پنجشنبه , آذر 22 1403

سرود هجدهم: نبرد دیوارهای زرین

سرود هجدهم: نبرد دیوارهای زرین

نغمه‌ای افسرده و غمناک از تارهای ساز خود بیرون کشیدم و گفتم: امروز نیکی‌های جم و بزرگی‌اش را از یادها برده‌اند و همان نکوهشی که آژیدهاک ساز کرده بود را درباره‌اش تکرار می‌کنند. امروز تنها درباره‌اش چنین می‌گویند:

چنین سال سیصد همی رفت کار         ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی          میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش          ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنین تا بر آمد برین روزگار          ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه‌سر گشت او را رهی          نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به تخت مهی بنگرید          به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس          ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند          چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان          که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید          چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم          چنانست گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست          همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و دیهیم شاهی مراست          که گوید که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون          چرا کس نیارست گفتن نه چون

چو این گفته شد فر یزدان ازوی          بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

منی چون بپیوست با کردگار          شکست اندر آورد و برگشت کار

اما حقیقت آن است که در آن روزها سی مغ با جم همدل و همراه بودند و مردمان نیز. آن کسانی که در آن روزِ سرنوشت‌ساز آژیدهاک را همراهی کردند کمتر از صد نفر بودند. هفتاد نفرشان شاگردانش بودند که در مقام خوالیگر جشن را برپای داشته و خوراکی زهرآگین و طلسم شده را به مردم راگا چشانده بودند. گذشته از ورن و اشناویز و اسپیتور، ده دوازده تن دیگر از مردم نیز به ایشان پیوستند و همگی به سوی سرزمین‌های شمالی به حرکت در آمدند. در حالی که رسته‌ای از اسواران راگا گرداگردشان را گرفته بود و مراقب بود تا نگریزند و به جایی دیگر نروند و آتش فتنه‌ای تازه را روشن نکنند.

آژیدهاک و یارانش برای چندین و چند سال از چشم‌ها پنهان بودند و چنین می‌نمود که آرامش به جهان بازگشته است. با این حال سی مغ دل‌نگرانِ اوضاع بودند. جم هم پیک‌ها و جاسوسانی را به اطراف گسیل کرده بود تا از کارهای برادران نفرین شده و خیانتکارش خبری به دست آورد. اما چیز زیادی از کارهای آژیدهاک دستگیرش نشد. او با پیروانش به اعماق قلمرو دیوان سفر کرده بود و شایعه‌ها بر سر زبانها می‌گشت که آنجا مشغول گرد آوردن ارتشی بزرگ از دیوان است. می‌گفتند در فن رام کردن جانوران مهارتی غریب یافته و ده هزار اسب را با نوشاندن آب از جام افسون کرده و زیر فرمان خویش دارد و با یاری‌شان سپاهی عظیم از دیوهای سوارکار آماده ساخته است. غریب این بود که دیوها که تا پیش از شکست خوردن از جم آدمیان را نسلی فروپایه و پست می‌دانستند، پس از آن که جم ایشان را به کارِ گِل گماشت فرودستی خویش را پذیرفتند و حالا به فرمانبری از آژیدهاک و اشناویز و ورن گردن نهاده بودند. بیشترشان آژیدهاک را تناسخی از انگره‌ی دیو می‌دانستند. تناسخی نیرومندتر که در استفاده از جام چیره‌دست‌تر است و به جای نابود کردن روان و مسخ کردن تنِ مردمان، توانایی مسخ کردن روان ایشان را دارد.

چند سالی نگذشته بود که کم کم خبرهای نگران کننده از گوشه و کنار به دست خبرچینان و کارگزاران رسید. آژیدهاک پیروانش را در قالب فرقه‌ای سازمان داده بود که در شهرهای خونیراس می‌گشتند و مردم را به اطاعت از او فرا می‌خواندند. دروغ‌هایی رنگین و شیرین از زبان وسوسه‌گرِ این دعوتگران فرو می‌چکید. با هرکس به فراخور حال خودش چیزی می‌گفتند و حرفی بر می‌بافتند. هدفشان آن بود که کین و دشمنی مردم را بر ضد جم برانگیزند و برادرانش را بر حق بنمایند. گاه از قدرت و جبروت دیوان لاف می‌زدند و گاه برای اهوراهایی که به دست جم از اوج افتخار فرو افتاده بودند، دلسوزی می‌کردند. گاهی درباره‌ی ویونگان و زروان دروغ می‌بافتند و گاه شایعه‌هایی درباره‌ی مهر و دشمنی‌اش با جم می‌پرداختند.

جم نیز از این سو با راهنمایی سی مغ به بسیج نیروهایش دست یازید و ارتشی نیرومند برساخت. از دست رفتن جام باعث شده بود توش و توانی که در ابتدای کار داشت کاستی پذیرد و مردم راگا کم کم نشانه‌هایی از پیری و بیماری در خویش باز می‌جستند و این همه را به گناهِ آغازین جم مربوط می‌دانستند که سرکشی در برابر ایزدان بود و غرور و ادعای خدایی کردن. در حالی که در حقیقت دلیل این زوال خوراکی بود که به دست خوالیگران آژیدهاک پخته شده و در روز جشن از آن خورده بودند.

بالاخره آنچه که خردمندان دیرزمانی انتظارش را داشتند رخ نمود و شامگاهی خبر رسید که آژیدهاک با ارتشی گران از مرزهای شمالی گذر کرده و به خونیراس وارد شده است. پیشتر خبرهایی باور نکردنی به راگا رسیده بود که بر اساس آن آژیدهاک علاوه بر دیوها، اشموغان را نیز به خدمت گرفته است و با آموزاندن سوارکاری و کمانگیری به آنها رسته‌هایی از این موجودات را پدید آورده است. اشموغها ناتوان‌تر از آن بودند که بتوانند بر اسب سوار شوند، و از این رو نوعی سوسمار درشت‌اندام را برایشان رام کرده بودند و سوارکارانِ اشموغ بر این جانوران زین و لگام می‌بستند.

در ابتدای کار چنین می‌نمود که بخش بزرگی از دیوها نیز همچنان به نظمی که جم بنیان نهاده پایبند باشند. به همین خاطر آژیدهاک در عمل ناچار شد شهرهای دیوها را نیز یکی پس از دیگری بگشاید و مخالفان را با خونریزی بسیار سرکوب نماید. با این وجود مقاومت‌های دیوان در برابرش پراکنده و اندک بود. چرا که سردارانِ نامداری که روسای قبایل مهم دیوها بودند گرداگردش را گرفته بودند و هم‌پیمانش محسوب می‌شدند.

وقتی لشکرِ بزرگ آژیدهاک از رشته کوه‌های هارابورز گذشت و بر مرزهای شهرهای شمالیِ خونیراس نمایان شد، آدمیان بار دیگر پس از ششصد و شصت و شش سال آرامش و آشتی طعم جنگ و مرگ را چشیدند. سپاهیان آژیدهاک آمیخته‌ای از دیوها و اشموغان بودند و با خشم و خشونت مهیبی بر روستاها و خانه‌های مردم هجوم می‌بردند و از کشتن آدمیان پروایی نداشتند. شهرها و روستاهای وروبرشن و وروجرشن که سرزمین‌های شمالیِ همسایه‌ی خونیراس بود یکی یکی فرو افتادند و ساکنان‌شان در ستون‌هایی دراز از پناهندگان به دل خونیراس گریختند. در این میان خبرهایی می‌رسید که دیوان به پشتگرمی جادوی آژیدهاک حصارهای شهرها را برق‌آسا فرو می‌ریزند. می‌گفتند دیوها در هر شهر شیوه‌ای مخوف و نو برای کشتن مردم بی‌دفاع ابداع می‌کنند و اشموغان از گوشت مردگان تغذیه می‌کنند.

آژیدهاک با رسیدن به هر شهری مردمش را به گشودن دروازه‌ها و اطاعت از خویش فرا می‌خواند و اگر نمی‌پذیرفتند بعد از گشودن شهر همه را تا آخرین تن با دردناک‌ترین شیوه‌ها به قتل می‌رساند. از این رو پس از چندی شهرهای هراسان دروازه‌های خویش را بر رویش گشودند و برخی از آدمیان به زور یا میل به لشکریان او پیوستند.

جم پس از دریافت این خبرها با سرعت و شتاب سپاه برگزیده‌ی راگا را به حرکت در آورد و برای مقابله با برادرانش به سوی مرزهای شمالی تاخت. در شهرهای سر راهش مردم به او می‌پیوستند و از جنایت‌های دیوان داستان‌های وحشتناک تعریف می‌کردند. جم در ابتدای کار در موضع تهاجمی بود. او موج نخست حمله‌ی آژیدهاک را پس زد و در سرزمین دیوان پیشروی کرد و برای ریشه‌کن کردنِ خطر آژیدهاک بسیاری از شهرهای ایشان را گشود و ساکنانش را بی‌رحمانه کشتار کرد. اما پس از چند پیروزیِ آغازین بر دیوها، به تدریج زیر فشار نیروی عظیم و خرد کننده‌ی آژیدهاک ناگزیر به عقب‌نشینی شد. آژیدهاک که انگشتر زمرد ویونگان را در انگشت داشت و جام مهر را در مشت می‌فشرد، از چنان نیرویی برخوردار بود که آب و باد و آتش را به اختیار خویش دگرگون می‌ساخت و خاک را به یاری مار بزرگی که زیر زمین پا به پایش پیش می‌تاخت، به لرزه می‌افکند. بعد از نخستین شکستی که به لشکریان جم وارد آمد، افسانه‌ی آسیب‌ناپذیری سپاهیانش از میان رفت و دیوها و مردمان بیشتری از سر کین یا هراس به لشکر آژیدهاک پیوستند.

پیشروی دو شاخه از سپاهیان آژیدهاک از خاور و باختر ادامه یافت، تا آن که به دیوارهای زرینی رسیدند که جم با یاری دیوان گرداگرد خونیراس کشیده بود. مردمان زیر فرمان آژیدهاک به فرماندهی اشناویز و ورن و اسپیتور به دیوار باختری هجوم بردند، اما استحکاماتی که آنجا ساخته شده بود چندان استوار بود که برای دیرزمانی جلوی پیشروی‌شان را گرفت. به این ترتیب انبوهی از آدمیان و اشموغان که نقش مار را بر جامه و کلاه خویش دوخته بودند در مرزهای غرب در برابر دیوار عظیمی صف آراستند که به قدر قد صد مرد بلندا داشت و هیچ تیر و آتشی بر آن کارگر نبود.

از سوی دیگر ارتشی بزرگ از دیوان با رهبری خیشما و اکومن و ناگهیس و جهی از سمت خاور پیشروی کرد و همزمان خود را با مانع مشابهی رویارو یافتند. جم نیز برای نبرد با برادر به جبهه‌ی باختری شتافت و رستم و اسپندیار را به مرزهای شرقی گسیل کرد. وقتی برادران در دو سوی دیوار عظیم مستقر شدند و صف آراستند، آژیدهاک فریبکار از فراز اسب سیاه تناورش سرودی به زبان دیوان بر مارِ بزرگ فرو خواند. ماری که زمانی جانور دست‌آموز انگره بود و با جادوی آژیدهاک و نیروی جام جانی دوباره یافته بود، طی این سال‌ها در اعماق زمین از مغز سر مردگان خورده و خون جان‌سپردگان را نوشیده بود و تناور و فربه شده بود. او حالا به هیولای غول‌پیکری بدل شده بود که گرداگرد هسته‌ی زمین چنبر زده و فلسهای گداخته‌اش را به خاک می‌فشرد. مار بزرگ با شنیدن طنین سرود آژیدهاک به جنبش درآمد و هسته‌ی زمین را با آرواره‌ی مهیب خود گزید و زلزله‌ای برانگیخت که دیوار زرین باختری از تلاطمش نخست ترک خورد و بعد در برابر چشمان شگفت‌زده و هراسان سپاهیان جم، تکه تکه فرو ریخت. پس از آن بود که ارتش بزرگ آژیدهاک از باختر به درون خونیراس راه یافت و لشکر هراسان و سردرگم جم را درهم شکست و انبوهی از سربازانش را به قتل رساند.

از آن سو در جبهه‌ی خاوری شکافی دیگر رخ نمود و هرچند دیوار بزرگ بر جای ماند، دل‌های پهلوانان بود که خدشه پذیرفت و ترک برداشت. رستم و برادرش اسپندیار که برای دیرزمانی راه پیشروی دیوان را سد کرده بودند. پس از آن که فاجعه‌ای افسرده‌شان ساخت از هم گسستند. ماجرا چنین رخ نمود که اکومنِ دیو دو آدمکش را از میان آدمیان برگزید و با لباس سپاهیان جم به اردوی ایشان فرستاد. آنان با قصدِ از پای در آوردنِ رستم و اسپندیار شبانه به خیمه‌ی فرماندهی وارد شدند، اما به جای پسران، مادرشان را یافتند و خود را با گردآفرید روبرو دیدند. گردآفرید با هردو جنگید و به هردو زخم‌های کاری وارد آورد، اما به ضرب خنجر زهرآگین‌شان از پای در آمد. بامداد فردا، دو برادر که از شبیخونی به سپاه دیوان باز می‌گشتند، با لشکریانی عزادار روبرو شدند که پیکر سردِ مادر رنگ‌پریده‌شان را بر اورنگی نهاده و اطرافش درفش‌های سیاه عزا برافراشته بودند. مرگ گردآفرید نخستین شکافی بود که در هم‌پشتیِ ناگسستنی رستم و اسپندیار رخ نمود. هریک از دو برادر از سویی خویشتن را از سویی دیگری را در مرگ مادر مقصر می‌دانست و بار این رنج چندان سنگین بود که در نهایت به اختلاف و جدایی‌شان از هم منتهی شد. فرزندان آژیدهاک که هریک به سرِ خود به خونخواهی مادرشان آرزومندِ مرگ پدرشان بودند، هوادارانشان را از هم جدا ساختند و راه‌های متفاوت را در پیش گرفتند. رستم با بخشی از سپاهیان در نزدیکی دیوار بزرگ باقی ماند و اسپندیار با بخشی دیگر به راگا بازگشت تا به جمیک در دفاع از پایتخت یاری رساند و به بازمانده‌ی ارتش جم بپیوندد. با دو شاخه شدنِ ارتشی که در جبهه‌ی خاوری می‌جنگید، سستی و پراکندگی در نیروهای جم راه یافت. جم که با بازمانده‌ی سپاهیانش از جبهه‌ی باختری به سوی راگا عقب می‌نشست، به زودی نیروهایش را با سپاهیان زیر فرمان اسپندیار در آمیخت و به سوی دیوار خاوری حرکت کرد و آنجا به انتظار برادر مسخ‌ شده‌اش اردو زد.

تقریباً همزمان با در پیوستن ارتش جم با نگهبانان دیوار بزرگ بود که خبر رسید رستم ناپدید شده است. مدافعانی که پای دیوار خاوری در برابر سپاهیان دیوان مقاومت می‌کردند و از او فرمان می‌بردند، دیده بودند که با پدیدار شدنِ طلیعه‌ی سپاهیان عمویش بر اسب کهری که رخش نام داشت سوار شده و به بیراهه‌ها تاخته است. وقتی جم به پای دیوار بزرگ رسید و فرماندهی را بر عهده گرفت، از غیاب رستم نگران شد. اما طاووس‌مغ که مشاور رستم بود و در اردوی او حضور داشت. برایش فاش ساخت که یکی از خبرچینان و تکاوران به رازی دست یافته و فهمیده بود که آژیدهاک خزانه‌ی خویش را در جایی در بخش‌های شمالی جنگل مازن پنهان کرده است. طاووس‌مغ با وای رایزنی کرده بود و او نیز تأیید کرده بود که آژیدهاک جام جم را در این خزانه نگهداری می‌کند. رستم بعد از پی بردن به این نکته صبر کرده بود تا عمویش سر برسد و از پراکندگی سربازانش جلوگیری کند. بعد به تنهایی از اردوی خویش بیرون زده و بدون این که مقصد خود را به کسی بگوید راه شمال را در پیش گرفته بود.

جم در پناه دیوار بزرگ اردوگاه خویش را بر پا کرد و پیک‌هایی به اطراف فرستاد و نیروهای وفادار خویش را به آنجا فرا خواند. عرصه بر او تنگ شده بود و شهرهای خونیراس یکی پس از دیگری سقوط می‌کردند. پس بر غرور خویش غلبه کرد و پیک‌هایی را هم برای درخواست کمک به سرزمین اهوراها فرستاد. اما جز تعدادی انگشت شمار از اهوراهای جوان و جنگاور به او پاسخ مساعد ندادند. هوم و ناهید و اهوراهای بلندپایه‌ی دیگر رخ نهان کردند و سفیرانش را به حضور نپذیرفتند و مهر با صراحت گفت که پس از ادعای خدایی کردنِ جم و نامیرا ساختن مردمان دیگر در جنگ‌هایشان دخالت نخواهد کرد. ارشتادِ دانا وقتی طرف مشورت قرار گرفت خبر داد که اهوراهای والامقام از آنچه که جم برای نامیرا ساختن آدمیان و هم‌پایگی‌شان با اهوراها کرده، رنجیده‌اند و کناره‌گیری‌شان از جنگ به این خاطر است. با این همه ارشتاد پسرِ نیرومندش نریوسنگ را به یاری جم فرستاد و او با دوستان جنگاوری مثل بهمن و بهرام و اسپند همراه بود که به نسلی نو از اهوراهای جوانتر تعلق داشتند و دوستی‌شان با سی مغ صمیمانه‌تر بود.

پیوستن گروهی کوچک از اهوراها که با گردونه‌های درخشان و سلاح‌های مهیب خویش از آدمیان متمایز بودند، مایه‌ی دلگرمی سپاهیان جم شد و اراده‌شان را در رویارویی با دشمن استوارتر ساخت. جم سپاهیان خویش را در دشت پهناور مقابل دیوار زرین گسترد و شروع کرد به ساختن استحکامات و تله‌هایی تا مسیر پیشروی پیروان آژیدهاک را سد کند. در اردویش دو سه تن از دیوها هم حضور داشتند که بر سر عهد و پیمان خویش با جم باقی مانده بودند و سیطره‌ی آژیدهاک بر گیتی را حتا برای دیوان نیز زیانمند می‌دیدند. از شهرهای خونیراس نیز فوج فوج سپاهیان به آن سو می‌شتافتند و در اردوی جم جای می‌گرفتند. هرچند گزارشهایی در دست بود که نشان می‌داد برخی از قبیله‌ها و شهرها سربازان خویش را به سوی آژیدهاک فرستاده‌اند و سرسپردگی‌شان را به او اعلام کرده‌اند. اسپیتور مهمترین نیرویی بود که ایشان را می‌فریفت و به خیانت به جم وا می‌داشت. حتا می‌گفتند بخش بزرگی از مردم راگا نیز در نهان هوادار آژیدهاک شده‌اند و مغان می‌گفتند این به خاطر نفرینی است که از خوردن خوراکِ خوالیگرانِ اهریمنی دامنگیرشان شده است.

آژیدهاک پس از فرو ریختن دیوار غربی و پس زدن مقاومت جم می‌توانست راه خود را ادامه دهد و از میانه‌ی خونیراس گذر کند. اما در این حالت از همراهی نیمی از سپاهیانش که پشت دیوار بزرگ زمینگیر شده بودند، محروم می‌ماند. پس راه رفته را بازگشت و دریای کاسی‌ را دور زد و در آنسوی دیوار خاوری به دیوان پیوست و برابر دیوار موضع گرفت. در آغازگاه زمستان بود که دو شاخه‌ی خاوری و باختریِ سپاهیان آژیدهاک در بالای دیوار زرین به هم پیوستند. زمستان کم کم آغاز می‌شد. اما خاک خونیراس هنوز سرزنده و سرسبز بود و زمستان هنوز لطیف و ملایم، چرا که تعادلی که جم به گیتی هدیه کرده بود هنوز در هم نشکسته بود. اما بودند مغانی که با نگرانی سوز و سردی را در بادها تشخیص می‌دادند و ردپایی از پلیدیِ ملکوس را در جبهه‌ی آژیدهاک باز می‌جستند.

جم به همراه بقایای سپاهیانش در تنها مرزِ استوار باقی مانده بر حاشیه‌ی خونیراس باقی ماند و منتظر ماند تا جنگ بزرگش با برادر سرنوشت گیتی را رقم بزند. او با غم و اندوه می‌دید که با گشوده شدن مرزهای غربی و سرازیر شدن اشموغان به درون قلمروش چگونه شهرهای سرافراز و زیبایی که دیوها به فرمانش ساخته بودند با خاک یکسان می‌شود و سرزمینی آباد و سرسبز که به دست او گسترش یافته بود، با پیچ و خمِ مار بزرگ در دل زمین زیر و رو می‌شود و به بیابانی برهوت دگردیسی می‌یابد.

آنگاه روزی صدای طبلهای جنگی از آنسوی دیوار بزرگ برخاست و جم و یارانش دریافتند که لشکریان دشمن در آنسوی دیوار بزرگ آرایش جنگی به خود می‌گیرند. جم نیروی ویرانگر و مقاومت‌ناپذیر مار بزرگ را به چشم دیده بود و می‌دانست که این دیوار نیز در برابر لرزه‌های مار دوام نخواهد آورد. حدس مغان آن بود که آژیدهاک در انتظار رسیدن مار بزرگ به جایگاهی مناسب است و برای این است که جنگ را آغاز نمی‌کند. اما وقتی صدای فریاد و هیاهوی دیوها برخاست، آشکار شد که مار به جایگاهی خطرساز رسیده و فردای آن روز جنگی بزرگ میان دو لشکر در خواهد گرفت.

درست در همین گیر و دار که سربازان به اطراف می‌دویدند و آخرین سرکشی‌ها را به عمل می‌آوردند، اسبی غول‌پیکر در افق نمایان شد و چون به حصار اردوگاه جم رسید، انبوهی از جنگاوران برای استقبالش بیرون شتافتند. این رستم بود که گردآلوده و خسته از سفری دراز باز می‌آمد. ناپدید شدن ناگهانی‌اش از میان مرزبانان خاوری و بی‌خبری‌شان پس از آن باعث شده بود بیشتر مردم او را کشته‌ای در میان کشتگانِ پرشمار دیوها به شمار آورند. جم و یارانش نیز از بیم این که مبادا خطری متوجهش شود، خبرِ مأموریت مرگبار او را منتشر نکرده بودند، و برخی‌شان امید چندانی به باز آمدن او نداشتند.

آن روز که رستم در آستانه‌ی اردوگاه نمایان شد، برای نخستین بار بعد از مدتها خنده‌ای بر لبان جم شکفت و چهره‌اش از شادمانی درخشان شد. رستم در میان هلهله‌ی سپاهیان پیش رفت، در حالی که زرهش از خون سیاه دیوان رنگ خورده بود و گرد و خاکِ برخاسته از اسب تاختن در روزهایی پیاپی بر ریش و گیسو و پوست ببری که بر تن داشت، نشسته بود. اسب رشید و درشت‌اندامش که رخش نام داشت و سال‌ها پیش به دست جم رام شده بود، گردنکش و سرافراز و خرامان پیش می‌رفت. رستم نشسته بر زین دستش را بالا برده بود و جامی درخشان را که در مشت داشت به همه نشان می‌داد.

جم و رستم وقتی به هم رسیدند در آغوش هم فرو رفتند. رستم جام را به دست جم داد و دست راست او را فشرد. جم شادمانه جام را نگریست و دریافت که یکی از دو رکنِ قدرتش را باز یافته است. اهوراهایی هم که برای خوشامدگویی به رستم گرد آمده بودند از دیدن جام خوشحال شدند و پهلوان دلیر را بابت کار باورنکردنی‌اش ستودند. رستم که از اسب پیاده شده بود افسار آن را به دست جم داد و گفت که مرکبی را که به امانت از او گرفته بود پس آورده است، و خنده بابت خاطره‌ی مشترکی که درباره‌ی این اسب داشتند، هردو را در خود غرقه ساخت.

به این شکل تا شبانگاه، در همان گیر و داری که صدای کوفتن طبل سپاهیان آژیدهاک کم کم از دوردست‌ها به گوش می‌رسید، در اردوگاه جم بزمی بر پا بود و پهلوانان به شادی و خوشحالی گرد هم نشستند و از دلاوری رستم داستان‌ها گفتند. در این هیاهو کسی به بازگشت دسته‌ی کوچکی از سواران توجه نکرد که دژم و گرفته می‌نمودند و سردسته‌شان ماهان کمانگیر بود. او خودش هم برای اعلام حضورش اصراری نداشت. چرا که در مأموریتی شکست خورده بود.

آن شب در اردوی جم شورای جنگی برقرار شد و سرداران و فرماندهان و پهلوانان نامدار گرد هم آمدند تا نقشه‌ی نبردی زودهنگام را بچینند. همه گرداگرد میزی بزرگ جمع شدند که نقشه‌هایی از راگا و سرزمین‌های پیرامونش بر آن گسترده شده بود. در میانه‌ی آن جام جم همچون آفتابی تابان می‌درخشید و خیمه را روشن می‌ساخت.

در میانشان علاوه بر رستم و جم و سی مغ و اهوراهای بلندپایه، یکی دو دیو و رهبران مردم اقلیم‌های شش‌گانه‌ نیز حضور داشتند. ماهان کمانگیر هم با اخمی در گوشه‌ای نشسته بود. خبری که برای جم برده بود، باعث شده بود او نیز اندیشناک بنماید و این بعد از بازگشت پیروزمندانه‌ی رستم غریب می‌نمود.

جم سخن را آغاز کرد و با اشاره به رستم که حالا سر و تن شسته و جامه‌ای تمیز در بر داشت، گفت: «دوستان و یاران من، بگذارید رایزنی امروز را با سپاس از رستمِ زورمند آغاز کنیم، که جام را برایم باز آورد و به این ترتیب بختِ ترمیمِ آسیب‌های آژیدهاک را به من باز بخشید.»

یکی از اهوراها که جوانی بلند قامت و کوه‌پیکر بود و شنلی بلند و سرخ بر دوش افکنده بود، گفت: «ای جمِ سپیدبازو، پیش از آن که بخواهی زخم‌های گیتی را بهبود ببخشی، باید نخست بیماری را از دل آن ریشه‌کن کنی. بگذار نخست به نابودی آژیدهاک بپردازیم و بعد بابت بازگشت جام جشن بگیریم.»

جم گفت: «آری ای بهرام جنگاور، باید چنین کرد. اما بگذار نخست سخن رستمِ دلیر را بشنویم.»

رستم که کنار اسپندیار نشسته بود، برخاست و گفت: «سخن چندانی ندارم، جز این خبر که آژیدهاک زیرکانه نیروهایش را و خزانه‌اش را در سرزمین‌های دوردست پنهان کرده و تدبیری اندیشیده تا اگر شکست خورد باز بتواند بعد از مدتی نیروهایی زیر فرمان خود گرد آورد. به خصوص اشموغها هزاران هزار به اردوی او می‌پیوندند و مایه‌ی تقویت‌اش شده‌اند. او نگهبانی از جام را نیز به ایشان سپرده بود و این خطای بزرگش بود، چون جمعیت انبوهشان که زیر فرمان چند دیو می‌جنگیدند انضباط و هماهنگی نداشتند و به سادگی هراسیدند و پا به فرار گذاشتند. خلاصه آن که اگر خواهانِ ریشه‌کنی فتنه‌ی آژیدهاک هستید، او را به چنگ بیاورید و بکشید. تنها با از بین رفتن این اهریمن است که آشوب پایان می‌گیرد و بدنامیِ پدرِ درگذشته‌ی من نیز فرجامی می‌یابد.»

ماهان کمانگیر که هنوز گوشه گرفته بود گفت: «اما کشتنِ آژیدهاک به این آسانی که گمان می‌کنید، نیست. من برای انجام مأموریتی پنهانی روزهاست که اردوی آژیدهاک را دنبال می‌کنم، تا آن که دیشب توانستم با چند تن از یارانم به خیمه‌ی او شبیخون بزنم و او را در آنجا غافلگیر کنم. زمانی با او رویارو شدم که جز دو مارِ پلیدش جانداری نزدش نبود و زرهی هم در بر نداشت. با این وجود تیرهایی که بر او افکندم بر پیکرش می‌لغزید و هیچ گزندی به او نمی‌رساند. دو تن از تکاورانم از جان گذشته با او در آویختند و خنجر و شمشیرها بود که بر بدنش فرود آوردند. اما اینها همه بی‌فایده بود. او بی‌کوچکترین زخمی برخاست و بر ما غلبه کرد و بسیاری‌مان را به تنهایی از میان برد. این که می‌گوید خویشتن را در برابر سلاح همگان آسیب‌ناپذیر کرده واقعیت دارد و نامیرایی‌اش از آنچه نزد اهوراها می‌بینیم نیز پایدارتر و نیرومندتر است.»

یکی از اهوراها که زنی زیبارو و سرخ‌مو بود، گفت: «ای کمانگیر دلیر، به تازگی خبرِ بازگشت‌ات را شنیدم و می‌دانم که بیشتر یارانت را دیشب از دست داده‌ای. اما ناامید نباش که این مهیب‌ترین طلسم دیوان است. هرکس تا وقتی که زنده است، سنگینی سایه‌ی مرگ را بر خویش حس می‌کند و این را هیچکس بهتر از اهوراهای جاویدان نمی‌توانند گواهی کنند.»

جم، بانو را خطاب قرار داد و گفت: «ای اسپندِ خردمند، شادمانم که گوشه‌ی عزلت خویش را در آتشکده‌ی فرنبغ رها کردی و به اردوی ما پیوستی. اسپندیار شاید این نکته را نداند که اگر یاری‌های تو به برادرم نبود، زایش او به سلامت ممکن نمی‌شد و از این روست که نامش را چنین نهاده‌اند. تردیدی ندارم که بالاخره راهی برای از پا در آوردن‌ آژیدهاک خواهیم یافت.»

شهباز مغ که مردی میانسال بود و در میانه‌ی عصر زرین جانشین شهباز مغِ قدیمی شده بود، گفت: «ای جم ویونگان، اگر سلاح کسی بر او کارگر باشد، آن کس تو هستی. تو بودی که او را از بطن انگره بیرون کشیدی و تو او را در استودان نهادی. جانش از این رو به این شکل دگرگون شده که تو انتخاب‌هایی درست یا نادرست را برگرفتی. بگذریم که اگر به اندرز ما گوش می‌سپردی و در همان ابتدای کار سر از تنِ جسدش جدا می‌کردی، کار به اینجاها نمی‌کشید.»

جم گفت: «آری، سنگینیِ بار انتخاب‌هایم بر دوش‌هایم ریخته و تاب و توانم را کاسته است. اما هرآنکس که دست به انتخاب می‌زند، امکانِ نادرست بودن‌شان را و پیامد خطا کردن را نیز می‌پذیرد. در این اندیشه‌ام که برای جبران این خطا همین امشب با تنبور لاجوردین به بالین آژیدهاک پلید بروم و او را از میان بردارم.»

ماهان گفت: «ای جمِ بزرگ، چنین نکن که خود را به کشتن خواهی داد و تنبور لاجورد را نیز به دست دشمن خواهی سپرد. من با چشم خود دیدم که تیر و تیغ بر تن برادرِ دیوزده‌ات کارگر نیست. نخواهی توانست او را از میان برداری و تنها کارش را آسان خواهی ساخت.»

اهورایی که مو و ریشی انبوه داشت و بهمن نامیده می‌شد لب به سخن گشود و گفت: «اگر به راستی آژیدهاک چنین نیرومند شده باشد، نبردی مرگبار را پیشارو داریم. پیش از آن که برای شرکت در این میدان بشتابیم از ارشتادِ خردمند شنیده بودم که موقعیت‌مان در برابر دیوان چندان استوار نیست و بخت اندکی برای پیروزی داریم. شاید فرزندِ ارشتادِ دانا بتواند در این زمینه بیشتر برایمان سخن بگوید.»

اهورایی که شباهتی چشمگیر به مهر داشت، گفت: «آری، مادرم وقتی مرا به نزد شما می‌فرستاد زنهارم داد که به آوردگاهی مهیب گام خواهم نهاد و حتا پیشگویی کرد که در این هنگامه جان خواهم باخت. اما من جنگیدن در این جبهه را برگزیدم. زیرا می‌دانم با چیرگی آژیدهاک بر گیتی، سرزمین اهورایان نیز به زودی سقوط خواهد کرد.»

جم گفت: «ای نریوسنگِ هزارچهره، از این که در میان ما هستی شادمانم. خردی که مادرت داشت بی‌شک در تو نیز جاری است و این برگ برنده‌مان خواهد بود.»

جوان که نریوسنگ خوانده شده بود، گفت: «آری من نیز از آفرین و نفرینِ خردمندی برخوردارم. مادرم به خاطر خردی که دارد تنها اهورایی است که در گذر زمان پیر و سالخورده می‌شود. در مقابل من که جلوه‌ای از آن خرد هستم، می‌توانم چهره‌هایی گوناگون به خود بگیرم و این شاید روز جنگ به کارمان بیاید.»

آنگاه در چشم بر هم زدنی چهره و جامه‌ی نیروسنگ دگرگون شد و همه با شگفتی به او نگریستند که درست به آژیدهاک شباهت داشت. نریوسنگ خندان گفت: «من می‌توانم هر جلوه‌ی انسانی‌ای را به خود بگیرم. از این رو گمان کنم وقتی روز نبرد سپاهیان آژیدهاک با دو فرمانده رویارو شوند، معمایی حل ناشدنی را رویاروی خویش بیابند.»

همه لب به خنده گشودند و به نیرنگ نریوسنگ آفرین خواندند. آنگاه سیمرغ مغ سخن گفتن آغاز کرد: «ای پهلوانانِ بزرگ و ای اهوراهای جسور. از امید و تیزهوشی‌تان شادمانم و دلگرم. اما باز باید به این احتمال اندیشید که شاید آژیدهاک در این جنگ پیروز شود. در این حال باید برنامه‌ای روشن و تدبیری سنجیده داشته باشیم و بر مبنای آن پیش برویم.»

جمیک که کنار شوهرش ایستاده بود گفت: «اگر سپاه بزرگ ما شکست بخورد، پناه بردن به راگا و پذیرفتن محاصره کاری عبث خواهد بود. هواداران و متحدان ما همه در این میدان حضور دارند و اگر شکست نصیب‌مان شود، پناه جستن ما در راگا تنها مردم این شهر را با محاصره و قحطی و مرگ دست به گریبان خواهد ساخت. من آماده‌ام که اگر شکست خوردیم به همراه شوهرم از تاج و تخت دست بشویم و به سرگردانی و زندگی پنهانی بسنده کنم تا مردمان را از جنگ و خونریزیِ بیهوده برهانم. آژیدهاک و اسپیتور در آخرِ کار آدمیانی هستند که هرچه هم ستمگر باشند، از دیوان ویرانی کمتری به بار خواهند آورد. شاید روزگاری برسد که بتوانیم بازگردیم و بار دیگر ریشه‌شان را بخشکانیم.»

ماهان کمانگیر گفت: «همچنان این امکان در دسترس ماست که اگر شکست خوردیم با هنرنمایی جم و به کار انداختن کلید لاجورد به دنیایی دیگر پناه ببریم و اقامت‌مان در ورجمکرد را تکرار کنیم.»

سیمرغ مغ گفت: «افسوس که گمان می‌کنم چنین بختی از دسترس ما خارج باشد.»

همه با چشمانی منتظر به او نگریستند. جم گفت: «چرا چنین می‌گویی؟ ما یک بار با همین ترفند بر دیوهایی مهیب و نیرومندتر از آژیدهاک چیره شده‌ایم.»

سیمرغ‌مغ گفت: «در آن روز نه کسی از ماهیت کلید لاجوردین خبر داشت و نه دشمنانی زیرک و هوشمند را رویاروی خویش داشتی. امروز حریف تو آژیدهاک است. یعنی کسی که درست همچون تو می‌اندیشد و همسانِ تو نواختن تنبور و خواندن سرودهای مغانه را در کودکی آموخته است. تردیدی نداشته باشید که او از هم اکنون در پی دستیابی به تنبور لاجوردین است و اگر در این کار کامیاب شود پلیدی و ستمگری‌اش هزاران دنیای دوردست را خواهد آلود.»

رستم گفت: «گذشته از این، ما اگر خواهانِ پیروزی در نبرد باشیم نمی‌توانیم روی گریختن به دنیایی دیگر بیندیشیم. سربازان و شهسواران اگر گمان کنند که بعد از شکست با گذرگاهی امن به سرزمینی دلپذیر عقب‌نشینی خواهند کرد، با دل و جان نخواهند جنگید. اگر چنین امکانی را مطرح کنیم، در واقع پیروزی را با دست خودمان به آژیدهاک اهدا کرده‌ایم.»

اسپندیار گفت: «اما به هر صورت اگر شکست بخوریم هم ممکن است آژیدهاک به این کلید جادویی دست یابد و به سرزمین‌هایی ناشناخته لشکر بکشد.»

رستم گفت: «تنها راه آن است که دروازه‌های منتهی به عالم امکان فرو بسته باشند و کلیدی در کار نباشد.»

بهمن گفت: «یعنی چه؟ یعنی تنبور لاجوردین را بدون این که مورد استفاده قرار گیرد، جایی پنهان کنیم؟ همواره این امکان هست که کسی آن را بیابد…»

جم اندیشناک گفت: «…مگر آن که نهانگاهش در دنیای ما قرار نداشته باشد. رستم راست می‌گوید. تنها راهِ درست جنگیدن آن است که یکدل و بی‌تردید در آوردگاه حضور یابیم. به همان اندازه که ایمان به قطعیتی گنگ و خودساخته کورمان می‌کند و انتخاب‌های درست را ناممکن می‌سازد، محرومیت از قاطعیت نیز دستمان را می‌بندد و تیزی و برندگی کردارهایمان را از بین می‌برد. باید کار را یکسره کرد. یعنی با یک حرکت هم تنبور لاجوردین را از خطر رهاند و هم دودلی را در جنگاوران از میان برد.»

طاووس مغ گفت: «تنها کلید لاجوردین نیست که می‌تواند در دستان آژیدهاک مرگ‌آور و خطرخیز باشد. اگر خودِ جام جم را نیز دوباره به دست آورد، تباهی‌های بسیار خواهد زاد. ببینید در همین مدت کوتاه با استفاده از آن و خلق مار بزرگ چه بلایی بر سر هفت‌ اقلیم آورده است.»

سیرغ مغ گفت: «تنها یک راه هست. باید با یک حرکت تنبور لاجورد و جام جم را از دستان او خارج کرد. باید کسی این دو را به دنیایی دیگر ببرد.»

اسپندیار گفت: «اما در این حال دیگر ما خودمان هیچ راهی برای پناه بردن به دنیاهای دیگر نخواهیم داشت.»

جم گفت: «آری، دقیقاً چنین است. این تنها راهی است که یکسره و با تمام دل و جان با سپاهیان تاریکی در خواهیم آویخت. بگذارید اگر قرار است شکست نصیبمان شود، پیامدهایش را تا آخر تاب بیاوریم. نه این که بزدلانه بگریزیم و مردمان را با کین و خشم دیوان تنها بگذاریم.»

شهریور که اهورایی جنگاور و زرهپوش بود، گفت: «ای سیمرغ مغِ دانا، تنها کسی که می‌تواند این مأموریت را بر عهده بگیرد، خودت هستی. بعد از جمِ سپیدبازو که در فن به کار گیری این کلید چیره‌دست است، تنها تو هستی که راهِ نواختن آن را می‌دانی. جام را بردار و به دنیای ورجمکرد برو و این شاخ و برگ انبوهی از امکانهای دست و پا گیر که ما را گرفتار ساخته را هرس کن.»

جم گفت: «آری یاران، راهی جز این باقی نمانده است. اگر کسی می‌خواهد از جنگ با آژیدهاک شانه خالی کند، می‌تواند به سیمرغ مغ بپیوندد و به دنیای ورجمکرد بازگردد. اما بگذارید گوشزد کنم که نبردی سخت و دشوار را انتظار می‌کشیم و به هر بازوی شمشیرزن و هر انگشت کمانگیری نیازمندیم.»

آنگاه رو به جمیک کرد و گفت: «می‌دانم که این گفتار مرا خوار خواهی شمرد. اما بیا و این آخرین خواسته‌ی مرا بپذیر و با سیمرغ مغ به ورجمکرد بازگرد. اسپیتور به خونخواهی پری‌شاد تو را می‌جوید و آژیدهاک و فرزندانمان اگر بر تو دست یابند در کشتن‌ات درنگ نخواهند کرد…»

جمیک گفت: «هرگز تو را ترک نخواهم کرد، که اگر بی‌شمار دنیای گوناگون در عالم امکان وجود داشته باشد، در همه‌شان من و تو در کنار هم هستیم و چه بسا این مهر میان‌مان ستون فقراتی باشد که لاشه‌ی پوسیده‌ی این جهان تباه را سر پا نگه داشته است. بگذار هزار گوسان در هزار جهان موازی داستان دلدادگی من و تو را بدانند و بگویند که در هزار دنیا هزار چیز دیگرگون شد، مگر مهری که میان جم و جمیک استوار بود.»

وقتی این بخش از داستان را تعریف کردم، اشک در چشمانم حلقه زده بود. با چشمانی نم گرفته منظره‌ی تار حاضران را نگریستم و دیدم برخی از ایشان نیز دیدگانی گریان دارند. چه بسا که چیزهایی شنیده بودند، هرچند بی‌شک به دقت من از سرنوشت جمیک آگاهی نداشتند. گفتم:

گفتار سرداران و پهلوانان با این جملات به پایان رسید. ساعتی بعد بر کوس و کرنا کوفتند و سیمرغ مغ در حالی که جام جم را در بر کمربند آویخته بود، سوار بر شتری زرد در میدان اردوگاه ایستاد و صبر کرد تا سربازان و سرداران گرداگردش جمع شوند. بعد جم زبان به سخن گشود و از تصمیم‌شان با همه سخن گفت. فاش کرد که جام و کلید را برای مصون ماندن از دست آژیدهاک به دنیای ورجمکرد خواهند فرستاد، و به سربازان و همراهانش اجازه داد تا اگر خواستند وی را همراهی کنند. اما باز تأکید کرد که نبردی سخت در پیش دارند و به یاری همگان نیازمند است. به این ترتیب وقتی سیمرغ مغ انگشتان را بر تارهای تنبور آشنا کرد و مه برخاست، هیچکس پا پیش ننهاد و به او نپیوست. سیمرغ مغ در دم آخر نگاهی طولانی به چهره‌ی جم انداخت و سری تکان داد و به تنهایی از دروازه‌ی فرسوده‌ی سنگی‌ای گذر کرد که برای دقایقی در میان مه نمایان شده بود.

بامداد فردا، جنگ بزرگ با لرزه‌هایی در زمین آغاز شد. همان طور که جم انتظار داشت، ارتعاشهایی که از دل زمین بیرون می‌زد به تدریج بیشتر و بیشتر شد تا آن که به زمین‌لرزه‌ای فراگیر بدل شد. این بار سپاهیان جم آمادگی این حادثه را داشتند و مثل بار پیش غافلگیر نشدند. از دیوارها فاصله گرفته بودند و کمانگیران آماده بودند تا پس از فرو ریختن دیوار نخستین گذرندگان از آن را آماج تیرهای جانسوز خویش قرار دهند.

مار بزرگ گویا پس از ویران کردن دیوار باختری توش و توان خود را از دست داده بود. چون با سختی و دشواری در زیر زمین می‌جنبید و گویی در گزیدنِ هسته‌ی گداخته‌ی زمین تردیدی داشت. اما بالاخره انتظار جنگاوران پایان گرفت و دیوار زرین خاوری پس از مقاومتی سخت در جنبشهای زمین گرفتار آمد و فرو ریخت.

آنگاه جنگ بزرگ آغاز شد. این بار همه‌ی رزم‌آرایانِ هوادار دو برادر حضور داشتند و پهلوانی نبود که در جبهه‌ای دوردست شاخه‌هایی پراکنده از سپاهیان را رهبری کند. این نخستین نبردی بود که در آن رسته‌هایی از اهوراها و اشموغان نیز شرکت داشتند و همه‌ی جنگاوران از هر چهار نژاد با هم رویارو می‌شدند. فرماندهان دو جبهه شباهتی شگفت‌انگیز با هم داشتند. اگر رخش و پشوپان در یک سو و مارهای زهرآگین در سوی دیگر نبودند و جامه‌های سیاه و سپیدشان عوض می‌شد، در چهره و رخسار هیچ تفاوتی با هم نداشتند. هریک با شماری از خویشاوندانشان همراهی می‌شدند و حالا که جم داوطلبانه کلید لاجوردین و جام را از دست فرو هشته بود، آژیدهاک که سرافرازانه انگشتر زمرد ویونگان را در دست داشت، بر او چیره می‌نمود.

داستان نبرد بزرگ چندان پرماجرا و شگفت است که سزاوار است خنیاگرانی جداگانه درباره‌اش سرود بخوانند و گوسان‌هایی دیگر داستان‌های دلکش‌اش را بازگویند. این که چگونه رسته‌های اهوراها با گردونه‌های درخشان خویش در دل انبوهِ دیوهای سوارکار پیشروی کردند، و این که هزار زن کمانگیری که زیر فرمان جمیک می‌جنگیدند چگونه صفهای درهم و برهم اشموغان را بر خاک می‌افکندند، به زبانی شیواتر و زمانی فراخ‌تر نیاز دارد تا به درستی روایت شود.

شگفتی‌هایی که در این نبرد رخ داد از هر آنچه پیشتر دیده بودند چشمگیرتر بود. نریوسنگ در همان ابتدای کار ناگهان در هیبتی دقیقاً همسان با آژیدهاک در میان اشموغان پدیدار شد و ایشان را به حمله به آدمیانِ هوادار آژیدهاک برانگیخت. این دو گروه کمی با هم کلنجار رفتند، تا آن که خودِ آژیدهاک به آن سو شتافت و از تفرقه‌ی سپاهیانش جلوگیری کرد. اما در این فاصله نریوسنگ با همان هیبت در بال دیگر سپاهش سر در آورد و رسته‌های دیوهای سواره را به حمله‌ای زودهنگام به سوی بخش‌های تله‌گذاری شده‌ی زمین فراخواند. گروهی از دیوان که فریب او را خورده بودند دنبالش رفتند و در کام گودالهایی نیزه‌آجین فرو افتادند. تازه در این هنگام آژیدهاک به مکر او پی برد و در لشکرش جار زد که هرکس را شبیه به او دیدند که ماری بر دوش نداشت، به قتلش برسانند. نریوسنگ بعد از آن به صف سپاهیان جم بازگشت و هنوز دقایقی از آغاز نبرد نگذشته بود که ناگهان در هیبت غولی بسیار عظیم ظاهر شد که به قدر ده مرد بلندا داشت و تبرزینی غول‌آسا در دست می‌گرداند و از کشته پشته می‌ساخت.

در این میان آژیدهاک که با بی‌باکی در میانه‌ی سپاهیان راگا می‌تاخت، بارها و بارها هدف نیزه و تیر و تبر قرار گرفت و هیچ زخمی بر پوستِ سپیدش دهان نگشود. از آن سو جم پیش از آن که با برادرش رویارو شود سوار بر رخش قوسی بلند را در دل سپاه دشمن طی کرد و با هر به جنبش انداختن شمشیرش سر دیوی را به هوا پراند. این دو در میانه‌ی سپاهیان حریف چرخی زدند و با هم رویارو شدند. چکاچاک شمشیرهای برخاست و دو پهلوان در هم آویختند. پشوپانِ وفادار که تا اینجای کار با پوزه‌ای خونین سرورش را همراهی کرده بود و دیوهای بسیاری را با دندان‌های هراس‌انگیز خویش دریده بود، مارهای آژیدهاک را رویاروی خویش یافت و با آنها درگیر شد. اما مارها نیرومندتر بودند و دیری نگذشت که پشوپان چهارچشم با تنی خونین که زهر در رگهایش جریان داشت، بی‌جان بر خاک فرو افتاد.

جم که با آژیدهاک تن به تن می‌جنگید، امید چندانی به پیروزی نداشت، چون رویین‌تن بودنِ حریف را دیده بود. آژیدهاک هم که به همین خاطر به خویشتن مغرور بود، بی‌باکانه می‌جنگید و با هنرنمایی‌هایش خطر را به جان می‌خرید. تا این که در میانه‌ی رد و بدل شدنِ ضربه‌هایشان شمشیر جم با بازوی آژیدهاک تماسی یافت و زخمی بر او وارد آورد. ناگهان هردو دریافتند که شمشیر جم بر خلاف بقیه‌ی سلاح‌ها می‌تواند به تن آژیدهاک آسیب برساند. اما این دریافت سود زیادی برای جم نداشت. چون درست در همین هنگام اسپیتور سپیدسینه با همان ردای زمخت که بر جوشنی براق پوشانده بود سر رسید و با شمشیر عجیب و غیرعادی‌اش که از استخوانی اره‌سان ساخته شده بود، با او در آویخت و از آژیدهاک دورش ساخت.

آژیدهاک که گویی از زخم برداشتن‌اش هراسان شده بود، جم و اسپیتور را به حال خود گذاشت و به سوی تپه‌ای در سوی دیگر میدان تاخت. از آن بالا نریوسنگِ دلیر را دید که همچون غولی شکست ناپذیر سربازانش را زیر تبرزین خویش می‌ساید و له می‌کند. کمی بعد چند تن از دیوها که همان حوالی می‌جنگیدند و او را بر بلندی دیده بودند اطرافش را گرفتند و در دسته‌ای کوچک به سوی نریوسنگ هجوم بردند. یکی‌شان بوشاسپِ دیو بود که با قد خمیده و کمان بزرگش شناخته می‌شد و به خاطر پشم‌های زردِ روییده بر بدنش از دیوهای دیگر متمایز بود. ناگهیسِ دیو پشت سر او اسب می‌تاخت و در همان حال کمان کج و بزرگش را برگرفته بود و نفرینی مرگبار را زیر لب زمزمه می‌کرد.

از آن سو، اهوراها متوجه حرکت این دسته شدند و چند تن از ایشان برای سد کردن راهشان پیش تاختند. شهریور و بهمن و اسپند راه را بر دیوها بستند، و پیشتازان‌شان را کشتار کردند. در این میان تیرِ بوشاسپ بر بازوی شهریور نشست. اهورای تناور و زورمند نخست این زخم را به چیزی نگرفت و گمان نمی‌برد آسیبی از آن ببیند. اما لحظه‌ای بعد حس کرد پلک‌هایش سنگین شده و از زین اسبش فرو افتاد، در حالی که خوابی سنگین و مرگ‌آسا او را در چنگال خویش گرفتار کرده بود. بهمن به چالاکی بر زمین جست و کمک کرد تا اسپند پیکر او را بر ترک اسبش بنشاند و از میدان به در برد.

در این میان آژیدهاک و همراهانش همچنان به سوی نریوسنگ پیش می‌تاختند. او که نخست پشت به ایشان داشت و فوجی از اشموغان را مثل گروهی مورچه زیر ضربات خود لِه می‌کرد، حالا متوجهشان شده بود. اهورای جنگاور که به غولی مهیب دگردیسی یافته بود، به سویشان بازگشت و تبرزین خود را به هوا بلند کرد تا گروهشان را با یک ضربه درو کند. اما تیری که ناگهیس از کمان رها کرده بود بر سینه‌اش نشست. اندازه‌ی اهورای هزارچهره به قدری درشت و تیر به قدری در برابرش خُرد بود که به نظر نمی‌رسید آسیبی از آن دیده باشد، اما ناگهیس هم مانند بوشاسپ طلسمی در پیکان خویش گنجانده بود. نریوسنگ با بانگی از حیرت که مثل صدای گاودم در دشت پیچید، متوجه شد که گوشت و استخوانش زیر اثر زهر تیر خشک می‌شود و مثل سنگ در هم فشرده می‌گردد. نریوسنگ کوشید تا تبرزینش را که بالا برده بود بر آژیدهاک فرو بنشاند، اما در میانه‌ی راه باز ماند و پیکر بی‌حرکت و خشکیده‌اش همچون تندیس سنگی غول‌آسایی بر فراز میدان نبرد سایه انداخت.

وقتی نریوسنگ از پا افتاد، تعادل جنگ به سود آژیدهاک به هم خورد. اشموغان که شماری بسیار داشتند و بر سوسمارهایشان به چابکی در میدان جا به جا می‌شدند، بنا به فرمان آژیدهاک خود را به خیمه و خرگاه جم رساندند و آنجا را غارت کردند. مغان که در میانه‌ی میدان می‌جنگیدند، با دیدن‌شان دریافتند که به درستی خطر را پیش‌بینی کرده و به موقع کلید لاجورد و جام جم را از چنگ دیوها رهانده بودند.

وقتی خورشید کم کم در افق فرو رفت و افق باختری به خون نشست، کار جنگ تقریباً یکسره شده بود. نخست فوج‌هایی از آدمیان و آخرِ همه اهوراها میدان را ترک کردند، و انبوهی از کشتگان را پشت سر خود به جا گذاشتند. شامگاه وقتی بر دشت فرود آمد که زمین نیز مانند آسمان غروب از خون تیره می‌نمود.

جم و جمیک واپسین کسانی بودند که از میدان گریختند.

نفسی تازه کردم و نغمه‌ای بی‌کلام برای حاضران نواختم. افق خاوری در خون نشسته بود و داستان مثل همیشه در شبانگاهی به فرجام رسیده بود. نیازی نبود که ادامه‌ی داستان را برای مردم بخوانم. همه می‌دانستند که جم پس از نبرد بزرگ از چشم‌ها پنهان شده و آژیدهاک به جای او فرمانروایی بر گیتی را به دست گرفته بود. در میان مردمان هیچکس از سرنوشت جم و جمیک خبری نداشت، و ماجرای سرگردانی‌های ایشان و نبردهایی دایمی‌شان با مرگ قصه‌ای بود که می‌بایست ناگفته باقی بماند. آسمان همچون دسته‌ی تنبور جم رنگی لاجوردی به خود گرفته بود و روز می‌رفت که آغاز شود. مجالی برای درنگ نبود و می‌بایست پیش از آن که روشنی روز بر همه جا دامن بگستراند کاروانسرا را ترک کنم. پس واپسین زخمه‌ها را برانگیزاندم و خواندم:

چو صدسالش اندر جهان کس ندید         برو نام شاهی و او ناپدید

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه          زمانه ربودش چو بیجاده کاه

ازو بیش بر تخت شاهی که بود          بران رنج بردن چه آمدش سود

گذشته برو سالیان هفتصد          پدید آوریده همه نیک و بد

چه باید همه زندگانی دراز          چو گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش          جز آواز نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گیتی که گسترد مهر          نخواهد نمودن به بد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی          همان راز دل را گشایی بدوی

یکی نغز بازی برون آورد          به دلت اندرون درد و خون آورد

 

ادامه مطلب: واژه‌نامه

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب