مهدی اخوان ثالث
(۱۳۰۷/۱۲/۱۰مشهد- ۱۳۶۹/۶/۴ تهران )
موجها خوابیدهاند، آرام و رام طبل توفان از نوا افتاده است
چشمههای شعلهور خشکیدهاند آبها از آسیا افتاده است
در مزارآباد شهر بیتپش وای ِ جغدی هم نمیآید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان خشمناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینهها گم کرده راه مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شدهست هر چه غوغا بود و قیل و قالها
آبها از آسیا افتاده است دارها برچیده، خونها شستهاند
جای رنج و خشم و عصیان بوتهها خشکبنهای پلیدی رستهاند
مشتهای آسمانکوب قوی وا شدهست و گونهگون رسوا شده ست
یا نهان سیلیزنان یا آشکار کاسهی پست گداییها شدهست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود
این شب است، آری، شبی بس هولناک لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش و آنچه کفتار است و گرگ و روبهست
گاه میگویم فغانی بر کشم باز می بیتم صدایم کوتهست
باز میبینم که پشت میلهها مادرم استاده، با چشمان تر
نالهاش گم گشته در فریادها گویدم گویی که: من لالم، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامهای دست دیگر را بسان نامهای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز تو عجب دیوانه و خودکامهای
من سری بالا زنم، چون ماکیان از پس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر هر چه از آن گوید، این بیند جواب
گوید آخر … پیرهاتان نیز … هم گویمش اما جوانان ماندهاند
گویدم اینها دروغند و فریب گویم آنها بس به گوشم خواندهاند
گوید اما خواهرت، طفلت، زنت…؟ من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار و آخرین حرفش که: این جهل است و لج
قلعهها شد فتح، سقف آمد فرود و آخرین حرفم ستون است و فرج
میشود چشمش پر از اشک و به خویش میدهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز دزد مسکین برده سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده، لیک باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده، لیک باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم باز هم مست و تهی دست آمدی؟
آن که در خونش طلا بود و شرف شانهای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم
آبها از آسیا افتاده، لیک باز ما با موج و توفان ماندهایم
هر که آمد بار خود را بست و رفت ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟ زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
باز میگویند: فردای دگر صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوهای پیدا نخواهد شد، امید کاشکی اسکندری پیدا شود
***
گفتم به روح خفتهي آن مرد بی خبر تا کی تو خفتهای؟ بنگر آفتاب زد
بر خیز و مرد باش، ولیکن حذر، حذر زنهار، بی گدار نباید به آب زد
همدرد من! عزیز من! ای مرد بینوا آخر تو نیز زندهای، این خواب جهل چیست
مرد نبرد باش که در این کهن سرا کاری محال در بر مرد نبرد نیست
زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است هنگام کوشش است اگر چشم واکنی
تا کی به انتظار قیامت توان نشست برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
***
محمد قهرمان (۱۳۰۸/۴/۱۰- ۱۳۹۲/۲/۲۸)
دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم چون باد ازین باغ خزان دیده گذشتیم
رفتیم به گل چیدن و از ناله بلبل از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم
گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند از همرهی مردم سنجیده گذشتیم
بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم
ما غنچه بی طالع ایام خزانیم از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم
از طعنهي بیحاصلی از بس که خمیدیم چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم
معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم بی خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم
از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم
از هیچکسی در دل کس جای نکردیم در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم
***
كمال جندقی (۱۳۰۸ شیراز-)
در حق تو هرگاه زنت بد بكند بر روی تو راه عیش را سد بكند
البته شكایتش به مادر زن كن گویند كه دفع فاسد افسد بكند
***
نادر نادرپور (۱۳۰۸/۳/۱۶ تهران- ۱۳۷۸/۱۱/۲۹ لس آنجلس)
ره میبرد به خلوت پنهان آسمان ابلیس در پناه شب بیستارهای
آنشب كه دیدگان ملامتگر خدا با طعنه سوی او نفرستد اشارهای
آن شب كه خفته مست نگهبان آسمان وز كف نهاده تیر و كمان شهاب را
آن شب كه از فزونی مستی خدای پیر دیگر نگیرد از كف ساقی شراب را
ابلیس در حرم خدا گام مینهد آنجا كه قدسیان همه از هوش رفتهاند
آنجا كه حوریان حرم در كنار هم تا دوزخ بهشتی به آغوش رفتهاند
پای نهد بر سینه و پهلوی خفتگان یكسر به سوی تخت خدا پیش میرود
او با حرمسرای خداوندی آشناست گویی به سوی خوابگه خویش میرود
دست خدا به خرمن موی فرشتهایست چشمش چو آتشی كه در افتد به خرمنی
ابلیس پیر خنده زنان نعره میزند كای آفریدگار تو هم بندهی منی
***
ابلیس ای خدای بدیها تو شاعری من بارها به شاعریت رشك بردهام
شاعر توی كه این همه شعر آفریدهای غافل منم كه اینهمه افسوس خوردهام
عشق و قمار شعر خدا نیست شعر توست هرگز كسی به شعر تو بی اعتنا نماند
غیر از خدا كه هیچیك از این دو را نخواست در عشق و در قمار كسی پارسا نماند
زن شعر توست با همه مردم فریبیاش زن شعر توست با همه شور آفریدنش
آواز و می كه زادهی طبع خدا نبود این خوردنش حرام شد آن یك شنیدنش
در بوسه و نگاه تو شادی نهفتهای در مستی و گناه تو لذت نهادهای
بر هركه در بهشت خدایی طمع نبست دروازهی هشت زمین را گشادهای
اما اگر تو شعر فراوان سرودهای شعر خدا یكی است ولی شاهكار اوست
شعر خدا غم است غم دلنشین و بس آری غمی است كه معجزهی آشكار اوست
دانم كه چه شعرها تو گفتی و او نگفت یا از تو بیش گفت و نهان كرده نام را
اما اگر خدا و تو را پیش هم نهند آیا تو خود كدام پسندی؟ كدام را؟
***
كندوی آفتاب به پهلو فتاده بود زنبورهای نور ز گردش گریخته
در پشتسبزههای لگدكوب آسمان گلبرگهای سرخ شفق تازه ریخته
كفبین پیر در آمد ز راه دور پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز میهمان درختانكوچه بود تا بشنوند راز خود از فال روشنش
در هر قدم كه رفت درختی سلام گفت هر شاخه دست خویش به سویش دراز كرد
او دستهای یك یكشان را كنار زد چون كولیان نوای غریبانه ساز كرد
آنقدر خواند و خواند كه كلاغان شامگاه شب را ز لای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا به زمین ریخت برگها گویی هزار چلچله را در هوا زدند
شب همچو آبی از سر این برگها گذشت هر برگ چو پنجهی دستی بریده بود
هرچند نقش از كف این دستها نخواند كفبین باد طالع هر برگ دیده بود
***
پیكرتراش پیرم و با تیشهی خیال یك شب تو را ز مرمر شعر آفریدهام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم ناز هزار چشم سیه را خریدهام
بر قامتت كه وسوسهی شستشو در اوست پاشیدهام شراب كفآلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم دزدیدهام ز چشم حسودان نگاه را
تا پیچ و خم قد تو را دلنشین كنم دست از سر نیاز به هر سو گشودهام
از هر زنی تراش تنی وام كردهام از هر قدی كرشمهی رقصی ربودهام
اما تو چون بتی كه به بتساز ننگرد در پیش پای خویش به خاكم فكندهای
مست از می غرور و دور از غم منی گویا دل از كسی كه تو را ساخت كندهای
هشدار زآن كه در پس این پردهی نیاز آن بتتراش بلهوس چشم بستهام
یك شب كه خشم عشق تو دیوانهام كند بینند سایهها كه تو را هم شكستهام
***
زانجا که بوسه های تو آن شب شکفت و ریخت امروز شاخه های کهن سر کشیده اند
نقش ترا که پرتو ماه آفریده بود خورشید ها ربوده و در برکشیده اند
شب در رسید و شعله ی گوگردی شفق بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی
خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی
ماندم بر آن مزار و شب از دور پر گشود تک تک برآمد از دل ظلمت ستاره ها
خواندم ز دیدگان غم آلود اختران از آخرین غروب نگاهت اشاره ها
چون برگ مرده ای که درافتد به پای باد یاد تو با نسیم سبکخیز شب گریخت
وان خنده ای که بر لب تو نقش بسته بود پژمرد و در سیاهی شب چون شکوفه ریخت
دیدم که در نگاه تو جوشید موج اشک گلبرگ بوسه های تو شد طعمه ی نسیم
دیدم ترا که رفتی و آمد مرا به گوش آوای پای رهگذری در سکوت و بیم
بی آنکه بر تو راه ببندد نگاه من ای آشنا ! گریختی از من گریختی
چون سایه ای که پرتو ماه آفریندش پیوند خود ز ظلمت شب ها گسیختی
اینجا مزار گمشده ی بوسه های تست و آن دورتر خیال تو بنشسته بی گناه
من مانده ام هنوز در این دشت بی کران تا از چراغ چشم تو گیرم سراغ راه …
***
نصرت رحمانی (۱۳۰۸/۱۲/۱۰ تهران- ۱۳۷۹/۳/۲۷ رشت)
دمي درنگ دلم زين شتاب ميلرزد چنان حباب كه بر موج آب ميلرزد
به انزواي من آهستهتر بيا اي شعر ز زخمههاي نسيمت رباب ميلرزد
غزال من چه شنيدي ز باد اي صياد درون مردمكت اضطراب ميلرزد
بريز جام لبالب ز شعر تر ساقي به پلك زندهي بيدار خواب ميلرزد
كدام مرد به ميدان حريف ميطلبد كه زير پاي سواران ركاب ميلرزد
كمر به چنگ تهمتن سپرد و تن برهاند چه پهنهايست كه افراسياب ميلرزد
*****
او یک نگاه داشت، به صد چشم مینهاد او یک ترانه داشت، به صد گوش میسرود
من صد ترانه خواندم و نشنود هیچکس من صد نگاه داشتم و دیدهای نبود
****
آسانگريز من که زدامم رهيد ورفت از اين دل شکسته ندانم چه ديد و رفت
پيچيدمش به پاي تن خسته را چو خار چون سيل کند خار و به صحرا دويد و رفت
گشتم چو آبگينه حبابي به روي آب بادي شد و وزيد و دلم را دريد و رفت
او مرغ بال بستهي من بود و اي دريغ با بال بسته از لب بامم پريد ورفت
بر دامنش سرشک وبه لب بوسه ريختم خنديد و گريه کرد و چو آهو رميد و رفت
شعرش به ره نهادم و گفتم که شعر دام رقصيد روي دامم و دامن کشيد و رفت
بويم نکرد و يک طرف افکند و دور شد اي باغبان نخواست مرا، از چه چيد و رفت
****
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه لب سرب فام زنی مست را
ز وسواس لرزیده دندان تو به پستان کال اش زدی دست را
خدایا تو لرزیده ای هیچگاه به محراب چشمان گم رنگ او
شنیدی تو بانگ دل خویش را ز تاریکی سینه ی تنگ او
خدایا تو گردیده ای هیچگاه به دنبال تابوت های سیاه
ز چشمان خاموش پاشیدهای به چشم کسی خون بجای نگاه
دریغا تو احساس اگر داشتی دلت را چو من مفت می باختی
برای خود ای ایزد بی خدا خدای دگر نیز می ساختی
****
محمدرضا رحمانی یاراحمدی/ مهرداد اوستا
(۱۳۰۸/۱۱/۲۰ بروجرد- ۱۳۷۰/۲/۱۷ تهران)
وفا نكردی و كردم خطا ندیدی و دیدم شكستی و نشكستم بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت و گر ز كرده ندامت كشیدم از تو كشیدم شنیدم از تو شنیدم
كی ام شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب ز چشم ناله شكفتم به روی شكوه دویدم
مرا نصیب غم آمد به شادی همه عالم چرا كه از همه عالم محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نكردی مگر به روز سیاهم چو بخت جلوه نكردی مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت نماند در همه عالم ندامتی كه نبردم ملامتی كه ندیدم
نبود از تو گریزی چنین كه بار غم دل ز دست شكوه گرفتم بدوش ناله كشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی چو گرد در قدم او دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده ز چهر عمر به گردون گهی چو اشك نشستم گهی چو رنگ پریدم
وفا نكردی و كردم بسر نبردی و بردم ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
***
علی اشتری/ فرهاد (۱۳۱۰ – ۱۳۴۰/۱۰/۱۱)
گرچهافکندیز چشمخویش آسانمچو اشک یکشبایآرامجان بنشینبهدامانمچو اشک
***
در خدمت خلق بندگی ما را کُشت وز بهر دو نان دوندگی ما را کُشت
هم محنت روزگار و هم منت خلق ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت
***
عمریست تا پای خم از پا نشستهایم در کوی میفروش چو مینا نشستهایم
ما را ز کوی بادهفروشان گریز نیست تا باده در خم است، همینجا نشستهایم
تا موج حادثات چه بازی کند، که ما با کشتی شکسته به دریا نشستهایم
ما آن شقایقیم که با داغ سینه سوز جامی گرفتهایم و به صحرا نشستهایم
طفل زمان فشرد چو پروانهام به مشت جرم دمی که بر سر گلها نشستهایم
فرهاد با ترانهی مستانهی غزل در هر سوی چو نشئهی مینا نشستهایم
***
ای اشك! هرچه ریزمت از دیده زیر پای بینم كه باز بر سر مژگان نشستهای
***
مظاهر مصفا (۱۳۱۱ اراک- ۱۳۹۸/۸/۸ تهران)
به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟ دل خسته لرزید و گفتا دریغ
به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟ بگفتا که هست آری اما دریغ
بلی از من و عمر ناپایدار نماندهست برجای الا دریغ
شب و روزها و مه و سالها گذشتند و ماندند برجا دریغ
رسیدند هر روز و شب با فسوس گذشتند هر سال و مه با دریغ
رسیدند و گفتم فسوسا فسوس گذشتند و گفتم دریغا دریغ
***
مردی ز شهر هرگزم و از دیار هیچ سرگرم شغل هرگز و مشغول كار هیچ
از شهر بیكرانهی هرگز رسیدهام تا رخت خویش باز كنم در دیار هیچ
از كورهراه هرگز و هیچم مسافری در دست خون هرگز و بر پای خار هیچ
در دل امید سرد و به دل آرزوی خام در دل اشك شاید و بر دوش بار هیچ
در كام قصهی بوك و به لب قصهی مگر بر جبهه نقش كاش و به چهره نگار هیچ
دست از كنار شسته نشسته میان موج پا بر جهان زده سر در كنار هیچ
چندی عبث نهاده قدم در ره عدم یك چند خیره كوفته سر بر جدار هیچ
عمری فشانده اشك هنر پیش روی خلق یعنی كه كرده گوهر خود را نثار هیچ
***
محمدجواد نوعی ساوجی (۱۳۱۲ ساوه- )
نهنگم من ای تیره دل روزگار مبادا ز دریا برونم كنی
مبادا تو ای هستی بیوفا پریشیده و پست و دونم كنی
نهنگم به دریای هستی كه درد نه بتواند از جنگ سردم كند
نه سرنیزهی تیز صیادها گریزان ز روز نبردم كند
نهنگم به دریا كه بر پشت من گرانی كند بار امواج خون
بر آنم كه پشت فلك خم كنم به ساحل نشد گر مرا رهنمون
نهنگم كه دریا بود خانهام نگهبان خوشبخت دریا منم
ندارم هراسی ز پیكان تیر نهنگم ز پولاد و از آهنم
نهنگم من ای تیرهدل روزگار كه آزرده از نامردمیها دلم
كجا رفته دشمن كه گویم بدو نهنگ خروشان دریا دلم
***
ادامه مطلب: صفحه یازدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب