی نشانه‌های نامطبوع حضورشان می‌دانست که طی دو سه روز گذشته او را دورادور زیر نظر داشته‌اند، و بی‌شک حالا می‌دانستند که خستگی و گرسنگی بر او چیره شده است. به همین دلیل هم جسورتر از پیش رفتار می‌کردند و دیگر نه تنها دغدغه‌ی پنهان کردن خویش را نداشتند، که گهگاه سایه‌هایشان را هم بر بلندای تپه‌ها پدیدار می‌شد که نعره می‌کشیدند و به زبان خود ناسزاهایی نثارش می‌کردند.

در این شرایط تیره و تار، تنها کورسوی امید برای جم آن بود که شاید شهری پیشارویش باشد. چرا که اگر آن برهوتِ بی‌حاصل همچنان دامن‌کشان پیشارویش ادامه می‌داشت، اشموغها می‌توانستند صبر کنند و این جسارت و ناشکیبایی را دو سه روز دیگر ظاهر سازند، یعنی بعد از این که جم از شدت گرسنگی و خستگی از پا می‌افتاد. شتابزدگی‌شان می‌توانست بدان معنا باشد که فردای آن روز احتمال رهیدن از این برهوت بی‌راه وجود دارد.

جم خود را با این خیال دلخوش کرد و به دنبال جایی گشت تا شب را بیتوته کند. این بار دیگر برای گرد آوردن هیزم و برافروختن آتش وقتی صرف نکرد. چون در نور آتش به هدفی ساده و نمایان برای نیزه‌های اشموغها تبدیل می‌شد. به جای آن، جایی را جست و یافت که بتواند در تاریکی شب سنگری مناسب برایش فراهم سازد. درست پیش از آن که خورشیدِ سرخ در افقِ خونین پنهان شود، توانست جایی مناسب را بیابد. حفره‌ای در کوهی کم ارتفاع پیدا کرد که از سه سو در صخره‌ها محصور بود. به همراه اسبش و پشوپان در آن حفره پناه گرفت و همان جا روی زمین در کنار تنِ گرمِ پشوپان لم داد و برای دقایقی چشم‌ها را بر هم نهاد. حدس می‌زد اشموغان در ساعتهای آغازین شب به او حمله نکنند و منتظر تاریکتر شدن هوا و به خواب رفتن‌اش بمانند، و دلگرم بود که سگِ چهار چشمش با نزدیک شدن هر خطری او را بیدار خواهد کرد.

جم سخت خسته بود و به خوابی عمیق فرو رفت، وقتی صدای پارس هشدار دهنده‌ی پشوپان برخاست، به نظرش ‌رسید که تنها در حد چشم بر هم زدنی به خواب رفته، اما کمی بعد که هوا رو به روشنایی نهاد، دریافت که چند ساعتی را خواب بوده است. جم که با دستی آماده بر قبضه‌ی شمشیر خفته بود، به سرعت از جا برخاست و شمشیر خود را کشید. سایه‌هایی از سمت دهانه‌ی حفره به سویش پیش می‌آمدند. جم منتظر ماند تا اولین اشموغ پایش را به درون حفره بگذارد، و بعد با یک ضرب شمشیر سرش را از تن جدا کرد. تن کوژ و کج اشموغ با چنان صدای خفیفی بر زمین افتاد که سایه‌های بعدی متوجه کشته شدنِ رفیق‌شان نشدند و همچنان پیش آمدند. دومین چرخش شمشیر جم سینه‌ی اشموغی دیگر را درید و این بار صدای فریاد و جیغ بود که برخاست. در چشم بر هم زدنی جنگ مغلوبه شد و فضای تنگ و باریکِ حفره به قتلگاهی خونین بدل شد. اسب جم که به شاخ درختی در انتهای حفره بسته شده بود، شروع کرد به شیهه کشیدن. در چند قدمی‌اش، جم و پشوپان دل به جنگ داده و به توده‌ی درهم و برهم و تیره‌ی اشموغهایی زده بودند که انگار از تاریکی شب بیرون می‌تراویدند و شمارشان را نهایتی نبود.

جم در ابتدای کار گمان می‌کرد با دسته‌ای از اشموغان سر و کار دارد که دست بالا عده‌شان ده دوازده نفر است. اما وقتی ساعتی گذشت و جسدشان در برابرش به توده‌ای بزرگ بدل شد، دریافت که در تخمین تعدادشان خطا کرده است. سر و صدای همهمه و جیغ اشموغها از گرداگردش بر می‌خاست و معلوم بود با جماعتی بسیار بزرگ گلاویز شده است. ایراد کار در آن بود که فضای اندکِ درون حفره‌ی کوه داشت به تدریج با لاشه‌ی بویناک این موجودات پر می‌شد و فضایی کوچکتر و محدودتر برای حرکت در اختیار جم باقی می‌گذاشت. جم که پیشتر در انتظار روشن شدن هوا بود و گمان می‌کرد با شکستن دیوار ظلمت اشموغان خواهند گریخت، دریافت که چنین نخواهد شد و درگیری در روشنایی روز هم ادامه خواهد یافت.

درست در لحظه‌ای که تنگنای درون حفره غیرقابل‌تحمل شده بود و به نظر می‌رسید هیچ امیدی باقی نمانده باشد، نخستین رگه از نورِ بامدادی از درون شکاف کوه به درون حفره تابید. جم که دیر زمانی بود در ظلمت به شمشیر زدن مشغول بود، تازه توانست انبوه جسدهایی که روی هم توده شده بودند را ببیند. تیغی از آفتاب سرخ صبحگاهی از بریدگی کنار کوه گذر کرد بر نعش‌‌های خونین و در هم شکسته‌ای پاشید که خوار و خُرد بر زمین روی هم تلنبار شده بودند. جم با دیدن دستاورد نبردش در نور سپیده‌دم شگفت‌زده شد که چه شمار فراوانی از اشموغان را در این هنگامه از پای در آورده است. دستانش خسته بود و عضلات کتفش کم کم به درد می‌آمد. پشوپان هم که پا به پای او جنگیده بود و پوزه‌ی هراس‌انگیز و پشم‌های سپید گردنش از خون سبز اشموغان رنگین بود، نفس نفس می‌زد و کند و خسته حرکت می‌کرد. از گرداگرد حفره‌ای که با جسد اشموغان فرش شده بود، همچنان سیلی از این موجودات خبیث و زشت به درون می‌ریخت.

آنگاه صدای نفیری به گوش رسید و جم با حیرت دید که یکی از اشموغهایی که انگار سرکرده‌ی قبیله‌شان بود و بر آستانه‌ی حفره ایستاده بود و دیگران را با جیغ‌های پیاپی به حمله بر می‌انگیخت، از جای خود کنده شد و به جایی دور از دایره‌ی دیدرس‌اش پرتاب شد، به جایی فراسوی حفره‌ی خفقان‌آوری که فضایش از بوی ترش و گس خون اشموغان سنگین شده بود. در چشم بر هم زدنی این صحنه تکرار شد و جم دید که یکی دو اشموغ دیگر نیز بر خاک افتادند و بقیه به جای آن که به او حمله آورند، برگشتند تا با دشمنی تازه رویارو شوند که انگار جایی بر فراز کوه قرار داشت، چرا که اشموغان آنجا را به هم نشان می‌دادند و جیغ‌هایی خشمگین سر می‌دادند. جم با گامهایی خسته پیش رفت و از لا به لای جسدهای خونین و پیکرهای لرزان و زخمی اشموغان راهی گشود و از حفره خارج شد. درست حدس زده بود، چون کمانگیری ناشناس از بالای سرش تیر مرگ بر اشموغها می‌بارید و آنها را مثل برگ خزان بر زمین می‌ریخت. جم هم نیروی خود را جمع کرد و شمشیر بلند و خونین‌اش را به گردش در آورد و اشموغهایی که سر راهش بودند را یکایک از پای افکند. دمی نگذشته بود که اشموغها عرصه را بر خود تنگ دیدند و آنها که توان گریختن داشتند پا به فرار نهادند.

جم هنوز نمی‌دانست کسی که با اشموغان درآویخته کیست. فکر کرد شاید گروهی از دیوان با این موجودات غارتگر درگیر شده باشند. از این رو گوش به زنگ باقی ماند و در حالی که شمشیرش را در مشت می‌فشرد، از کنار صخره‌ها سرک کشید تا کمانگیر را ببیند. اما احتیاطش بی‌مورد بود. جنگاوری که اشموغان را تار و مار کرده بود، بر گردونه‌ای زرین و تندرو سوار بود و داشت همچون آذرخشی زرین از سراشیبِ کوهی که بر پناهگاهش سایه افکنده بود، به زیر می‌تاخت. جم با دیدن کمانگیر شمشیرش را فرود آورد. پشوپان نیز که غرش‌های خشمگینانه‌اش با فرار اشموغان کمتر شده بود، ناگهان آرام گرفت و کنار پای جم بر زمین نشست.

گردونه چندان زیبا بود که شبیهش را تا به آن هنگام ندیده بود. با شگفتی متوجه شد که گردونه‌ی زیبا تنها یک چرخ دارد و بدنه و تزئیناتش همگی از طلای سرخ ساخته شده است. چهار اسب تنومند و رهوار آن را می‌کشیدند. از سم‌هایشان که درخششی همچون زر و سیم داشت، در برخورد با سنگها جرقه بر می‌خاست. بر گردونه مردی جوان و زیبارو نشسته بود که کمانی بزرگ در دست داشت و سربندی سرخ بر پیشانی بسته بود.

گردونه با سرعتی نفس‌گیر از شیبِ تند کوه فرود آمد و اسبان غول‌پیکرش در برابر جم ایستادند و بر زمین سم کوبیدند. جم شمشیرش را غلاف کرد و با حیرت گفت: «گویا که خواب می‌بینم. ای مهرِ نیرومند، این تو هستی؟»

کمانگیر که کسی جز مهر نبود، خنده‌ای کرد و کمانش را بر کناره‌ی گردونه آویخت و از آن پیاده شد. بی آن که از دیدن جم تعجبی کرده باشد، به حفره‌ای که از جسد اشموغان انباشته شده بود نگاهی کرد و با خونسردی اسب جم را دید که داشت لاشه‌ها را لگدکوب می‌کرد تا از ورودیِ حفره بگذرد و بیرون بیاید. اسب با دیدن توسن‌های بسته شده به گردونه‌ی مهر جا خورد و بر سر جای خود ایستاد. هرچند اسبی درشت‌اندام بود، اما در برابر مرکبهای سپیدِ مهر به کره‌ای نوجوان شباهت داشت.

مهر گفت:‌ «در خواب نیستی ای جمِ سپیدبازو. بخت یارت بود که هیاهوی جنگ را شنیدم و به یاری‌ات آمدم. هرچند می‌بینم پیش از آمدن من هم خوب به حساب این نژاد تباه رسیده‌ای!»

جم گفت: «اگر نیامده بودید این نبرد فرجامی ناخوش می‌یافت. نمی‌دانید چقدر از دیدارتان خوشنودم. این سرزمین سترون و مرده چندان غم‌افزاست که حاضر بودم با قبیله‌ای پرشمارتر از اشموغان بیاویزم و در مقابل دیده‌ام به دیدار اهورایی روشن شود. اما راستی اینجا چه می‌کنید؟»

مهر گفت: «به رسم هر بامداد سوار بر گردونه‌ام در اطراف پرسه می‌زدم که هیاهوی این اشموغان را شنیدم و چون بوی هراس و خشم‌شان بیابان را انباشته بود، دریافتم که با پهلوانی دلیر درگیر شده‌اند. من نیز از دیدارت شادمانم و هیچ انتظار نداشتم در این قلمرو تاریک تو را ببینم. بعد از شکست دادن دیوان می‌بایست دمی بیاسایی. اینجا در قلب کنام دشمن چه می‌کنی؟»

جم گفت: «نبردمان با دیوها هنوز به پایان نرسیده است. از سویی سرزمین خونیراس هنوز با بلای یخبندانِ ملکوس دست به گریبان است و از سوی دیگر برادرم تمورث را انگره‌ی دیو بلعیده است. سی مغ در درمان زخم‌های زمین درمانده‌اند و نشانی جامی زرین را به من داد‌ه‌اند که حدس می‌زنند در دست انگره باشد. هم ایشان مرا زنهار دادند که انگره در کارِ مسخ کردنِ برادرم به هیولایی مهیب است. از این رو برای یافتن انگره و رهاندن برادرم و ستاندن جام است که به این اقلیم آمده‌ام.»

مهر گفت: «عجب، کدام جام را می‌گویی؟»

جم گفت: « هیچ کس اطلاعات دقیقی درباره‌اش ندارد. تنها می‌دانیم که زرین است و گرداگردش به خط مردم‌تان چیزی نوشته‌اند و روزگاری اهورایی آن را برای درمان درد نازایی به دلدارش هدیه داد.»

مهر خندید و گفت‌: «عجب داستان آشنایی! فرزند ویونگان، می‌دانستی من آن جام را ساخته‌ام؟ و دیر زمانی است که چیزی درباره‌اش نشنیده بودم. این ماجرا به روزگاران بسیار دور باز می‌گردد.»

جم آهی از سر آسودگی کشید و گفت: «این حدس را در دل داشتم که شما سازنده‌ی آن باشید. می‌گویند با متعادل ساختن نیروهای متضاد و آشتی دادن‌شان در قالب پیمانی استوار است که تباهی و سترونی را درمان می‌کند.»

مهر گفت: «آری، چنین است. برای همین است که آن را پیمانه می‌نامیم. چون گنجایش‌اش درست به مقداری است که باید باشد. اما هیچ فکر نمی‌کردم این جام هنوز وجود داشته باشد. زمانی بسیار بسیار طولانی است که هیچ خبری از آن ندارم و آن دلداری که این جام را از من گرفت را نیز دیرزمانی است ندیده‌ام، البته اگر که هنوز زنده باشد.»

جم گفت: «سیمرغ مغ گمان می‌کرد انگره جام را در اختیار داشته باشد. می‌گفت توانایی زایندگی او و قدرتش برای مسخ دیوزادان از آنجا سرچشمه گرفته است.»

مهر به فکر فرو رفت و گفت: «هیچ بعید نیست. چنین خاصیتی می‌تواند از آن جام برخیزد. هیچ گمان نمی‌کردم جامی که با انگیزه‌ای به کلی متفاوت ساخته شده، بعد از هزاره‌ها آشوبی چنین سهمگین به بار بیاورد.»

جم گفت: «من برای درمان تب و لرزی که ملکوس بر خونیراس درافکنده، به آن جام نیاز دارم.»

مهر گفت: «اگر بتوانی آن را بیابی، شناختن‌اش برایت دشوار نخواهد بود. چون با زرِ خالص ساخته شده و بیتی از شعر که گرداگردش حک شده را خودم سروده‌ام. وقتی در این جهان تیره و آلوده ببینی‌اش، از روی درخشش آفتاب‌گونه‌اش آن را خواهی شناخت. اما گمان نمی‌کنم بتوانی از آن برای درمان چیزی استفاده کنی. جام تنها ویژگی‌های درونی دارنده‌اش را تشدید می‌کند. اگر در دست کسی باشد که نیروهای هستی در درونش به تعادل دست یافته‌اند، هماهنگی میان جفتهای متضاد و عنصرهای ضد هم را ممکن می‌سازد. اما تنها اهورایان به چنین سازگاری‌ای با طبیعت دست یافته‌اند و مردمان از آن بی‌بهره‌اند.»

جم گفت: «اگر جام را بیابم، راهی هم برای به کار گرفتن‌اش خواهم جست. مگر نه این که انگره‌ی دیو توانسته از آن استفاده کند.»

مهر گفت: «آری، ولی انگره هم از آن برای تولید دیوزادها استفاده می‌کند و نه چیزی نیک و ماندگار. جام تنها نیروی او برای زادن پلیدی را تشدید کرده و باعث شده بتواند لاشه‌هایی نیم‌جان را به سربازانی گوش به فرمان بدل سازد. تو که چنین چشم‌داشتی از آن نداری؟»

جم گفت: «نه، من قصد دارم گیتی را از مرض دیوها پاک کنم و خاک خونیراس را درمان کنم. طوری که بار دیگر بهار به آسمان و گرمی به زمین بازگردد.»

مهر گفت: «نخواهی توانست چنین کنی، دستکاری در گیتی و فرمان راندن بر آب و باد و خاک و آتش از حریم قدرت میرایان بیرون است. تنها نیرومندترین و خردمندترینِ اهوراها هستند که چنین توانایی‌ای دارند.»

جم گفت: «اگر ملکوس توانسته بر باد و سرما فرمان براند و انگره از جام برای جان بخشیدن به مردگان سود جسته، من هم خواهم توانست مانند اهوراها از آن برای بازگرداندن زندگی به سرزمینم استفاده کنم.»

مهر گفت: «ای جمِ سپیدبازو، امیدوارم ماندن در سرزمین دیوان عقلت را تباه نکرده باشد. اینها که می‌گویی سودای دست یافتن به جایگاه خدایان است و آدمیان را نرسد که چنین بلندپرواز باشند.»

جم گفت: «ای مهرِ فراخ‌چراگاه، اینها از سودا بر نمی‌خیزد، که میوه‌ی خواستی است عقلانی و دست یافتنی. آن روزی که دیوان به سرزمین من تاختند و مردمانم را تباه کردند، اهوراها در جایگاه امن خویش گوشه‌گیری پیشه کردند و به ناله و ندبه‌ی مردمی که دیرزمانی ستاینده‌شان بودند، توجهی نکردند. زمانِ آن رسیده که آدمیان بر پای خویش بایستند و خود دردِ خویشتن را درمان کنند.»

مهر گفت: «جهان سلسله مراتبی دارد و موجودات نیز با هم همسان نیستند. والاترین و برترین موجودات اهوراها هستند و پست‌ترین نژاد را اشموغان دارند. این قانون هستی است که هیچ آدمیزادی نمی‌تواند از هیچ اهورایی برتر باشد. همچنان که هیچ اشموغی از هیچ آدمیزادی برتر نیست.»

جم گفت: «آن سلسله مراتبی که می‌گویی، کسانی که در آن آسوده خفته‌اند را محدود می‌سازد. ما در میان آدمیان کسانی را داریم که با وحشیگری و زیانکاری‌شان از دیوان مخوف‌تر و با حماقت و بلاهت‌شان از اشموغان پست‌تر هستند، پس حتماً کسانی را هم خواهیم داشت که از اهورایان برتر باشند.»

مهر خنده‌ای کرد که در آن رگه‌های خشمی نیز نمایان بود. بعد گفت: «سخنانی کفرآمیز می‌گویی ای پسر ویونگان، نمی‌دانم اگر پدرت اینها را می‌شنید چه می‌گفت. شاید حالا که بلای دیوان دفع شده، قصد داری اهوراها را از قربانی‌هایی که مردمان برایشان می‌گذارند محروم سازی؟»

جم گفت: «پدرم زروان بیکرانه است و گمان ندارم که با من مخالفتی داشته باشد. اهوراها هم از همان زمانی که اجازه دادند دیوها بر خونیراس چیره شوند، بخت خویش را برای دریافت قربانی‌ از دست دادند.»

مهر گفت: «پس که این طور، لابد بعد به مردمان خواهی آموزاند تا خود از گوشت قربانی بخورند؟ نمی‌دانی که گوشت قربانی در کام هرکس که از تبار خدایان نباشد به زهر بدل می‌شود؟ خوردن این گوشت ویژه‌ی اهوراهاست و همان است که مرز میان آدمیان و ایزدان را استوار می‌دارد.»

جم برای دقایقی به افق خیره شد و خورشید پریده رنگی را نگریست که بر فراز کوه‌ها طلوع می‌کرد. بعد چند قدم پیش رفت و افسار اسبش را گرفت و سوار شد. پشوپان نیز از جا برخاست. مهر منتظر به او چشم دوخته بود و جم انگار تردید داشت لب به سخن بگشاید، اما در نهایت رو به مهر کرد و گفت: «ای مهر گرانمایه، بار دیگر سپاس مرا بپذیر. امروز جان مرا نجات دادی و این مهربانی‌ات را جبران خواهم کرد. اما این را هم بدان که روزگارِ برتری‌جویی اهوراها سپری شده است. مردمی که بر دیوان برتری یابند بر اهوراها هم برتری خواهند یافت. خوردن گوشت قربانی آزمونی سودمند است تا ببینیم مرزهایی که حرفش را می‌زنی تا چه پایه مقدس و عبورناپذیر است.»

جم و مهر بعد از این گفتگوی نه چندان همدلانه یکدیگر را بدرود گفتند و از هم جدا شدند. مهر که از شنیدن گفتارهای جم در شگفت شده بود، برای دیرزمانی بر گردونه‌اش ایستاد و دور تاختنِ جم در خط افق را با چشمانی اندیشمند نگاه کرد. بعد بوی زهمِ‌ خون اشموغان باعث شد به خود بیاید. اسبانش را هی کرد و گردونه‌اش را به آهستگی به حرکت در آورد. اما جم بعد از گفتگو با مهر احساس کرد نیرویی تازه در رگهایش جریان یافته است. حالا دیگر می‌دانست که به راستی جامی جادویی در دستان انگره است و امید داشت با ربودن آن بتواند کاری بزرگ صورت دهد. آنچه که به مهر گفته بود، ‌سخنانی بود که برای مدتها در دل داشت و به ابهام از آن آگاه بود. اما پرسش‌های تیز و برنده‌ی اهورای کمانگیر او را واداشته بود تا افکاری که گهگاه می‌آمد و کتمان می‌شد را رخ به رخ بنگرد. وقتی به تاخت از مهر دور می‌شد، در دل قصدی چندان سترگ و جسورانه کاشت که هیچ نمی‌دانست روزی برآورده‌اش خواهد کرد یا نه.

در همان روزهایی که جم در سرزمین‌های وحشی شمالی با خطرهای گوناگون دست به گریبان می‌شد، برادرش اسپیتور سرنوشتی مشابه را در دل خونیراسِ زخم خورده از سر می‌گذراند. اسپیتور پس از جدا شدن از خیشما و دیوان در قالب سربازی سرگردان فرو رفت و هویت خویش را پنهان داشت. هیاهوی جنگ هنوز فرو ننشسته بود، اما شکست دیوان قطعی می‌نمود و ارتشهای بزرگی که برای مبارزه با دیوان یا هواداری از ایشان تشکیل شده بود، کم کم فرو می‌پاشید و سربازانش به شهر و روستای خویش باز می‌گشتند تا در دنیایی فارغ از ستم دیوان نفسی تازه کنند. اسپیتور برای این که شناخته نشود ریش و سبیل خود را تراشید و جامه‌ی کهنه‌ی سربازی در بر کرد. آنگاه در شاهراه‌هایی که به سوی جنوب می‌رفت حرکت کرد. بر اسبی رهوار سوار بود و در انبان خود کیسه‌ای انباشته از گوهرهای گرانبها را پنهان کرده بود.

سفرش به سوی جنوب دیرگاهی به درازا کشید. چرا که در میانه‌ی راه ناگزیر شد با ماجراهای بسیاری روبرو شود و یک بار هم مسیر خود را به سوی باختر کج کرد و همراه با پهلوانی سرگردان از مردم سیوا تا دورترین مرزهای این سرزمین پیش تاخت. در این دوران طولانی با جنگاوران ماجراجوی سرگردان و راهزنانِ بی‌رحم دوستی‌ها یافت و پا به پای ایشان با امیرانی که بر قلمروهای کوچک فرمان می‌راندند جنگید و خونهای بسیاری ریخت، بی آن که سودای گرد آوردن ارتشی یا دستیابی به اورنگی را در سر بپزد. در تمام این مخاطره‌جویی‌های دیوانه‌وار، هدفش تنها و تنها مشغول ساختنِ خویش بود و از یاد بردنِ پری‌شاد زیبارو که رنجور و خونین در آغوش‌اش جان داده بود. اما اسپیتور در این کار ناکام ماند و از موهبت فراموشی برخوردار نشد.

ماجراجویی‌های اسپیتور در سرزمین‌های کم جمعیت و دوردستی که گاه یکسره زیر تسلط اشموغان بود، خود داستانی مستقل است که باید در زمانی دیگر بازگو شود. اما فرجام کار آن شد که بعد از سال‌هایی طولانی، در حالی که چهره و اندامش از جای زخم‌های فراوان پوشیده شده و تابش آفتاب و غبار میدان نبرد آبدیده و سرد و گرم چشیده‌اش کرده بود، بار دیگر کین خویش از برادرش را به یاد آورد و راهِ کرانه‌ی دریای فراخکرت را در پیش گرفت.

اسپیتور پس از پشت سر گذاشتن ماجراهای بسیار به مرزِ خونیراس رسید و رشته‌کوه‌های زاکرتو را به سمت جنوب پیمود. آنگاه نیمروزی ابری و مه‌آلود در گوشه‌ی جنوب باختری خونیراس، در آنجا که رودهای دوقلوی بزرگ به فراخکرت می‌ریزند، سیاهیِ جزیره‌ی وروکش را در برابر خویش دید. پهلوان سپیدسینه چند روزی در کرانه‌ی دریا در دهکده‌ی ماهیگیران خانه گزید و از مردم درباره‌ی ماهی‌ای پرس و جو کرد که منقاری بلند و سخت همچون اره دارد. ماهیگیران این جانور را می‌شناختند. از سویی از قدرت و تاخت آوردن‌اش بر قایق‌های خویش در هراس بودند و از سوی دیگر او را مقدس می‌شمردند و می‌گفتند شاهِ ماهیان است و همه‌ی جانداران آبزی از وی فرمان می‌برند. به همین دلیل هم وقتی اسپیتور از قصد خویش برای شکار آن پرده برداشت، او را طرد کردند و حاضر نشدند با قایق‌هایشان او را به دریا ببرند و یاری‌اش کنند.

اسپیتور باز روزی چند در آنجا ماند و جوانب کار را سنجید. در میان کسانی که در دهکده‌ی ماهیگیران دیده بود، مردی میانسال و اخمو با چهره‌ای گرفته و عبوس توجهش را به خود جلب کرد و وقتی خبردار شد که هر سه پسر او در جنگ‌های جم و دیوان کشته شده‌اند، با او طرح دوستی ریخت. اسپیتور نخست به بدگویی از جنگ و مرثیه‌خواندن بر کشتگان این جنگِ بی‌حاصل پرداخت و بعد با ترفندی مرد ساده‌دل را متقاعد کرد که گناهِ کشته شدنِ پسرانش بر دوش جم است که جنگ را آغاز کرده بود. به این ترتیب وقتی پس از درنگی هویت خویش را برای مرد آشکار کرد، هم احترام و خدمتگزاری او را برای خویش خرید و هم زمینه‌ای چید تا به چنگ آوردن ماهی مقدس ممکن شود. آخرین گره‌ در تردیدهای مرد ماهیگیر با هدیه کردنِ یاقوتی آبدار گشوده شد و مرد پذیرفت تا اسپیتور را برای شکار به دریا ببرد.

زیستگاه اره‌ماهی جایی بود در میانه‌ی راه جزیره‌ی وروکش، در آنجا که پیکر سپیدِ غول‌آسای هیولایی دریایی به نام خَرو از دوردست‌ها دیده می‌شد که داشت با گوشهای بزرگش آب فراخکرت را به هم می‌زد. خرو موجودی شگفت‌انگیز بود که می‌گفتند تا چندی پیش چهارپایی در جزیره‌ی کیش بوده و در همان جا به دست یکی از اهوراها پرورده شده است. هیچکس درست نمی‌دانست چه رخ داده که این استر یک پای خود را از دست داده و به هیولایی دریایی تبدیل شده بود. هرچند برخی از خنیاگران رازآشنا داستانی شگفت درباره‌ی آناهیتای سرفراز می‌دانند که با ماجرای خرو ارتباط برقرار می‌کند. این داستان به قدری دیرینه و شگفت بود که حتا اسپیتور هم از آن آگاهی نداشت و مغانی که از کودکی استادش بودند نیز چیزی در آن مورد نگفته بودند. با این همه این را می‌دانست که خرو با بر هم زدن آب تاریکی را از آن می‌زداید و از این رو ماهیگیران و آنان که قصدِ کشتن جانداری را دارند، اگر به حریمش دست‌اندازی می‌کردند در گردابِ برخاسته از جنبش گوشهایش غرقه می‌شدند.

اره‌ماهی نیز شاید به همین خاطر نزدیک به جایگاه خرو لانه کرده بود. اسپیتور و مرد ماهیگیر با قایق تا جایی که می‌شد به این آبهای خطرخیز نزدیک شدند. بعد برای دیرزمانی بر پهنه‌ی دریا منتظر و بی‌صدا باقی ماندند، تا آن که باله‌ی پهن و سرخ رنگِ اره‌ماهی از دل موج‌های نیلگون نمایان شد. اسپیتور با دیدن پیکر غول‌آسا و شگفت‌انگیز ماهی بی‌باک جامه از تن کند و خنجری پهن و بلند به دست گرفت و واپسین سفارشها را به ماهیگیری کرد که با احترام نشان سپیدِ روی سینه‌اش را می‌نگریست. بعد هم به درون دریا پرید و آنجا از دیدنِ کل پیکر اره‌ماهی در شگفت شد. ماهی بدنی بزرگ و تنومند داشت و فلسهای رنگارنگش زیر نور خورشیدی که از ورای موج‌ها به درون دریا می‌تابید، همچون گوهری می‌درخشید. اسپیتور که خنجر را به میان دندان گرفته بود، به سرعت شنا کرد و خود را به ماهی رساند. اره‌ماهی می‌توانست به سادگی با چند حرکت بگریزد و به گوشه‌ای دیگر از دریا پناه ببرد، اما بر سر جای خود ایستاد و با اسپیتور رویارو گشت. پوزه‌اش به تیغه‌ی استخوانی بلند و درازی ختم می‌شد که به اندازه‌ی نیمی از قد مردی درازا داشت. در کناره‌های راست و چپش تیغه‌هایی عمود رسته بود که آن را به اره‌ای تیز شبیه می‌ساخت.

شکار و شکارچی برای دقایقی به هم پیچیدند. اسپیتور با زحمت توانست از مقابل ضربه‌ی پیاپی تیغه‌ی اره‌گونِ جانور بگریزد. بعد نوبت حمله به اسپیتور رسید و چندان با خنجر به سر و سینه‌ی ماهی ضربه زد که آب دریا از خون رنگ خورد. وقتی اره‌ماهی از حرکت باز ماند و جان باخت، اسپیتور سر طنابی که به کمر داشت را به دم او بست و سر دیگرش را به دست مرد ماهیگیر سپرد. این دو با زحمت فراوان لاشه‌ی ماهی را به ساحلی دورافتاده کشیدند، چرا که نمی‌خواستند توجه مردم را جلب کنند و دشمنی‌شان را به خاطر کشتن جانوری مقدس برانگیزند.

در ساحل مرد ماهیگیر به اسپیتور کمک کرد تا جمجمه‌ي حیوان را بشکافد و آن تیغه‌ی روی پوزه‌ را جدا کند. اسپیتور باقی جسد را همانجا رها کرد و تیغه‌ی استخوانی را بر گرفت. آنگاه گوهر دیگری به مراد ماهیگیر بخشید و خود با همان لباس مندرسی که آمده بود، به سمت شمال حرکت کرد. در حالی که تیغه را مانند غنیمتی گرانبها با طنابی بر پشت خویش آویخته بود. وقتی ماهیگیر را بدرود می‌گفت، اشاره کرد که به سمت شمال خواهد رفت. اما این نکته را ناگفته گذاشت که مقصدش سرزمین دیوان است و قصد دارد با یاری آهنگران آن دیار دسته‌ای شایسته بر این تیغه نصب کند.

 

ادامه مطلب: سرود سیزدهم: شمشیر اسپیتور

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب