پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود چهاردهم: مهر و جم

سرود چهاردهم: مهر و جم

بازگشت جم به راگا غوغا و هیاهوی بسیار برانگیخت. در حالی که بر اسبش خمیده بود و پیکر بی‌جان تهمورث را در آغوش داشت، بی آن که به خوشامدگویی مردمان توجهی کند، خیابان اصلی راگا را به سوی کاخ بزرگ خویش پیمود. پشوپان نیز کنارش قدم بر می‌داشت و صدایی نمی‌کرد، گویی که در خاموشی و اندیشمندی اربابش شریک باشد. کم کم اهالی راگا خبردار شدند و از خانه‌ها بیرون آمدند و بر سر راه‌ها گرداگردش جمع شدند. گرد و غبار و آلودگی دنیای دیوان هنوز بر جامه‌ي جم نشسته بود و در چشم‌انداز پاکیزه و زیبای پایتخت آدمیان به منظره‌ای ناجور و وهم‌انگیز شبیه بود. سکوت و حال و هوای جم چندان نافذ و تاثیرگذار بود که هیاهوی آغازین مردم فرو مرد و همه با چشمانی منتظر در سکوت بر او خیره ماندند. جم همچنان کلاه خرقه‌اش را بر سر داشت و طوری بر روی کالبد پوسیده‌ی برادرش خمیده بود که چهره‌اش نمایان نبود. چندان در خویشتن فرو رفته بود که انگار از حضور هزاران مرد و زن در اطراف خویش بی‌خبر بود. قصد داشت کاری بزرگ انجام دهد و هنوز دودل بود که هنگام اجرای این تصمیم فرا رسیده یا نه.

جمیک که به نمایندگی از سوی او بر شهر فرمان می‌راند، وقتی شنید که شوهرش در هیبتی شوریده و ژنده در برابر دروازه‌های شهر نمایان شده، سراسیمه از کاخ بیرون دوید و به پیشواز او رفت. دمی بعد فرزندان دو برادر نیز به او پیوستند. ورن و اشناویز و رستم و اسپندیار پای پیاده و دوان دوان خود را به میدانگاهِ رویاروی کاخ رساندند و در سکوت کنار جمیک ایستادند. تا این که پدر و عموی خویش را دیدند که خاموش و افسرده، یکی ژنده و دیگری بی‌جان، بر اسبی خسته پیش می‌آمدند، یکی پوشیده در جامه‌ای ژنده و آلوده و دیگری پوسیده در کفنی زربفت. پنج شش کلاغ در آسمان گرداگرد سرشان می‌گشتند. انگار برای نشستن بر جسد تهمورث شتاب داشته باشند یا این که بخواهند درباره‌ی پلیدی نعش‌اش هشداری به دیگران بدهند.

وقتی جم با اعضای خانواده‌اش روبرو شد، در چشم بر هم زدنی همه‌ی تردیدها را از سینه‌ فرو شست. اسبش با آخرین جانی که در تن داشت پیش رفت و در برابر پله‌های پهن و مرمرینی که میدانگاه را به درگاه کاخ پیوند می‌داد، ایستاد. جمیک و مغان و فرزندان دو برادر بر فراز پله‌ها ایستاده بودند و دلواپس او را نگاه می‌کردند. با یک خیز از اسب بر زمین پرید. نه کلاه خرقه‌‌اش را برداشت و نه سکوتش را شکست. با گامهایی سنگین به سویشان رفت، بی آن که پیکر تهمورث را از دست فرو بنهد. وقتی از اسب به زیر آمد،‌ ژنده‌های آستین پیراهنش تا خورد و همزمان دست تهمورث از پارچه‌ی زربفت بیرون افتاد. جمیک و خویشانش با دیدن نشان سپید بر بازوی جم و نشان سیاه بر بازوی تهمورث ندایی از دل برآوردند. تا آن لحظه تنها نشانه‌شان درباره‌ی هویت این دو، پشوپان بود، اما حالا دیگر یقین کرده بودند که بار دیگر دو برادر را نزد هم می‌بینند. ندایشان با غم و اندوه نیز آمیخته بود، چرا که پوست جم به خاطر تماس با اندرون پلیدِ تهیگاه انگره تباه شده و با بازوی پوسیده‌ی تهمورث همانند می‌نمود.

جم با گامهایی بلند از پله‌ها بالا رفت. پارچه‌ی زربفت به تدریج از روی تن تهمورث فرو افتاد. به شکلی که وقتی به بالای پله‌ها رسید، پارچه‌ای که زمانی آرایه‌ی خیمه‌ی انگره‌‌ی دیو بود، پیش پایش بر زمین افتاد و پیکر بی‌جان تهمورث زیر نور پریده‌رنگ خورشید نمایان شد. پوست تهمورث همچنان لزج و بویناک می‌نمود، و چندان سپید که کبودی رگهای ریشه دوانده در اعماقش به کنده‌کاری‌ای در دل مرمر شباهت داشت. تهمورث هنوز همان جامه و زرهی را در بر داشت که هنگام رویارویی با انگره پوشیده بود. چهره و کالبدش همچون دیوزادان مسخ نشده بود. تنها دگردیسی در پیکرش آن بود که دو زایده‌ی بلند و گوشتی بر دوش‌هایش روییده بود. همچون بند نافهایی مارسان که زمانی به واسطه‌شان به اندرون انگره در می‌پیوست.

جم زانوانش را خم کرد و تهمورث را با احترام بر پارچه‌ی زربفت نهاد. رخسار مهتابیِ برادرش گویی به خواب رفته بود. خورشید پشت لایه‌ای از ابرهای خاکستری پنهان بود و جز بارقه‌ای کم‌رمق از آن بر جسد پهلوان سیاه‌بازو نمی‌تابید. اما با تابش همین نورِ اندک بخاری خفیف و بدبو از جسد برخاست. جم به دستانش نگریست که مثل جسد برادرش سپید شده و رگهایش از آن زیرها تیره‌تر از همیشه به چشم می‌زد. همچون پوستی مبتلا به برص که خونی تیره‌ در ژرفای رگهایش جاری باشد.

سیمرغ مغ و یارانش مانند حلقه‌ای از نگهبانان دورادور جمیک و خویشاوندانش ایستادند. گویی در جم چیزی خطرناک دیده باشند و بخواهند ایشان را از گزند پلشتیِ بازمانده از انگره ایمن سازند. کلاغ‌ها نیز بی سر و صدا بر کنگره‌ی کاخ نشستند و به زیر پای خود سرک کشیدند. جم بی توجه به همگان همان جا بالای سر پیکر برادرش نشست. حالتش طوری بود که نه زن و فرزندانش به او نزدیک شدند و نه فرزندان تهمورث جسارت یافتند تا بالای سر پدرشان بروند. جم با سری فرو افتاده و چهره‌ای پنهان در سایه‌ی نقاب خرقه‌اش با بانگی بلند گفت: «گاوی بیاورید تا برای مهر و وای و هوم قربانی‌اش کنیم، که بی یاری مهر و وای امروز در میان شما نمی‌بودم.»

این سخن مایه‌ی شگفتی همگان شد. مراسم بزرگداشت اهوراها مقدماتی لازم داشت و وقت و جایگاهش را پیشاپیش مغان اعلام می‌کردند و آنان نیز تنها پس از نگریستن به اختران و محاسبه‌ی فراوان زمان و مکان سزاوار را تشخیص می‌دادند. همچنین برگزیدن گاوی که شایسته‌ی قربانی اهوراها باشد کاری دشوار و زمان‌گیر بود. تنها سی مغ نشانه‌های گاوی که سزاوار قربانی برای ایزدی خاص باشد را می‌دانستند. برای قربانی‌ای که می‌بایست برای مهر گزارده شود، این زاغ‌مغ بود که دانش و تخصصِ تشخیص گاو را داشت. همچنین هر چاقویی را نمی‌شد با گلوی گاو قربانی آشنا کرد و تنها تیغی برای این کار سزاوار بود که مغان سی روزِ پیاپی شعرهایی را بر آن فرو خوانده باشند.

وقتی جم این سخن را بر زبان راند، بزرگترین کلاغی که بر کنگره‌ی کاخ نشسته بود به هوا خاست و چرخی روی سر جم زد. جم بی آن که به بالا بنگرد، در همان حال که سایه‌ی کلاهش صورتش را پنهان می‌کرد، به بالا اشاره کرد و گفت: «این پرنده را دنبال کنید. او گاوِ سزاوار را نشان‌تان خواهد داد. گاوی یکتاداد که نشان کرده‌ی پیمانِ مهرِ کمانگیرِ دروغ‌شکن باشد.»

سیمرغ مغ با شگفتی به کلاغ نگریست و بعد به یارانش نگاه کرد. پشت سرش زاغ‌مغ برای دقیقه‌ای با چشمانی که زیر اخمی پنهان شده بود، جم را می‌نگریست. وقتی نگاه‌شان به هم برخورد کرد، زاغ‌مغ با بستن چشمانش اشاره کرد که ایرادی در این کار نمی‌بیند. سیمرغ مغ اشاره‌ای کرد و سه تن از مغان در تعقیب کلاغ به سوی آخور کاخ دویدند. دقیقه‌ای بعد، هر سه بازگشتند، در حالی که میرآخوران گاوی فربه و سپید را پیش می‌راندند و کلاغ هم پیشاپیشِ گروهشان بال می‌زد. در همین هنگام چند تن دیگر هیزم‌هایی را پشت سر جم روی هم کومه می‌کردند. چند تن دیگر میزی مقابل آن نهادند و چاقویی که در مراسم پیشین تقدیس شده‌ بود را به همراه عود و بخور و نفت بر آن چیدند.

گاو را پیش آوردند. سیمرغ مغ پیش رفت و نماد مقدس مهر را که از دو خط عمود بر هم تشکیل می‌شد، بر پیشانی و سینه‌ی گاو نقش کرد و به این ترتیب مغز و دل او را به عنوان پیشکش ویژه‌ی مهر نشانه‌گذاری کرد. طاووس مغ نیز مارپیچی که نماد وای بود را بر دو کتف گاو و شکمش رسم کرد و به این شکل شش و جگر او را پیشکش به وای دانست. جم همچنان پشت به ایشان بر زمین نشسته بود و به دستان سپید و آلوده‌اش خیره شده بود. حتا وقتی مردان پشت سرش هیزم‌ها را آتش زدند و موجی از باد داغ از کومه برخاست، باز از جای خود تکان نخورد. سیمرغ مغ پس از آن که همه چیز آماده شد، به سوی جم رفت و خطاب به او گفت: «ای جم سپیدبازو پسر ویونگان، برخیز که قربانی برای شکرگذاری از اهوراها آماده شده است.»

جم از جای خود برخاست و با حرکتی آرام نقاب و شنل خرقه‌اش را کنار زد و آن را از روی سر و دوشش برداشت و کنار جسد برادر بر زمین‌اش افکند. مردم و خانواده‌اش که با دیدن دستان رنگ‌پریده‌اش درباره‌ی سلامتش نگران شده بودند، ناگهان خود را با چهره‌ی مردانه و زیبای جم روبرو یافتند. موهای سر و ریش‌اش طی این سال‌های دراز روییده و دراز شده بود و با پلیدی‌ خون دیوان و اشموغان آلوده بود. با این وجود وقتی نقاب از رخ برگرفت، زیبایی‌اش چندان نفس‌گیر و رخسارش چنان درخشان بود که ناگهان صدای هلهله و فریاد شادمانی مردم برخاست. در همان هنگام، از سنگینی بار ابرها کاسته شد و خورشید درخششی بیشتر یافت. اشکهای جمیک سرازیر شد و نگذاشت شوهرش را درست ببیند، که چگونه با همان حالت جدی و خاموش پیش رفت و نگاهی به چاقوی روی میز انداخت. اما آن را برنداشت و به جایش خنجری که با آن سر انگره را بریده بود را به دست گرفت.

شهباز مغ با لحنی هشدار دهنده گفت: «ای جمِ بزرگ، به یاد داری که تنها چاقویی پاکیزه و ویژه باید خونِ قربانی را بر خاک بریزد…»

جم خنجرش را به آسمان برافراشت و گفت: «این سلاحی است که انگره را با آن کشته‌ام و اندرون مهیبش را با آن دریده‌ام. آسوده باشید که پاکتر و نیرومندتر از این تیغی در گیتی نخواهید یافت.»

جم پشت سر گاو ایستاد و با دستی سوراخهای بینی گاو را گرفت و سرش را به عقب کشید و خنجر را بر گلویش آشنا کرد. گاو ماغ کشید و دست و پایی زد، اما جم زورمند او را بر زمین میخکوب کرده بود. جم دست به جامه‌اش برد و جام زرین مهر را از لا به لای ژنده‌های پیراهنش بیرون کشید و آن را زیر شاهرگ بریده‌ی گاو گرفت و آن را از خون قربانی لبریز ساخت. بعد رو به آتش کرد و خون را بر آتش پاشید و گفت: «این خون نثار مهر و وای بزرگ باد، که مرا در دنیای دیوان یاری دادند و چشمانم را بر حقیقتِ سرشت خویشتن گشودند.»

آنگاه جم دست برد و با زورمندی خیره‌کننده‌ای جسد سنگین گاو را بر دوش گرفت و آن را بر کومه‌ی سوزان نهاد.

با برخاستن بوی سوختن قربانی، همهمه‌ای میان مردم درگرفت. جم از بالای پله‌ها به انبوه مردمان نگریست و دید که جنبشی در میانشان پدیدار شده است. از سویی کوچه می‌دادند تا کسی از میانشان بگذرد و از سوی دیگر کرنش می‌کردند و به زمزمه زبان به ستایش می‌گشودند. وقتی صف مردم شکافته شد، جم مهر را دید که پای پیاده و چست و چالاک در میان مردمان پیش می‌آید. مهر از پله‌ها بالا رفت و کنار مغان و خویشاوندان جم ایستاد. سی مغ برابرش کرنش کردند و دستان را به نشانه‌ی احترام بر قلب نهادند. سپس بادی ملایم برخاست و همهمه‌ی مردمان بلندتر شد، چرا که دیدند وای نیز کنار مهر پدیدار شده و لبخندزنان به آتش قربانی می‌نگرد. مغان بار دیگر کرنش کردند و این بار با انگشتان گره خورده‌ای که به هوا بلند کرده بودند به وای درود فرستادند. پس از آن نوبت به هوم رسید که مانند نوری از میانه‌ی شکاف سنگفرش‌ها برخاست و کنار دو دوست دیگرش ایستاد، انگار که بذری سبز ناگهان با سرعتی خیره کننده بر میدانگاه روییده و به انسانی دگردیسی یافته باشد.

جم هم نشانه‌ها را نمایش داد و به اهوراها درود فرستاد. اما از جای خود کنار کومه‌ی برافروخته تکان نخورد و نزد ایشان نرفت. دقایقی گذشت و همه به پیکر گاو خیره شده بودند که به تدریج روی هیزم‌های سوزان بریان می‌شد و بوی کباب شدن گوشتش به آسمان بر می‌خاست. آتش هیزم با سرعتی حیرت‌انگیز سوخت و به خاکستر بدل شد، در حالی که بر فراز خود گاوِ بریان را باقی گذاشته بود.

جم خنجر دیوکُش را بر کمر آویخت و با همان چاقوی تقدیس شده‌ی ویژه‌ی قربانی شکم و سینه‌ی گاو را شکافت و دل و جگر بریان شده‌اش را بیرون کشید. بعد دل سرخ جانور را در دست راست و جگرِ خون‌چکان را در دست چپ گرفت و هردو را به آسمان بالا گرفت و زیر لب وردِ مخصوص نیاز کردن قربانی به مهر و وای را خواند. آنگاه حرکتی بسیار شگفت انجام داد. نخست دست راست را پایین برد و دل را به دهان برد و گوشت آن را به نیش کشید و لقمه‌ای از آن خورد. بعد با جگر هم همین کار را کرد و هردو را بر لاشه‌ی گاو نهاد. این کارش چندان نامنتظره بود که حتا سیمرغ مغ و یارانش نیز مبهوت ماندند و نفس را در سینه حبس کردند.

مردم گویی مورد اصابت صاعقه قرار گرفته باشند، بر جای خود خشک شدند. هوم از مردمان گوشت قربانی نمی‌طلبید و مریدانش گیاهی زرین و کوهستانی را در مراسمش می‌ساییدند. اما مهر و وای از قربانی‌های جانوری خوراک می‌خوردند. دل قربانی ویژه‌ی مهر بود و جگر به وای تعلق داشت. همگان از جمله سی مغ یقین داشتند که هرکس به خوراک تقدیس شده با نام اهورایی لب بزند، بی‌درنگ مسموم و نابود خواهد شد. اما جم نه تنها از هردو گوشت خورد، که هیچ نشانی از سستی نیز در خود نمایان نساخت. برعکس چنین می‌نمود که از چشیدن از خوراک اهوراها جان گرفته و نیرومندتر شده باشد.

برای دم زدنی همه سردرگم مانده بودند که چه کنند. مهر با اخم و هوم با سیمایی اندیشمند و وای با لبخندی به جم نگریستند، وقتی که روی به مردم کرد و گفت: «ای مردم راگا و ای ساکنان خونیراس. بدانید و آگاه باشد که من جام و پیمانه را از دنیای دیوان برایتان بازآورده‌ام. از امروز نوروز آغاز می‌شود و بهار بار دیگر بر زمین گام خواهد نهاد و خاک بیمار خونیراس باز سرسبز و سرزنده خواهد شد. علاوه بر جام و پیمانه، جامه‌ای نو و پیمانی نو برایتان آورده‌ام. ای مردمان بدانید که آسمان‌ها از ایزدان خالی است و اهوراها نیز موجوداتی همچون ما هستند، با همان خواستها و تنگناها و خطاهایی که در مردمان دیده‌ایم. اگر به هنگام حمله‌ی دیوها به یاری‌مان نیامدند، بدان دلیل بود که گوشه‌‌ای امن می‌جستند و بیم‌زده بودند. از امروز، آدمیان خداوند خویشتن خواهند بود. همچنان که من به خوراک خدایان دهان زدم و زنده ماندم، شما نیز از این به بعد آسوده خاطر باشید و جانوران قربانی را خوراک خود سازید و از هیچ اهورایی و هیچ دیوی بیم به دل راه ندهید. من خوراک ایزدان را خورده‌ام و بی‌گزند و آسیب زنده‌ام و دیو استخوان شکنِ استویهاد هرگز مرا در نخواهد یافت. شما نیز از بند و قیدها برهید و گوشت بخورید. شما از دیوان و اهوراها برتر هستید، چون که انسان هستید…»

وقتی این سخنان بر زبان جم جاری شد، ناگهان تلاطمی در میان مردم در افتاد. گویی ناگهان طلسم بهت‌شان شکسته شده باشد، همه سر در هم بردند و به گفتگو با هم پرداختند و غوغای همهمه‌شان برخاست. مهر و وای به هم نگریستند. مهر با اخم و چشمانی که شعله‌ی خشم در آن زبانه می‌کشید، و وای با لبخندی پدرانه در حالی که با ریشهای بلندش بازی می‌کرد.

وقتی مهر لب به سخن گشود صدایش چندان نافذ بود که همهمه‌ی مردم در چشم بر هم زدنی فرو خفت. مهر گفت: «ای جمِ سپیدبازو، کاری جسورانه کردی و پا را از گلیم آدمیان بیرون نهادی. درشتی‌ات پاسخی نیاز دارد و من کسی هستم که پاسخت را خواهم داد.»

جم گفت: «سزاوار است که پاسخ مهرِ نیرومند را بشنویم.»

مهر ردای بلندش را بر تن صاف کرد و گفت: «پاسخ من شنیدنی نیست، آن را خواهی دید. هرکس که مرز میان نژادهای چهارگانه را مخدوش سازد، عهدی که گیومردِ زرین در نخستین روز با ما بست را شکسته‌، و سر و کار عهدشکنان با من است.»

جم گفت: «عهدی که گیومرد با اهوراها و دیوان و اشموغان بست را خود داند. من جز آنچه هستم و آنچه در همتم می‌گنجد عهدی با اهوراها نداشته‌ام.»

مهر دو دست را به سوی آسمان بلند کرد و چیزی زیر لب زمزمه کرد. تیغه‌ای درخشان از نور خورشید بر دستانش تابیدن گرفت و وقتی درخشش کور کننده‌اش برطرف شد، همه دیدند که در هر دست تبرزینی بزرگ و سنگین را گرفته است. این که نور در دستانش به سلاحی پولادین بدل شده بود مایه‌ی حیرت تماشاچیان شد و بانگ شگفتی مردمان برخاست. مهر قدمی پیش نهاد و یکی از تبرزین‌ها را به جم داد. دیگری را نیز خود در دست گرفت و گفت: «زمانی به پاسِ پدرت جانت را در دنیای دیوان نجات دادم و حالا به پاسِ ارج و اعتبار اهورایان جانت را می‌ستانم تا دیگر کسی اندیشه‌ی لب زدن به خوراک خدایان را به سر راه ندهد.»

جم بی آن که چیزی بگوید تبرزین را گرفت. مهر با ظاهرِ پسری نوجوان و پانزده ساله، با آن جامه‌ی پاکیزه و درخشان، نقطه‌ی مقابل جمِ میانسال و تنومند می‌نمود، که پاره‌ پاره‌های لباس ژنده‌اش بر تن‌اش آویخته و ریش و گیسوی بلندش هنوز به خاک و خاشاک قلمرو دیوان آلوده بود.

دو هماورد در برابر لاشه‌ی گاو چند بار تبرزین‌شان را دست به دست کردند و آن را به چرخش در آوردند. جمیک قدمی پیش نهاد تا از نبرد شوهرش با نیرومندترینِ اهوراها جلوگیری کند. اما سیمرغ مغ دستش را گرفت و مانع دخالتش شد. در چشمان سیمرغ مغ نوری می‌درخشید که جمیک را متوقف ساخت. او به زمزمه در گوش جمیک گفت: «بانوی من، هراس به دل راه ندهید. این چشم‌انداز را دیرزمانی پیش از این دانایان پیش‌بینی می‌کردند و چه شادمانم که در زمان زندگی‌ام سرنوشت نهایی آدمیان چنین رقم خورد…»

مهر این سخن را شنید و بانگی خشم‌آگین برآورد و به سوی جم هجوم برد. دو حریف با هم در آویختند و صدای کوبنده‌ی برخورد تیغه‌ی تبرزین‌ها با هم در دورترین کوچه‌های راگا طنین افکند. مهر و جم برای چند دقیقه با هم جنگیدند. هردو با تمام زور و قدرتشان ضربه می‌زدند و سرعت به حرکت درآوردن تبرزین در دستانشان چنان بود که جز برقی رخشان از آن به چشم‌ها نمی‌آمد. برقی که گاه همچون ابری بارور و تیره جرقه‌های سرخی از آن بیرون می‌جهید و این به هنگامی بود که پولاد با پولاد رخ به رخ قرار می‌گرفت. نبرد جم و مهر ناگهان با ضربتی غافلگیرانه پایان یافت. جم به دور خود چرخید و تبرزین را پرتاب کرد و با دست چپ آن را گرفت و در ادامه‌ی همین حرکت از زیر به مهر ضربه‌ای کاری وارد آورد. به طوری که تبرزین از دست مهر لغزید و خودش چند قدم آنسوتر به زمین افتاد. هنگامی که می‌افتاد، کوشید با گرفتن جامه‌ی جم او را نیز همراه خود زمین بزند، اما آن لباسهای پوسیده‌ از هم گسست و پاره‌هایش در دستان مهر باقی ماند.

جم که حالا بالاتنه‌اش برهنه بود و کمربند کشتی بر شلوار کوتاه و کهنه‌اش خودنمایی مي‌کرد، پیش رفت و تبرزین را زیر گلوی مهر نگه داشت. اهوراها عمری بسیار طولانی داشتند و توانمندی‌هایشان یکسره فراتر از حد و حدود آدمیان بود. اما همچنان میرا بودند و زخم کالبدشان را می‌فرسود و مرگ جانشان را در می‌یافت. حرکت جم چنان نامنتظره و پیروزی‌اش چندان دور از تصور بود که غوغای تشویق مردمان از چهارگوشه‌ی میدانگاه برخاست. حتا رستم و اسپندیار و ورن و اشناویز نیز شادمانه هلهله ‌کردند. مهر بی آن که به این شورِ مردمان بنگرد، راست و خیره به چشم جم نگریست. زبانه‌ی خشم در چشمانش به دو آتش مهیب می‌ماند. جم مکث کرد. سیمرغ مغ از آنسوی میدانگاه نهیب زد: «ای جمِ ویونگان. هیچ می‌دانی چه می‌کنی؟»

جم گفت: «آری، مهربانیِ اهورایی بلندمرتبه را جبران می‌کنم.»

بعد تبرزین را از کنار گردن مهر کنار گرفت و دست راستش را به سوی مهر دراز کرد. مهر لحظه‌ای تردید کرد. بعد دست او را گرفت و از جایش بلند شد. جم تبرزین را به مهر پس داد و خطاب به مردم گفت: «مهرِ کمانگیر روزی در قلمرو دیوان اشموغان را به تیرِ قهر دوخت و جان مرا نجات داد. حالا دیگر زیر بار دین او نیستم و وام خویش را به او پرداخت کرده‌ام.»

درخشش شعله‌های چشمان مهر آرامتر شده بود، اما هنوز چشمگیر بود. مهر لبخندی زد و تبرزین را به سوی آسمان بلند کرد. باز درخششی نمایان شد و تبرزین در دستانش محو گشت. بعد با یک حرکت سریع جامه از تن بیرون کرد و تن سپید و عضلات درهم پیچیده‌اش برابر چشمان مردمان نمایان شد. او نیز کمربندی همسان با جم را بر کمر بسته بود. مهر با صدایی رسا گفت: «انگیزه‌ی من برای نبرد آغازین‌مان خشم بود و برای کشتن جم بود که می‌جنگیدم. حالا بگذارید یک بار دیگر با انگیزه‌ای والاتر و فارغ از خشم با هم رویارو شویم. قصدم این بار آسیب رساندن به او نیست، بلکه تنها می‌خواهم قدرت برتر اهوراها را نشان دهم. قرارمان چنین باشد که اگر من برنده شدم، آیین قربانی همچنان ویژه‌ی من باشد و اگر جم پیروز شد، ادعای او بر همسانیِ مردمان و اهورایان پذیرفته گردد.»

جم خنده‌ای کرد و زانو زد و خاک را از روی زمین برداشت و بوسید و به این ترتیب از سویی فروتنی نشان داد و از سوی دیگر دعوت مهر را پذیرفت. نفس در سینه‌ی اهالی راگا حبس شد. مهر به دستان سپید و بیمار جم اشاره کرد و گفت: «ای پسر ویونگان، دستانت با زهرِ انگره بیمار شده‌اند و بعید می‌دانم از زور و توان گذشته‌شان چیزی باقی مانده باشد.»

جم گفت:‌ «ای مهرِ نیرومند، بگذار دستم به کمربندت برسد تا ببینی چگونه از زمین بلندت خواهم کرد.»

مهر لبخندی زد و پیش رفت. جم نیز یورش برد و در چشم بر هم زدنی هردو به هم پیچیدند و کشتی گرفتن آغاز کردند. وقتی که با تبرزین با هم ستیزه می‌کردند سرعت برق‌آسایشان دیدن مبارزه‌شان را دشوار می‌ساخت. حالا برعکس، هم‌زور بودن‌شان باعث می‌شد دیر به دیر و به دشواری جنبش کنند. به تندیسی یکپارچه از مرمر سپید شبیه بودند که در میانه‌ی میدانگاه تراشیده شده باشد. زور بازوی هردو کمابیش یکسان بود و کوچکترین حرکتی در یکی با مقاومتی از سوی دیگری مهار می‌شد. دو پهلوان برای دقایقی درهم گره خوردند و زورورزی کردند، تا آن که ناگهان جم از یک لحظه غفلت حریف استفاده کرد و چرخی خورد و با دست نیرومندش کمربند مهر را گرفت. دست دیگرش را روی سینه‌ی مهر گذاشت و او را از زمین کند و به هوا برد. بانگ شگفتی و تشویق از تماشاچیان برخاست، اما دیری دوام نیاورد. چون مهر با چالاکی شگفت‌انگیز در میانه‌ی زمین و هوا چرخید و با پاهایی خمیده روی زمین فرود آمد و جم را زیر فشار وزنش به زمین افکند. جم خیز برداشت که بلند شود، اما مهر بر سینه‌اش نشست و پشتش را به خاک رساند. مردم در سکوت شکست خوردن فرمانروایشان را نگریستند.

مهر برخاست و دست راستش را به سوی جم دراز کرد. این بار دیگر در چشمانش نشانی از خشم دیده نمی‌شد و تنها مهربانی نمایان بود. جم دم زدنی مکث کرد و بعد دست مهر را گرفت و از زمین بلند شد. مهر دست راست خودش را و جم را بالا گرفت و خطاب به مردم گفت: «ای مردم، بدانید و آگاه باشید که به راستی جم با من همسان و هم‌پایه است. خطری که او در سفرش به جهان دیوان از سر گذراند و خدمتی که با باز آوردن جام به انجام رساند، فراتر از قدرت و خواستِ اهوراهاست. از این روست که دیدید خوراک مرا به جایم خورد و هیچ آسیبی ندید. حق با اوست و آدمیان می‌توانند هم‌پایه و هم‌ارجِ ایزدان باشند، اگر که مانند جم بر گیتیِ خویش و اقلیم ظلمت چیره شوند و جام جم را در اختیار بگیرند.»

جم نیز همچنان که دست مهر را در دست داشت گفت: «ای مردم، بدانید که امروز با دوستی ما پیوندی نو میان آدمیان اهوراها برقرار شده است. پیمانی نو میان دو نژاد بسته شده که اساس آن برابری انسانها و اهوراهاست. آنچه تفاوت میان ما را رقم زده است، خوردن از درخت جاودانگی نیست، که بهره‌مندی از میوه‌ی خرد و فرزانگی است. از میوه‌ی این درخت بخورید و همچون خدایان خواهید شد.»

هماوردجویی و آشتی فرجامینِ جم و مهر به جشن و پایکوبی بزرگی در راگا منتهی شد. مردمی که سال‌ها در برهوتی زمستانی برای دیدار مجدد جم در انتظار مانده بودند، وقتی دیدند او با پیکر تهمورث و جام بازگشت سخت شادمان شدند، اما آنچه که هیچ انتظارش را نداشتند این بود که همزمان با بازگشت او از دنیای تاریکی، مرتبه‌ی نژاد آدمیان تا پایه‌ی اهوراها فراز رود و ایزدی نیرومند مانند مهر بر این همسانی مُهر تأیید بگذارد. مردم راگا و شهرهای دیگر که به تدریج خبرهای این روز را می‌شنیدند، شهر را آذین بستند و سیزده شبانه‌روز به جشن و پایکوبی پرداختند. خاک خونیراس هم که انگار در انتظار معلوم شدنِ کشمکش میان جم و مهر بود از همان شب بار دیگر زنده شد و نخستین جوانه‌های علف و سبزی از بامداد فردا بر دشت و دمن نمایان گشت.

مهر و وای و هوم پس از خداحافظی با جم به راه خود رفتند و از پیوستن به بزم مردمان خودداری کردند. جم که بارِ خستگی و آلودگی سال‌ها دربدری هنوز بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد، در حالی که فرزندان و برادرزادگانش دوره‌اش کرده بودند، دست در دست جمیک به خانه‌اش بازگشت و به گرمابه رفت. همان شب با سر و رویی پاکیزه و جامه‌ای آراسته و بلند که بازوهای بیمار و پریده‌رنگش را می‌پوشاند، در بزم باشکوه مردم حاضر شد و جامی باده به پیکر تهمورث نثار کرد، که در زیر همان پارچه‌ی زربفت بر تختی در میانه‌ی بزم آرمیده بود.

بامداد فردا، هنوز خورشید ندمیده، جم فرمان داد تا ارابه‌ای را آماده سازند و پیکر برادر را روی آن نهاد و از دروازه‌های راگا خارج شد. دو شهسوار و دو مهتر همراهی‌اش می‌کردند. شب قبل مهر به او وعده کرده بود راهِ بهبود پوست دستش را به جم نشان دهد و خواسته بود تا به این ترتیب جم و جسد برادرش پیش از برخورد نخستین اشعه‌ی آفتاب بامدادی از راگا خارج شده باشند. جم که درست نمی‌دانست باید انتظار چه چیزی را داشته باشد، در بیرون از دروازه‌های راگا در انتظار ایستاد. وقتی آسمان کبود شد و سپیده سر زد، شادمانه دید که لکه‌های سبزی بر دشتهای گسترده‌ی جنوب راگا پدید آمده است و نویدِ پایان زمستان را می‌دهد. دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای رعدآسای کوبش سم‌های اسبان برخاست و مهر با گردونه‌ی تک‌چرخ زرین‌اش پدیدار گشت. مهر بی آن که توقف کند از جم خواست تا پیکر تهمورث را همراه بیاورد. به این ترتیب کاروان کوچکی به راه افتاد که از گردونه‌ی درخشان مهر و جم و پشوپان و ارابه‌ی حامل تهمورث تشکیل می‌شد.

این گروه تا حدود ظهر در جاده‌ای پیچاپیچ پیش رفتند. جاده‌ای که راگا را در شمال به کوه‌های هارابورز متصل می‌کرد و حالا کم کم جوانه‌‌ی گیاهان بر چشم‌انداز پیرامونشان نمایان می‌شد. در راه زیاد با هم سخن نگفتند. مهر که جلوتر می‌تاخت، شتابی داشت. گهگاه می‌ایستاد و به دنبال نشانه‌ای یا ردِ راهی قدیمی می‌گشت. جم در افکار خویش غرقه بود و گهگاه به جسد برادرش نگاهی پردریغ می‌انداخت. مهتران و شهسواران نیز به احترام ایشان سکوت کرده بودند و هیچ نمی‌گفتند.

بالاخره مهر در برابر دره‌ای سنگلاخی ایستاد و برجی مدور و بزرگ را به جم نشان داد. برج به قلعه‌ای ویرانه تعلق داشت که معلوم بود در همان ابتدای تازش دیوها درهم شکسته و ساکنانش کشتار شده‌اند. هیچ جنبشی در آن به چشم نمی‌خورد و یکسره خالی از سکنه بود. مهر گفت: «ای فرزندِ دلیر ویونگان، پیکر برادرت را در این قلعه قرار بده، به شکلی که در معرض تابش آفتاب باشد، و دیوار برج را بر گرداگردش ترمیم کن، طوری که رخنه‌ای برای عبور ماران و جانوران موذی باقی نماند. خطری بزرگ در جسد تهمورث کمین کرده است و تنها به این شکل می‌توان آن را مهار کرد.»

جم گفت: «چرا چنان که رسم پهلوانان و شاهان گذشته است جسدش را با شکوه و زیبایی نسوزانیم تا روانش غرقه در نور شعله‌ها به آسمان برود؟»

مهر گفت: «هرچند از شنیدن این حرف خوشنود نخواهی شد، اما خبر داشته باش که تهمورث کاملاً نمرده و بخشی از وجود او همچنان زنده است. اما نیروی جانی که در کالبدش باقی مانده به آن برادری که می‌شناختی ارتباطی ندارد. این بخشی از نیروی اهریمنی انگره‌ی دیو است که در تن او رخنه کرده و در برابر مرگ مقاومت می‌کند. اگر پیکرش را بسوزانی آتش با این نیروی اهریمنی آلوده می‌شود و بیماری‌هایی بیشتر و بیشتر را به بار خواهد آورد.»

جم گفت: «اگر به راستی هنوز رگه‌ای از زندگی در برادرم باقی مانده باشد، راضی نمی‌شوم او را رها کنم. شاید بتوان به شکلی بار دیگر به میان زندگان بازش گرداند. راهی نیست که آن تاثیر اهریمنی که می‌گویی را پاک کرد و تهمورث را جان بخشید؟»

مهر گفت: «پاک‌کننده‌ترین چیز مرگ است و تنها آن است که می‌تواند بر پلیدی اندرون انگره‌ی دیو چیره گردد. راهی نیست جز آن که برادرت را مرده فرض کنی. تنها چیزی که مرگ او را تکمیل می‌کند، تابش آفتاب است. چون نور نیرومندترین عنصری است که ظلمتِ دیوها را از میان بر می‌دارد. او را در میانه‌ی این برج در معرض باد و باران و آفتاب قرار بده و بگذار کاری که از خاک و آتشِ خالص ساخته نیست را طبیعتِ سرکش و درهم آمیخته به انجام برساند. اما زنهار که گرداگرد برج را خوب درزگیری کن. چون خرفستران و جانوران موذی در صدد حمایت و پاسداری از نیروهای پلیدِ انگره هستند و مانند سایه‌بانی بر جسدش خواهند چسبید و از پاکیزه شدن‌اش جلوگیری خواهند کرد.»

جم گفت: «چنین خواهم کرد. اما بخشی از پلیدی انگره بر بدن من نیز کارگر افتاده است. پوسیدگی دستم که دیروز بابتش به من طعنه می‌زدی را چگونه درمان کنم؟»

مهر گفت: «برای آن هم راهی می‌شناسم. قدرت انگره از آنجا بر می‌خاست که عدم در پیکرش لانه گزیده بود و حالا تن تو نیز با غیاب و نیستی آلوده شده است. نخست برادرت را به آرامگاه بسپار و بعد آن درد را نیز چاره خواهیم کرد.»

به این ترتیب جم با همراهانش دست به کار شدند و دیوارهای برج را با سنگ و خشت‌های شکسته مسدود کردند. بعد هم پیکر تهمورث را بر بالاترین طبقه‌ی برج بر بامی نیمه فرو ریخته جای دادند. پارچه‌ی زربفتی که زمانی آرایه‌ی خیمه‌ی انگره بود را بر زمین گستردند و پیکر تهمورث را بر آن نهادند. سپس درِ ورودی برج را با لاشه سنگ و خاک پر کردند تا جانوران زیانکار نتوانند از آن راه وارد برج شوند. مهر پس از پایان این کارها پیش رفت و با خط مرموز اهوراها چیزی گرداگرد برج نوشت و در همان هنگام سفارش کرد که از این پس مردگان را به همین شکل به دست تاراجگر طبیعت بسپارند و این برج‌های خاموشی را استودان نام نهاد، که یعنی جایگاه استخوان‌ها. بعدتر مغان گرداگرد برج را از نوشتارهایی پر کردند که به هفتاد خطِ گوناگون نوشته شده بود و طلسم‌هایی نیرومند برای مهار نیستی و غیاب محسوب می‌شد.

وقتی استودان ساخته و پرداخته شد، مهر اشاره کرد تا جم شهسواران و مهترانش را مرخص کند و او نیز چنین کرد. بعد هردو کمی بیشتر در دره پیشروی کردند و به چشم‌های زلال و زیبا رسیدند که آب گوارا و سردش در جویباری کوهستانی روان می‌شد. مهر در آنجا از گردونه پیاده شد و زمینی تخت با خاک کوبیده را نشان کرد. بعد از آن تا ساعتی جم با راهنمایی مهر بر آن زمین کارهایی را انجام داد. مهر آیینی موسوم به بَرَشنوم را به جم آموزاند که اهوراها برای پاک کرد خویشتن از پلیدی و بیماری انجام می‌دادند. جم با پیروی از فرمان مهر شیارهایی در خاک کند و سه چهارگوشِ درهم به این شکل بر خاک نقش کرد. بعد در میانه‌اش سه حفره در زمین کند و در یکی آتش برافروخت و دیگری را خالی نهاد و سومی را از آبِ جویبار پر کرد. به این شکل خاک همچون ظرفی پاره‌هایی از آب و باد و آتش را در خود جای داد. مهر روشِ پیچیده‌ای را یادش داد تا با آن جامه و تن خویش را پاکیزه سازد و به خصوص دستانش را در آب و باد و آتشی که در خاک نشسته بودند غوطه دهد. جم چنین کرد و هوشیارانه گوش سپرد تا سرودها و شعرهایی که مهر هنگام اجرای مراسم بر زبان می‌راند را خوب بشنود و به خاطر بسپارد.

مهر همچنین آیینه‌ای شگفت‌انگیز را برایش هدیه آورده بود که به کره‌ی بلورینی انباشته از سیماب می‌ماند. جم در آغاز که خویشتن را در آن نگریست چیزی دید و چون مراسم پایان یافت چیزی به کلی متفاوت را در آن بازیافت. وقتی مراسم برشنوم پایان یافت، جم حس کرد که سلامت و سرزندگی به دستانش بازگشته‌ و دید که پیسی و رنجوری از پوستش رخت بربسته است. مهر و جم بخشی از راه بازگشت را با هم طی کردند و این بار مثل دو دوست قدیمی گفتند و خندیدند و از ماجراهای گذشته‌شان برای یکدیگر داستان‌ها گفتند. این نخستین بار بود که جم پس از سال‌های تیره‌ی سپری شده در دنیای دیوان، احساس آسودگی و سرزندگی می‌کرد.

جم نزدیک غروب به تنهایی به راگا بازگشت و با دستانی پاکیزه و سالم که خونی شفاف و روشن در رگهایش جریان داشت، همسر و فرزندان و برادرزادگانشان را در آغوش کشید. برای تهمورث مراسم بزرگداشتی در راگا برگزار کردند و داستان دلیری‌ها و مرگ غم‌انگیزش را خنیاگران در آوازها گنجاندند. با این همه به احترام کردارهای بزرگش از اشاره به این که توسط انگره بلعیده شده بود و ردپایی از پلیدی دیو بر تنش باقی مانده بود، پرهیز می‌کردند. جم به بازسازی خرابی‌ها همت گماشت و همزمان با بازگشت آبادانی و سرزندگی به دشتها و چراگاه‌های خونیراس شهرها و روستاها نیز بار دیگر رونق گرفتند و نکبت و فقر و تباهی از خانمان‌های مردمان رخت بربست.

شش ماه بعد، وقتی مردم برای برگزاری جشن مهرگان آماده می‌شدند، گروهی از دیوها به نمایندگی از سرزمین‌های شمالی به کاخ راگا وارد شدند و شگفتی مردمان را برانگیختند. رهبرشان دیوی بود بلند قامت و سالخورده که موهای بلندِ روییده بر سرِ پرچروکش سپید بود و یال بلندش را با خرمهره‌هایی زرد آراسته بود. جم ایشان را در کاخ خود به حضور پذیرفت و دلیلِ‌ آمدنشان را جویا شد. دیو سالخورده گفت که رهبران قبایل بزرگ دیوها همه در این هیأت حضور دارند و برای بستن پیمان صلح و آشتی با آدمیان رنج سفر را به خود هموار ساخته‌اند. دیوها از دست‌اندازی ستمگرانه‌شان به قلمرو آدمیان پشیمان بودند. همه می‌دانستند که دیر یا زود آدمیان به انتقام آنچه بر سرشان رفته بود به سرزمین‌های شمالی لشکر خواهند کشید و نسل دیوها را با خطر انقراض روبرو خواهند کرد. همین انگیزه‌ها باعث شده بود رهبران قبایل‌شان با هم متحد شوند و برای دلجویی از آدم‌ها راهی بجویند.

جم در ابتدای کار به سفیران دیو روی خوش نشان نداد. اما وقتی با سی مغ رای زد به این نتیجه رسید که صلح از جنگ بهتر است. جم سال‌ها در اقلیم دیوان مانده بود و می‌دانست آنجا چیزی وجود ندارد که طمع جنگاوران را فرو نشاند و بتوان همچون غنیمت جنگی به غارتش برد. قلمرو دیوان سرزمینی برهوت و سرد و تاریک بود که جانورانی پلید و مهیب در آن لانه کرده بودند. همان بهتر بود که آنجا را به دیوان واگذار کند، با این شرط که راهی برای پیشگیری از تجاوز و هجوم دوباره‌شان اندیشیده شود.

دیوها خود در این مورد پیشنهادی داشتند. دیو سالخورده گفت که رهبران قبایل بزرگ حاضرند فرزندانشان را به عنوان گروگان به آدمیان بسپارند و تعهد می‌دهند که آن فرزندان هم وقتی به سن بلوغ رسیدند و رهبری قبیله‌شان را عهده‌دار شدند، به همین ترتیب فرزندان خود را به گروگان بدهند. با این ترفند از سویی وفاداری دیوها به عهد و پیمان‌شان تضمین می‌شد و از سوی دیگر رهبران دیوها نیز به تدریج در همنشینی با آدمیان با تمدن و دانش و هنر خو می‌گرفتند و چه بسا که از خشونت و ستمگری دست می‌شستند. دیوها همچنین پیشنهاد کردند که همه‌ی سپاهیان بازمانده از ارتش ملکوس و انگره را به خدمت جم بفرستند تا هرطور که می‌خواهد عقوبت‌شان کند، اما معلوم بود که امید دارند جم از ایشان برای بازسازی ویرانیها بیگاری بکشد ولی به قتلشان نرساند.

جم که این پیشنهادها را سودمند و پشیمانی دیوها را صادقانه می‌دید، وقتی همداستانی سی مغ را هم دید زیر بار رفت و طی مراسمی در راگا عهد آشتی میان دیوها و آدمیان برقرار شد. به دنبال آن بیش از هزار تن از دیوانی که پیشتر بر خونیراس ستم کرده بودند دست بسته به راگا تحویل داده شدند. بخشی دیگر از این دیوها همچنان در اقلیم شمالی سرگردان بودند و می‌گفتند ناگهیس و خیشما و اکومن بر دسته‌های پراکنده‌شان فرمان می‌رانند. جم جان دیوان را بخشید، اما برای پیشگیری از حمله‌ی دوباره‌شان فرمان داد تا در دو گذرگاه خاوری و باختری خونیراس دیوارهای پولادین عظیمی بسازند تا مرزهای دل ایرانشهر و سرزمین‌های پیرامونی معلوم باشد و مهاجمانی از تبار دیوها و اشموغان هوس ورود به این سرزمین را به سر راه ندهند. آنگاه بر این دیوارها آرایه‌ای زرین پوشاند و مردمان از آن به بعد این سدهای عظیم را دیوار زرین می‌خواندند.

جم چنان که رهبران قبایل امید داشتند از کشتن دیوها چشم پوشید و در مقابل ایشان را به کار گماشت تا آبادانی بار دیگر به خونیراس بازگردد. دیوان در بازسازی شهرها و قلعه‌ها و شخم زدن زمین و کاشتن درختان کوشیدند و هنوز سالی سپری نشده بود که خونیراس به زیبایی و شکوه گذشته‌اش بازگشت. جم برای نشان دادن چیرگی‌اش بر دیوان فرمان داد تا تختگاهش را چند تن از نیرومندترینِ دیوها حمل کنند و چون این کار از بیگاری‌های دیگر سبک‌تر بود، فرزندان روسای قبایل بزرگ با میل و رغبت این کار را بر عهده می‌گرفتند و تختگاه سنگین جم را بر دوش‌های پهن و شاخهای بلند خویش استوار می‌داشتند.

دیوان چندان سرسپرده‌ی جم شده بودند که در شهرهای خویش تندیس‌های او را برافراشتند و برایش جانورانی قربانی می‌کردند. یک بار گروهی از کاهنان‌شان به راگا آمدند و از جم درخواست کردند تا گله‌ای از گوسفندان را در اختیارشان بگذارد تا به رسم آدمیان برای او قربانی بگزارند. اما جم که نمی‌خواست رسوم مردمان و دیوان همسان شود، به جای گوسفند به ایشان پیلی داد و رسم بر آن قرار گرفت که هر سال به هنگام نوروز پیلی را برای جم قربانی می‌کردند. این چنین بود که نبرد بزرگ میان آدمیان و دیوها پایان یافت و جم شکوه و عظمتی هم‌پایه‌ی ایزدان یافت.

 

ادامه مطلب: سرود پانزدهم: شبِ داوهای بزرگ

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب