زایر محمدعلی دشتی/ فایز دشتستانی (۱۲۱۳ دشتستان- ۱۲۸۹ روستای گزدراز)
لب و دندان و چشم و زلف و رخسار بر و دوش و قد و بالا و رفتار
به جنت حور اگر فایز چنین است بر احوالت به محشر گریه کن زار
***
مرا هم ساق و هم زانو کند درد کمر با ساعد و بازو کند درد
به هر عضو تو فایز پیری آمد جوانی رفت و جای او کند درد
***
ملا محمد باقر بیرمی= صحبت لاری (زادهی ۱۲۱۴ – ۱۲۵۱ق)
مگر درساز کتاب هجر میگوید ادیب امروز که میآید صدای گریهی طفلان ز مکتبها
***
در این دیار ندیدیم یك غریب نواز مگر غمت كه غریب الفتی به ما دارد
***
جیحون یزدی (۱۲۱۶ یزد- ۱۲۶۱ کرمان)
مرا تركیست مشكین موی و نسرین بوی و سیمین بر
سها لب مشتری غبغب هلال ابروی و مه پیكر
چو گردد رام و گیرد جام و بخشد كام و تابد رخ
بود گلبیز و حالت خیز و سحرانگیز و غارتگر
چه بر ایوان چه در میدان چه با مستان چه در بستان
نشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شر
چو آید رقص و دزدد ساق و گردد مست نشناسند
ترنج از شست و شست از دست و دست از پا و پا از سر
***
شمسالعلما قریب گرکانی = ربانی (۱۲۲۲-۱۳۰۵)
خیالم در دل و دل در خم زلف پریشان در پریشان در پریشان
***
ادیب پیشاوری (۱۲۲۳-۱۳۰۹)
یکی گل در این نغز گلزار نیست که چینندهء را زان دو صد خار نیست
منه دل بر آوای نرم جهان جهان را چو گفتار کردار نیست
مشو غره بر عهد و زنهار وی که نزدیک وی عهد و زنهار نیست
ز پیکان این بسته زه بر کمان ندیدم یکی دل که افگار نیست
کدامین زدوده دل از غم درو سرانجام بردلش زنگار نیست
فروبند جنبنده لب از گله که این بد کنش را ز کس عار نیست
کسی کو گله آرد از بد گهر هم از بد گهر کم به مقدار نیست
گهی قیرگون گه چو روشن چراغ جز این دو جهان را دگر کار نیست
ستوهی فزاید مکرر همی چرا دلت رنجه ز تکرار نیست
دراز است طومار گردون و لیک نگارش بجز درد و تیمار نیست
…در این شهره بازار پر مشتری متاع مرا کس خریدار نیست
***
بیاموز خوی بلند آفتاب به هر جا كه ویرانه دیدی بتاب
***
کسی کو ز دانش برد توشهای جهانیست بنشسته در گوشهای
***
خرد چیره بر آرزو داشتم جهان را به کم مایه بگذاشتم
منش چون گراييد زي رنگ و بوی لگام تكاورش بركاشتم
چو هر داشته كرد بايد يله من ايدون گمانم همه داشتم
سپردم چو فرزند مريم جهان نه شامم مهيا و نه چاشتم
تنآسائي آرد روان را گزند گزند روان خوار بگذاشتم
به فرجام چون خواهد انباشتن به خاكش، مناش پيش انباشتم
بود پردهی دل درآميختن به گيتي من اين پرده برداشتم
چو تخم امل، بار رنج آورد نه ورزيدم اين تخم و نه كاشتم
زدودم ز دل نقش هر دفتري ستردم همه آنچه انگاشتم
به عيناليقين جستم از چنگ ظن كه بيهوده بود آنچه بنگاشتم
از ايراست كاندر صف قدسيان درخشان يكي پرچم افراشتم
هر آن كو به پا بود از ريمني منش مهدي عصر پنداشتم
***
میرزا حبیبالله شهیدی/ حبیب خراسانی (۱۲۲۸ مشهد-۱۲۸۷ مشهد)
گوهر خود را هویدا كن كمال این است و بس خویش را در خویش پیدا كن كمال این است و بس
سنگ دل را سرمه كن در آسیای درد و رنج دیده را زاین سرمه بینا كن كمال این است و بس
همنشینی با خدا خواهی اگر در عرش رب در درون اهل دل جا كن كمال این است و بس
دل چو سنگ خاره شد ای پور عمران با عصا چشمهها زاین سنگ خارا كن كمال این است و بس
پند من بشنو به جز با نفس شوم بدسرشت با همه عالم مدارا كن كمال این است و بس
چند میگویی سخن از درد و رنج دیگران خویش را اول مداوا كن كمال این است و بس
باد در سر چون حباب ای قطره تا كی خویش را بشكن از خود عین دریا كن كمال این است و بس
چون به دست خویشتن بستی دو پای خویش را هم به دست خویشتن واكن كمال این است و بس
كوری چشم عدو را روی در روی حبیب خاك ره بر فرق اعدا كن كمال این است و بس
***
از داغ غمت هر که دلش سوختنی نیست از شمع رخت محفلش افروختنی نیست
گرد آمده از نیستی این مزرعه را برگ ای برق مزن خرمن ما سوختنی نیست
در طوف حریمش ز فنا جامهی احرام کردیم، که این جامه به تن دوختنی نیست
***
ای دو زلـفـت سپــاه بـی تـرتـیـب وی دو مـژگانـت فـوج بـی سـرتـیـب
***
یک کتابی می که نوشیدم ز دست میفروش واقف از اسرار و آیات کتابم کرده است
***
دشمنت همچو شکوفه است که نازاده ز مام راست اندام بر اندازه قدش کفن است
***
بیا زاهد مزن دم زین خرافات بزن ساغر که فی التأخیر آفات
تو گر از کعبه میآیی من از دیر مخور غم کاین دو را نبود منافات
***
ای شیخ جز این خرقه و دستار چه داری؟ جز انده و اندیشه بسیار چه داری؟
گیرم تو خری علم چه باری است به دوشت در گل چو فتاد این خر و این بار چه داری؟
تکرار کنی روز و شب این درس مزوّر یک بار بگو زین همه تکرار چه داری؟
تسبیح تو چون رشته و دستار تو افسار آخر به جز این رشته و افسار چه داری؟
عمریست که داری به در مدرسه مشکوی باری خبر خانه خمار چه داری؟
ما رند خرابیم و به تو کار نداریم شیخی و کبیری تو، به ما کار چه داری؟
از شیخ بپرسید گر از اهل کتاب است آن آیه کدام است که تحریم شراب است؟
هرگز نتواند سخن شیخ شنیدن آن گوش که پیوسته بر آهنگ رباب است
***
حسین دودی اصفهانی (حدود ۱۲۶۰)
جامهی نو به می كهنه بدادم به گرو كه می كهنه مرا به بود از جامهی نو
تو از این كار مرا منع مكن ای زاهد كشت ما و تو معلوم شود وقت درو
***
زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه؟ ساغر و باده بود بر سر دستم به تو چه؟
تو اگر گوشه محراب نشستی صنمی گفت چرا؟ من اگر گوشه میخانه نشستم به تو چه؟
تو که مشغول مناجات و دعائی چه به من من که شب تا به سحر یکسره مستم به تو چه؟
آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند توکه خشکی چه به من؟ من که تَرَستم به توچه؟
***
میرزا محمد نصیر حسینی فرصتالدوله
فرصت شیرازی (۱۲۳۳ شیراز- ۱۲۹۹ شیراز)
دارم از کینۀ سپهر برین زخمها بر دل و همه خونین
بارم از دیده اشکهاى روان کشم از سینه نالههاى حزین
همه جانها به حسرت و غم جفت همه دلها به درد و غصّه قرین
تا به دامان زده گریبان چاک خلق در ماتم امام مبین
از زمین است نوحه تا به سپهر از سپهر است ناله تا به زمین
بر همه اهل ارض در همه رو این ندا داده جبرئیل امین:
کُلُّ یَوم کَیَوم عاشوراء کربلا، کُلُّ عَرصَةِ الغَبراء
***
من نه پیر سال و ماهم گرسپیدم موی بینی حسرت زلف سیاهی در جوانی كرده پیرم
***
بهر صیدم چند تازی؟ خسته شد پای سمندت صبركن تا من بهپای خویشتن آیم به بندت
***
آقا محمد حسین تاراج اصفهانی (درگذشتهی قرن سیزدهم قمری)= مقواساز
چارهای گر چه وقت اخذ صلات شعرا را بجز سماعت نیست
لیك امروز حاجتم گر از او برنیاید مرا به حاجت نیست
بر سر قبر جد او فردا بیشكام جز قضای حاجت نیست
***
در صومعه شیخ قصه تازه كند دردیر كشیش ذكر و آوازه كند
آسوده كسی كه بر حدیث هر دو یك گوش چو در یكی چو دروازه كند
***
کلبحسین بیک آشفته ایروانی (نیمهی دوم قرن ۱۳ق)
شاعر دربار ظلالسلطان، برادزادهی شیخالاسلام ایروان
دستی بهدامن تو دستی به آسمان دست دگر كجاست كه خاكی به سر كنم
***
راهب نائینی (قرن سیزدهم ق)
دلی بستم به آن عهدی كه بستی تو آخر هر دو را با هم شكستی
***
گرچه پیریم از جوانان جهان دلخوشتریم خندهها بر صبح دارد موی چون كافور ما
***
صفر علی بیگ فردی زند شیرازی (قرن سیزدهم ق)
گفتم: «روم که چشمت مایل به خواب ناز است
بگشود زلف و گفتا: «بنشین که شب دراز است»
***
میرزا کاظم ظفر کرمانی (قرن ۱۳ ق)
طبیب اهل دل آن چشم مردمآزارست هزار حیف که آنهم همیشه بیمارست
***
محمدعلی آزاد کشمیری (درگذشتهی ۱۲۷۰= ۱۳۰۹ق)
نمیخواهم که در چشمم نشینی که آنجا هم میان مردمان است
***
میرزا محمد محیط قمی (درگذشتهی ۱۲۷۸/۴ = صفر ۱۳۱۷ق)
گدای میكدهام خشت زیر سر دارم ز مهر افسر و از كهشكان كمر دارم
مبین به چشم حقارت ز وضع مختصرم كه بس جلال بدین وضع مختصر دارم
به سلطنت ندهم پیشهی قناعت را كه اهل دانشم و بینش و بصر دارم
خوشم به بیسر و پایی كه تا چنین شدهام نه رنج پاس كلاه و نه بیم سر دارم
***
شوریده شیرازی (۱۲۳۸- ۱۳۰۵/۷/۲۱ = ۱۲۷۶/۶ ربیع الثانی ۱۳۴۵ق)
اندر این دیر سپنجی پیشه كن این چار چیز تا بماند رخت قدرت در جهان كهنه نو
تا نخواهندت مخواه و تا نبخشندت مگیر تا نپرسندت مگوی و تا نخوانندت مرو
***
ادیبالممالک فراهانی (۱۲۳۹/۵/۱۱ گازران فراهان- ۱۲۹۶ تهران )
روزی ز جور خصمِ ستمگر ظلامهای بردم به نزد قاضی صلحیّه بلد
دیدم سرای تیرهی تنگی به سان گور تختی شکسته در بُن آن هشته چون لحد
میزی پلید و صندلیای کهنه پای آن بر صندلی نشسته سیاهی درازقد
سوراخ رخ ز آبله و چانه از جذام خسته سرش ز نزله وچشمانش از رَمَد
از سلبتش بریخته چون گرگ پیر پشم وز گردنش برآمده چون سنگپا غدد
تقویم پیش روی و نظر بر خط بروج همچون منجمی که کند اختران رصد
بر روی میز دفترکی خط کشیده بود چون لاشهای برآمده سُتخوانْش از جسد
پهلوی آن دواتی و در جنب آن دوات پاکت سه چار دانه و استامپ یک عدد
سوی دگر زخانه حصیریّ و چند طفل زالی خمیده قد ز نَفّاثات فی العُقد
طفلی به گاهواره کنیفی به زیر آن بندی ز گاهواره فرو بسته بر وتد
دیگی و کمچهای و سبویی و متردی آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد
قاضی به صندلی چو به پشم شتر قُراد در خدمتش پُلیسکی استاده چون قِرَد
کردم سلام و گفت علیکم ز روی کبر زیرا که بود مُمتَلی از نخوت و حسد
دادم عریضه را و سپردم بهای تمبر گفتا بیا به محکمه اندر صباح غَد
هردم که شَدِّ رَحل نمودم به حضرتش گفتم که یا الهی هَیِّی ء لَنا رَشَد
یک روز گفت کز پیِ خصمت ز محکمه احضارنامه رفته و هستیم در صدد
سبز و سفید و سرخ فرستادهایم باز دیگر نمانده مَهرب و ملجا و ملتحَد
فردا اگر نیابد حکم غیابیات نخواهیم داد و نیست دگر جای منع و صد
روز دگربه محکمه رفتم به قصدآن کز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد
قاضی به کبر گفت که خصم تو حاضرست دعوی بیار و حجّت و برهان و مستند
گفتم ببین قباله این ملک را که من هم مالکم به حجّت و هم صاحبم به ید
گفتا که چیست مدرک و اصل این قباله را؟ بنمای بی لجاجت و تکرار و نقض و شَدّ
گفتم که این علاقه به سادات هاشمی نسلاً به نسل ارث مُضَر باشد و مُعَد
این است مهر بوذر و سلمان و صعصعه هم اصبغ نُباته سلیمان بِن صرد
گفتا بهل حدیث خرافات و حجّتی آورکه مدعی نتواند به حیله رد
اینان که نام بردی از ایشان نبودهاند هرگز به نزد ما نه مصدَّق نه معتمَد
قانونی است محکمه برهانی است قول گفتار منطقی کن و بیرون مرو ز حد
گفتم به حکم شاه ولایت علی(ع) نگر کاو شد خلیفه بر نبی و مرمراست جد
گفتا علی(ع) به حکم غیابی علیالاصول محکوم شد به کشتن عمرو بن عبدودّ
گفتم زقول احمد مرسل(ص) بخوان حدیث کز راویان رسیده به اهلش یداً بید
گفتا چه اعتماد بر آن کس که بسته حبل بر گردن ضعیفۀ بیچاره از مَسَد
گفتم به نصّ قرآن بنگر که جبرئیل آورد بهر احمدش از درگه احد
گفتا به پرسنل نبود نام جبرئیل قرآن نخورده تمبر و نخواهد شدن سند
این حرفهای کهنهپرستان فکن به دور نو شد اساس صحبت، نو باید ای ولد
چون نه گوا نه حجّتِ مسموع باشدت مانحن فیه را به عدو ساز مسترد
چون این سخن سرود، یقین شد مرا که او لامذهبی پلید و بلیدیست نابلد
گرگیست رفته در گله اندر لباس میش بر ظالمان چو گربه به مظلوم چون اسد
نه معتنی به قاعده دین و رسم داد نه معتقد به داور بخشندۀ صمد
از اخذ و بند و رشوه و کلّاشی و طمع بر سینۀ کسی ننهادهست دست رد
نه سوی حق گشوده ز راه امید چشم نه در نماز سوده به خاک از نیاز خَد
چشمش به سان ابر دمادم به رعد و برق آزش به سان بحر پیاپی به جزر و مد
قولش به دستگاه پلیس است متبّع حکمش به پیشگاه رئیس است مُطّرد
دیدم به هیچ چاره و تدبیر و مکر و فن نتوان طریق حیلۀ او را نمود سد
کردم رها به خصم زر و مال و خانومان پژمرده همچو گل شدم افسرده چون جَمَد
از صلحیّه گرفته شدم راست تا تمیز دیدم تمام متفّق القول و متحّد
حکمی که شد ز صلحیّه صادر بر تمیز قولی است لایُخالَف و امری ست لایُرَد
المومنون اِخوه بر این قوم صادق است کایمانشان به قلب چو بر آب جو زَبَد
بادا زکردگار بر این قاضیان دون دشنام بی نهایت و نفرین لایعد
طاق و رواق عدلیّه را برکند ستون آن کاو فِراشت سقف سما را بِلاعَمَد
خواهی که یابی از ستم قاضیان امان خود در فکن به زیر پَر دختر احد
***
برخیز شتربانا بربند كجاوه كز چرخ همیگشت عیان رایت كاوه
در شاخ شجر برخاست آوای چكاوه وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه در دیدهی من بنگر دریاچهی ساوه
وز سینهام آتشكدهی پارس نمودار
از رود سماوه به ره نجد و یمامه بشتاب و گذر كن به سوی ارض تهامه
بردار پس آنگه گهرافشان سر خامه این واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملك عجم بفرست با پر حمامه تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن كبك به گلزار
بنویس یكی نامه به شاپور ذوالاكتاف كز این عربان دست مبُر نایژه مشكاف
هشدار كه سلطان عرب داور انصاف گسترده به پهنای زمین داور الطاف
بگرفته همه دهر ز قاف اندر تا قاف اینك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را كه دَرَد نامهاش از عجب و ز پندار
***
كتاب عاریه دادن به مردمان ندهد تو را نتیجه به جز آه و حسرت و افسوس
بود كتاب عروس ای پسر به حجرهی علم كسی به عاریت هرگز نداده است عروس
عروس خویش چو دادی به عاریت تا حشر به بام عار و ندامت همی نوازی كوس
***
فضا و ساحت عدلیّه یا رب از چپ و راست تهی ز مردم دیندار و دین پرست چراست
بنای کژ نشود راست گفته اند و لیک به دست کژمنشان این بنای کژ شده راست
هزار خانه برانداخت این اساس و شگفت که سالیان دراز اندرین زمانه به جاست
ستون داد برآورد و سقف عدل بریخت هنوز سقفش سُتوار و اُستُنش برپاست
فتاده برقی در خرمن زمانه از آن که درد و سوز پدید است و شعله ناپیداست
به چاه ویل همی مانَد این سرا که در آن هر آنکه افتد در خانمانْش واویلاست
ز یسکه خولی و شمر و سنان در آن بینی صباح نوروز آنجا چو شام عاشوراست
خورند خون فقیران دَرَند رخت غریب که سگ عدوی غریب است و دشمن فقراست
…
همی بُسرفَد دینار تا به دامن حشر کسی که متهم از جرم سرفه بیجاست
…
همی نگویند این شام را از پی سحریست همی ندانند این روز را ز پی فرداست
به کاسه لیس خبر ده که در محاکم عدل زسنگ ظلم شکسته تغار و ریخته ماست
شدم به جانب دارالقضا که تا بینم چگونه حکم کند آن بر سریر قضاست
…
به هر کناره ز دیوان جماعتی دیدم یکی نشسته یکی ایستاده بر سرپاست
نشسته هریک بر مسندی که پنداری پلنگ در کهسار و نهنگ در دریاست
یکی سیاه بدیدم به پشت میز اندر همی تو گفتی خاقان چین و خان ختاست
تنی سه چار در اطرافش از ابالسه بود چنان درنده که در بیشه شیر افریقاست
سوال کردم از خادمی که این کس کیست چه کاره باشد و این محفل از کیان اراست؟
جواب داد که این مدعی العموم بود کسان که بینی در محضرش صف وکلاست
یکی ظریف به عمّامه و یکی به فکل یکی فزون به درازی و دیگر از پهناست
***
هنگام بهار آمد هان ای حشرات الارض از لانه برون آیید افزوده به طول و عرض
سازید به یکدیگر نیش و دم و دندان قرض وآزار خلایق را دانید همیدون فرض
وقت است که هر موری سیمرغ نشان گردد
وز باد بهاری مست چون باده کشان گردد
وقت است که بندد زین دجال بجاسه کژدم به کشیک آید در خانه چلپاسه
مسکین کفشان را سر بیرون شود از کاسه زنبور نر و ماده چون جعفر و عباسه
باشند به صحرا یار گردند به خلوت جفت
بازند به یکدیگر عشقی که نشاید گفت
ای رشک بزن خیمه در زیر سبیل و ریش در طرهی کدبانو زیر بغل درویش
هان ای کنهی لاغر بین چشم به راه خویش موی سگ و بال مرغ کرک بز و پشم میش
از کارتنه بر تن تاری دو چو جولانه
وز طاق به گنبدکش صد پرده ز بیراهه
ای عمه رتیلا خیز با چستی و چالاکی کن پنجه خود را تیز چون قیچی دلاکی
در زیر نمد تا چند ای جوجه خرخاکی ور میلکی با خویش چون مردم تریاکی
گرنه صدفی باری همجنس خراطین شو
ورنه ملکی آخر در جرگ شیاطین شو
ای آن که به زعم خویش تو دلبر طنازی با بلبل و با طوطی همراز و همآوازی
بی آلت طیاره در چرخ به پروازی بالله تو نه طاووسی والله نه تو شهبازی
زودا که از آن بالا وارونه فرو افتی
بیدار شود زاهد هشیار شود مفتی
تا چند همیتازد اندر طلب توشه خرچنگ به فواره قورباغه به تنبوشه
رشمیز به تیر سقف سن در شکم خوشه موشان ز پی دزدی زآن گوشه بدین گوشه
این آب نخواهد بود پیوسته روان در جو
این سرو نخواهد ماند همواره جوان در کو
***
میرزا عرب ناصح تبریزی (۱۲۴۲ تبریز- ۱۳۲۳ اصفهان =۱۲۸۰-۱۳۶۳ق)
دامن از دستم كشیدی گریه تا دامن دوید دورشو گفتی ز پیشم اشكپیشاز من دوید
***
با علم اگرت عمل برابر گردد كام دو جهان تو را مسخر گردد
مغرور مشو به آنكه خواندی ورقی ز آن روز حذر كن كه ورق برگردد
***
عبدالجواد ادیب نیشابوری (۱۲۴۳-۱۳۰۵)
همچو فرهاد بُوَد كوهكنی پیشهی ما كوه ما سینهی ما ناخن ما تیشهی ما
شور شیرین ز بس آراست درِ جلوهگری همه فرهاد تراود ز رگ و ریشهی ما
بهر یك جرعهی می منت ساغر نكشیم اشك ما بادهی ما، دیدهی ما شیشهی ما
عشق شیری است قوی پنجه و میگوید فاش هر كه از جان گذرد بگذرد از بیشهی ما
***
میرزا محمدعلی عبرت نایینی (۱۲۴۴-۱۳۲۱)
شادمان باش و مخور هیچ غم سود و زیان كه جهان گاه چنین گاه چنان میگذرد
تو نكویی میكن و در حق كسی بد مپسند كه بد و نیك جهان گذران میگذرد
مده آزار به درویش كه آه دل او آن خدنگی است كه از جوشن جان میگذرد
***
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست عالم همه آیات خدا هست و خدا نیست
ما پرتو اوییم و هم اوییم و نه اوییم چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست
در آینه بینید اگر صورت خود را آن صورت آیینه شما هست و شما نیست
هر جا نگری جلوه گر شاهد غیبی است او را نتوان گفت کجا هست و کجا نیست
***
بهار شروانی (۱۲۴۷ شاماخی- ۱۳۰۰ تبریز)
دل ز دستم بردهاند اما نمیدانم كه برد غمزه بر ابرو اشارت میكند ابرو به چشم
***
شمس ملكآرا (۱۲۴۷-۱۳۱۵)
از عدم آمدم و دیده گشودم به وجود گر همین بود و همین است جهان كاش نبود
هیكلی ساختن از خاك و خرابش كردن دیر یا زود. ندانیم از این كار چه سود؟
روح در كالبد آوردن و دادن به فنا زاین نمایش چه بود در بر صانع مقصود
وه كه چه مجهول بود فایدهی خلقت من سالها نشو و نما كرد و گشتن مفقود
كیستم؟ چیستم؟ اینجا به چه كار آمدهام؟ از وجودم چه ثمر بود كه گشتم موجود؟
محسن ای مسئله بس غامض و لاینحل است حلقه بر در مزن آنجا كه محال است ورود
***
منعم اصفهانی (۱۲۴۷- ۱۳۲۰)
سوزد و گرید و افروزد و خاموش شود هر كه چون شمع بخندد بهشب تار كسی
***
نسیم شمال (۱۲۴۹-۱۳۱۳)
دست مزن! چَشم. ببستم دو دست راه مرو! چشم. دو پایم شكست
حرف مزن! قطع نمودم سخن نطق مكن! چشم، ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مكن خواهش نافهمی انسان مكن
لال شوم كور شوم كر شوم لیك محالست كه من خر شوم
***
نه درس به کار آید و نه علم ریاضی نه قاعده مشق و نه مستقبل و ماضی
نه هندسه و رسم و مساحات اراضی خواهی که شوی مجتهد و مفتی و قاضی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
صد سال اگر درس بخوانی همه هیچ است در مدرسه یک عمر بمانی همه هیچ است
خود را به حقیقت برسانی همه هیچ است جز مسخرگی هر چه بدانی همه هیچ است
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
ادامه مطلب: صفحه دوم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب