اسدالله شهریاری (۱۲۹۹ کرمانشاه- )
سرِ حقیر شد ز ظلم روزگار كچل به غیر موی چه خواهد ز كردگار كچل
كچل همیشه بود شادمان در این دنیا كه هست صاحب اقبال سازگار كچل
وزد همیشه به مغزش نسیم صبا به طرف گلشن و در موسم بهار كچل
نه غصه میخورد از بهر ریزش موها نه میشود ز سفیدی مو فگار كچل
اگر بود كچلی عیب پس خدا از چه روی نموده خلق به هر گوشه و كنار كچل؟
نبوده نابغهای تا كنون سرش مودار همیشه هست سر شخص هوشیار كچل
از آن سبب بوده آیینه این چنین روشن كه نیست مویش و گردیده آشكار كچل
نداشت شاعر بیچاره زحمت تشبیه به مار و عقرب اگر بود زلف یار كچل
***
عمادالدین حسنی برقعی/ عماد خراسانی (بهار ۱۳۰۰ توس- ۱۳۸۲/۱۱/۲۸ تهران)
چندی است تند میگذریم از کنار هم ظاهر خموش و سرد و نهان بیقرار هم
رخسار خود به سیلی می سرخ کردهایم چون لاله ایم هر دو به دل داغدار هم
او را غرور حسن و مرا طبع سربلند دیری است وا گذاشته در انتظار هم…
چشم من و تو راز نهان فاش میکند تا کی نهان کنیم غم آشکار هم
ای کاش آن کسان که بهشت آرزو کنند عاشق شوند و با مه خود گفتگو کنند
***
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم از چه با دشمن جانم شدهام دوست؟ ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دمبهدم حلقهی این دام شود تنگتر و من دست وپایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان تا شوی فتنهی ساز دلم و سوز نهانم
آن لئیم است که چیزی دهد و بازستاند جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست حرم و دیر یکی سبحه و پیمانه یکی است
این همه جنگ و جدل حاصل کوتهنظریست گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست
هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکیست
این همه قصه ز سودای گرفتارانست ورنه از روز ازل دام یکی دانه یکیست
ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه گریه نیمه شب و خنده مستانه یکیست
گر ز من پرسی از آن لطف که من میدانم آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند بهر این یک دو نفس عاقل و فرزانه یکیست
ما به درگاه تو با بخت سیاه آمدهایم شکر وصد شکر ز بیراهه به راه آمدهایم
نه پی سیم و زر و ملک و سپاه آمدهایم نه پی تخت و نه دنبال کلاه آمدهایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
***
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع قصهی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
***
گفت اگر در همه عالم سر یك نیشتر است هست زآن پای كسی ریش كه درویشتر است
كسی آگه چو من ای دوست نشد از دل تو دردهای همه عالم دگر و این دگر است
آدمیزادهی بیچاره به هر لحظه به عمر زآنچه یك لحظهی دیگر گذرد بی خبر است
نرسیدیم به درمان و دل از دست برفت بگذشتیم و بدان خوش كه جهان در گذر است
اشك بیهوده مبارید كه كور است سپهر هم لب از شكوه بدوزید كه این كور كر است
گفت خیام كه آهسته بنه پای به خاك كه نه خاكست لب و دست و دل و چشم و سر است
***
دم غنیمت دان كه دنیا آرزویی بیش نیست نیستی چوگان چو گیرد چرخ گویی بیش نیست
گفتگوی عشق را دریاب با شیرین لبی كآن خبرها قصهای و گفت و گویی بیش نیست
ملك درویشی غنیمت دان و چتر آسمان مرشدی نامی و شاهی های و هویی بیش نیست
عاقبت نقشت به زیر خاك میپاشد ز هم حال خود را باش گیتی كینه جویی بیش نیست
حرص را بگذار جز در كار یار و جام می آخر ای مسكین تو را جان و گلویی بیش نیست
گرچه بس افسانهها گفتند از فردوس و حور جز می و رخسار یار و طرف جویی بیش نیست
هرچه میخواهی بكن اما بدان دنیای دون سفلهای نامردمی بیآبرویی بیش نیست
***
ابراهیم ناعم (۱۳۰۰/۷/۱ – ۱۳۹۶/۱/۱۵)
امشب دلم هوای شكرخواب كرده است قصد سفر به قلعهی مهتاب كرده است
فكری مرا ربوده چو تیری خدنگ وار سوی دیار آینه پرتاب كرده است
چو قطرهام كشید به دریای بیكران چون موج ناپدید به گرداب كرده است
***
بهادر یگانه (۱۳۰۱ قزوین- ۱۳۶۳ تهران)
در سرشك من توانی خواند راز بینوائی اشك داند معنی درد ز چشم افتادگی را
***
رحیم معینی کرمانشاهی (۱۳۰۱/۱۱/۱۵ کرمانشاه- ۱۳۹۴/۸/۲۶ تهران)
خانمانسوز بود آتش كاهی گاهی نالهای میشكند پشت سپاهی گاهی
گر مقدر بشود سلك سلاطین پوید سالك بیخبر خفته به راهی گاهی
هستیام سوختی از یك نفس ای اختر عشق آتش افروز شود برق نگاهی گاهی
روشنی بخش از آنم كه بسوزم چون شمع روسپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب بنشیند برِ گل هرز گیاهی گاهی
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی دل برقصد به بر از شوق گناهی گاهی
دارم امید كه با گریه دلت نرم كنم بهر توفان زده سنگیست پناهی گاهی
***
در كنج دلم عشق كسی خانه ندارد كس جای در این كلبهی ویرانه ندارد
دل را به كف هركه نهم باز پس آرد كس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرتكش ما نیست آن شمع كه میسوزد و پروانه ندارد
***
در زدم و گفت کیست گفتمش ای دوست دوست گفت در آن دوست چیست ؟ گفتمش ای دوست دوست
گفت اگر دوستی، از چه در این پوستی ؟ دوست که در پوست نیست، گفتمش ای دوست دوست
گفت در آن آب و گِل دیدهام از دور دل او به چه امّید زیست؟ گفتمش ای دوست دوست
گفتمش این هم دمی است گفت عجب عالمی است ساقی بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست دوست
در چو به رویم گشود جملهی بود و نبود دیدم و دیدم یکی است گفتمش ای دوست دوست!
***
علی مزارعی (۱۳۰۲- ۱۳۸۳)
عشق جانبازی و فداکاری است از هوس این هنر نمیآید
***
آیتالله علینقی طبسی حائری (۱۳۰۳/۱/۲۳ -۱۳۷۹/۶/۳۱ مشهد) (کشکول طبسی)
يا بفرما به سرايم ، يا بفرما به سر، آيم غرضم وصل تو باشد، چه تو آيی چه من آيم
گر بيايی دهمت جان، ور نيايی كشدم غم من كه بايست بميرم، چه بيايی چه نيايم؟
***
مهدی سهیلی (۱۳۰۳/۴/۷- ۱۳۶۶/۵/۱۸)
نه باك از دوستان دارم نه از اغیار میترسم نه از دیوانه میترسم نه از هشیار میترسم
سوارم بر دوچرخهی بی خیالی اندر خیابانها نه از باتوم میترسم نه از سركار میترسم
ندارم ترسی از كج رفتن چرخ فلك یاران نه از نیرنگهای گنبد دوار میترسم
نه باكم هست گر فرسوده گردد كفش و پیراهن مپندار آنكه گر افتد ز پا شلوار میترسم
نه ترسی دارم از پیری و بیماری و رنجوری نه زآن روزی كه از من در رود زهوار میترسم
نه از افراسیاب و رستم و سهراب و اسكندر نه از چنگیزخان وحشی خونخوار میترسم
نه از شیر و پلنگ و ببر ترسی در نهان دارم نه از زنبور دارم خوف و نی از مار میترسم
از اینهایی كه گفتم ذرهای اصلا نمیترسم ولیكن بنده از مادرزنم بسیار میترسم
***
ماكیانم مرغ زردم كاكل و شیرین ادا خواهرم با ماكیاول از پدر و مادر جدا
زوجهی آقا خروس غیرتی خوش صدا آنكه هم اندر عروسی هم عزا گردد فنا
قدقدا قدقدقدا قدقدقدا قدقدقدا
تخم من چون نقره و اندر شكم دارد طلا دكهی قنادها از تخم من یابد جلا
كیست آنمردی كه این روزا به قول بوالعلاا تا خورد تخم مرا غیر از تو ای ظالم بلا
قدقدا قدقدقدا قدقدقدا قدقدقدا
تخم چشمش را دهد بقال، جای تخم من تخم من پنهان بود پشت دكان، زیر لگن
ماكیان در نزد او باشد گرامیتر ز زن میدهد هر لحظه این آواز روحش را صفا
قدقدا قدقدقدا قدقدقدا قدقدقدا
بچه جون تو كوچهها با تخم من بازی نكن عاقبت من را تو در این میبری بازی نكن
هرچه هستی آنچنان بنما و خودسازی مكن ور نرو با تخم من هی غمزه و عشوه نیا
قدقدا قدقدقدا قدقدقدا قدقدقدا
اینكه از تخمم همی سازند مردم نیمرو معنیش این هست بیزاریم از مرد دو رو
با دورویی میكند نافهم كسب آبرو شخص فهمیده نگردد به دورویی مبتلا
قدقدا قدقدقدا قدقدقدا قدقدقدا
***
عاشقی با دل خویش و زبانی الكن دوش اینگونه به معشوقه همی گفت سخن
كای گگلچهره بده از ووفا كام دلم نی نی نیش ججفا بر قققلبم مزززن
ز ددرد ففراغت چچنان نالللم كه گگرید به حاحالم مممرد و زززن
ررخت ماه و ممن عاشق خونین ججگر للبت قند و ممن طوطی شكرشككن
چچشم مممستت غغزال ختتاست زززلفت ككمندت مممشك ختتتن
تو شی شیرینی و ریزد ز لبانت نممك عاشقم من به تو شیرین چو كوكوكوهككن
ممهی چون تو نزاده ددگر مام فلك گگلی چون تو نیاید به باباغ و چچمن
كی توانم دی دی دیده ز رخت برگیرم برنگیرد كوكوكودك لللب از لببن
ز لللطفت بده ماچی چی چی چی صنما به من زار و غریب دودودور از وططن
للبم با للبت گر ششود آششنا میمكم چون قققند، ای گگل یاسمممن
ممرا در بغغل گر بیبیایی ز وفا بوسههایی زنمت هر دددم بر دددهن
گر بیایی ز سسر تا قدمت گل ریزم ز ننسرین و یایاس و سوسوسوسسسن
خندهای كرد ز اینگونه سخن معشوقش زآن سپس گفت به تقلید وی آن سیم بدن
كككشتت ممنم تا اببد غم مخوخور بی سبب موی خود از دست فراغم ممكن
من فقط ههههستم مامامال توتوتو توتوتو هم هههستی مامامال مممن
***
نوای عاشقان در بی نواییست بقای عشق و عاشق در جداییست
***
پیر ما میگفت دریاها فزون از خاك ما است پس مگو دیگركه نقش زندگی برآب نیست
***
كنون پیرانه سر با یاد آن گمگشته میپویم ندانم در جهان بی او چه میخواهم؟ چه میجویم؟
***
هر نگاهت به تنم آتش تب میریزد بوسهای ده که به این شعله گواهت گیرم
***
لب را هنر خنده بیاموز وگرنه گریاندن یک جمع پریشان هنری نیست
***
میروی در شب ظلمانیم اما مشتاب تا من از اشک چراغی سر راهت گیرم
***
عزیز مصر شدی یوسفا نمیدانی عزیز حق کندت یادی از پدر کردن
***
ز گیسویت پریشانم قسم بر نوش لبهایت تو خود دانی كه شیرینتر از اینم نیست سوگندی
حرفی كه مهر نیست در آن ناشنیده باد دستی كه نیست دست محبت بریده باد !
***
در خلوت شب نالهی نكردی كه ببینی آه سحر و نعرهی مستانه یكی نیست
***
تا صد سخن به نیم نگه باز گویمت ناز آفرین من به نگاهم نگاه كن
***
امروز من مبین كه ندارم توان آه یاد آن زمان كه هر نفسم عاشقانه بود
***
آشفته شهرضایی (۱۳۰۳-۱۳۹۰)
آن روز كه چون چلچلهی تیزپر عمر از بام نیاز من آشفته پریدی
فریاد من آن نیم نگه بود و تو مغرور فریاد مرا هیچ ندیدی نشنیدی
آن روز كه میخواستمت بیشتر از جان بس نغمهی جانسوز برایت بسرودم
تو مست می ناز و فسون بودی و من باز افسونی چشمان دلانگیز تو بودم
نفرین به نیاز من و ناز تو كه دهسال عمرم به تمنای تو بیهوده هدر رفت
آن شور جنونی كه تو میخواستی از من ای دوست دگر از دل آشفته به در رفت
امروز برو ناز برای دگران كن ما رخت به تنهایی جاوید كشیدیم
دل نیست كبوتر كه چو برخاست نشیند از گوشهی بامی كه پریدیم پریدیم
امروز كه زنجیری زندان زمانم آن شور جوانی به دلم زنده به گور است
میخواهمت و هیچ نمیگویم از این راز این خواستنم در پس دیوار غرور است
***
اسماعیل نواب صفا (۱۳۰۳/۱۲/۲۹ کرمانشاه- ۱۳۸۴/۱/۱۹ تهران)
اشك را گفتم: چرا میریزی ای دیوانه؟ گفت: روزن امیدی از این گوشه پیدا كردهام
***
محمد ابراهیم باستانی پاریزی (۱۳۰۴/۱۰/۳ – ۱۳۹۳/۱/۵)
ندانی از چه عرف عامیانه دو هم داماد را خوانده است هم ریش؟
از این باشد كه این دو همدگر را چو میبینند در بازار تجریش
بجنبانند با هم ریش و گویند بدین جنباندن اسرار دل خویش
كز آن همچون كه بر ریش من افتاد به ته ریش تو هم بستند درویش
***
یدالله بهزاد کرمانشاهی (۱۳۰۴/۱۱ – ۱۳۸۴/۱۱)
در میان آتش و خون ای وطن، من با توام ور بباید گفت ترک جان و تن، من با توام
مرگ هم پیوند ما را نگسلد از هم، که باز در دل گور و در آغوش کفن، من با توام
ترک مادر کی تواند گفت فرزند شریف ای گرامی مادر من، ای وطن، من با توام
***
رسید از راه پیری چهره پُرگَرد رهآورد وی انبانی غم و درد
عقابی را ز تیغ کوهساران فرودآورد و مرغ خانگی کرد
پروین بامداد (۱۳۰۴- )
خندهی تلخ من از گریه غمانگیزتر است كارم از گریه گذشت است از آن میخندم
***
زاییده شدی شدی گرفتار بدن باید تا مرگ بار محنت بردن
سرتاسر تاریخ بشر نیست مگر زاییده شدن رنج كشیدن مردن
***
ایرج دهقان (۱۳۰۴ ملایر- )
پای آن کوه سهمگین کاجیست سر بر آورده تا سپهر کبود
دارد آن کاج سالخورده به یاد قصه ای دردناک و خون آلود
قصه ای از من و دل و دلدار قصه ای بازبان خاموشی
قصه ای از دیار یاد بدور خفته در سایه فراموشی
روزگاری دل شکسته من ذوق و حالی ز عشق یاری داشت
هر کجا سبزه ای و آبی بود از من و یار یادگاری داشت
یار بود و بهار بود و مرا در دل از عشق هایهویی بود
زیر آن کاج سالخورده شبی با وی از عشق گفتگویی بود
دست زد شاخهای ز کاج گرفت تاری از موی خویش بر آن بست
گفت یعنی که تا جهان باقیست نشکنم عهد خویش لیک شکست !
سالها رفته زان شب اما باز یاد آن طرفه ماجرا ماندهست
یار چون عمر رفته رفته ولیک کاج و آن تار مو به جا ماندهست
تا مگر یاد او رود از یاد گم شدم در دیار خاموشی
پی درمان درد خویش زدم چنگ در دامن فراموشی
***
شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت به گریه گفتمش آری : ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتیّ و هرچه بود گذشت
شبی به عمر گرم خوش گذشت آن شب بود که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت
گشود بس گره آن شب از کارهای بستهی ما صبا چو از برِ آن زلف مشک سود گذشت
مراست عکس تو یادآور سفر آری چهسان توانم ازین طرفه یادبود گذشت
غمین مباش و میندیش ازین سفر که تو را اگرچه بر دل نازک غمی فزود گذشت
***
فریدون مشیری (۱۳۰۵/۶/۲۰ – ۱۳۷۹/۸/۲)
جادوی بی اثر، پر کن پیاله را کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمیبرد در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را
***
ای بیوفا رسم وفا از غم نیاموزی چرا؟ غم با همه بیگانگی هرشب به ما سر میزند
***
هاشم جاوید (۱۳۰۵شیراز- ۱۳۹۷ تهران)
پیرِ خرد یک نفَس آسوده بود. خلوت فرموده بود.
کودکِ دل مستِ مست رفت و دو زانو نشست.
گفت: تو را فرصت تعلیم هست؟ گفت: هست
گفت که: ای خستهترین رهنَوَرد سوخته و ساختهي گرم و سرد
چیست برازندهِ بالای مرد؟ گفت: درد.
گفت: چه بود ای همه دانندگی راستترین راستی زندگی؟
پیر، که اسرار خِرد خوانده بود سخت در اندیشه فرو مانده بود.
ناگه، از شاخهای افتاد برگ. گفت: مرگ.
***
گفت: من در همه زیبائیها دوستدار افق شامگهم
ای بسا مانده به دامان سپهر خیره بر آتش مغرب نگهم
گفتمش: دیدهی من در همه عمر آرزومند فروغ سحر است
خیر ه بر پرتو جانپرور صبح که در آن لطف و صفایی دگر است
او ندانست که در گفتهي ما رازی از آرزویی دیرین است
من بخ دنبال امیدی روشن او به امید غمی شیرین است
او سپیدهدم امید من است خرم و روشن و شادیپرور
من غمآلوده غروبی پر درد رنج پرورده و اندوهگستر
چشم من، چون به شبانگاه سپهر اشک بس اختر سوزان دارد
روی او، چون به سحرگاه افق پرتو مهر فروزان دارد
گریهام گریهی خونین شفق خندهاش خندهي جانپرور صبح
من به اندوه و بلا زادهی شام او به پاکی و صفا دختر صبح
ای فروزنده سپیدهدم عمر بین ما و تو شبی تاریک است
اگر این شب ز میان برخیزد بخت گوید که سحر نزدیک است
***
سیاوش کسرایی (۱۳۰۵/۱۲/۵ اصفهان- ۱۳۷۴/۱۱/۱۹ وین)
کنار چشمهای بودیم در خواب تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
***
علی نظمی تبریزی (۱۳۰۶/۷/۱- )
این ابرهای تیرهی سربی رنگ بر آسمان ساحل ناآرام
این موجهای سركش دیوانه كآهسته روی دشت گذارد گام
این لرزش ستیزهگر دریا كز خندههای برق پر از غوغاست
این سرخی شكفتهی خوش منظر كز قلب خونچكان افق پیداست
این نیزههای رعد كه با غرش بر كوهسار شرق درخشان است
این خشم ناشكیب پرعصیان كاندر شتاب صاعقه پنهان است
این بادهای سرد كه چون شلاق بر صخرههای سخت فرود آیند
این بادبان قایق سرگردان كز پیچ و تاب موج نیاسایند
این ضجهی وحشی اردكها كز ظلمت عبوس گریزانند
این شاخههای نازك نورسته كز سیلی سپهر پریشانند
اینها… نوید غرش توفان است
***
ادامه مطلب: صفحه نهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب