فروغ فرخزاد (۱۳۱۳-۱۳۴۵)
لاي لاي اي پسر كوچك من ديده بربند كه شب آمده است
ديده بر بند كه اين ديو سياه خون به كف خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار گوش كن بانگ قدمهايش را
كمر نارون پير شكست تا كه بگذاشت بر آن پايش را
آه بگذار كه بر پنجرهها پردهها را بكشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون ميكشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود كه سوخت مرد چوپان به دل دشت خموش
واي آرام كه اين زنگي مست پشت در داده به آواي تو گوش
يادم آيد كه چو طفلي شيطان مادر خسته خود را آزرد
ديو شب از دل تاريكيها بي خبر آمد و طفلك را برد
شيشه پنجرهها ميلرزد تا كه او نعرهزنان ميآيد
بانگ سر داده كه كو آن كودك؟ گوش كن پنجه به در ميسايد
نه برو دور شو اي بد سيرت دور شو از رخ تو بيزارم
كي تواني برُباييش از من تا كه من در بر او بيدارم
ناگهان خامشي خانه شكست ديو شب بانگ بر آورد كه آه
بس كن اي زن كه نترسم از تو دامنت رنگ گناهست گناه
ديوم اما تو ز من ديوتري مادر و دامن ننگ آلوده
آه بردار سرش از دامن طفلك پاك كجا آسوده؟
بانگ ميمرد و در آتش درد مي گدازد دل چون آهن من
ميكنم ناله كه كامي كامي واي بردار سر از دامن من
***
به لبهايم مزن قفل خموشي كه در دل قصه اي ناگفته دارم
ز پايم باز كن بند گران را كزين سودا دلي آشفته دارم
بيا اي مرد اي موجود خودخواه بيا بگشاي درهاي قفس را
اگر عمري به زندانم كشيدي رها كن ديگرم اين يك نفس را
منم آن مرغ آن مرغي كه ديريست به سر انديشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سينه تنگ به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهايم مزن قفل خموشي كه من بايد بگويم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم طنين آتشين آواز خود را
بيا بگشاي در تا پر گشايم بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن گلي خواهم شدن در گلشن شعر
لبم بوسه شيرينش از تو تنم با بوي عطرآگينش از تو
نگاهم با شررهاي نهانش دلم با ناله خونينش از تو
ولي اي مرد اي موجود خودخواه مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است
بر آن شوريده حالان هيچ داني فضاي اين قفس تنگ است تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه بود از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده
بهشت و حور و آب كوثر از تو مرا در قعر دوزخ خانه اي ده
كتابي خلوتي شعري سكوتي مرا مستي و سكر زندگاني است
چه غم گر در بهشتي ره ندارم كه در قلبم بهشتي جاوداني است
شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام ميان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابي و من مست هوسها تن مهتاب را گيرم در آغوش
نسيم از من هزاران بوسه بگرفت هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد
در آن زندان كه زندانيان تو بودي شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد
بدور افكن حديث نام اي مرد كه ننگم لذتي مستانه داده
مرا ميبخشد آن پروردگاري كه شاعر را دلي ديوانه داده
بيا بگشاي در تا پر گشايم بسوي آسمان روشن شعر
اگر بگذاريم پرواز كردن گلي خواهم شدن در گلشن شعر
***
عاقبت خط جاده پایان یافت من رسیدم ز ره غبار آلود
نگهم پیشتر ز من می تاخت بر لبانم سلام گرمی بود
شهر جوشان درون کوره ظهر کوچه میسوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش پیش میرفت و سخت میلرزید
خانهها رنگ دیگری بودند گرد آلوده تیره و دلگیر
چهرهها در میان چادرها همچو ارواح پای در زنجیر
جوی خشکیده همچو چشمی کور خالی از آب و از نشانه او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت گوش من پر شد از ترانه او
گنبدی آشنای مسجد پیر کاسه های شکسته را میماند
مومنی بر فراز گلدسته با نوایی حزین اذان میخواند
می دویدند از پی سگها کودکان پا برهنه سنگ به دست
زنی از پشت معجری خندید باد نا گه دریچه ای را بست
از دهان سیاه هشتیها بوی نمناک گور میآمد
مرد کوری عصازنان میرفت آشنایی ز دور میآمد
دری آنجا گشوده گشت خموش دستهایی مرا به خود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید دستهایی مرا ز خود راندند
روی دیوار باز پیچک پیر موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش سبزی پیری و غبار زمان
نگهم جستجوکنان پرسید در کدامین مکان نشانه اوست ؟
لیک دیدم اتاق کوچک من خالی از بانگ کودکانه اوست
از دل خاک سرد آیینه ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش آه در وهم هم مرا میدید
تکیه دادم به سینه دیوار گفتم آهسته : این تویی کامی؟
لیک دیدم کز آن گذشته تلخ هیچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط جاده پایان یافت من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ شهر من گور آرزویم بود
***
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانیام فراتر از ستاره مینشانیام
نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکههای شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من به لای لای گرم تو لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو می دمی و آفتاب میشود
***
ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش شادیام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیام زآلودگیها کرده پاک
…درد تاریکیست درد خواستن رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّارها گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره ، با دو بال زرنشان آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت پیکرم بوی همآغوشی گرفت
…این دگر من نیستم ، من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم
***
چون سنگها صداي مرا گوش ميکني سنگي و ناشنيده فراموش ميكني
رگبار نوبهاري و خواب دريچه را از ضربههاي وسوسه مغشوش ميكني
دست مرا كه ساقه سبز نوازش است با برگهاي مرده همآغوش ميکني
گمراه تر ز روح شرابي و ديده را در شعله مي نشاني و مدهوش ميكني
اي ماهي طلائي مرداب خون من خوش باد مستيات كه مرا نوش ميكني
تو دره بنفش غروبي كه روز را بر سينه ميفشاري و خاموش میکني
در سايهها فروغ تو بنشست و رنگ باخت او را به سايه از چه سيهپوش مي كني؟
***
محمدعلی گویا (۴/۱۳۱۳ کرمانشاه- )
با کراوات به ديدار خدا رفتم و شد بر خلاف جهت اهل ريا رفتم و شد
ريش خود را ز ادب صاف نمودم با تيغ همچنان آينه با صدق و صفا رفتم و شد
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد
حمد را خواندم و آن مد «ولاالضالين» را… ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
يکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی گفتم ای مايه هر مهر و وفا رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلين سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
“لن ترانی”نشنيدم ز خداوند چو او “ارنی” گفتم و او گفت “رثا” رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟ من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد
تو تنت پيش خدا روز و شبان خم شد و راست من خدا گفتم و او گفت بيا رفتم و شد
مسجد و دير و خرابات به دادم نرسيد فارغ از کشمکش اين دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون پير من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو تا بدينسان شدم از خلق رها رفتم و شد
شعر از محمد علی گوياننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
يکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی گفتم ای مايه هر مهر و وفا رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلين سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
لن ترانی نشنيدم ز خداوند چو او «ارنی» گفتم و او گفت رئا رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟ من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد
تو تنت پيش خدا روز و شبان خم شد و راست من خدا گفتم و او گفت بيا رفتم و شد
مسجد و دير و خرابات به دادم نرسيد فارغ از کشمکش اين دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون پير من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد
***
نوذر پرنگ (۱۳۱۶/۱۲/۲۰- ۱۳۸۵/۵/۲۲)
غروب بود غروبی غریب و وحشتناك زمین چو دیدهی من آرزوی باران داشت
غروب بود و زنی مرده در اتاقم بود كه كشته بودمش اما هنوز جان داشت
صدای باد میآمد صدای زاری باد صدای همهمهی برگهای تاریكی
كسی به زمزمه در من مرا به خود میخواند كه دور بود ز من با تمام نزدیكی
در آن شب آن شب قطبی شبی كه او میمرد نبودی آه ببینی چه وحشتآور بود
نبودی آه ببینی كه هرچه میدیدم جنازه بود كه در خون و خون شناور بود
صدای باد میآمد صدای زاری باد صدای روح صدایی چو ریزش مهتاب
صدای رنگ میآمد بنفش سرخ سیاه صدای پرت شدن نعره و سقوط در آب
در آن شب شب قطبی تمام شب در خود كنار پنجره آرام گریه میكردم
چه دردناك، چو میكشتمش به پا میخاست اگر دوباره نمیكشتماش چه میكردم؟
***
گفتمش كارت چرا پیوسته آزار من است گفت دارد هركسی كاری و این كار من است
گفتمش نرگس به دور چشم تو بیمار كیست؟ گفت با من كرده همچشمی و بیمار من است
گفتمش پرهیز كن از میل اشك سركشم گفت سیلیزن بدین سیلاب دیوار من است
***
میگذشت از سر بازار سحرخیزان دوش پیر خورشید گران شب شكن آینه پوش
من ز هنگامهی قامت چه بگویم میبرد پیر ما مژدهی صدبار قیامت بر دوش
مهر لعل لب آن بت به لبت تا كی و چند چند چون غنچه چراغت خورد آتش خاموش
دیدهی را قاعدهی فهم طبیعت آموز خواهی ار فهم كنی معنی پیغام سروش
نشنوی شیون افتادن مهتاب در آب تا چو یاس از در و دیوار نیاویزی گوش
***
ربوده ام چه نگاهی زخواب نازکتر مکیده ام چه لبانی زآب نازکتر
کشیده ام سرزلفی چوآه نیمه شبی زعطر زلف پریشان خواب نازکتر
فتاده ام به میان ستاره ای که مپرس ستاره ای به میان از شهاب نازکتر
نهفته پرده ی رازی دریده ام شب دوش زپرده ی حرم ماهتاب نازکتر
ظرایف حرکات رجال عشق ببین نشسته ام به دلی از حباب نازکتر
رسیده بر لب نوذر دومصرع رنگین زبیت حافظ عالیجناب نازکتر
زبعد خواجه که این بنده از حواشی اوست کسی نگفته از این شعر ناب نازکتر
شبی که تو رفتی چه دردآور بود سیاه روی ز من هم سیاهروتر بود
به چشمهای تو درحال گریه میمانست که از سلالهی شبهای دور و دیگربود
فضا چو دیدهی من سرد و تیره و نمناک ز برگ ریز هزاران هزار اختر بود
در آن غروب زمین غریب را دیدم که همچو آب در آواز خود شناور بود
درآن شب آینهها با ستارگان رفتند که عصر رجعت تصویرهای بی سر بود
تمام پنجره ها بسته شد درآن شب،چون در از تظاهر دیوارها مکدر بود
گیاهها همه آرام گریه میکردند پر ترنم مرغان ز اشک و خون تر بود
تو رفته بودی و طرح تنت هنوز به جای به روی گسترهی خوابناک بستر بود
مجال گریه در آن شب نیافتم هرچند که آن جدایی بیگاه گریهآور بود
***
نوح در غوغای گیر و دار توفان مانده است کوه از آرامش روح تو حیران مانده است
ای رخت مجموعهی خوبی در این آیینهها تاب تعبیر سر زلفت پریشان مانده است
قامتت را سرو خواندم نازنین، گفتی به مهر این میان یک نکتهی باریک پنهان مانده است
ساقیا گردشگه چشمم به دور گشت تو پایگاه پایهی پرگار دوران مانده است
دوش در مستی ز دست سالکی افتاد جام گفت رندی ای دریغ این هم مسلمان مانده است
پیر گشتم، پشتم از بیداد بشکست ای جوان زان شکوه بام دولت، طاق ایوان مانده است
***
انعکاس شیونی گم شد در غریو سهمناک باد
خنده یی در سرسرا پیچید نعش مردی بر زمین افتاد
خانه ی ما در کنار شهر خانه ی مرموز شومی بود
ماجراهای شگفتی داشت وحشت انگیز وغبار آلود
انعکاس شیونی گم شد در غریو سهمناک باد
خنده یی در سرسرا پیچید نعش مردی بر زمین افتاد
و کسی پشت اتاق من لحظهیی برجا ماند
قفل چرخی خورد و لای در چون دهان مردگان واماند
من زجا برخاستم از بیم چشم خود را دوختم بر در
ناگهان رویید از درگاه نعش عریان زنی بی سر
او؟ (نمیدانم چه کس) پرسید غیر ما آیا کسی اینجاست ؟
ناگهان، از روی میز من گربهی سنگی زجا برخاست
دستی از لای در آمد تو خنجری را در فضا آویخت
گربه فریاد غریبی کرد خون داغی روی قالی ریخت
لحظهای تاق و در و دیوار موج زد غرق تلاطم شد.
نعش زن، چون سایهیی بر آب زیر و رو شد، دور شد گم شد
خندهیی (این خندهی من بود) چون غباری در فضا پاشید
روی گرداندم، چه وحشتناک عکس من در قاب میخندید
***
میگن اسبت رفیقِ روزِ جنگه مو میگویُم از او بهتر تفنگه
سُوارِ بیتفنگ قدرت نداره سُوار وقتی تفنگ داره سُواره
تفنگِ دسته نقرهم رو فروختُم برایِ وی قَبای تِرمه دوختُم
فِرستادُم برایُم پس فرستاد تفنگ دستهنقرهم داد و بیداد
***
اسماعیل خویی (۱۳۱۷/۴/۹ – )
چه میجویی منا ای غرقه در هیچ در این دریای چون موجش گهر هیچ
همه عشق و همه عشق و همه عشق دگر هیچ و دگر هیچ و دگر هیچ
***
کیومرث صابری قومنی (۱۳۲۰/۶/۷ صومعهسرا- ۱۳۸۳/۲/۱۱)
قصه شنیدم كه مردكی همهی عمر گوشت نخورد و ز هجر گوشت بیازرد
اول برج آمد و به امر عیالش رو سوی بازار مرغ، همچو یلان برد
دید در آنجا كه مرغها همه شنگول گرم شوخی و مزاحند و زد و خورد
گفت به مرغ از چه گوسفند نگشتی تا نتواند كسی گلوی تو بفشرد
مرغ بخندید و گفت مرد حسابی دورهی مرغ و خروس و جوجه خوری مُرد
حال نه تنها ز گوشت من خبری نیست تخم مرا نیز از این به بعد نتوان خورد
***
محمدعلی بهمنی (۱۳۲۱/۱/۲۷ اندیمشک- )
دریا شده است خواهر و من هم برادرش شاعرتر از همیشه نشستم برابرش
خواهر سلام، با غزلی نیمه آمدم تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
می خواهم اعتراف کنم هرغزل که ما با هم سروده ایم جهان کرده از برش
خواهر زمان زمان برادر کشی است باز شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش
با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون شعری که دوست داشتی از خود رهاترش
دریا سکوت کرده و من حرف می زنم حس می کنم که راه نبردم به باورش
دریا منم همو که به تعداد موج هات با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش
هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها خون می خورند از رگ در خون شناورش
خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش
دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام بغض برادرانه ای از قهر خواهرش
***
مرا به جرم همین شعر متهم کردند و در توهمشان فتح بر قلم کردند
سپیده باز قلمها نوشت از راهی که پای همقدمی را در آن قلم کردند
ممیزان نه فقط بر من و غزلهایم که به ذوق بیش و کم خویش هم ستم کردند
دو استکان بنشین رفع خستگی خوب است دوباره در دلم انگار چای دم کردند
تعارفیت به قلیان نمیکنم دودیست که روشنش به یقین با ذغال غم کردند
دلم گرفته به خود قول دادهام اما برایتان ننویسم چه با دلم کردند
…
مرا به جرم همین شعر اگرچه قیچیها به خشم هفت خط از این خطوط کم کردند
من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز که انعطاف تو یکسان نشسته در هر چیز
تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ رفاقتی است میان من و تو و پاییز
به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من به جوی تشنهی رگهای من بریز بریز
نه آب و خاک که آتش، که باد میداند چه صادقانه تو با من نشستهای، من نیز
اسیر سحر کلام توام بگو بنشین مطیع برق پیام توام بگو برخیز
مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان که وا نمیشود این قفل با کلید گریز
***
پر میکشم از پنجرهی خواب تو تا تو هرشب من و دیدار در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز کافیست مرا ای همهی خواستهها تو
دیشب من و تو بستهی این خاک نبودیم من یکسره آتش همه ذرات هوا تو
بیدارم اگر دغدغهی روز نمیکرد با آتشمان سوخته بودی همه را تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم ای هرچه صدا هرچه صدا هرچه صدا تو
آزادگی و شیفتگی مرز ندارد حتا شدهای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ و یا شعبدهبازان سیاست؟ دیگر نه و هرگز نه که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست یعنی همه جا تو همه جا تو همه جا تو
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همهی خلق چرا تو
***
هادی خرسندی (۱۳۲۲/۵/۱ فریمان خراسان- )
رسیده باز دوستان، بهار از آن بهارها دوباره گشته با صفا تمام مرغزارها
دوباره سرخ میشود به خاكها تربچهها دوباره سبز میشود، به بوتهها خیارها
كنند باز عر و عر ز خوشدلی الاغها كلاغها به باغها، كنند قار و قارها
نشستهاند دور هم به شوق و ذوق بلبلان دهند قلقلك به هم به روی شاخسارها
دوباره سبز شد همه درختها به باغها دوباره رویشان همه كَنند یادگارها
روند باز در چمن به خنده گاومیشها روند سوی سبزهها به عشوه سوسمارها
نهند صفحهی ویگن، كنند رقص و هن و هن به غمزه قورباغهها، كنار جویبارها
به سوی درز چوبها، سراغ گوشتكوبها روند موریانهها، نه ده، نه صد، هزارها
دهند خویش را تكان، تمام مارمولكان كنند رقص لكلكان، به كلهی منارها
تو هم بخند ای پسر، كه خنده میدهد ثمر برای خنده هم بخوان همین قصیده بارها
***
خدايا يک هواپيما نديدی؟ دو ايرانی در آن بالا نديدی؟
دو تا مرد جوان آزرده خاطر گرفتار غم ويزا نديدی؟
تو را قرآن هواپيما نديدی؟
خداوندا دو تا انسان خسته زبان بسته غريبه دل شکسته
معلق در فضای بی نصيبی نديدی در هواپيما نشسته؟
محمد را تو با پويا نديدی؟
فراری از رژيم نوجوان کش به وحشت از جنايت از توحش
به سوی سرپناه بی پناهی دو تا فرزند بوسينا و کورش
دو تا عاصی ولی آقا نديدی
دو فرزند عزيز خانواده ديار خويش پشت سر نهاده
که آنجا سنگ ها را بسته بودند وليکن در عوض سگ را گشاده
دو تا غمگين دو تا تنها نديدی
شبی کردند ترک ميهن خويش که جان خود رهانند و تن خويش
زده بر سيم آخر شام تاريک مگر بينند روز روشن خويش
خدايا ظلمت اعلا نديدی؟
يکی آينده را در راه بوده روانه سوی دانشگاه بوده
گرفتندش به عنوان محارب که گويا دشمن الله بوده
خدايا دشمن خود را نديدی؟
يکی محکوم شد در راه خانه به جرم جرعهای نوش شبانه
توانِ تکيه بر پشتی ندارد که بد زخميست زخم تازيانه
جراحت را به پشت و پا نديدی؟
يکی را پای تا سر آرزو بود يکی را عکس مادر پيش رو بود
اگر هر يک از آنها غصه ميخورد رفيق او تسلی بخش او بود
خدايا همدلی ما نديدی؟
ز بس در ميهن خود زجر ديدند دو تا پاسپورت قلابی خريدند
پرستوهای سرگردان عالم ازين کشور به آن کشور پريدند
پری جا مانده از آنها نديدی؟
جوانی را نديدی آرزومند؟ لبش نوبر نکرده طعم لبخند
رفيقش را نديدی غرق ماتم؟ در آن بالا چه ديدی پس خداوند؟
حقيقت را بگو آيا نديدی؟
نديدی آن دو را روی زمين هم؟ نديدی شان به زندان اوين هم؟
اگر ناديده بگرفتی در ايران نديدی شان چرا در راه چين هم؟
مگر کوری خداوندا نديدی؟
بله البته نابينا شمائی که اينسان بی خبر از ما شمائی
اگر بيغيرتی باشد ملاکش رئيس جمهور آمريکا شمائی
که درد و رنج انسانها نديدی
خدايا چون اوبامائی شما هم رفيق شيخ و ملائی شما هم
بشر را بی حقوقش آفريدی کنون در فکر سودائی شما هم
وزين پر سودتر سودا نديدی
خبر آيا ز اشک و آه داری خبر از نالۀ جانکاه داری
به زندان اوين آيا گزارش ز بند سيصد و پنجاه داری
تو آن زجر توانفرسا نديدی؟
نه بالائی خدا نه در زمينی نه در بند جنايات اوينی
به مسجد به کليسا به کنيسه فقط در دخمه تاريک دينی
مهم هم نيست ديدی يا نديدی!
بگو هادی خدای کور و کر را ز لطف خود رها فرما بشر را
بيا با بی نصيبان همسفر شو که دريابی مزايای سفر را
وگرنه چيزی از دنيا نديدی
***
ادامه مطلب: صفحه دوازدهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب